اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

۴۵ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

شهید روح الله شکارچی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۸ ق.ظ

تولد: مهرماه 1357

شهادت: نقطه صفر مرزی سردشت- 28/12/1390

مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم

=علاقه اش به شهدا را که نمی توان وصف کرد. هرجا کار برای شهدا بود، نفر اول حاضر می شد. از همه چیزش مایه می گذاشت. هر سال پای مراسم یادواره شهدای روستای فردو خواب و خوراک نداشت. خودش را به زحمت می انداخت تا مراسم به بهترین شکل برگزار شود.

=آخرین یادواره‌ای که برای شهدای روستا گرفتیم برای درست کردن یک جایگاه به شکل سنگر، نیاز به گونی‌های پر از خاک بود. با ماشین خودش چند تا گونی پر از خاک آورده بود. همه را هم گذاشته بود توی ماشینش. صندلی های ماشین خاک خالی شده بود. وقتی گفتم: «این چه کاریه؟ خوب یه چیزی مینداختی روی صندلی ها خاکی نمی شد». گفت: «این که گونی خاکه هر چیز دیگه‌ای هم که باشه می ذارم توش می یارم. چون برای شهداس کم نمی ذارم».

=نه اینکه از سختی کارش و از سختی مأموریت های گردان گله کند نه، این طور نبود اگر شکایتی هم داشت از دیر و زود شدن مأموریت هایش بود. شوق رفتن داشت روح الله. این قدر که یک بار گفتم: «با این همه سختی گردان تکاور چرا هنوز موندی؟» جواب داد: «این جا بین بچه های تکاور محبت و صفاییه که هیچ جای دیگه ای نیست». این مأموریت آخر را هم آن طور که من شنیده ام روح الله و دو شهید دیگر از رفتن معاف شده بودند؛ اما خودشان از فرمانده خواستند بروند بالای ارتفاعات. احساس وظیفه می کرد شاید؛ شاید هم بو برده بود خبرهایی است. نخواسته بود جا بماند.

=روستای ما 104 شهید در دوران انقلاب و دفاع مقدس تقدیم اسلام کرده است. می گفت من اولین شهید خاندان شکارچی هستم و صد و پنجمین شهید فردو. توی انفجار پادگان ملارد کرج یکی از بچه های فردو به شهادت رسید. رفقای روح الله سر به سرش می گذاشتند و می‌گفتند: «دیدی حرفت درست در نیومد!»     توی همین مأموریت آخری که رفتند گفته بود: «من بالای ارتفاعات برم شما سه تا تابوت پایین می یارین یکی شم من هستم». این بار درست گفته بود؛ شد صد و ششمین شهید روستای فردو.

 

=از من کوچکتر بود ولی درس های بزرگی یادم داد. با رفتنش آرام آرام دریچه های تازه ای از زندگی رو به رویم باز شده است. روح الله همیشه از من جلوتر حرکت می کرد. سر تا سر زندگی اش را که نگاه می کنم همین طور بوده. احترامی که به پدر و مادرم می گذاشت برایم یک درس بزرگ است سعی ام بر این شده تا بعد از او دقت بیشتری نسبت به پدر و مادرم داشته باشم.

  =پیش از اینکه روح الله پر بکشد خیلی به گلزار شهدا سر نمی زدم؛ اما حالا با رفتنش مشتری هر روزه این ستاره‌های هدایت شده‌ام. میان قطعه‌های مزار شهدا قدم می زنم، عکس هایشان را نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد وقف شهدا باشم، مثل روح الله.

 

=پدرش را که نگاه می کنی شکسته شده، اما مثل کوه استوار است. خاندان شکارچی توی جنگ چندان بی‌نصیب نبوده، رزمنده داشته اسیر داده و جانباز؛ اما...

 =مایه سرافرازی و سربلندی شان شده این پسر. روح الله را می گویم. هر چه از پدرش می خواهی که چیزی بگوید لب باز نمی‌کند. تنها، مدام، یک جمله. همین یک جمله کافی است تا دهانت را ببندد. می گوید روح الله برای رضای خدا رفته خدا را شکر که شهید شد. همین...

به قول برادرش، روح الله پرچم شکارچی ها را برده بالا.

