اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

دهه فجر را از ما گرفتند!!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۳، ۰۶:۲۶ ق.ظ

 

1- شانزده هفده سال پیش، شبی با حاج منوچهر کردانی که محاسن پرپشت و بلندی داشت به سینما ارشاد رفتیم تا پیغام اخوی ایشان حاج مهدی را به کسی برسانیم. ایام دهه مبارک فجر بود و قرار بود در سینما جشنی برگزار شود. ملت با قیافه های عجیب و غریب و بزک کرده داخل صف ایستاده بودند و به نوبت وارد سینما می شدند. وقتی من و حاج منوچهر رسیدیم ناگهان همه برگشتند طرف ما، بعضی ها با تعجب، بعضی با ناراحتی و بغض، کنجکاوانه وراندازمان می کردند به گونه ای که انگار مزاحم بزمشان شده ایم. من در حیرت ماندم که چرا نیروهای انقلاب در جشن پیروزی انقلاب، وصله ای ناجور به حساب می آیند؟!

2- چند سال پیش در مراسم سالگرد آزاد سازی خرمشهر قهرمان، میهمان دانشگاهی در بابل بودم. برایم عجیب بود که مسئول وقت آن مراسم اصرار داشت که نه از کیسه شن و سنگر و ... برای تزئینات مراسم استفاده شود و نه حتی نوحه ممد نبودی زا از بلندگو ها پخش کنند. تعجب من به این اندازه محدود نماند. مراسم که شروع شد تازه فهمیدم حضرات زحمت کشیده اند گروه کنسرتی را از گرگان دعوت کرده اند؛ اما قاری قرآن برای آغاز مراسمشان ندارند و در شهری که به خاطر مرکزیت سازمان تبلیغات استان یکی از فعال ترین شهرها در عرصه قرآنی است بهانه می آورند که قاری پیدا نکرده اند! همه این اتفاقات در مراسم گرامیداشت خرمشهر و حماسه های شهید سید محمد علی جهان آرا رخ داده بود؛ جهان آرایی که سفارش کرد اگر شهر سقوط کرد دوباره پس می گیریم، مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند!

3- در یکی از دانشگاه های ... جشن ازدواج دانشجویی برگزار بود. گروه کنسرتی آوردند و حسابی فضا را دگرگون کردند! جالب این که مسئول نهاد و رئیس دانشگاه که اتفاقاً هر دو روحانی بودند به نوبت پشت تریبون رفتند و هر یک به نوبه خود سعی می کرد افتخار برگزاری چنین محفل طرب انگیزی را به نام خود مصادره کند. اداره کل ارشاد مازندارن دو سال پیش در ویژه برنامه موسوم به هفته فرهنگی مازندران که در یکی از فرهنگسراهای تهران برگزار می شد عده ای از خانم ها را با لباس محلی فرستاد جلوی جماعت تا دست و پایشان را به حالت موزون تکان دهند و با قر و نیم قرهایشان فرهنگ مازندران را به بالاشهری های پایتخت معرفی کنند! اتفاقاً رئیس این اداره هم یک روحانی بود. الان وزارت ارشاد دولتی مجوز تکخوانی زنان در حضور مردان را صادر می کند که اتفاقاً رئیسش یک روحانی است!

4- بیست و دوم بهمن سال گذشته با حجت الاسلام سعید پورحسن در راهپیمایی شرکت کرده بودم. حدفاصل میدان مطهری تا حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها که مملو از جمعیت بود چند باند بلندگو با تمام قدرت در حال پخش موسیقی های تند جاز و ... به بهانه ایجاد روحیه حماسی بودند! به سعید گفتم: در دهه چهل یا پنجاه چه کسی گمان می کرد روزی فرا برسد که در خیابان های قم و در حضور صدها روحانی و عالم حوزوی چنین موسیقی تند و پر طربی پخش شود و کسی هم به روی خودش نیاورد؟ سعید تأملی کرد و گفت: تهاجم فرهنگی را باید جدی بگیریم.

5- حجت الاسلام واعظ خراسانی در یکی از سخنرانی های خود که متن آن در کتابی منتشر شده است می گفت: مدت ها آرزو داشتم حوزه ععلمیه اهل سنت مراکش را که قدمتی هزار ساله دارد از نزدیک ببینم. بالاخره به این کشور سفر کردم و با اشتیاق به این حوزه رفتم اما از آن چه که می دیدم حیرت زده شدم و در شگفت ماندم. از حوزه علمیه ای که صدها عالم بزرگ اهل سنت را در طول دوره های مختلف پرورش داده بود تنها یک ساختمان باقی مانده بود. درون حجره های حوزه کلاس های آموزش رقص و موسیقی مختلط دختران و پسران بر پا بود و ...

حرف آخر: استحاله یکباره اتفاق نمی افتاد. اندلس زمان برد که تبدیل به اندلس شد. جالب است که بعضی اسم تغییرات و عقب نشینی های تدریجی مان را هم می گذاریم تکامل!

حالا دهه فجر که می شود کسی به یاد هزاران شهید مظلوم و بی نام و نشان مبارزه با طاغوت نیست. نهادها و ادارات اولین کاری که یادشان می آید زدن و رقصیدن است. جشنواره های هنری فجر به محفلی برای هجمه به اندیشه انقلاب اسلامی تبدیل شده است؛ یعنی به نام انقلاب و به کام ضدانقلاب ...

شما را به خدا لااقل هفته دفاع مقدس را از ما نگیرید ...والسلام

نکته: برای پیشگیری از هر نوع حاشیه سازی بین دوستان، قسمت نظرات این مطلب تعطیل می باشد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اطلاعیه پژوهشی مدیریت حوزه علمیه شهرستان بابل

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۴۳ ب.ظ

باسمه تعالی

مدیریت حوزه علمیه شهرستان بابل

دومین نمایشگاه آثار علماء ،روحانیون و طلاب شهرستان بابل

در سراسر کشور اعم از تالیف کتب و مقالات را

برگزار می کند:

برای شرکت در این نمایشگاه کتب و مقالات خود را حداکثر تا تاریخ 25 آبان ماه به مرکز مدیریت حوزه علمیه شهرستان بابل(واقع در جنب حوزه علمیه خاتم الانبیاء) تحویل دهید.

ضمنا به نفرات برتر از طرف آن مرکز جوایزی اهداء می گردد

طلاب بابلی مقیم قم جهت سهولت ارسال نیز می توانند ، حداکثر تا 29 مهرماه کتب و مقالات خویش را، از طریق یکی از نمایندگان در مجمع نمایندگان طلاب شهرستان بابل ( بابل و بندپی و امیرکلا) واقع در مدرسه فیضیه قم اتاق 32 تحویل دهند.

شماره دفتر معاونت پژوهشی مرکز مدیریت حوزه علمیه بابل : 0113229482
شماره رابط در قم حجت الاسلام حسین زاده برسمنانی : 09122522938
معاونت پژوهشی مرکز مدیریت حوزه علمیه بابل
  • سیدحمید مشتاقی نیا

نقشه راه اشک آتش:

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۲۶ ق.ظ


امام علی علیه السلام: خیر إخوانک من کثر إغضابه لک فی الحق

بهترین برادران تو آن کسى است که تو را در راه حق، زیاد به خشم آورد. 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

افشای نقش آیت الله خمینی در آغاز جنگ تحمیلی!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۰۳ ق.ظ


چه فرقی می کند، رادیو زمانه باشد یا بی بی سی فارسی؛ یکی از همین سایت های آن ور آبی وابسته به بنگاه های خبری انگلیس بود که دیروز یا پریروز مقاله ای را به مناسبت هفته دفاع مقدس منتشر ساخت و در آن سعی نمود اسناد مربوط به نقش امام خمینی در آغاز جنگ هشت ساله را رونمایی کند!

به اقتضای علقه شخصی خود در امور پژوهشی مرتبط با دفاع مقدس یا از سر کنجکاوی و برای آمادگی در مواجهه با یک شبهه بزرگ و مستند تاریخی! که لابد قرار است تا چند روز دیگر توی دهان برخی مریدان غرب و خودباختگان وطنی نشخوار شده و در سطح شبکه های اجتماعی یا صفوف مستحکم تاکسی و اتوبوس و مترو بلغور بشود، شروع کردم به مطالعه دقیق این مقاله.

باور کنید انتظار داشتم یک نکته ناگفته و مغفول از تاریخ انقلاب اسلامی توسط نگارنده پر ادعای مقاله یاد شده مورد اشاره قرار گرفته و خواننده را با شبهه ای پیچیده مواجه کند. از سر تا ته مقاله فقط دو دلیل در خصوص مدعای طرح شده بیان گردید.

نویسنده مقاله ضمن اذعان به اعتراف جهانی نسبت به تجاوزگری حزب بعث و اقرار دبیرکل وقت سازمان ملل جناب خاویر پرز دکوئیار مبنی بر آغاز تهاجم توسط رژیم عراق که البته مجموعه این اعترافات پس از پایان جنگ اتفاق افتاد؛ اما سعی نمود روی پنهان جنگ را نیز به زعم خود مورد واکاوی قرار دهد.

نویسنده بی آنکه اشاره ای به خصومت تاریخی بر سر تعیین خطوط مرزی بین ایران عراق که حتی در رژیم شاه نیز باعث دو بار درگیری مرزی بین نیروهای ارتش دو طرف گردید سخنان امام (ره) مبنی بر ضرورت دفاع از مظلومان عالم و احیای ارزش های اسلامی و انسانی در گستره گیتی و صدور انقلاب را یک دلیل منطقی! برای آغاز حمله ناجوانمردانه دولت صدام به نظام نوپای اسلامی ایران دانست. کافی بود نویسنده مقاله یک لحظه به خود اجازه فکر می داد و ذهنش را به این سمت می برد که اگر سخنان حضرت امام برای شروع یک جنگ خانمان سوز عاملی تحریک کننده بود پس چرا به جای دولت صدام یا همراه با او سایر همسایگان ایران مستقیماً به این کشور حمله نکردند؟ جالب آن که ابرقدرت بزرگی مانند شوروی در همسایگی ایران بود و به خوبی می دانست که مبانی اندیشه دینی انقلاب اسلامی هیچ نوع سنخیت و سازگاری با تفکر کمونیسم نداشته و نبرد این دو اندیشه متضاد، اجتناب ناپذیر بوده و یک حقیقت نهفته در ذات دو ایدئولوژی مذکور می باشد. شوروی هم می توانست به همین بهانه به ایران حمله کرده و با توجه به قدرت و نفوذ خود در منطقه، ایران را با مشکلاتی جدی مواجه کند.

نگاهی مختصر و گذرا به تاریخ سه چهار دهه اخیر نشان می دهد که حمله عراق به ایران یک برنامه هدایت شده و چند منظوره بود که تجزیه ایران، شکست انقلاب اسلامی، اثبات ادعای زعامت اعراب توسط صدام، خوی کشورگشایی حزب بعث که بعدها با حمله به کویت و اشغال کامل آن اثبات گردید و ... از جمله دلایل این تهاجم ناجوانمردانه بوده است.

نکته دیگری که نویسنده مقاله مذکور به عنوان دلیل منطقی! نقش ایران و به طور مشخص حضرت امام خمینی (ره)  در آغاز جنگ بیان می کند عدم استقبال دیپلماسی ایران از تقویت رابطه با دولت عراق است.  در این مقاله، مثالی که در اثبات بی اعتنایی ایران به همسایه بعثی خود بیان شده انتصاب حجت الاسلام سید محمود دعایی – مدیر مسئول فعلی روزنامه اطلاعات – به عنوان نماینده سیاسی ایران در عراق می باشد. نویسنده مدعی است سید محمود دعایی جایگاه برجسته ای در عرصه دیپلماتیک بین ایران عراق دارا نبوده و انتصاب او سبب تحریک عراق برای حمله به ایران بوده است!!!

یعنی شما باور می کنید نویسنده حواسش نبوده که نظام ایران در آن سالها نوپا بوده و از اساس دیپلمات برجسته و شناخته شده ای در اختیار نداشته است که بتواند نظر احتمالی دولت ها را در این خصوص تأمین نماید؟! همه دنیا می دانستند که اقتضای یک انقلاب، روی کار آمدن چهره های تازه ای است که ممکن است سابقه مسئولیت و مدیریت چندانی نداشته باشند. برای همین هیچ کشوری در این خصوص به انتصاب نمایندگان سیاسی جمهوری اسلامی معترض نشد.

جالب است این مسئله را یادآور شوم که اتفاقاً سید محمود دعایی در طول سالهای مبارزه با دستگاه طاغوت رابطه خوبی با دولت عراق داشته و رادیوی مبارزان ضد شاه در عراق را راه اندازی کرده بود؛ تا جایی که این ارتباط حسنه در سال های پس از پیروزی انقلاب باعث بدبینی برخی مبارزان نسبت به شخصیت این روحانی اهل رسانه گردید!

تمام حرف مقاله ای که در ازای دریافت چند دلار می خواست نقش آیت الله خمینی در آغاز جنگ هشت ساله را برای تاریخ شرح دهد همین بود که بیان شد.

انتشار این یادداشت مغرضانه در سایت های وابسته به بیگانه بهانه خوبی است جهت یادآوری این واقعیت تلخ تاریخی به خصوص برای نسل چهارم انقلاب که در طول تمامی سال های دفاع مظلومانه مردم این آب و خاک، همین قلم به مزدهای اجنبی و اربابان زرپرست و زور محورشان تمام قد پشت ارتش متجاوز بعث عراق ایستادند و با توجیه جنایات پلید صدام خونخوار در استفاده از سلاح های کشتار جمعی و به خاک و خون نشاندن مردم بیگناه شهرها صدای حقانیت ملت آزادی خواه ایران را در هیاهوی تبلیغاتی خود محو نمودند و آن گاه که چهارده هزار کیلومتر از خاک این کشور در اشغال دشمن متجاوز بود مانع از تصویت حتی یک قطعنامه در محکومیت حزب بعث گردیدند.

نسل جدید انقلاب با شناخت حامیان آشکار و پنهان صدام بهتر می تواند به ماهیت پلید مدعیان دروغین آزادی و حقوق بشر پی برده و منزلت مدافعان غیور ایران اسلامی را که یک تنه و با دست خالی در مقابل دنیای کفر قد علم کردند، بشناسد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خاک را نباید دست کم گرفت

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۱۰ ب.ظ


این متن را به درخواست برادر عزیزم محمدمهدی آقاجانی برای قرائت در مراسم یادبود شهید تازه شناسایی شده دانشگاهش نوشتم:

خاک را نباید دست کم گرفت. خاک همیشه زیر پای انسان ها نیست. قرار نیست همیشه این پای ما باشد که روی خاک قدم بر می دارد و متکبرانه، حجم قامتمان را به رخ نرمی و سردی خاک می نشاند. گاهی خاک هم ارزشی پیدا می کند که یک مشت آن شفای دل دردمند و دوای روح خسته می گردد. گاهی خاک کیمیا می شود ...

یکی از آنانی که خاک را به نظر کیمیا می کند مسافر مجنون و شبگرد دیار ماست. جواد نظام دوست سفر عشق و جنون را در نوردید و با ره توشه وصال، خاک بی ارزش زیر پایمان را به کیمیای سعادت و رستگاری بدل ساخت.

می گویند اگر می خواهید از امام رضا حاجت بگیرید او را به جان دردانه اش جواد قسم بدهید. جواد نظام دوست اهل مشهدالرضا بود و در ایام شهادت جوادالائمه، نقاب گمنامی اش به کنار رفت و تحفه عشق و جنون را از جزیره مجنون، سوغات جان خسته مان ساخت.

صَدیقِ صِدّیق کسی است که در اثبات دوستی خود صداقت داشته باشد. جواد نظام دوست، مظهر صداقت در دوستی با نظام ولایت توحید است و گواه صدقش جان و جوانی اش بود که ندای فزت ورب الکعبه حضرت ولی الله را از حنجره نورانی اش تلاوت نمود و رمز بیعت سرخ خویش با معبود ساخت و بی نام و نشان پای در ملکوت بندگی و دلدادگی نهاد و خمخانه عرش را سرای ابدی عاشقانه های خویش ساخت. از این منظر، همه شهدا نظام دوست هستند.  

هسته وجود شهید از صداقت و یکرنگی و خلوص سرشته شده و انرژی هسته ای وجودش "هزاران سوی" ایمان را در بردارد که البته جهت واحد هزار سوی ایمانش جز قبله استقامت و مردانگی نیست.

سنگ مزار شهید، میز مذاکره رو در رو و بی قید و شرط ما با فطرت غبارگرفته و نفس نَفَس بریده مان است که هشدار؛ اگر عزم زدودن زنگارهای غفلت و هوس را داری و طریق بالندگی و کمال را می جویی راه نجات در مبارزه جانانه با شیطان درون و بیرون خلاصه می شود.

وقتی جواد نظام دوست در سالگرد جواد الائمه علیه السلام خود را به ما می شناساند یعنی گوش اگر گوش باشد و چشم اگر چشم، دیگر کسی نمی تواند از آن سوی آب، نشانه حقیقت راه دلدادگی را به طعم شراب و گوشت خوک، بیهوده و عبس جلوه دهد.

امروز به برکت حضور این کبوتر حرم رضوی، صحن بارگاه رضا علیه السلام تا دانشگاه صدا وسیمای تهران گسترده شده است. از امروز اینجا، در جوار خاک کیمیا شده و آسمانی مزار مشهدی جواد، انگار می توان در شعاع ضریح سلطان سریر ارتضا قامت بست و دست بر سینه نهاد و نوای عاشقی سر داد:

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی صلی الله علیک و رحمة الله و برکاته

من که کبوتر دلم اوج گرفته با رضا

می شنوم ز قدسیان زمزمه رضا رضا

اینجا دانشگاه صدا و سیمای تهران، صدای ما را از مشهدالرضا می شنوید!!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

چزابه، دروازه کربلا

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۲۲ ق.ظ


با رسیدن نیروهای لشگر14 به چزابه و پدافند در آن، پاتک‌های عراق شروع شد. لحظه‌به‌لحظه دشمن بر فشارهای خود افزود و یگان‌های متلاشی شده عراق جای خود را به یگان‌های زرهی تازه وارد می‌دادند.[1] تسلط نیروهای بعثی بر تنگه چزابه، به‌منزله سقوط مجدد بستان بود. لذا رزمندگان که خستگی عملیاتی سنگین شبانه را در48 ساعت گذشته تحمل کرده بودند با مقاومتی همه‌جانبه، خود را موظف به‌دفاع از تنگه استراتژیک می‌دانستند؛ زیرا چزابه برای یاران امام دروازه کربلا بود و بوی تربت حسین زهرا علیهاالسلام را داشت.

در این شرایط، شنود خبر می‌دهد که عراق هم‌زمان از منطقه سابله هم پاتک‌ سنگین دیگری را تدارک دیده است. در اسناد به‌دست آمده از گردان3 مکانیزه12 زرهی عراقی در مورد اهمیت پل سابله آمده است:

«پل سابله و منطقه مثلث که رود کرخه به سمت پل سابله از آن جدا می‌شود، از مواضع تاکتیکی مهمی به شمار می‌روند که باید حتماً در تصرف نیروهای خودی بوده و مانع از تسلط دشمن بر آنها بشود».

در بدو آزادسازی شهر بستان، حسین خرازی، فرماندهی منطقه‌ای را بر عهده دارد که مورد هجوم و پاتک بیش از17 تیپ زرهی، مکانیزه و پیاده عراق قرار گرفته است.

در چزابه، دپوی اول به‌خاطر شلیک مستقیم تانک‌ها کوتاه شده بود و حسین چاره را در این دید که رزمندگان را از خط عبور داده و بر دشمن کمین نماید. حسین و احمد فروغی از خط چزابه در جناح جنوبی عبور کردند و همه چیز برای مقابله و کمین آماده بود:

«غروب روز سوم است. تیربارهای عراق یک لحظه خاموش نمی‌شود. حسین و احمد نیم‌خیز و گاهی سینه‌خیز در حاشیه میدان مین جابه‌جا می‌شوند. ناگهان صدایی از احمد به گوش می‌رسد و شهادتین او زانوی حسین را خم می‌کند. دوست نزدیک حسین به آرزوی خود رسیده است. احمد فرمانده حسین و حسین نیز فرمانده اوست.

برای نیروهای لشگر، احمد بوی حسین را می‌دهد. حسین بر خاک گرم چزابه می‌نشیند. درست دیده است! دهان یار قدیمی را نشانه گرفته‌اند. حسین سر احمد را به سینه می‌گیرد و او را سخت به خود می‌فشارد. قطرات اشک حسین با خون پاک احمد در هم آمیخته، میدان مین را آبیاری می‌کند. بعثیون در زیر آماج گلوله‌های نیروهای کمین به خاک و خون کشیده می‌شوند».

هر چند عراق پاتک‌های خود را از زمان رسیدن نیروهای اسلام به چزابه آغاز کرد، ولی از روز چهارم عملیات، آن را شدت بخشید. اسناد به دست آمده از عراق، یگانهای پاتک‌ کننده به خطوط دفاعی لشگر امام حسین در چزابه را9 تیپ زرهی، مکانیزه و پیاده ذکر کرده است. در چنین شرایطی حسین ناچار شد برای جلوگیری از نفوذ عراق بخشی از نیروهای تحت امر خود را به طرف بستان و پل سابله هدایت کند؛ زیرا دشمن از دو جناح غربی و جنوبی پاتک‌ها را شروع کرده بود و نیروهای لشگر امام حسین برای جلوگیری از سقوط مجدد بستان ناچار بودند در هر دو جناح، پاتک‌های پر قدرت عراق را خنثی کنند.

کار در سابله به آنجا رسید که بیشتر فرماندهان شهید و مجروح شدند و حسین به تنهایی در خط فرماندهی می‌کرد. بارها مبارزه طرفین به جنگ تن‌به‌تن کشیده شد و به خاطر عرض کم رودخانه، بازار پرتاب نارنجک، داغ بود. حسین و یاران او در این شرایط سخت، و فشار بسیار زیاد دشمن ناچار بودند غم از دست دادن دوستان و همرزمان بسیجی خود را تحمل کنند:

«عراقی‌ها از پل سابله فشار می‌آوردند. بچه‌های لشگر امام حسین موظف بودند پاتک‌های دشمن در چزابه، پل سابله و حاشیه شمالی رودخانه سابله را خنثی کنند. آقا رحیم دستور تشکیل جلسه در روستای شاوریه را داده بود. هفت هشت نفر مسؤولین لشگر باید جلسه را در یکی از کلاس‌های مدرسه دو اتاقه روستا تشکیل می‌دادند.

چند نفری جمع شده بودیم و منتظر رسیدن حسین و احمد فروغی بودیم. آقا رحیم، مصمم، در حال فکر کردن بود. حسین از راه رسید. خسته و خاکی، با کمری شکسته و لباسی که به خون احمد آغشته بود. اولین بار بود که حسین را این‌طوری می‌دیدم. آقا رحیم آمد بیرون، فهمیده بود چه اتفاقی افتاده است. حسین را در آغوش کشید و هر دو شروع به گریه کردند. داخل اتاق، نقشه‌های عملیاتی منطقه باز بود، بیش از ده دقیقه سکوت حاکم بود و بچه‌ها بلند‌بلند گریه می‌کردند. بالاخره آقا رحیم با گریه شروع کرد به صحبت: «انا لله و انا الیه راجعون...».[2]



[1]. اسناد به­دست­آمده از عراق، یگان‌های پاتک‌کننده به خط چزابه را این­گونه بیان می‌کند: «تیپ گارد ریاست جمهوری، تیپ31 نیروی مخصوص، تیپ32 نیروی مخصوص، تیپ17 زرهی، تیپ‌های18، 19، 36 و 39 پیاده و گروهان‌های کماندو؛ این نیروها مأموریت داشتند در محور پاسگاه شیب، تنگه شیب (چزابه) و شهر بستان حرکت و پیشروی کنند». مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ- جنگ، بازیابی ثبات، ص186.

[2]. شور عاشقی، سیدعلی بنی لوحی، ص49- 44.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مشکلی به نام خودجهادگر پنداری!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۳۸ ق.ظ


یک بار مقام معظم رهبری در خصوص توجه به نخبگان توصیه هایی را مطرح نمودند. بلافاصله عده ای در هر مراسمی که برگزار می کردند از حضار به عنوان نخبگان جامعه یاد نموده و عملکرد خود را با اطمینان خاطر در راستای فرمایشات رهبری در لزوم توجه به نخبگان جلوه می دادند.

تا آقا بحث عوام و خواص را مطرح کردند عده ای زود به مصادره این واژگان پرداخته و به جای تبیین و تحلیل عمق نگاه رهبری، خود را مصداق اتمّ خواص قلمداد نمودند.

با بحث بصیرت گرایی نیز چنین رفتاری صورت گرفت. عده ای به برکت برخورداری از رسانه های متصل به چاه نفت، خود را فردی بصیر دانسته و با جوسازی و تخطئه بی استناد و بی حد و حصر فرزندان انقلاب نشان دادند که در واقع دچار بیماری خودعمار پنداری شده اند!

سطحی نگری نسبت به خط و مشی تعیین شده رهبری فرزانه و اندیشمند انقلاب از خاستگاه متفاوتی برخوردار است. گاه ریشه این سطحی نگری را باید به زیرکی و منفعت طلبی سیاسی جناح ها و گروه ها مرتبط دانست و گاه منشأ آن را باید در تنبلی و یا جمود فکری آنان جستجو کرد. به طور مثال وقتی رهبر انقلاب بحث جنبش نرم افزاری را طرح نمودند عده ای بلافاصله با تولید سی دی و نرم افزار های مداحی و سخنرانی گمان کردند که مطالبه ایشان را در این خصوص عملیاتی ساخته اند!

یکی از مطالبات رهبر معظم انقلاب از مسئولان رویکرد جهادی در عرصه خدمت رسانی است. دارا بودن این روحیه بدان معناست که یک مسئول جمهوری اسلامی همواره دغدغه رفع مشکلات مردم و کار بیشتر را داشته و از همه امکانات و ظرفیت های موجود برای فعالیت بیشتر در عرصه خدمت رسانی و کار و تولید بهره بگیرد. مروری بر فرمایشات معظم له در این خصوص نشان از جدیّت ایشان در ضرورت تقویت چنین رویکردی در بین مسئولان دارد.

طبیعی است که مردم با توجه به تأکیدات مکرر رهبر انقلاب منتظر لبیک مسئولان و حرکت در مسیر تعیین شده بوده و با چشمان تیز خود به رصد رفتار آنان در این خصوص خواهند پرداخت. ظواهر امر نشان می دهد برخی از مسئولان این توصیه مهم رهبری را نیز با دیده شعارزدگی نگاه کرده و خواسته یا ناخواسته باز هم مطالبات ایشان را نوعی تحصیل حاصل نشان می دهند:

"رهبری فرمودند که مدیریت باید جهادی باشد، البته این مدیریت جهادی به معنی جهاد سازندگی نیست، جهاد به معنی عام کلمه است، ولی آنهایی که در جهاد سازندگی بودند تجربه خوبی دارند. در دولت‌ چهار، پنج نفر از وزرا از مسئولان رده بالای جهاد سازندگی اوایل انقلاب بودند و برخی از وزرا، مسئولان و معاونان هم از ایثارگران و ماه‌های متعدد در میدان جنگ بوده‌اند، بسیاری از اعضای دولت خانواده شهید هستند. دولت، یک دولت ایثارگرجهادی به تمام معناست." سخنان رئیس جمهور

6/1/93

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بچه‌های فضول و مردان حماسه‌ساز!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۴۰ ق.ظ


شهید بهروز مرادی، رزمنده هنرمند خرمشهری است که اثار و خلاقیت‌های هنری او در نخستین روزهای آغاز تهاجم رژیم بعث، در حافظه تاریخ این مرز و بوم ماندگار خواهد بود. پدر و برادر او نیز در خیل شهدای دفاع مقدس جای دارند. متن زیر، یکی از یادداشت‌های ارزشمند این شهید بزرگوار است.

بسمه تعالی

آن‌چه که می‌نویسم و شما می‌شنوید، ادراکاتی است که در اثر مجاورت و زندگی با بعضی انسان‌هایی به دست ‌آمده که امروز در جمع ما نیستند و کبوترانی خونین بال را می‌مانند که از بام هستی، سر به آسمان در بی‌نهایت در پروازند.

روزهای اولی که در کوچه پس کوچه‌ها به بازی گوشی و علّافی، عمر می‌گذراندند به جز مزاحمت و شکستن شیشه در و همسایه و یا احیاناً در شب دهه عاشورا چسباندن چسب روی زنگ منزل یهودیها و یا مسیحی‌ها از جمله افتخاراتی بود که به آن می‌نازیدند و عقیده داشتند که باید تا صبح عاشورا را بیدار بمانند و هنگام سحر هم جگر آب‌پز شده گوسفندان قربانی را از دست آشپز مسجد محل قاپ زده و با ولع نوش جان می‌کردند یا احیاناً خبر کردن احمد و محسن و تقی و... تا عبای زنانه به سر کرده و در مجلس عزاداری زن‌های محل، خود را قاطی نموده و یک چای، داغ بالا می‌کشیدند. و صبح عاشورا هم که می‌شد می‌رفتند دنبال دسته زنجیرزن‌های فلان تکیه و تا نزدیکی‌یهای ظهر، بو می‌کشیدند که کجا ناهار امام حسین می‌دهند و غروب هم بی‌حال و بی‌رمق و زهوار دررفته برمی‌گشتند به خانه‌هایشان و مثل لش، ولو می‌شدند توی اتاق و در حالی که کف پاهایشان یک من کثافت، پینه بسته بود.

این همه آن چیزی بود که از عاشورا و امام حسین، توی مخ بچه‌های کوچک محل رفته بود. کم‌کم این‌ها بزرگ شدند و در سنین نوجوانی، پای در رکاب انقلاب،‌ گذاشته و در مسجد محل به اتفاق دیگران کلاس قرآن و حدیث تشکیل دادند و بچه‌های کوچک‌تر محل را جمع می‌کردند تا از این کلاس‌ها استفاده کنند؛ ولی عمو علی خادم مسجد، زیرلب غر می‌زد ‌که این دیگه چه وضعیه! مگه مسجد جای بچه کوچیکاس، برید بیرون، برید گم شید. بچه‌های کوچک، لج بازی می‌کردند و عمو علی هم عصبانی می‌شد و چوب را برمی‌داشت و دنبال آن‌ها داد و بیداد می‌کرد؛ دِ برید ... مردم آزار.

محمود، سید ابراهیم، منصور، جمشید، تقی و بچه‌های دیگر، ریش سفیدی می‌کردند تا عمو علی را راضی کنند. ولی عموعلی سماجت می‌کرد و پا در یک کفش که نه مسجد جای بچه کوچیکا نیست. اما هر طوری بود کم کم سدّ عموعلی هم شکست و با اجازه بانیان مسجد قرار شد که در هفته چند جلسه منظم در مسجد تشکیل شود و بچه‌های محل در این جلسات شرکت کنند. در خلال این مدت، منصور و جمشید به اتفاق چند نفر دیگر می‌رفتند توی نخلستان‌های اطراف شلمچه و پل نو، تا وضع فقرای روستاها را از نزدیک بررسی کنند و احیاناً کمکی و محمود هم داخل مسجد با چند نفر دیگر، کار فکری و فرهنگی می‌کردند، اما نکته خیلی جالب این بود که این بچه‌ها بی سر و صدا کمک‌های جنسی را از این و آن در طبقه بالا خانه مسجد، جمع می‌کردند و شب‌ها تا دیروقت می‌بردند بین مستمندان و میان روستاهای پر از نخل لب مرز، تقسیم می‌کردند. بدون این‌که کسی بویی ببرد. وقتی جنگ شروع شد،‌ هنوز چند مدتی از ثبت‌نام این‌ها در بسیج نگذشته بود. در خلال درگیری‌های اولین روزهای جنگ‌، مثل بقیه مردم دست به اسلحه شدند و هسته‌های مقاومت داخل مساجد به وجود آمد. از بچه‌های کوچک داخل مسجد، بعضی‌ها ماندند و بعضی‌ها رفتند.

عراقی‌ها شهر را یکپارچه زیر آتش گرفته بودند و صدای انفجار، بوی باروت و دود‌، عرصه را بر همه تنگ کرده بود. شهدا را توی گورستان جنت آباد، کنارهم ردیف کرده و بدون غسل در شرایط دشوار به خاک می‌سپردند. شهر محاصره شده بود و لحظات طاقت‌فرسا و دشواری بر همه می‌گذشت و در این میان، اندک کسانی که تا آخرین لحظات مانده بودند، یکی بعد ازدیگری در جنگ و گریزهای کوچه پس کوچه‌های شهر در خون خود می‌غلطیدند.

جمشید در یک راه‌پله شهید شد.سیدابراهیم هم یک کوچه آن طرف‌تر واکبر هم موقعی که داشت لب شط، غسل شهادت می‌کرد، شهید شد.

محمود،‌ مسئول کارهای فرهنگی مسجد در کنار سامی سر یک کوچه، نزدیک مدرسه و پشت گلفروشی با هم شهید شدند و تعدادی از بچه‌های فضول آن روزها و مردان بزرگ و حماسه‌ساز امروزه در لا به لای آجر‌پاره‌های شهر، مدفون شدند. جنازه حسین و شبیر، روی هم رفته یک کیلو کمی بیشتر نشد که هر دو را در یک قبر جا دادند. جنازه محمدرضا هم لابه‌لای نخلستان‌های نزدیک دبیرستان دورقی، پیدا شد در حالی که یک لنگه کفش او کمی آن طرف‌تر پرت شده بود و ساعت مچی‌اش هم لابه لای شاخ و برگ‌ها از کار افتاده بود.

این‌ها که نوشته‌ام گذری کوتاه و خلاصه‌وار بود در مورد شهدایی که اکنون در جمع ما نیستند و دنیا را گذاشته‌اند برای اهلش. تا زنده بودند و در عالم کودکی، کارشان اذیت کردن و چوب توی سوراخ مورچه‌ها کردن بود و وقتی هم بزرگ شدند و هنوز در اوان نوجوانی بودند، هم‌چون شمع به پای انقلاب اسلامی آب شدند و حالا تصویر چهره‌های نورانی و دوست داشتنی آن‌ها زینت بخش نمازخانه سپاه شده است.

بهروز مرادی

7/10/63 خرمشهر

  • سیدحمید مشتاقی نیا

از بنیاد شهید قم بیزارم!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۸ ق.ظ



می گویند بعضی کارها نباید به عنوان شغل محسوب شود. یکی اش مرده شویی است و یک هم سلاخی حیوانات. این کارها اگر مستمر باشد ممکن است قلب انسان را دچار قساوت کند و ...

خدمت به شهدا و ارج نهادن مقام آنها هم نباید به یک مسئله عادی و دستورالعمل اداری تبدیل شود. این را تجربه چند سال اخیر اقامت در قم به من می گوید.

می دانید روز گذشته، چهارشنبه دوم مهرماه چه کسی را در قم تشییع کردند؟ سید محمود موسوی را!

شهید سید محمود موسوی روز 12 بهمن ماه در بهشت زهرا در حلقه نزدیک حفاظت از امام راحل(ره) بود و پس از آن در فرمانداری اهواز به امر برقراری امنیت پرداخت. با آغاز جنگ تحمیلی در عملیات دفاع در مقابل نیروهای بعثی به شدت از ناحیه بازو مصدوم و مجروح شد و انگشتان دستش قطع شد.

شهید موسوی پس از پایان جنگ با عزیمت به آمریکا به ترویج فرهنگ اسلامی و دین تشیع در آن کشور پرداخت و موقوفه بنیاد هجرت را در آنجا تاسیس کرد. از دیگر فعالیت‌های مرحوم موسوی تاسیس مسجد النبی در شهر لس‌آنجلس آمریکا و مراکز شیعه‌شناسی بود.

شهید موسوی بعد از فعالیت‌های خود در آمریکا دستگیر و به مدت سه سال در زندان‌های آمریکا بود و مورد شکنجه قرار گرفت.

آن وقت یک همچین شخصیتی را بدون کوچکترین اطلاع رسانی و تبلیغ و چاپ پوستر و بنر یا حتی ارسال یک پیامک در شهر تشییع کردند. جالب است بدانید حتی یک مداح هم – در شهری که مردمش یکی در میان مداح هستند! – برای مراسم تشییع نیاوردند و به پخش نوار نوحه از بلندگو اکتفا کردند.

هر بار شهدای مدافع حرم را هم که از سوریه یا عراق می آورند اوضاع همین طور است و از اطلاع رسانی خبری نیست. گاهی بچه بسیجی ها خودشان همدیگر را خبر می کنند و گرنه امیدی به بنیاد شهید نیست. بلندگویی هم که برای شهدا می آورند در سطح اموری مانند خرید ضایعات و پیاز و سیب زمینی است ...

می گویم از بیناد شهید قم بیزارم چون دفعه اولی نیست که در حق شهدا کم لطفی می کنند.

گفتم خدمت به شهدا و ارج نهادن مقام آنها هم نباید به یک مسئله عادی و اداری تبدیل شود؛ برای این که دلم نیامد کم لطفی بیناد شهید را به حساب چیز دیگری بگذارم ...

دوستانی که به رغم مسئولیتشان با بی خیالی و بی حالی از کنار چنین مسائل مهمی عبور می کنند مطمئن باشند در دو دنیا شرمنده شهدا خواهند بود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دل نوشته ای از کوچکترین شهید شهر بابل

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۱۷ ق.ظ


محمد مصطفی پور وقتی به شهادت رسید تنها چهارده سال و هفت ماه از بهار عمرش سپری شده و هنوز به سن تکلیف نرسیده بود. او کوچکترین شهید شهر بابل است. محمد نامه هایش را با عنوان " شهید محمد مصطفی پور" امضا می کرد.

خواندن این متن برای همه مفید و سازنده است به خصوص برای آنهایی که هنوز باور نکرده اند بزرگی انسان ها به سن و قد و هیکل و ریش و سبیل نیست. شادی روحش صلوات:

به نام خداوند بخشنده مهربان

به جبهه خواهم رفت

جبهه، ای جبهه مرا فریاد کن                                    از همه دلبستگی آزاد کن

به جبهه خواهم رفت به جبهه های شهادت، به جبهه های جهاد و با مسلسل ایمانم کافران را نابود خواهم کرد. به جبهه خواهم رفت، به جبهه غرب و جنوب و با گروه برادرانم حماسه های شهادت را تفسیر خواهم کرد. من زنده ام برای رهایی، من زنده ام برای نبرد، من زنده ام برای شهادت. به دوستانم بگویید، به دشمنانم در مرزها بنویسید که من برای جهاد و شهادت به جبهه خواهم رفت .و دوست داشتن دشت لاله ها را از حنجره بلند سلامم فریاد خواهم کرد تا ملتها بدانند که فرزند پاک ایران مسلمان همواره زنده است به ایمان.

به جبهه خواهم رفت به جبهه های حقیقت با شکوفه ی گلزخم های اندامم بشیر بهارخواهم شد.

به جبهه خواهم رفت تا لاله بکارم وباغ های سرخ شقایق را زیباتر از همیشه بسازم، به جبهه سر خواهم زد. به شوش خواهم رفت تا با قطرات اشکم مقبره شهیدان گمنام را شستشو دهم و راز دلم را به آنان بگویم تا شاید از این طریق نوای درونی دلم را به نساءالعالمین برسانم. به بستان و قصر شیرین و اسلام آباد وسوسنگرد و آبادان و اهواز خواهم رفت تا باد بوی عطر شهیدان گمنام را به مشامم رساند تا روحی تازه در کالبد مرده ام دمیده شود تا ببینم قبر خانواده هایی را که چه سان در کنار هم خوش آرمیده اند. به کارون خواهم رفت تا گلگونی آبش را از خون برادران شهیدم نظاره گر باشم تا بر پل کارون ایستاده و درآنجا نظاره کنم بر ویرانی های شهر.

به اندیمشک و شوش و دزفول خواهم رفت تا نظاره گر باشم مظلومیت ها را و جدایی ها را و هجرانها را و بچه های بی پدر و بی پسر را و مادران داغدار را و خواهران هجران کشیده و برادران محزون را و با رزمندگان عزیزم، با برادران غیور و دلیرم، با پدران خوب و مهربانم پیمانی دوباره ببندم که تا آخرین نفس از پای نخواهیم نشست.

به مریوان خواهم رفت تا جویا شوم نحوه بریدن سر برادر پاسدارم را تا بپرسم از دریاچه مریوان که چگونه خون برادرانم را به شیشه کردند و چه سان  خونشان را همچون هند جگر خوار به کام خود فروکشیدند و چه سان چشمانشان را از حدقه در آوردند و چه سان گلویشان را آماج تیر قرار دادند.

به جزایر مجنون خواهم رفت تا خاکش را ببویم و آنگاه ببوسم، چرا که خاکش بوی حسین (علیه السلام) و یارانش را می دهد. چرا که خاک خیبر بوی عطر شهیدان مفقود و گمنام، گمنامان مظلوم، مفقودان بی نام را می دهد. آنانکه همچون علی (علیه السلام) شجاعترین و در عین حال گمنام ترین سربازان اسلامند. خاک خیبر این چنین عزیزانی را در خود جای داده است. همانجا که پیکرهای بی دست، دستان بی سر، سرهای بی صاحب، جنازه های بدون پا را در خود جای داده است.

به خیبر خواهم رفت و از آنجا فرات را نظاره گر خواهم بود و روز عاشورا را در جلوی چشمان خود مجسم خواهم کرد تا تشنگی حسین(علیه السلام) و طفلانش را، بی دست شدن عباس را و آماج تیر شدن گلوی اصغر را و کشیده شدن جنازه اکبر را بر شنهای داغ به خاطر آورم و از آب آن همچون برادران شهیدم وضو سازم، تا همچون آنان به خون درغلطم.

به کربلا خواهم رفت تا حرم پاک آن عزیز مصطفی را از نزدیک زیارت کنم و به عزیز علی(علیه السلام) و فاطمه(سلام الله علیها) بگویم که ای حسین(علیه السلام) چندین سال است که در حسرت کربلای تو می سوزیم. سر به آستان گرد و غبار گرفته حرم حضرتش خواهم گذاشت و از عمق جان فریاد خواهم کرد که هان ای حسین(علیه السلام) سالهاست که عزیزان این آب و خاک برای آزادی حرمت از هستی و جان و مال و خانواده خود گذشته اند و چه بسا حتی جسم مطهرشان نیز به دست خانواده شان نرسیده است. خواهم گفت که در این چند سال بر ما چه گذشت، خواهم گفت که مصائب مان بی شباهت به مصائب خواهرت زینب(سلام الله علیها) نیست و گریه های بچه های خردسال یتیم بی شباهت به ناله های جانسوز یتیمان تو و اصحابت نیست و بابا، بابا گفتن دختران کوچک شهیدان مان بی شباهت به التماس های رقیه (سلام الله علیها) و سکینه(سلام الله علیها) تو نیست. به آن امام مظلوم خواهم گفت که چگونه خوبها رفتند وپرپر شدند. خواهم گفت که چگونه حسین(علیه السلام)، اگر یارانت ابوالفضل(علیه السلام) و علی اکبر(علیه السلام) و علی اصغر(علیه السلام) و قاسمت(علیه السلام) به راه دین شهید شدند و دست و پا و سر دادند، عزیزان ما نیز چنین کردند و رفتند و نتوانستند در برابر جنایت خاموش باشند و همچون شمعی به راه معشوق سوختند و جان باختند و ما را در میان این مدعیان بی خبر تنها گذاشتند.

به نجف خواهم رفت و به علی (علیه السلام) خواهم گفت که ای علی جان، ما هم مادران، خواهران و فرزندان این چنین داریم  که غم هجرشان را فقط به چاه می گویند. علی جان ما هم داشتیم کسانی را که با رفتنشان خانواده هایشان بی شام ماندند. ما هم داشتیم عاشقانی که خداوند را فقط به خاطر خدایی اش عاشق بودند نه به خاطر بهشت و جهنم او، تا عاقبت به راه معشوق جان باختند و رفتند.

به دمشق خواهم رفت و به آن عزیز خواهم گفت که ای زینب(سلام الله علیها)، ای خوب خوبان ما هم همانند تو برادر دادیم. به سکینه(سلام الله علیها) خواهم گفت که ای عزیز ما نیز پدر دادیم. به مادر وهب خواهم گفت که مادران ما نیز همچون تو حاضر نشدند دیگر فرزندانشان را که در راه خدا داده بودند تحویل بگیرند. خواهم گفت که ما نیز برادر داده ایم، ما نیز هجران کشیده ایم و ما نیز به سوگ نشسته ایم. و ما نیز چون تو صبر خواهیم کرد.

                                                                                                                        التماس دعا

یاران، یاران حماسه آغاز کنید

                                                                        از چله رها چو باد پرواز کنید

یاری خدا کنید و یاری ز خرد

                                                                        خواهید سرود فتح آغاز کنید

 

او قصه خاک پیر را می داند

                                                            پیچ  و خم این مسیر را میداند

از پشت حصار تشنگی آمده است

                                                                                او داغ دل کویر را می داند

شهید محمد مصطفی پور

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نقش ویدیو در دفاع مقدس!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۰۸ ق.ظ


هر سخنرانی به هر حال از دادن سوتی معاف نیست! جناب رئیس جمهور محترم هم گاهی در صحبت هایش دچار این لغزش سهوی می شود. ایشان در 27 اردیبهشت امسال در یکی از سخنان خود در حالی که سعی داشت استفاده از نسل سوم اینترنت و ماهواره و ... را مسئله ای عادی دانسته و تأثیرات منفی فرهنگی آن را کم رنگ جلوه دهد به سابقه ممنوعیت و آزادی ویدیو در ایران اشاره کرده و به نقش آن در اعزام نیرو به جبهه استناد نمود!

یادآور می شود ویدیو در اوایل دهه هفتاد یعنی چند سال پس از پایان جنگ آزاد شد. همزمان صدها مرکز توزیع فیلم های سینمایی (شبکه رسانه های تصویری) نیز در سراسر کشور راه اندازی گردید.

" دیدیم که ویدئو آمد و فراگیر شد و در ایمان جوانان ما نه تنها اثری نداشت، بلکه حضور جوانانمان در مساجد، محافل، دعا و توسل و حتی در مظاهر انقلابی و راهپیمایی‌های انقلابی بیشتر شد، به جبهه رفتند و از کشور دفاع کردند و افتخار آفرین بودند!

27/2/93 "

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پیشواز آسمان

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۳۴ ب.ظ


بسم الله الرحمن الرحیم

معمولاً وقتی از بعضی ها می پرسند دوست دارید با کی ازدواج کنید می گن دوست دارم شوهر آینده ام خوش تیپ باشه، پولدار باشه، موقعیت اجتماعی خوبی داشته باشه، خوش اخلاق باشه، با ایمان باشه و....

مونده بودم شهلا برای چی به ایوب بله گفته بود؟ پولدار بود که نبود! موقعیت اجتماعی خاصی داشت که نداشت! جسم سالمی داشت که نداشت! درست خوش اخلاق و مهربون بود اما وقتی موجی می شد و عصبی دیگه کسی جلودارش نبود و هرچی دم  دستش بود می شکست.بدنشم که پر از ترکش بود! خلاصه تحفه ای بود برا خودش.

سالهای سال که حیرونم تو کار شهلا که با اون همه موقعیت خوبی که برای ازدواج داشت چرا حاضر شد با یک جانباز ازدواج کنه.

تو اون زندگی ساده و بی زرق و برقشون چی بود که این دو تا اینجور عاشقونه کنار هم بودن و به مشکلاتشون می خندیدند؟

نمی دونم ایوّب چی کار کرده بود که اینقدر همه دوستش داشتندو عاشقش بودند.

نمی دونم شهلا با این همه ادّعای عاشقیش چطور اجازه دادتا ایّوب اونو بذاره و بره؟

این روزا کار شهلا شده شمردن ثانیه ها و لحظه ها تا کی لحظه مرگش فرا می رسه واون دوباره بتونه بره کنار شوهر شهیدش .

شهلا اگرچه لیلا بود اما در مقابل ایوب مجنون تر ازمجنون بود.

اگر مایلی این بار راه و رسم عاشقی را از زبان خانم شهلا غیاثوند همسر جانباز شهید ایوب بلندی ( راوی کتاب اینک شوکران) بشنوی، غروب پنجشنبه  3 مهرماه بعد از نماز مغرب و عشاء ساعت 19 تو سالن آمفی تأتر دانشگاه صنعتی نوشیروانی منتظرت هستیم . همه می تونند بیان. اگه دوست داری به بقیه هم خبر بده.

..........................................................................

تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم، یه هفته مریض شد. کلی آه و ناله راه انداخت که تو می خواهی خودت را بدبخت کنی. دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده.همه بزرگترهای فامیل رویم تعصب داشتند.عمه زینب که از تصمیم با خبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید.وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه من را زد و گفت: اگر خیلی دلت می خواهد کمک کنی، برو درس بخوان و دکتر بشو و به ده بیست نفر از این ها خدمت کن، اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چه قدر زنده است.چه طوری زنده است.فردا با چهارتا بچه نگذارتت.

..........................................................................

آقاجون سکوت کرد و پیشانیم را بوسید. توی چشم هایم نگاه کرد و گفت: بچه ها بزرگ می شوند، ولی ما بزرگترها باور نمی کنیم.بعد رو به مامان کرد« شهلا آن قدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد. از این به بعد کسی با شهلا کاری نداشته باشه»

..........................................................................

ایوب گفت« من عصب دستم قطع شده و برای این که به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنین می بندم عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم به آ گوشت پیوند زده اند. توی پا و صورت و قلب من ترکش هست. دکتر ها گفته اندبه خاطر ترکش توی سرم حتماً ممکن است نابینا شوم».

ظاهرش هیچ کدام این هایی را که می گفت نشان نمی داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم« برادر بلندی، اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید، چشم های من می شوند چشمان شما.»

..........................................................................

گفت:« خب حاج خانم ، نگفتید مهریه تان چیست؟» چند لحظه ای فکر کردم و گفتم: قرآن.سریع گفت : مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود ذوق کرده است. گفتم ولی یک شرط و شروطی دارد.آرام پرسید چه شرطی؟ نمی گویم یک جلد قرآن. می گویم «ب» بسم الله قرآن تا آخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید، به همان «ب» بسم الله شکایت می کنم.اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان «ب» بسم الله می کنم.ساکت بود. از کنار چادرم نگاهش کردم.سرش پایین بود و فکر می کرد.صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش.

..........................................................................

خانه پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم... اوایل توی ظرف یک بار مصرف غذا می خوردیم. صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم. آن ها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند.رعشه می افتاد به بدنش. بلندش می کرد و محکم می کوبیدش به زمین. دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد. عضلاتش طوری سفت می شد که حتا مردها هم نمی توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد.انگش تهای خونینم را از بین دندان هایش بیرون می آوردم. نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت.

مامان و اقاجون گفتند« با این حال و روزی که ایوب دارد، نباید خانه مستقل بگیرید. پیش خودمان بمانید.»

..........................................................................

صدای دست زدن و قهقهه های بچه ها بلند بود. ترسیدم سردرد های ایوب شروع شود. خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب می خواند « یک  حاجی بود، یک گربه داشت...» بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند و ایوب باز می خواند.

کار مامان شده بود گوش تیز کردن. صدای بق بق یا کریم ها را که می شنید بلند می شد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان می داد. وانتی ها که می سیدند سر کوچه، قبل از این که توی بلند گو هایشان داد بکشند« آهن پاره، لوازم برقی ...» مامان خودش را به آنها می رساند، می گفت مریض داریم و آن ها را چند کوچه بالاتر می فرستاد. برای بچه های محل هم علامت گذاشته بود. همیشه توی کوچه شلوغ بود. وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها می فهمیدند حال ایوب خوب است و می توانند سر و صدا کنند. دستمال را که بر می داشت یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست.

..........................................................................

این ها همه خاطرات کوتاهی بود از کتاب اینک شوکران به روایت شهلا غیاثوند همسر شهید ایوب بلندی . کتاب کوتاه و جالبیه اگه پیداش کردی چند صفحه ای از اونو بخون قول می دم ضرر نمی کنی.

..........................................................................

ارسال مطلب: جبهه فاطمیون 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پرواز مادران فاطمی...

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۲۹ ب.ظ


روزی بود و روزگاری! شهر و کوچه های این دیار، هر روز از عطر خوش "شهادت" دلنشین بود و صف های طویل انتظار برای رسیدن به خاکریزهای جبهه دغدغه هایی بود لبریز از بصیرت. درآن روزگار، مادرانی نیز بی قرار بودند؛ شیر زنانی که نه خود لرزیدند و نه گذاشتند، ذره ای گام های فرزندانشان سست شود. زینب گونه ایستادند و با تبسمی مادرانه، تمام جان و دل شان را برای زنده نگه داشتن اسلام عزیز، یاری رساندند. مادرانی که کربلا را باور کردند و کربلایی شدن را در روضه های حسین.ع. برای کودکان گهواره ای شان آرزوکردند و سالهایی بعد فرزندان، گل واژه های شهادت را در امتداد راهی سرخ پرپر نمودند تا لبخند بر لبان مادری دیگر در کربلا بدرخشد.

امروز، سالهاست که از افلاکیان خاکی مان، بی خبر ماندیم. کوچه های بهشت، صدای قدم هایشان را دوست دارد و جاماندن ما حکایتی ست همچنان تلخ... و حالا گویی دیگر، مادران را نیز بیش از این طاقت فراق نیست. قامت هایشان خمیده گشت و ضربان قلبی که در سینه، تندتند می تپد شوق دیداری دوباره را در سر دارد. آری!کوچه های شهر ما آرام آرام از عطر نفس های مادران شهدا هم خالی می شود و تنگی دنیا را برایمان سخت تر می کند. براستی که، حلاوت نگاهشان، گرمی کلامشان همه و همه نشان از  شهدا داشت. افسوس بر این همه جای خالی...

نوشته ی زیر تقدیم می شود به روح مطهرمادر بزرگوارشهید محمد محسنی

 زنگ خانه را می فشردیم. پلکان آن ما را بالا می برد و می رسیدیم به تمام صفای آنجا. دست گیره می لرزید و سلام می دادیم. حالا بایست و تماشا کن. درکنج این خانه "مادری" نشسته است که نور وجودش"ایمان" است و دلش  یک دریا. لبخند سیمای آسمانی اش را، جور دیگری جلوه می داد و صدای نفس هایش که در آغوشمان گم می شد بویی خوش از آن بر می خاست که نگاهت را به نگاه "محمد" پیوند می داد و  حالا تو هم در محضر "شهید"ی و هم در محضر مادر "شهید". درد پاهایش از روز ولادت "محمد" به یادگار مانده است. به سختی از صندلی بر زمین می نشیند تا به ما نزدیکتر باشد. گرمی نگاهش را هنوز یادم هست. ابهت کلام زینبی اش در جانمان آنقدر می نشست آنگاه که می فرمود: "همیشه از خدا خواستم محبت او در دلم بیشتر از محبت فرزندانم قرار گیرد." بارها با خود اندیشیده ام او براستی بانوی عالمه ای ست که اینگونه می آموزد و این همه علم و ایمان و بصیرت او بر آیات کلام وحی و سخنان معصومین علیه السلام گواه بر حضور همیشگی او در محضر باری تعالی ست و هرگز غیر از این نبود که او قبل از آنکه به مقام والای مادر"شهید" دست یابد در پیشگاه خدای متعال مقام خاصان قرب الهی را یافته است و اینگونه بود که بسان مادر وهب می گفت: "سری را که در راه خدا دادم پس نخواهم گرفت."

برایمان از "فراق" می گفت و انتطار چشمانش را به "ما رایت الا جمیلا" تفسیر می کرد. "رضا برضائک و تسلیما لامرک" که بر زبانش می نشست؛ پرده از نگاهی بر می داشت و با نوازش مادرانه او را "پسر" خطاب می کرد  تا "صبر" شرمنده ی بصیرت مادری باشد که ازحماسه ی زیبای کربلا درس بندگی و زندگی را وام گرفته است. همیشه، تمام معنای عبد بودن را در حقیقت جانش می یافتیم، آنگاه که گرمی "طهارت" در درخشندگی سیمایش، روح آسمانی را در جسم ناتوانش رقم زد و بی قراری اش برای خلوت های سحرگاهی تمام التیام غصه هایش بود. بانوی قد خمیده ای که دستان چروکیده اش، به سوی آسمان بالا می رفت تا اسلام عزیز را بی ادعا، دعایی کند. چقدرآن لحظه ها را دوست داشتیم و چه کودکانه مادرصدایش می کردیم. همو که، "محمد" در دامان پاکش "فاطمی" بزرگ شد و رعنای قامتش در اوج دلربایی برای رسیدن به اهداف بلند آسمانی و ارزشهای الهی در سردی هورالعظیم جاودانه ماند و  در این میان، نفس های قدسی مادر عزم و اراده و ایمان "پسر" را برای این همه عزت و بزرگی چه خوب یاری می رساند. آری! باز هم "مادری" از "پسر" می گذرد تا خدا را برای همیشه در آغوش گیرد و 11 سال ؛ "آخرین نگاه محمد"در مقابل دیدگانش قامت می بندد و نجوای "الهی ثبت قلبی علی دینک" آرام جانش می شود. آنقدرکه، روزی؛ آیات نوید بخش یوسف، بشارت بوی پیراهنی را برایش به ارمغان می آورد و این بار استخوان های پیکر "محمد" در آغوش مادر جای می گیرد تا خط پایان روزهای هجران باشد و حالا سالهاست؛ او هم "انتظار" را برای دل ما به یادگار گذاشته است ...

*پاسدار شهید محمد محسنی، از شهدای گرانقدر شهرستان ساری در استان شهید پرور مازندران می باشد. که اسفندماه سال 1363 در عملیات بدر به شهادت رسیدند و پیکر مطهرشان پس از 11 سال، در گلزار شهدای شهر ساری آرام گرفته است.

ارسال مطلب: معصومه حیدری- ساری

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دیپلماسی ویلچری، ممنوع!!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۳۰ ب.ظ


یک سال پیش تاریخ سیاست خارجی جمهوری اسلامی با یک شوک بی نظیر مواجه شد.

تماس تلفنی غافلگیر کننده حسن و حسین ( روحانی و اوباما ) یکی از عجیب ترین و البته بهت آورترین اتفاقاتی بود که مشابه آن حتی در زمان دولت اصلاحات نیز رخ نداد.

اگر خاطرتان باشد کمی قبل از سفر رئیس جمهور به سازمان ملل، از سوی ایشان و اطرافیانشان این جمله بارها تکرار گردید که دولت در مذاکرات اختیار تام دارد! ادعای پرطمطراق راستگویی دولت نوپا، اخبار مربوط به دیدار رهبری معظم با رئیس جمهور، سخنان مقام معظم رهبری در خصوص نرمش قهرمانانه و ... قرائنی بود که این احساس را در سطح نخبگان سیاسی کشور دامن زد که لابد رئیس جمهور با اذن رهبری به تماس تلفنی با اوباما پرداخته است. جالب است که این اتفاق تلخ و عجیب به رغم سکوت مرگبار نخبگان، هرگز مورد تأیید بدنه نیروهای حزب الله قرار نگرفت.

بماند که این تماس چه تأثیر و دستاوردی برای مانور تبلیغی دولت ایالات متحده در القای شکست دیپلماسی هسته ای ایران در مقابل فشار تحریم ها و در پی آن به فراموشی سپردن شکست دیپلماسی آمریکا در تهدید تو خالی برای حمله قریب الوقوع به سوریه به دنبال داشت.

اندکی نگذشت که رهبر معظم انقلاب ضمن حمایت از کلیّت مذاکرات، برخی اتفاقات در جریان سفر رئیس جمهور به سازمان ملل را نا به جا خواند.  به رغم آن که کاملاً ملموس بود که منظور ایشان به کدام اتفاق است اما باز هم در سطح نخبگان و صاحبان تریبون و رسانه در این باره شاهد گمانه زنی های محتاطانه ای بودیم.

محمدجواد ظریف برای ادای توضیحات به مجلس فراخوانده شد. بلافاصله کیهان در تیتر یک خود به نقل از ظریف، تماس تلفنی رئیس جمهور با اوباما را مصداق حرکت نا به جای مورد نظر رهبری دانست.

ظریف اما با عصبانیت به تکذیب شدید این ادعا پرداخت و البته اشاره نکرد که بالاخره منظور رهبر انقلاب از اتفاق نا به جا چه بوده است.

تیتر آن روز کیهان چنین بود: " گفت‌وگوی تلفنی حسن روحانی، رییس‌جمهور ایران با باراک اوباما، رییس‌جمهور آمریکا یک اشتباه بود. "

ظریف در واکنش به این تیتر ناگهان به روی ویلچر نشست و وانمود کرد که این خبر کذب! کیهان، او را روانه بیمارستان کرده است:

امروز  ( هفده مهر نود و دو )صبح، بعد از دیدن تیتر یک روزنامه، کمردرد و پادرد شدیدی گرفتم. حتی نمی توانستم راه بروم یا بنشینم. فکر کردم دیسک کمر و سیاتیک دارم. فقط توانستم دو ملاقات خارجی انجام دهم و بقیه برنامه ها..."

حضور ظریف بر روی ویلچر برای ادامه مذاکرات هسته ای از نظر دیپلماسی حاوی پیام مقتدرانه ای نبود. ویلچر نماد ناتوانی و التماس برای جلب ترحّم محسوب شده و گویا این پیام را در بر داشت که مسئولان ایران از سوی مجموعه های تندروی داخلی تحت فشار قرار دارند. کلمه ویلچر پیش از این تنها یک بار از سوی مسئولان ارشد نظام به کار رفته بود که آن هم در مقابل تهدیدهای توخالی رژیم غاصب اسرائیل استفاده شد:

" رئیس مجلس به رژیم صهیونیستی هشدار داد که اگر می‌خواهد خودش را روی ویلچر ببیند، می‌تواند تهدیداتش علیه ایران را عملی کند. "

چندی پیش (تابستان 93) رهبر فرزانه انقلاب در یکی از دیدارهای خود این عبارت کلیدی را به کار بردند:

"در گذشته میان مسئولان ما و مسئولان امریکا هیچ ارتباطی نبود اما در یک سال اخیر بخاطر مسائل حساس هسته ای و تجربه ای که مطرح شد انجام بشود، بنا شد مسئولان تا سطح وزارت خارجه تماسها، نشستها و مذاکراتی داشته باشند اما از این ارتباطات نه تنها فایده ای عاید نشد بلکه لحن امریکایی ها تندتر و اهانت آمیزتر شد و توقعات طلبکارانه بیشتری را در جلسات مذاکرات و در تریبونهای عمومی بیان کردند."

این سخن رهبر انقلاب حاوی چند نکته تأمل برانگیز بود. یک نکته، تأیید تیتر آن روز کیهان به نقل از سخنان ظریف بود. بر اساس فرمایش رهبری، تماس بین مسئولان ایرانی و آمریکایی تنها در سطح وزارت خارجه و نه بیش از آن به امضای ایشان رسیده بود. اکنون ظریف باید به این پرسش پاسخ بدهد که وقتی می دانست تیتر کیهان صحیح و مطابق با واقع است چرا دچار کمر درد و ویلچرنشینی گردید؟! چرا این بار که رهبر معظم انقلاب با صراحت هر گونه تماس بین رؤسای جمهور دو کشور متخاصم را نفی و مردود شمرد کمردرد ظریف دوباره عود نکرد؟!

کمردرد ظریف در تمام این یک سال در قبال هیچ حادثه مهم تر دیگری مثل تهدید و توهین و تحریم چندباره ایران تکرار نشد.

نکته دیگر این که ادعای تام الاختیار بودن دولت هم با واقعیت منطبق نبود. از همان وقت که رهبر انقلاب برخی اتفاقات در سفر نیویورک را نا به جا خواند دیگر این جمله از سوی مسئولان دولت راستگویان تکرار نگردید. آیا مسئولان محترم بالاخره به این مسأله پی بردند که رهبر مقتدر ایران اسلامی کسی نیست که در شرایط به اصطلاح " عمل انجام شده " قرار گرفته و به رودربایستی بیفتد؟!

خواص جامعه اسلامی نیز باید به این نقطه از درک صحیح رسیده باشند که صرف ادعا و فضاسازی مسئولان دلیل صحت مدعایشان نبوده و تا زمانی که نص سخنان رهبری در اختیار ما قرار دارد ملاک و معیارها برای تشخیص سره از ناسره و خطوط قرمز انقلاب معلوم و واضح خواهد بود.

امیدواریم تا پایان دوره حاکمیت اعتدال، دیگر شاهد دیپلماسی ویلچری حضرات  که نتیجه ای جز افزایش اهانت ها و تهدیدات دشمنان نداشته، نباشیم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آیا تمدن اسلامی در عصر غیبت، دست نیافتنی است؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۲۱ ب.ظ


یادم می آید سالها پیش، دوره ای که ماهنامه صبح، وزین ترین نشریه خط مقدمی جبهه انقلاب محسوب می شد، مهدی نصیری مدیر مسئول آن، مصاحبه هایی را با شخصیت های مختلف صاحب فکر انجام می داد که در جای خود بسیار مفید و حائز اهمیت بود. یکی از این چهره ها دکتر مددی بود. مرحوم مددی در طول مصاحبه مفصل خود با نشریه اصرار داشت که هر نوع از صنع بشر را حتماً در قالب دو کلّیت غربی یا اسلامی تقسیم نموده و در یک حکم از پیش تعیین شده هر محصولی را که تولید کلیت غربی باشد در کلیت اسلامی فاقد کارآیی و حتی مخرّب بشمارد.

مدتی بعد از آن مهدی نصیری در جلسه پرسش و پاسخ با دانشجویان یکی از دانشگاه های کشور مشابه همین طرز فکر را مورد تأیید و تأکید قرار داد که نشان از تأثیرپذیری او نسبت به تفکرات جناب مددی داشت. نصیری نسخه شفا بخش نجات از چنگال تهاجم فرهنگی را دور ریختن هر نوع از مصادیق تمدن غرب دانست و معتقد بود زندگی انسان ها باید برگردد به دوره ای که با طبیعت سازگار بوده و از فرآورده های صنعتی غرب اثری در آن دیده نشود. دانشجویی آن وسط پرسید: اگر استفاده از ابزار ابداع شده غرب دارای مشکل است پس شما چرا با بهره گیری از ماشین چاپ دست به انتشار نشریه می زنید؟! مهدی نصیری پاسخی داد که به نظر من فقط می توانست کارکرد ژورنالیستی داشته باشد. حرف نصیری این بود: ما مجبور به استفاده از صنعت چاپ هستیم تا بتوانیم مقابل توطئه ها و انحرافات ترویج شده از سوی رسانه های غربی در حمله به ساختارهای اعتقادی اسلام دفاع نمائیم. وگرنه دستگاه چاپ را نیز باید کنار گذاشت و ...

شاید اگر مهدی نصیری به همین جوابی که داد با تأمل بیشتری می نگریست کارش به اینجا نمی رسید که امروز بیاید و در مصاحبه با یک روزنامه مدافع دگردیسی، دستیابی به تمدن اسلامی را در عصر غیبت ناممکن بداند.

سید مرتضی آوینی در کتاب آینه جادو مشابه این بحث را البته با رویکردی دیگر طرح می نماید. آوینی به طور نمونه سینما را که بر اساس نقاط ضعف انسان یعنی هیجان، ترس، اضطراب و ... بنیان نهاده شده دارای ماهیت غیراسلامی بر می شمارد؛ اما راه علاج این معضل را نه در کنار نهادن سینما بلکه در ضرورت ایجاد تغییر در ماهیت آن می داند.

اندیشه آوینی بر این امر مستقر گردیده که به جای انکار و طرد فن آوری های مدرن و مظاهر تمدن غرب، با بهره گیری از توان و ظرفیت تفکر و فرهنگ ناب اسلامی، باید مصادیق مفید آن را به استخدام راهبردهای دینی درآورد.

فارغ از اینکه حق با آوینی است یا مددی و نصیری، بگذارید با یک مثال ساده به این موضوع نگاه کنیم. فرض کنید خدای ناکرده شما بیماری سختی می گیرید و نزد طبیب می روید. طبیب دو نسخه برای درمان در اختیار شما می گذارد. یک نسخه حاوی داروهایی است که ممکن است بهترین باشد اما اصلاً در بازار یافت نخواهد شد. نسخه دیگر شامل داروهایی است که ممکن است شما را به بهبود صد در صدی نرساند ولی مطمئن هستید که این داروها را می توانید با اندک زحمتی به دست آورده و مصرف کنید و خطر بیماری را تا حد زیادی از سر خود رفع نمایید. عقل انسان در این باره چه حکمی می کند؟ آیا انسان حاضر است سراغ دارویی – ولو آن که بهترین نسخه باشد - برود که اصلاً یافت نمی شود و با اتلاف وقت و هزینه خویش در نهایت به نقطه اول بازگردد؟

نسخه مهدی نصیری حتی اگر بهتر از داروی تجویز شده شهید آوینی باشد با این واقعیت انکار ناشدنی مواجه است که به دلیل پیچیدگی های ساختار حیات بشر امروز، ابداً قابلیت تحقق نخواهد داشت.

به نظر می رسد امروز مهدی نصیری بعد از سالها خلوت گزینی و فاصله گرفتن از فضای پرهیاهوی عالم سیاست در باطن خود به این موضوع پی برده که نسخه مورد قبولش عملیاتی نخواهد شد و قابلیت تحقق ندارد. از این رو به جای عقب نشینی از ادعای خود به ورطه ناامیدی از دستیابی به اهداف تمدنی اسلام در عصر غیبت گرفتار شده است.

البته نصیری ادعای خود را مستند به فیش های تحقیقاتی اش از منابع دینی می داند که بی صبرانه منتظر انتشار این مستندات روایی خواهیم بود. آیا واقعاً تصور نصیری این است که با ظهور حضرت حجت (عج) و اتمام دوره غیبت، دیگر همه صنایع ابداع شده در غرب مورد طرد قرار خواهند گرفت؟

آیا دوستان گرفتار شده در این نوع ذهنیت گمان می کنند هر نوع صنعی که در کلیت اسلامی ساخته شده لزوماً کارکرد مثبت و منطبق با اسلام را خواهد داشت؟ آیا همه مسلمین واقعاً با گوشت و پوست و استخوان خود با اسلام مأنوس بوده و تنها منطبق با مبانی دین حرکت می کنند که بشود به فنون ابداعی آنها به چشم اعتماد نگریست؟ مگر صرف اظهار مسلمانی منجر به مصونیت از گرفتار شدن به مادی گرایی و لذت جویی و انسان محوری خواهد شد؟ از آن طرف آیا واقعاً هر چه که یک انسان غربی اختراع می کند مانند دوچرخه یا بلندگو صد در صد در تعارض با ماهیت دین محسوب می شود؟!

نصیری عزیز و بزرگوار ما قطعاً از بهترین یاوران انقلاب اسلامی بوده و خواهد بود انشاءالله و به هیچ وجه این نوشته درصدد تخریب شخصیت انقلابی این نویسنده خط شکن دهه هفتاد در عرصه دفاع از ارزش ها نخواهد بود. این قلم و این وبلاگ، چند سال پیش هم که نصیری به برکت برخورداری از آنتن شبکه چهار در مقام رد فلسفه از حیطه اسلام برآمد و اعتقاد او به مکتب تفکیک البته با توجه به فیلسوف بودن امام فقیه مان خمینی کبیر (ره) بنیان گذار انقلاب اسلامی و بزرگترین چهره تاریخ ساز دنیای معاصر، نزدیک بود که علاوه بر چالش های علمی طرح شده در حوزه، نصیری را با چالش های سیاسی نیز دست به گریبان کند از کلیت گرایش او دفاع نمود و از اساس این بحث ژورنالیستی را برای طرح در غیر از کرسی های علمی، غیرضروری و تفرقه آمیز دانست.

اکنون نیز نگارنده نخواست این گونه وارد بحث شود که با توجه به اصرار اکید رهبر فرزانه انقلاب در ضرورت پیمودن مسیر تمدنی برای جامعه دینی و تقسیم بندی روند فرهنگی جامعه به پنج مرحله انقلاب اسلامی، نظام اسلامی، دولت اسلامی، کشور اسلامی و تمدن اسلامی، ادعای مذکور از مهدی نصیری به عنوان یک چهره حوزوی مرتبط با انقلاب چه ابتهاجی را در خیمه دگراندیشان دامن زده است.

نکته ای که راقم این سطور بدان تأکید دارد لزوم تبیین مفهوم تمدن اسلامی و چارچوب های مربوط به آن است. چه این که قطعاً آن چه سید حسین نصر از تمدن اسلامی می گوید، یا آن چه که رئیس جمهور محترم در سفر اخیر خود به یکی از کشورهای آسیای میانه در اهمیت دستیابی به تمدن اسلامی از آن سخن گفت در حالی که خود ایشان به صراحت اسلامی شدن متون علمی را بی معنا دانسته و یا ارزشی بودن و نبودن هنر را نامعتبر می شمارد، با آن چه که رهبر حکیم انقلاب از تمدن اسلامی به معنای اسلامی شدن بطن همه اجزای جامعه و حکومت طرح نموده فاصله ای چشمگیر دارد.

تعریف جامع از مفهوم تمدن، منحصر به دستاوردهای تجسمی بشر نبوده و به یقین مقوله های معنوی مانند فرهنگ و علم و ... را نیز شامل می شود.

نکته دیگری که مدعیان محال بودن تحقق تمدن اسلامی در عصر غیبت باید به آن توجه کنند این است که بر فرض صحت این ادعا آیا حرکت در مسیر این آرمان، نسبت به سکون و انزوا دارای اولویت نیست؟ جمهوری اسلامی ممکن است نتوانسته باشد همه احکام اقتصادی و فرهنگی و قضایی و سیاسی اسلام را پیاده کند اما کدام عقل سلیمی می پذیرد که به بهانه عدم دستیابی صد در صدی به همه اهداف از این میزان پیشرفت نیز چشم پوشیده و فرقی بین توفیقات کسب شده کنونی با حاکمیت زمان طاغوت قائل نباشیم؟

حتی اگر بی هیچ بحث وجدلی تسلیم این اعتقاد بشویم که تا زمان ظهور نمی توانیم به تمدن اسلامی دست بیابیم باز هم عقل حکم می کند به وضع موجود قانع نبوده و در حد توان برای بسط بیش از پیش فرهنگ مبتنی بر اسلام در همه سطوح و زوایا تلاش نمائیم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یک اتفاق خوب در قرارگاه خاتم مازندران

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۲۷ ب.ظ


محمدحسین طبرستانی یکی از قدیمی ترین جوان های نسل سومی در معرکه دفاع از ارزش هاست که از دیرباز در این مسیر نورانی، همتی مشهود و خستگی ناپذیر داشته است. انتخاب محمدحسین به عنوان جانشین مسئول قرارگاه فرهنگی خاتم در استان مازندران را به فال نیک گرفته و تبریک می گویم.

محمدحسین که علاوه بر فعالیت در استان مازندران کار فرهنگی و تشکیلاتی در استان های مختلف مانند تهران و گیلان را نیز تجربه کرده از انگیزه و پتانسیل بالایی در انجام بایسته های برزمین مانده فرهنگی و ارزشی برخوردار است که همجواری او با آقا روح الله انگیسه (مسئول قرارگاه خاتم استان) می تواند نوید بخش اتفاقاتی مبارک و ماندگار در عرصه فرهنگی استان مازندارن باشد.

علاوه بر خلاقیت، انگیزه و توان اجرایی، صراحت لهجه محمدحسین طبرستانی در پافشاری بر خطوط قرمز اسلام و انقلاب اسلامی از دیگر محسنات این چهره فعال فرهنگی استان است. از آن جا که به طور معمول، مجموعه های اداری از حضور نیروهای با صراحت و رک و راست، استقبال نمی کنند انتخاب او در این پست حساس فرهنگی از سوی قرارگاه خاتم، نشان می دهد که از منظر متولیان این قرارگاه، چاپلوسی و تملق گویی جایی در قاموس مدیریت دینی نداشته و مسئول تراز حاکمیت اسلامی از بیان حقایق و روشنگری در مسیر اعتلای جامعه دینی ابایی نخواهد داشت.

اگر چه برخی گمانه ها با توجه به سابقه طولانی حساسیت های ناسیونالیستی بین بابل و ساری، از احتمال ایجاد شکاف بین مسئولان قرارگاه خاتم و فعالان بیشمار فرهنگی شهرستان بابل حکایت داشت؛ اما به شکر خدا، رفتار مدبّرانه حجت الاسلام انگیسه در برقراری ارتباط صمیمانه با جوانان انقلابی بابل لااقل برای مدت ها این آسیب احتمالی را از احتمال وقوع، دور نگاه داشته است. آن قدری که من می دانم به نظر، محبوبیت روح الله انگیسه در بین تشکل های فرهنگی بابل چه بسا بیشتر و پررنگ تر از موقعیت وی در بین تشکل های همسان در شهرستان ساری باشد.

با این حال ترکیب زوج مدیریتی انگیسه – طبرستانی در بهبود فضای مناسبات فرهنگی بین گروه های همسو در این دو شهر مهم استان نقش بسزایی خواهد داشت.

از نظر فرهنگ مبتنی بر اسلام، مرزهای جغرافیایی زائیده ذهن انسان ها بوده و بیش از یک قرارداد اجتماعی یا سیاسی، اعتباری ندارد. هر جا که عَلَم اسلام به اهتزاز درآمده، موطن همه مسلمین است. مردم بابل و ساری و دیگر شهرها برادران مؤمن هم بوده و اجزای یک پیکره دینی را تشکیل می دهند. فرهنگ سازی در این موضوع نیز ظاهراً از نیازهای ضروری استان مازندران و بسیاری دیگر از نقاط کشور محسوب می شود.

به طور مثال دعوای بچه گانه و بی فایده ای که بر سر عنوان "بهارنارنج" بین برخی مسئولان این دو شهر شکل گرفته و متأسفانه تا کنون باعث هدر رفتن هزینه های هنگفتی برای اثبات حقانیت! هر یک از طرفین شده است  می تواند با حرکت های نمادین و حساب شده مجموعه های ارزشی فعال در بابل و ساری به وحدت و همدلی مردم پاک و مؤمن این دو شهر ختم شود. البته جالب است بدانید جستجوی ساده در فضای مجازی نشان می دهد غیر از بابل و ساری، شهر شیراز نیز مدعی لقب "بهارنارنج" برای خود است. بعید نیست شهرهای مدعی دیگری را نیز بتوان در این باره پیدا کرد.

برطرف ساختن سوءتفاهمات موجود بین ساکنان همه شهرهای استان باید همواره مدّ نظر متولیان فرهنگی و سیاسی این خطه باشد. هر چند رفع رقابت کاذب بین ساری و بابل دارای اهمیت است؛ اما نباید از نگاه انتقادی مردم غرب استان حتی فعالان ارزشی این دیار و نگرانی آنان از بی توجهی مسئولان شهرهای مرکزی مازندارن نسبت به استعدادها و ظرفیت هایشان غفلت نمود. به طور مثال برخی دوستان شهید موسی پسندی گمان می کردند که چون این شهید بزرگوار اهل شهرهای بابل و ساری نیست پس کمتر مورد توجه بوده و شخصیت برجسته اش تعمّداً مورد غفلت قرار گرفته است ....

برای دوستان عزیزم در قرارگاه خاتم آرزوی سربلندی و توفیق روزافزون دارم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

با شهید 11 ساله قم آشنا شوید

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۳۲ ب.ظ


روزهای اول بهمن سال 65 بود. جنگ به مراحل حساس خودش نزدیک می­شد. عراق به شدت شهرها را بمباران و موشک­ باران می­کرد و مردم بی­گناه را به خاک و خون می­کشید. پدربزرگ بچه­ها که در روستا زندگی می­کرد هر روز پیغام می­داد که شهر امنیت ندارد و به روستا بیایید. نقی آن موقع فقط 11 سال داشت در نامه­ای برای پدربزرگش نوشت : " شش ماهه اصغر می­دهیم   در راه حق جان می­دهیم.  ما در پناهگاه حضرت معصومه سلام الله علیها هستیم."                        

جواد پسر دیگرم دو سال از نقی بزرگتر بود. با فرزندانم شب­ها به جای آن که به پناهگاه برویم، می­رفتیم بالای پشت بام و شعار می­دادیم: توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثر ندارد حتی اگر از آسمان گلوله بارد                

روزها به تشییع پیکر شهدا می­رفتیم. احساس می­کردیم وظیفه داریم مراسم شهدا را پررونق نگه داریم. بعد از هر تشییع، خودمان را برای مشایعت شهید دیگری آماده می­کردیم. بوی گلاب و کافور همیشه در مشام ما بود. خستگی و سرما را احساس نمی­کردیم. بعد از تشییع یکی از شهدا بود که دیدم نقی در تابوتی دراز کشیده است. با عصبانیت رفتم طرفش. فکر کردم الآن است که بلند شود و فرار کند؛ اما با آرامش رو کرد به من و گفت: قرار است این­جا بیایم؟

اگر چه این حرفش را گذاشتم به حساب بچگی و بازیگوشی اش؛ اما هر با که این صحنه جلوی چشمم می­آمد، اضطراب در دلم چنگ می­انداخت و رشتۀ افکارم پاره می­شد. فردای آن روز تشییع شهید دیگری بود. نقی اصرار داشت پیراهن سیاهی را بپوشد که رویش نوشته بود "یاحسین"

 هر چه گفتم: آن پیراهن دم دست نیست، قبول نکرد. آخرش همان را پیدا کردم و دادم تا بپوشد. ششم بهمن از راه رسید. پیراهن مشکی منقّش به عبارت مقدس یا حسین، هنوز برتنش بود. نزدیک غروب بود. نقی داشت با بچه­های محل، فوتبال بازی می­کرد. یادش آمد نماز عصرش را نخوانده است. بچه­ها هم همراهی اش کردند. برای این که کسی پیش نماز شود قرعه کشی کردند. اسم نقی درآمد.

 وسط زمین فوتبال نماز جماعت خواندند و بازی را از سر گرفتند. ناگهان صدای انفجار مهیبی زمین و آسمان را به هم دوخت. دشمن باز هم موشک زده بود. مدتی طول کشید تا گرد و خاک فروبنشیند. همسرم سراسیمه از سرکار به خانه آمد و سراغ جواد و نقی را گرفت. گفتم: توی کوچه در حال بازی هستند. اما او کسی را در کوچه ندیده بود. هر چه گشتیم خبری از دو فرزندم پیدا نکردیم. دلم شور می­زد. دیگر آرام و قرار نداشتم. دو کوچه آن طرف تر، منزل شهیدی بود. مادر شهید رفته بود پشت بام که با پیکر غرق به خون دو نوجوان مواجه شد. موج انفجار آن­ها را پرت کرده بود آن­ بالا.

ما را خبر کرد. زود خودمان را رساندیم. یکی پیکر نقی بود که با همان پیراهن مشکی، آرام گرفته بود و آن یکی هم نیم تنه ­ای بود که از جواد به جا مانده بود.

راوی: خانم صابر مادر شهیدان جواد و نقی اصلانی

 ارسال مطلب: خانم طیبه فرد

  • سیدحمید مشتاقی نیا

از یک شنبه سیاه بابل چه می دانیم؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۰۴ ق.ظ


(این مصاحبه را سالها پیش با حجت الاسلام یزدانی انجام دادم و در نشریه سبزسرخ منتشر شد. اطلاع از وقایع مربوط به یکشنبه سیاه بابل قطعاً برای نسل جدید انقلابی این شهر جذاب خواهد بود.)

شهر بابل یکی از کانون های اصلی مقابله نیروهای انقلاب با عناصر رژیم منحوس پهلوی در استان مازندران بوده است . در این خصوص گفتنی های زیادی وجود دارد که بیانگر حماسه آفرینی های مردم این شهر و دیگر شهرهای استان می باشد . یکی از وقایع تلخ اما شورانگیز تاریخ انقلاب حادثه یک شنبه سیاه شهرستان بابل است که علت این نام گذاری ، شدت عمل دژخیمان رژیم در سرکوب انقلابیون این شهر می باشد . در نشستی کوتاه در محضر استاد گرامی حجت الاسلام والمسلمین یزدانی از پیشکسوتان مبارزه با طاغوت در شهرستان بابل ، نمایی از این رخداد تاریخی را به نظاره نشستیم . به رغم اصرار ما ، حاج آقا درباره دستگیری ها و شکنجه های متعدد خود توسط عمال ستم شاهی هیچ خاطره ای را بیان نکرد . 
شایان ذکر است که گوشه هایی از واقعه یک شنبه سیاه بابل به وسیله هنرمند بسیجی برادر قاسم خدّامی فیلم برداری شده که در برخی چشنواره ها نیز مورد تقدیر قرار گرفته است . 
سلام علیکم : با توجه به ایام فرخنده دهه فجر خواهشمندیم شمه ای کوتاه از فعالیت های انقلابیون شهرستان بابل را بیان کنید ؟ 
ـ با سلام . ضمن تبریک ایام پر شکوه و تشکراز دوستان نشریه سبز سرخ . بابل مانند دیگر شهرهای کشور اسلامی ایران جوانان پر شور و انقلابی زیادی را در خود جای داده که نشانه هایی از آن را در مبارزات دوران طاغوت به وضوح می توان دید . مبارزات مردم این شهر دامنه گسترده ای داشته اما حماسی ترین آن خاطره راهپیمایی به یاد ماندنی مردم این شهر و نیز جوانان شهرهای همجوار در تاریخ آن روز ؟ شهر بابل بوده است . 
برخورد رژیم با این گونه راهپیمایی ها چگونه بود ؟ 
ـ ما همیشه سعی می کردیم کارها تا جایی که ممکن است با برنامه ریزی پیش برود . حتی شعارها را هم با هماهنگی قبلی تنظیم می کردیم . یکی از روش های رژیم اجیر کردن برخی عوامل نفوذی در بین انقلابیون بود . تا ضمن شناسایی رهبران جنبش ، حرکت نیروهای مذهبی را با برخی اعمال غیر منطقی مخدوش نمایند . البته در مورد دوم با توجه به تذکراتی که به دوستان داده می شد چندان موفق نبودند . روش دیگر رژیم برخورد مستقیم با مردم بود . آن ها بارها به تظاهر کنندگان حمله ور شده و عده ای را مورد ضرب و شتم قرار داده یا دستگیر می نمودند که یکی از نمونه های توحش نیروهای گارد در روز یک شنبه سیاه به وقوع پیوست . 
آیا علمای شهر هم در این حرکت ها حضور داشتند ؟ 
ـ بله . حتی در همان روز یک شنبه نیز حضرات آقایان روحانی ، فاضل ، نقویان و ... در صف اول قرار داشتند و مردم پشت سر آن ها بودند . 
این واقعه در چه تاریخی و به چه مناسبتی رخ داد ؟ 
ـ بعد از حادثه 19 دی قم مردم بابل هم به موازات شهرهای دیگر حرکت خود را سرعت بخشیدند اما بعد از حادثه 17 شهریور تهران دیگر خون همه به جوش آمد . گویا اولین یک شنبه آذر سال 57 بود . چهارم یا پنجم آن ماه می شد که به دنبال جنایات متعدد رژیم پهلوی در کشور نیز شدت عمل جنایت کاران ساواک در شهرستان بابل تصمیم به یک راهپیمایی بی نظیر برای نشان دادن قدرت نیروهای مذهبی گرفتیم . البته اگر ما می دانستیم که بعد از سال ها این مسایل برای جوان های انقلاب ندیده ! این قدر جذاب است حتماً در ثبت وقایع آن دقت بیشتری می کردیم . 
لطفاً یک شنبه سیاه را برای آن هایی که ندیده اند توضیح دهید ؟ 
ـ از چندین روز قبل در تدارک یک راهپیمایی گسترده بودیم . برای تک تک شخصیت های مذهبی و همه نیروهای انقلابی که شناخته شده بودند کسی را فرستادیم تا از آن ها هم دعوت کند . این بار مسجد کاظم بیک را برای شروع در نظر گرفته بودیم . قرار بود همه افراد ساعت 8 صبح یک شنبه در آن جا جمع می شوند و به طور منسجم به طرف سبزه میدان و دیگر نقاط شهر حرکت کنیم . با توجه به استقرار نیروهای گارد مجهز به سلاح های سنگین نیز بودند پیش بینی می کردیم که درگیری پیش بیاید اما به همه توصیه کردیم تا آن جا که ممکن است با مأمورین درگیر نشده و به ساختمان های دولتی حمله نکنند . شعار مرگ بر شاه را هم گذاشتیم برای آخر کار . 8 صبح ، جمعیت عظیمی در مقابل مسجد ازدحام کردند . کارها طبق برنامه پیش می رفت . علما در ردیف اول ایستادند . پشت سرشان شعارها دقیق و حساب شده بود . حرکت با آرامش کامل آغاز شد وقتی به چهار سوق رسیدیم جمعیت به اوج خود رسید . کمی که جلوتر رفتیم در ابتدای خیابان یوسف پوری متوجه شدیم که چهار راه شهدا به طور کامل توسط تانک های رژیم مسدود شده است . حرکت را ادامه دادیم تا به چهار راه رسیدیم . کسی به تذکرات مأمورین شهربانی و گارد توجهی نکرد . همه سر جای خود ایستادند و شعار دادند . تا این که تیر اندازی هوایی آغاز شد . گاردها با پرتاب گلوله های دودزا ( آتش زا ) ناگهان به طرف مردم هجوم آوردند . جمعیت از هم متفرق شد . عده ای فرار کردند اما بقیه به خیابان های اطراف رفته و شعار مرگ بر شاه را سردادند . حالا دیگر وقتش بود . نیروها سه دسته شده بودند عده ای به میدان 17 شهریور فعلی ( ششم بهمن سابق ) رفتند عده ای در کوچه های اطراف مشغول شعار دادن شدند و عده ای به سمت چهار سوق بازگشتند و شروع به آتش زدن لاستیک هایی که از قبل تهیه شده بود کردند . به بچه ها گفتیم تا آن جا ممکن است باید مقاومت کنند . این بار می خواستیم ابهت جوانان حزب اللهی را به طاغوتی ها نشان دهیم . گاردی ها ابتدا به خیابان 17 شهریور یورش بردند . برخی بچه ها با دیدن تانک ها تعجب کردند و با سنگ به مقابله با آنان پرداختند . مأمورین از همان خیابان ، خود را به چهار سوق رساندند . بچه ها به سادگی حاضر به عقب نشینی نبودند . مأمورین خود فروخته رژیم تیر اندازی مستقیم را شروع کردند . یکی از متدینین بازار به نام آقای محبوبی با اصابت گلوله به شهادت رسید . عده زیادی هم مجروح یا دستگیر شدند . درگیری به « اُجابن » کشیده شد . عوامل شهربانی و گارد از این همه استقامت بچه ها متعجب شده بودند . نه این حمله و ضرب و شتم سابقه داشت و نه این مقاومت جانانه . دژخیمان طاغوت حتی به مغازه هایی که بسته بود شلیک می کردند و یا شیشه های آن ها را می شکستند . . بچه های انقلابی فریدونکنار . بابلسر و بهنمیر هم از راه رسیدند . دوباره بچه ها به چهار سوق آمدند . آن ها با یورش مأمورین به کوچه های اطراف رفته و در فرصتی مناسب با شعار مرگ بر شاه به آن ها حمله ور می شدند . بچه ها برای آن که شناسایی نشوند صورت خود را با پاکت میوه که به اندازه چشم سوراخ داشت می پوشاندند . من از آن جا که مشغول سامان دهی جوان ها بودم متوجه مجروحین نمی شدم . یکی از عوامل نفوذی ساواک که پیش از این توسط بچه ها شناسایی شده بود خود را به من رساند و گفت : حاج آقا ! الان بهترین فرصت برای حمله به ساختمان ساواک است . ساواک ، کمی بالاتر از چهار راه شهربانی قرار داشت . فهمیدم نقشه ای در کار است . خودم را بی طرف نشان دادم و گفتم : این کارها یعنی چه ؟ اصلاً من قبول ندارم به مأمورین حمله شود . بیچاره مأمورین بی گناه چه تقصیری دارند ؟! بلافاصله جایم را تغییر دادم . سرکوب به شدت ادامه داشت . هر کس به دام مأمورین می افتاد بی رحمانه مورد ضرب و جرح قرار می گرفت . ظهر شده بود و درگیری هم چنان ادامه داشت . ماشین آب پاش آتش نشانی به چهار سوق آمد و با فشار روی بچه ها آب پاشید . چاره ای نبود . ماشین به آتش کشیده شد . گلوله ی مستقیم دژخیمان طاغوت بدن جوانان انقلابی را نشانه گرفت . دو تا از بچه ها فریدونکنار را دیدم که در ابتدای کوچه زرگر محله روی زمین افتاده بودند و در خون غوطه می خوردند . یکی شان قطع نخاع شده بود . آن روز با تمام تلخی هایش به پایان رسید . اما شیرینی ناکامی سربازان شاه شجاعت نیروهای انقلاب را دو چندان کرد . آن روز هیچ گاه از خاطر مبارزان شهر محو نخواهد شد . البته فردای آن روز هم درگیری ادامه داشت . به بهانه تشییع جنازه شهید محبوبی مقابل بیمارستان شهید یحیی نژاد ( شاپور سابق ) اجتماع دیگری را ترتیب دادیم . همان جا آمبولانسی را آماده کردیم و آن برادر قطع نخاعی را با صلوات حضار به تهران اعزام کردیم . دکتر نوریان زحمت این کار را بر عهده داشت . خیلی ها از آن برادر مجروح قطع امید کرده بودند اما الحمدالله ایشان هم چنان در قید حیات است و در شهر فریدونکنار به سر می برد . همان جا از برادر سعادتمند خواستم تا برای جمع صحبت کند . . ایشان هم شروع به سخنرانی کرد و جنایات رژیم شاه را بیان نمود . شعارها دوباره طنین انداز شد . رییس شهربانی دستور تیر اندازی را صادر کرد . درگیری تن به تن ادامه داشت . خانواده شهید محبوبی ، پیکر ایشان را در آن شلوغی تشییع کردند . همان روز بود که یحیی نژاد عزیز هم در حین فرار از دست یکی از مأمورین خون آشام شهربانی که پس از انقلاب محاکمه گردید در بیمارستان شاپور ناجوانمردانه به شهادت رسید و این بیمارستان هم به نام ایشان مزّین شد . از آن روز به بعد مأمورین خود فروخته دیگر روز خوشی را به خود ندیدند . 
با تشکر از شما که این فرصت را در اختیار ما قرار دادید
ـ من هم خیلی از شما متشکرم . امیدوارم هر چه سریعتر برای ثبت خاطرات جوانان انقلابی استان مازندران هم اقدامی صورت گیرد . خداوند خیرتان دهد .
  • سیدحمید مشتاقی نیا

حوزه در تب و تاب تحصیل

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۲۵ ب.ظ


اکثر کلاس های حوزوی تقریباً از اواسط شهریور آغاز شد.

آیت الله سید رحیم توکل امسال نیز به روال سال های گذشته درس خارج خود را در باب طهارت و با موضوع وضوی جبیره در مدرسه خان (بروجردی) آغاز کرده است.

حجت الاسلام سید سجاد ایزدهی چهارمین سال تدریس خارج فقه سیاسی را با موضوع ولایت فقیه ( بررسی مقبوله عمر بن حنظلة ) در مدرسه فیضیه آغاز کرده است.

بر خلاف آن چه که گفته می شد: طلبه های روحیه رابطه خوبی با مباحث اصول ندارند، امسال چند کرسی از تدریس خارج اصول حوزه علمیه قم در اختیار دانش آموخته های مدرسه روحیه است. حجت الاسلام ناصر نیکخو در مدرسه گلپایگانی خارج اصول را از ابتدا تدریس خواهد کرد. حجت الاسلام ابوالقاسم مقیمی نیز از دیگر اساتید خارج اصول می باشد.

حجت الاسلام قیومی، اسفار را در فیضیه تدریس می کند.

راستی آقا مصطفی صاحبی هم صبح ها در حرم کتاب منصوری زکریای رازی را در موضوع طب اسلامی تدریس می کند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

و اینک شوکران

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۴۴ ب.ظ


ممکن است لیلی و مجنون ساختگی باشد، فرهاد و شیرین افسانه باشد، بیژن و منیژه بافته ذهن خلّاق گذشتگان ما باشد؛ اما ...

شهلا و ایوب را هرگز نمی توان انکار کرد.

" می گفتم: ایوب! خواهش می کنم وسط جمع وقتی صحبت می کنی نگاهت را بین همه تقسیم کن. می گفت: چشم عیال؛ اما نمی توانست. رشته کلام را که دست می گرفت انگار کسی جز من آن جا حضور ندارد. چشمانش را فقط به من می دوخت و حرف می زد."

ایوب عصاره غم و درد بود. سر، فک، چشم، صورت، گردن، قلب، ریه، کمر، دست، کتف، در تمام پیکرش ترکشی وجود داشت؛ اما ایوب تر از ایوب، شهلا بود که به پروانه بودن بسنده نکرد. او خود شمعی شد که اشک ریخت و آب شد و نور عشقش را چراغ زندگی ایوب ساخت.

چهارم مهرماه سالگرد شهادت ایوب بلندی است. سوم مهر، به دعوت جبهه فرهنگی فاطمیون بابل، خانم شهلا غیاثوند، سنگ صبور عاشقانه های ایوب، ساعت نوزده میهمان مردم بابل در سالن آمفی تئاتر دانشکده فنی خواهد بود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا