تولد:تهران- 1/10/1365
شهادت: توسط منافقین و فتنه گران- تهران- 10/10/1388
مزار: بهشت زهرا(س)
=از بچگی اش قوی بود. وقتی به دنیا آمد پرستار بیمارستان توی یک ظرف، گل پسرم را آورد. دستش را محکم گرفته بود به ظرف. همه تعجب کرده بودند. یکبار هم از پشت بام پرت شد پایین؛ اما به قدری تسلط داشت که با پایش به زمین رسید و آسیبی ندید.
=یاد ندارم برای نماز خواندن به او تذکر بدهم یا مثلا گفته باشم پسرم نمازت را بخوان. وظیفه خودش میدانست و با شور و اشتیاق تکالیف دینی را انجام می داد. هر چند که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود.
=کلاس دوم دبستان بود. ماه رمضان که شروع شد از من خواست برای سحر بیدارش کنم. خیلی ذوق روزه گرفتن داشت. به چهره معصومش که نگاه کردم دلم نیامد صدایش کنم. هنوز برای روزه گرفتن خیلی کوچک بود. وقتی دید بیدارش نکردم بدون سحری روزه گرفت. چند روز به همین ترتیب گذشت. مجبور شدم بیدارش کنم.
=گاهی اوقات به من میگفت «مامان،میگن بهشت زیر پای مادرانه، میشه زیر پاتون رو ببینم؟» با همین ترفند شروع میکرد به بوسیدن پاهایم.
=از کلاس اول راهنمایی، بالای همه برگههایش مینوشت «بسم رب الشهداء و الصدیقین». حتی روی جزوههای مدرسه و دانشگاهش. یک بار هم نوشتن این عبارت را، فراموش نکرده. عاشق شهادت بود...
=یک روز به من گفت: «خدا کنه مثل حضرت علیاکبر (ع) شهید شم» وقتی به او اعتراض کردم، گفت «بابا! خودتون رفتید جبهه حالا که نوبت ما شده میگین این حرفها رو نزنم؛ شما باید برای ما آروزی شهادت کنین.»
=خودش را وقف اهل بیت کرده بود. نزدیک محرم که می شد دیگر در خانه پیدایش نمی کردی. اگر کاری داشتی باید سراغش را در هیئت عزاداری می گرفتی. کار راه انداز هیئت امام حسین بود. از مشکی پوش کردن در و دیوار هیئت گرفته تا آماده کردن داخل مجلس عزاداری؛ هر کاری که از دستش بر می آمد انجام میداد. از بچه های هیئت که درباره اش می پرسیم می گویند یک تنه کارهایی می کرد که ما چهار پنج نفر با هم، از پس آن کارها برنمیآمدیم.
=از نیروهای حفاظت هواپیمایی سپاه توی فرودگاه امام خمینی(ره) بود. مدتی که گذشت به تکاپو افتاد از آنجا انتقالی بگیرد برای فرودگاه مهرآباد. بیشتر از هفت ماه به این در و آن در زد. موفق نشد. آمد و موضوع را با من مطرح کرد و گفت: «بابا، پوشش و حجاب مسافرایی که به فرودگاه رفت و آمد دارن مناسب نیست. این جوری به گناه می افتم.» دلیلش را که شنیدم خودم پیگیر شدم.
روزی که می خواست خودش را به مهرآباد معرفی کند شهید شد...
= اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. یک بار با دو نفر از دوستانش سوار موتور بودند که می بینند یک پسر جوان برای چند تا دختر ایجاد مزاحمت کرده. از موتور پیاده شده و رفته بود برای تذکر به پسر مزاحم. کار به درگیری می کشد و تا دوستانش می آیند، طرف یک مشت به صورت حسام می زند و پا می گذارد به فرار. نگذاشته بود کسی دنبال پسر جوان برود. برایش مهم بود که از گناهی جلو گیری کرده. حالا یک مشت هم در راه خدا بخورد مهم نیست.
=انرژی زیادی داشت. یک جا بند نمی شد. با وجود مشغله کاری، هیچ وقت برای بسیج و مسجد کم نگذاشت.
=پرسیدم: «چه طوری فرصت میکنی به همه این کارها برسی؟». میگفت: «نیت که برای قرب به خدا باشه، آدم احساس خستگی نمیکنه که هیچ، تازه وقت هم برکت پیدا میکنه. بعدشم اگه کار عاشقونه برای خدا باشه، تأثیرگذار میشه».
=سر و وضعش همیشه مرتب بود، لباس هایش هم معطر. چند جور عطر داشت. برای هر جا عطر خاص خودش را می زد. نماز که می رفت یک جور عطر می زد، برای مهمانی رفتن جور دیگر.
= بعد از ظهر عاشورای 88، وقتی شنید به عزاداران ابا عبدالله بی احترامی شده، بغض گلویش را گرفت. زد زیر گریه. دلداری اش دادم. گفتم: «عزیزم. درسته که این غصه بزرگیه ولی ما این جور چیزا رو زمان بنیصدر و منافقین هم دیدیم. این شگرد دشمنای نظامه، اون زمان هم مثل امروز یک عده فتنهگر می خواستن به انقلاب ضربه بزنن.» با چشمهای اشک آلود نگاهی به من انداخت و با بغضی که توی گلو داشت گفت «بابا؛ من از اینکه این طور به امام حسین (ع)، امام خمینی (ره) و حضرت آقا بیحرمتی شده، قلبم آتیش گرفته. نمیتونم باور کنم که ما باشیم و یک عده جرأت کنن این جوری به مقدسات توهین کنن.»
=سه روز مانده به شهادتش آمد و از من خواست برایش دعا کنم. خوب مادر همیشه برای بچه هایش دست دعا بلند می کند. همین را هم به امیر حسام گفتم؛ اما این بار دعای مخصوص می خواست. گفتم: «دعا میکنم عاقبت بخیر شی.» انگار که دنبال دعای دیگری از زبان من بود، گفت: «مادر دعا کن شهید شم.»
=خودش که آماده شده بود برای پرواز. پیش از رفتنش آرام آرام ما را هم آماده می کرد. رفته بود روی یک بنر عکس شهدای جنگ را چاپ کرده بود. لابه لای عکس ها یک جای خالی گذاشته بود و می گفت: «این جای خالی برای منه.»
=توی راهپیمایی نهم دی که مردم دوباره حماسه آفریدند و ارادتشان به سیدالشهداء را به رخ جهانیان کشیدند امیرحسام هم شرکت کرد. کفن پوشیده بود. انگار که روی زمین نباشد. وقتی برگشت دوستانش می گفتند: «حاج خانوم حسام رو جزء شهدا حساب کن.»
نور بالا می زد...
=فردای آن روز رفت دانشگاه. ساعت دومی که کلاس داشت با فراخوان بسیج از دانشگاه زده بود بیرون. خودش را رساند به محل تجمع منافقین. شناساییاش کرده بودند شاید. با یک تصادف ساختگی زیرش گرفتند.
=برده بودندش بیمارستان. سه بار رفته بود توی کما و به هوش آمده بود. دکترش می گفت هر بار که به هوش آمده یا حسین گفته و یا زهرا. شرایطش طوری بود که امید به زنده بودنش داشتیم. اما خدا امیر حسام را گلچین کرد و برای خودش برد.
خوشا به حالش که آخرین زمزمه لبهای همیشه خندانش نام حسین بود...
=وقتی جنازهاش را آوردند و خواستند نماز بخوانند برای آخرین بار رفتم تا در آغوش بگیرمش. نوازشش کردم. کیسه پلاستیکی دور بدنش کشیده بودند. طوری مجروح شده بود که هنوز بدنش خونریزی داشت. وقتی توی قبر گذاشتندش پارچه کفن را کنار زدند. تازه آنجا بود که صورتش را دیدم. بالای پیشانی اش زخم برداشته بود. هنوز هم روی صورتش لبخند داشت. این بار اما به شهادت می خندید.
به کوشش مهدی قربانی