بهای دل شکسته

علامه طباطبایی در ادامه نوشتهاند: "در اوایل تحصیل که به صرفونحو اشتغال داشتم، علاقۀ زیادی به ادامۀ تحصیل نداشتم و ازاینروی هرچه میخواندم نمیفهمیدم و چهار سال به همین نحو گذرانیدم. پس از آن، یکباره عنایت خدایی دامنگیرم شده، عوضم کرد و در خود یک نوع شیفتگی و بیتابی نسبت به تحصیل کمال حس نمودم. به طوری که از همان روز تا پایان ایام تحصیل که تقریباً هفده سال کشید، هرگز نسبت به تعلیم و تفکر درک خستگی و دلسردی نکردم و زشت و زیبای جهان را فراموش نموده و تلخ و شیرین حوادث را برابر میپنداشتم، بساط معاشرت غیراهل علم را بهکلی برچیدم. در خوردوخواب و لوازم دیگر زندگی به حداقل ضروری قناعت نموده، باقی را به مطالعه میپرداختم."
داستان این تحول به زمانی برمیگردد که فردی به نام استاد محمد برای تدریس ایشان و برادرشان به باغ آنها میآمده است. روزی استاد به ایشان میگوید: چه فایده دارد که شما به من پول میدهید و من به شما درس میدهم، اما شما یاد نمیگیرید. علامه ناراحت و دلشکسته میشود و بر تپهای در همانجا دو رکعت نماز حاجت میخوانند. ایشان فرمودند در قنوت با خدای خود رازونیاز کردم که خدایا من تلاشم را میکنم، اما ثمر نمیدهد. بعد فرمودند از تپه پایین نیامدم، مگر اینکه احساس کردم چیزی در درونم عوض شد و تحولی در من رخ داد و عنایت خداوند دامنگیر من شد. در خود نوعی شیفتگی و بیتابی به درس و تحصیل حس کردم.