=نشد یک بار تماسم را بی پاسخ بگذارد. مرامش نبود. اگر کارت می افتاد بهش به قول امروزی‌ها نمی‌پیچاندت. چند وقتی است که با بیماری آسم دست و پنجه نرم می کنم. یک بار ساعت 12و نیم شب حالم به شدت خراب شد. خس خس می کردم.  با هزار زحمت خودم را رساندم سر کوچه. ماشین گیرم نمی‌آمد. به ناچار با روح الله تماس گرفتم. فوری خودش را رساند، با اینکه صبح زود می‌بایست سرکار می‌رفت. پدر و مادرم را همراهش آورده بود که اگر کار به بستری شدن کشید از کارش نماند.

 

=می گویند وقتی آدم دلتنگی سراغش می آید، وقتی که در کش و قوس زندگی دنیا دلش به غلیان می افتد و طاقتش طاق می شود بهترین راه رسیدن به آرامش، گره زدن روح است با مبدأ کل. یادم است توی ایام فتنه و درگیری های تهران، یک گوشه کز کرده بود. حسابی رفته بود توی خودش. قرآن باز کرده بود و می خواند. خیلی درهم و گرفته. می گفت: «دلم خیلی گرفته دارم با قرآن خودم رو آروم می کنم».

=نوبت پستش بود. اما هنوز حاضر نشده بود. پست قبلی هم می بایست صبر می کرد تا روح الله بیاید. بالاخره با 5 دقیقه تأخیر سر و کله اش پیدا شد.

 با اتمام زمان پست، پاسبخش که برای تعویض پست های تعیین شده آمد، دید یکی هنوز پستش را تحویل نگرفته است. فهمید کار، کار روح الله است. پست را تحویل نداده بود. به خاطر 5 دقیقه دیر آمدن، 10 دقیقه بیشتر از اندازه معمول پست داده بود تا مدیون نباشد.

=هر زمان که می آمدیم برای مأموریت، تا وارد منطقه می‌شدیم می‌رفت وضو می گرفت. هوایش را داشتم، کار همیشگی اش بود. برایم سؤال شده بود این کارش. بالاخره دلم را به دریا زدم و علت کارش را پرسیدم. گفت: «من از بزرگی شنیدم که خاک جبهه مقدسه. اینجا هم برای ما حکم جبهه داره و مقدسه، به همین خاطر با وضو وارد می‌شم».

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مجتبی بابایی زاده

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ق.ظ

تولد: اندیمشک- 2/3/1362

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: بهشت زهرای اندیمشک

 

=وقتی می دیدیش با لبخند و روی باز می گفت خیلی مخلصیم وقتی هم که موقع خداحافظی می شد با همان روی خوش می گفت مخلصیم به خدا. صادقانه بود، اخلاصش...

 

=به حجاب ما اهمیت می داد. سفارش می کرد. خیلی تأکید داشت. کوچک که بودم برایم می‌گفت چطور چادر بپوشم، رفت و آمدم چطوری باشد. بزرگتر که شدم، گفت: «دیگه امسال به شما هیچی نمی گم چون می‌دونم دیگه به سنی رسیدی که می‌تونی تشخیص بدی. پس هر جوری که خودت صلاح میدونی رفتار کن.» شهید که شد انتظارش را داشتم دوباره وصیتی برایمان نوشته باشد. اگر نمی‌نوشت مجتبایی نبود که سراغ داشتیم.

 

 

=آغاز زندگی مشترکمان از اندیمشک بود. بعد از مأموریت های طولانی یک ماه، چهل روزه‌ مجتبی، رفتیم تهران. توی تهران هم کارش خیلی سنگین بود. صبح می‌رفت و شب می آمد. از در که وارد می شد خستگی از سر و رویش می بارید. با این حال، خنده روی لبهایش بود. وقتی از سختی کارش می گفت تعجب می کردم؛ از خندیدنش با این هم خستگی. زندگی مان طوری گذشت که هیچ وقت از بودن با او خسته نشدم. سه سال با هم زندگی کردیم. سه سالی که برای من انگار سی سال است. خوشحالی‌ام از این است که با این سه سال، آخرت خودم را ساختم.

 

 

 

 

=توی حرفهایش همیشه حرف از ولایت بود. غصه ولایت را می خورد. هر اندازه که سختی کارش بیشتر می شد می گفت: «حساب کن من کار خاصی نکردم کم آوردم، آقا چه طوری داره مشکلات رو تحمل می کنه.»

پیش از ازدواجمان یک دیدار خصوصی با آقا قسمتش شده بود. خیلی پرشور تعریف می کرد. طوری که آدم را می برد توی همان فضا. می گفت: «اون لحظه ای که آقا رو دیدم هی با خود می گفتم این منم الان اینجام؟!»

