اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

با شهید 11 ساله قم آشنا شوید

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۳۲ ب.ظ


روزهای اول بهمن سال 65 بود. جنگ به مراحل حساس خودش نزدیک می­شد. عراق به شدت شهرها را بمباران و موشک­ باران می­کرد و مردم بی­گناه را به خاک و خون می­کشید. پدربزرگ بچه­ها که در روستا زندگی می­کرد هر روز پیغام می­داد که شهر امنیت ندارد و به روستا بیایید. نقی آن موقع فقط 11 سال داشت در نامه­ای برای پدربزرگش نوشت : " شش ماهه اصغر می­دهیم   در راه حق جان می­دهیم.  ما در پناهگاه حضرت معصومه سلام الله علیها هستیم."                        

جواد پسر دیگرم دو سال از نقی بزرگتر بود. با فرزندانم شب­ها به جای آن که به پناهگاه برویم، می­رفتیم بالای پشت بام و شعار می­دادیم: توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثر ندارد حتی اگر از آسمان گلوله بارد                

روزها به تشییع پیکر شهدا می­رفتیم. احساس می­کردیم وظیفه داریم مراسم شهدا را پررونق نگه داریم. بعد از هر تشییع، خودمان را برای مشایعت شهید دیگری آماده می­کردیم. بوی گلاب و کافور همیشه در مشام ما بود. خستگی و سرما را احساس نمی­کردیم. بعد از تشییع یکی از شهدا بود که دیدم نقی در تابوتی دراز کشیده است. با عصبانیت رفتم طرفش. فکر کردم الآن است که بلند شود و فرار کند؛ اما با آرامش رو کرد به من و گفت: قرار است این­جا بیایم؟

اگر چه این حرفش را گذاشتم به حساب بچگی و بازیگوشی اش؛ اما هر با که این صحنه جلوی چشمم می­آمد، اضطراب در دلم چنگ می­انداخت و رشتۀ افکارم پاره می­شد. فردای آن روز تشییع شهید دیگری بود. نقی اصرار داشت پیراهن سیاهی را بپوشد که رویش نوشته بود "یاحسین"

 هر چه گفتم: آن پیراهن دم دست نیست، قبول نکرد. آخرش همان را پیدا کردم و دادم تا بپوشد. ششم بهمن از راه رسید. پیراهن مشکی منقّش به عبارت مقدس یا حسین، هنوز برتنش بود. نزدیک غروب بود. نقی داشت با بچه­های محل، فوتبال بازی می­کرد. یادش آمد نماز عصرش را نخوانده است. بچه­ها هم همراهی اش کردند. برای این که کسی پیش نماز شود قرعه کشی کردند. اسم نقی درآمد.

 وسط زمین فوتبال نماز جماعت خواندند و بازی را از سر گرفتند. ناگهان صدای انفجار مهیبی زمین و آسمان را به هم دوخت. دشمن باز هم موشک زده بود. مدتی طول کشید تا گرد و خاک فروبنشیند. همسرم سراسیمه از سرکار به خانه آمد و سراغ جواد و نقی را گرفت. گفتم: توی کوچه در حال بازی هستند. اما او کسی را در کوچه ندیده بود. هر چه گشتیم خبری از دو فرزندم پیدا نکردیم. دلم شور می­زد. دیگر آرام و قرار نداشتم. دو کوچه آن طرف تر، منزل شهیدی بود. مادر شهید رفته بود پشت بام که با پیکر غرق به خون دو نوجوان مواجه شد. موج انفجار آن­ها را پرت کرده بود آن­ بالا.

ما را خبر کرد. زود خودمان را رساندیم. یکی پیکر نقی بود که با همان پیراهن مشکی، آرام گرفته بود و آن یکی هم نیم تنه ­ای بود که از جواد به جا مانده بود.

راوی: خانم صابر مادر شهیدان جواد و نقی اصلانی

 ارسال مطلب: خانم طیبه فرد

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۱)

سلام
مطالب خوبی گذاشتی ولی تعجب میکنم چرا اینقدر بازدیدت کمه
می خوام یه روش خوب بهت معرفی کنم واسه بالا بردن بازدیدکنندگان وبلاگت
برو تو سایت 24 آی پی عضو شو بعد رو گزینه کسب امتیاز کلیک کن بعد امتیازات رو به وبلاگ خودت اختصاص بده بعد می بینی که چجوری بازدید وبلاگت بالا میره حتما امتحان کن
اینم آدرسش
www.24ip.ir

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">