خضر دهم
متن کامل این اثر ززیبا را در ادامه بخوانید:
خضر دهم
ابراهیم باقری حمیدآبادی
تهیه شده در: معاونت پژوهش موسسه روایت سیره شهدا
فهرست
مقدمه.......................................................... |
4 |
جبر.............................................................. |
5 |
نابودی........................................................ |
8 |
سیزده سال تردید..................................... |
11 |
حاجت سخت............................................... |
19 |
هفتسنگ دهتایی..................................... |
23 |
خضر دهم.................................................... |
25 |
معجزه......................................................... |
29 |
زائر بیخیال............................................... |
32 |
دزد زائر....................................................... |
38 |
قمقمه و پیاله............................................... |
46 |
مقدمه
نور را نمیشود با دهان خاموش کرد.
گاهی وقتها از راهی که باید برویم غافل میشویم. دشمن، هر بار که تنگه اُحُدِ دیانتمان را شناخت فکر شومی را به ظهور رساند. آنوقت است که ضعفهای پوشیدهمان آشکار میشود و همّتمان برای جبرانش استوار میگردد. اینجاست که باید گفت: عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
خضر دهم، ده داستان درباهِ امام دهم است. امامی که "جامعه کبیره"اش گنجینه معارف شیعه است و "شبکه نقابت"ش مصداقی تاریخی از ادلّه اثبات ولایت فقیه.
معاونت پژوهش موسسه روایت سیره شهدا این اثر ادبی – که با قلم توانای نویسنده برجسته کشورمان، ابراهیم باقری حمیدآبادی به نگارش درآمده – را تحفهای ناچیز میداند برای پیشکش به آستان کبریایی امام هدایت، حضرت علیالنقی7.
جبر
مرد رو کرد به علی و در حالی که دندانهایش را روی هم میفشرد، گفت:
ـ پسر جواد، جوابی به من بده که قانع شوم؛ سوال مرا با سوال مقابله نکن. اگر استنباط تو بر نظر من غالب شود، من به تو ایمان میآورم و تا نفس دارم مرید و پیرو تو خواهم شد.
متوکل همین که جملات آخر مرد را شنید، روی تخت خود جابهجا شد و نگاه تندی به او کرد.
مرد سر چرخاند و وقتی نگاه او به نگاه متوکل گره خورد، یخ کرد؛ گویی که در کوران گرما آب سردی روی تنش ریخته باشند، سر تا پای بدنش خیس عرق شد.
علی نگاهی به او انداخت و برای ثانیههایی متوکل را هم از زیر نگاهش گذراند. سپس نفسی تازه کرد و به مرد گفت:
ـ بگو، سوالت را بگو.
مرد که نفسش در سینه حبس شده بود، مثل آدمهای کور که وقتی با کسی حرف میزنند جای دیگری را نگاه میکنند و شبیه کسانی که از هول و هراس دست و پای خود را گُم میکنند؛ هی به متوکل نگاه کرد، به در و دیوار نگاه کرد و مِنمِن کنان اما به ظاهر مسلط، خواست حرف بزند که علی از جایش برخاست و رفت کنار او، دستش را گرفت و شمردهشمرده به او گفت:
ـ مگر تو معتقد نیستی که همه چیز جهان حتی فعل ما از دست ما خارج است و ما هیچ اختیاری در هیچ موردی نداریم و همه چیز به اراده خداست؟ مرد جبری! با آرامش خاطر و محکم به من پاسخ بده، مگر نه این است که تو و آقایت، متوکل، جهان را اینگونه تحلیل و تصوّر میکنید و به آن پایبندید؟!
مرد سری چرخاند و نگاهی به متوکل کرد که صورتش از خشم سرخ شده بود و لبهایش روی هم بند نمیشد، اگرچه در ظاهر به روی خود نمیآورد و سعی میکرد بر خود مسلط باشد. نگاهش را از متوکل برداشت. سرش را بالا گرفت و صورت علی در قاب چشمهایش نقش بست. چند ثانیهای که نگاه او در نگاه علی گره خورد، احساس آرامش کرد. سرفهای گلو صاف کن کرد و با صلابت گفت:
ـ ابنالرضا! همین است که میگویی؛ با تمام وجود میگویم که جبر بر جهان مسلط است و اختیار با وجود اراده حقتعالی و فاعل مطلق بودن او، هیچ معنایی ندارد و هر فعلی که ما انجام میدهیم، به جبر است و بیواسطه از اراده خدا ناشی میشود و ما در انجام آن و به فعلیت رسیدنش دخالتی نداریم؛ همین.
سپس روی مبل خود جابهجا شد و با اطمینان خودش را به عقب کشید و به پشتی آن تکیه داد.
علی دستش را روی شانه مرد گذاشت و به گرمی شانهاش را فشرد و گفت:
ـ پس به خاطر حرفی که زدی و گفتی اگر قانع شدی مرید و پیرو من خواهی شد؛ از حضرت خلیفه بیم نداشته باش و دست و پایت را گم نکن و خوف به دل راه نده، چراکه حرف تو به جبر بود و خشم خلیفه هم به اختیار او نبود. برای حرفی که به اختیار نبود، چرا خشم و برای خشمی که به اختیار نیست چرا ترس؟!
علی وقتی حرفهایش را تمام کرد، یکبار دیگر شانه مرد را به گرمی فشرد و به قصد بیرون رفتن از سرسرا قدم برداشت.
مرد در خودش فرو رفت و برای ثانیههایی روی آخرین جملات علی دقیق شد. هنوز علی از درِ سرسرا بیرون نرفته بود که مرد به تندی از جایش برخاست و صدا زد:
ـ ابنالرضا!
علی دست بر دستگیره در، ایستاد؛ برگشت و به مرد نگاه کرد و منتظر ادامه حرفش شد.
خلیفه [متوکل]، غرشی بیصدا کرد و در تختش جابهجا شد. مرد وقتی متوجه خلیفه شد، در تردید افتاد. نگاهی به علی کرد، نگاهی هم به خلیفه. یک آن تصمیم گرفت به طرف علی قدم بردارد ولی انگار پایش را به کف سرسرا میخ کرده بودند. لحظاتی به سکوت و نگاه کردن گذشت. گویی مرد در درون خودش دست و پا میزد تا خودش را از کف سرسرا و نگاه متوکل برهاند؛ اما نشد. نفسی از سر حسرت بیرون داد و با اکراه خودش را روی مبل رها کرد و سر به زیر انداخت.
نابودی
زن پشت درِ حیاط را محکم کرد تا خیالش جمع شود که همه مهمانها رفتهاند. وقتی از بابت مهمانها و خلوت شدن خانه خیالش جمع شد، برگشت و سری در حیاط چرخاند. دیگها روی اجاقهای چهارپایهدار بزرگ، سیاه و نشُسته، خودنمایی میکردند. پارچههای سیاهِ تسلیت روی دیوار حیاط آویزان بودند. با خودش فکر کرد که این هفت روز چقدر تقلاّ کرد تا خودش را داغدار نشان دهد و چه سخت بود بازی کردن این نقش. همین که خودش را تنها یافت احساس آرامش و آسودهخاطری کرد. یاد روزهای اول آشنایی با شوهرش و خاطرات شیرین عشقشان، حسرت تلخی در وجودش نشاند. مزه گسی دهانش را پر کرد؛ پشت سرش تمام تنش از تلخی حسرت به یادآوری آن خاطرات بیحس شد. انگار کسی هولش داده باشد پشتش آرام کوبیده شد به درِ حیاط و سُر خورد به سمت پایین و همانجا لپر زد و نشست. با این همه الآن با تمام وجودش خوشحال بود که از دست شوهرش راحت شد و دیگر آن جرّ و بحثهای نفسگیر را ندارند. جرّ و بحثهای طولانی و شبانه روزی که هر دو را به ستوه آورده بود و هیچ کدامشان هم کوتاه نمیآمدند و هر روز نفرت و کینه آنها را نسبت به هم بیشتر میکرد.
پیشترها، هرگاه به کشمکشها و جرّ و بحثهایشان فکر میکرد، میدید که هیچ دلیل منطقی نداشت مگر اینکه به خاطر سماجت و رو کم کنی دو طرف بود، به ویژه سماجت خودش که بارها پوزش و عذرخواهی و تجدید قوای شوهرش را نپذیرفت و با طعنه و کنایه و زخم زبان، او را به سختی از خودش میراند. حتی گریهها و التماسهای دختر کوچکش را هم نمیپذیرفت و با تندی و پرخاش او را در گوشهای ساکت و میخکوب میکرد.
حالا با خودش فکر میکرد که با یک بچه هفت ساله به راحتی میتواند تنها و بدون مزاحمت و سر و صدا زندگی کند و روح زخم خورده بچهاش را هم از این پس ترمیم نماید.
در همین فکر و خیال بود که یک آن احساس کرد همهجا در حال تاریک شدن است؛ سرش سیاهی میرفت و تنش خیس عرق بیحالی شد. نای بلند شدن نداشت به زحمت تکانی به خودش داد تا به شیرِ آب وسط حیاط برسد و آبی به سر و صورتش بزند. همین که سرش را که به سمت شیر آب چرخاند، دخترش را دید که روبهروی او ایستاده در حالی که دست او در دست جوانی است خوش سیما.
ـ اینجا چهکار میکنی بهار جان! تو که پیش بچههای عمهات بودی!
بهار سرش را بالا گرفت نگاهی به جوان کرد، دستش را فشرد، بعد رو کرد به مادرش:
ـ با امام هادی آمدم تا مطلب مهمی را به تو بگویم. یادت هست یک بار امام هادی را در خواب دیدی؟ آمده بود و حرف مهمی به تو زد. حالا خوب به او نگاه کن، همین آقا بود، نه؟
زن به صورت جوان خیره شد. خوب فکر کرد. یادش آمد که چهار سال پیش در خوابی این جوان را دیده بود. جوان درِ خانهشان را زده بود. در حیاط را باز کرد. جوان بعد از سلام و علیک، کاغذی را به دستش داد و گفت: نگذار زندگیات خراب شود. اگر همینطور ادامه بدهی، شوهرت سکته میکند. نگذار دخترت بیپدر یا بیمادر شود، او به هر دوی شما نیازمند است. در زندگی شما مشکل خاصی نیست مگر رفتار شما. در این کاغذ یک تذکر مهم نوشته شد. بارها آن را بخوان تا در یادت بماند و به آن عمل کن و زندگیات را نجات بده.