=رفتارش با ما خیلی خوب بود. من و مجتبی بیشتر از اینکه رابطه مان پدر و پسری باشد، شبیه دو تا دوست بودیم برای هم. یادم است می خواستم برنامه ای را از تلویزیون ببینم برخی از کلمات را درست نمی شنیدم. کنارم می‌نشست و کلمه به کلمه برایم تکرار می کرد. در باورم نمی گنجد که مجتبی بچه‌ این زمانه باشد.

 

 

=تازه رژیم صدام نابود شده بود و راه کربلا باز. هر وقت کسی از دوستان و آشنایان کربلا می‌رفت می‌گفتم: «مجتبی همه رفتن کربلا، ما نرفتیم.» می گفت: «ما هم حتماً می‌ریم.»

یک روز صبح آمد در خانه‌مان گفت: «یا علی... ظهر حرکت ...»گفتم: «کجا؟» گفت: «می خواهیم بریم کربلا اونم با پای پیاده...»

سفر خاطره انگیزی بود، یادم می آید آنجا جمعی شدیم و صحن ائمه را شستیم. به قدری خوش گذشت که نفهمیدم یک هفته چطور تمام شد. موقع برگشتن رفتیم برای خریدن سوغات. هر کس چیزی می‌خرید؛ اما مجتبی یک کفن خرید که نوشته هایش از تربت بود.

 همین کفن لباس برازنده ای شد برایش. لباسی برازنده‌ ملاقات با خدا...

 

 

 

 

=سر مزار شهدا که می رفت با حسرتی شیرین به عکس هایشان نگاه می کرد. نوشته های مزارشان را می‌خواند و انگار توی سکوتش با آنها حرف می زد. وقتی که همرزمانش شهید می شدند، عکس هایشان را توی قاب  می کرد  و به دیوار می زد. گوشه خانه موزه شهدا راه انداخته بود.

عکس شهید نوزاد، شهید صیادی، شهید ایثاری، شهید شفیع پور، شهید زلفی... مرداد ماه 1390 هم که علی پرورش شهید شد تصویرش را داد مثل بقیه درست کردند و اضافه کرد به موزه اش.

یک ماه بعد قابی دیگر، زینت بخش این موزه شد. قاب تصویر زیبای مجتبی در حال قنوت. قنوت شهید مجتبی بابایی زاده....

=شب عملیات اسمش توی لیست تیم هجوم نبود. قرار شد برای کار دیگری بماند. اما مجتبی با خودش قول و قرار دیگری داشت. صورتش را با چفیه ای پوشاند و با ما آمد. به نقطه مورد نظر که رسیدیم فرمانده-سردار شهید محمد جعفرخانی-آخرین توجیهاتش را انجام داد. وقتی درگیرشدیم چیزی نگذشت که دیدم مجتبی زخمی شده، فوراً خودم را به کنارش رساندم. سینه اش جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کاری از دستم بر نمی آمد. داشت زیر لب چیزی را زمزمه می کرد. سرم را به لبهایش نزدیک کردم. آرام آرام می گفت: «یا علی ابن ابی طالب ...یا علی ابن ابی طالب.»

 

 

=نه تنها روح ورزیده‌ای داشت که اگر نداشت الان عکسش را لابه لای عکس شهدا نمی دیدیم، استقامت جسمی اش هم عجیب بود. یادم است برای یکی از مأموریت های سخت و نفس گیر در جنگلهای شمال، پزشک تیم به او اجازه حضور نداد، چون پایش به شدت آسیب دیده بود. گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. درست و حسابی نمی توانست راه برود ولی باز هم آمد. نه تنها عصا زیر بغلش نگرفت، سنگین ترین سلاح را هم انتخاب کرد و انداخت روی دوشش. ایستاد تا آخر عملیات...

 

 

 

=سال که تحویل شد به همراه مجتبی رفتیم مقبره شهدای گمنام. یک غرفه زده بودند و توی آن عکس های شهدا به نمایش گذاشته شده بود. عکس ها را نگاه می کردیم و ناراحت بودیم، اما مجتبی می‌خندید. وقتی ناراحتی مان را دید گفت: «اینها همشون خوشبختن. اینکه ناراحتی نداره.»

حالا بعد از شهادتش، معنی آن خنده ها را می فهمم. مجتبی هم خوشبخت شد...

