با شهید 11 ساله قم آشنا شوید
روزهای اول بهمن سال 65 بود. جنگ به مراحل حساس خودش نزدیک میشد. عراق به شدت شهرها را بمباران و موشک باران میکرد و مردم بیگناه را به خاک و خون میکشید. پدربزرگ بچهها که در روستا زندگی میکرد هر روز پیغام میداد که شهر امنیت ندارد و به روستا بیایید. نقی آن موقع فقط 11 سال داشت در نامهای برای پدربزرگش نوشت : " شش ماهه اصغر میدهیم در راه حق جان میدهیم. ما در پناهگاه حضرت معصومه سلام الله علیها هستیم."
جواد پسر دیگرم دو سال از نقی بزرگتر بود. با فرزندانم شبها به جای آن که به پناهگاه برویم، میرفتیم بالای پشت بام و شعار میدادیم: توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثر ندارد حتی اگر از آسمان گلوله بارد
روزها به تشییع پیکر شهدا میرفتیم. احساس میکردیم وظیفه داریم مراسم شهدا را پررونق نگه داریم. بعد از هر تشییع، خودمان را برای مشایعت شهید دیگری آماده میکردیم. بوی گلاب و کافور همیشه در مشام ما بود. خستگی و سرما را احساس نمیکردیم. بعد از تشییع یکی از شهدا بود که دیدم نقی در تابوتی دراز کشیده است. با عصبانیت رفتم طرفش. فکر کردم الآن است که بلند شود و فرار کند؛ اما با آرامش رو کرد به من و گفت: قرار است اینجا بیایم؟
اگر چه این حرفش را گذاشتم به حساب بچگی و بازیگوشی اش؛ اما هر با که این صحنه جلوی چشمم میآمد، اضطراب در دلم چنگ میانداخت و رشتۀ افکارم پاره میشد. فردای آن روز تشییع شهید دیگری بود. نقی اصرار داشت پیراهن سیاهی را بپوشد که رویش نوشته بود "یاحسین"
هر چه گفتم: آن پیراهن دم دست نیست، قبول نکرد. آخرش همان را پیدا کردم و دادم تا بپوشد. ششم بهمن از راه رسید. پیراهن مشکی منقّش به عبارت مقدس یا حسین، هنوز برتنش بود. نزدیک غروب بود. نقی داشت با بچههای محل، فوتبال بازی میکرد. یادش آمد نماز عصرش را نخوانده است. بچهها هم همراهی اش کردند. برای این که کسی پیش نماز شود قرعه کشی کردند. اسم نقی درآمد.
وسط زمین فوتبال نماز جماعت خواندند و بازی را از سر گرفتند. ناگهان صدای انفجار مهیبی زمین و آسمان را به هم دوخت. دشمن باز هم موشک زده بود. مدتی طول کشید تا گرد و خاک فروبنشیند. همسرم سراسیمه از سرکار به خانه آمد و سراغ جواد و نقی را گرفت. گفتم: توی کوچه در حال بازی هستند. اما او کسی را در کوچه ندیده بود. هر چه گشتیم خبری از دو فرزندم پیدا نکردیم. دلم شور میزد. دیگر آرام و قرار نداشتم. دو کوچه آن طرف تر، منزل شهیدی بود. مادر شهید رفته بود پشت بام که با پیکر غرق به خون دو نوجوان مواجه شد. موج انفجار آنها را پرت کرده بود آن بالا.
ما را خبر کرد. زود خودمان را رساندیم. یکی پیکر نقی بود که با همان پیراهن مشکی، آرام گرفته بود و آن یکی هم نیم تنه ای بود که از جواد به جا مانده بود.
راوی: خانم صابر مادر شهیدان جواد و نقی اصلانی
ارسال مطلب: خانم طیبه فرد
- ۹۳/۰۶/۲۵
مطالب خوبی گذاشتی ولی تعجب میکنم چرا اینقدر بازدیدت کمه
می خوام یه روش خوب بهت معرفی کنم واسه بالا بردن بازدیدکنندگان وبلاگت
برو تو سایت 24 آی پی عضو شو بعد رو گزینه کسب امتیاز کلیک کن بعد امتیازات رو به وبلاگ خودت اختصاص بده بعد می بینی که چجوری بازدید وبلاگت بالا میره حتما امتحان کن
اینم آدرسش
www.24ip.ir