زن برگه را از دست جوان گرفته بود و آن را خوانده بود:
«کشمکشهای لفظی دوستیهای ریشهدار را تباه میکند».
اعتنایی به متن نکرد و بیتأمل آن را در مشتش مچاله کرد و با خودش گفت: ای بابا دلت خوشه، ما مشکلمان با این چیزها حل نمیشه.
بعد بدون اینکه توجهی به جوان بکند در را بست و کاغذ را پرت کرد وسط حیاط. همین که برگشت تا وارد خانه شود، دید حیاط شکاف بزرگی به اندازه یک درّه عمیق برداشته و دختر و شوهرش که آن طرف حیاط ایستاده بودند، پرت شدند داخل درّه و یکسره فریاد میزنند. شکاف، بزرگ و بزرگتر میشد و هر لحظه به او نزدیک و نزدیکتر، خیلی نمانده بود تا به زیر پایش برسد، طوری که هر لحظه ممکن بود او را ببلعد. زن هیچ راهی برای فرار نداشت. صدای فریاد شوهر و دخترش هم در فضا طنینانداز بود و کمک میخواستند و او سراسیمه و سرگردان در فکر فرار بود و نفسنفس میزد که یک هو از خواب پرید.
وقتی چشم باز کرد. دختر و جوان روبهرویش نبودند. پارچههای سیاه در باد میرقصیدند. هوا رو به تاریکی میرفت و خلوت و سکوتِ خانه، زن را در بر گرفته بود.
سیزده سال تردید
نمیدانستم تکلیفم چه میشود؟ موضوع پدرش فرق میکرد. تک پسر بود و بدون شک تنها کسی که میتوانست مسئولیت مردم را به دوش بکشد، او بود. ولی حالا آنها دو برادرند. کدام یکشان و با چه دلیل محکمی که بتواند یک جهان ذهن پرسوال و چشم منتظر را قانع کند.
مرد همینطور که با خودش حرف میزد به قصر نزدیک میشد.
شهر سامرا آن روز خیلی شلوغ به نظر میرسید. سی سال پیش که به عراق آمده بود، گذرش از بغداد بود و مقصدش کربلا و نجف، تازه خیلی هم سرحالتر و روبهراهتر بود. اولینبار بود که به سامرا میآمد. نیروهای امنیتی و نظامی سواره و پیاده در شهر پراکنده بودند. از هر دو نفر جمعیت، یک نفرشان لباس نظامی به تن داشت. با شمشیری به کمر و کلاهخودی به سر.
با خودش فکر کرد احتمالاً سامرا همیشه همینگونه شلوغ است.
سیزده سال را در تردید و دو دلی به سر برد. نه به علی، پسر اول جواد، و نه به موسی پسر دومش، با اطمینان دل نبسته بود. گاهی فکر میکرد شاید جانشینی موسی، بعد از پدر درست باشد: خودت میگویی شاید!... حتماً که نیست...
(قدری در فکر فرو رفت): اَه... سیزده سال است که در این شاید و احتمال ماندهام، سیزده سال است که زندگی من، دنیای من، آخرت من تاریک است، حالا بروم پیش پسر جواد چه بگویم؟ بگویم پدرت را قبول داشتم ولی سیزده سال است که در تردید قبول تو مثل خر در گل ماندهام؟ امان از این شک و تردید. پیرمرد! تو را چه به شک و تردید؟ دست بردار از این چه کنمها، خودت را گمراه کردهای. آفتاب درآمده و میتابد تو دور خودت میگردی و آفتاب میجویی؟... .
راهِ دور پر خطر و پیری و پای پیاده اراده را برای تصمیمگیری و روشن کردن تکلیف دشوار میکرد، آن هم برای رفتن به مدینه. در این سیزده سال به حرف و حدیث هیچکس اعتماد نکرد و نقل قولها را قبول نداشت. به گمان او اخبار و رویدادها تا از حجاز یا عراق به گوشه ایران در خراسان برسند هزارها هزار پینه و وصله میخوردند. از سیزده سال پیش تا امروز که خود را به سامرا رساند، دنبال فرصتی بود تا به این امر مهم پی ببرد.
همیشه غرغر میکرد: اگر بمیرم به مرگ جاهلی مُردم و یک عمر مسلمانی و اطاعت من دود هوا میشود.
دوستان و نزدیکانش از بس این حرف را از او شنیده بودند، گاهی به شوخی او را صدا میزدند: مرگ جاهلی!
گاهی میگفتند: مرد جاهلی!
دیگر به این اسم در محله خودش شهره شده بود؛ و حالا در دلش غلغلهای به پا بود: خدایا! نگذار جاهل بمیرم، من این همه راه را از خراسان نیامدهام که دست خالی برگردم، نمیدانم سامرا آمدن درست بود یا مدینه رفتن. همهچیز را میسپارم دست خودت، خودت جور دربیاور و مرا از ظلمتی که در آن افتادهام، نجات بده.
مرد قصر حکومتی را روبهروی خود میدید و لنگانلنگان به آن نزدیک میشد. مردم در یکدیگر میلولیدند، و گاهی راه باز میکردند و میایستادند تا گروهی از سوارهها یا پیادههای حکومتی عبور کنند. همراه مردم، پیرمرد هم گاهی میایستاد و عبور نظامیها را تماشا میکرد. هر از گاهی درنگی میکرد و به عابری که در ازدحام جمعیت به او تنه میزد، ثانیهها خیره میماند، بعد زیر لب "استغفرالله"ی میگفت و به راهش ادامه میداد. و زمزمههایش را از سر میگرفت: سیزده سال زندگی من باد کرده و تسویه حساب نشده است. نمیدانستم وجوهات شرعیام را باید به چه کسی تحویل میدادم، برای موسی میفرستادم یا به علی، که به دست صاحبش برسد. سیزده سال زندگی من در مرض است. روی هواست. میترسم بلایی بر من نازل شود.
آن سالها، هم زمزمه جانشینی علی بر سر زبان ها بود، هم پیروی از برادرش موسی. شایعه بود که موسی بارها اقرار کرده که جانشینی پدر حق برادرم است و من خود پیرو و مطیع او هستم. ولی از طرفی نمایندگان حکومتی و برخی از صاحب نفوذان، دهانبهدهان میچرخاندند که این دسیسه طرفداران علی است و شایعهای است که آنها درست کردهاند تا مردم از اطراف موسی پراکنده شوند و او را تنها بگذارند.
مرد هر لحظه که به برج و باروی بلند دارالحکومه نگاه میکرد فکر میکرد که دیگر خیلی راه نمانده تا به آن برسد، در حالی که دارالحکومه آنقدر بلند و بزرگ بود که گویی بر فراز شهر ساخته شده، و خودش را نزدیکتر از آنجا که بود نشان میداد ولی تا انتهای راهی که به دارالحکومه ختم میشد آن هم با قدمهای پیرمرد، خیلی مانده بود.
پیرمرد از مقدار ناچیز عربی که آموخته بود تا بتواند مقصد را گم نکند و در خاک غریب عراق یا مدینه تلف نشود، توانست نشانی دارالحکومه و محل دیدار علی را به سختی بپرسد. به او فهمانده بودند که متوکل، روزی چندبار علی را به قصر فرا میخواند تا بتواند او را زیر نظر داشته باشد. برای همین راحتترین راه دیدار علی این است که خود را به دارالحکومه برساند و پیشگاه درِ آن قدری منتظر بنشیند.
پیرمرد بین راه خراسان ـ مدینه شنیده بود که چند ماهی است که متوکل علی را از مدینه به سامرا، دعوت کرده تا علی در کنار مقر حکومتی او باشد. شایعه شده بود که خلیفه برای اکرام و احترام بیشتر و رسیدگی بهتر از علی، او را با اهل و عیال به سامرا آورده است در صورتی که این احترام و اکرام را در حق موسی نکرده است. همین خبر باعث شد تا پیرمرد از میانه سفرش، راه را به سمت سامرا کج کند و برای اطمینان از جانشینیِ جواد، نزد علی برود و به هر طریقی شده با پرسش و پاسخ از او، سر از این ماجرا دربیاورد.
اگر موسی جانشین پدر بود حتماً متوکل با او چنین رفتاری میکرد بعد قدری فکر کرد و با خود گفت: شاید متوکل میخواهد رد گم کند!!؟... ولی نه اگر اینطور بود چرا امام جواد در بارگاه خلیفه تحت نظر بود، چرا مأمون، احمدبن موسی، برادر امام رضا را نزد خود نگه نداشت. حتماً متوکل اعجاز و دلیل محکمی از او دیده و مطمئن شد که او جانشین پدرش هست که او را تحتالحفظ از مدینه به سامرا، نزد خود، آورد تا او را از نزدیک تحت نظر داشته باشد.
در همین فکر و خیال بود که منارههای دارالحکومه در برابر دیدگانش خودنمایی کردند. گویی او را صدا میزدند. پیرمرد که احساس کرد در چند قدمی کشف و شهود است و تا دقایق و ساعاتی دیگر همه چیز برای او مثل روز روشن میشود، قدری شتابش را بیشترکرد.
هنوز چند قدمی تند نکرده بود که کودکی با شدت به او برخورد کرد و پیرمرد فرش زمین شد. عصایش یک طرف و خورجین آب و نانی که بر دوش داشت، به سمت دیگر پرت شدند.
کودک که خودش همراه پیرمرد نقش زمین شده بود، هول کرد و تندی برخاست، لحظهای درنگ کرد، پیرمرد را پایید. بعد زد زیر خنده و جَلدی از آنجا دور شد.
پیرمرد که رشته افکارش از هم گسیخته بود، به زحمت و با آه و ناله خودش را روی زمین جابهجا کرد و دنبال خورجین و عصایش چشم در اطراف چرخاند. پسرک را دید که با شتاب از آنجا دور میشود.
ـ آی... کجا میگریزی؟ مرا از پا انداختی... .
وقتی متوجه همهمه مردمی شد که دور او را گرفته بودند، به خودش آمد.
ـ چه میگویم؟ اینجا که کسی حرف مرا نمیفهمد!
