اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

۱۰۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گنجینه دفاع مقدس» ثبت شده است

قاسم بهترین شاگردم بود

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۰۷ ب.ظ

n00570585-b_Copy قاسم بهترین شاگردم بود


چند سالی بود، به بهمن‌ماه که می‌رسیدیم، به مناسبت پیروزی انقلاب، علاوه بر تزئینات و جشن‌های معمول، مسابقات فوتبال هم در مدرسه برگزار می‌کردیم.

بهمن‌ماه سال 1365 سومین سالی بود که مسابقات فوتبال را، بانام جام فجر برگزار می‌کردیم؛ گروه سوم تجربی الف که قاسم هم در آن گروه بازی می‌کرد، یکی از اصلی‌ترین شانس‌های قهرمانی آن سال مدرسه بود؛ بیشتر بچه‌های گروه سوم تجربی الف از کلاس اول دبیرستان باهم بودند و فوتبالشان حرف نداشت؛ آن‌ها همان سال اول هم بااینکه از بچه‌های سال بالایی ریزه میزه تر بودند تا فینال آمدند، ولی فینال را به بچه‌های چهارم انسانی باختند و دوم شدند؛ سال قبل هم اول شده بودند و امسال هم شانس اصلی قهرمانی بودند؛ بچه‌های مدرسه هم همین نظر را داشتند؛ بخصوص این‌که محمدرضا هم که سال سوم تجربی بود و بازی خوبی داشت امسال انتقالی‌اش را از مدرسه‌ی دیگری گرفته بود و همکلاس قاسم شده بود.

علیرضا برادر بزرگ‌تر محمدرضا بود که کلاس چهارم ریاضی بود که او هم خوب بازی می‌کرد؛ از همان روزهای اول که کلاس‌ها اسامی بازیکنانشان را به من می‌دادند، بین علیرضا و بچه‌های سوم، بخصوص کاپیتانشان، قاسم، کری خوانی گرمی شروع‌شده بود؛ برای مسابقات آن سال چهارده گروه ثبت‌نام کرده بودند؛ بازی‌های خوبی بود و بااینکه در همه‌ی گروه‌ها بازیکن‌های خوبی داشتیم، از همان بازی‌های اول می‌شد فهمید که شانس اول قهرمانی، سوم تجربی الف و چهارم ریاضی الف بودند؛ از بین این دو گروه هم با توجه به این‌که بچه‌های سوم، چند سال کنار هم بودند و بیرون از مدرسه هم‌گروه داشتند و هر هفته با گروه‌های دیگر مسابقه می‌دادند، بازی یکدست‌تر و روان‌تری داشتند؛ همان‌طور که بازی‌ها جلو می‌آمد، گروه‌های ضعیف‌تر غربال می‌شدند و قوی‌ترها بالا می‌آمدند؛ گروه‌های نیمه‌نهایی که مشخص شدند، هم‌گروه قاسم و هم‌گروه علیرضا بینشان حاضر بودند.

بازی اول بین چهارم ریاضی ب و چهارم انسانی الف بود؛ گروه چهارم ریاضی جلو افتاده بود؛ اواخر بازی، موقع دریبل، ضربه‌ای به ساق پای علیرضا خورد و مصدوم شد؛ ولی گروهشان بازی را برد و به فینال رسید؛ بازی بعد را هم سوم تجربی از چهار انسانی ب برد و در فینال حریف چهارم ریاضی شد که قرار بود دو روز بعد، روز شنبه، بیست و یکم بهمن برگزار شود؛ فردا علیرضا با پای گچ گرفته وارد مدرسه شد؛ قاسم و بچه‌های سوم، کلی سربه‌سرش گذاشتند؛ می‌گفتند علیرضا از ترس باخت خودش را به مصدومیت زده است؛ قاسم می‌گفت: علیرضا از ترس باخت پاشو گچ گرفته؛ بابا بازی درنیار، قول می دم بهتون کم گل بزنیم.

محمدرضا هم که زیر بغل علیرضا را گرفته بود، گفت: آره! منم همینو بهش گفتم؛ گفتم تو که دیگه داداشمی، خودم هوا تو داشتم، این کارا لازم نبود؛ علیرضا هم چیزی نمی‌گفت و فقط می‌خندید؛ بیست و یکم بهمن شد و نوبت مسابقه‌ی فینال رسید؛ همه‌ی کلاس‌ها برای تماشای بازی فینال تعطیل‌شده بودند و مدیر و ناظم و معلم‌ها هم کناری ایستاده بودند و بازی را تماشا می‌کردند؛ جام، جوایز و مدال‌ها را، مرتب، روی میزی که کنار زمین گذاشته بودند چیده بودند تا بعد از بازی به گروه‌های برتر اهدا کنند؛ علیرضا با پای گچ گرفته کنار زمین ایستاده بود و با بچه‌های گروهش صحبت می‌کرد و برای بازی نقشه می‌کشید؛ قاسم هم که خودش را گرم می‌کرد، گاهی سری به آن‌ها می‌زد و متلکی می‌انداخت و فضا را عوض می‌کرد وبرمی گشت؛ می‌گفت: بچه‌ها به حرفش گوش ندید، اون اگه بازی بلد بود که این بلا سرش نمی اومد؛ بچه‌های مدرسه هم هرکدام گوشه‌ای جمع شده بودند و یکی از گروه‌ها را تشویق می‌کردند؛ حتی دانش‌آموزانی که علاقه‌ای هم به فوتبال نداشتند، به خاطر هیجان و حساسیتی که این چندروزه در مدرسه به وجود آمده بود برای تماشای بازی آمده بودند؛ بین بچه‌های مدرسه، گروه سوم و کاپیتانش، قاسم که علاوه بر بازی خوب، اخلاق خوبش هم باعث محبوبیتش شده بود، طرفدار بیشتری داشت.

