عباس ظریف، پاسدار بود ولی کم پیش می آمد که لباس سپاه را بپوشد. او
فرمانده ی یکی از گروهان ها بود. با او به واسطه ی مهدی، سلام و علیکی داشتم. آن
شب دیدم که لباس سبز سپاه را پوشیده، موهایش را با سلیقه شانه زده و حسابی به تیپش
رسیده است. من و مهدی قرص زر به طرفش رفتیم و تیکه انداختیم که: خوش تیپ شدی عباس!
خنده کرد و جواب داد: بالاخره حوری ها هم دل دارند!
هر چه انتظار کشیدیم، خبری از عملیات نشد. بچه ها دور من جمع شدند تا
برایشان صحبت کنم. با صدای آهسته از شهادت گفتم، از بهشت و حورالعین. آخرش نماز صبح
را خواندیم، همان جا پشت خاکریز دراز کشیدیم و خوابیدیم.
خواب ما طولانی نبود. با روشن شدن هوا بلند شدیم. چند نفر از بچه ها
نیاز به غسل داشتند. مانده بودند وسط میدان جنگ، کجا حمام پیدا کنند؟ بعضی ها هم
به من کنایه می زدند که: این قدر از حوری ها گفتی که ترکش حرف هایت به ما گرفت! آن
جا احکام مربوط به "غسل با یک لیوان آب" را برایشان گفتم و به آنها یاد
دادم که با دست کشیدن، آب را به همه ی بدنشان برسانند و غسل کنند.
روز سختی را در پیش داشتیم. اگر چه خاکریز بلند بود، ولی باید مراقبت
می کردیم که دشمن، متوجه ی نزدیکی ما به مواضع خودش نشود. تقریباً هیچ تحرّکی
نداشتیم. گرمای تابستان خوزستان، بیداد می کرد. لباس های مان زیاد بود و خبری از
آب خنک نبود. آدم ها ترجیح می دهند اگر قرار است با هیجان و اضطرابی مواجه شوند
کمتر منتظر بمانند. انتظار شرایط حساس و غیرقابل پیش بینی عملیات، کاسه ی صبر آدم
را لبریز می کند. با این حال ندیدم کسی در آن شرایط، لب به شِکوِه باز کند. وقتی
"استقامت" به یک فرهنگ تبدیل شود، تحمل دشواری ها کار دشواری نیست!
نیمه های شب بود که عملیات شروع شد. نامش عملیات رمضان بود؛ نخستین
عملیات برون مرزی جمهوری اسلامی. مسئولان به این نتیجه رسیده بودند که برای دور
نگاه داشتن شهرهای مرزی از آتش دشمن، آزاد سازی سایر مناطق تحت اشغال، تنبیه
متجاوز و گرفتن خسارت از دشمن و... باید نبرد را به حریم دشمن کشاند.
صدای مهیب انفجار، از همه طرف شنیده می شد. از شلمچه تا پاسگاه زید و
ایستگاه حسینیه، دست بچه های خراسان بود. دل توی دلم نبود. همه ی بچه ها داشتند
زیر لب ذکر می گفتند. ساعتی نگذشت که به ما دستور حرکت دادند. توی تاریکی شب به یک
ستون حرکت کردیم. با این همه سر و صدا دیگر نیازی به رعایت اصول اختفا نبود. قرص
زر گفت: چیزی بخوان.
دم گرفتم: بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا. بر دلم ترسم بماند
آرزوی کربلا...
صدای سوت خمپاره ای را نزدیک خودمان احساس کردیم. خمپاره ها را از
صدای سوتشان می شناختیم. خمپاره ی شصت، سوت کوتاهی داشت. سوت خمپاره ی هشتاد کمی
بلندتر بود. این یکی صد و بیست بود. صدا آن قدر به ما نزدیک بود که مجالی برای
پناه گرفتن نداشتیم. خمپاره درست خورد به وسط ستون. در مقابل چشمان بهت زده ی ما،
صدای انفجاری به گوش نرسید. خمپاره عمل نکرد. دوباره به راهمان ادامه دادیم. حالا
وقتی نوحه می خواندم صدای گریه ها بلندتر شده بود. نوحه ها هم انگار از همیشه قشنگ
تر شده بودند. وسط گرد و غبار میدان رزم، دل شب را می شکافتیم و جلو می رفتیم. در
اطراف خود، عده ای از رزمنده ها را می دیدیم که روی زمین دراز کشیده اند. یکی
پرسید: اینها چرا اینجا خوابیدند ولی ما داریم می رویم به جلو؟!
مهدی در گوشم گفت: به کسی چیزی نگو. اینها جنازه ی شهداست.
خوبی کار بیسیم چی این است که می تواند بفهمد در سایر خطوط چه می
گذرد. بیسیم چی همیشه به اخبار دست اول، دسترسی دارد. از صداهای مضطرب پشت بیسیم
می شد نگرانی فرمانده ها را به خوبی شنید. فهمیدم کار بدجوری گره خورده است. می
گفتند بچه ها توی مثلثی ها گیر افتاده اند. ظاهراً تاکتیک جدید رزمی عراق بود که
بعد از شکست مفتضحانه ی آنان در خرمشهر، توسط روس ها اجرایی می شد. مثلثی ها در
واقع، خاکریزهایی بزرگ به شکل عدد هشت بودند. رأس مثلث به سمت دشمن بود. وقتی
رزمنده های ناآشنا با این خاکریز، وارد آن می شدند، عراقی ها دو طرف خاکریز یعنی
پشت نیروهای ایرانی را می بستند و آنها را به محاصره ی خود درمی آوردند و به
اصطلاح، قیچی می کردند.
فریادهای ولی الله چراغچی را از پشت بیسیم شنیدم. داد می زد: مجروح ها
را بردارید و بروید عقب...
دستور عقب نشینی صادر شده بود. نزدیک نماز صبح بود. ما بدون آنکه وارد
عملیات بشویم و تیری به سمت دشمن شلیک کنیم، به عقب بازگشتیم. جنگ همین است.
پیروزی و شکست، حقیقتی اجتناب ناپذیر از ماهیت جنگ است.
هر کس سعی می کرد مجروحی را از گوشه و کنار، بلند کند و با خودش عقب ببرد.
بعضی بچه ها اسلحه هایشان را انداختند تا راحت تر بتوانند مجروحان را در آغوش
بگیرند. لباس همه خونی شده بود. جواد فدایی آمد و گفت: با این لباس خونی چه طوری
باید نماز بخوانیم؟ گفتم: اینجا میدان جنگ است، خدا با همین لباس هم نماز را قبول
می کند.
پشت بیسیم، یکی گفت: عباس ظریف افتاد! جمله اش که تمام شد، خودش هم
افتاد. عباس، آماده ی رفتن بود.
کتاب بی نصیب، خاطرات حجت الاسلام ماندگاری، سید حمید مشتاقی نیا