اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۱۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گنجینه دفاع مقدس» ثبت شده است

خلاقیتی که باید ثبت میشد

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۶ تیر ۱۴۰۲، ۰۸:۱۲ ق.ظ

قطعا بالای پانزده سال میشود اگر اشتباه نکنم، که کتاب ناگفته های جنگ، خاطرات شفاهی علی صیاد شیرازی را خواندم و از بر کردم. کتابی که قاطعانه به همه علاقمندان آثار دفاع مقدس معرفی نموده و سفارش کرده ام مطالعه آن را از دست ندهند.

یک جایی در این کتاب وقتی صیاد دارد به ماجرای عملیات فتح المبین اشاره میکند جریان حفر تونلی را در زیر پای عراقی ها توضیح میدهد. از طرف صیاد شیرازی، به یزد رفتند و از آیت الله شهید صدوقی کمک خواستند. او یک مقنی حرفه ای را به جبهه اعزام می کند. این تونل به گفته صیاد بسیار محرمانه و حرفه ای در زیر پای عراقی ها ایجاد شده و از آنطرف خط دشمن بیرون می آمد. شب عملیات، نیروها در آن قسمت وقتی پشت سر عراقی ها درامدند به راحتی توانستند سنگر فرماندهی دشمن را به تصرف درآورده و خط را به کنترل درآورند. صیاد میگفت وقتی اسرای عراقی را به داخل تونل هدایت می کردند آنها ابتدا دچار وحشت شده و به التماس می افتادند. چون گمان میکردند قصد زنده به گور کردنشان را داریم. اما وقتی بالاخره مجبور میشدند داخل تونل بروند از سیم کشی برق و کانال تهویه هوا به حیرت درآمده و ذکر الله اکبر را ناخواسته به نشانه تحسین بر زبان جاری می ساختند.

خوب این خاطره را سالها پیش خواندم و حسرت خوردم که کاش یکنفر مثل شهید بهروز مرادی که عقلش رسید و بعضی آثار جنگ مثل در ورودی مسجد جامع خرمشهر را جایی نگه داشت که بعدها در موزه استفاده شود، پیدا می شد تا این تونل تاریخی را حفظ و نگه داری میکرد. 

اخیرا مطلبی خواندم از یکی از فرماندهان خوزستانی دفاع مقدس که به ماجرای حفر این تونل اشاره داشت. او نام استاد مقنی تونل را هم برد به نام غلامحسین رعیت رکن آبادی که اصالتا یزدی و ساکن قم بوده و گویا یکی دو سال بعد در شرهانی به شهادت می رسد.

پی مطلب را گرفتم و متوجه شدم این شهید بزرگوار در گلزار اصلی شهدای قم مدفون است. دیروز در سالروز شهادت امام محمدباقر علیه السلام که توفیق حضور در گلزار شهدا و شرکت در دسته عزاداری را پیدا کرده بودم با اندکی جستجو موفق شدم مزار این شهید قهرمان و تاریخ ساز را بیابم؛ قطعه 3 ردیف ششم. گلزار شهدای قم با توجه به حضور شهیدان گرانقدری چون زین الدین و ابراهیمی و کمال کورسل و خوانساری و دقایقی و ... همواره میزبان اردوهای دانشجویی است. امیدوارم دوستان راوی در خصوص حماسه این شهید بزرگوار و زدودن غربت از نام و یاد او نیز همت بگمارند.

 

photo_2023-06-27_07-48-24_95n2.jpg

photo_2023-06-27_07-48-36_0zim.jpg

  • سیدحمید مشتاقی نیا

گل سیمین

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۱۸ ق.ظ

معرفی و دانلود کتاب گل سیمین: خاطرات سهام طاقتی | ناهید سلمانی | کتابراه

 

خرمشهر را دوست دارم، همانطور که قم و مشهد را. هر وقت در این شهر فرصتی پیدا کردم با پای پیاده در کوچه هایش قدم زدم. مسجد جامع را که خانه خودم می دانم، همان حسی که در حرم امام رضا و کنار ضریح فاطمه معصومه دارم. از نوجوانی دوست داشتم روزی ساکن قم شوم. الان بیست و دو سال است که به این آرزویم رسیده ام و با چیز دیگری عوضش نمی کنم. ولی دلم میخواهد مدت کوتاهی ولو در حد یکی دوماه در مشهد و خرمشهر و دزفول (در جوار سبزه قبا) هم زندگی کنم. خدا کند روزی به این آرزویم نیز برسم.

کتابهای خاطراتی که پیرامون خرمشهر هست را می خورم! یعنی خواندن طبیعی نه، با جان و دل در متن آن فرو می روم و اصلا نمیفهمم در اطرافم چه می گذرد. کتاب گل سیمین را دیروز عصر دست گرفتم. صد صفحه بود و امروز صبح به اتمام رساندم. مثل بچه مدرسه ای ها که به نیّت قبولی در امتحان کتاب میخوانند. الان هر جای کتاب را که بپرسید از برم!

خیلی بیشتر از اینها باید در باره خرمشهر کتاب نوشت و نیز مهران و سومار و قصر شیرین و سوسنگرد و هویزه و حمیدیه. وجب به وجب این شهرها سرشار از خاطره حماسه و غربت است. دفاع مقدس، باشکوهترین فصل کتاب تاریخ ایران عزیز است که انتقال مفاهیم و خاطرات آن به نسلهای بعد، اهدای گنجینه ناتمام و گرانسنگ فرهنگ و ادبیات غنی تمدن نوین جهانی با محوریت انقلاب پابرهنگان ایران اسلامی است.

کتاب گل سیمین را از نظر نگارش به تعبیری باید معکوس کتاب دا دانست. هر چقدر در دا کوشیده شد مطالب کش دار و مفصل بیان شود اینجا موجز و مجمل عبور شده است. وجه مطلوب البته میانه روی است.

از منظر روایتگری، آب و تاب دادن به خاطرات منجر به سوءظن نسبت به محتوا و اتهام آب بستن و وهم می گردد، خلاصه گویی افراطی هم البته عمق و جان کلام را به خوبی نمی رساند. از خواندن این کتاب میتوان فهمید مرتضی سرهنگی از حوزه هنری رفته است! ولی به هر حال از مطالعه گل سیمین لذت بردم و این واقعیت را کتمان نمی کنم.

خانم سهام طاقتی، راوی گل سیمین که خاطرات نابش از روزهای پر دلهره نبرد خرمشهر در این اثر منتشر شده، به همراه همسر روحانی و رزمنده اش در قم زندگی میکند که از خدا میخواهم توفیق دیدارشان را نصیبم کند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مسئولان یاد بگیرند

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۲۹ ب.ظ

photo_2023-06-17_19-14-05_dpr9.jpg

 

یک پستچی آمده بود موسسه سیره شهدا؛ اتاق پژوهش. دید فضا فضای جبهه و جنگی است. خودش هم رزمنده بود. پیش ما نشست و خاطره گفت. از حساسیت شهدا نسبت به بیت المال تعریف میکرد. از شهیدی که برای کاری به مقر ارتش رفته بود. احتیاط میکرد چای و قندی که مخصوص نیروهای ارتشی است را بخورد یک وقت مرتکب گناه و تضییع بیت المال نشده باشد.

حالا نمی گوییم اینطوری باشید، ولی سر جدتان بابت جلسات اداری اینقدر بریز و بپاش نکنید.

این تصویر را ببینید. فروشندگان لوازم یدکی معمولا درامد خوبی دارند. اتحادیه شان هم بی پول نیست. این تصویر مربوط است به جلسه ای که مسئول اتحادیه لوازم یدکی بابل با مسئول پلیس امنیت اقتصادی در ساختمان اداره صمت این شهرستان برگزار کرده. پذیرایی را ببینید. چای هست و بیسکوییت. ساده و محترمانه. از میوه های گرانقیمت خبری نیست. بقیه مسئولان هم یاد بگیرند. میخواهند بیشتر پذیرایی کنند از جیب مبارک مایه بگذارند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به مناسبت خداحافظی محمد انصاری

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۱۷ ب.ظ

این مطلب را با عنوان "خدا در قاب تصویر" در هفدهم مهرماه سال 97 منتشر کردم. حالا که محمد انصاری از مستطیل سبز رنگ فوتبال خداحافظی کرده، یادآوری آن خالی از لطف نیست:

 

202k_photo_2018-08-01_05-00-20.jpg

 

در خاطره ای از عباس بابایی آمده است که روزی به عیادت دوست خلبانی رفت که مدتی در بستر بیماری افتاده بود. عباس دید، پسر او از این که پدر را چندی است روی تخت می بیند، پکر و ناراحت است. لباس رسمی اش را درآورد. از پسر خواست با او کشتی بگیرد. کمی بازی کرد و بعد گفت بیا بنشین ببین اسبت تند می رود یا نه؟! دوست عباس خجالت زده شده بود و از روی تخت اصرار می کرد که تیمسار! خواهش می کنم این کار را نکن. حرفش اما به جایی نرسید. عباس چهار دست و پا شده بود و پسر کوچک او را دور اتاق کولی می داد. کودک افسرده و غمگین، حالا داشت با شادی و نشاط بازی می کرد و خنده سر می داد. انگار نه انگار که غمی بر دلش سنگینی می کرد.1

 

هر جا که بحثی را پیرامون عرفان مطرح می کنم این خاطره را هم نقل می کنم. می گویم آنهایی که عرفان را خلاصه در گوشه نشینی و انزوا و ذکر گفتن کرده اید، اگر مردید، برای خدا مثل عباس بابایی باشید و بی اعتنا به جایگاه و شأن و اعتبار دنیوی، خودِ خودتان را برای دیگری خرج کنید. در خلوت گذراندن سخت نیست؛ اما این هم یک مدل عرفان است که خودت را برای شادی دیگران بشکنی. انتخاب با خودتان! عرفان حقیقی، عرفان علی علیه السلام است که در جایگاه حاکم اسلامی، در گمنامی به منزل شهیدی رفت و با کودکانش همراه شد، لقمه گوشت به دهانشان گذاشت و سرگرمشان کرد.2

 

این تصویر محمد انصاری، مدافع مطرح تیم پرسپولیس در منزل شهید محمد بلباسی را چندباری است که با حسرت نگاه می کنم. خیلی ها که اصلاً به خانواده های شهدا سر نمی زنند. بعضی ها می روند و یک دیدار رسمی انجام می دهند و بر می گردند. از تصویر می توان فهمید این جوان به گونه ای رفتار کرده که فرزندان خردسال شهید خیلی راحت و با شادی کنارش ایستاده و از نگاه هایشان پیداست که از بودن با او خوشحال هستند. کاش می شد این لحظه ها را از او خرید!