بازی که شروع شد، همان اولین توپی که به قاسم رسید، زیر پای قاسم رفت؛ قاسم زمین خورد و از درد به خودش پیچید؛ بازی چند دقیقه متوقف شد؛ قاسم طوری درد می‌کشید که نمی‌توانست تکان بخورد. با زحمت او را به کنار زمین بردند، صندلی برایش آوردند و روی صندلی نشست؛ مدیر هم مثل من خیلی ترسیده بود و مدام با خودش می‌گفت عجب جام پردردسری شد جام امسال؛ درد قاسم به حدی بود که می‌خواستیم قاسم را ببریم دکتر که نگذاشت و کناری نشست تا بازی ادامه پیدا کند؛ بازی دو گروه، بدون علیرضا و قاسم، بهترین بازیکنان دو گروه، ادامه پیدا کرد؛ همین هم باعث شده بود شور و حال بازی کمتر شود؛ من داور بازی بودم و مدام در طول زمین حرکت می‌کردم؛ یک‌بار که از کنار قاسم رد می‌شدم، متوجه علیرضا شدم که کنار قاسم ایستاده بود و باهم حرف می‌زدند؛ با خودم گفتم دو تا مصدوم‌ها باهم گرم گرفته‌اند؛ نزدیک‌تر که شدم حرف‌های علیرضا را شنیدم که بازی گروهش را ول کرده بود و با قاسم صحبت می‌کرد؛ می‌گفت: من می دونم که اینا همش فیلمه، اتفاقی برای تو نیفتاد که نتونی بازی کنی؛ دست قاسم را گرفته بود و سعی داشت او را به بازی برگرداند، اما قاسم زیر بار نمی‌رفت و با آخ‌واوخی که مشخص بود فیلم است، سربه‌سرش می‌گذاشت؛ می‌گفت: برو گروه تو تشویق کن، برو که وقتی باختید بهانه‌ای نداشته باشی؛ برو؛ نکن، دردم می یاد؛ وای وای.

خودم هم از این‌که قاسم، باآن‌همه آمادگی، به این سادگی و بی‌مقدمه مصدوم شده باشد تعجب کرده بودم؛ با خودم گفتم اگر واقعاً حق با علیرضا باشد، قاسم خیلی مرد است، بااینکه خیلی ما را، بخصوص آقای مدیر را ترسانده بود؛ بازی را بچه‌های سوم بردند؛ علیرضا هم تا آخر بازی کنار قاسم ماند و بعد از بازی قاسم را بغل گرفت و پیشانی‌اش را بوسید؛ بعدها فهمیدم که قاسم و بچه‌های گروهش توافق کرده بودند که برای این‌که بازی مردانه و برابر باشد، بهتر این است که قاسم هم در بازی نباشد و برای این‌که به غرور بچه‌های چهارم برنخورد، بهتر دیده بودند قاسم اول بازی خودش را به مصدومیت بزند و از بازی خارج شود. همان‌که اتفاق افتاد.

موقع اهدا جوایز، قاسم بااینکه سعی می‌کرد خودش را مصدوم نشان بدهد، اما مشخص بود اتفاقی برایش نیفتاده است؛ مسئله‌ای که باعث خوشحالی مدیر شده بود و مدام می‌گفت خدا را شکر؛ خدا را شکر؛ فکر کنم اگر می‌فهمید قاسم فیلم بازی کرده، بدجور تنبیهش می‌کرد؛ آن مسابقه باعث شد دوستی عمیقی بین بازیکنان دو گروه به وجود بیاید؛ بخصوص بین قاسم و علیرضا؛ آن سال تعدادی از بچه‌ها امتحانات نهایی را داده و نداده، برای جبهه ثبت‌نام کردند؛ قاسم، محمدرضا و علیرضا هم که ازقضا از شاگردهای زرنگ و درس‌خوان مدرسه هم بودند هم جزءشان بودند؛ دوره‌ی آموزشی‌شان را باهم طی کردند؛ با توجه به این‌که ورزشکار هم بودند، فرمانده ی آموزشی‌شان هم از آن‌ها راضی بود.