 

=علاقه زیادی به همرزمانش داشت؛ اما در این میان علاقه اش به شهید روح الله نوزاد از جنس دیگری بود. روح الله که شهید شد او دیگر مجتبای همیشگی نبود. پاهایش بر زمین سنگینی می‌کرد. شبی که روح الله به شهادت رسید، مجتبی با یکی از دوستانش در قم تماس گرفت و گفت: «به حضرت معصومه بگو من فقط شهادت میخوام نه چیز دیگه...»

=توی یک مصاحبه ای که هنوز هم موجود است از مجتبی خواسته اند واژه شهید را برایشان معنا کند. شنیدن معنای شهید از زبان شهید زیبا باید باشد: «نمی دونم چه جور بگم ولی می دونم اینا منتخبین خدا هستن... کسی هم که شهید می شه به درجه یقین ایمان می رسه. هرکسی شک پیدا نکرد نسبت به خدای خودش، نسبت به دین خودش، مطمئناً شهید می شه.»

به درجه یقین ایمان رسید. منتخب خدا شد؛ شهید شد...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سید محمود موسوی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۱ ق.ظ

تولد: بابل- 30/6/1360

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: بابل- کمانگر کلای مرکزی

 

=قرآن خواندن جزء برنامه روزانه اش بود. اوقات فراغتش را با قرآن پر می کرد. بعد نماز صبح، پیش از خوابیدن هر زمان که فرصت داشت پناه می برد به کلام الهی. به معنای آیات هم توجه می کرد. صدای قشنگی داشت. تلاوت قرآن صبحگاه محل کارش با او بود. پیش می آمد که صدایش را با گوشی همراه ضبط می کرد. با لحن های گوناگون قرآن می خواند و برای انتخاب بهترینش از من نظر می خواست.

=از این گنجینه الهی، توشه خودش را برداشته بود که هیچ، من را هم به خواندن و کسب فیض از آن ترغیب می کرد. سفارش قرآنی اش خواندن ده آیه انتهایی سوره انسان بود. می‌گفت: «این آیات رو قرائت کن، به معانیش هم توجه داشته باش. خیلی قشنگه. آدم می تونه از توی این آیات برنامه زندگیش رو دربیاره.»

برایم عجیب بود این آدمی که بیشتر اوقاتش توی مأموریت سپری می شد و مشغله کاری فراوان داشت، کی فرصت کرده بود این اندازه با قرآن مأنوس شود!

=به من و حالاتم بی توجه نبود. اگر از در خانه وارد می شد و گرفتگی توی چهره ام می دید پیش از هر چیزی از این ناراحتی سئوال می کرد. برایش خوشحالی و ناراحتی‌ام مهم بود. جمعه ها را هم اختصاص می داد به خانواده. با هم بیرون می رفتیم، قدم می زدیم، صحبت می کردیم. به خوردن یک ساندویچ هم که شده غذا را بیرون می خوردیم. از همسر داری اش خیلی راضی هستم. هیچ وقت برای ما کم نگذاشت.

=هر زمان که سخنرانی حضرت آقا پخش می شد میخکوب می نشست جلوی تلویزیون. خوب حواسش را جمع می کرد تا ببیند از دهان مبارک ولی فقیه چه کلامی بیرون می آید. به اندازه ای سخنان ایشان برایش اهمیت داشت که اگر حرفی یا سئوالی پیش می آمد می گفت: «بذار برای بعد از صحبت‌های آقا.» تمام توجهش آن موقع صرف گوش دادن بود.

 

=مهربانی هایش را هیچ وقت از یاد نمی برم. بزرگ و کوچک نداشت. با همه مهربان بود. ندیدم دل کسی را بشکند. یک بار دختر کوچکش را سوار موتور کرده بود و توی فضای شهرک می چرخاند. بچه های دیگری که توی محوطه در حال بازی بودند دلشان می خواست سواری کنند. وقتی از او تقاضا کردند، دلشان را نشکسته بود. چند ساعت همه بچه ها را سواری داد.

 =بین بچه های خردسال، معروف شده بود به عمو مهربون. خودش می رفت سمت آنها. صدیقه سادات را که بیرون می برد با دیگر بچه ها هم بازی می کرد.

به اندازه ای توی دلشان جا باز کرده بود که گهگاهی می آمدند در خانه و می گفتند: «عمو کسی نیست با ما بازی کنه شما می آیی؟» چشم انتظارشان نمی گذاشت. با اشتیاق می رفت.

 

=احترام همسایه ها را نگه می داشت. شاید پیش می آمد رفتاری از همسایه ها سر بزند که باب میل سید نباشد. یکبار نشد به روی آنها بیاورد یا بخواهد تذکر بدهد. صبر زیادی داشت توی این موضوع. همین صبر را توی زندگی مشترکمان هم داشت. گاهی پیش می آمد از نظر مالی در مضیقه بودیم و تحت فشار. با این مسئله صبورانه برخورد می کرد. حتی نمی گذاشت من که همسرش هستم متوجه خیلی از مشکلات شوم.

 

=کمک حال من بود. مخصوصاً بعد از به دنیا آمدن دخترمان. کار زیاد داشت ولی هیچ وقت نشد توی کارهای خانه کمکم نکند. نمی گذاشت همه کارها به دوش من باشد. ظرف می شست. خانه را جارو می زد... اخلاقش این نبود که شبیه بعضی آقایان کارهای خانه را مختص خانم خانه بداند.

=به همین راحتی عصبانی نمی شد. خیلی کم پیش می آمد که از کوره در برود. 8سالی که با هم زندگی کردیم غضب به معنای واقعی از سید ندیدم. اگر هم ناراحتی پیش می آمد آرامش خودش را حفظ می کرد. صبر می کرد که حالت خشم و غضب از درونش بیرون برود. آرام که می شد تذکر می داد. این طوری خیلی بیشتر هم اثر می گذاشت.

=زیارت عاشورا خواندنش ترک نمی شد. ارادت خاصی به آقا امام حسین داشت. روزی دوبار با دقت این زیارت را می خواند. حتی قبل عملیات هم به بچه ها پیشنهاد خواندن زیارت عاشورا داده بود. یک شب از خستگی زیاد، بدون اینکه زیارت عاشورا بخواند خوابش برد. یکی از رفقای شهیدش آمده بود به خوابش و گفته بود: «سید محمود چرا زیارت عاشورا رو نخوندی و خوابیدی؟» از خواب پرید. همان موقع شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا.

=اگر می دید کسی به پدر و مادرش احترام نمی کند یا با صدای بلند با آنها صحبت می کند تذکر می داد. می گفت: «اینا پدر و مادرتون هستن، حتی اگه حق با شما باشه نباید با صدای بلند صحبت کنین. توی قرآن، خدا بعد از خودش، احترام به پدر و مادر رو سفارش کرده.»

= سعی اش را بر این می گذاشت که توی این وانفسای دنیا دلی به دست بیاورد و لبخندی روی لبی بنشاند. اهل شوخی هم بود اما اگر متوجه می شد طرف مقابلش دلگیر شده یا سوءتفاهمی پیش آمده، هر طوری بود از دلش در می آورد.

 

=آمد دنبالم و گفت: «بیا بریم سر مزارشهدای گمنام.» توی مسیر از جلوی پارک رد می شدیم که نگاهمان افتاد به دختر و پسری جوان بین درختهای پارک. صحنه قشنگی نبود. سید خیلی ناراحت شد. رفت طرفشان. شروع کرد به نصحیت کردن. از عاقبت اینطور دوستی ها گفت و دختر را راهی منزلش کرد. دست پسر را هم گرفت. رفتیم در خانه شان. می خواست با پدرش صحبت کند.پسر از ترس رنگش پریده بود. دم خانه وقتی پدر آمد، سید روبوسی کرد و  گفت: «آقا شما عجب پسر خوبی دارید خدا حفظش کنه مراقبش باشید اگر بهش بیشتر توجه کنید، انشا الله آینده خوبی داره.»

 بعد از خداحافظی پرسیدم: «سید! چرا اصل ماجرا رو نگفتی؟» جواب داد: «اگه می گفتم آخرش چی می‌شد؟ این طوری هم پسره پشیمون شد و ترسید، هم پدرش به این فکر افتاد که بیشتر مراقب پسرش باشه.»

 

 

 

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید علی بریهی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۱۹ ق.ظ

تولد: روستای میثم تمار- شوش دانیال- 10/1/1364

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: روستای میثم تمار

 =شاید از همان اول که وارد سپاه شد، آرزوی شهادت را در سر می پروراند. زندگی اش  می توانست آرام و بی غل و غش تر از این حرف ها باشد. بی دردسر و بدون زحمت. می شد ولی راه دیگر، آخرش شهادت نداشت؛ همان چیزی که علی می خواست. چند بار شده بود که پیشنهاد شغل هایی بی دغدغه و دور از خطر توی زادگاهش شوش دانیال، داشت ولی اعتنایی نمی کرد. بهانه می آورد؛ پشت سر هم. آرمانش، تمنای دل بی قرارش چیز دیگری بود؛ دُرّ گران بهای شهادت که به هر کس ندهندش...

 

=بین همرزمانش معروف شده به امام بریهی! بس که این جوان خوش برخورد بوده و با همه دم خور. می گویند توی یگان، دل همه را به دست می آورد. خودش را در دل بقیه جا کرده بود. موقع نماز که می شد جلو می ایستاد و بقیه اقتدا می کردند. شده بود امام جماعت بچه ها. واقعاً امام و چراغ هدایت بچه ها بود. اگر غیبتی می شد، می گفت: غیبت غیبت!  بعد هم از بچه ها جدا می شد. هر کاری برای دیگران از دستش بر می آمد انجام می داد. خودش را توی مشکل طرف سهیم می دانست. نشد که دست رد به سینه کسی بزند.

=جوانی است که نه شهدا را درک کرده و نه شمه‌ای از شمیم پیر جماران را استشمام نموده. اما آنچه که باید کارگر بیافتد افتاده. نفس قدسی امام و قلوب پاک تر از آینه علی اکبر های خمینی.  همین ها کافی است تا دلباختگان فرهنگ خمینی کبیر و سر سپردگان خط خونین شهادت را بی قرار کند. علی انگیزه ورودش به سپاه را اینگونه بیان می کند: «انگیزه ورود من به سپاه، دفاع از آرمان‌های انقلاب اسلامی و ادامه دادن راه امام و شهداست.»

=مسیر را درست رفت. شناخته که دشمن کجا را هدف گرفته است پس همان را برای نسل آینده اش سفارش کرد. نوبت پیام دادنش که شد مثل جوان‌های نسل اول انقلاب که توی وصیتنامه ها و پیام های سرتا سر شور و معنویتشان ولایت فقیه را اصل و سرچشمه همه خوبی ها دانسته اند و به پشتیبانی اش سفارش کرده اند می گوید: «پیام من برای نسل آینده این است که از مقام معظم رهبری پیروی کنند و زیر پرچم انقلاب اسلامی حرکت کنند و از این پرچم دوری نکنند و از مقام معظم رهبری با جان و دل محفاظت کنند، چون ایشان نائب بر حق امام زمان هستند.»

=در زمانی که شیطان و اعوان و انصارش حتی دل خیلی از آنها که روزگاری نفسشان آمیخته به نفس شهیدان بوده را با خود برده و بند این دنیای فانی کرده اند، جوان‌هایی پیدا می شوند که حرف دلشان و تمنای جگر سوخته شان لقای پرودگار و روزی خوردن بر سر خوان کریمانه اوست. علی، یکی از همین جوان‌ها است. چندین سال بود که این خواهش معنوی را در سر تا سر وجودش می دیدم. یک ماه قبل از شهادتش که بحث ازدواج و سر و سامان گرفتنش را پیش کشیدم با زبان بی زبانی، هوشیارم کرد که مال این دنیا نیست و اصلاً به ازدواج فکر نمی کند. هم از من و از دیگران می خواست برای شهادتش دعا کنیم. این آرزوی قلبی اش را برای همه می گفت. شاید برای اینکه بگوید همه مثل من باشید یا شاید برای این بود که بعد از شهادتش مردم نتوانند بگویند او بر شهید شدن مجبور بود و اگر ما هم جایش بودیم چاره ای جز شهید شدن نداشتیم.

 

 =این ماه رمضان آخری، یعنی چند وقتی پیش از عروجش به سوی عرش خداوند، دریاچه ارومیه بودیم. ماشینی توی گل و لای دریاچه گیر افتاده بود. رفتیم برای کمک، ماشین خودمان هم گیر کرد. شرایط سختی بود. هوا گرم بود و علی روزه داشت. بر عکس ما که با توجه به شرایط موجود و عذر شرعی نتوانسته بودیم روزه بگیریم. خیلی صبر داشت همه اش می گفت: «توکل بر خدا درست می شه.» هر طوری بود بعد از 5 ساعت ماشین را بیرون کشیدیم.

