حکایت هجران
شهید سید مرتضی دادگر را با خاطره معروفش میشناسید درباره پرداخت قرض و بدهی پاسداری که پیکر او را تازه تفحص کرده بود. ماجرایش را احتمالا بارها خوانده و یا شنیده اید.
سید مرتضی مازندرانی است پدرش اهل یکی از روستاهای نکا که گویا همه مردمانش از سادات هستند و مادرش آذری زبان است. ساکن ساری بودند. هر دو هم فرهنگی بودند و خود سید مرتضی نیز در دانشسرای تربیت معلم درس می خواند.
با گردان امام محمد باقر علیه السلام که اغلب بچه های قائمشهر هستند به جبهه اعزام شد. در عملیات کربلای چهار قرار بود نیروهای این گردان به قسمتی از شهر بصره هلی برن شوند. سیدمرتضی که امدادگر بود گفت کاش کمی عملیات دیرتر انجام می شد من در روز تولدم شهید می شدم!
فرمانده گردان، شهید بلباسی بود (عموی شهید بلباسی مدافع حرم) آمد و گفت عملیات لغو شد. سر به سر مرتضی گذاشتیم که کلاً عملیات را از دست دادیم و باید برگردیم خانه. چیزی نگذشت در هفت تپه بودیم که گفتند بمانید عملیات دیگری در راه است.
کربلای پنج در نوزده دی آغاز شد. ما را به شلمچه بردند اما گردان ما وارد عمل نشد. چند روز بعد در بیست و دوم دی دستور آمد گردان ما جلو برود. تا آنجا حواسم به سید مرتضی بود که داشت به نیروها مهمات می رساند. در آن شلوغی گمش کردم. کمی بعد خبر شهادتش رسید. گفتند تیر خورده است به حنجره اش. پیکرش در خاک عراق ماند. بیست و دوم دی سالروز تولد دوباره اش شد، همانطور که می خواست.
به روایت آقای صداقت از فرهنگیان بسیجی شهرستان ساری