بچه‌ها آنجا هم بساط فوتبال را راه انداخته بودند و آنجا هم باهم کُری می‌خواندند؛ بعد از آموزش آن‌ها را فرستاده بودند جنوب. عملیاتی در پیش بود و از بین آن‌ها به محمدرضا اجازه‌ی حضور نداده بودند؛ می‌گفتند از یک خانواده فقط یک نفر می‌تواند در عملیات شرکت کند؛ مهرماه بعد که مدرسه باز شد، از محمدرضا خواستیم برای بچه‌های مدرسه سخنرانی کند؛ می‌گفت شب عملیات بچه‌ها خداحافظی گرمی باهم کردند و راهی شدند؛ گروهانشان خوب پیش رفته بود، اما یگان کناری لنگ زده بود و آن‌ها قیچی شده بودند؛ بچه‌ها محاصره‌شده بودند و تا امروز پیکر خیلی‌هایشان همان‌جا، در خاک عراق مانده است.‌

آن سال، جای چند نفر در دبیرستان ما خالی بود؛ دبیرستان ما، دو شهید داده بود و دو مفقودالاثر؛ بیست‌وهشت سال از آن روز گذشت و علیرضا و قاسم بالاخره از محاصره بیرون آمدند؛ همان‌طور که باهم محاصره‌شده بودند، باهم هم از محاصره خارج شدند؛ پیکر هردوی شان را که کنار هم افتاده بودند شناسایی کرده بودند؛ دیروز تشییع‌جنازه‌ی شان بود؛ توی راه مدیر را هم دیدم؛ پیر شده بود؛ پرسیدم بچه‌ها را یادش مانده یا نه؛ بغض کرد؛ گفت: مگه می شه بچه‌های خودمو نشناسم؛ اونم عجوبه هایی مثل اینا رو؛ این پسره همون موقع هم مرد بود؛ همون روز که به خاطر شکستن پای رفیقش، خودشو زد به مصدومیت؛ این مگه همون نیست؟ گفتم: چرا، هردو شونن؛ مدیر سری تکان داد و گفت: حق شون همین بود؛ دنیا جای همچین آدمایی نیست، باید شهید می‌شدن؛ پرسید: محمدرضا چیکار می کنه؟ گفتم: هیچی، بعد از اون سال، دیگه فوتبالو گذاشت کنار؛ تابوت علیرضا و قاسم را کنار هم تشییع کردند؛ انگار اول یکی‌شان شهید شده بود و آن‌یکی برای این‌که مردانگی‌اش را ثابت کند، این‌همه سال خودش را به شهادت زده بود. (1)


پی‌نوشت:

1) مجتبی صفدری

  • سیدحمید مشتاقی نیا

کوثرآباد!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۲۱ ب.ظ

محمدتقی سالخورده صبح ها که سوار اتوبوس سرویس سپاه می شد، با این که روی صندلی جا بود، می نشست روی برآمدگی کف اتوبوس تا آن بچه هایی که دیرتر سوار می شوند جایی برای نشستن داشته باشند.

محمد بلباسی سپرده بود اگر به کسی غذا نرسید یا خورد و سیر نشد، سری به او بزند، بعضی ها شاید گمان می کردند لابد او سهمی اضافه تر برداشته؛ اما بعدها مشخص شد محمد غذای خودش را کمی دیرتر می خورد تا اگر کسی گرسنه مانده سهمش را به او ببخشد.

همه متن ها که مقدمه نمی خواهد. گاهی باید صاف رفت سر اصل مطلب. درست مثل شهدا که بی هیچ مقدمه و حاشیه ای، صاف و مستقیم به خدا وصل شدند و نظر کردند به وجه الله.

عبدالصالح زارع را می دیدند که گاه غذای خودش را نمی خورد و کنار می گذارد. بعضی وقتها غذای اضافی دیگران را هم از دستشان می گیرد و جایی می برد. دنبالش را که گرفتند دیدند کودکان یتیم سوری را شناسایی کرده و دلش نمی آید آنها گرسنه بمانند و خودش سر سیر بر زمین بگذارد.

چقدر شهدا شبیه هم هستند. مگر حسن رجایی فر جز این بود که وقتی به او گفتند تو یک بار به سوریه رفته و مجروح شده ای، دیگر بمان و کودکان خودت را دریاب، پاسخ داد: یک روز در حومه شهر حلب، سر بریده طفلی را بالای دیوار دیدم. من چطور شاد باشم و کنار کودکانم خوش بگذارنم در حالی که کودکانی آنجا رنج مظلومیت و حرمان را به دوش می کشند؟

چقدر این گفتار شبیه کلام مصطفی چمران است که می گفت: تا زمانی که کودکی در گوشه ای از قاره آفریقا گرسنگی می کشد من چطور از ته دل شاد باشم و خنده سر بدهم؟

سید رضا ظاهر به خانواده اش عشق می ورزید و گاه تا صدایشان را نمی شنید آرام نمی شد. دل کند و گفت همه را به خدا می سپارم تا حرم عمه جانم بی پشت و پناه نماند.

