اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «راهیان نور» ثبت شده است

آبی تر از آسمان

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۴، ۰۹:۲۵ ق.ظ

باید مقابل حاج‎ حسن حسین‎زاده و امثال او شرمنده باشیم - ایسنا

 

چند روز پیش داشتم پیاده می آمدم به سمت خانه که چشمم افتاد به جوانی شبیه مازیار بیژنی. شبیه که نه خودش بود. با تعجب صدایش زدم و او هم از دیدن من غافلگیر شد. نزدیک به یک ساعت ایستادیم به خوش و بش و از هر دری سخنی گفتن. این از هر دری سخن گفتن، بحث را کشاند به برادرش شهریار که الان استاد دانشگاه است و دانشمندی نخبه، بعد در ادامه اش رفت سمت ابوترابی خدا رحمتی و کاروان پیاده مشهد و خسروی و خاطره ای از یک فرد عصایی و همینطوری بحث رفت طرف حاج حسن حسین زاده که تازه از آقا مازیار شنیدم به رحمت خدا رفته است. چند دقیقه ای در وصف حالات معنوی او گفتگویی کردیم.

یکی دو روز بعد لا به لای کتابهای پستی نمایشگاهی نخوانده ام کتاب کوچکی را کشیدم بیرون برای خواندن به نام "آبی تر از آسمان" که دیدم از قضا پیرامون شخصیت همین حاج حسن آقای حسین زاده است؛ رحمت الله علیه. ده سال پیش به برکت مرارتهای جانبازی اش به شهادت رسید.

حاج حسن نه سال در زمان شاه زندانی بود. نزدیک به پنج سال هم بعد از انقلاب در غل و زنجیر حزب بعث اسیر بود آن هم با پیکری زخمی و نزدیک به فلج. همه مبارزان قدیمی از مقام معظم رهبری تا مهندس بازرگان او را می شناختند. هیچ سهمی از سفره انقلاب بر نداشت. در خانه پدری نشست و تا آخر عمر خودش را بدهکار نظام و شهدا می دانست.

دائم الصوم و دائم الذکر و دائم الوضو بود. به قول دوستانش ولع عبادت داشت. سیر نمی شد این بشر از یاد خدا و عبادت در خلوت شام و سحر. من سالهای سال است در حوزه و دیگر محیطهای معنوی حضور داشته ام. این ولع عبادت را در وجود هر کس حتی بعضی علما هم نمی توان پیدا کرد. کتاب آبی تر از آسمان خیلی کوتاه و اشاره وار به زندگی حاج حسن پرداخت. نمیدانم آیا کسی دیگر قدمی بزرگتر برای معرفی او برخواهد داشت یا نه؟ دوست دارم تاریخ بداند در دل این انقلاب و جنگ، در میدان مبارزه و سلاح و جهاد و شهادت، انسانهایی درخشیدند که جان مایه معنوی درونشان در وجود عرفا و سلکای منزوی و تارک دنیا نیز یافت نمی شد. ره صدساله ای را در پرتو عمل خالصانه به آموزه های مکتب وحی، یک شبه طی نمودند که از عهده هیچ صوفی و درویش و زاهد گوشه نشینی بر نمی آمد. حاج حسن با آن تن نحیفش به اردوهای راهیان نور می رفت، به جمع های دانشگاهی و خوابگاهها می رفت، هر جا مشکلی بود چه فکری و اعتقادی و فرهنگی و چه معیشتی و اداری خودش را می رساند و در حد توان قدم بر می داشت و گره از کار می گشود. نورانیت و صفای باطنش در دلها اثر می کرد و عطش معنویت و خلوت با معبود را در جانها می افروخت. افتخارم این است در مسیر پیاده روی عرفه چند قدمی را هم دوشادوش این مرد خدا برداشتم. دلخوشم شاید به لطف و عنایت شهدا آن دنیا نیز چند صباحی توفیق همراهی با اولیای گمنام الهی نصیبم گردد، ان شاءالله.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

معرکه عشق و قیام

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۰۹ ق.ظ

این جناب خسرو که نامش را روی مرز خسروی گذاشته اند کدام خسرو است؟ خسرو پرویز یا خسروی ماجرای شیرین؟ نزدیک مرز خسروی مرز پرویزخان قرار دارد. از طرفی قصر شیرین هم همانجاست و بیستون فرهاد عاشق پیشه هم همان حوالی.

حالا از این شوخی که بگذریم بوستان عرفه در مرز خسروی چقدر خاطره انگیز است. روزی همینجا با مرحوم سیدعلی اکبر ابوترابی نشسته بودیم و در فراق کربلا عرفه میخواندیم. من آن موقع شاید حدود بیست سال سن داشتم. همراه آزاده ها و بسیجیها از اسلام آباد غرب را تا مرز خسروی پیاده گز کردیم. ابوترابی چه سرعتی در راه رفتن داشت. مثل همان سرعتی که در سیر معنوی اش پیشه کرده یود. شعار میداد و تکرار میکردیم: حسین حسین میگیم میریم کربلا مهدی زهرا بیا کربلا.... مشهد میروید صحن ازادی کفشداری شماره هشت سری بزنید. آ سیدعلی اکبر و پدرش و شیخ جعفر شوشتری هم آنجان.

صبح حاج آقای رضایی روایتی فرستاد که امام زمان محرم و صفر در کربلاست. خیمه ای در اطراف حرم دارد و ....

میان ما با امام زمان فرسنگها فاصله است اما بزرگی و کرامت ایشان رافع همه فاصله هاست. دارم مرور میکنم قولهایی که به دوستان داده ام زیر قبه حرم اباعبدالله در محضر امام زمان فهرستی طویل از تمنا آورده ام. اما خدا میداند عصاره همه حوائج حقیقی دنیا حتی اگر مسلمان نباشیم ظهور حضرت حجت است. ظلم را برطرف میسازد. دنیا از منظره ماده و معنا به رشد میرسد و آباد میشود.

ان شاءالله از سربازهای آماده ظهور حضرت باشیم. در زندگی فردی و اجتماعی خود ثابت کنیم منتظر ظهور ایشان هستیم. نمیشود مکرر گناه کرد و داعیه ظهور داشت. نمیشود خشم و غضب خود را به آمریکا و اسراییل و دشمنان بشریت نشان نداد و دم از سربازی آقا زد.

مرز خسروی بخشی ماندگار از تاریخ این سرزمین است. در سالهای پر خروش دفاع مقدس. در حمله عجیب و پر رمز و راز مرصاد. ورود آزادگان که در چنین روزهایی بود و انگار کسی از دهیاری خسروی به یادش نمانده است. حالا هم که گذرگاه کربلاست و دو ساعتی تا کاظمین راه دارد و دل آدم را به امانت نگه میدارد. خسرو و فرهاد و شیرین و هزاران عشق زیبای زمینی به جای خود اما عاشقی دلدادگان اباعبدالله مرزی نمی شناسد. به همه رفقایی که زمینی راهی کربلا بودند یاداوری میکردم قدم به قدم مرزهای خروجی ما در غرب و جنوب غربی آغشته به خون شهدایی است که جوانی شان را برای دفاع از میهن گذاشتند و حسرت کربلا را به حضور بر بالین امام عشق گره زدند. یادمان نرود به یادشان باشیم و قدم برداریم. ان شاء الله قدرت ایمان و اعتقاد جبهه عشق و معنویت، تیر غیبی بر قلب نجس جهانخواران کودک کش خواهد نشاند، باذن الله تعالی.

یک نوحه ای بود کریمی میخواند آخر همه سفرا کربلاست کربلاست مقصد همه شهدا کربلاست....

به یاری خدا بعد از کاظمین و سامرا و کوفه و نجف این سفر را با زیارت کربلا به پایان می رسانیم اما ان شاءالله عاقبت حیات ما هم مهر کربلا خورده و کربلایی به دیدار حق شتافته و در حریم نهضت و اندیشه حسین جاودانه شویم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی یک بسیجی کتاب میشود

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۴، ۰۵:۰۸ ب.ظ

نگاهی به «کشکول میرزا جواد آقا»/شهیدی که رسم شهادت را خوب بلد بود -  خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency

 

جواد کوهساری جبهه و جنگ را ندید. وقتی پایش به مسجد و بسیج باز شد و معارف شهدا را شناخت احساس کرد باید در مسیر شهدا قدم بر دارد. جزء به جزء زندگی اش را در مسیر شهدا قرار داد. از شوخی و خنده با دوستان یا جدیت در کار، درس و مدرسه و خلوت و عبادت و آشپزی و بنایی و کار جهادی و گشت بازرسی و فعالیت فرهنگی و راهیان نور و شب خاطره و کتابخوانی و معرفی کتاب و جذب نیرو و صیانت از اندیشه انقلاب و گفتگو با منتقدان و حضور در میادین دفاع از ارزشها و... هر جا می شد برای اسلام کاری کرد حاضر بود، ساده و بی آلایش و بی توقع. خودش را مسئول انقلاب می دانست و مدیون و خادم مکتبش. هر جا احساس کرد باید کاری انجام دهد خودجوش و با انگیزه و پر انرژی انجام داد و بهانه نیاورد. آخرش هم با هزار جور اصرار و دوندگی خودش را به عراق رساند برای مقابله با داعش و خیلی زود به شهادت رسید و در بهشت رضا علیه السلام آرام گرفت.