 

1- بر اساس خاطره ای از کتاب پرواز تا بی نهایت، صفحه183

2- ابن شهر آشوب مازندرانی، مناقب آل أبی طالب(ع)، ج 2، ص 115، قم، علامه، چاپ اول، 1379ق؛ مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 41، ص 52، بیروت، دار إحیاء التراث العربی، چاپ دوم، 1403ق.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

این مادر هم رفت

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۱۸ ق.ظ

سید صاحب گفت و نوشت اینبار اگر از جبهه برگردم طوری برمیگردم که هیچ کس مرا نشناسد. روز اول مرداد 67، عید قربان بود. عراقی ها تک گسترده ای داشتند. همراه نیروها پشت کمپرسی از دوکوهه به خط اعزام شد. 65 کیلومتری جاده اهواز خرمشهر نزدیک سه راهی کوشک، گلوله توپی به کمپرسی اصابت کرد. فقط پنج سید آنجا حضور داشتند از میان سی نفر فقط همان پنج سید شهید شدند. سید صاحب محمدی را از روی جوراب و شلوار پلنگی اش شناختند. تکه هایی از بدنش در تهران به خاک سپرده شد.

برادرش سید مهدی به تهران آمده بود. نماز عید قربان را که خواند گفت امام پیام داده باید بروم. خبر از برادر نداشت. چهار روز بعد از شهادت سید صاحب، سید مهدی هم در غرب شهید شد. منافقین شکنجه اش کرده بودند. مچ دستش قطع شده بود. گلوله توی پایش زده بودند و بدنش را سوزاندند. او را هم از روی دندانها و موی سرش شناسایی کردند.

مادر در مسجد نشسته بود. مراسم شهادت سید صاحب بود. یکی آمد پرسید خبر شهادت سید صاحب را شنیدی چه حالی داشتی؟ گفت فدای سر اسلام. پرسید بگویند سید مهدی زخمی شده چه حالی خواهی داشت؟ مادر لبخندی زد. مکثی کرد و آرام جواب داد: حرفتان را راحت بزنید؛ سید مهدی هم شهید شده.

این مادر، دیروز به رحمت خدا رفت. سیده رقیه محمدی، اهل دیوکلای امیرکلای بابل با همسر و پسرعمویش سید جلال محمدی سالهای سال در کربلا زندگی کرده و کبوتر حرم ارباب بی کفن بود. غیر از سیدصاحب، بقیه فرزندانش متولد کربلا هستند تا این که صدام اخراجشان کرد و ساکن تهران شدند. 

یک روز پدر، که سیدی اهل دل است، در امامزاده هاشم جاده هراز، رو به همراهانش کرد و گقت زمانی میرسد سید صاحب مثل امامزاده ها زائر خواهد داشت. 

امروز هم بقعه سادات خمسه کوثر در جاده اهواز و هم مزار او در قطعه چهلم بهشت زهرای تهران و هم منزل پدری اش محل تردد عشاق و زوّار شهدا و دارالشفای دل دردمند مریدان طریقت وصال است.

برای شادی روح خودتان فاتحه ای را به این مادر کربلایی هدیه کنید.

فرحین بما آتاهم الله من فضله

 

photo_2023-06-10_05-15-27_p9ls.jpg

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مادر

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۴۹ ق.ظ

می دانستم خانواده با شنیدن مارش عملیات بسیار نگران هستند. مادر می گفت: هنگامی که شنیدم عملیات شروع شده، شبها فرش را کنار می زدم و صورتم را در کف اتاق می گذاشتم و می خوابیدم. چون می دانستم شما خواب راحت ندارید...

 

 

.... رفتم پیش مهمانها با همه احوالپرسی کردم. هر کدام از حال و روز فرزندشان می پرسیدند. لحظه های سختی بود. چطور تشریح کنم که دوستم و پسر شما شهید شده است. به کسانی که فرزندشان شهید شده بود می گفتم: حالشان خوب است و به زودی می آیند. چون من مجروح شدم زودتر آمدم. آنها نیز ان شاءالله خواهند آمد. حیاط خانه ما سکویی داشت که هنگام بدرقه در آنجا ایستاده بودم. مادر سالار یحیی زاده خم شد و به زانو نشست و پاهایم را در آغوش گرفت و گفت: تو رو به خدا راستشو بگو به سر سالار چه آمده. خواب دیدم نگرانم.

لرزش پاهایم را حس می کردم. هر چه تلاش کردم حرفی سر هم کنم و بگویم نشد. بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد. با دیدن گریه من به آرامی به زمین نشست. دستش را گرفتم بلندش کردم. لرزان و گریه کنان از ما خداحافظی کرد و رفت...

 

 

... علی اهل سلماس کمک دیگر من بود. بر روی زانوی خود نوشته بود: به یاد مادر. گفتم علی چرا به یاد مادر نوشتی؟ گفت: مادرم یک سالی است فوت کرده، مادرم منتظر من است و اتاق پذیرایی را آماده کرده. میدانم در این عملیات پیش مادرم خواهم رفت... علی را دیدم وسط آب دست و پا میزد. به سختی به دیواره کانال تکیه اش دادم. خون از قلب علی بیرون می جهید. دقایقی نگذشت او نیز شهید شد.

برشهایی از کتاب خروش اروند، خاطرات خودنوشت جانباز دلاور اردبیلی، حسین جولانی، صفحات 55، 66، 111. مطالعه این کتاب را ساعاتی پیش به پایان رساندم. برای معرفی اثر، ترجیح دادم خودتان با فضای خاطرات آشنا شوید.

 

نمایشگاه مجازی - خروش اروند: خاطرات حسین جولانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

لزوما فقط مربوط به پدر و مادرها نیست!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۴:۵۵ ب.ظ

هزینه های عروسی در سال ۱۳۵۵ چقدر بود؟ - خبرآنلاین

 

اخیرا کتابی درباره یکی از شهدای قم میخواندم نکته ای داشت برایم جالب بود. شهید بنده خدا در جوانی کارگری می کرد. با بیل و کلنگ می ایستاد سر چهارراه، کنار بقیه کارگران روز مزد بلکه کسی بیاید کارگری بخواهد و او را انتخاب کند و نانی به کف آورد.

مرد میانسال و مومنی نیاز به چند نفر عمله داشت. رفت سر همان چهارراه و چند نفر از جمله همین جوان شهید قصه ما را با خودش برد. رفتارهای جوان با بقیه متفاوت بود. بیشتر کار میکرد. اهل غرغر نبود. دلسوزی داشت. نمازش به وقت بود و... چند روز دیگر هم به او گفت برای کار پیشش بیاید و باز هم او را زیر نظر گرفت و فهمید جوانی با خدا و کار درست است.

خودش به او پیشنهاد داد بیاید دخترش را بگیرد و دامادش شود. این اتفاق افتاد و دختر و پسری جوان و با ایمان خانه بخت رفتند و فرزندانی نیک به یادگار گذاشتند.

از رفتار آن مرد خوشم آمد. انصافا لیاقتش را داشت پدر همسر یک شهید باشد. غرور بی جا نداشت و فکر نکرد که اگر به جوانی پیشنهاد ازدواج با دخترش را بدهد خودش را کوچک کرده است. آدم با شخصیتی بود و وقتی صلاحیت یک جوان را دید پیش خودش نگفت که او کارگر معمولی است و پول و پله ای ندارد و... ایمان جوان را به دیگر امتیازات مادی ترجیح داد.

این را نگفتم عزیزان مجرد خواننده وبلاگ بروند یقه پدر و مادر را بگیرند که چرا برای ما همسر پیدا نکردید. حالا شاید شرایطش پیش نیامده باشد. اما خواستم بگویم خوب است همه به فکر اطرافیانمان باشیم و یادمان بماند عمل به دین باعث سهولت در اداره زندگی است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

فرصت طلایی و رو به پایان

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۲، ۰۵:۴۱ ق.ظ

ستارگان حرم کریمه 20 ؛ شهید محمدحسین شیخ حسنی – انتشارات حماسه یاران

 

کتاب خاطرات شهید محمدحسین شیخ حسنی را خواندم مختصر و مفید بود. یکی از سلسله کتابهای مجموعه ستارگان حرم که توسط موسسه 17 و با مدیریت و ابتکار حاج حسین کاجی در قم انتشار یافته است.