علی رضا بریری هم کودکی خردسال داشت که به او عشق می ورزید. در آخرین تماس، همسرش مثل همه همسرانی که مردی در سفر دارند به او گفت: مواظب خودت باش و پاسخ شنید: تو باید خوشحال باشی که من در این مسیر قدم برداشتم. می گفت: فرض کن امروز عاشوراست و من باید از حریم زینب سلام الله دفاع کنم.

حالا برویم سر اصل مطلب!

به سوره حمد می گویند ام الکتاب. در نماز، جایگزینی برای آن نیست و حتماً باید روزی ده بار آیاتش را قرائت کنی. این سوره، اما یک دعا نیز دارد که انگار خدا آن را به ما یاد داد که بدانیم مهم ترین دعای زندگی مان همین است: اهدناالصراط المستقیم.

آیه بعد، صراط مستقیم حق را تبیین می نماید: صراط الذین انعمت علیهم. می دانید کسانی که خدا به آنها نعمت عطا کرده چه کسانی هستند؟

"وَ مَنْ یُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِکَ مَعَ الَّذینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقینَ وَالشُّهَداءِ وَالصَّالِحینَ..." نساء69

مصداق انعمت علیهم، پیامبران و شهدا و صدیقین و صلحا هستند. صراط مستقیم، راه شهداست. خدا هر روز ده بار در نمازهای واجب به ما می گوید که راه شهدا را بروید و یاد آنها را زنده نگاه دارید. ادامه آیه اما پیامی خاص را برایمان در بردارد: "وَحَسُنَ أُولئِکَ رَفیقاً"

چقدر شهدا، رفقای خوبی هستند! شهدا رفقای خوب خدا هستند و دوستی با آنها برای ما بهترین دوستی هاست.

ابراهیم را خلیل الرحمان لقب دادند برای آن که در دوستی اش با خدا، خللی وارد نمی شد. آنگاه که در آتش افتاد یا همسر و کودکش را در بیابان بی آب و علف به امر خدا رها ساخت و یا آن زمان که فرزندش را با دست خود به قربانگاه عشق برد تا لحظه ای که دانست وقت عروج و دیدار خداست به یاد محبوب خویش و برای رضای او خم به ابرو نیاورد.

مهدی آقاجانی از کار بیکار شده بود، روده اش را به خاطر جراحت شدید، بریدند و درد می کشید، نمی شد به جبهه برود و زخمی نشود، تیر و ترکش ها در جانش لانه کرده بود و مدتی را مجبور بود روی تخت بیمارستان یا روی ویلچر سر کند، به خاطر جنگ یا درمان یا کار برای انقلاب چاره ای نداشت جز آنکه همسر و فرزندانی که عاشقشان بود را کمتر ملاقات کند، منافقین گاه در کوچه و خیابان تعقیبش می کردند تا در فرصتی مناسب حقش را کف دستش بگذارند، بعضی خودی ها به او می گفتند افراطی، بعضی غیرخودی ها به او می رسیدند زبان به متلک و طعنه و کنایه باز می کردند و می دانستند او آدمی نیست که در مقابل هجمه به نظام و انقلاب و انقلاب سکوت کند و جوابشان را ندهد، گاه بعضی خانواده ها یقه اش را می گرفتند که تو جوان ما را تشویق کردی به جبهه برود و شهید بشود، کتک هم خورد و ... با این همه، شاد بود و نشاط داشت و ترجیع بند کلامش در مواجهه با همه مشکلات، فقط یک جمله بود: الهی رضاً برضائک ... قبل از کربلای پنج رفت بنیاد جانبازان و پرونده اش را هم معدوم کرد. او به رضا خدا راضی بود و تسلیم امرش، که جام زهر حیات روزمره دنیا را به شربت گوارای حیات طیبه حق بدل ساخت و همنشین اولیای الهی، جاودانه شد.

سیدصادق میرابراهیمی دوست داشت حتی مرگش نیز باعث بیداری دیگران باشد. نفس های آخر را که می کشید، دستی بر محاسن خضابش کشید و لبخند زد و در شمار عبادالله، راضیةً مرضیة تا جنت حق پرواز کرد.

می خواستند محمدرضا داغمه چی را از رفتن به جبهه بازدارند. به کودک خردسالش یاد دادند که شیرین زبانی کند و دل پدر را به خانه گره بزند. موقع وداع وقتی او را به دست پدر دادند، همه چیز دستگیرش شد. اشکی به گوشه چشمش نشست و گفت: فرزند من که از کودکان اباعبدالله عزیزتر و مظلوم تر نیست.

حسین بواس را هم می خواستند با همین حربه از سوریه باز دارند. گفتند: شهید بشوی سرنوشت پسرت چه می شود؟ آهی کشید و گفت: او هم خدایی دارد.

با شهدا رفیق باشیم. بهتر از آنها نصیبمان نخواهد شد که گفته اند رفیق خوب کسی است که دیدنش شما را به یاد خدا بیندازد.

محمد اسفندیاری یک مبنای فکری دارد که در اول وصیتنامه اش بیان می کند: "شما هرگز به مقام نیکوکاران و خاصّان خدا نخواهید رسید مگر انکه از آنچه دوست می دارید و بسیار محبوب است در راه خدا انفاق کنید" و جانش را کف دست می گیرد و از همه علائقش دست می کشد تا به مقام نیکوکاران برسد و در آخرین لحظات توصیه می کند: "بیشتر به فکر یتیمان باشید چون مسئولیت یتیم مسئولیت بزرگی است."

همایون مسکوب چند روز مانده به مطلع الفجر، با خودش خلوت می کرد، غذا نمی خورد و قدم می زد. می گفت: می خواهم ببینم آیا دلم با خدا صاف است و برای رضای او خالصانه به این راه آمده ام یا نه؟ از خدا می خواهم مرا به حال خودم رها نکند تا بتوانم برای اسلام و انقلاب و امام، مفید باشم. موقع عملیات، همراهانش در تله دشمن گرفتار شدند. همایون زودتر از همه بیرون زد و خودش را انداخت روی میدان مین تا راه باز شود. بعد از او شهید شامخی بود که برخاست و رفت بالای مین.

محمدزمان ولی پور سه شبانه روز بیدار بود و آرام و قرار نداشت. موقع بازگشت از خط، ماشینی آمد و درست زیر پای او ترمز کرد، همه دویدند اما او ایستاد و گفت شاید کسی از من خسته تر باشد. خمپاره ای از راه رسید، همان که پیش تر گفته بود خوابش را دیده که رویش حک شده: محمد زمان ولی پور، آمد نشست زیر پای محمدزمان و او را آسمانی کرد. تا بدانیم صدق این حدیث نبوی را که در آخرالزمان، شهادت، بهترین های امت مرا جدا می کند.

مهدی نصیرایی با موقعیتی که داشت می توانست در شهر برای خودش میز و صندلی و پست و مقامی دست و پا کند؛ اما ترجیح داد به خط بزند. شب قبل از شهادتش سپرد که به بسیجی های نسل های بعد بگویید دنیا نتوانست مهدی را از خدا جدا کند.

رحمان شکوهی از جهاد در راه خدا خسته نمی شد. در وصیتنامه اش نوشت: "با یاد امام فریاد الله اکبرم را رساتر می کنم و بر سر فراعنه و طاغوت های زمان فریاد می زنم که ای نابخردان بدانید تشیّع همیشه امامش پرخروش و فریادش کوبنده است و شیعه همیشه امام فریادگرش را در می یابد."

برادرش مصطفی نیز در وصیتامه اش نوشت: "آخرین کلام ما آخرین قطره خون ماست که در راه اسلام ریخته می شود."

سید جواد اسدی، وسط مراسم خواستگاری، بی هیچ رودربایستی گفت: وقت اذان شده، بهتر است نماز اول وقت را از دست ندهیم. خودش قامت بست و بقیه پشت سرش به جماعت ایستادند، تا نشان دهد همه فراز و نشیب ها و کش و قوس های عالم مادی، در کشتزار عبودیت حق ارزش پیدا نموده و به بار می نشیند.

سیدعلی اکبر شجاعیان، همه جاذبه های دنیایی را در اختیار داشت، پول داشت، دانشجوی رشته پزشکی بود، خوش تیپ و خوش اخلاق و دوست داشتنی بود، بهانه ای نبود که او را از دنیا بیزار کند؛ اما دل شیدایی اش را به دیدار یار گره زده بود که نذر می کرد تا از بیمارستان نجات یافته و باز هم خودش را به عملیات برساند.

سید حسن علی امامی، موقع شناسایی دوربین انداخت و ناگهان ذوق زده شد که دارد کربلا و گنبد آقا را می بیند. بعد حرفش را خورد و قول گرفت تا زنده است کسی چیزی دراین باره نگوید. بعد از آن که خواب حضرت زهرا را دید و برات شهادت گرفت، برای آن که خودش را به عملیات برساند به گریه افتاد و دست به دامان خیلی ها شد. بالاخره خودش را به والفجر هشت رساند تا با رمز مقدس یازهرا، به ملاقات مادر بشتابد.

محمد مصطفی پور هم علاوه بر گلوله ای که روی سینه داشت تیری به یادگار بر پهلویش نشست تا با سربلندی به دیدار مادر شتاب کند.

محمد منیف اشمر قبل از آن که برای عملیات برود، برایش سوال پیش آمده بود که شهادت چگونه است. در خواب، برادرش علی منیف اشمر معروف به قمرالاستشهادیون را دید که به او گفت: شهادت مانند این می ماند که سوزنی به پوستت فرو رود و ناگهان از خوابی عمیق بیدار شوی و خودت را در دامان حضرت زهرا ببینی.

علی رضا جیلان را که از سوریه آوردند فقط یک درخواست داشت. گفته بود: بچه های هیأتی دور تابوتش کوچه باز کنند و به یاد حضرت مادر بر سینه بکوبند.

مجید قربانخانی می گفت خواب مادر را دیدم. پایم که به سوریه برسد هفته بعد میهمان او خواهم بود. با رفتنش موافقت نشد. به حضرت زهرا قسم شان داد و کارش راه افتاد. هفته بعد در محاصره دشمن، چهار گلوله به پهلویش نشست. ذکر یازهرا گفت و رفت و پیکرش ماند تا مثل مادر، بی نشان بماند.

دختر شهید کابلی برای بازگشت پیکر پدر بی تابی می کرد. خواب حاج رحیم را دید که گفت: ما این جا میهمان حضرت زهرا هستیم.

رحمت خدا بر پیر خمین که فرمود: سلام ما بر این پاره های تن ملت که مونسی جز نسیم صحرا و همدمی جز مادرشان حضرت زهرا ندارند.

ضدانقلاب، یوسف داورپناه را که به شهادت رساند به مادرش پیغام داد که به مقر دمکراتها رفته و جنازه یوسفش را تحویل بگیرد. مادر وقتی رسید بدن فرزند رشیدش را قطعه قطعه کرده بودند. گفتند باید همین جا جلوی چشمان ما با دستهای خودت دفنش کنی. با دست هایش زمین را کند، انگشت های بریده، اعضا و جوارح و جگر پاره پاره پسر را صبورانه به خاک سپرد. می گفت: خدایا تو شاهدی که در همه آن لحظات بانویی با چادر سیاه بالای سرم ایستاده بود و می گفت: آرام باش، ذکر خدا را بگو، الله اکبر، لااله الاالله بگو...

حضرت زهرا ام الشهداست. بانوی بی نشانی که برای همه شهدا مادری کرد، چگونه  برای فرزند خودش مادری نکند. آنگاه که هلال بن نافع کاسه ای آب به دست داشت. نانجیب را دید که از گودی قتلگاه بیرون می آید. رو کرد به هلال و گفت: دیگر دیر شده، کار حسین را یکسره کرده ام. با تعجب پرسید: تو که کار حسین را یکسره کردی، دیگر چرا بدنت به رعشه افتاده است؟ شنید: در آن لحظات آخر که سر از بدن او جدا می ساختم صدای غریبی در وجودم پیچید که جگرم را آتش زد و بدنم را به لرزه انداخت. صدای بانویی بود که ناله می زد: غریب مادر حسین ...

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یکسازان سازی قبور شهدا کار غلطی بود

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۰۲ ق.ظ

گلایه رهبر معظم انقلاب اسلامی از یکسان‌سازی قبور شهدا

یکی از کارهای بدی که بعضی از مدیران گلزارهای شهدا انجام می‌دهند، این کار غلط یکسان‌سازی قبور شهدا است. این[جا] خوب است؛ همین درست است، بیایند صاحبان این شهدا، پدرانشان، مادرانشان، فرزندانشان،‌ همسرانشان، علامتی داشته باشند، عکسی داشته باشند، این خوب است، این شکل، شکل طبیعی است.
 هیچ لزومی ندارد که ما این [علامت‌ها] را صاف کنیم، به‌خیال اینکه می‌خواهیم زیباسازی کنیم. زیبایی هر جایی و هر چیزی به‌حَسَب خودش است؛ زیبایی انسان،‌ زیبایی باغ،‌ زیبایی قبرستان، زیبایی هر چیزی را باید به‌حَسَب خودش محاسبه کنیم.
مقام معظم رهبری
  • سیدحمید مشتاقی نیا

"سه ماه رویایی"، دریچه ای به عالم ملکوت

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۲۰ ق.ظ

2ri8_k13.jpg


راستش را بخواهید دلم نمی آید خیلی صاف و مستقیم بگویم که بروید و این کتاب را بخوانید. کتاب "سه ماه رویایی" را می گویم؛ خاطرات شهید کاظم عاملو اهل سمنان.

عرض کنم خدمتتان این کتاب کمی با کتاب های دیگری که در عرصه دفاع مقدس خوانده اید ممکن است فرق داشته باشد. این طوری بگویم بهتر است: برای خواندن کتاب سه ماه رویایی باید از قبل خودتان را حسابی آماده کرده باشید. در این اثر با خاطراتی مواجه می شوید که اگر ذهنتان با فضای معنوی جبهه ها آشنا نباشد ممکن است دچار بهت و حیرت شوید. از قبل باید این صحبت امام را باور داشته باشید که شهدا راه صدساله عرفا و اهل سلوک را یک شبه طی نمودند. باید با این کلام شهید بهشتی انس گرفته باشید که عرفان واقعی، خانقاهش بازی دراز است.

اینجا با شهیدی مواجه می شوید که الذین یومنون بالغیب را برایتان تفسیر می کند. کارگر زاده بی آلایشی که سر تا پایش یک قلب صاف و زلال است که جز در هوای محبوب نمی تپد. چشم باطن او به برکت رزق حلال و خلوص و بی تعلقی اش به دنیا باز شده و گاه به اهل دل و محرمان این طریق، اخباری غیبی می دهد و شهدای آینده را با یک نگاه از دیگران باز می شناسد. دور و بری هایش را با عالم ملکوت گره می زند و دلدادگی به مناجات را در جانشان می نشاند.

یکبار درباره سرنوشت یکی از عملیات ها با توجه به ریخت و پاش های بعضی رزمنده ها گفت: خدا از اسراف بدش می آید و اگر جلوی این کارها را نگیرید در این عملیات راه به جایی نخواهید برد و چنین شد. همانطور که با نگاه صادقش، نوید پیروزی عملیات دیگری را داد و چنان شد. جالب است بدانید درباره سرنوشت جمهوری اسلامی هم گفت: این انقلاب و نهضت اسلامی انشاءالله به حکومت موعود مهدوی گره خواهد خورد؛ اگر مراقب ریخت و پاش ها بوده و حریم بیت المال را رعایت کنیم.

"سه ماه رویایی"، شرح حالات معنوی و عرفانی یکی از تربیت شدگان مدرسه عشق است که حلاوت سلوک روح الله، کامش را معطر نمود و شهد گوارای شهادت را مهر تأیید دلدادگی اش ساخت. این اثر توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی به زیور طبع آراسته شد و در اختیار علاقمندان فرهنگ ایثار و شهادت قرار گرفت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بچه های یازهرا

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۰۷ ق.ظ

سید حسن علی امامی، موقع شناسایی دوربین انداخت و ناگهان ذوق زده شد که دارد کربلا و گنبد آقا را می بیند. بعد حرفش را خورد و قول گرفت تا زنده است کسی چیزی دراین باره نگوید. بعد از آن که خواب حضرت زهرا را دید و برات شهادت گرفت، برای آن که خودش را به عملیات برساند به گریه افتاد و دست به دامان خیلی ها شد. بالاخره خودش را به والفجر هشت رساند تا با رمز مقدس یازهرا، به ملاقات مادر بشتابد.

محمد مصطفی پور هم علاوه بر گلوله ای که روی سینه داشت تیری به یادگار بر پهلویش نشست تا با سربلندی به دیدار مادر شتاب کند.

محمد منیف اشمر قبل از آن که برای عملیات برود، برایش سوال پیش آمده بود که شهادت چگونه است. در خواب، برادرش علی منیف اشمر معروف به قمرالاستشهادیون را دید که به او گفت: شهادت مانند این می ماند که سوزنی به پوستت فرو رود و ناگهان از خوابی عمیق بیدار شوی و خودت را در دامان حضرت زهرا ببینی.

علی رضا جیلان را که از سوریه آوردند فقط یک درخواست داشت. گفته بود: بچه های هیأتی دور تابوتش کوچه باز کنند و به یاد حضرت مادر بر سینه بکوبند.

مجید قربانخانی می گفت خواب مادر را دیدم. پایم که به سوریه برسد هفته بعد میهمان او خواهم بود. با رفتنش موافقت نشد. به حضرت زهرا قسم شان داد و کارش راه افتاد. هفته بعد در محاصره دشمن، چهار گلوله به پهلویش نشست. ذکر یازهرا گفت و رفت و پیکرش ماند تا مثل مادر، بی نشان بماند.

دختر شهید کابلی برای بازگشت پیکر پدر بی تابی می کرد. خواب حاج رحیم را دید که گفت: ما این جا میهمان حضرت زهرا هستیم.

رحمت خدا بر پیر خمین که فرمود: سلام ما بر این پاره های تن ملت که مونسی جز نسیم صحرا و همدمی جز مادرشان حضرت زهرا ندارند.

ضدانقلاب، یوسف داورپناه را که به شهادت رساند به مادرش پیغام داد که به مقر دمکراتها رفته و جنازه یوسفش را تحویل بگیرد. مادر وقتی رسید بدن فرزند رشیدش را قطعه قطعه کرده بودند. گفتند باید همین جا جلوی چشمان ما با دستهای خودت دفنش کنی. با دست هایش زمین را کند، انگشت های بریده، اعضا و جوارح و جگر پاره پاره پسر را صبورانه به خاک سپرد. می گفت: خدایا تو شاهدی که در همه آن لحظات بانویی با چادر سیاه بالای سرم ایستاده بود و می گفت: آرام باش، ذکر خدا را بگو، الله اکبر، لااله الاالله بگو...

حضرت زهرا ام الشهداست. بانوی بی نشانی که برای همه شهدا مادری کرد، چگونه  برای فرزند خودش مادری نکند. آنگاه که هلال بن نافع کاسه ای آب به دست داشت. نانجیب را دید که از گودی قتلگاه بیرون می آید. رو کرد به هلال و گفت: دیگر دیر شده، کار حسین را یکسره کرده ام. با تعجب پرسید: تو که کار حسین را یکسره کردی، دیگر چرا بدنت به رعشه افتاده است؟ شنید: در آن لحظات آخر که سر از بدن او جدا می ساختم صدای غریبی در وجودم پیچید که جگرم را آتش زد و بدنم را به لرزه انداخت. صدای بانویی بود که ناله می زد: غریب مادر حسین ...