چطور یک جوان میتواند در مسیر درست زندگی قرار بگیرد؟

مادر جواد کوهساری می گوید یکبار برای آنکه تنوعی ایجاد و روحیه مان تازه شود، ناهار را برداشتیم و رفتیم جلوی مسجد محل که فضای خوبی داشت بساط انداختیم. مسجد در دل بچه ها نشست و یواش یواش شد پاتوقشان.

اگر مسجد پایگاه بسیج و انقلاب نبود و به عرصه خمودگی و بی تفاوتی و سکولاریسم تبدیل می شد هم اوضاع اینگونه رقم نمی خورد. الحمدلله مساجد سنگرند و هنوز رزمنده تربیت می کنند.

کتاب "کشکول میرزا جوادآقا" خاطرات بسیار جالب و هوایی کننده شهید مدافع حرم جواد کوهساری است که همانطور که وعده داد در روز عید فطر به حجله دامادی شتافت و رزق جاودانگی در عرش کبریا نصیبش شد.

دیروز و امروز این کتاب را خواندم. یک روز بعد از عاشورای اباعبدالله و آرامش انزوا آلود حاصل از آن، خواندن این اثر چقدر به دل نشست و روح و جان را به تسخیر درآورد. دست مریزاد به این شهید بزرگوار، دست مریزاد به نویسنده کتاب.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

راه، تو را می خواند

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۳:۴۱ ب.ظ

photo_2025-02-11_09-35-11_fqo7.jpg

 

صبح رفتیم مزار علی بن مهزیار، محبّ و دلداده حضرت ولی عصر(عج). فهمیدم جناب حبیب الله معلم، شاعر حماسه سرای نوحه های آهنگران هم در حیاط بارگاه ایشان دفن است. فاتحه ای نثارش کردیم. نام این مرد در تاریخ ادبیات حماسی کشورمان ماندگار خواهد بود. اطراف کارون را هم در اهواز گشتیم. ظهر راهی شلمچه شدیم. چقدر خلوت و غریب بود. عده ای با ماشین شخصی آمده بودند که بعضا چهره ای متفاوت داشتند. خب این بندگان خدا شاید بعدها دیگر مسیرشان این طرفها نیفتد. چرا بلندگوها خاموش است؟ چرا تصاویر شهدا قدیمی و پوسیده اند؟ چرا کار نمایشگاهی و تبلیغی در خوری صورت نگرفته تا حال و هوای یادمانها احیا شود؟ گفتند شبها بعد نماز برنامه ای داریم و... بقیه روز گویا اوضاع همین است. به نظرم مدیریت یادمان ها را باید بدهند دست افراد جوان تر و با انگیزه تر. نماز را که خواندیم توجهم به یک امیر ارتش جلب شد که گویا برای روایتگری آمده بود. یک جوانی آنجا بود سوالی از او پرسید. خیلی با حوصله و وسواس انگار که جمعیت عظیمی مقابلش ایستاده مشغول توضیح شد. وجدان و تعهدش ستودنی بود. برای بچه ها از اهمیت شلمچه در اشغال و بازپس گیری خرمشهر و نیز عملیات سرنوشت ساز و انهدامی کربلای پنج گفتم. آمدیم طرف مسجدجامع خرمشهر که متأسفانه سالهاست به بهانه اجتناب از ترافیک، از برنامه های بازدید راهیان نور حذف شده است. این مسجد همچنان در حال توسعه است و نماد مقاومت مردم ایران به حساب می آید که تماشایش هم لذت دارد. از خرمشهر و مردم قهرمانش هر چه بگوییم کم گفتیم. رفتیم لب اروند. خلوت و با صفا بود. دلتان نخواهد فلافلی خوردیم و به موزه دفاع مقدس خرمشهر رفتیم و بعدش روانه میدان عشایر شدیم. خیلی ها در خوزستان مدعی فروش بستنی گاومیش هستند اما تنها جایی که من دیدم واقعا بستنی با شیر گاومیش دست مشتری می دهد همین فلکه یا میدان عشایر در خرمشهر است. بارها مدیران کاروانها را راضی کرده و دستجمع به آنجا رفته ایم. این بار خانواده خودم را بردم و آنها هم از کیفیت این محصول خوشمزه به وجد آمدند. پارسال به دانشجوهای فنی مهندسی بابل که بعضا نخبه و اهل ابداع بودند پیشنهاد دادم به فکر تکثیر نژاد گاومیش و عرضه محصولات لبنی آن در سطح کشور و منطقه باشند. الله اعلم. شاید روزی این کار را انجام دادند. هم در خرمشهر چرخی زدیم هم در آبادان. آبادان بزرگتر و پیشرفته تر و شلوغتر از خرمشهر است اما من خرمشهر را بیشتر دوست دارم. دلم میخواهد روزها در این شهر برای خودم راه بروم و خلوت کنم. خاک خیابانها و کوچه پس کوچه های این شهر عصاره آب و گل غیرت و مردانگی و غربت و شهامت است. در آبادان یادی از مرحوم آیت الله جمی کردم. عصر به اروند کنار رفتیم. آنجا هم خلوت بود. داخل کشتی معروفی که روی آن روایتگری صورت میگیرد هم رفتیم و چند عکس به یادگار گرفتیم. شرحی از والفجر هشت به عنوان یکی از پیچیده ترین عملیاتهای نظامی دنیا دادم. شب نیاز به استراحت داشتیم. پسر بزرگم که رانندگی به عهده او بود سرمای شدیدی خورده و بی حال شده بود. هتلهای آبادان قیمت وحشتناکی داشتند. از سایت دیوار جایی را پیدا کردیم که دستکمی از ویرانه اقامتی شوش نداشت. اما چاره ای نبود و یک شب را هم آنجا گذراندیم. دیگر شرایط ادامه سفر را نداشتیم. دهلاویه و هویزه و طلاییه را گذاشتیم برای بعد. راهیان نور هیچ وقت تکراری نمی شود. راهیان نور هیچ وقت تمام نمی شود. همیشه انتهای سفرهای راهیان نور، مسئولان کاروان از من می خواستند برنامه وداع را برگزار کنم. میکرفون را دست می گرفتم. می گفتم با شهدا که نمی شود وداع کرد. ما تازه با هم آشنا شده ایم. تازه میخواهیم رفیق شویم. پس سلام بر شهدا، سلام بر راهیان نور سلام بر مسیر نورانی شرف و انسانیت. سلام بر خدا سلام بر ملائک سلام بر زندگی نو و سیرت جدید. این راه برای گذر نیست برای ماندن است. ماندن در این مسیر، خودش یک راه است، معبر عروج و کمال و فطرت. این راه، طریقت عود به خویشتن و الحاق به اصالتهاست. قرار است ذره ای از عظمت وجود خدا شویم. وقتی خدا ما را می بیند و هوایمان را دارد ما چرا او را نبینیم و در دو راهی های زندگی در بزنگاه انتخاب بین خود و خدا، هوایش را نداشته باشیم؟ ادب و عدل و انصاف و انسانیت حکم می کند با آنکه به ما مهر می ورزد و دستمان را می گیرد مهر بورزیم و خوشحالش کنیم. لا حول و لا قوة الا بالله...

