بد و بدک!
صبح برفی روز دوشنبه، اول وقت برای کار بانکی به خیابان بلوار امین قم رفته بودم. پیاده رو، آنجاهایی که موزاییک بود حالت سُر داشت. سنگین و روی سینه پا راه می رفتم. یکجایی ناغافل پایم لغزید اما تعادل خودم را حفظ کردم و زمین نیفتادم. همین باعث شد چند لحظه ای توقف کنم و دوباره به مسیرم ادامه دهم. چند قدم که رفتم صدای قرچ قروچی را شنیدم. بالای سرم را نگاه کردم. یک متری مانده بود برسم به درختی که شاخه اش از سرما و فشار سنگینی برف، ترک خورده بود و ناگهان شکست و روی زمین افتاد. یک نفر آنطرف تر بود ایستاد، خندید و گفت شانس آوردی.
از شاخه شکسته عکس گرفتم یادگاری نگه دارم. اندازه ای نبود که اگر بالای سرم بیفتد اتفاق بدی رقم بزند هر چند خاطره بدی می شد. به هر حال اگر آن سر خوردن نبود قطعا این شاخه روی سرم می افتاد. گاهی یک اتفاق بد مانع از وقوع اتفاق بدتر است.