یک نفر هست هنوز

یکی از بچهها ترکش خورده بود به پهلویش. نمیدانم چگونه بود و از نظر پزشکی هم نمیتوانم توضیح بدهم. حالا کجای بدنش صدمه دیده بود، ترکش کجای بدنش را پاره کرده بود نمیدانم ولی، معذرت میخواهمُ وقتی میخواست مدفوع کند، از پهلویش در میآمد! یعنی آن چیزی که اتصال پیدا کرده بود به انتهای رودهی بزرگش، لطمه خورده بودِ به جای اینکه از انتهای رودهی بزرگ مدفوع خارج شود، ازپهلویش خارج میشد. آنجا یک درمانگاه داشتیم، اگر انگشت پایت درد میکرد، قرص اسهال میداد، سرت درد میکرد، قرص اسهال میداد، حالت تهوع داشتی قرص اسهال میداد. یعنی هر بیماری داشتی قرص اسهال میدادند. نهایتا یک قرص مُسکن میدادند. بچهها نمیرفتند. این بنده خدا یک وضع زنندهای داشت. خیلی سخت بود. بچهها دستمال میدادند که پهلویش را با آن بپوشاند. برای خودش هم زجر آور بود. واقعا راضی بود که بمیرد... باورمیکنید، یک شب خوابید صبح بلند شد، همه چیز خوب شده بود. همه چیز خوب شده بود. من فکر میکنم این از نظر پزشکی، نیاز به عملهای خیلی جدی دارد؛ کجا پاره شده بود که باید مدفوع از پهلویش بیاید من نمیدانم. یک شب خوابید صبح پا شد دید زخمها خوب شدهاند، دستشویی رفت و آمد گفت: «بچهها من میتوانم دستشویی کنم. من مثل شما راحت دستشویی میکنم.» یک چند روزی منتظر ماندیم گفتیم ببینیم شاید موقتی است دیدیپم نه، واقعا خوب شده است.
.... من به قدری حالم بد شد به قدری از نظر عفونت شدتش شدید بود، دم و بازدم من در چند مرحله بود. هم از غذا خوردن افتاده بودم هم هوارخوری نمیرفتم. یعنی دائم در آسایشگاه افتاده بودم. یکی از بچهها گفت بیا برویم بهداری. گفتم شما که میدانید بهداری قرص اسهال میدهد. من مشکلم این نیست که. گفت اعزامت میکنند به شهر. گفتم تا رو به موت نباشی اعزام نمیکنند. با اصرار یکی از بچهها ما را بردند بهداری. بهداری صف بود. میدیدی بیست نفر ایستادهاند. ما صف ایستاده بودیم آن جلو دعوا شد. یکی از بچهها داد زد مسخره کردی همهاش از این قرصها میدهی و... جر و بحث و حرف و داد و بیداد شد، سربازها ریختند با کابل همه را زدند و گفتند اصلا امروز بهداری نیست برید آسایشگاهتان. همهتان گم شوید. بیپدر مادرها بیشعورها. با کابل شروع کردند به زدن و بچه فرار کردند. زیر بغل مرا گرفته و آورده بودند آنجا و خودم نمیتوانستم بروم. اینها فکر کردند اگر من نمیروم، برای این است که میخواهم برایشان گردن کلفتی کنم. همه رفته بودند من تنها مانده بودم. دو نفر از آن سربازها آمدند بالای سر من. حالا من حتی نمیتوانم روی پاهایم بایستم. تکیه داده بودم به دیوار. آن دو نفری که مرا آورده بودند، فرار کردند. خب نمیشد واقعا ایستاد.
ما به کابل سربازان میگفتیم«کابل بندری». ببینید! وقتی میخواستند از شما که نشستهاید آمار بگیرند، نامردها یک مرتبه با این کابل میزدند بعضی مواقع. وقتی میزدند به پشتت، بلافاصله رد میانداخت. بعد آنقدر این میسوخت، میدیدی بندری میرقصد، وقتی میزد شروع میکردی پنج دقیقه بندری رقصیدن. نه دستت میرسید به آن نقطهای که کابل خورده، نه دردش میافتاد. خیلی درد شدیدید داشت. نمیدانم داخلش چی میریختند. واقعا بندری میرقصیدیمها، اصلا دردش نمیافتاد.
اینها دیدند همه رفتهاند و من ماندهام. گفتند: «بروسلی شون اینههه؟!» کاری میکنیم که عبرت بشود. وقتی میگوییم بروید بروید. در آن وضع شروع کردند. این میزد، آن میزد. این میزد آن میزد. چک لگد کابل به کسی که نمیتواند نفس بکشد. زیر مشت و لگد آنقدر زدند که افتادم. بعد به یکی دو نفر گفتند جنازه مرا بردند انداختند داخل آسایشگاه. رفیقمان خیلی گریه کرده بود. چون او اصرار کرده بود. من حالم طوری خراب بود بچهها میگفتند: «با خودمان میگفتیم، کارت تمام است و یک صبح که بلند میشویم میبینیم تمام کردهای.»
من یک روز داشتم قدم میزدم یک مرتبه گفتم، عه من مریض نبودم مگر؟! من کِی خوب شدم؟ به بچهها میگفتم بچهها من کی خوب شدم؟! گفتند نمیدانیم یک روز خودت یک مرتبه بلند شدی و راه رفتی. من خودم یادم نمیآمد کی خوب شدم. وقتی در اردوگاه قدم میزدم یادم افتاد.
من نفهمیدم کی خوب شدم. اینها باعث میشد بفهمیم فراموش نشدهایم و یک کسی هوای ما را دارد. یعنی احساس میکردیم که یک نگاهی خارج از نگاه معمولی به ماها نگاه میکند. اینها باعث میشد یک انگیزه درونی به ما میگفت که همه هم شما را فراموش کنند، یک نفر هست که شما را فراموش نکرده است. دوام میآوردیم. مثل آب سردی بود که شما جوش آوردی رسیده به مرحلهای که آن بوق میخواهد بزند بیرون از سرت. یک مرتبه آن آب یخ را میریزند رویت.
برشی از خاطرات آزاده جانباز رمضان ملکی، مصاحبه با سایت فاش نیوز