  • سیدحمید مشتاقی نیا

چذابه، جذابه!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۳:۱۸ ب.ظ

پایانه مرزی چذابه - نقشه نشان

 

پایانه مرزی چذابه یک ویژگی خاص دارد آنهم اینکه برخلاف سایر پایانه ها زائران پس از خروج از گیت ایران وارد خاک عراق نمی شوند، بلکه چند قدمی باید از جاده ای مرزی عبور کنند که گاه محل تردد خودروهای نظامی و یا اتوبوسهای راهیان نور است. یادم است سال قبل وقتی داشتیم با اتوبوس از این قسمت عبور می کردیم چهره بعضی مسافرانی که از مرز ایران رد شدند اما چشمشان به ما افتاد بسیار بهت زده بود. بچه ها هم برایشان دست تکان میدادند و می خندیدند. طفلک ها مانده بودند اگر وارد خاک عراق شده اند اتوبوسهای راهیان نور اینجا چه میکنند؟! سال قبل از همان نقطه رو به کربلای اباعبدالله از طرف شهدای چذابه سلام دادیم. از طرف فیض الله ذبیح نیا که پیکرش برای همیشه در چذابه ماند، از طرف ماشاءالله پیل افکن، شیرمرد غیور آملی که ارتش دشمن را یک تنه متوقف ساخت و با دهها گلوله بر بدن مطهرش به شهادت رسید، از طرف فرهاد خادم، دانشجوی شهید زرتشتی دفاع مقدس که در ساخت پل بر رود کرخه نقش مهمی داشت، به یاد شهید علیمردانی فرمانده با غیرت خراسانی که جانانه مقاومت کرد و در آخرین لحظات عمرش خواست روی او را به سمت حرم اباعبدالله بچرخانند دست بر سینه گذاشت سلام داد و رفت. به یاد حسن باقری که شهید فکه است اما در تنگه چذابه دو هفته در مقابل تجاوز دشمن با فرماندهی مستقیم صدام ایستاد و در نبردی که گاه از آن به عنوان لنینگراد ایران یاد می شود بینی دشمن را به خاک مالید... به شهدا قول دادم کربلایمان را ردیف کنند به نیابت از آنها قدم بر میدارم اما ثوابش برای حضرت معصومه که پول سفر را جور کرد!

سرباز دم خروجی مرز با دیدن ما تعجب کرد. گفتم میخواهیم برویم کربلا. مات و مبهوت گفت با ماشین خودتان که نمی شود. اصلا اینطوری که نمی شود. شما چه طوری آمدید اینجا؟! با لبخند گفتم زائر راهیان نوریم از فکه می آییم. به دوستش گفت در را برای ما باز کند. برویم داخل پایانه مرزی ایران. رفتیم. ماشین را پارک کردیم. نمازمان را خواندیم. با توکل بر خدای ناممکن ها به سمت گیت راه افتادیم. گفتند اول بروید خروجی را پرداخت کنید. رفتیم کنار تنها باجه دیواری آنجا و حق خروج را پرداخت کردیم. دوباره رفتیم سمت گیت. دو مأمور نشسته بودند. جلوی یکی شلوغ بود آن یکی خلوت. علامت داد بیایید اینجا. رفتیم. سلام کردم و گفتم فقط یک روز زیارت کنیم بر می گردیم. مدارک ما را نگاه کرد گفت پاسپورت من و پسر بزرگم مشکل دارد و اجازه عبور نداریم. راهنمایی کرد برویم سایت، فلان کار را انجام دهیم. فردایش جواب می آید و برگردیم مرز. گفتیم اشکال ندارد. یک روز صبر میکنیم. رفتیم گوشه ای از پایانه. سایت را باز کردیم. آن قسمتی را که برای درخواست خروج باید انجام میدادیم انگار قفل شده بود. هر چه ور رفتیم یک مرحله هم جلو نرفت. خسته و ناامید شدیم. گفتیم لابد قسمت نیست. می رویم و به سفر راهیان نورمان ادامه می دهیم. نوشابه ای خریدم بخوریم نفسی تازه کنیم برویم طرف اهواز. از باب رعایت ادب رفتم پیش آن مأموری که راهنمایی مان کرده بود تشکر و خداحافظی کنم. گفتم قسمت نیست و آقا ما را نطلبید. اسمم را دوباره نگاه کرد. همشهری و آشنا در آمدیم. پرسید همان مشتاقی نیایی که می نویسد؟

شروع کرد چند جا زنگ زدن. بعد از ظهر جمعه بود. یک به یک مسئولان مرزبانی و انتظامی خوزستان را انگار می شناخت. توضیحاتی برایشان داد و پیگیری کرد و الحمدلله اجازه عبور را گرفت. بعد ما را راهنمایی کرد به اتاق خودش. آجیل و میوه و چای آورد. بعد ما را تا گیت ورودی عراق بدرقه کرد و گفت سلام ما را هم به آقا برسانید. اسمش آقای جبرائیلی بود. از بچه های انتظامی بابل که فکر کنم اصالتا اهل گتاب باشد. با برادرم هم که همکارش است مراوده داشت. خدا می داند چه حالی به ما دست داده بود وقتی وارد خاک عراق شدیم. خدا می داند چقدر او را شکر گفتم. خدا می داند چقدر از شهدا و اهل بیت تشکر کردم. خدا می داند چقدر این برادر انتظامی را دعا کردم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

منفک از قیل و قال عالم

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۳۳ ق.ظ

با راهیان نور از فکه تا دوکوهه +تصاویر - مشرق نیوز

 

از فتح المبین به سمت فکه، جاده ای مرزی قرار دارد که آسفالتش خوب نیست و پر از دست انداز است. بارها با اتوبوس از آن مسیر تردد داشته ام. شب اصلا به درد رفت و آمد نمی خورد. گاهی ماشین های مربوط به اهالی منطقه هم داخل جاده می آیند که خیلی باید مراقب بود. ما که می رفتیم زیاد رفت و آمد نبود اما خب بابت چاله چوله هایش باید آهسته می راندیم. بین راه چشممان به قطاری از خودروهای مدل بالا افتاد که توسط بیش از ده موتور سنگین اسکورت می شدند. اصلاً نتوانستیم تشخیص بدهیم متعلق به کی و کجا هستند. یک آمبولانس هم وسطشان بود. به پسرم که پشت فرمان نشسته بود گفتم اعتنا نکن و برو وسطشان. ما رفتیم وسطشان کمی بعد یک تویوتای دو کابینه هم از جاده ای فرعی تر به وسط آنها آمد. انگار بیسیم زدند که همه بایستند. کل قطار ماشین ها و موتورها ایستادند تا ما رد شویم. نزدیکی یادمان فکه ایست بازرسی ارتش بود. از دور دیدیم جلوی چند خودروی شخصی را گرفته و اجازه عبور نمی دهد. فقط اتوبوسهای راهیان نور می توانستند رد شوند. ما که رسیدیم همزمان قطار خودرویی و موتوری مذکور هم از راه رسید. سربازها با تعجب نگاه می کردند. اول از همه آمدند سراغ ما که پراید فرسوده مان آن وسط شبیه وصله ای ناجور بود. شیشه را دادم پایین گفتم این موتوری ها اسکورت ما هستند. هم سرباز خندید هم مسئول آن موتوری ها که پیاده شده بود. سرباز اجازه عبور نداد و گفت حکم ندارید نمی شود. قطار خودرویی و موتوری از تهران حکمی داشتند نشان دادند و رفتند. چند اتوبوس راهیان هم آمدند حکمشان را نشان دادند و رفتند. ما و چند خودروی شخصی همچنان ایستاده بودیم. پیاده شدم با سرباز صحبت کردم که مومن خدا! من بیست سال اتوبوس آوردم در این جاده حالا یکبار خانواده خودم را میخواهم رد کنم. میخواهیم برویم یادمان شهید آوینی. شماره ای داد و گفت با سردار صحبت کن. الحمدلله طرف گوشی را برداشت و خودم را معرفی کردم. حساس شد که دقیقا کجا هستم و چرا جلویم را گرفته اند. بعد گفت گوشی را بده به سرباز. کمی تشر زد صدایش می آمد. سرباز گفت شماره پلاک و تلفنت را بده و برو. ما راه افتادیم، آن خودروهای شخصی که قبل از ما ایستاده بودند با حسرت نگاهمان می کردند. البته یکی دوتای آنها را کمی بعد در یادمان فکه دیدیم. معلوم شد بالاخره آنها هم توانستند از آن خان گذر کنند. توی راه فکه از شهید روحی گفتم. فرمانده بابلی گردان ارتش که اواخر جنگ در این منطقه اسیر شد و آب نخورد تا به بقیه نیروهایش هم آب بدهند و افسر بعثی از لج این مردانگی او، تیر خلاص زد و با تانک از روی سرش رد شد. از سید مرتضی آوینی، عملیات والفجر مقدماتی که در سالگردش قرار داشتیم، شهید عطاءالله مجید، وضعیت رمل، ناجوانمردی منافقین در این عملیات و... هم برای بچه ها صحبت کردم. فکه شکر خدا بکر مانده و حال و هوایش دل آدم را می لرزاند. بعدش راه افتادیم طرف کانال کمیل که فاصله چندانی با این قسمت از فکه ندارد. بچه ها الحمدلله خودشان مطالب مرتبط با شهید ابراهیم هادی را از قبل مطالعه کرده بودند. ظهر شده بود. باید می رفتیم طرف پایانه مرزی چذابه. به شهدای فکه قول دادم اگر ردیف شود و امروز بروم کربلا به نیابت همه شان گام بر هم خواهم داشت. این وعده البته برای دلخوشی و قوت قلب خودم و خودشیرینی پیش شهداست. کیست که نداند شهدا در جوار اباعبدالله، مست شراب طهور وصال هستند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

انّا فتحنا لک ...

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۶:۵۴ ق.ظ

یادمان شهدای فتح المبین - نقشه نشان

 

صبح زودتر از بقیه بیدار میشوم. فرصتی هست تا نگاهی به فضای مجازی داشته باشم. سخنان آقا را منتشر کرده اند. موضوعش توکل بود. جایی از صحبتها، جمله ای داشت که به دلم نشست. "توکل بر خدا ناممکن ها را ممکن می سازد." خدایا توکل بر تو، این روز شاید یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگی من باشد. کلید را به صاحب این ویرانه مثلا هتل تحویل می دهیم و راه می افتیم در سطح شهر بلکه جایی را در این صبح تعطیل جمعه برای صرف صبحانه پیدا کنیم. بالاخره یکجا در اطراف حرم حضرت دانیال پیدا شد. نان نداشت؛ گفتیم عیبی ندارد املتش را بزن نان بیات خودمان را می خوریم. این بنده خدا هم خیلی به ما احترام گذاشت هم پول کمی از ما گرفت، تا دم در هم آمد بدرقه مان کرد. خدا امواتش را بیامرزد. مغازه ای هم ایستادیم و تعدادی نان و نان خرمایی خریدیم. چه بتوانیم به عراق برویم چه نتوانیم این خوردنی ها به کار می آید. به خصوص در فکه که ممکن است چیزی برای خوردن پیدا نشود. سر راه به سمت یادمان شهدای فتح المبین دم رودخانه کرخه توقف می کنیم. منطقه خلوت است و تماشای این رود بزرگ و پرآب در خنکای صبح خیلی نشاط آفرین است. راه که می افتیم نوحه قدیمی آهنگران را که هزاران بار برای بچه ها پخش کرده ام دوباره از ضبط ماشین پخش می کنم: آمدم تا کربلای شوش را زیبا کنم... آمدم تا کرخه را از خون خود دریا کنم. اینجا واقعا شنیدنش دلچسب است. روز قبل هم نوحه: ای شهیدان به خون غلتان خوزستان درود را برایشان گذاشتم. اولین نوحه صادق آهنگران که از شبکه سراسری پخش شد و او را مشهور و محبوب مردم ساخت. با ایده شهید علم الهدی در دیدار وبیعت عشایر با امام در جماران اجرا کرده بود. مسیر فتح المبین خیلی نزدیک است. سالها پیش برای کاری مطالعاتی حضور میدانی در بعضی شهرهای خوزستان داشتم. فهمیدم متأسفانه بسیاری از مردم خوزستان از یادمان های شهدای استان خودشان بازدیدی نداشته اند. خب این اتفاق خوبی نیست. مردم این خطه عزیز اگر با حماسه های جوانان خودشان بیشتر آشنا شوند از حضور کاروان های راهیان نور احساس شعف و مباهات بیشتری خواهند داشت و البته تبلیغات شیطنت آلود خلق عرب هم باطل خواهد شد.

خادم های یادمان، مراسم صبحگاه دارند. یادمان خلوت است و فقط یک اتوبوس زائر که گویا معلم هستند آنجا حضور دارند. دم ورودی یادمان نوحه ای از حاج مهدی سلحشور پخش می شود. به شوخی گفتم دیدند از قم آمدیم سلحشور پخش می کنند. داخل یادمان هیچ خادمی نیست که بازدیدکنندگان را از لا به لای شیارها راهنمایی کند. البته راه ها را بلد هستم. بلندگوها خاموشند و این مساله که اولین بار است شاهدش هستم باعث میشود حال و هوای میادین نبرد با ضریب تبلیغی کمتری به خورد مخاطب داده شود. برای بچه ها از عملیات فتح المبین می گویم از الذین یومنون بالغیب از لو رفتن عملیات و قوت قلب امام از استخاره انا فتحنا لک فتحا مبینا از تاکتیک های ابراهیم همت برای فریب دشمن از خاطرات عجیب صیاد شیرازی در توکل بر خدا و غافلگیری دشمنی که از عملیات ما مطمئن بود از شهید جزی از شهید حسن گرجی، رحمت الله اصفهانی، منفرد نیاکی، محمود شهبازی و... از شهید رعیت رکن آبادی و تونل معروفش می گویم. رعیت رکن آبادی یزدی است و نمیدانم چرا در گلزار شهدای قم دفن شده. بارها بچه ها را سر مزارش برده ام. دلم میخواست سرهنگ سرخه را اینجا ببینم که گویا این وقت صبح حضور ندارد. سرخه را نزدیک به سه دهه است که در مناطق می بینم. او خودش یک یادمان متحرک، جزیی از مناطق عملیاتی است که دیدنش و همصحبتی با او با آن چهره آفتاب سوخته و لهجه عربی اش همپای سفر راهیان نور ارزش دارد. دوری می زنیم. عکسی میگیریم و راه می افتیم به سمت بیرون. ایستگاه صلواتی را عده ای دارند دایر می کنند. قیافه یکی شان به نظرم شمالی آمد. او هم همین حدس را درباره من زد. هم زمان چند شوخی مازندرانی حواله هم کردیم و خندیدیم. دو سه کاروان هم از راه می رسند و حضورشان انصافا مصداق دمیدن روح در کالبد منطقه است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دانیال و دعبل

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۳۰ ب.ظ

photo_2025-02-11_09-26-47_oenn.jpg

 

اولین سفر راهیان نوری که رفتم زمانی بود که اصلا سفرهای راهیان نور شکل نگرفته بود، حدود سه دهه پیش. تابستان بود و هوای گرم و شرجی و طاقت فرسای جنوب یاد سختی های دوران جنگ را بیشتر زنده می کرد. آقا رضا دادپور مسئول کاروان بود. آقا رضا خودش مداح و از بچه های پرجنب و جوش و فرهنگ دوست زمان جنگ است که او را باید پایه گذار سفرهای راهیان نور لااقل در سطح شهرستان بابل دانست. از جمله نقاطی که در خوزستان رفتیم و بسیار هم به من خوش گذشت شهر دزفول بود. هم زیارت سبزه قبا هم شنا در رود شفاف و خنک دز که از وسط این شهر می گذرد. همان وقت تصمیم گرفتم اگر روزی قرار شد ساکن خوزستان شوم شهر دزفول را برای زندگی انتخاب کنم. سبزه قبا را دوست دارم، پسر بلافصل حضرت موسی بن جعفر علیه السلام است. اینبار خانوادگی رفتیم دقایقی را به دستبوس ایشان. بعد رفتیم کنار روز زیبای دز که البته مسئول فروش بلیت پارکینگ وقتی دید غریبه ایم کارت بانکی را با مبلغی بیشتر از قیمت واقعی ورودی، کشید. بعد رفتیم به شهر شوش، محضر جناب دانیال نبی که علی علیه السلام او را برادر خود خوانده و به زیارت بارگاهش سفارش نموده. حیف است که کاروان های راهیان نور فرصت بازدید از این قدمگاه نورانی شهدا که خلوتگاه بسیاری از معراجیان بود را از دست می دهند. از دانیال نبی خواستم فردا شب میهمان برادرش امیرالمومنین باشم و قول دادم سلامش را به محضر حضرت ابلاغ کنم. روبروی مرقد دانیال، موزه آثار باستانی شهر متمدن و کهن شوش قرار دارد در قلعه ای تاریخی که البته نای بالا رفتن از پله هایش را با توجه به خستگی سفر نداشتیم و گذاشتیم ان شاءالله برای فرصتی دیگر. دلم می خواست زودتر به زیارت قبر مطهر دعبل خزاعی برویم. این یکی را جدیدا کشف کرده ام! شاعر شیعی متولد کوفه که مورد تفقد امام رضا علیه السلام بود و پیراهن حضرت را جایزه گرفت. او به خاطر اشعاری که بر ضد بنی عباس و در تمجید ائمه اطهار می سرود مورد غضب این خاندان پلید قرار گرفت و با اینکه 98 سال سن داشت توسط عوامل بنی عباس در شوش به شهادت رسید. مزارش معماری قشنگی دارد در دو کیلومتری بارگاه دانیال نبی که رفتیم برای زیارتش. او عاشق اهل بیت بود از او هم که در زمره شهدای اهل هنر است خواستم ریش گرو بگذارد سفر کربلای ما جور شود به نیابت او و همه شهدا بروم. بارگاه او حقیقتا زیباست.