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خدا می گوید شب خاطره برگزار کنید!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ق.ظ

به سوره حمد می گویند ام الکتاب. در نماز، جایگزینی برای آن نیست و حتماً باید روزی ده بار آیاتش را قرائت کنی. این سوره، اما یک دعا نیز دارد که انگار خدا آن را به ما یاد داد که بدانیم مهم ترین دعای زندگی مان همین است: اهدناالصراط المستقیم.

آیه بعد، صراط مستقیم حق را تبیین می نماید: صراط الذین انعمت علیهم. می دانید کسانی که خدا به آنها نعمت عطا کرده چه کسانی هستند؟

"وَ مَنْ یُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِکَ مَعَ الَّذینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقینَ وَالشُّهَداءِ وَالصَّالِحینَ..." نساء69

مصداق انعمت علیهم، پیامبران و شهدا و صدیقین و صلحا هستند. صراط مستقیم، راه شهداست. خدا هر روز ده بار در نمازهای واجب به ما می گوید که راه شهدا را بروید و یاد آنها را زنده نگاه دارید. ادامه آیه اما پیامی خاص را برایمان در بردارد: "وَحَسُنَ أُولئِکَ رَفیقاً"

چقدر شهدا، رفقای خوبی هستند! شهدا رفقای خوب خدا هستند و دوستی با آنها برای ما بهترین دوستی هاست.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حماسه قلم!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۳ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۵۵ ق.ظ


همه جنگ یک طرف، مرتضی سرهنگی هم یک طرف!

این که مقام معظم رهبری فرمود آخرین حلقه رزم یک رزمنده، قلم به دست گرفتن و ثبت خاطرات و حقایق جنگ است، نشان از اهمیت فوق العاده رسالت فرهنگی مدافعان دین و میهن دارد تا جایی که اگر در این مسیر گام برندارند مسئولیت خود را نیمه کاره گذاشته اند.

باور کنید ارزش کار این مدیر ممتاز فرهنگی و نویسنده بی ادعا و مخلص و پژوهشگر ژرف اندیش گنجینه دفاع مقدس دست کمی از ارزش مجاهدت هشت ساله رزمندگان اسلام ندارد.

مثل فردوسی سی سال رنج برد و کار کرد و با فکر و ایده و مدیریت و گاه قلم خود صدها اثر فاخر و ماندگار را برای تاریخ این مرز و بوم برجای گذاشت. مرتضی سرهنگی مدیر دفتر ادبیات مقاومت حوزه هنری، بی آن که چشمی به میزی بالاتر داشته باشد جز به فرهنگ و تاریخ این کشور نیندیشید و با ایده ها، دلسوزی ها، پیگیری ها و حمایت های خود توانست صدها و شاید هزاران سوژه ناگفته از زوایای پیدا و پنهان خاطرات و دستاوردهای معنوی دوران حماسه و ایثار را در گوشه و کنار کشور شناسایی نموده و به مرحله ثبت و تدوین برساند. به جرات می توان گفت جنبش ثبت خاطرات دفاع مقدس و غنی سازی تاریخ مقاومت از فکر بکر و همت والای او شکل گرفت و بعدها در مجموعه های دولتی و خصوصی دیگر تکرار شد.

جنس مرتضی سرهنگی از جنس مرتضی آوینی است، کنش گری فرهنگی که می داند در قبال نسل های بعد نیز مسئولیتی بزرگ بر دوش دارد و جریان سازی در عرصه فرهنگ و تاریخ را بایسته ای اغماض ناپذیر می شمارد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

من هم مسئولم!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۲۸ ب.ظ

از این که پول هایش به سرقت رفته بود، ناراحت نبود. نه اینکه ناراحت نباشد! به هر حال باید دوباره به پدر و مادرش رو می انداخت و از آنها پولی می گرفت. اما آن چه که بیش از هر موضوعی آزارش می داد، این پرسش بود که چرا یک جوان، هر چند بی بضاعت، به خودش اجازه می دهد درِ کیف دیگران را باز کند و پولشان را بردارد؟ عاقبت این جوان چه خواهد شد؟

می خواست از قسمت عمومی حمام محل بیرون بیاید، چشمش به جوانی افتاد که دستش را داخل جیب های لباس او برده و دنبال چیزی می گشت. به آرامی پا پس گذاشت و از رختکن بیرون رفت. نخواست جوان خجالت بکشد. تا آخر هم اسمش را به کسی نگفت. ولی غصه می خورد که چرا یک بنده خدا کارش به این جا می کشد؟

دائم فکرش مشغول بود که چه باید بکند تا آن جوان را از این منجلاب بیرون کشیده و راه درست زندگی را به او بیاموزد؟

خاطره ای از طلبه شهید محمدزمان ولی پور، به روایت برادر شهید


  • سیدحمید مشتاقی نیا