 

=کلاس امداد بود. یکی از بچه های بهداری داشت نحوه امداد رسانی در زمان مجروحیت و چگونگی جلوگیری از خونریزی را می گفت. بریهی دیر آمد. آخر کار که موقع تقسیم باند و لوازم امداد بود، رسید. مسئول کلاس گفت: «علی! سرکلاس نمیای، می ری اون بالا رب گوجه میشی نمی دونی باید چی کارکنی!» باند را گرفت و به شوخی دستش را گذاشت روی پهلوی راستش و گفت: «یعنی اگر اینجا تیرخورد اینجوری بذارم؟»
شب عملیات توی بحبوحه درگیری، رسیدم بالای سرش. با دیدن پهلویش یاد شوخی آن روزش افتادم.

=عشق و علاقه ای داشت به حضرت زهرا. آنقدر که گاهی به جای علی، عبدالزهرا صدایش می زدند. شاید همین سَر و سِرّی که با حضرت زهرا داشت دلیلی شد تا شبیه مادر سادات باشد در وقت شهادت. تیر خورده بود به پهلوی راستش.

 

=رفتنش برکت داشت، مثل همان موقع که بود. همان روزهایی که حلقه‌ دوستان و هم سالان را دور خودش جمع می کرد و به قولی شده بود امام و پیشوای آنان. وقتی پر کشید خیلی ها را به تکاپو انداخت. انگار که  رفتنش آتش عشق شهادت را در جان ده ها نفر دیگر انداخت. آنقدر که آرزوی شهادت، ورد لبان دوستانش شد. یکی می گوید اگر جنگ شود من هم هستم و آن دیگری امیدوارانه می گوید: «خدا رو شکر که فهمیدیم هنوز فرصت شهادت وجود دارد.»

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید علی صیادی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۱۴ ق.ظ

تولد: لنگرود- 1/6/1356

شهادت:23 /3/1387 سانحه هوایی

مزار: گلزار شهدای لنگرود

=برای خواستگاری که آمد، دو سه بار با هم صحبت کردیم. آن موقع تیپ صابرین بود. سیر تا پیاز ، مشکلات و سختی‌های کارش را برایم گفت، همان اول، با صراحت و بدون رو دربایستی. ملاحظه اولین دیدارمان را نکرد و لابه لای حرف‌هایش گفت: «من جز شهادت از خدا چیزی نمی خوام.» با اینکه خودم خواهر شهید هستم، توی دلم خالی شد. با خودم گفتم جواب رد می دهم.

=انگار پدرم هم دلش راضی نبود به این وصلت. می گفت: «دامادای دیگه‌م پاسدارن نمی خوام این یکی هم پاسدار باشه.»

با این حال ایام اعتکاف ماه رجب، رفت دنبال تحقیق و پرس و جو توی لنگرود. امام جماعت محله شان را دیده بود و چند نفر دیگر را. درباره علی که پرسید، حسابی تعریفش را کرده بودند.

نمی دانم چه اتفاقی رخ داد که دلم نرم شد. با اینکه ترس از رفتنش تنم را می لرزاند وقتی دیدم ایمان و اخلاق خوبش را تأیید کردند، متقاعد شدم. پدرم هم راضی شد.

=عقدمان نیمه شعبان بود و عروسی هم شب عید غدیر خم. پیشنهاد دادم عروسی نگیریم و یک سفر زیارتی برویم مشهد. علی هم مخالفتی نکرد. اما چون پسر اول بود خانواده اش دوست داشتند مختصری هم که شده مراسمی باشد. همین هم شد. خیلی ساده و جمع و جور عروسی گرفتیم.

=دو روز بعد آمدیم تهران. شرایط شغلی علی طوری بود که باید تهران ساکن می شدیم. برایم سخت بود. دختر آخر بودم و وابسته به خانواده؛ اما خاطر علی این قدر خواستنی بود که رنج دوری از خانواده را برایم هموار کند.

=یکی دو هفته ای از زندگی مشترکمان می گذشت که خواب عجیبی دیدم. سه چهار شب پشت سر هم برادر شهیدم را می دیدم که با لباس خاکی جبهه آمده بود خانه مان. علی با لباس دامادی ایستاده بود و من هم با لباس عروس. شاید این نشانه ای بود برای اینکه به من بفهماند علی امانت است.

 آن موقع نفهمیدم...

=اولین ماموریتی که رفت نشستم به گریه کردن. حالا دوری او برایم سخت شده بود. هر چند بنا را از اول به این گذاشته بودم که وابسته اش نشوم ولی نشد. خودش هم می گفت: «این قدر به من وابسته نشو اول و آخر زندگی تنهاییه. فقط تنها کسی که توی این دنیا تو رو تنها نمی ذاره خداست.»

 

=دیر وقت هم که از مأموریت می آمد دوش می‌گرفت و می‌نشست پای حرف‌هایم. از اوضاع و احوال می پرسید، خبرهای جدید را می گرفت. بعد هم سجاده اش را پهن می کرد و نماز شب می خواند.

 

= یک روز که مثل همیشه از محل کارش آمد خانه، سفره ناهار را پهن کردم. نشست سر سفره. خواستم شروع کند که گفت: «شما بخور من نگاه می کنم!» فهمیدم روزه گرفته. دم ظهر با محل کارش تماس گرفته بودم اما چیزی نگفت. ترسیده بود که اگر بفهمم روزه گرفته برای خودم هم غذا درست نکنم.

=توی خانه سفید می پوشید. هم پیراهن و هم شلوار . همیشه همین طور بود. بین فامیل معروف شده بود به لباس‌سفید! چقدر هم زیبا می شد توی این لباس. نگاهش که می کردم توی دلم آفرین می گفتم به خدا برای آفریدن این بنده. واقعاً بنده بود.

=رفته بود میوه فروشی. وقتی آمد و پلاستیک میوه ها را دستم داد دیدم دو سه تا از میوه‌ها خراب است. پرسیدم: «خودت سوا کردی یا میوه فروش برات ریخته؟» جواب داد: «نه، خودم برداشتم.» گفتم: «چرا خراب‌هاش رو برداشتی؟» گفت: «دیدم طرف به من اعتماد کرده و اجازه داده میوه هاش رو سوا کنم، خواستم ضرر نکنه، چند تا از خراب هاش رو هم برداشتم.»

 

=جمعه ها برای خودش برنامه خاصی داشت. تا ساعت 11 صبح در خدمت خانواده بود. خرید می کرد، بچه را نگه می داشت. از آن ساعت به بعد برای خودش بود. نماز روز جمعه می خواند و نماز امام زمان را. غسل جمعه‌اش هم ترک نمی‌شد. یادم است یک جمعه خانه خواهرم مهمان بودیم. آن جا هم اجازه گرفت و غسل کرد، بی خجالت. می گفت: «کار خلافی که نیست، عمل به مستحبات دینه، خجالت نداره.»

=نماز که می ایستاد نگاهش می کردم. هنوز هم که یاد گریه‌های سر نمازش می افتم، بغض گلویم را می گیرد. با خودم می گفتم یعنی از خدا چه می خواهد چه حاجتی دارد که این طور التماس می کند، اشک می ریزد؟

=رفتار اشتباهی اگر از کسی می دید، مستقیم و بی پرده نمی گفت.  یک جوری غیر مستقیم بهش می فهماند که این کردار، ناپسند است. دوست نداشت طرف مقابل فکر کند دارد نصیحتش می کند.

 

=توی این چند سال زندگی مشترکمان یک بدخلقی از علی ندیدم. قهر و دعوایش را هم. بعضی وقتها زن های همسایه‌ پیش من از اخلاق شوهرهایشان گلایه می کردند. خیلی حرف‌هایشان برایم مفهوم نبود. چون این جور رفتارها را از علی ندیده بودم. طوری شد که آرزو می‌کردم یک بار دعوایم کند، قهر کند...

=عصبانی که می شد حرف نمی زد. سکوت می کرد و خشمش را می خورد. می ترسید توی این حالت، کلام درشتی از دهانش بیرون بیاید و باعث ناراحتی شود.

=زندگی مان سخت می گذشت ولی در عین سختی شیرین بود، چون علی بود. دل هایمان یکرنگ بود و همراه. همین برای یک زندگی پر از صفا و صمیمیت کفایت می کرد. هر چند حقوق کمی که داشتیم گاهی کفاف نمی داد.

 

=شهیدان، بودنشان برکت و رحمت است رفتنشان هم. شهادتش روی بستگان، اثر عجیبی گذاشته. همه علی و زندگی زیبایش را الگوی خودشان می دانند. جوان های فامیل مراسم عقدشان را کنار مزارش می گیرند، نماز که می خوانند یاد نماز خواندنش می کنند...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا