إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکَارِمَ الْأَخْلَاقِ
اسیر مجروح عراقی نیز از شدت گلوله باران، در کانال پناه گرفته بود. من هم کنار اسیر عراقی دراز کشیدم و پتویی را تا گردن به رویم کشیدم. حرف نمی زد؛ اما چشم هایش باز بود. از نوع نگاهش احساس کردم به ما اعتماد پیدا کرده است. از صبح تا حالا از او مراقبت کرده و آب و غذای مان را نیز با او تقسیم کرده بودیم. نیمه های شب متوجه شدم از پتویش بوی بسیار بدی می آید. گویی لباسش را خراب کرده بود. بقیه بچه ها نیز متوجه شده بودند؛ اما به رویش هم نیاوردیم. هیچ حرفی به او نزدیم یا حرکتی انجام ندادیم که او بفهمد ما از این قضیه مطلع شده ایم. وقتی می خواستند او را به عقب انتقال دهند با محبت همه ما را از نظر گذراند. موقع رفتن دستش را به جیبش برد و چیزی را در آورد. مشتش را که باز کرد یک ناخن گیر کوچک در آن بود که به عنوان هدیه و تشکر به ما داد. حالش دگرگون شده بود و قطرات اشک بود که از روی گونه هایش سر می خورد و پهنای صورتش را خیس می کرد. دیگر چیزی بین ما رد و بدل نشد. آن محبت ها، از مرگ نجات پیدا کردن، احترامش را در آن شرایط سخت نگه داشتن، همه اینها را می فهمید و این جوری مراتب تشکرش را ابراز می کرد.
کتاب شب موصل ( خاطرات آزاده مرحوم محمد حسین منصف )/ ص116/ سوره مهر/ به قلم حسن شیردل