سربازانی
را که برای نگهبانی به اردوگاه موصل چهار میآوردند، کسانی بودند که باید دارای ویژگی
های معینی بوده و به اصطلاح از هفت خان رستم عبور کرده باشند.این سربازها باید آن قدری
به رژیم بعث سر سپرده باشند که تحت تأثیر آداب و اخلاق اسرای مؤمن و انقلابی این اردوگاه
قرار نگیرند. ارتش بعث قبل از انتقال این سربازها با تبلیغات منفی، ذهنشان را نسبت
به اسرا مسموم مینمود؛ اما همین سربازها مدتی بعد در صحنه عمل با حقیقت دیگری مواجه
میشدند. صداقت، پاکی و مسلمانی در عمل و متانت و اخلاق اسلامی بچهها را که میدیدند،
خشمشان فروکش کرده و حتی گاهی ملایمت هم از خود نشان میدادند. سربازانی هم وجود داشتند
که جذب تفکر اسرای ایرانی می شدند. البته بعضیشان هم همچنان در شقاوت و خوی ناجوانمردانه
خود باقی میماندند؛ چشم و گوششان همچنان کور و کر و قلبشان سیاه باقی می ماند و توان
پذیرش هیچ امر و نهی الهی و هیچ سخن حقی را نداشتند.
با این
وصف سعی عراقی ها همیشه بر این بود کاری کنند که سربازها جذب اسرا نشده و همچنان دور
از نور حقیقت در ظلمت شقاوتشان باقی بمانند. اگر کوچکترین چراغ سبزی از سوی سربازها
به اسرا نشان داده میشد و مسئولان عراقی پی به این موضوع می بردند، آن ها را به سخت
ترین مجازات تنبیه کرده و به خط مقدم جبهه انتقالشان می دادند.
از جمله
سربازانی که در بین نگهبانان اردوگاه موصل چهار، بر راه و اندیشه باطل خود اصرار ورزیده
و همواره تا آخرین روزهای اسارت با رزمندگان اسیر ایرانی رفتاری ناجوانمردانه داشت
و هیچ گاه تحت تأثیر رفتار و اخلاق نیک و معنویت اسرا قرار نگرفت، سربازی بود به نام
رسمی. او بر خلاف سایر سربازها و درجه داران عراقی قد کوتاه و جسم لاغری داشت، سرش
نسبتاً بزرگ و صورتش خشک و استخوانی بود.
این سرباز حقد و کینه خاصی نسبتب به اسرا و اعتقاداتشان
به خصوص نسبت به شخصیت حضرت امام خمینی داشت. برخوردش با اسرا همیشه همراه با خشونت
و بد دهنی بود. شبها و ساعاتی که ایشان نگهبان داخل اردوگاه و آسایشگاه بود به سختی
میشد کارهای فرهنگی و روزشی و انجام مسابقات و یا هر کار دیگری که ممنوع بود را انجام
داد. با این حال اسرا با الهام گرفتن از مکتب رهایی بخش سرور آزادگان حسین علیه السلام
هیچ وقت تن به ذلت نداده و بدخلقی و خصومت این قبیل افراد باعث نمیشد که دست از انجام
برنامه های هدفمند خود بردارند. اسرا همچنین در صورت لزوم، دهن کجیهای دشمن را بی
پاسخ نمی گذاشتند، اگر چه ممکن بود این مسئله به قیمت جانشان تمام شود. اسرا اگر
می دیدند که حریم اعتقادی شان از سوی عراقی ها مورد هجمه و توهین قرار گرفته، شجاعانه
و با غیرت مسلمانی با آن برخورد می کردند و گزند دشمن هراسی به دل راه نمی دادند.
یک بار
عباس داشت از دستشویی به طرف آسایشگاه میآمد. از این طرف، "رسمی" سرباز
ناجوانمرد عراقی داشت از آسایشگاه به طرف بیرون اردوگاه میرفت تا از دست یکی از اسرا
به مسئولان اردوگاه شکایت کند. به همین خاطر همین طور که راه می رفت زیر لب فحش میداد.
عباس و رسمی در بین راه به هم رسیدند. رسمی در حالی که در برخورد با یکی از اسرا خشمگین
و ناراحت بود، با کمال وقاحت به حضرت امام اهانت می کرد. عباس با شنیدن اهانت به امام
خمینی آتش خشمش برافروخته شد و جلوی رسمی را گرفت. گفت: چه میگی؟
رسمی با عصبانیت جواب داد: از جلوی من دور شو.
عباس
که خشمی مقدس از چهره او مشخص بود به رسمی گفت: رسمی! به امام خمینی اهانت کردی، به
خدا قسم اگه یه بار دیگه بشنوم به رهبر من اهانت کنی آن چنان می زنمت که اسم خودت رو
هم فراموش کنی! رسمی کمی خیره خیره به عباس نگاه کرد. بعد سری تکان داد و گفت: میرم
و دوباره برمیگردم. بازم به رهبرت اهانت میکنم تا ببینم چه کار میکنی؟
او سرش
را پائین انداخت و رفت. عباس هم مثل یک شیر غضب ناک نخواست به سادگی شکار به دست آمده
را رها کند و سعی میکرد زهره چشمی هم از رسمی و هم از دیگر سربازان عراقی بگیرد تا
دیگر جرأت اهانت به امام را نداشته باشند. او در همان مکان ایستاد و گفت: امروز یه
پدری از تو بسوزونم که در جهنم این گونه نسوخته باشه!
رسمی رفت پیش مسئولان اردوگاه و ضمن شکایت از آن
اسیر اولی، از عباس هم شکایت کرد و تهدید او را گزارش داد.
رسمی
دقایقی بعد دوباره برگشت داخل اردوگاه و آمد رو به روی عباس قرار گرفت. به عباس گفت:
حالا هر چه میخوای بگو!
عباس گفت: چرا به رهبر من اهانت کردی؟ اگه کسی به
صدام فحش بده شما ناراحت نمیشید؟
رسمی گفت: حالا هم به رهبر شما اهانت میکنم.
بعد
شروع کرد به اهانت نسبت به حضرت امام.
غیرت
عباس به خروش آمد. او جوانی پر قدرت و ورزش کار بود. در رشته بوکس برای خودش مهارتی
داشت. هر روز در اردوگاه به دور از چشم عراقی ها، تمرین بدن سازی داشت و خودش را برای
چنین روزهای سختی آماده می کرد. خیلی وقتها تعدادی از دوستان را وادار میکرد که چند
نفره او را روی کف آسایشگاه بخوابانند و با تمام توان با مشت و چوب دسته تِی، بیش از
یک ربع تا نیم ساعت او را بزنند تا در روزهای دشوار بتواند مقاومت کند. او رسمی را
که جثه کوچکی داشت در برابر خود بسیار حقیر و ناچیز و در حدّ یک کیسه بوکس می دید!
عباس دیگر اجازه تکرار توهین را به رسمی نداد. توان نفس کشیدن را هم از او گرفت. با
مشتی آهنین ضربه محکمی را درست بین گلو و قفسه سینهاش کوبید. نگهبان عراقی بی رمق
شد. عباس یقه او را گرفت و سی سانت از زمین بلندش کرد، بعد از همان وسط راهرو او را
به بیرون پرت کرد. سرباز عراقی افتاد وسط گل و لای و لجنی که داخل باغچه جمع شده بود
و یک دور کامل وسط لجن غلت خورد. تمام بدنش مثل یک گاو میش گِلی شد. عباس اگر یک مشت
دیگر به او می زد به یقین مرتکب قتل میشد؛ اما منتظر ایستاد تا عکس العمل رسمی را
ببیند. شاید می خواست ببیند آیا رسمی باز هم شهامت توهین به امام را دارد یا نه. رسمی
از زمین بلند شد. چشمانش داشت از حدقه می زد بیرون. معلوم بود حسابی ترسیده است. صدایی
از او شنیده نشد. با همان سر و وضع خفّت بار رفت طرف مقرّ فرماندهی. این صحنه را هم
اسرایی دیدند که داشتند زیر لب به او می خندیدند و هم تعدادی از سربازان عراقی که از
ترس جرأت نکردند به کمک دوست خودشان بیایند.
عباس
هم با خیال راحت برگشت به طرف آسایشگاه و خود را آماده میکرد برای عکس العمل شدید
و خشونت بیرحمانه سربازان عراقی. ظاهراً رسمی به مقر فرماندهی رفت و با همان حال
به سرگرد گفت عباس مرا زده. دقایقی بعد دیدیم که یک درجهدار و دو سرباز با عجله وارد
اردوگاه شدند و عباس را صدا زدند. عباس هم با همان ژست قهرمانی که به خودش گرفته بود
و می خواست نشان دهد که ترسی از تنبیه دشمن ندارد، با کمال شجاعت دستها را باز کرده
و سینهاش را جلو داد و بدون هیچ واهمه ای به طرف درجهدار عراقی رفت. آنها هم عباس
را جلو انداختند و به طرف مقرّ فرماندهی که خارج از محوطه داخلی اردوگاه و در طبقه
بالا بود، بردند. ظاهراً از قبل دستور لازم صادر شده بود. قبل از آن که عباس را به
اتاق فرماندهی ببرند به اتاقی دیگر در همان طبقه بالا بردند و دستهایش را محکم بستند.
سپس کیسهای به سرش کشیدند و او را کف اتاق به حالت دمر خواباندند. یک نفر روی گردنش
نشست و یک نفر هم روی پاهایش. چند نفر دیگر دو طرفش ایستادند و آن قدر با باتوم و چوبهای
مخصوص ضد شورش پلیسی بر بدنش کوبیدندکه تمامی پوست پشتش ورم کرده و سیاه شد. به حدّی
که بعدها مدتی در بیمارستان خوابید و از پشت گردن تا پشت باسنش یک لایه کامل پوست انداخت.
او پوستهای کنده شده تنش را جمع و نگهداری کرد. می گفت: این ها رو ببرم ایران، وصیت
کنم بگذارن لای کفنم که به حضرت زاهرا نشون بدم که از فرزندش دفاع کردم.
آن روز
آن قدر عباس را زدند که خودشان خسته شدند. عباس حسرت یک آه و ناله را بر دل دشمن گذاشت.
او با هر ضربه سهمگینی که بر پیکرش فرود می آمد ذکر مقدس یازهرا را بر لبانش جاری می
ساخت. آنها از زدن او دست کشیدند. سربازانی که پشت گردن و روی پاهای عباس نشسته بودند
با خیال راحت از جای خود بلند شدند. تصورشان این بودکه عباس با آن وضعیت ناگوار که
سر تا سر کمر و پشتش یکپارچه زخم شده و به حالت قاچ خورده و خونی و ورم کرده درآمده
بود، دیگر قدرت و توان بلند شدن و حرکت کردن را ندارد. فکر می کردند باید چند نفر بیایند
و لاشه به ظاهر نیمه جان عباس را به سمت آسایشگاهش حمل کنند؛ اما برخلاف انتظارشان
عباس مثال غزالی چابک بی درنگ از جایش پرید و بلند شد! آنها کیسه را از سرش گرفتند
و عباس برای تحقیر و سوزاندن دل عراقی ها در حالی که خون از پشتش جاری بود رو کرد به
آنها و گفت: آقایون دیگه نمیخواین بزنین؟!
آنها با تعجب نگاهش کردند وگفتند: نه!!
عباس گفت: اگه باز هم میل دارین، بفرمایین!
سپس برای تحقیر بیشتر عراقیها گرد و خاک لباسش را
ریخت، دو طرف لباسهایش را پُف کرد. خم شد پاشنه کفشش را بالا کشید و با کمال بیاعتنایی
ایستاد و منتظر تصمیم بعدی آن ها ماند. بعثیها همچنان هاج و واج نگاهش میکردند. آن
ها در برابر روحیه باصلابت عباس، چارهای جز اظهار عجز و شرمندگی نداشتند. یکی از درجهدارها
دست عباس را گرفت و به داخل اتاق فرماندهی برد. شاید چون این احتمال را میداد که عباس
مانند یک شیر غضبناک خرخره اش را بگیرد، پشت سر او ایستاد و جلوتر نرفت. عباس همچنان
به حالت اولیه خود یعنی زمانی که داشت به طرف مقرّ فرماندهی برای تنبیه می رفت، دستها
را کمی باز کرد و سینهاش را جلو داد. او با همین صلابت در مقابل سرگرد عراقی
ایستاد. نظرش این بود که باید حرف خودش را
بزند و از هیچ تنبیهی به دل خود هراس راه نمی داد. بعد از چند لحظه، خون بینیاش که
راه تنفس او را گرفته بود با پارچه لباسش پاک کرد. سرگرد عراقی سربلند کرد و گفت: خوب
عباس! چرا سرباز ما رو زدی؟
هنوز
سؤال سرگرد تمام نشده بود؛ عباس که چنین لحظاتی را انتظار میکشید تا آن را برای ماندگاری
در تاریخ شکار کند، با همان صداقت خود گفت: جناب سرگرد! سرباز شما بیهیچ دلیلی به
رهبر و قائد من اهانت کرد، من انو زدم.
عباس
مهلت سؤال بعدی را هم از سرگرد گرفت گفت: های
سرگرد! من در گذشته، آدم نبودم؛ امام خمینی اومد انقلاب کرد و ملت ایران، عزت اسلامی
خودشو پیدا کرد و من هم آدم شدم. دلیل آدم نبودن من هم اینه: (در این هنگام عباس دست
برد و پیراهن خون آلودش را تا پایین پاره کرد و انداخت روی زمین. آثار فراوان چاقو
خوردگی گذشتهاش را روی سینه و بازوها و پشت خونی و ورم کردهاش که برجستهتر هم دیده
میشد به سرگرد نشان داد) و گفت: های سرگرد! به خدا قسم به خاطر این خدمتی که به بشریت
شده و این ارزشی که به من و همه مسلمونای دیگه جهان داده شد، کمترین و ناچیزترین چیزی
که در راه عظمت خمینی و ارزش فهمیدن خودم مایلم داوطلبانه بدم، سر و جونم هست که میدونم
اهمیتی تو این راه نداره.
عباس با شور و هیجان فراوان حرف میزد و معلوم بود
حرفی که از دل پاک او برمیآید لاجرم بر دل سیاه فرمانده دشمن خواهد نشست. عباس از
سکوت سرگرد فهمید که استقامت جانانهاش دشمن را منفعل ساخته است. خون زیادی از
بدنش رفته بود ولی همچنان داشت در مقابل دشمن به ظاهر قدرتمند خود استقامت نشان می
داد. این مسئله باعث شد زبان سرگرد انگار خشک بشود. حرف های عباس سرگرد را به حیرت
وا داشته بود. او حرفی برای گفتن نداشت و همچنان به سر و وضع درهم ریخته او نگاه می
کرد و به حرفهای سنگین تر از پتک عباس را گوش میداد. عباس ادامه داد: جناب سرگرد!
سرباز شما یک مرتبه به رهبر من که رهبر تمام مسلمین جهانه اهانت کرد. بهش تذکر دادم.
ولی او بار دوم هم اهانت کرد که دیگر او را زدم. به شرف حضرت محمد (ص) قسم اگه بار
سوم اهانت کنه و من بشنوم اون رو میکشم!
عباس آن چنان با صلابت حرف میزد که گویا سرگرد هم
تأمین جانی نداشت! انگار نه انگار او اسیر است و فرمانده عراقی زندان بان اوست!
عباس حرفها را گفت و منتظر نتیجه ایستاد تا ببیند سرگرد چه خواهد کرد. سرگرد که از
ابتدا قصد داشت عباس را یک بار دیگر تنبیه کرده و سپس روانه زندان یا بغداد کند با
مشاهده برخورد دلیرانه عباس از قصد خود منصرف شد و برای این که شکست روحی و حقارت خود
را کمی جبران کرده باشد و از بروز حوادث بعدی هم جلوگیری کند، اندکی ساکت نشست. بعد
از پشت میز حرکت کرد و ایستاد. به چشمان عباس خیره شد و گفت: عباس! سرباز ما رو زدی،
تنبیه شدی. اگه دوباره بزنی بدتر از این تنبیه میشی. بعد رو کرد به سربازها و گفت:
این دفعه همین قدر کافیه ببریدش.
عباس چیزی نگفت. خم شد پیراهن خونی خود را گرفت.
جلوتر از درجهدار عراقی از اتاق بیرون آمد. پشت سرش افسر عراقی آمد؛ دست او را گرفت
و به داخل اردوگاه برد. عباس روانه بیمارستان شد. بیمارستان اردوگاه در واقع اتاقی
کوچک و چهار تخت خوابی بود که توسط دکتر فرهاد اداره می شد. بعد از مدتی معالجه به
آسایشگاه برگشت. اگر چه مصدومیت او قلب همگان را جریحهدار ساخت، ولی درود و تحسین
همه اسرا را برای همیشه از آن خود کرد و حتی نزد عراقیها به عنوان یک قهرمان وفادار
به نظام شناخته شد. بعدها سرگرد دستورداد هیچ سربازی حق ندارد جلوی اسرای ایرانی به
رهبرشان توهین کند و عباس همچون عمر ابن عبدالعزیز سبب برداشتن صب علی ابن ابیطالب
از زبان بنی امیه های دوران شده است. به یقین، این فداکاری خدا پسندانه و عمل جوانمردانه
تا ابد در تاریخ به نام او ثبت خواهد بود.
عباس
قبل از انقلاب وضعیت اعتقادی چندان مناسبی نداشت. با شروع انقلاب اسلامی و شناخت
حضرت امام(ره) ارزش واقعی و از دست رفتهاش را بازیافت. نفس مسیحایی حضرت امام او را
جذب راه حق نمود و این گونه شد که عباس به صف انقلابیون پیوست و مبارزه بر ضدّ رژیم
ستمشاهی را در کنار دیگر مبارزان . نیروهای انقلاب آغاز کرد. او در زمان تشریف
مایی حضرت امام از پاریس به ایران هم وارد کمیته استقبال از ایشان شد. آشنایی با
نیروهای کمیته استقبال از حضرت امام، زمینه ساز ورود و عضویت او در کمیته های
انقلاب اسلامی گردید. با شروع جنگ تحمیلی و حمله عراق به ایران، به جبهه جنگ رفت و
در همان روزهای اول، به دلیل خیانت بنیصدر که فرماندهی کل قوا را برعهده داشت، به
اسارت نیروهای بعثی درآمد. عباس سر انجام بعد
از حدود ده سال تحمل دوران اسارت همراه با دیگر آزادگان سرافراز به میهن اسلامی
خود باز گشت.
راوی: حجت الاسلام سید احمد رسولی