از میان جمعیت یکی ـ دو نفری به کمک او شتافتند. او را از زمین بلند کردند. دستی به لباسهایش کشید. خورجین را روی دوشش گذاشتند و عصا را هم به دستش دادند. پیرمرد هنوز در حال گرد و غبار روبی از لباسش بود که جمعیت روبه روی او تکانی خورد و از میانشان کوچهای باز شد. جوانی با رویی گشاده و لبی خندان از وسط جمعیت به او نزدیک شد.
ـ سلام ابوجعفر اسفراینی یا شاید بهتر است بگویم: مرد جاهلی!
بعد خندهکنان خودش را به پیرمرد رساند. پیرمرد خیره و شگفت زده به جوان نگاه کرد. جوان دست پیرمرد را به سلام و احوالپرسی گرفت و گفت:
ـ این فقط یک مزاح بود تا بگویم که تو را میشناسم و در این شهر غریب نیستی.
ـ سلام، جوان! اهل سرزمین فارس که نیستی؟ به قامت و صورت تو نمیخورد. شاید باشی کسی چه میداند!
جوان باز لب به خنده گشود و با لحنی آمیخته به نشاط، اما جدی گفت:
ـ اگر بخواهی برایت هندی یا چینی یا به هر زبان دیگر هم حرف میزنم.
همزمان که ریزریز و به خوشرویی میخندید و پیرمرد را دعوت به راه رفتن میکرد، کیسهای زر را از زیر پیراهنش بیرون کشید. سرش را به سمت پیرمرد برد و شمردهشمرده به او گفت:
ـ من علی هستم، پسر جواد، آرام باش و شعف نشان نده که اینجا علویان در خطرند. آفتاب درآمده بود پشت سرِ آفتاب دیگری، تو در روز راه میرفتی ولی پشت به آفتاب. دنبال آفتاب هم میگشتی در سمت غروب. دلیل جانشینی امام، خود امام هست، این هم مُهری است که هر سال احمدبن علی بیهقی در نیشابور با در دست داشتن آن، مال شیعیان را تسویه میکرد و برای پدرم و بعد از او برای من میفرستاد. این همان نشانی است که پای برگه تسویه حساب سالانه تو بارها زده شد.
بعد کیسه زر را همراه با مهر در خورجین پیرمرد گذاشت و قدری بلندتر طوری که جمعیت اطرافش بشنوند، گفت:
ـ امیدوارم حاجتت با این مقدار زر برطرف گردد و بتوانی به موطنت برسی.
چند ضربه به نوازش و دوستی به پشت پیرمرد زد و درگوشی و آهستهتر از قبل ادامه داد:
ـ این کیسه زر تو را زودتر به موطنت میرساند، به یاد داشته باش که احمدبن علی سه ماه دیگر به رحمت خدا میرود، نمایندگان ما از طرف ما از زمان مردن خود مطلع میشوند، برای همین قبل از وداع با دنیا، مهر و نشانی که از ما دارند را برای اطمینان از عدم سوءاستفاده در جایی که کسی نفهمد خاک میکنند، احمدبن علی بیهقی مهر را پای دیوار پشتی خانهاش زیر نورگیر کوچک اتاق، دفن میکند، برو آن مهر را بردار و با این مهر که در کیسه زر است، مقایسه کن آن وقت حجّت من بر تو ثابت میشود.
جوان در میان صحبتش مکثی کرد و با تأکید گفت:
ـ آن مهر که مانده را با خودت ببر و به عیسای نیشابوری، بزرگ شیعیان نیشابور، بده و بگو علی پسر جواد گفته که از طرف ما مأمور هستی تا کار احمدبن علی را در نیشابور ادامه بدهی و خودت هم پیش او به مالت برس. تا آن زمان این راز را به کسی مگو. به خاطر داشته باش که تو سه روز زودتر از مرگ احمدبن علی به نیشابور میرسی. در آن سه روز در نیشابور بمان و به اسفراین نرو.
پیرمرد خیلی دقیق به حرفهای پسر جواد گوش میداد و گاهی هم جمعیت اطرافش را میپایید که همپای آنها همراهشان میآمدند و دو مأمور نظامی که تقلاّ میکردند تا جلوی جمعیت را از نزدیک شدن به علی بگیرند.
علی در میان کلامش گاهی دست به شانه پیرمرد میزد و گاهی هم میایستاد و پیرمرد را در روبهرو میگرفت و به حرف زدنش با او ادامه میداد و هر از گاهی لبخندی میزد تا همه گمان کنند که این پیرمرد محتاج و سائلی بیش نیست که مورد تفقد علی قرار گرفته و دلجویی از او میشود و البته جز این نبود. پیرمرد سائل و نیازمند حجّت بود و خستگی و کلافه بودنش بعد از طی کردن این همه راه نیاز به دلجویی داشت و علی همین کار را میکرد.
صحبت علی که به این جا رسید، رو کرد به پیرمرد و گفت:
ـ میخواهی دلت قانع شود تا به دلیل نیشابور برسی و حجّت را بر خود تمام ببینی؟
پیرمرد نمیدانست چه بگوید، دست و پا شکسته گفت:
ـ تو اسم مرا، محل زندگی مرا، شهرت محلی مرا، بی آنکه زبان به پرسشی وا کنم، حاجت و نیاز و دلیل آمدن مرا دانستی، دلم به دیدن جمال تو قانع و خستگی از تنم زدوده شد، با این همه هر چه از شما ببینم یقینم کاملتر و وجودم مشتاقتر میشود.
جوان گفت:
ـ به پیشانی من نگاه کن.
پیرمرد چشم به پیشانی جوان دوخت: ستارهای درخشان و نورانی در پیشانی جوان ظاهر شد و میدرخشید. پیرمرد از تعجب دهانش وا ماند؛ و متحیر درخشش و زیبایی ستاره شد و همینطور محو نگاه ستاره بود که یک آن احساس کرد چیزی در چشمش رفت. چشمش ناگاه بسته شد و پشت سر هم پلک زد و دچار سوزش نرمی شد. تندی به چشمش دست کشید تا سوزش را برطرف کند که دیدن نور را از دست ندهد. همینکه دست از چشمشانش گرفت و شتاب کرد که نور را ببیند، جوانی در برابرش نبود و مردمی هم اطرافش نبودند. به دور و برش نگاه کرد. در هوایی تاریک و روشن خود را در میدان شهر نیشابور یافت در حالی که عابران یکی دو تا از میدان شهر میگذشتند. پیرمرد فوری یاد مهر و کیسه زر افتاد، خورجین را از دوشش برداشت و کیسه زر را از داخل آن بیرون کشید. تنها چند سکه ته کیسه باقی مانده بودند و مُهری که از علی به امانت گرفته بود روی سکهها خودنمایی میکرد. حالا میبایست منتظر میماند تا سه روز دیگر که حجت بر او کامل شود.
حاجت سخت
ـ کشتیهات غرق شده که این همه تو فکری؟
ـ نه، خودم غرق شدم، دارم خفه میشم، هرچی دست و پا میزنم کسی نیست دست منو بگیره.
ـ تو دستت را بلند نکردی، کسی را صدا نزدی، فقط دست و پا میزنی.
مرد ماند که چه جوابی بدهد. به زمین خیره شد و در خودش فرو رفت: راست میگوید. در این چهار پنج ماه پیش هیچ کس نرفتم و عرض حال نکردم. همیشه با خودمم... .
ـ نمیدانم پیش چه کسی بروم.
ـ برو پیش عبدالعظیم حسنی. درِ خانهاش را بزن و مشکلت را با او در میان بگذار، هیچ حاجتمندی را دست خالی بر نمیگرداند.
ـ عبدالعظیم حسنی؟!...
مرد دستی به چشمهایش کشید. دستی هم به صورتش زد. خواب نبود. هوا تاریک و روشن بود. تاریکی غالبتر؛ ولی غریبه را رو به رویش میدید: میانسال بود. ریش یکدست و کم پشتی داشت. گشادهرو، با قدی متوسط؛ همراه حرفهایش به قصد دلداری گاهی هم به بازوی او میزد. دستهای مرد غریبه را لمس میکرد.
***
ـ چی شده عبدالعظیم! رفتی تو فکر؟
ـ روی درخواست ندارم، علی جان!
ـ تو که مرد آبرومندی هستی، خواستهات را بگو.
عبدالعظیم این پا و آن پا کرد. نگاهی به چهره علی اندخت. لب خندان و صورت سیاه و سبزه و با مزه علی که انگار نور زیر پوستش تاب میخورد، به او قوت قلب داد. گویی بند از زبانش باز شده باشد، یکهو سر حرف را باز کرد:
ـ مرد جوانی، عصرِ سه روز پیش درِ خانه مرا زد؛ حاجتی داشت که با همه حاجتهایی که تا امروز از من خواسته شده بود، متفاوت بود. من هم در گمان خودم برآوردن این حاجت را در تقدیر الهی ندیدم. خودت هم که میدانی من همه حاجتها را خدمت شما عرض میکنم، جواب میگیرم، بعد با دست پر برمیگردم؛ ولی این مورد فرق میکند. با امروز سه روز است که میخواهم حاجت این جوان را خدمت شما بگویم و جواب بگیرم، نمیتوانم. چون حل مشکل او نقض تقدیر الهی است.
ـ حاجت چیست، عبدالعظیم؟!
ـ جوان بچه شش ماههای دارد که از چهار ماه قبل دچار مشکل کبدی شده و رنگ و رویش زرد و زار است. پیش هر پزشکی رفت به او جواب رد دادند. در نهایت فرستادنش برای پیوند کبد. دیروز آمد درِ خانه من و گفت که مردی ناشناس مرا فرستاده با این امید که از پیش عبدالعظیم دست خالی برنمیگردی. به او گفتم: چرا نزد یکی از امامان نمیروی؟ گفت: خطاهایم بیشتر از آن است که روی حرف زدن با امام معصومی را داشته باشم. اصرار کرد که بچه مرا شفا بده، سالمسالم. بی آنکه پیوند شود، یا حتی دوایی بخورد. گفت: از در خانهات بلند نمیشوم و بیرون نمیروم تا اینکه بچهام را به من برگردانی. کبد بچهاش به خاطر زردی زیاد و عدم فعالیت، در شرایط خیلی بدی است. تقدیر بچهاش هم شفا و سلامت و زنده ماندن نیست. نمیدانم چه جوابی به این جوان بدهم.
ـ نگفت مرد ناشناس که بود؟
ـ فقط گفت قد متوسطی داشت، با صورتی گشاده و سیاه و سبزه و روی خندان که نور از زیر پوست صورتش انگار بیرون میزد.
عبدالعظیم همچنان که در حالت درهم خودش با علی حرف میزد بر حسب عادت نگاهی هم به صورت علی که رو به رویش نشسته بود میانداخت، پایان کلماتش، شباهت بی چون و چرایی در حرفهای مرد جوان با چهره علی دید. بعد رفت توی فکر که چقدر آن مرد ناشناسی که جوان گفته بود به علی شبیه است.
علی پس از لختی سکوت، نهیبی به عبدالعظیم زد:
ـ مرد خدا! مگر در اراده خدا شکی داری؟
ـ نعوذ بالله.
ـ پس معتقدی که تقدیر میتواند تغییر کند؟
ـ تقدیر؟!... چطور تغییر میکند؟!! مگر مقدرات امر حتمی و مُسجّل نیستند؟!
علی از جایش برخواست، آمد کنار عبدالعظیم، دستش را گرفت و او را هم از جایش بلند کرد:
ـ برو، برو و به مرد جوان بگو که رفتار آدمها تقدیرشان را عوض میکند.
ـ چه بکند؟
ـ زکات مالش را بدهد، بعد برود نزد مادرش، دست او را ببوسد و به پدرش خدمت کند و در پیری این زن و مرد مراقبشان باشد. همین، تقدیر به سلامت فرزندش رقم میخورد.
***
مرد جوان در مسجد محل سفره ولیمه بزرگی به راه انداخته بود. همه اهالی محل با تمام تیم پزشکی که در معالجه بچهاش دخیل بودند را دعوت کرده بود. پدر و مادر او هم اول مجلس با لباسی آراسته و تمیز با بچه خردسال که به نوبت بغل میکردند، نشسته بودند.
همینکه روحانی وارد شد، جلو رفت و پس از سلام و علیک، سرش را پیشتر برد و در گوشش گفت:
ـ از کرامات و فضایل امام علیالنقی حرف بزن. روضهای هم برای عبدالعظیم حسنی شاگرد و صحابه نزدیک امام علیالنقی بخوان.
هفتسنگ دهتایی
هفتسنگ روی هم چیده بود و پارچهای پیچیده در هم به شکل توپکی به طرف هفتسنگ پرتاب میشد و هر بار کودکان دستهجمعی و غلغلهکنان فریاد میزدند: اَه ه ه... باز هم نخورد.
نوبت به علی رسید. پشت خط ایستاد و به سنگها نگاه کرد. قبل از اینکه توپک را به طرف هفتسنگ پرتاب کند، رو به بچههای گروه مخالف کرد و گفت:
ـ اگر سه تا سنگ دیگر روی این هفتسنگ بگذاریم، انداختن و روی هم سوار کردنش سختتر و هیجانیتر میشود.
بچهها به هم نگاه کردند، میان دو گروه بحث بالا گرفت. لحظاتی بعد پیشنهاد علی را پذیرفتند. یکی ـ دو نفرشان گشتند و سه سنگ صاف که قدری کوچکتر از هفت سنگ چیده شده بود، گذاشتند و یکهو دویدند کناری و گفتند:
ـ حالا بزن به سنگها، ما آمادهایم که فرار کنیم.
علی تا رفت سنگها را نشانه بگیرد، با صدای دو مرد مسن، دست از نشانه گرفتن سنگها کشید و سرش را برگرداند:
ـ تو، علی، پسر جوادی؟
علی از بچهها اجازه گرفت و برای لحظاتی به گفتگو با آن دو مرد پرداخت:
ـ سلام، خودم هستم، بفرمایید.
ـ فکر نمیکردیم در چنین مقامی، تو را وسط بازی، میان کودکان پیدا کنیم!
ـ به اقتضای سنّم بازی میکنم و برابر مسئولیتام حکم میکنم و پاسخگو هستم. برای این که بچهها معطل نشوند، پیش از این که بپرسید جوابتان را خواهم گفت؛ با این که هشت سال دارم ولی بار امانت امامت را بعد از پدرم به دوش میکشم و امام و راهنمای مردم هستم. شما میخواستید درباره حکم لباس نمازگزاری که در جنابت هست، بپرسید و با طرح این پرسش که به اقتضای سن و سالم نیست، به امامت من اطمینان کنید. خواندن نماز با لباسی که از جنابت حلال خیس عرق شده، ایرادی ندارد ولی خواندن نماز با لباسی که از جنابت حرام خیس عرق شده، جایز نیست.
آن دو مرد پس از شنیدن صحبتهای علی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و بعد از ثانیههایی از علی به خاطر شک و تردید بیموردشان عذرخواهی کرده، به امامتش شهادت دادند و گویی که بار سنگینی از روی کولشان برداشته شده باشد، سبک و سرحال از آنجا دور شدند.
علی برگشت پشت خط، هر دو چشمش را بست و هفتسنگ دهتایی را در ذهنش نشانه گرفت و توپک را با قدرت پرتاب کرد. سنگها بعد از برخورد توپک روی زمین پخش شدند؛ بچههای گروه علی در چشم بههمزدنی همپای علی از محدوده هفتسنگ دور شدند و در تعقیب و گریزِ سَرگروه مخالف، دنبال فرصتی بودند تا تند و تیز هفتسنگ دهتایی را روی هم بچینند.
حالا چیدن هفتسنگ، با سه سنگ اضافهتر سختتر میشد ولی هیجان و لذتش خیلی بیشتر بود.
خضر دهم
زن جارو را گرفت و شروع کرد به تمیز کردن دم درِ حیاط، دلش خیابان را میپایید و دستش تندتند جارو را روی زمین میکشید. چهل صبح قبل از طلوع، تقلّای هر روزش بود. شنیده بود که در صبح چهلمین روز حاجتش را خواهد گرفت اگر بهطور پیوسته هر صبح قبل از طلوع، خانه و حیاط تا دم در را آب و جارو کند.
آفتاب داشت تیغه میزد که عبور مرد جوانی از سر کوچه نظر زن را جلب کرد. ذوق زده دوید سمت او، با دستپاچگی جلویش را گرفت و گفت:
ـ تو خضری، نه؟
جوان با تعجب به زن نگاه کرد و بعد از لحظاتی سکوت، گفت:
ـ خضر توی افسانههاست.
زهرخند جوان در فضای صبح پیچید:
ـ اشتباه گرفتی مادر!
راهش را گرفت و رفت.
زن عرق سردی کرد و به ناله افتاد:
ـ ولی من بچهمو میخوام، سی سال چشم انتظارم.
و بیرمق راه افتاد دم در و به امید دیدن خضر به کارش ادامه داد: نه، دیگه خضری نیست. گفتن اولین نفری که صبح چهلمین روز از کوچه میگذرد خضر است ولی این جوان که خضر نبود، تازه خضر باید پیر باشد.
و همینطور با خودش واگویه میکرد و جارو میزد و هر عابری که از خیابان میگذشت، میدوید طرفش و بچهاش را طلب میکرد. جلوی نه نفر را گرفته بود و هر بار به درِ بسته خورد. با همه ناامیدی و بیرمقی که هر بار بیشتر از پیش وجودش را در برمیگرفت با خودش عهد کرده بود تا تیغه آفتاب از پشت کوه بیرون نزد، جلوی هر عابری که از سرکوچه میگذرد، سبز شود؛ شاید خضر نفر بعدی باشد.
هنوز آفتاب خودش را از پشت کوههای البرز بیرون نکشیده بود ولی شعاع روشناییاش بر تاریکی غالب شده بود و هر چه روز روشنتر می شد امید زن را برای دیدن خضر و گرفتن حاجتش کمرنگ تر میکرد. با قامتی خمیده، کمر تا کرده بود و جارو میزد. یک چشمش سمت طلوع آفتاب، مواظب سایه روشن البرز بود، چشم دیگرش کوچه را میپایید و مراقب گذر عابران.
روستا ساکت، هوا دلپذیر و ملایم، و بهار روی درختان حیاط و کوچه جوانه زده بود. زن غرق بازگشت بچهاش بود: احتمالاً همه گوشتاگوش کوچه را باید آب و جارو میکرد تا... . شاید صبح چهلم فردا باشد امروز نباشد، حتماً اشتیاقش برای گرفتن حاجت و دیدن بچهاش او را در شمارش روزهای رفته به اشتباه انداخته. و هی فکر و خیال... و برای چندمینبار داشت روزهای رفته را پیش خودش حساب میکرد که با صدای مردی به خودش آمد:
ـ سلام منتظر!
زن دست از جارو زدن کشید و کمر راست کرد و سرش را به طرف صدا چرخاند:
ـ پیغامی دارم تحمل شنیدش را داری؟
ـ تو خضری؟
ـ ما همه خضریم.
ـ تو که یک نفری؟!!
ـ من علیالنقی هستم، مأمور جواب دادن به حاجتهای سخت. خب نگفتی تحملش را داری یا نه؟
ـ کسی که سی سال منتظر گم شدهاش هست تحمل هر... .
مرد میان صبحت زن پرید و جلوی بغضش را گرفت:
ـ امروز بچهات میآید اما... .
زن بغضش را خورد، جارو از دستش افتاد. به دیوار پشتی تکیه داد و گفت:
ـ امّایش را میدانم خضر دهم. هرچه هست بالای سرم... .
مرد متأثر شد و سرش را انداخت پایین، چیزی نگفت. لحظاتی گذشت، سر راست کرد و به صورت تکیده و چین خورده زن نگاه کرد. اشک لابهلای چینهای صورتی که سعی داشت با شنیدن خبر آمدن پسرش شاد باشد، مثل جوی آب کوچکی، پیچ و تاب میخورد و سرازیر میشد. خواست خداحافظی کند که زن پیشدستی زد و گفت:
ـ مگر نباید بعد از چهل روز خضر را ببینم؟
ـ مادر من! تو سی سال چشم به راه بازگشت فرزندت هستی، آنقدر برای بازگشت پسرت بیقرار بودی که حساب روز و ماه از دستت در رفت اگرچه با امروز سی صبح است که به انتظار برآوردن حاجتت خانومانت را آب و جارو میکنی ولی زودتر از موعد به خاطر قولی که پسرت از من گرفت آمدم تا به بیقراریت جواب بدهم.
زن سری در اطراف چرخاند، روز خودش را از پشت کوههای البرز بیرون میکشید. سکوت لابهلای کلمات شمرده شمرده مرد جوان پرسه میزد و تمام توجه زن را به خودش جلب میکرد.
امام علیالنقی بعد از مکث کوتاهی به حرفهایش ادامه داد:
ـ وقتی ترکش به سر پسرت اصابت کرد، در حال زمزمه زیارت جامعه کبیره بود، برای همین در آخرین لحظات، قبل از شهادتش مرا صدا زد و به سختی گفت: یا معدنالرساله... ! تو را قسم میدم به مادر پهلو شکستهات، هر وقت مادرم خیلی اصرار کرد که مرا ببیند، او را بیجواب نگذار؛ و من امروز آمدم تا به بیقراریت جواب بدهم. پسرت را امروز تا عصر در آغوش میکشی و... .
اتومبیل با شتاب از سر کوچه رد شد. چرخها آب داخلِ چاله را به اطراف پاشید. سر و صدای اتومبیل و پاشیدن آب، زن را به خودش آورد. جارو را از روی زمین برداشت. نگاهی به اطراف کرد. کوچه خلوت بود و هنوز تاریکی زمینگیر، زن ذوق زده از آمدن پسرش شتاب کرد تا هر چه زودتر کوچه را آب و جارو کند.
معجزه
مرد گفت: اگر محمّد پیامبر بود پس چرا معجزهای مثل موسی یا عیسی نداشت.
و با خودش اندیشید که پیامبرِ بدون معجزه چه معنایی دارد. سپس راه افتاد به سمت دارالحکومه که این ایراد را به عرض خلیفه برساند و خیلی شتاب کرد.
خلیفه پس از شنیدن صحبتهای مرد، کمی فکر کرد و از جواب عاجز ماند: راست میگوید، موسی عصایی داشت که به اژدها بدل میشد، حتی دریای نیل را باز کرد، ید بیضا هم داشت، عیسی مردگان را زنده میکرد، صالح شتری از کوه بیرون آورد، نوح نفرینش کارگر شد و دنیا را سیل فراگرفت، پیامبر ما چه معجزهیی داشت؟
بعد غرّشی کرد که: هرچه زودتر علی را به اینجا بیاورید.
و زمزمه کرد: پس به این ترتیب او و پدرانش دویست سال است که ما را خام کردهاند. آنکه پیامبریاش زیر سوال است، امامت اینها چگونه اثبات میشود؟
با حرص روی تختش یله داد و نشست و به نزدیکترین ندیمش گفت:
ـ برو تا علی بیاید، دانشمندان و سران شهر را باخبر کن که کوس رسوایی خاندان پیامبر به گوش همه برسد و همین امروز بساطشان برای همیشه برچیده شود. تعجیل کن. یادت باشد پیش از این که به دارالحکومه برسند، آنها را از این شبهه آگاه کنی.
همه در سرسرا دوره گرفته بودند و دوتا سه تا گفتگو میکردند. متوکل روی تختش لب میجویید و منتظر علی بود. سران و عالمان شهر وقتی ماجرا را اینگونه دیدند و برایشان یقین شد که این شبهه خاندان پیامبر را از امروز محو میکند و از چشمها میاندازد، دسته جمعی تصمیم گرفتند که با ورود علی از جایشان بلند نشوند و نسبت به او بیاعتنا باشند، حتی متوکل به دربانان و پردهدارِ درِ ورودیِ سرسرا سپرد که در را باز نکنند و پرده را هم کنار ندهند. بگذارید علی خودش زحمت این کارها را بکشد.
درِ سرسرا بلند و قطور و سنگین بود و همیشه هنگام ورود و خروجِ افراد دو نفر در دو سمت در، لنگه متحرک آن را باز میکردند و میبستند. پرده هم به قامت در، بلند و چند لایه و ضخیم بود، طوری که پردهدار مخصوصی داشت و هنگام ورود مهمانان و سران، به زحمت آن را کنار می داد.
وقتی خبر ورود علی در سرسرا اعلام شد، همه چشمشان را به پیشگاه دوختند و آماده بودند تا به ناکامی یا زحمت علی هنگام ورود بخندند.
به محض رسیدن علی به پیشگاه، در خیلی آرام روی پاشنه چرخید و بیآنکه دربانان دستی به آن بزنند، باز شد. بلافاصله پس از باز شدن در، بادی از سمت سالن به طرف سرسرا وزید و لبه پرده را بالا داد و راه برای علی باز شد.
همه متعجب و انگشت به دهان محو تماشای علی و اتفاقات روی داده بودند، و همینکه علی را در پیشگاه سرسرا دیدند، بیاختیار از جایشان برخواستند و به احترام ایستادند. صورت علی کاملاً میدرخشید. طوریکه سرسرا پس از ورود علی روشنتر شد.
علی دو قدم پس از ورود ایستاد و بعد از سلام و علیک، پیش از اینکه پرسشی طرح شود، گفت:
ـ اگر این معجزات برای ادلّه امامت ما پس از پیامبری محمد کافی نیست، برایتان دلیل عقلی هم میآورم. زمان موسی سحر و جادو رواج داشت و موسی با معجزه عصا و ید بیضا آمد، زمان عیسی بیماری و مرگومیر فراوان بود و نیاز مردم به دوا و درمان بسیار زیاد و عیسی با معجزه زنده کردن مردگان و شفای بیماران آمد، و زمان محمد زبانآوری و شعر و شاعری رونق بازار و اثبات بزرگی بود و رفتهرفته عقل و بیان جای سحر و جادو را میگرفت که خدا محمد را با معجزه کتاب و بیان فرستاد، طوری که آن همه زبانآور عرب از آوردن حتی یک جمله چون آن عاجز بوده و هستند. و ما هم اولیالامر پس از رسول که خدا در قرآن معجزهاش فرمود: «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولیالامر منکم»؛ اگر دلیل دیگری میخواهید بازگویم اگر نه حاجتمندانی چشم به راه منند.
متوکل هنوز ننشسته بود و چون همگان ایستاده و محو جمال و معجزه سخن علی. پایان صحبت علی وقتی دید او قصد رفتن دارد با اشاره به پردهدار و دربانان فهماند که راه برگشت را برای علی باز کنند.
زائر بیخیال
ورودی حرم خلوت بود. برای اینکه کسی نه در ورودی و نه در حرم توقف نمیکرد، همه به تندی میرفتند داخل حرم و تندتر از موقع رفتن، برمیگشتند.
ابراهیم هنوز کفشهایش را نکنده بود. پیرزنی که از داخل حرم برمیگشت، مثل آدمهایی که دارند از دست دشمن فرار میکنند، دمپاییاش را انداخت روی پله اول کفشداری، و در حال پوشیدن دمپایی، با هول و ولا و نفسزنان به ابراهیم گفت:
ـ چقدر بیخیالی جوان!!؟ عجله کن، زودتر برو تو زیارت کن و برگرد.
ـ برای چی زودتر برم؟
زن منتظر سوال و جواب نماند، بیمعطلی راهش را گرفت و رفت. ولی مردی که بعد از پیرزن وارد کفشداری شده بود و داشت کفشهایش را از داخل جا کفشی برمیداشت، در جواب او گفت:
ـ اینجا هیچکس تو حرم خودشو معطل نمیکنه. چون حرم هر لحظه ممکنه بره هوا.
حرف مرد را شنید و بعد از چند لحظه همچنانکه پا در حرم میگذاشت، پیش خودش غرغر کرد: چه فرقی میکنه، من که همه هستیام در هواست، خیلی وقته که منفجر شدم، چیزی ندارم که از دست بِدَم. بنده خدا امام هادی، عجب ارادتمندانی داره، هم میخوان زیارت کنن هم میخوان فرار کنن که یک وقت پاسوز امام هادی نشن و همراه گنبد و بارگاهش به هوا نرن!
وارد حرم که شد یک راست رفت طرف ضریح، مردم دوتا سهتا با شتاب در رفت و آمد بودند. حرم مثل ماههای قبل نبود، گوش تا گوشش پر از زائرِ که یا در حال خواندن زیارتنامه بودند یا در حال التماس و زاری. هیچکس در حرم نشسته نبود. هر زائری به ضریح نزدیک میشد، دستی به ضریح میکشید و اگر نذری داشت نرسیده به ضریح آن را میانداخت داخل و میرفت. ابراهیم کنار ضریح که رسید، دلش را زمین زد و نشست و انگشتانش را گره زد توی حلقههای ضریح. مثل آدمی که به اندازه صد سال حرف و گلایه در دلش تلنبار شده باشد، خودش را ریخت بیرون:
ـ گاهی اوقات با خودم کلنجار میرم که چرا یک مرد جذبهدار نبودم و نیستم، طوری که زنم از سایهام بترسه و جیکش در نیاد، ای کاش از همان دوران نامزدی به جای اون همه مهربانی و آرامش و گذشت، یک هیاهو و تنش از خودم نشان میدادم و گربه رو دم حجله میکشتم، عوضش الآن راحت بودم و از این همه نقنق و غرغر و اعصاب خورد شدن خلاص. یک غرش میکردم و تمام، دیگه نه سری نه صدایی، نه غری نه نِقی. ولی الآن چی؟ تا یک مسئله کوچیک پیش میاد: «تو آدم بیعرضهای هستی. یک پیاز دستت پوست نمیشه. به تو هم میگن مرد؟ ده ساله تو این خونه فقط دارم سختیها رو تحمل میکنم. مستأجری، دربهدری، بیپولی، بدهکاری، قسط، قرض، بیماری، یه بیمه ساده هم چیزیه؟؟ نیستم که خودمو، بچههامو به یک دکتر نشون بدم، صبح میری غروب میای، صبح میری شب میای، هی وعده میدی، هی میگی دارم کار میکنم، هی خرم میکنی ولی هیچ خبری نیست، هر روز بدتر از دیروز. هی تحمل، هی صبر، صبر، دیگه طاقت ندارم، دیگه نمیخوام با مرد بیعرضهای مثل تو زندگی کنم. به قول خودش نویسنده است، روش حساب میکنند، ولی همهاش بادِ، حرفه خالیه، اصلاً میدونی چیه؟ بعضی اوقات بدجوری ازت متنفر میشم، دلم نمیخواد تو رو ببینم، یا جای من توی این خونه است یا جای تو، خودت بچههاتو نگهدار، تو بخیر و ما به سلامت آقای نویسنده، داغون شدم داغون، آقای بیعرضه، دیوونه شدم...» .
تمام این حرفها توی ذهنش میپیچید و به سختی میآمد روی زبانش و برای امام هادی درد دل میکرد. ساکت شد. سر راست کرد و نگاهی به اطراف انداخت. زائرها تندتند یکی دوتا میآمدند و عرض سلام و ادب نکرده نذری در ضریح میانداختند و در چشم به هم زدنی حرم را ترک میکردند. گاهی نیمنگاه و صحبتی هم با او میکردند: آقا چرا نشستی؟ مگه عقلتو از دست دادی؟ اینجا اصلاً امن نیست. بلند شو جوون، میدونی الآن چندباره تو این حرم بمب گذاری میکنن؟
ولی گوش او بدهکار این حرفها نبود. آمده بود دردش را به امام هادی بگوید و از او جواب بگیرد. همینطور که سر توی حرم میچرخاند و فکر میکرد که از کجای بدبختیهایش برای امام هادی بگوید، پروانهای که از روی تاج ضریح پر زد، نظرش را جلب کرد. به یاد دخترش افتاد؛ همین پریروز وقتی از مدرسه برگشت، از او خواست تا برای درس علوم پروانهای بگیرد:
بابا، بابا! همه بچهها یک حشرهای، چیزی آوردند مدرسه، فقط من هنوز پروانهای که معلم گفته رو نبردم.
اما اون روز حتی آنقدر حال و حوصله نداشت که جواب دخترش را بدهد، تازه از راه رسیده بود. هنوز پا در اتاق نگذاشته، زنش شروع به غرغر و سر و صدا کرد، بدجوری اوقاتش تلخ بود، و با همه دلبستگی که به دخترش داشت به او جوابی نداد. حالا پروانه در دسترسش بود، ولی حرفها و درد دلش با امام هادی نیمکاره مانده بود. با خودش فکر کرد: پروانه که از این چهار دیواری بیرون نمیره، کارم و خواستهام که از امام هادی تمام شد، میرم سراغش. این همه راه را امروز نیامدم که دست خالی برگردم.
پروانه در نگاهش اوج گرفت و رفت بالا تا سقف حرم. حفرهها، ترکها و خرابیهای سقف و گنبد فرو ریخته حرم هنوز درست نشده بود، پروانه دوری زیر طاق خراب شده گنبد زد. بعد در یک فرود آرام پرپرزنان آمد پایین و رفت روی کتاب باز شدهای که درست روبهروی ابراهیم بالای طاقچه قرار داشت، نشست.
چشم از پروانه برداشت و دوباره دست به دامان امام هادی شد. دلش را در ضریح گره زد و به صحبتهایش ادامه داد:
آقا جان یک چنین موقعی فکر میکنید من چی کار باید بکنم؟ یا چی کار میتونم بکنم؟ وقتی سر و صداش بیش از حد میشه و غرغر و زخم زبونهاش روح و روان منو سوراخسوراخ میکنه، منم از کوره میزنم بیرون، دعوا و سر و صدا دو طرفه میشه و خیلی شدید بالا میگیره. راستش منم دیگه تحمل این همه حرف و توهین و بد و بیراه رو ندارم. از صبح که میزنم بیرون تا شب مجیز اینو میگم، از اون التماس میکنم پیش اون رییس اداره میرم، به این یکی پیمانکار سر میزنم، هر روز برای هر کدومشون از زندگیم، از شرایطم میگم، بلکه دلشون بسوزه، ولی آب از آب تکون نمیخوره، هیچ اتفاقی نمیافته، دیگه نهایتاً دل یکیشون بسوزه یک کار یک روزه، اونم با هزارتا منت میده که تهشَم هیچی نیست. اصلاً میدونی چیه؟ من آدم سادهای هستم، هرچی درآوردم، کم یا زیاد، صاف میذارم کف دست زنم، اگه باهاش رو راست نباشم اونم این همه رو من سوار نمیشه. نمیدونم دیگه چه غلطی باید بکنم، شما میگی من چی کار کنم؟ به کی پناه ببرم؟ پیش کی برم؟ کجا دردمو بگم؟ به من گفتن اینجا، تو سامرا اول و آخر جواب دادن و برآوردن حاجت شمایی، غلط یا درستشو نمیدونم، به هر حال من امروز اومدم اینجا بهم جواب بدی. نذار از امروز پیش زن و بچهام سرشکسته باشم. بذار اشکها و التماسهام همینجا پیش شما باشه، نه جای دیگه. من از اینجا میرم ولی دلم نمیخواد برم خونه باز همون آش باشه و همون کاسه، باز همون عذاب و اخمو ترش و عصبانیت و سر و صدا باشه، من خودمو زندگیمو سپردم دست تو، یا امام هادی من یک آدم منفجر شدهام، تکه پارههای زندگیمو جمع کن، به بچههام رحم کن، نذار زهر جدایی پدر و مادرشونو بچشن، دیگه خودت میدونی... .
چند لحظه سکوت کرد. بعد دستی به چشم هایش کشید و بلند شد. داشت ضریح را میبوسید که پروانه جلوی چشمش از روی کتاب پر زد و دوری زیر همان طاق پنجره زد و دوباره همانجا روی کتاب باز شده نشست. رفت سمت پروانه. تا ابراهیم خودش را از کنار ضریح به پنجره برساند، پروانه یک بار دیگر پر زد و رفت زیر طاق پنجره نشست. طوری به سمت پروانه میرفت که پروانه متوجه نزدیک شدن او نشود. وقتی به پنجره نزدیک شد، پروانه از زیر طاق پر زد و یک راست رفت وسط صفحه همان کتاب باز شده که روی طاقچه بود، نشست. ابراهیم خیلی آرام خودش را به دیواره پنجره چسباند و در حالی که دستش را برای گرفتن پروانه دراز میکرد، نیمنگاهی هم به نوشته سر صفحه کرد: مسند امام هادی.7
هنوز دستش به پروانه نرسیده بود که پروانه از جایش پرید و رفت دو خط بالاتر روی همان صفحه نشست، ابراهیم دستش را پس کشید و قدری خودش را نزدیکتر کرد که روی کتاب و پروانه سوار باشد. قدری صبر کرد تا پروانه کاملا احساس بیخطری کند و با خیال راحت در جایش بنشیند. در این فاصله همچنانکه حرکات پروانه را زیر نظر داشت. جملهای که پروانه روی آن نشسته بود، نظرش را جلب کرد: احساس کرد امام هادی روبهرویش ایستاده، و در حالی که دستش را به سمت کربلا گرفته و بارگاه امام حسین را به او نشان میدهد، دارد با او حرف میزند: «[جوان!] همانا برای خداوند بقعههایی است که دوست دارد در آنها به درگاه او دعا شود و دعای دعا کننده را به اجابت برساند، و حائر و حرم حسین 7یکی از آنهاست، [پس معطل نکن...]».
ابراهیم بیمعطلی برگشت. خودش را به ضریح رساند. بوسهای به ضریج زد و برای چند ثانیه ضریح را در آغوش کشید. بعد به سمت بیرون قدم برداشت. همینکه از ضریح فاصله گرفت، پروانه از روی کتاب پرید. چرخی در حرم زد و آمد روی شانه ابراهیم نشست و همراه او از حرم بیرون رفت.
حرم امن و آرام بود ولی زائرها از ترس بمبگذاری و انفجار، تندتند میآمدند داخل حرم و زیارت نکرده برمیگشتند. بعضیها هم از دم در حرم عرض ادبی میکردند و میرفتند.
دزد زائر
میگن دست خیر امام هادی خیلی بلنده، به هیچکس جواب رد نمیده، تازه اگه اونو به جان پسرش امام حسن عسکری که در کنارش مدفونه، قسم بدی که دیگه جواب گرفتنت حتمیه، برو برگشت نداره.
از امروز دیگه همهچی تمومه. محسن! این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریها نیستا، این همه راه رو نیومدی که آدم نشی و برگردی. زنت حق داره این همه بهت سرکوفت بزنه. خوب آدم شو دیگه.
آخه چی کار کنم؟ بابا! دیگه هیچ راهی ندارم، هیچکس آبرومو نمیخره که بیآبرویی میکنم. تو فکر میکنی من دوست دارم دست به مال مردم بزنم. ای پیغمبری نه، ولی همین زنی که تو ازش حرف میزنی اگه یک غروب دست خالی برم خونه، پیش در و همسایه آبرو برام من نمیذاره.
آخه مرد! این بیآبرویی خیلیخیلی بهتر از اون بیآبروییه. برو، برو تو حرم خودتو غل و زنجیر کن تن ضریح تا حاجتتو نگرفتی تکون نخور، بگو یک فرجی تو زندگیت بکنه، آقا خیلی دست و دل بازه.
مرد حسابی! چی میگی؟ اینجا خیلی خطرناکه، هیچکس تو حرم نمیمونه، ببین، نه خودت یه نگاه بنداز، ببین هیچ کس برا چند ثانیه پیش ضریح، اصلاً اون سر حرم میمونه که من بمونم، از دو ماه پیش تا حالا چندبار اینجا رو بردن رو هوا، هر لحظه ممکنه حرم رو منفجر کنن.
پس برای چی این همه راه رو از ایران اومدی اینجا، مگه خودت نگفتی خواب دیدی؟ خوب برو دیگه، برو مرد حسابی، تو زنده بودنت چه قدر میارزه که از مردن میترسی؟ تو که هر روز داری میمیری، از دست زنت، مردم، قانون، آقا ول کن، بازی در نیار، برو زندگیتو عوض کن، خودتو عوض کن، برو عجز و التماس کنو از امام هادی بخواه یک راهی بهت نشون بده، دستو بگیره، برو جانم برو، ول کن این حرفا رو، انفجار کدومه، بمب کجا بود؟
خیلی خب، خیلی خب، این قدر هولم نده، میرم، ولی خودمونیما، حرم خیلی خلوته، ببین مردم چقدر تندتند میرن پیش ضریح برمیگردن! تازه اونایی که نذری ندارن همون دم در یه دست رو سینه میذارنو سری دولا میکننو میرن. بهتره یواشیواش و با احتیاط برم، آخه حادثه که خبر نمیکنه، اومدو اون از خدا بیخبرا عهد همین امروز حرمو بمبگذاری کرده باشن، کسی چه میدونه.
خب رسیدی دیگه، بشین، بشین کنار ضریح. واسه چی این وَر اون وَرو نگاه میکنی؟ همین اولین ضریح، مرقد امام هادیه، دلتو زمین بزنو از هیچی نترس. هیچ اتفاقی نمیافته، حالا فقط حرفاتو، درد دلاتو، مشکلاتتو، یکییکی به آقا بگو و از ته دلت ازش بخواه که برات کاری بکنه.
خیلی خب میشینم، این همه شلوغش نکن. ولی راستی حسینی آقا نمیدونه مشکل ما چیه حتماً بایس یکییکی مشکلاتمو بهش بگم؟
اِه، مرد حسابی! بچه که تا گریه نکنه بهش شیر نمیدن؟ تو اون وقتا که کارتو از دست دادی و رفتی با دوستای به اصطلاح با معرفت و مرامت مشورت گرفتی، بهت چی دادن؟
هیچی والله، بیآبرویی.
کی پیش یک آدم حسابی مشکلتو در میون گذاشتی که جواب بد گرفتی؟ خب حالا که آقا خودش گفت بیا، پس معطلن نکنو دلتو یک جهت کن، خدمت امام هادی که رسیدی، فقط به دلت بد راه نده، به فکر بمب ممب و انفجار منفجار نباش، تو بادمجون بمی، این چیزا میخواست تو رو بکشه، از حرفای زنتو در و همسایه میمردی، پس دیگه... .
باشه باشه هولم نکن، خودم سر حرفو باز میکنم: ءُم... ءُم... آقا جان! یا امام هادی، خودت مثل روز واست روشنه که مشکل امثال من چیه؟ آقا پولِ پول، هرچی سگدو میزنیم باز نمیشه، اصلاً کسی به ما اعتبار نمیکنه، نمیدونم چیکار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟ نه پیش زنم آبرو دارم نه پیش مردم، اومدم پیشت بهم آبرو بدی، اعتبار بدی، دیگه چشم به جیب و باغ مردم نداشته باشم. زنم پولی که میارم خونه رو نمیگیره، میگه من مال حروم نمیخورم، تو شیکمم آتیش نمیریزم. میگی من چی کار کنم؟ آقا جان خودم نمیخواستم اینجوری بشه، دیگه دیدم بیکاری و بیپولی پدر ما رو درآورده، این ضعیفه هم خیلی آشوب میکنه و زخم زبون میزنه، طلبکارا هم دم به ساعت دم خونه سبز میشن، مجبور شدم، حالا هم بهخاطر همون خوابی که دیدم این همه راه رو اومدم پابوست، آقا دیگه...
باریک الله، ملایی بودی واسه خودت ما نمیدونستیما، خیلی خوب با آقا حرف میزنی!
نگاه کن، این مرده چه قدر پول داره میریزه تو ضریح! عرب خر پول، واسه چی این همه پولو میندازی تو ضریح، خب بده به یک نفر مثل من که نیاز داره.
تو چی میدونی به آدمای محتاج نمیده، یه نگاه به بچهاش بنداز، اونی که اون طرفشه، داره خودشو به ضریح میماله، دوست داشتی بچهات... .
زبونتو گاز بگیر مرد! همینطوریش هزارتا بدبختی دارم.
تازه چرا باید پولشو به امثال تو بده، کوری، کری، چلاغی، چه ته؟؟ برو زحمت بکش، کار کن... .
بابا من غلط کردم تو رو با خودم آوردم، یه مدت با من نبودی هفت کشور آزاد بودم، چه غلطی کردم گفتم همرام بیا هوامو داشته باش. بگذریم... ، آقا جان، تو که تو ضریحت این همه پول داری اگه یه کمیشو به من بدی، میرم یه مغازه راه میندازم و سر زندگیمو جمع میکنم. ببین آقا، از تو که چیزی کم نمیشه، هر روز صدها نفر از راههای دور و نزدیک میان تو ضریحت پول میریزنو میرن، اینا رو نگاه کن این خانومه رو نگاه کن، یک بسته پول تو مشتشه، عجب آدم شیک و با کلاسی هم بود، تو رو خدا نگاه کن همهاش دولاره، این دیگه از کجا اومد؟ بابا حتماً خارجیه، آقا جان کارت خیلی درسته؟ داره دور ضریحت میگرده و بوسه میزنه. مثل اینکه از بمب ممب نمیترسه، شاید هم نمیدونه اینجا چه خبره، آره نمیدونه حتماً زبونشو بلد نبودن نمیتونستن حالیش بکنن که هر لحظه ممکنه اینجا بره هوا.
چیه از مرحله پرت شدی، تو قرار بود با امام هادی صحبت کنی یا با پولهای داخل ضریحش، آدم حسابی! مگه دم در حرم نگفتی که تا امروز هرچی بود تموم شد، ها چی شد، بوی پول خورد به دماغت حال و هوات برگشت؟ پس کو اون عجز و التماسی که داشتی میکردی؟ میخواستی زندگیتو عوض کنی؟ چطور شد؟ دلارهای خانومه خیلی برق میزد؟
آخه آدم خوب! من همه مشکلم پوله، از ایران راه افتادم اومدم سامرا واسه این که بیپولی و نداری و بیکاری و دربهدری و بیآبروییم حل بشه، آخه اگه پول داشته باشم که این همه تو دست انداز نمیافتم. نه نگاه کن، ببین، چهقدر تو ضریح پوله، ببین این جوون رو ببین، اونا، اونی که دم درِ حرمه، یک بسته پولو داره میده دست خادم که بیاره بندازه تو ضریح. خودش نیومد تو، آخه امام هادی! قربون مظلومیتتون بشم، عجب ارادتمندانی داری، پولو بهت میرسونن ولی از ترس جونشون تو حرم نمیان.
چی رو دست میزنی محسن؟ مراقب کارات باش، داری چی کار میکنی؟ داره غوز بالا غوز میشه. ول کن دستتو بکش.
باشه، باشه، حواسم نبود، غلط کردم، غلط کردم، ولی خودمونیما یه جوری ضریح رو ساختن که یه دونه انگشت آدم هم از لای درز نمیره تو. چه معنی داره دورتا دور داخل ضریح شیشه میذارن. شاید یکی بخواد یه دستی به قبر آقا بکشه.
پاشو پاشو که خیلی خراب کردی، دیگه جای تو اینجا نیست.
یا علی... ، من میرم ولی دلمو میذارم پیشت آقا! میخوام آبرو داشته باشم، اعتبار داشته باشم، پیش سر و همسرم، پیش زن و بچهام سرم بلند باشه، دیگه خودت میدونی، میخوام بگم منو عوض کن اصلاً یه کاری کن من راسیراسی عوض بشم... .
حالا تندتر برو، عجله کن، شاید...
ای آقا اگه میخواست چیزی بشه تا حالا میشد، ما همچین آدمی نیستیم که تو حرم امام هادی، اونم در کنار دو تا امام کشته بشیم. اصلاً بمب رو که واسه ما کار نمیذارن، اونایی که تو بند و بست بمب و انفجار و ترور مرور هستند، آدمشونو میشناسن. میخوان امام هادی نباشه، وگرنه بودن مسلمونی مثل من، برای اونا بهتر از نبودن ماست.
آدم شدی؟! حرفای درستو حسابی میزنی؟! مثل این که کلهات تکون خورده، نه بابا، شایدم آقا بهت نظر لطفی داشته!
بیا، بیا از حرم زودتر بریم بیرون که جای ما اینجا نیست، برادر من تو هم ما رو گرفتیها، ما که در برابر پولای داخل ضریح آقا وسوسه شدیم، چه لطفی به ما میشه. گفتم نیام من آدم بشو نیستم. ول کن نبودی تو که، اومدن ما مثل نیومدن ما، چه فرقی کرد؟ این همه راه ما رو کشوندی آوردی اینجا.
حالا این همه جوش نزن، مواظب جلوی پات باش، میخوری به تیغک سکو. کفشتو قشنگ پا کن، دنبالت که نمیکنن. برو کنار، برو کنار، از جلو در برو کنار، برو پشت دیوار، بخواب رو زمین، بخواب، مگه نمیشنوی، انگار... ، بُ ... ، ... ، ... ، ... ، ... .
***
بابا عجب انفجاری بود، خدا رو شکر که بیرون حرم بودیم، زمین و زمان بهم خورد، اَه چقدر خاک و خلی شدم، چند ثانیه دیرتر میاومدم بیرون الآن تو فضا بودم، معلوم نیست چندتا رفتن تو فضا، بابا بندههای خدا حق دارن تو حرم نرفته برمیگردنا، اصلاً معلوم نمیکنه کی میخوان منفجر کنن. خیلی شانس آوردم. اَه، اینجا رو نگاه کن تمام گنبد و گلدسته خراب شد، حتماً خود بارگاه آقا هم خراب شد. مردم چرا این ور و اون ور میدوئن؟! بابا یه انفجار بود تموم شد دیگه،
شاید چند نفر زخمی مخمی شدن.
چه میدونم والله، ببین تا اوضاع قاراش میشه برم تو یه سری بزنم ببینم چه خبر شده.
کجا میری؟ مگه دیوونه شدی؟ اون تو خبری نیست. آخرین نفر خود تو بودی که اومدی بیرون، کسی نبود داخل که.
من برای کسی نمیخوام برم که، میخوام برم ببینم این بمب بیرون حرم و گنبد و گلدسته رو اینطوری کرد، داخل حرمو چقدر خراب کرد؟ انگار یکی به من میگه برو تو، یه دقیقه بذار یه سرک بکشم، یه کم دندون رو جیگر بذار.
بابا خطر داره، شاید دوباره بمبی منفجر بشه، اون وقت چی؟
ای بابا، اگه میخواست چیزی بشه که همون بار اول... ، اَه اینجا رو نگاه کن، چقدر پول! تمام در و دیوار و کف حرم شده پول، گفتم که این تو خبریه، معلوم نیست به سر مقبره چی اومد که اینطوری پولا پخشه تو هوا، تو فقط حرف خودتو میزنی، نمیذاری آدم کار خودشو بکنه که، ببین تمام کتاب متابایی که رو طاقچه و کنار گوشه بود، تیکه پاره شد، همش تو حرم پخشه، بیا بریم تو، بیا هیچکس نیست. من مطمئنم این انفجار الهی بود، قبول نمیکنی، من که میگم آقا دلش واسه من سوخت. میخواست یه حالی به من بده، خودت گفتی هرکه پیش امام هادی بره دست خالی برنمیگرده، خب آقا هم نمیخواست ما دست خالی برگردیم، فقط به اندازه نیازم برمیدارم، همشو میخوام چی کار کنم؟
آقا محسن؟ اینها همه نذریه، برای آدم الافی مثل تو نیست که، بیا از حرم برو بیرون، نکن این کارا رو، آدم باش، تو اومدی اینجا که دزدی کنی یا آبرو بخری واسه خودت.
یه ذره دندون رو جیگر بذار، تا کسی نیومده یه خورده، فقط یه کم از اینا برمیدارم، من که باور دارم این هدیه آقا به منه، حالا تو هر جور میخوای فکر کن، ای بابا چقدر تکه کاغذ رو پولا ریخته، بیشترش پارههای قرآن و دعاءِ، اَی نامردا به قرآنم رحم نمیکنن، صبر کن این تکه کاغذو بردارم.
یه نگاه به کاغذ بنداز، ببین اگه قرآنه همینطوری نندازش کنار.
نه، نمیندازم، صبر کن نگاش کنم، فکر نکنم قرآن باشه، فارسی هم داره، اولش نوشته: امام نقی در گفتگو با یک جوان: [ای جوان] همانا اموال حرام، رشد و نموّ ندارد و اگر هم احیاناً رشد کند و زیاد شود برکتی نخواهد داشت و با خوشی مصرف نمی گردد، [نیز در خاطرت بسپار] از کسی که به وی خیانت کردهای، [به ویژه همسرت] وفا مطلب، [و کاری نکن که دلت فاسد شود چرا که] حکمت در دلهای فاسد اثر نمیکند [و] همنشین شدن و معاشرت با افراد شرور نشانه پستی و شرارت تو خواهد بود [و کلام آخر این که] افسوسِ کوتاهی در کارهای گذشته را با گرفتن تصمیم قاطع جبران کن.
عجب حرفای مشتی! چقدر با جذبه و حسابی بود. انگار...
انگار به تو میخوره. اصلاً قاب خودته، نه؟
من؟ داره میگه به یک جوانی این حرفا رو زد.
مگه تو پیری، این حرفا که پیر و جَووُن نداره، یه بار دیگه بخونش، من که فکر میکنم اصلاً این بمب فقط به خاطر تو منفجر شد. تو یه بار دیگه بخونش... .
قمقمه و پیاله
من اگه هستم و نفسی میکشم با وجود توست، اگه تو نبودی که من، از زندگی چیزی نمیفهمیدم. آن روز که مرا سر کوچه دیدی یادت هست؟ اولین برخورد من با تو بود، من اصلاً حواسم به دنیا نبود، مست و لایعقل افتاده بودم زیر تیر چراغ برق، همینقدر هوش بودم که به تیر تکیه بدهم تا نیفتم. هر از گاهی با بیحالی تمام سری بلند میکردم و به زحمت نگاهی به آدمهایی که از جلویم رد میشدند، میانداختم و سرم تلپی میافتاد توی یقهام. تو از کنارم رد نشدی. آمدی پیش من. اولین حرفی که زدی هنوز توی گوشم صدا میکند: برای بچه مسلمان نیست که خودش را به این روز بیاندازد، خودت را انگشتنمای مردم کردی.
من نفهمیدم چیکار کردم یا چی گفتم. تو مرا دعوت به نشستن کردی. کنار تیر برق نشستم. گفتی: میخواهی تو را به مقصد برسانم؟
کلمات در دهانم جفت و جور نمی شدند: کُ... کدوم وَ...ری؟
ـ همان طرف که من میروم؟
ـ تو کی هستی؟
ـ اگر قبول کنی با من همراه شوی، میفهمی.
ـ حال راه رفتن ندارم.
ـ کمی آب به سر و صورتت بزن، بعد این پیاله را سر بکش، حال پیدا میکنی.
از آبی که به همراه داشتی روی دستم ریختی، کمکم کردی تا دست و صورتم را شستم. بعد پیاله و قمقمهای را از درون خورجینی که بر دوش داشتی درآوردی، پیاله را با قمقمه پر کردی و دادی به دستم.
ـ بدون وقفه همه را بخور.
ـ چیه؟
ـ تو بخور، حالت را جا میآورد. فقط یک نفس بخور تا آخر.
دستم را بالا کشیدی، پیاله را به لبم نزدیک کردی:
ـ اگر بو کنی خوردن برایت سخت میشود و اگر نخوری دیگر امیدی به خودت و زنده بودنت نداشته باش.
نگران شدم. نگاهی به تو کردم. چیزی نتوانستم ببینم. پیاله را یک نفس سر کشیدم. ترش بود، ترش. گلویم را خراشید. ولی بعد از خوردن آن، هر ثانیه که میگذشت جسمم سبکتر میشد و احساس کسالت و گرما کمتر و کمتر. چند دقیقه بعد حالم جا آمد. بلند شدم. تو را مقابلم دیدم. بیمعطلی گفتی: سوال نکن همراهم بیا.
به یاد جمله چند لحظه قبلت افتادم: اگر نخوری دیگر امیدی به خودت و زنده بودنت نداشته باش. پشت سرت راه افتادم. جلوتر از من میرفتی و تکتک سوال میکردی و حرف میزدی:
ـ با مادرت چه میکنی؟
ـ هست.
ـ مراقبش نیستی؟
ـ سرحاله.
ـ پدرت افتاده است.
ـ مادرم هست.
ـ تو چه میکنی؟
سکوت کردم.
ـ زن و بچه که نداری؟
ـ نه.
ـ پس پیش پدر و مادرت هستی؟
حس میکردم اگر به تو جواب ندهم به مقصدم نمیرسم. هوا داشت تاریک میشد، نمیدانم کجای شهر افتاده بودم. ولی میدانستم که به سمت خانهمان میرویم. احساس گنگی داشتم. تو را نمیشناختم ولی بیهوا دنبالت راه افتاده بودم، مثل این بود که با طنابی مرا به خودت بسته بودی.
ـ نگفتی جوان! پیش پدر و مادرت هستی؟
ـ آره.
ـ از آنها خبر داری؟
ـ آره.
ـ هیچ میدونی که از شرّ کسی که خودش را پست میکند نباید در امان بود؟
منظورت را متوجه نشدم. سکوت کردم.
پشت سر سکوت من چند لحظه برای جواب دادنم ایستادی. بعد رو کردی به من و گفتی:
ـ کسی که مشروب میخورد، خودش را پَست و انگشتنمای دیگران میکند، کسی که به ارزش و شخصیت خودش اعتنایی نمیکند، چطور به حیثیت و آبروی دیگران اهمیت میدهد؟ پس از دست او نمیتوان در امان بود. پدر و مادرش هم از او در امان نخواهند بود؛ و مردم از کسی که در امان نباشند، میگریزند حتی خانواده او.
حرفت برایم دشوار آمد. ولی راست میگفتی. پدرم با اکراه مرا در خانه میپذیرفت و مادرم هر وقت مرا میدید، ساکت و بیصدا گریه میکرد. پیر بودند و زور مرا نداشتند و جز من هم کس دیگری نداشتند، برای همین زبان در کام میکشیدند و حرفی نمیزدند.
من با دیدن تو متولد شدم و زندگیام رونق گرفت. آن شب حرفهای تو مثل نم شبهای بهاری تا عمق جانم نفوذ میکرد. گفته بودی:
ـ من اجابت دعای مادرت هستم.
بعد مکثی کردی و ایستادی. بدون اینکه رو برگردانی، گفتی:
ـ این آخرین فرصت توست، آن هم فقط به خاطر دعای مادرت.
و یک جمله دیگر هم گفتی و رفتی:
ـ نارضایتی پدر و مادر آدم را به ذلت میکشاند.
رفتی، ولی قمقمه و پیالهات سر کوچه ما ماند، آن شب وقتی وارد خانه شدم، دیدم پدرم رو به قبله است و نفسهای آخرش را میکشد. چشمش به در بود و هر لحظه از مادرم خبر مرا میگرفت. مادرم بیدست و پا میآمد تا سر کوچه میدوید داخل خانه. من سر کوچه افتاده بودم در حال خودم نبودم و از آنها خبر نداشتم. خیلی به حال خودم افسوس خوردم. نزدیک بود عاق والدین بشوم. اگر دعای مادرم نبود و تو را دنبالم نمیفرستاد الآن معلوم نبود چه حال و روزگاری داشتم.
صبح قمقمه و پیاله را به مادرم نشان دادم. برایش غریبه نبودند. قمقمه و پیاله را پدرم، یک سال قبل از مردنش، از کنار بارگاه تو در سامرا خریده بود، به نیت آب دادن به عزداداران امام حسین در روز عاشورا. از رد قمقمه و پیاله تو را شناختم. و خوشحالم که هر سال مادرم را روی دوشم سوار میکنم به پابوس تو میآورم و هر سال در روز عاشورا با همان قمقمه و پیاله به عزاداران سامرا که پا در حرم تو میگذراند، آب میدهم. همینکه مادرم مرا خیس عرق در تکاپوی آب دادن میبیند و دستش را به سمت ضریح تو دراز میکند، برای من دنیادنیا میارزد.
ابراهیم باقری حمیدآبادی
1- نویسنده برگزیده یازدهمین دوره بهترین کتاب سال دفاع مقدس در بخش تحقیق ادبی.
2- شاعر برگزیده سوگواری شعرعاشورایی.
3- نویسنده برگزیده چهارمین دوره جایزه ادبی یوسف.
4- نویسنده بهترین داستان کوتاه سال دوره پنجم جایزه ادبی یوسف (بنیاد حفظ آثار ونشر ارزشهای دفاع مقدس).
5- نفر دوم داستان نویسی جشنواره رهآورد حماسه.
6- برگزیده هفتمین جشنواره ملی ادبی و فرهنگی دانشجویان سراسر کشور در بخش داستان کوتاه.
7- نفر اول داستان نویسی در هشتمین جشنواره سراسری رهآورد سرزمین نور.
8- و...
- ۹۵/۰۱/۰۷