فارغ از بعضی نقاط ضعف و قوت و ضرورت تلاش برای گرداوری خاطرات بیشتر، اصل ثبت و نشر خاطرات شهدا کاری لازم و بایسته و تاریخ ساز است که کنگره ها و سازمانهای تنبل حفظ آثار دفاع مقدس در استانها باید برای همه سرداران و امرا و شهدا و رزمندگان خطه خود تدارک می دیدند. در این خصوص ظلم بزرگی بر گنجینه خاطرات دفاع مقدس روا شده که قطعا آن دنیا باعث مواخذه مسئولان نظامی و فرهنگی ما خواهد شد.

همین میزان آثاری که از شهدا و دفاع مقدس منتشر و تولید شد اعم از کتاب و فیلم، نقش بسزایی در انتقال فرهنگ ایثار و شهادت داشت و به جرأت میتوان ادعا کرد پیروزی جوانان جبهه و جنگ ندیده نسل سوم و چهارم انقلاب خمینی در خط جهانی سوریه، نشأت گرفته از انس و ارتباط با همان محصولات معدود فرهنگی پیرامون دفاع مقدس بوده است. هیچ شهیدی از بچه های سرافراز مدافع حرم نبود که کتاب و فیلم و خاطره ای از شهدای دوران دفاع مقدس را نخوانده و ندیده و نشنیده و با آن ارتباط برقرار نکرده باشد.

مسئولان کشوری و لشکری به ضرورت نشر و تولید آثار مرتبط با فرهنگ ایثار و شهادت هم از زاویه کار سازنده فرهنگی و هم از زاویه اقدامی استراتژیک و دفاعی و امنیت آفرین نگاه کنند که روح حماسه و ایمان را در جامعه زنده نگه میدارد.

هر چقدر از سالهای دفاع مقدس فاصله میگیریم فرصت ما برای ثبت و انتقال خاطرات آن دوران کمتر می شود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دشت شقایق ها

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۳:۰۹ ب.ظ

کتاب دشت شقایقها اثر محمدرضا بایرامی | ایران کتاب

 

من چقدر خوشبختم که این کتاب را میخوانم.

جمله ای بود ناخواسته که از دهانه افکارم زبانه کشید و عمق دلم را روشن ساخت. احساس بی پیرایه ای که در قالب کلمات، تجسم پیدا کرد. 

وسط گرما، گیر افتاده باشی، تشنه باشی، یک لیوان آبگرم دستت بدهند خدا را شکر میکنی اما وقتی لیوان آب خنک را سر می کشی جانت تازه می شود، سر حال می آیی و کیفت کوک می گردد. 

بعد از خواندن چند اثر معمولی یا ضعیف، مطالعه دشت شقایق ها حس نوشیدن آب گوارا در برهوت عطش و بی طاقتی سوزان صحرا بود.

محمدرضا بایرامی ادامه جلال، محمود گلابدره و نادر ابراهیمی است. نثر غنی فارسی با وجود چنین قلمهای فاخری، تاریخ را به بالندگی گنجینه ادبیات ملی آراسته می سازد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پا شو پیرمرد!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۶:۰۴ ب.ظ

photo_2023-05-17_17-33-19_5jau.jpg

 

امروز ظهر با دخترش صحبت کردم. گفت سه تا از رگ های قلب او را باز کرده اند و فردا هم یک رگ دیگر قلبش را.

بیمارستان آیت الله روحانی بستری است. حاج حسن آقای مهدیزاده از پاسدارهای قدیمی اطلاعات سپاه بابل و خار چشم منافقان کور دل و ستیزه جو با گروهکهای الحادی وابسته به شرق و غرب است که سالهایی را شبانه روز در خدمتگذاری صادقانه به شهدا سپری کرده است. این دلداده کوی وصال و جامانده قافله معراجیان که خودش نیز برادر شهید است، چند سالی است که کانال سنگر شهدای بابل را راه اندازی نموده و تصاویر و خاطرات نابی که برای معرفی کربلاییان عصر خمینی در کانال او انتشار یافته همواره با استقبال مخاطبان سایر شهرها و استانهای کشور مواجه بوده است.

پیرمرد ما به اندازه چند جوان رشید، سر پر شور خدمت به فرهنگ و هویت این مرز و بوم را دارد. او ترجمان حقیقی معنای بسیج است که خستگی را خسته کرده و اهل انزوا و گوشه گیری و بازنشستگی نبوده است.

برای این خادم بی ادعای فرهنگ شهادت دعا کنید. سلامتی عاجل او فرصتنی مغتنم برای خدمتگذاری بیشتر به جبهه فرهنگی انقلاب جهانی اسلام است.

لبخند بزن پیرمرد، همچنان کوچه پس کوچه های شهر به عطر یاد و نام شهدا و رائحه وصال که از نفس پاک تو بر می خیزد محتاج است.

دوستانی که این وبلاگ را میخوانند به اقتضای صفای دل و روشنی باطنشان برای سلامتی این پیر میکده سرخ وصال صلواتی هدیه کنند، اجرشان با شهدا.

از محضر شهدای عزیز تمنا دارم چند صباحی بیشتر در فراق این یار دیرین و مخلص خویش صبوری کنند جام تهی جان ما تشنه سبوی عشقی است که از وادی مهر و سرچشمه زلال عطوفت او سر ریز می شود. ماییم و دستهای خالی تمنا به پیشگاه معطر علمداران عشق و رستگاری، برازنده تان نیست روی نیاز و طلب ضعیفان دو عالم را بر زمین بگذارید.

به آبروی مهدی نصیرایی، سید حسن علی امامی، یوسف سجوی، حسن رجایی فر، سید رضا طاهر... اللهم اشف و انت الشافی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

می دانید این قبر کیست؟

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۵:۵۵ ب.ظ

photo_2023-05-12_17-48-20_wf47.jpg

 

مرحوم حاج آقای راستگو، خودش از شاگردان میرزا جواد آقا تهرانی بود در مشهد. یکبار سر صحبت باز شد در کلاس مربی گری کودک، دفتر تبلیغات قم. برایمان از این مرد خدا گفت که روح بزرگی داشت آن قدر که وقتی در مسطح یا گرد بودن زمین دچار شک شد و علم و تحقیقش راه به جایی نبرد، روحش را شبی برد آن بالا دید زمین گرد است و ...

اولین بار اسم این مرحوم را از مدیر مدرسه مان شنیدم؛ حاج اصغر آقای حقیقی، حدود بیست و پنج شش سال پیش. خودش جانباز و فرمانده گردان بود. گفت جبهه را می خواهید بشناسید به مرد خدا میرزا جواد آقا تهرانی نگاه کنید. عالم بود، مجتهد بود، استاد فرزانه و صاحب کتاب بود، یواشکی خودش را به جبهه می رساند، می دیدند پیرمردی آمده است با قد خمیده، دست بچه های بسیجی آب و غذا می دهد، نورانیت عجیبی دارد و شب زنده داری هایی دیدنی. چیزی نمی گذشت ماشین هایی از ستاد فرماندهی می آمدند او را با احترام به عقب ببرند گریه می کرد بگذارند یک روز دیگر پیش بسیجی ها بماند. خانه با صفایش در مشهد قدم گاه بچه های بسیجی بود. خودش می شد پیش نماز آنها. کیف می کرد وسط بچه های حزب اللهی می نشست. می گفت نمازی که با بچه های بسیجی خوانده شود مورد قبول خداست.

ضدعرفان بود. البته ضد عرفان مرسوم و محصور در لغات. اهل بازی با کلمات و عشوه های کلامی و تعابیر شاعرانه و ... نبود. دین را با فقه می شناخت و حقیقت را در کلام اهل بیت می جست. اما معنا و معرفت را در عمل پیگیر می شد. بند واژه ها نبود.

همین است که با آن درجه ممتاز معنوی و علمی، خودش را خاک پای بچه بسیجی ها می دانست. سفارش کرد از دنیا که می رود برایش سنگ مزار نگذارند. روی قبر سیمانی اش حتی نامی هم ثبت نشده است. گمنامی و سادگی را دوست داشت. شاید از مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها حیا می کرد ... الله اعلم.

چند روز پیش برای اولین بار توفیق حضور در بهشت رضا علیه السلام را پیدا کردم و زیارت مزار شهدایی چون برونسی، کاوه، شوشتری، عطایی، بختی، اسماعیلی، توسلی، بخشی، سنجرانی، تولایی، حسین پور، چراغچی و...؛ پرچم بچه های مشهد بالاست. میرزا جوادآقا تهرانی، اینجا هم همسایه شهداست.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پیرامون نقش شوروی سابق در ماجرای طبس چه می گویند؟

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۰۵ ب.ظ

صحرای طبس تفسیر مجدد سوره فیل / تنها شهید واقعه طبس در گمنامی است -  خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency

 

در سالروز واقعه عبرت آموز طبس، اشاره به یک موضوع لازم و ضروری است.

از ابتدای وقوع این ماجرا، روایت رسمی حاکی از عملیات کماندویی ایالات متحده برای رهایی گروگان های این کشور در خاک ایران بود که طوفان شن برخاسته از کویر طبس در دل تاریکی شب، باعث برخورد دو هلی کوپتر آمریکایی گردید و منجر به لغو عملیات شد. هنوز هم بیان نشده است که کماندوهای آمریکایی از خاک کدام کشور همسایه برای ورود به ایران استفاده نمودند و چه کسی دستور خاموشی رادارهای پدافندی کشور را داده بود. البته بمباران بی معنایی که روز بعد به دستور بنی صدر خائن انجام گرفت و منجر به شهادت فرمانده سپاه طبس شد تا حدودی پرده از بعضی حقایق بر می دارد.