این از روز اول سفر ما بود که شکر خدا برکت داشت. شب را در هتلی گذراندیم که به نظرم منفی سه ستاره داشت! تمیز نبود و امکاناتش مسخره بود. موکتهایش از زمین کثیف تر بود. دستشویی اش در دید مستقیم دشمن قرار داشت! ولی خب با آن خستگی شدید ما می شد برای یک شب تحملش کرد. بندگان خدا البته خیلی احترام گذاشتند. با دلهره ای که برای روز دوم سفر داشتم نتوانستم زیاد بخوابم. سرمای اتاق و سر و صدای تشک های روی تخت هم البته مزید بر علت بود. نگران بودم آیا فردا میتوانیم از مرز چذابه سفر یک روزه ای به عتبات داشته باشیم یا نه؟

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خرم - زال

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۵:۱۹ ب.ظ

خوزستان| هزینه عوارض آزاد راه پل زال - خرم آباد با جیب مردم سازگار نیست -  تسنیم

 

قدیم که می خواستیم برویم خوزستان بعد از خرم آباد باید به پلدختر می رفتیم. مسافتش دورتر از حالا بود. جاده اش خطرناک بود و پیچ و خم هایی شبیه جاده هراز داست. یکبار مینی بوس ما که سرعت نسبتا بالایی داشت به دلیل ترکیدن لاستیک آنهم درست در سر پیچ، نزدیک بود به دره سقوط کند. باران هم که زیاد می شد سیلاب می آمد و جاده را با خود می برد و راه بسته می شد. اتوبان خرم زال راه را نزدیک و امن کرده است. یازده تونل بزرگ در دل کوه کنده شد و این مسیر را هموار کرد. اواسط دهه هشتاد بود. پیمانکارهای خارجی می گفتند ما نمی سازیم شما هم نمی توانید بسازید. بچه های خودمان این جاده سخت را در ظرف مدت دو سال ساختند و تحویل دادند. روز افتتاحش هشتاد خبرنگار از کشورهای مختلف آمده بودند و با تعجب از عظمت و سرعت کار بازدید می کردند. حالا که بحث اردوهای راهیان پیشرفت مطرح هست خوب است در طول سفر اشاره ای به این دستاورد عمرانی و خدماتی جمهوری اسلامی صورت بگیرد. هر چند به نظر می رسد چون این کار هم مربوط به زمان دولتهای نهم و دهم است بعضی عزیزان علاقه ای به یادآوری اقدامات آن دوران ندارند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دوکوهه

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۵:۰۳ ب.ظ

دوکوهه؛ نماد پادگان‌های دوران دفاع مقدس - ایمنا

 

دوکوهه بزرگترین مزیتی که دارد این است که سر راه زوّار راهیان نور قرار دارد. این لطفش در زمان جنگ برای رزمندگانی که اغلب تهرانی بودند یک مزیت ممتاز بود. لشکرهای دیگر عقبه ای دور از تر جاده و شهر داشتند. بدترین عقبه هم مربوط به بچه های مظلوم مازندران در هفت تپه بود که 24 کیلومتر باید از جاده اصلی اهواز اندیمشک فاصله می گرفتند و به دل بیابان می زدند و در چادر و سوله می خوابیدند. اصلا شرایط دوکوهه و هفت تپه با هم قابل قیاس نیست، نه در موقع جنگ نه در شرایط بعد و اردوهای راهیان. اینها را من حالا با جزییاتش برای بچه هایم تعریف می کنم؛ اما نمی گذارم فضای دلنشین پادگان دوکوهه در سکوت و خلوتی آن، گیرایی اش را از دست بدهد. درباره نحوه تشکیل لشکر17 و نقش متوسلیان و همت در غرب و بعد در جنوب برای شان توضیح می دهم. یاداوری می کنم که لوکیشن بعضی فیلمهای دفاع مقدسی از جمله ایستاده در غبار و تنگه ابوغریب که هر دو را بارها دیده ایم، در محوطه این پادگان قرار داشته است. یک کاروان از قم آمده که دوست طلبه ای از بستگان سببی دور را در آن می بینم. این می شود اولین آشنایی که در این سفر می بینیم. سرباز دم در جوانی سیه چرده با لهجه کرمانی است. دید خانواده هستیم سر ذوق آمد. کمی خوش و بش کردیم. یک سرباز دیگر هم بود. مقداری میوه را به اصرار دستشان دادیم، شاید کمتر احساس غربت کنند. دوکوهه سوت و کور بود و تازه داشتند گوشه ای از آن نمایشگاهی را برپا می کردند، حالا برای کی؟ خدا می داند. قرار گرفتن ماه مبارک رمضان در اسفندماه، نظم و ازدحام کاروان های راهیان نور را تحت تأثیر قرار داده است. ناهار را خوردیم و راه افتادیم طرف اندیمشک. باید به دیدن خانم پوراحمد می رفتیم که از دوستان خانوادگی ماست. هوای طوفانی جاده های لرستان حالا داشت به اندیمشک نزدیک می شد، اما آن شدت خوفناک جاده را که باعث تکان خوردن ماشین ما می شد، نداشت. یادی هم از حسین منصف کردم. خدا رحمتی پیغام داده بود به ده نمکی بگویم چرا اسم نشریه اش را گذاشته صبح دوکوهه؟ این طوری آدم احساس می کند لشکرها و استانهای دیگر دیده نشده اند. این موضوع مال حدود 20 سال پیش است شاید بیشتر. ده نمکی رد کرد و گفت از استانهای دیگر هم در این لشکر بودند. بعدها فهمیدم که درست است از استانهای دیگر هم در لشکر تهران نیرو بود. ولی به هر حال لشکرها هر کدام عقبه مستقل خودشان را داشتند. راستی یک ویژگی دیگر هفت تپه و برتری اش نسبت به دوکوهه را یادم رفت عرض کنم. هفت تپه چندبار در طول جنگ بمباران شد و چند شهید را در همان نقطه به معراج رساند، همچون سردار شهید جعفر شیرسوار، شهیدان حجازی، پورمند و...

روح همه شهدا شاد. همان جا به شهدا گفتم ردیف کنید برویم کربلا به یاد همه تان خواهم بود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهر خون

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۰۷ ق.ظ

photo_2025-02-11_09-35-45_isxm.jpg

 

همه شهرهای کشور باید موزه (گنجینه) دفاع مقدس داشته باشند، شهرهای مرزی به طریق اولی. نمیدانم غیر از خرمشهر و آبادان چند شهر مرزی دیگر دارای چنین موزه ای هستند. از موزه خرمشهر دومین بار بود که بازدید می کردم. فضای خوب و دلنشینی دارد که آدم دلش می خواهد چند ساعتی آنجا خلوت کرده و بنشیند. کمی نظم منطقی راهروهای آن برای بازدید جای بررسی بیشتر دارد که مخاطب دور خودش نچرخد. مطلب خاصی درباره شهید بهروز مرادی ندیدم. در حالی که میتوان مدعی شد اصل ایده راه اندازی موزه خرمشهر به بلندنظری و آینده نگری این شهید هنرمند نویسنده و نقاش برمیگردد. او بود که در قدیمی مسجد جامع را جایی محفوظ نگاه داشت روزی شاد در موزه ای بماند برای آیندگان. از شهید امیر رفیعی که از وی بعنوان آخرین مدافع شهر یاد می شود که به دست عراقی ها اسیر شد و هیچگاه خبری از او نیامد، از حمود ربیعی که فعالیتهای اطلاعاتی اش در اوان جنگ، دمار از روزگار دشمن درآورده بود، مطلبی ندیدم. البته اسامی و مطالبی درباره شهدای گرانقدر خرمشهر دیدم که تا به حال نشنیده و نخوانده بودم. راستش را بخواهید جا داشت نظام بیست سال قبل یک لشکر نویسنده و محقق میفرستاد مدتی در خرمشهر زندگی کنند. تک تک این مردم، وجب به وجب خاک این شهر، حرفها و ناگفته های غریبانه و حماسی بسیاری دارد که متأسفانه ثبت و ضبط نشد و در تاریخ به یادگار نماند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

22 بهمن در رستوران بین راهی

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۵۲ ق.ظ

یک چند روزی جای شما خالی، خانوادگی رفته بودیم سفر راهیان نور، البته به طور مستقل و بدون کاروان. این از آرزوهای من بود که یکبار هم خانواده خودم را به سفر خوزستان ببرم. خوزستان را آدم حداقل باید یکماهی بماند که بتواند خوب همه جایش را بازدید کند. علاوه بر یادمان های شهدا که دیدنشان عمرا در یک سفر چند روزه بگنجد، نقاط تاریخی و طبیعی بسیار زیبایی هم در این استان ثروتمند قرار دارد. ان شاءالله طی روزهای آتی نکاتی را درباره این سفر خدمت دوستان وبلاگی عرض خواهم کرد.

یک بُعد از خاطره این سفر، احترامی بود که مردم برای ما به عنوان میهمان قائل بودند. در فروشگاهها و بازارها و ... اگر کاری داشتیم وقتی می دیدند مسافریم چه آنکه ظاهری وجیه و متدین داشت چه آن که ظاهری متفاوت با شرع داشت و کشف حجاب کرده بود، گرم می گرفت و گاه به بیان حرفهای و پرسشهای شخصی اش می پرداخت. من خودم هم البته علاقه دارم با مردم وارد گفتگو شوم. یک برخورد برای من عجیب و مبهم بود آنهم در رستورانی بین راهی در خرم آباد نزدیک پایانه باری. ما معمولا به رستورانهای بین راهی نمی رویم بابت کیفیت پایین و قیمت بالایی که دارند. این بار بابت کسالت پسرم مجبور شدیم در این رستوران توقف کنیم. خانمی تقریبا میانسال با قامت کشیده و لباس گشاد اما کم حجاب پشت صندوق نشسته بود. نگاههایش به تک تک ما خاص بود. به خانمم گفتم چقدر شبیه سمپاتها و پیرچریکهای مجاهدین است. از قضا چند باری اطراف ما پرسه زد و وراندازمان کرد. سه نفر مشتری در رستوران بودند که رفتند و خلوت شد. زن رفت ضبط را روشن کرد. صدایش ملایم بود. از داریوش تا چند خواننده محلی گذاشت بعضا با موسیقی های حماسی که البته همه مضامین آن سیاسی بود مثلا چرا در مملکت آزادی نیست و همه چیز ویران شده، چرا جواب یک سوال باید اعدام باشد و... به روی خودم نیاوردم که بچه ها هم حساس نشوند اما با توجه به ماجرایی که یک مأمور انتظامی در خرمشهر از مسمومیت عمدی در رستوران بین راهی جنوب شرق تعریف کرده بود کمی نگران شدم. این اتفاق را در روز 22بهمن به فال بد گرفتم. به هر حال تا آخرش که برویم هم با لبخند با زن متصدی صحبت کردم. دو مرد دیگر هم آمدند که جزو متصدیان رستوران بودند و ما و ماشین مان را تا دور شویم ورانداز می کردند. به شوخی به خانم گفتم ماشین ما اگر پراید 86 ضربه خورده خاک آلود نبود فکر کنم می بستنمان به رگبار. او هم خندید و گفت موسیقی خاص را فقط ویژه ما گذاشتند وگرنه قبلش هم که مشتری داشتند ضبظ خاموش بود. شاید بنده خدا فک و فامیل اعدامی داشت و حالا که مرا با ریش نسبتا بلند دیده بود خواست عقده ای از دلش باز کند. به هر حال خدا به جماعتی رحم کرد که من طلبه ای ساده هستم نه مسئول امنیتی و الا قطعا یک پرونده برای صاحبان این رستوران مشکوک باز می کردم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

برادر حامد

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۳، ۰۵:۳۱ ب.ظ

برادر-حامد:-سرگذشت-و-خاطرات-شهید-حامد-جرفی | کرخه-نور | خانه کتاب و ادبیات  ایران

 

حامد جرفی میتواند الگوی یک بسیجی باشد الگوی یک دانشجو، الگوی یک طلبه، الگوی یک معلم، الگوی یک مدیر.

ولی خدایی اش خیلی گمنام است. کسی که میشود درباره اش فیلم سینمایی و سریال هایی دیدنی ساخت. نمی دانم شاید به خاطر شهرتی که سیدحسین علم الهدی به دست آورد این شهید و حماسه سازان هویزه کمتر مورد توجه قرار گرفتند کما اینکه شهرت سید محمدعلی جهان آرا زودتر شکل گرفت و بعدها اسم شهیدان قنوتی و بهروز مرادی و عبدالرضا موسوی و بهنام محمدی سر زبانها افتاد.

اما به طور کل باید پذیرفت برای معرفی شهدا و حماسه های دفاع مقدس خیلی کم کاری و کم لطفی صورت گرفته است.

چند سال پیش در فضای مجازی با شخصیت عجیب و سازنده حامد جرفی، بخشدار بسیجی هویزه آشنا شدم. فوق لیسانس زبان خارجه داشت، نهج البلاغه پژوه بود، بعضی کارمندان خارجی و نیز استاد غربی خود یعنی دکتر جان کوپر را مسلمان ساخت و... درباره او مطلبی نوشتم که بارها در فضای مجازی منتشر شد و میتوانید در لینک زیر بخوانید:

https://ashkeatash.blog.ir/tag/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%20%D8%AD%D8%A7%D9%85%D8%AF%20%D8%AC%D8%B1%D9%81%DB%8C

از وقتی با شخصیت و خاطرات کم نظیر و تحول آفرین این شهید عزیز آشنا شدم در سفرهای راهیان نور در مقتل شهدای هویزه درباره او هم صحبت کرده ام. برای مخاطبان بسیار جالب بود و از شنیدنش لذت می بردند. متأسفانه درباره حماسه مدافعان هویزه شناخت بسیار اندکی حتی در بین راویان دفاع مقدس وجود دارد.

کتابی هم در خصوص خاطرات این شهید با عنوان "برادر حامد" توسط بچه های خوزستان و به قلم سرکار خانم اعظم محمدپور منتشر شده که واقعا خواندنی است. قلم ساده و روان و بی آلایش نویسنده بسیار تحسین برانگیز است. به ایشان تبریک میگویم. چقدر دلم میخواهد خانواده او به خصوص کریم و احمد را ببینم. چقدر دلم میخواهد سر مزار حامد و نیز مادر بزرگوارش رفته و روحی تازه کنم. این کتاب را از یکی از دوستان هدیه گرفتم. وقتی خواندم کتاب را بوسیدم و در آغوش فشردم. توصیه میکنم حتما بخوانید و لذت ببرید.

راستی کاش درباره جان کوپر از شخصیتهای مطرح زندگی حامد هم کار مستقلی تولید می شد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اینجای شوش را بروید

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۴ ق.ظ

 

البته من خودم هنوز اینجا نرفته ام، شوش رفته ام بارها اما کوتاهی کردم و قبر دعبل خزاعی را زیارت نکردم. یعنی اصلاً مطلع نبودم. گویا مزار او فاصله چندانی با بارگاه دانیال نبی ندارد. شاعری بود اهل کوفه که در مدح اهل بیت به خصوص حسین بن علی علیه السلام و در ذم بنی العباس و بنی امیه شعر می سرود. بارها مورد تشویق امام رضا قرار گرفت و از ایشان صله دریافت کرد. یکبار نیز امام پیراهن مبارکش را به او هدیه داد. دعبل بعدها در حالی 98 سال سن داشت توسط عمال بنی العباس در اطراف شوش به شهادت رسید و در این نقطه به خاک سپرده شد. بارگاه او هم زیبا و جزو آثار باستانی دیدنی است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سفرنامه کربلا (قسمت اول)

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ۰۴:۰۴ ب.ظ

photo_2024-09-03_22-04-17_diya.jpg

 

دوست بزرگواری بود از آن دست طلبه های فاضل و درس خوان حوزه می گفت طلبه باید بنشیند سر درس و بحثش و دنبال زیارت و گردش و سفر نباشد. شد تا رفت کربلا، برگشت و گفت: یک جاهایی را آدم باید برود ببیند. دیگر کربلایی شد و سالی یکبار لااقل زائر بارگاه امام عشق است.

تازه راه کربلا باز شده بود، سال 82 را می گویم. بچه نداشتیم. من و فاطمه دوتایی راه افتادیم تکه تکه رفتیم کربلا. آن موقع شور و هیجان خاصی برای زوّار وجود داشت. قم را یادم است هر روز در حیاط حرم، عده ای با حلقه های گل ایستاده بودند زائرشان از کربلا می رسید او را در آغوش گرفته و استقبال ویژه انجام می دادند. آنهایی که دست و بالشان می رسید شام و ناهاری فامیل را میهمان می کردند. راه کربلا البته از اواخر دولت صدام باز شده بود. قیمتها بالا بود. بعد جنگ شد و بسته شد. آن موقع البته چیزی به نام سفر اربعین هم رسمیت نداشت. سفر اربعین سنتی قدیمی و مشهور بین علمای نجف بود که با بی اعتنایی و سختگیری دولتهای بعث تعطیل گردید.

صدام که سقوط کرد عراق دیگر دولت نداشت. راه کربلا حالا حسابی باز شده بود! سفر انفرادی و خانوادگی و مستقل به صورت قانونی یا قاچاق متداول شده بود. سال 82 خیلی از خدا خواستم پولی برسد من و فاطمه برویم کربلا. آن سال سه بار سفر راهیان نور و مناطق عملیاتی جنوب نصیبم شد. گفتم خدایا! اینجا هم کربلاست قبول دارم؛ اما منظورم آن کربلای اصلی است! بالاخره پولش رسید و کربلای ما هم در آخرین ماههای سال 82 جور شد. چیزی حدود دویست هزار تومان برای سفر مستقل دونفره لازم بود. با قطار رفتیم خرمشهر. پیمان دریس از دوستان خوب آبادانی آمد دنبالمان و ما را برد خانه اش و بعد همراه کاروانی از اصفهان فرستاد نزدیک بصره و از آنجا عازم کربلا شدیم. در کربلا راهمان را از آن کاروان جدا کردیم و خودمان ده روزی در عتبات پرسه زدیم و نهایتا با ابتلا به سرما خوردگی و اتمام پولهایمان به کشور بازگشتیم. چقدر سفر شیرینی بود.

آن موقع احساس غرور میکردم از جایی به خاک کربلا پاگذاشته ام که قدمگاه شهدا بوده است. بعد البته یادم آمد همه شهرهای مرزی ما در غرب و جنوب غرب جای پای شهدا و محل عروج جوانان کربلایی کشورمان است و این ویژگی مختص شلمچه نیست.

همین مهران دوبار توسط رژیم بعث اشغال شد و با حماسه جوانهای غیور کشورمان آزاد گردید. اواخر جنگ هم منافقین چشم طمع به این شهر دوختند که حالشان جا آمد!

من و فاطمه زمستان سال 82 به کربلا رفتیم و دیگر نرفتیم تا شهریور 1403. نخواستیم که برویم. لااقل من که نخواستم. علتش هم به یک مساله و کش و قوس درونی برمیگردد. خلاصه اش می شود اینکه خودم را کوچکتر و نالایقتر از آن میدانستم که در محضر آفتاب وجود امیرالمومنین و حسین بن علی علیهماالسلام بایستم و ... بگذریم، توضیحش سخت است.

دیشب از سفر بازگشتیم. سال 82 فضای مجازی نبود یا لااقل من در این فضا نبودم. یادداشتهایی از سفر برداشتم که گویا گم شد. در این سفر هم نکاتی را یادداشت کردم و به لطف خدا و با کمک حافظه ان شاءالله مقایسه ای از این دو سفر با فاصله 21 سال را خدمت خوانندگان وبلاگ تقدیم می کنم. سعی میکنم حرفهایم خسته کننده و رنج آور نبوده و خواننده را به تعقیب ادامه ماجرا ترغیب کند.

مدتی بود که احساس می کردم کاری نیمه تمام دارم، باری روی دوشم سنگینی می کند. برای بچه هایم کم گذاشته ام اگر آنها را به کربلا نبرم. تصمیم گرفتیم و خدا هم جور کرد. این را باور دارم کسی بخواهد زیارت برود مقدماتش برای او فراهم می شود. لااقل این را باور ندارم کسی که به سفر زیارتی میرود حتماً دعوت شده است و آنکه نتوانسته برود دعوت شده نیست. همه مومنان دعوت شده اهل بیت برای زیارت و شرفیابی محضرشان هستند چه بخواهند و بروند چه نخواهند و نروند.

ما خواستیم و لطف و امضای خدا را گرفتیم و رفتیم. حالا که برگشتیم احساس میکنم باری سنگین از دوشم برداشته شده است. وظیفه ای را به انجام رسانده ام. می دانید کسی که مسئولیت دارد آرامش ندارد. با کاروان نرفتیم. مسئولیت اداره سفر برعهده خودم بود. از خدا و امام حسین کمک خواستم سفر خوب و خاطره انگیزی شود. شبیه مشهدهایمان که همیشه به بچه ها خوش گذشته با این که یک دایی شان در کیش، یکی در قشم و خاله شان در چابهار است و بارها به مشهد سفر داشته اند همین حالا هم از آنها بپرسی دوست داری کیش و قشم و چابهار بروی یا مشهد با شور و شوق می گویند باز هم مشهد. دوست دارم کربلا هم برایشان همین لذت را داشته باشد.

ایام اربعین به پایان رسیده. زوار برگشته اند و ما به خیالمان که کربلا دیگر خلوت شده وقت مغتنمی برای سفر انتخاب کردیم. قم دوبار در سال خیلی خالی و خلوت می شود. منظورم محله های شهر است نه خیابانهای اطراف حرم که طبعا میزبان مسافران و زائران است. یک بار در عید نوروز چون اغلب ساکنان قم بومی نبوده و مهاجرند برای دید و بازدید به شهرهای خود می روند، یکبار هم ایام اربعین که خلوتی شهر خیلی به چشم می آید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نخلهای بی سر

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۴ تیر ۱۴۰۳، ۰۹:۳۸ ق.ظ

اروند کنار نخل های بی سر

 

کتاب نخلهای بی سر را خواندم. کارهای دفاع مقدسی را دوست دارم. البته این بار شاید به خاطر خستگی زیاد نتوانستم چندان با روال متن کتاب ارتباط برقرار کنم. اگر چه خاطراتی که از شهید محمود کسایی زاده در لا به لای داستان گنجانده شده بود انصافا لذت بخش بود. یک شاعر یا روزنامه نگار یا کسی که متن ادبی و دلنوشته می نویسد لزوما داستان نویس نیست. این رشته ها با هم تفاوت دارد. کما اینکه یک داستان نویس هم ممکن است نتواند روزنامه نگار خوب یا شاعر باشد.

موضوع سفرهای راهیان نور و تجریبات جالب و شیرینی های آن از آن دست سوژه های نابی است که بسیار ظرفیت پرداخت از سوی هنرمندان را دارد و چقدر خوب است آثاری در این خصوص خلق شود که با نگیزه قلبی و قبلی نگارنده همراه بوده و فراتر از کلیشه ها و کارهای سفارشی، از عمق وجود و باور هنرمند سرچشمه گرفته و روح و دل خواننده را درگیر آموزه های معنوی و انسان ساز فرهنگ ایثار و شهادت نماید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بابل، جبار جوادی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۲، ۰۷:۰۹ ب.ظ

جبار جوادی | شبکه اعزام سخنران و استاد عمار

 

جبار جوادی، قاضی نمونه استان تهران، راوی سیره شهدا و طلبه ای سالم، اهل فضل و اراده و جهاد است.

در بابل، کاندیدای انتخابات مجلس شده؛ کد 147. مستقل است به کسی باج نداده و نخواهد داد. یقین بدانید رأیتان هدر نمی رود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عشق و آتش

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۵ اسفند ۱۴۰۲، ۰۶:۵۶ ب.ظ

سفر خوبی بود شکر خدا. یکی از بهترین تجربیات و خاطرات عمرم نه فقط در عرصه روایتگری و راهیان نور، رقم خورد. از خدا ممنونم. از حضرت زهرا ممنونم. از سیدالشهدا ممنونم. از امام زمان ممنونم. از شهدا ممنونم. آبروی مرا حفظ کردند. لایق این لباس و این جایگاه نیستم و اگر برکت و خیری هست از سر لطف و کرامت و گذشت و اغماض اهل بیت و شهداست. 

دانشگاه صنعتی نوشیروانی جزو صد دانشگاه برتر جهان و از برجسته ترین دانشگاههای علمی کشور است. بچه های بسیجی این دانشگاه که در قالب دو اتوبوس، افتخار همراهی شان را داشتم از ناب ترین، شادترین و خالص ترین جوانهای این مرز و بوم هستند. از حضور در کنار این عزیزان روحیه گرفتم. این بچه ها قرار است علم فرهنگ ایثار و شهادت را تا جان در بدن دارند سر دست نگه دارند به حول و قوه الهی. چند ساعت نگذشت که دلتنگ هم شدیم و پیامها و تماسها شروع شد. حاج آقا خاکزاد مسئول نهاد نمایندگی ولی فقیه دانشگاه که جوانی عالم و سیدی نورانی و خودساخته است نیز در این سفر حضور داشت. آشنایی با او برای این حقیر آرامش بخش و امیدوارکننده بود؛ کثّر الله امثاله.

شهدا میزبانان خوبی بودند در کمیل و طلاییه و شلمچه و... حال خوشی را برای همسفران به سوغات آوردند؛ الحمدلله. این روزها را تا زنده ام فراموش نخواهم کرد.

این آخرین سفر من در قالب روحانی و راوی کاروان بود و دیگر از نظر جسمی و معنوی خود را مهیای چنین سفرهایی نمیبینم. البته با خانواده ان شاءالله در قالب زائر اگر عمری باشد باز هم به وادی نور سرک خواهم کشید.

اعیاد شعبانیه به خصوص میلاد جوان رعنای اباعبدالله فرصت خوبی برای انس با علی اکبرهای خمینی و خامنه ای بود. تقارن با میلاد امام عصر هم مجالی برای اندیشیدن پیرامون رسالت حقیقی منتظران پدید آورد. اگر ثوابی برای حقیر بود برسد به روح محمدحسین منصف، حجت الاسلام یزدانی، حاج آقا مویدی و...

امشب شب شادی دل فاطمه زهراست. ان شاءالله زنده باشیم و ظهور حضرت را به یکدیگر تبریک بگوییم. شادی روح امام و شهدا، عاقبت بخیری خودمان و لبخند رضایت حضرت حجت صلواتی بفرستیم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

السلام علی الاعضاء المقطعات

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۳۲ ب.ظ

img_7069_ta4v.jpg

 

به یاری خدا فردا عازم سفر راهیان نور و نایب الزیاره همه دوستان هستم. مثل هر سال دو دعا را ورد زبان خود قرار داده ام. یکی اش قوّ علی خدمتک جوارحی است که به خصوص با سن بالا و ظهور نشانه های پیری به کمک بیشتری از خداوند متعال محتاجم. برای این سن و سال اتوبوس نشینی چند روزه، کمی دشوار است. دعای دیگرم اما رب اشرح لی صدری و یسّر لی امری و احلل عقدة من لسانی است. خدا رفتار و گفتار تأثیرگذار به ما بدهد.

از خدا می خواهم حافظه قوی داشته باشم از این شهدا لااقل یک خط خاطره برای بر و بچه های نسل جدید راهیان نور بیان کنم. ستارگان درخشان و پرفروغی چون شهیدان: علمدار، تورانی، دوامی، دادگر، تازیکه، وسکره، طوسی، آقاجانی، ایزدهی، ولی پور، زارع، شجاعیان، بزاز، روحی، رضانیا، رضایی، ضابط، ابراهیمی، نصیرایی، علی امامی، مصطفی پور، مصطفی نژاد، خنکدار، مهرزادی، سعادتی، کریمی، پام، نیک، بالازاده، همت، همتی، تدین، بدرنیا، بختی، بذری، جعفری مجد، مرزبالی، خسروی، زمانی، ملاآقایی، کاکا، منصف، زربیانی، ملازاده، محمدزاده، رحیمی، عبوری، بابازاده، مجیدی، حیدری، رعیت رکن آبادی، توسلی، متوسلیان، قنوتی، محمدی، فتاحی، وکیلی، جوزی، جزی، طباطبایی، اصلانی، دخانچی، کتابی، کشتکار، ترابیان، کورسل، آوینی، آیینی، چمران، جهان آرا، مجید، رنجبر، رنجبران، هادی، رشیدی، پیل افکن، خادم، ذبیح نیا، علیمردانی، نجاریان، بصیر، خلتعبری، صیاد شیرازی، یاسینی، سینایی، بابایی، مرادی، انشایی، عرفان، عشایری، الله وردی، صالحی، صادقی، آبشناسان، منفرد نیاکی، مشتاقی، رجایی فر، طاهر، بلباسی، داغمه چی، رادمهر، کمالی، بواس، جلیلیان، موسوی، حسینی، باکری، باقری، برونسی، دهستانی، صابری، محمودوند، محمدخانی، ذوالفقاری، نوری، اسدی، جمشیدی، وزوایی، شهیان زاده، شیرسوار، حجازی، فرومندی، کوهستانی، مجازی، خرازی، پورمند، روستا، عالی، یوسفی، خردمندی، خلیلی، مهدی پور، مهدی زاده، علم الهدی، سعیدی، جرفی، خیام، قدوسی، حاتمی، ملایی زمانی، بهرامی، رسولی، پروری، معماریان، مغنیه، اکبری، دریاقلی، هاشمی، ضرغام، سجودی، اوصیا، شهبازی، قجه ای، ربیعی، رفیعی، تورجی زاده، نواب، طوقانی، عجمیان، علی وردی، ویزشفرد، تلخابی، زین الدین، احدی، نیری، گلدوی، کیخواه، امرایی، نوبخت، قصابیان، کریمیان، دهقانی، عباسی، گُرد، مهدوی، داورپناه، ابوالفضلی، خوش سیرت، ردانی پور، شفیعی، فخری، آخشن، فراهانی، میرزایی، گراییلی، گلریز، محبوبی، دلدار، شریفی، شفیع زاده، کابلی، عشریه، خاکسار، اصفهانی، درستی، جیلان، سلیمانی، حججی، قربانخانی، شالیکار، تقی پور، کارگر، یحیی پور گنجی، جعفرزاده، خجسته، فخار، کشوری، شیرودی، خانزاده، لشکری، ابوترابی، عباسپور، شیخ حسنی، بقایی، آژند، روا، خوانساری، اکبرزاده، علیجانی، بهشتی، مدنی، مطهری، رجایی و...

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روحت شاد محسن رضایی!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۳ مهر ۱۴۰۲، ۰۹:۱۹ ق.ظ

photo_2023-09-25_08-50-38_3u5f.jpg

 

این محسن رضایی آن محسن رضایی نیست! از رزمنده های خوب و بسیجیان دلداده بابلی است که چند سال پیش در حادثه منا در حالی که جان عده ای را نجات داده بود در فشار جمعیت به خیل دوستان شهیدش پیوست. دیروز سالگرد این واقعه تلخ بود. با حاج محسن رضایی چندباری توفیق سفر به راهیان نور را داشتم. خسته نمی شد این مرد، برای همه میدوید و از جان و دل مایه میگذاشت. یکبار موقع برگشت بین دو نماز بلند شدم. گفتم خودم بارها مسئول کاروان بودم می دانم سفر به مناطق عملیاتی و انجام بعضی هماهنگی ها آنهم با حضور خواهران دانشجو چقدر سخت و خسته کننده است. اما برایم جالب بود آقا محسن در اوج خستگی و فشار کار هم میخندید و تبسم از لبانش محو نمی شد. این حرف را که زدم باز هم خندید، اما بعد از من خواست دیگر در جمع از او تعریف نکنم. بعد از شهادت او بارها با کاروانهای مختلف دانشجویی عازم مناطق عملیاتی جنوب شدم. همیشه هم به یادش بودم و نامش را زنده نگه میداشتم. همه مسئولین کاروانها زحمت میکشند اما واقعاً بی اغراق دیگر کسی را مثل او ندیدم اینطور دلسوز و پرکار و با تدبیر باشد. برای چندمین بار به من ثابت شد شهدا یک سر و گردن از مردم عادی بالاتر هستند و بهتر می درخشند. خدا هم خوش سلیقه است دیگر.

برای شادی روح این شهید مظلوم صلواتی هدیه کنیم.

 

http://s6.picofile.com/file/8214553000/photo_2007_07_25_03_04_58.jpg

  • سیدحمید مشتاقی نیا