خیلی مردی پسر!
خودشان آمدند سراغش. گفتند گم شده ما تویی. باید بشوی مشاور و راهنمای زندگی خانوادگی ما. از فضل و اخلاق و علم و کرامتت خوشمان آمده. بارها زن و شوهر با هم یا جدا جدا آمدند و رفتند و تماس گرفتند و نامه نوشتند و پیام دادند و حرفها و رازهایشان را با او در میان گذاشتند و نظر خواستند و راهنمایی گرفتند. تا این که فهمید ادامه زندگی این دو دیگر به صلاحشان نیست. از زن خواست جدا شود. مرد بوهایی برده بود. آمد سوال کرد، نم پس نداد. رفت دادگاه شکایت کرد که این بابا اصلا مجوز مشاوره ندارد، دارد زندگی ما را متلاشی می کند. زن هم خواست ضایع نشود همراهی اش کرد. دادگاه در شهر و استان دیگری بود. چند بار رفت و آمد. با اینکه از نظر مالی مضیقه داشت و جسمش خسته بود باز هم زبان باز نکرد. جلوی قاضی سرش داد کشیدند، توهین کردند، تهمت زدند، تهدید کردند، دستش پر بود. چیزی نگفت. سر بسته توضیحاتی داد اما اصل ماجرا را نگفت و آبرو داری کرد. کافی بود یکی از آن پیام ها و نامه ها را رو کند. اسم همه افراد را هم می دانست. مرد یا خودش را می کشت یا زنش را. رازداری کرد و حرفی از اعتیاد مستمر و اصلاح ناشدنی زن به خیانت برملا نساخت.
یک روز مانده به غدیر خبر آورد که تبرئه شده است. به شرفش درود فرستادم. گفتم سرباز حقیقی امام زمانی و همقطار شهیدان. لبخند زد و صورتش سرخ شد.