قرائت جمهوری اسلامی از این اتفاق، مبتنی بر امداد غیبی است. شن ها مأمور خدا برای به خاک مالیدن دماغ نمرودهای زمانه تلقی گردیدند.

بعد از حدود دو دهه از این اتفاق، مقالاتی به ظاهر افشاگرانه در خصوص چند و چون این ماجرا منتشر شد که در آن تلاش می شد تا اصل ماجرا به شکلی دیگر بیان شود. نویسندگان مجهول الهویه این مقالات این گونه وانمود می کردند که سیستم جاسوسی کا گ ب بعد از اطلاع از عملیات آمریکا در خاک ایران اقدام به حمله نظامی نموده و نقشه ایالات متحده را ناکام گذاشته است.

این ادعا البته هیچ گاه فراتر از یک فرضیه و داستان نرفت و استنادی برای آن بیان نگردید اما به مرور توانست در ذهن لایه هایی از جامعه که نگاهشان به رسانه های بیگانه دوخته شده اثر بگذارد.

در کنار این تحلیل بی سند باید به آثار دیگری نیز اشاره داشت که در دو دهه اخیر ذهنیت مخاطبان را از طریق وارونه نمایی تاریخ به سمت وابستگی مسئولان ایران به شوروی سابق سوق می دهند.

کتاب "رفیق آیت الله" که در آمریکا منتشر گردید و کتاب "شنود اشباح" که در کشور خودمان توسط یکی از عناصر وابسته به گروههای رقیب امنیتی انتشار یافت نیز کوشیده اند اتفاقاتی مانند شهادت دکتر مصطفی چمران و تسخیر لانه جاسوسی و ... را به دخالت مسئولانی ارتباط دهند که وابسته به سیستم اطلاعاتی ابرقدرت شرق بوده اند.

این رویکرد تبلیغی دو هدف را دنبال می نماید:

1- نفی استقلال جمهوری اسلامی به منظور ایجاد بدبینی در مردم و عدم الگوپذیری نهضتهای مستقل آزادی بخش در جهان

2- تضعیف اعتقاد عمومی به خاستگاه ایمانی نظام دینی و تضعیف باورهای معنوی جامعه

پاسخ مختصر به این رویکرد شبهه آلود دستگاه تبلیغاتی دشمن:

1- درباره وابستگی مقامات ارشد نظام اسلامی به شوروی سابق هیچگاه هیچ دلیل و سندی منتشر نگردید و جالب آنکه ادعاهای مطرح شده همواره توأم با تناقضاتی مضحک بوده است. مثلا ادعای تحصیل یکی از روحانیون سرشناس وقت در دانشگاه پاتریس لومومبا در حالی طرح گردید که نامبرده در حضور دهها تن از طلاب حوزه علمیه، سالهای مذکور را در قم گذرانده است. یا میزان ارادت یکی از بزرگان نظام نسبت به شخصیت شهید چمران همواره زبانزد دوستان مشترک بوده و...

2- ادعای فاقد سند پیرامون واقعه طبس و تلاش برای وابسته نشان دادن نظام اسلامی به جماهیر شوروی در حالی طرح گردیده که شوروی همپای ابرقدرت بلوک غرب از نظام اسلامی ایران رویگردان و به دنبال اسقاط آن بوده است:

الف- تجهیز و حمایت از شبهه نظامیان جدایی طلب کمونیستی در شمال و غرب کشور

ب- تشکیل شبکه های مخوف جاسوسی که با دستگیری ناخدا افضلی فرمانده وقت نیروی دریایی و باند کیانوری متلاشی گردید

ج- پشتیبانی اطلاعاتی و تسلیحاتی و موشکی از ارتش متجاوز عراق که منجر به شهادت صدها تن از مردم بی دفاع در شهرها گردید

نمونه هایی از دشمنی ذاتی اتحاد جماهیر شوروی سابق و اندیشه های کمونیستی و مارکسیستی پیرامون آن با مبانی نظام اسلامی است.

3- ظهور امدادهای غیبی آنچنان که در کتاب خدا و در وصف متقین بیان شده است "الذین یومنون بالغیب..." هزاران مصداق مکرر در طول سالهای مبارزه با طاغوت و کوران دفاع مقدس داشته است چنان که پیروزی های حیرت انگیز جوانان این مرز و بوم در ستیز نابرابر با ارتش تا بن دندان مسلح دشمن که حمایت همه ابرقدرتها و ائتلاف غربی و عربی را پشت سر خود داشت "فتح ارزشهای اسلامی" لقب گرفت و "عرفان بازی دراز" تجسم معرفت حقیقی اهل معنا گردید. شرح عملیاتهای محیرالعقول و اعجازآمیز فتح المبین، الی بیت المقدس، والفجر هشت و ... که حتی در آثار تخصصی استراتژیستهای غرب نیز بازتاب گسترده داشت جلوه هایی از شکوه قدرت ایمان در مصاف با جبهه ظلم و تباهی را رقم زده است. واقعه طبس فقط یک نمونه از این سلسله حقایق تاریخی و انسان ساز است.

مجموعه این نکات، ضرورت توجه به دو موضوع را پررنگ تر می نمایاند:

1- دشمن همواره در تلاش برای قلب حقایق و تحریف تاریخ است. نهادهای فرهنگی و مجموعه نیروهای دلسوز باید تلاش بیشتری برای انتقال مفاهیم و حقایق و معارف تاریخی انقلاب اسلامی به نسل جدید داشته باشند.

2- عنایات معنوی خدا به این مردم و مملکت در پرتو اتصال به معنویات و محوریت باورهای الهی رقم خورده است. فاصله مسئولان و مردم از این باورها و تغییر فرهنگ معنوی و اصالت بخشی به مادیات، شکست نظام اسلامی را هموار می سازد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

راهی برای حل معضل گنجینه بابل

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۱۹ ب.ظ

موزه گنجینه بابل - سامانه جامع گردشگری استان مازندران - ویزیت مازندران

 

دعوای بر سر اجاره بهای ساختمان موزه بابل دوباره بالا گرفته و بر اساس شواهد امر قرارشده است (احتمالا) ظرف هفته آتی گنجینه یا همان موزه تاریخی، ساختمان فعلی را با حکم دادگاه تخلیه نماید.

جریان چیست؟

ساختمانی که موزه بابل در آن قرار دارد وقف حوزه های علمیه است. این ساختمان بر اساس قرارداد اجاره با مبلغی اندک در اختیار اداره میراث فرهنگی قرار گرفته است اما اداره مذکور در تمام این سالها با گردن کلفتی از پرداخت مبلغ اجاره بها اجتناب ورزیده و هر بار که کار به دادگاه کشیده و بحث تخلیه ساختمان مطرح گردیده سرباز پیاده های میراث با این ترفند قدیمی که قرار است موزه بابل به ساری منتقل شود اقدام به تحریک افکار عمومی در فضای مجازی نموده و مسئولان امر نیز عقب نشینی کرده اند.

از نظر شرع و قانون حق با مدیریت مدارس علمیه و سازمان اوقاف است؛

اما

به هر حال وجود این موزه در شهر قدیمی و تاریخی بابل، حق مردم فرهنگ  دوست و متمدن این دیار بوده و زوایایی اندک از تاریخچه پر ارزش ساکنان کهن این خطه را به تماشا گذاشته است.

راه نخست حل این مسأله تمکین اداره میراث از قانون است که تحقق آن کمی بعید به نظر می رسد.

راه حل دیگر انتقال موزه به سایر ساختمان های تحت مالکیت میراث در سطح شهر است که البته گویا با استناد به دلایل امنیتی و حفاظتی از انجام آن نیز اجتناب گردیده است.

بر فرض پذیرش دلیل قبل، و نیز با توجه به ضرورت تمکین نسبت به احکام شرع، میتوان پیشنهاد دیگری را نیز مدنظر قرار داد که راه برون رفت از این بن بست باشد. بر اساس قرائن موجود، مدارس علمیه بابل که به لطف خدا همواره منشأ برکات عظیم معنوی و فرهنگی برای دارالمومنین بوده اند نیاز خاصی به این ساختمان قدیمی که البته مدتی هم در اختیار بلدیه بود ندارند مگر آنکه در مسیری فرهنگی مرتبط با علوم ومعارف و تمدن دین مورد استفاده قرار بگیرد. از این منظر برای حل گره شرعی این موقوفه، میتوان بخشهایی از آن را به گنجینه آثار دینی و حوزوی و قرآنی این شهر اختصاص داد (از قبیل معرفی علما، بیان تاریخچه معنوی و حماسی شهر مانند نبرد با بهائیت، معرفی ابنیه مذهبی شهر، نگهداری آثار شهدا و...) که اینگونه هم دعوای حقوقی بین ادارات مذکور حل میشود، موزه در بابل میماند، صورت مسأله شرعی استفاده از موقوفه در امور غیر مرتبط از بین میرود، بخشی دیگر از گنجینه فرهنگ و تمدن و افتخارات مردم این شهر ثبت گردیده و به اطلاع عموم رسانده میشود.

یک نکته را هم بد نیست در پایان یادآور شوم که بابل دارای بناهای کهن مذهبی با قدمت بیش از هفت قرن است که معلوم نیست چرا مدتها تصویری از برج دیدبانی مرتبط با کاخ شاه با قدمت معماری عصر اول پهلوی به عنوان نماد این شهر در سربرگهای اداری و گزارشهای خبری و ... مورد استفاده قرار گرفته و البته هیچگاه هم مورد اعتراض مدعیان تاریخ و تمدن این دیار واقع نشده است. اگر بابل را دارالمومنین میدانیم لااقل از معرفی آثار معماری و فرهنگی مرتبط با جامعه ایمانی این شهرستان در قالب موزه یا تبلیغات فرهنگی و رسانه ای غفلت نورزیم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

لبیک اللهم لبیک

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۱، ۰۴:۲۶ ب.ظ

img_7069_ta4v.jpg

 

به یاری خدا در ایام باقی مانده تا ماه مبارک رمضان طی دو یا سه سفر با کاروانهای دانشجویی عازم مناطق عملیاتی جنوب هستم. راهیان نور بزرگترین عملیات فرهنگی کشور در راستای بهره مندی از ذخایر عظیم و گنجینه بی پایان معارف دفاع مقدس و فرهنگ سازنده ایثار و مقاومت است.

این دو دعا را این روزها زیاد بر زبان تکرار میکنم:

ربِّ اشْرَحْ لی صَدری و یَسِّرْ لی أمری و احْلل عُقدةً مِنْ لسانی یَفقَهوا قَوْلی

خدا به زبان و قدم و قلم ما برکت و اخلاصی عطا کند که بر نسل جدید و نجیب جوان امروز که آماج شبیخون ناجوانمردانه فکری و فرهنگی دشمن است واسطه تابش نور توحید و باور به معاد و نیل به حیات طیبه شهادت قرار گیرد.

 یارَبِّ ، یارَبِّ! قَوِّ عَلى خِدمَتِکَ جَوارِحی وَاشدُد عَلَى العَزیمَةِ جَوانِحی

خدا کند بهتر و برتر از سالهای گذشته خستگی ناپذیری و سلامت جان و نفس و طهارت روح نصیب گشته و طراوتی معنوی رزق دل و باطن این حقیر قرار گیرد.

خدا کند شهدا از ما راضی باشند و آنچه که مقصد و آرمانشان بوده و هست بر گفتار و کردارمان جاری سازند. خدا کند کلام و رفتار ما کسی را از دین خدا بیزار نسازد. خدا کند صدق گفتارمان با مهر سرخ شهادت به تأیید معشوق بی همتا برسد. لاحول و لاقوة الا بالله.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مردانگی به ریش یا سبیل نیست

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۱۵ ب.ظ

نحوه شهادت بهنام محمدی,درباره شهید بهنام محمدی,وصیت نامه شهید بهنام محمدی

 

بهنام محمدی نوجوان ریز اندام و چابک خرمشهری وقتی دید بعثی ها روی یکی از ساختمان های بلند شهر، پرچم عراق را برافراشته اند طاقت نیاورد.

به هر زحمتی بود خطر کرد و خودش را بالای ساختمان رساند؛ پرچم بیگانه را پایین کشید و پرچم ایران را به اهتزاز درآورد.

وقتی برگشت عقب، دستانش بابت سرعت عملی که در بالا و پایین کشیدن طناب ضخیم پرچم داشت زخم شده و خون از آن بیرون می زد. یکی آمد دستانش را پانسمان کند، اجازه نداد. گفت باندها را نگه دارید برای رزمنده هایی که تیر و ترکش می خورند، این بچه ها واجب ترند.

.........

آنهایی که همنوا با اجانب به پرچم و نشان کشور خود بی حرمتی کرده و به هویت خویش لگد می زنند؛

و

آنهایی که بر سفره بیت المال چنبره زده و خودشان را طلب کار مردم می دانند؛

بهنام محمدی فقط سیزده سال داشت؛

اما

مرد بود و غیرت داشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حج

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۴ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۵۰ ق.ظ

ابراهیم شیری، روحانی آذری زبانی بود که از قم به جبهه غرب اعزام شد. اسمش برای سفر حج درآمده بود اما گفت اول بروم جبهه پاک شوم بعد بروم حج. روزها می نشست گوشه ای از دل طبیعت، پشت میز چارپایه چوبی کوچک و طلبگی اش به درخت تکیه میداد، قرآن میخواند و تفسیر میگفت. بچه ها کیف میکردند از هم صحبتی با او. دیگر فرصت سر خاراندن هم نداشت. هر لحظه یکی میرفت پیشش سوالی میپرسید نصیحتی میخواست...

عملیات نزدیک شد. التماس کرد او را هم با خودشان ببرند. فرماندهان زیر بار نرفتند. آموزش کافی ندیده بود. هر چه اصرار کرد فایده ای نداشت.

روز اعزام آمد همه را بدرقه کرد و از زیر قرآن گذراند. دلش گرفته بود و بغض داشت. میپرسید چه کار کردم که خدا مرا لایق دیدار ندانست؟ نیروها که رفتند همه جا سوت و کور شد.  چند نفری مانده بودند که از چادرها و وسایل بچه ها مراقبت کنند.

داشتم با موتور از خط به سمت مقر بر می گشتم که هواپیمای دشمن را بالای سرم دیدم. آمد و مقرّ را بمباران کرد. وقتی رسیدم چادرها داشت در آتش می سوخت. یاد حاج آقا شیری افتادم. موتور را پرت کردم و دویدم این طرف و آن طرف داد میزدم حاج آقا شیری، شیری ... شیری...

خبری از او نبود. از چادرها فاصله گرفتم. از دور دیدم زیر همان درخت همیشگی تکیه داده و به میز کوچک چوبی اش نگاه میکند.

خیالم راحت شد. دویدم سمتش. عجیب بود وسط این همه سر و صدا هنوز سرجایش نشسته بود و سمت چادرها نیامد.

نفس نفس زنان نزدیکش شدم. یک لحظه ایستادم. کاش دوربینی بود عکس میگرفتم. همانطور آرام و با وقار نشسته بود مثل همیشه. ترکش خورده بود به گردنش. خون سرخ او آرام آرام لیز میخورد می ریخت روی دستش بعد از روی تسبیحی که هنوز در دست داشت قطره قطره می چکید روی صفحات قرآن... به آرزویش رسید و حاجی واقعی شد.

به روایت برادر یوسفی از رزمندگان سپاه اصفهان

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خاطرات شخصی از دوران جنگ

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۱۹ ب.ظ

 

اساسا یکی از کارکردهای وبلاگ و وجوه برتری آن نسبت به سایر شبکه های مجازی را در همین قابلیت دسترسی عمومی و آرشیو سازی و تحقیق از طریق موتورهای جستجوگر میدانم. از این باب معتقد هستم انتشار هر متن مفید در فضای رایگان و ماندگار وب، خدمتی به گنجینه منابع اسلامی یا انقلابی و انسانی به شمار می آید. همواره دوستان اهل مطالعه و قلم و پژوهش را به راه اندازی یک وبلاگ شخصی تشویق نموده ام. وبلاگ اگر چه ممکن است به طور روزانه از بازدید قابل توجهی برخوردار نباشد اما به مرور با جستجو و تحقیق علاقمندان به هر موضوع میتواند مورد استفاده آنان قرار گرفته و اثر خود را در عرصه ای دیگر به نمایش بگذارد.

خود نیز کوشیده ام هر از گاه، آثار قابل استفاده دیگران (دفاع مقدس یا هر موضوع دیگر البته با ذکر منبع و رسم امانتداری) را نیز در فضای مجازی منتشر نموده تا در تنوع بخشی به منابع و غنای گنجینه متون فارسی سهمی کوچک داشته باشم. اخیرا در لابلای یادداشتهای تعدادی از اساتید دانشگاه فرهنگیان، خاطره خودنوشتی از یکی از عزیزان به چشمم خورد که ترجیح دادم در اختیار مخاطبان وبلاگ در حال و آینده قرار بگیرد. دلم نیامد سادگی و صداقت متن را با قلم ویرایش مورد دستبرد و تغییر قرار دهم. همانطور که نوشته تقدیم شما دوستان:

 

بهاری که در فصل گل، قدرش را ندانستم

دوران نوجوانی بود و شور رفتن به جبهه را داشتم اما به خاطر سن کم (14 سال) سپاه اجازه نمی داد. تا اینکه شنیدم اگر دوران آموزش نظامی را طی کنید آن وقت برای رفتن به جبهه مانع نمی شوند. اعزام به جبهه ماهانه بود. فرصت خیلی خوبی پیش آمد. امتحانات دوم راهنمایی در خردادماه 1366 تمام شد و به اتفاق چند نفر از بچه­های هم سن و سال به بهانۀ کار کردن در تابستان از خانواده جدا شدیم. به خاطر این که شک نکنند یکی دو روز زودتر از اعزام، خانه را ترک کردیم.

روز اعزام (شانزدهم تیرماه) فرا رسید. با قیافه­ای حق به جانب به مسئولان اعزام به جبهه گفتیم: ما که نمی­خواهیم به جبهه برویم. ما می­خواهیم به دورۀ آموزشی برویم.

آنها هم قبول کردند و با خوشحالی وصف­ناپذیری جهت گذراندن دوران آموزشی یک ماهه به پادگان امام حسین علیه­السلام شهرستان فسا اعزام شدیم و مطمئن بودیم که پس از طی این دوره ما را به جبهه اعزام خواهد کرد.

گرمای وحشتناک تیرماه هیچ خللی در ارادۀ ما ایجاد نکرد و با تمام وجود مشغول یاد گرفتن آموزش­های لازم شدیم. هرچند دوره بسیار فشرده بود و تقریباً به جز خواب معمول –که آن هم با گشت­های شبانه بعضاً برخورد می­کرد و از آن هم محروم می­شدیم- تقریباً در بقیۀ ساعات مشغول امور آموزشی بودیم اما فشردگی فعالیت­ها و رفتن در میدان­های تیر و دو صبحگاهی و بسیاری دیگر فعالیت­ها هیچ تأثیر منفی در روح مشتاق نوجوانی نگذاشت و حتی برای یک لحظه هم پشیمان نبودم. علاوه بر انگیزۀ بالای شخصی شاید یکی از اساسی­ترین علل آن بدن آماده­ای بود که به لطف روستایی بودن و کوهنوردی­های طولانی و مکرر و طالقت­فرسا مرا آبدیده کرده بود و واقعاً از نظر بدنی تجربۀ آن را در گذشته داشتم.

یک ماهی گذشت. روزی رسید که خبر دادند امروز دیگر دوره تمام شده و نیروها یا باید به منطقۀ جنگی اعزام شوند و یا اینکه به خانه بروند.

هرگز فراموش نمی­کنم که پاسدارانی که در این مدت مسئول آموزش نظامی بودند همه را در میدان صبجگاه به خط کردند. نمی­دانستم برنامه چیست. بعد از به خط کردن همۀ نیروها وقتی دیدم همۀ مربیان یک جا حضور دارند احساس کردم که به خاطر خداحافظی است ولی دقیقاً نمی­دانستم چه برنامه­ای دارند. گفتند هم روی زمین بنشینید طوری که سرتان را روی زانو و دست چپ بگذارید و دست راست شما به سمت جلو دراز باشد. با توجه به دستور نظامی، حق نداشتیم سرمان را بالا بیاوریم ولی یک دفعه دیدم صدای گریه از سمت راست گردان بلند شد و همهمه­ای شد.

وقتی سرم را بلند کردم و به سمت راست نگاه کردم دیدم صحنه­ای دیدم که قابل توصیف نبود. پاسدارانی که مسئول آموزش نظامی بودند و در این مدت خیلی با جدیت به ما آموزش نظامی می دادند و حتی برخی را در ذهن خودم خشن می دیدم دارند یکی یکی دست بسیجیان را می بوسند و چلو می آیند و صحنه­ای که ای کاش فیلم­برداری شده بود. حِق­حِق گریه­های پاسداران مربی و بسیجیان یکی شده بود. آری لحظۀ وداع بود و این بسیجیان داشتند به جبهه اعزام می­شدند و اینها می دانستند که بسیاری از همین جمع در آینده در خیل شهدا خواهند بود.

افسوس که آن روز خیلی عظمت این کارها و تواضع پاسداران را خیلی درک نمی کردم. کاش رفته بودم پای آنها را بوسیده بودم و دست و چشمان خودم را متبرک می­کردم؛ اما گذشت و فقط حسرت آن لحظه به دلم ماند که ای کاش یک بار دیگر آن صحنه تکرار می شد و الأن نمی دانم بعد از این همه سال آن جمع با صفا به کجا رفته اند.

هنوز نیم­نگاهی به درس و مدرسه داشتم و دلم نیامد مستثیماً به چبهه بروم. تصمیم گرفتم که بر گردم و فعلاً دنبال مدرسه را بگیرم تا در فرصت بعدی به جبهه بروم. این تلخ­ترین و فکر می کنم بدترین تصمیمی بود که گرفتم و ای کاش همان موقع مستقیم به جبهه می رفتم. درد جانکاه برخی حسرت­ها همیشه همراه انسان می­ماند و برای من این اتفاق افتاد.

پاییز 1366 شروع شد و راهی مدرسه شدم اما هنوز نیم­نگاهی به سمت جبهه داشتم. با پایان پاییز در اوایل زمستان یعنی 6 دی ماه بود که مجدداً به سپاه مراجعه کردم اما این دفعه دیگر خیالم راحت بود که مانعی نیست. از شهرستان به شیراز اعزام شدیم. در شیراز لحظۀ اعزام و سوار بر اتوبوس شدن ناگهان عمویم را دیدم و فهمیدم به دنبال من آمده است. به سمتش رفتم و بی­معطلی مچ دستم را گرفت و فهمیدم که قصد برگرداندن من را دارد. ناگهان فکری به ذهنم آمد. بی­معطلی او را به خون عموی شهیدم (شهید خسرو رضایی که در عملیات فتح­المبین به شهادت رسیده بود) قسم دادم. خیلی سریع دستم را رها کرد. مقداری پول به من داد. خدا حافظی کردم و با بسیجیانی دیگر به سمت پادگان امام خمینی اهواز که مقرّ لشکر 33 المهدی بود حرکت کردیم.

روزها در پادگان سپری شد و منتظر اعزام به جبهه. آموزش­ها و دوره­هایی را هم داشتیم تا اواخر زمستان که ما را به پیاده­روی 30 کیلومتری بردند. یکی از صحنه­های به یاد ماندنی این پیاده­روی یک روزه این بود که یکی از نوجوانان شهر گراش فارس که 13 سال بیشتر نداشت در اواخر مسیر با توجه به جثۀ کوچکی که داشت از نظر بدنی کم آورد و نمی توانست به پیاده روی ادامه دهد. در این لحظه صحنه ای دیدم که این صحنه­ها فقط در محیط­های با اخلاص تمام قابل مشاهده است. فرماندهی گروهان آقای عبدالله آذر آن نوجوان را بر پشت خود قرار دادند و تا مسافتی طولانی آن نوجوان را کول کردند. این نوجوان را به خاطر داشته باشید تا در ادامه برسیم به دل شیر این نوجوان.

یادم هست در همان دوران که در پادگان بودم پدرم به ملاقاتم آمده بود و در کمال ناباوری دیدم گفتند شما ملاقات دارید. درست این اتفاق زمانی رخ داد که به ما اسلحه داده بودند تا به منطقۀ جنگی اعزام شویم هرچند در آخرین لحظات این قضیه متوقف شد و باز به منطقۀ جنگی اعزام نشدیم.

به ملاقات پدر رفتم و هنوز افسوس می خورم که ای کاش آن روز اندکی احساسات یک پدر را درک می کردم و وقت بیشتری پیش او می ماندم. چند دقیقه بیشتر پیش او نماندم و با شوق و ذوق گفتم ما الأن قرار است به منطقه اعزام شویم و اصلاً نمی فهمیدم که او چه حسی پیدا می کند. نمی دانستم او ناراحت می شود و وقتی به چشم خود می بیند فرزند دلبندش از او جدا می شود چقدر سخت است. هر قدر این صحنه برای پدر سخت و سنگین بود من به همین نسبت خام و جاهل و بلد نبودم که رعایت حال پدر را بکنم ولی چه فایده که آن روز هیچ از احساسات یک پدر چیزی متوجه نبودم. پدرم از روی دغدغه­ای که نسبت به درسم داشت کتابهایم را آورده بود تا بلکه در همین جا هم اگر فرصت داشتم درسم را بخوانم. با این اتفاق که قرار بود به منطقۀ جنگی اعزام شویم پدرم مجدداً کتاب ها را برگرداند و افسوس دیگرم الأن این است که ای کاش اندکی احساسات پدرم را درک می کردم و حداقل تشکری می کردم.

اواخر زمستان بود که بقه هر حال به منطقۀ شلمچه اعزام شدیم. وقتی شب پشت ماشین لندکروز در روشنایی ماه اولین بار اصابت خمپاره به اطرافمان را به چشم دیدم باور کردم که اینجا جبهه است.

پس از مدت زمانی ما را پیاده کردند ولی نمی دانستم که با چه شرایطی مواجه می شویم. در ذهن خودم می گفتم ما را در یک سالن جمع می کنند و پس از توجیه به سنگرها می رویم.

در ادامۀ آن پیاده­روی شبانه در زیر آتش مستقیم دشمن، به تونلی رسیدیم و نیروها وارد تونل شدند. تونل و تاریکی مطلق. تنها چیزی که می فهمیدم افرادی در همین تونل سرپوشیده جلوتر از من در حال حرکت هستند. دستم را به بذنۀ تونل می گرفتم و متوجه شدم که زیر پای ما بلوک های سیمانی است و در بسیاری از نقاط تونل، آب جمع شده است. این کار دقایقی طولانی ادامه پیدا کرد تا اینکه نهایتاً به انتهای تونل رسیدیم. اینجا بود که متوجه شدم بقیۀ نیروها در سنگرهایی درون تونل مستقر شده­اند و نصیب ما هم سنگری با ارتفاع نیم متر شد که بماند و در مقابل خود نیزارهایی بزرگ را دیدم که صدای قورباغه در آن می­پیچید.

به هر حال صبح شد. هنوز از موقعیت خود اطلاع دقیقی نداشتم. به اتفاق چند نفر از نیروها نسشته بودیم و داشتیم صحبت می­کردیم که یکی از دوستان به من تذکر دادند یواش­تر صحبت کنم. علت را که پرسیدم گفتند اینجا کمین است. من با این اصطلاح آشنا نبودم و پرسیدم که کمین یعنی چه؟

گفتند کمین یعنی فاصله با عراقی­ها 50 متر!

چشمانم گرد شد و گفتم یعنی ما الأن در فاصلۀ 50 متری هستیم؟

گفت: بله آن سنگر نیروهای عراقی است. ایشان موقعیت کمین را توضیح دادند که کمین نزدیک­ترین نقطه به دشمن است و وظیفۀ ما اینجا دیده­بانی است و حق تیراندازی هم نداریم و باید خیلی دقت کنیم که آنها متوجه حضور ما نشوند و اگر خواستند اقدامی کنند سریع این مطلب به نیروهای خط اول و پشت خط منتقل شود. راه ارتباطی ما هم همان کانال سرپوشیده بود و چون در معرض دید مستقیم دشمن بود و فاصله بسیار کم بود از طریق کانال، نیروها در سنگرهای کمین رفت و آمد داشتند که زیرزمینی بود. منطقه­ای که در آن قرار داشتیم داخل حاک عراق بود و با فاصلۀ زیادی ساختما­های شهر دوعیجی عراق را می­دیدیم.

روزها به همین منوال گذشت. یادم هست که با رادیو کوچکی که داشتیم خبر آزادی حلبچه و خرمال را در کمین شنیدیم.

عصر یک روز مانده به عید نوروز 67 برای عوض کردن لباس به داخل کانال رفتم که متوجه شدم آب به شکلی گسترده و ناگهانی وارد کانال می­شود. سریع به نیروهای مهندسی رزمی خبر دادیم ولی تلاش آنها بی فایده بود و آب ظرف نیم ساعت کل کانال را پر کرد. از چهار سنگری که در انتهای کانال به سمت نیروهای عراقی قرار داشت سه سنگر را آب گرفت و همۀ جا برای ماندن چندان نبود. کم­کم شب شد و شب را هر طور بود سپری کردیم و روز عید رسید.

آب نه تنها کانال بلکه کل منطقه را گرفت و حتی سنگرهای خط اول نیز به زیر آب رفت. بعد از ظهر روز عید آتش عراقی­ها سنگین شد و از فاصلۀ بسیار کم به سمت نیروهای ما تیراندازی می­کردند و زیر انواع آتش از جمله آتش خمپاره، قناسه، خمپاره و غیره قرار گرفتیم. صحنۀ تلخی بود. نه جا برای سنگر گرفتن داشتیم و نه به راحتی امکان برگشت بود چون همه جا پر از آب بود و نیروها برای برگشت مجبور بودند در معرض دید مستقیم دشمن برگردند.

به ناچار دستور عقب­نشینی صادر شد ولی قرار شد نیروها دو نفر دو نفر برگردند تا کمتر در معرض خطر قرار گیرند و از طرفی در صورت بروز حادثه نیز بتوانند به همدیگر کمک کنند.

دو صحنۀ زیبا خلق شد. یکی اینکه یک قبضه اسلحۀ آرپی­جی در سنگر کمین که بسیار در نقطۀ خطرناکی                 قرار گرفته بود و رفتن به آن نقطه خطر خیلی زیادی داشت. در بالا گفتم که در پیاده­روی آمادگی که چندی قبل در اطراف اهواز داشتیم یکی از بچه­های بسیجی اهل گراش فارس از نظر توان بدنی کم آورد و فرماندۀ متواضع ولی با روح بزرگ ما آقای عبدالله آذر (اهل شهرستان فسا از استان فارس) ایشان را به پشت گرفتند و تا مسافتی ایشان را حمل کردند.

در این لحظه، همان نوجوان 13 ساله گفت من اجازه نمی­دهم حالا که قرار است برگردیم حتی یک اسحلۀ ما نیز در دست نیروهای دشمن قرار گیرد و با شجاعتی مثال­زدنی رفتند و در اوج خطر آن آر­پی­جی را آوردند و همه دیدیدیم که یک نوجوان کم سن و سال که روزی در پیاده­روی توان حرکت نداشت حال در این صحنه دل شیر دارد و غیرت خود را نشان داد.

صحنۀ دیگری که جلو چشمم رخ داد این بود که تیر قناسه قسمتی از پیشانی یکی از بسیجی­ها را مجروح کرد و خون فوران می­کرد. مرتب در همین آب باتلاقی بسیار کثیف به زیر آب می­رفتند و دو مرتبه به بالا می­آمدند. ایشان تعادل و شرایط خوبی نداشتند. ناگهان دیدم یکی از فرماندهان به نام آقای علی­قربان رضایی از شهرستان فیروزآباد فارس، همین که صحنه را دید از سمت خاکریز اصلی دفاعی رو به سمت دشمن و روی خاکریز دوان­دوان به سمت کمین و آن فرد زخمی آمدند. هنوز صحنۀ تیرهایی که به سمت او می­آمد جلو چشمم است و بهتم زده بود که چطور ایشان بی هیچ ترسی در زیر این آتش شدید به سمت ما می­آید. لطف خداوند را به چشم دیدم و ایشان با این که به شدت به سمتش تیراندازی می­کردند آمدند و آن بسیجی زخمی را در گوشه­ای نشاندند و بی اعتنا به این همه تیراندازی شروع به پانسمان سر او نمودند و او به پشت خط منتنقل شد. گفتن این صحنه­ها هرگز نمی تواند صحنۀ واقعی آن را به تصویر بکشد. ان­شاء­الله خداوند به مردم این مرز و بوم توفیق قدردانی از آن ایثارگری­ها و همچنین عزت ابدی عنایت فرماید.

 

علیرضا رضائی آب­گلی

دانشگاه فرهنگیان قم

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آیا از جده ام حضرت زهرا هم نا امید شده اید؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۲ ب.ظ

 

... من این حرفها را متوجه می شدم. تحمل این شرایط و این حرفها بسیار برایم سخت بود.

روزها گذشت تا اینکه یک روز با اشاره به مادرم گفتم: مرا رو به قبله بخوابان. دیگر از همه چیز خسته شده بودم. مدتی بود که سربار دیگران شده بودم.

با دلی شکسته، متوسل به مولا امیرالمومنین علیه السلام شدم. با گریه و با زبان بی زبانی به آقا عرض کردم: من خسته شده ام. یا شفای مرا از خدا بگیرید، یا از خدا بخواهید مرا از این دنیا ببرد.

با حالت عنابه و استغاثه خوابدیم. در عالم رویا دیدم، گوشه دیوار ترک برداشت و یک فرد نورانی سوار بر اسب وارد شد. ایشان چیزی شبیه نقاب بر صورت داشت.

با تعجب پرسیدم: شما چه کسی هستید؟

ایشان پرسید: شما چه کسی را خواسته بودی؟

گفتم: من مولا و سرورم حضرت علی بن ابی طالب امیرالمومنین علیه السلام را خواسته بودم.

گفت: من علی هستم.

رکاب اسبش را گرفتم و گفتم: شفای من را از خدا بگیرید. اگر خوب نمی شوم من را از دنیا ببرید. خسته شدم...

حضرت فرمود تو را شفا دادیم. اما باید به دیدار امام خمینی بروید.

به محض اینکه این کلام را شنیدم از خواب پریدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. نفس نفس می زدم.

فقط گریه می کردم. همه دور تخت من جمع شده بودند و می پرسیدند چی شده؟...

بعد از نیم ساعت متوجه شدند من خواب دیده ام. با چشم و ابرو عکس امام را نشان می دادم.1

++++++

آن روز وقتی در خدمت حضرت امام در قم بودیم، بحث پزشکان ایرانی و خارجی به میان آمد و بعد هم پدر ما گفت: همه آنها از درمان پسرم ناامید هستند.

حضرت امام مکثی کردند و فرمودند:

"خب از جده ام حضرت فاطمه زهرا هم ناامید شده اید؟ من قول می دهم که خوب شود. شما صبر کنید."

حضرت امام در این مدتی که با پدرم صحبت می کرد چایی را هم می زد. همین جور که چای را هم می زد، دقایقی هم بر آن دعا خواند. بعد استکان چای را از روی زمین برداشت و مقداری از آن را میل کرد. بعد با دست مبارکشان باقیمانده چای را به دهان غلامرضا نزدیک کرد و از او خواست چای بخورد.

غلامرضا نمی توانست چیزی بخورد. وقتی چای یا آب می خورد از اطراف دهانش به پایین می ریخت. آب دهانش و چای شُره می کرد و به پایین می ریخت.

حضرت امام دستمالی را از جیبش در آورد و لب های غلامرضا را تمیز  کرد. بعد به مادرم فرمودند: این قندها را بگیرید و همراهتان ببرید و بدهید به مریض های اسلام. اینها تبرک حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهاست.

مادرم قندان قند را برداشت و در گوشه چادرش خالی کرد و با خودش آورد.

پدرم از حضرت امام تشکر کردند و گفتند: ما اینجا نیامده بودیم تا شما را اذیت کنیم. ما آمده بودیم تا غلامرضا شما را از نزدیک زیارت کند.

زمان زیادی طول کشید تا از محضر امام مرخص شدیم. شاید نیم ساعت تا چهل دقیقه.

موقع خداحافظی دوباره حضرت امام فرمودند: "بروید و توسل کنید به جده ام حضرت فاطمه زهرا سلام الله. من به شما قول می دهم بچه شما خوب شود."

بعد از دیدار با حضرت امام، ما از قم به تهران برگشتیم. غلامرضا در منزل پدرم دوران نقاهت را می گذراند.

چند روز بعد از آن دیدار، سیزده رجب سال 1358 یعنی سالروز تولد حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام بود.

من متأهل بودم و از پدر و مادرم جدا زندگی می کردم. مادرم به مغازه سر کوچه ما زنگ زد و از صاحب مغازه خواست محمد عالی را بگویید بیاید با من صحبت کند.

شاگرد مغازه دوان دوان آمد و به من گفت: محمدآقا! مادرتان تلفن کرده و با شما کار دارد.

ترسیدم. با خودم گفتم: نکند که غلامرضا...

سریع آمدم. گوشی تلفن را گرفتم و به مادرم سلام کردم.

مادر با یک هیجان خاصی گفت: محمد! پا شو بیا که غلامرضا به صحبت افتاده و دارد حرف میزند. بیا که داداشت شفا گرفته ....

فوری به خانه پدرم آمدم و دیدم غلامرضا پشت سر هم می گوید: علی علی علی.2

1- شهید غلامرضا عالی

2- محمد عالی، برادر شهید

کتاب شب چهلم/ ص 65- 75/ انتشارات شهید ابراهیم هادی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

جنایت در اندیمشک

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۰۹ ب.ظ

روز ایثار و مقاومت اندیمشک

 

پنجاه و چهار فروند هواپیمای جنگنده دشمن به مدت یک ساعت و نیم بر فراز شهر اندیمشک به پرواز درآمدند و خیابانهای این شهر را شخم زدند. چند هواپیمای جنگی دیگر البته این بمباران را تا چهار ساعت ادامه دادند تا رکورد طولانی ترین جنایت جنگی هوایی بعد از جنگ جهانی دوم در شهری مسکونی و برای مردمی بی دفاع رقم بخورد.

چهارم آذر روز اندیمشک است.

مردم غیور و دوست داشتنی اندیمشک و دزفول تمام سالهای دفاع مقدس زیر سنگین ترین آتش تهاجم دشمن مقاومت نموده و شهر را ترک نکردند. این مساله هم باعث یأس و سرخوردگی دشمن هم موجب امید و دلگرمی رزمندگان اسلام بود.

برای دشمن اندیمشک و شوش و... مهمتر از شهرهای مرزی دیگر بود. زیرا میتوانست با اشغال آن گلوگاه ارتباطی خوزستان با ایلام و لرستان و پایتخت را قطع نموده و عقبه نیروهای مقاوم را در هم بشکند. ایران نیز با درک این موضوع پیش از آزادسازی خرمشهر درصدد عقب راندن دشمن در غرب شوش و ... برآمد و عملیاتهایی چون طریق القدس و فتح المبین را قبل از الی بیت المقدس طراحی و اجرا نمود. ارتش بعث با ناامیدی از تصرف خوزستان، حملات وحشیانه به مردم را تشدید نمود.

اگر چه کاروانهای زیارتی راهیان نور اغلب از کنار شهرهای اندیمشک و دزفول به راحتی عبور کرده و گاه صرفا در گلزار شهدای این شهرها و یا در پادگانها جهت استراحت مستقر میشوند اما حقیقت امر این است که وجب به وجب اغلب خیابانها و کوچه پس کوچه های این شهرهای مقاوم شاهد حملات ناجوانمردانه دشمن و شهادت زن و بچه و پیر و جوان این آب و خاک بوده است. هر بار دشمن پست در جبهه و جنگ مستقیم شکست میخورد به بمباران وحشیانه مردم بی پناه روی می آورد.

حیف است روز چهارم آذر را از یاد ببریم.

حیف است خاطرات مقاومت قهرمانانه مردم در زیر حملات جنایتکارانه دژخیمان که از برجسته ترین صفحات کتاب حماسه و ایثار این مرز و بوم است به درستی و کامل و جذاب ثبت و نقل نشده و در آثار هنری و فرهنگی و درسی به خوبی انعکاس نیافته است.

حیف است حتی نسل جدید جوانان خوزستان با تاریخ سه دهه قبل شهر و دیار خود ناآشنا بوده و از پایمردی و استقامت مثال زدنی پدران و مادرانشان بی خبر باشند.

کار نکرده زیاد داریم. در حق تاریخ ایران سرافراز بسیار کوتاهی کرده ایم.

ویکی پدیا درباره چهارم آذر اینگونه نوشته است:

بمباران اندیمشک در روز ۴ آذر ۱۳۶۵ و در جریان جنگ ایران و عراق اتفاق افتاده‌است. در این حملهٔ هوایی، شهر اندیمشک به مدت یک ساعت و سی دقیقه، توسط ۵۴ فروند جنگنده به صورت مستمر بمباران شده‌استاز این واقعه به عنوان طولانی‌ترین بمباران بعد از جنگ جهانی دوم یاد می‌شودآنچه مسلم است اینکه این بمباران، طولانی‌ترین و مرگبارترین حملهٔ هوایی نیروی هوایی عراق در طول جنگ هشت ساله با ایران به‌شمار می‌رود.

جزئیات واقعه

صدام حسین، رئیس‌جمهور عراق از حمله در روز به اندیمشک و حمله مجدد در شب خبر داده بود۵۴ جنگنده و بمب‌افکن عراقی از ساعت ۱۱:۴۵ صبح روز چهارم آذرماه سال ۱۳۶۵ به مدت ۱۰۰ دقیقه شهر اندیمشک را زیر آتش خود قرار دادندبا کاهش تعداد هواپیماها، این حملات تا چهار ساعت ادامه یافته‌است. اگرچه تعداد کشته‌ها و زخمی‌ها به‌طور دقیق مشخص نبوده‌است اما برخی گزارش‌ها حاکی از آنند که در این حادثه بیش از سیصد نفر از مردم اندیمشک کشته و هفتصد نفر زخمی شده‌انددر این حمله علاوه بر بمباران پایگاه چهارم شکاری و مناطق مسکونی، میدان راه‌آهن و ایستگاه راه‌آهن اندیمشک، بازار روز کالا و تره‌بار، پادگان دوکوهه، دبیرستان شریعتی، سد و نیروگاه دز اندیمشک، رادار موشکی سد دز، پادگان سفینه النجاه، ایستگاه بالارود، اداره پست و مخابرات و بیمارستان شهید بهشتی بمباران شده‌اند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

گنجی که هدر میدهیم!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۲۰ ق.ظ

خلاصه بازی آلمان 1 - ژاپن 2 - تابناک | TABNAK

 

ژاپن را مسخره میکردیم آن موقع که بچه بودیم. هم سن و سالهای من یادشان هست از سریال اوشین و بعدها هانیکو چه طنزها که ساخته نمی شد. کالای ژاپنی را حتی برنامه های طنز صدا و سیما به سخره می گرفتند و تأسف میخوردیم از اینکه کار ما به جایی رسیده باید کالای بنجل ژاپنی را مصرف کنیم همین نگاهی که حالا به بار چینی داریم آن زمان نسبت به محصولات ژاپن داشتیم و تحقیرشان می کردیم و ناراحت بودیم از مصرفشان.

حالا یکی جنس ژاپنی میخرد همه جا پز می دهد و کلاس میگذارد و با دست نشانش میدهد که ژاپنی اصل است!

همان ژاپنی که مردانش با هواپیماهای مرگ علیه ارتش آمریکا عملیات انتحاری انجام می دادند بالاخره توانست در اقتصاد و صنعت حرف مهمی برای زدن داشته باشد. همان روحیه را در ورزش هم تعمیم داد و تیم فوتبال آلمان مدعی قهرمانی جهان را در قطر دو بر یک به گوشه رینگ برد و شکست داد.

معروف است یکی از مهم ترین علتهای خودکشی در مردم ژاپن حس قصور و کم کاری در قبال میهن و هم میهنان است. معروف است ژاپنی ها بعد از جنگ حتی در پشت بامها و گلدانها محصولات کشاورزی می کاشتند و محاسبه میکردند که هر نفر دو کیلو محصول تولید کند کشورشان در سال چقدر جلو می افتد.

ما می توانیم و باید بتوانیم، روح همت و ایستادگی و پر کاری را در مقابل فرهنگ راحت طلبی و عافیت جویی و رفاه زدگی در وجود مردان و زنان ژاپنی دمید و آنها را در عرصه های مختلف به کشوری شگفتی ساز تبدیل نمود.

ما در دوره جنگ تحمیلی توانستیم با اتکا بر توان خود و بی اعتنا به مشکلات و بی توجه به توان دشمن روی پا بایستیم قد علم کنیم و به رغم همه تحریمها وجبی از خاک کشور را دست دشمن نسپاریم. اما بعد از جنگ دیگر از فرهنگ دفاع مقدس که به قول آقا یک گنجینه است غافل شدیم و با دامن زدن به فرهنگ مصرف گرایی و رقابت بر سر منفعت جویی و باندبازی و رفاه طلبی و بی عاری که در سیرت بسیاری از مسئولان مشهود بوده و هست جامعه را عقب و طلبکار نگاه داشتیم. دستاوردهای موشکی و فضایی و هسته ای ما قابل تقدیر است اما ایران با جایگاهی که در شأن و تراز کشوری انقلابی و متمدن و اسلامی است فرسنگ ها فاصله دارد. شکاف طبقاتی و حقوقهای نجومی به همراه بزرگ نمایی دشمن و ضعف تبلیغی داخل، مردم را به سمتی سوق داد که همه احساس میکنند به حقشان نرسیده اند و به ازای چند ساعت برو بیای بین منزل و محل کار باید از زمین و آسمان برایشان پول ببارد و با این تلقی غلط، دچار بی انگیزگی شده علاوه بر آن که اعصاب خود و اطرافیان را خورد و سیاه میسازند از کیفیت کارشان نیز کاسته و احساس مسئولیتشان سست تر میگردد و همیشه هم از کم کاری و فقدان دلسوزی و بی تعهدی دیگران ناله و شکوه دارند!

تقویت روح خودباوری و تقابل با فرهنگ خودتحقیری، مقابله با شکاف طبقاتی، مبارزه با فرهنگ مصرف گرایی و تجمل پرستی، ساده زیستی مسئولان، نظارت کامل بر محصولات داخلی و ارتقای کیفیت صنایع تولیدی و... نقش اساسی در تحقق ایران قوی و مستقل خواهد داشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا