اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۲۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفاع مقدس» ثبت شده است

بهترین ها

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۵:۱۴ ب.ظ

کتاب حاجت روا - مطاف عشق

 

کتاب حاجت روا را خواندم خاطراتی از شهید مدافع حرم علی رضا نوری بود.

راستش با قلم نویسنده حال نکردم ولی خاطرات کتاب برایم جذاب و شرم آور بود! شرم آور؟ میدانید چرا؟

برای شهدای نسل سومی و چهارمی انقلاب احترام خاصی قائل هستم. این بچه ها در دوره ای به سر می بردند که طوفان تهاجم فکری و فرهنگی دشمن از زمین و اسمان همه جا را فرا گرفته بوده و هست. دوره ای که جماعت تربیت شده ماهواره و اینستا و... به سمت خود تحقیری و وادادگی پیش رفته و مبنای لذت طلبی را برگرفته از تعالیم رسانه ای غرب در جان خود رسوخ داده اند. هر کس احساس میکند باید فقط به فکر خودش باشد دنبال نفع بالاتری باشد و لذت بیشتری را نصیب خودش کند و هیچ مسئولیتی در قبال مردم و میهنش برعهده ندارد.

در عصر پوچی انسانها و فرار از فطرت، بچه هایی رشد کردند و درخشیدند که جوان بودند، زن و بچه داشتند، خیانت بعضی از مسئولان را دیدند، دهها تهمت و ناجوانمردی را تحمل کردند، دست از علائق خود شستند و به دیار غربت شتافته و مظلومانه به شهادت رسیدند. دل کندن از جاذبه های رنگارنگ دنیای مادی در این عصر کار هر کسی نیست.

گفتم شرم آور زیرا برای مدعیانی مثل من که نان سفره امام زمان را خورده ایم جای تأسف است که در حیطه عمل، فرسنگها با راه و مرام شهدا فاصله داریم.

یک نکته هم برای من جالب است که وجه اشتراک شهدای نسل سومی و چهارمی مدافع حرم به شمار می آید.

همه شان با زن و فرزندشان عشق بازی عجیبی داشته اند، همه شان حتما ضامن کسی شده اند یا پولی قرض داده اند که طرف خورده و برده است، همه شان به حضرت زهرا ارادت عجیبی داشتند، همه شان با آثار و خاطرات شهدای دفاع مقدس مأنوس بودند، همه شان دست به خیر بوده و هوای فقرا و ضعفا را داشتند، همه شان از ریا فراری بوده و دوست نداشتند تشویق شوند، همه شان بیش از حد وظایف خود کار می کردند که دینی گردنشان نماند و...

عرض کردم بین حرف و عمل خیلی فاصله است. این شهدا شاید نمیتوانستند مانند امثال من خوب بنویسند و خوب سخن بگویند اما تا دلتان بخواهد به هر آنچه از نیکی و راستی و درستی که آموختند عمل نموده و پایبند به عقایدشان بودند.

شما باشید جای خدا، کدام یک را ارجح میدانید؟

بیخود نیست که از رسول الله نقل کرده اند در آخرالزمان شهادت بهترینهای امت مرا گلچین می کند. بهترین بودن به سخن و ادعا نیست. فضّل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما

  • سیدحمید مشتاقی نیا

قفل دست‌های کوچک دور گردن پدر

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۴۵ ق.ظ

فاصله میان اسارت و آزادی گاهی فقط یک خط صاف است... - عکس ویسگون

 

روزی که از اسارت برگشتم لحظات عجیب و دیدنی بود بچه‌ها بعد از هفت سال انتظار با دیدن من صحنه‌های جانسوز و بدیعی را بوجود می‌آوردند هر زن و مرد بیننده بی‌اختیار اشک می‌ریخت و ناله می‌زد و زمزمه یا حسین‌شان بلند بود. اما دختر هشت ساله‌ام که زمان اسارتم، یک سال بیشتر نداشت باحیرت به دنبال پدر می گشت .اما مرا نمی شناخت .دو دختر بزرگترم و برادرم، من را به او معرفی کردند ،باورش برای او سخت بود.آری! پدری که که او سالها بهانه اش را می گرفت ، همانی است که دو خواهر ش سر را بر قلب پدر گذاشتند و گریه می کنند .آن شب را تا صبح در حالی که دست های کوچکش دور گردنم بود به خواب رفت و تنها نگرانی اش این بود مبادا بابا را دوباره از دست بدهد، لذا دست هایش را محکم دور گردنم همچنان نگه می داشت. و همین شد که زمزمه ی روضه ی سه ساله ی اباعبدالله الحسین.ع. بر زبانم همواره جاری ست و اکنون بعد از گذشت سالها از آن روزها ،تاب آن را ندارم، اشک کودک خردسال یتیمی را ببینم و پی به این مهم بردم که نتیجه نامطلوب بی پدری بسیار سنگین است.

حجت الاسلام سید احمد رسولی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

جامع جمیع محرومیت ها

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۳۵ ب.ظ

متن در مورد آزادگی + سخنان و جملات کوتاه و آموزنده در مورد آزاده بودن

 

در نظام خلقت الهی تنها موجودی که دارای عقل و شعور بوده و با اختیار خودش زندگی می‌کند و از آغاز خلقتش تا کنون همیشه در حال رشد و تحول است، فقط انسان است نه هیچ موجود دیگر.

 به همین سبب اگر انسان به قوانین الهی پای بند نباشد، هرگز به حق خود قانع نبوده و سعی دارد به حقوق دیگران تجاوز کند. در گذر زمان فراوان دیده شد که انسان‌ها با یکدیگر اختلاف داشته و با همدیگر جنگیدند، همدیگر را کشتند و سرزمین همدیگر را به زور گرفتند وتصاحب کردند.

از آغاز خلقت انسان و همه موجودات، تا کنون تاریخ نشان نمی‌دهد که هیچ موجودی مثل انسان هم نوع خودش را به عمد و در یک حد وسیعی قتل عام کرده باشد. مگر در موارد جزیی، آن هم به اقتضای طبیعت و غرایز. اما این انسان است که نه تنها میلیون‌ها نفر را جهت کسب منافع شخص خود می‌کشد، بلکه میلیون‌ها نفر دیگر را در همان راستا اسیر می‌کند. این به اسارت گرفتن نیز فقط در بین انسان‌ها رسم است نه در بین هیچ موجود دیگری و خلاصه اینکه از جلمه پیامد جنگیدن انسان‌ها با یکدیگر همان اسیر گرفتن از یک دیگر است که خود دنیایی از پیامدهای اختصاصی و تعریف خاص خودش را به همراه دارد و آن شاخص بی‌چون و چرای اسارت یعنی محرومیت از آزادی است.

به راستی که هیچ حقی برای انسان‌ها بالاتر از حق آزادی نیست و مدافعین دروغین حقوق بشر در دنیای پر از نیرنگ امروز زیاد از آن دم می‌زنند؛ اما هیچ حقیقتی در کنار آن ادعاها دیده نمی‌شود.

برای توضیح بیشتر باید  گفت سلب آزادی یعنی همان محدودیت زمان و مکان که هرگز نمی‌شود آن را به عینه تعریف کرد و حقیقتاً محرومیت از هر نیازی که جسم و جان روح اسیر باید به آن می‌رسید، جزو اقتضائات تلخ دوران اسارت بود:

  1. محرومیت از خوراک، هیچ وقت اسیر به اندازه نیازش نمی‌خورد، غذای باب میل و طبع خود را نمی‌یافت. زمان خوردن و ظروف و نوع آن در اختیار دشمن بود و همیشه یکسان.
  2. محرومیت از خواب، زمان مشخص باید می‌خوابیدیم و در زمان مشخص هم سوت بیدار باش را می‌زدند که عمل بر خلاف آن ممنوع و جرم بود و اسرای خاطی تنبیه می‌شدند. اگر کسی کمی قبل از اذان صبح زودتر بیدار می‌شد و خواست نافله بخواند باید چند روز زندان را برای خود منظور می‌کرد.  اگر ساعت هشت صبح که سوت آمار را می‌زدند، کسی خواب می‌ماند و فقط چند ثانیه دیرتر سر صف آمار حاضر می‌شد بعد از آمار از همان جا روانه زندان می‌شد. توجیهاتی چون ماه رمضان، یا مریضی و یا هیچ بهانه دیگری قابل قبول نبود.
  3. اسیر در داخل اردوگاه از تمام دیدنی‌های متداول محروم بود، از دیدن ماه و ستاره‌های درخشان در شب. آرزوی او این بود که در شب‌های ماه رمضان یک مرتبه برای گرفتن سحری از آشپزخانه بیرون برود شاید بتواند ماه یا ستاره یا هر دو را ببینند و نیز اسرا آرزو داشتند خیلی چیزهای دیگر را ببینند که نوشتنش خنده‌دار است. از بیمارستان موصلکه  برگشتم، یکی از اسرا پرسید چه دیدی؟ گفتم بچه! یک تعداد از اسرا آن قدر از شنیدن این خبر خوشحال شدند که هورا کشیدند و یک تعداد هم گریه می‌کردند. چند دقیقه‌ای طول نکشید که کل اردوگاه متوجه شدند که من بچه دیدم.
  4. همیشه از شنیدن یا گوش دادن قرآن از رادیو و تلویزیون محروم بودیم و همچنین تبلیغات اسلامی به عنوان یک کشور مسلمان. شنیدن موسیقی های حرام که از بلندگوی اردوگاه پخش می‌شد، اجباری بود.  دیدن فیلم های مبتذل از تلویزیون داخل آسایشگاه‌ها اجباری بود. اما اسرا حتی به ضرب کابل و شیلنگ هم به آن نگاه نمی‌کردند و افسر بعثی می‌گفت در بین این‌ها ملّاهایی یعنی روحانیونی هستند که نمی‌گذارند اینها نگاه کنند.
  5. محرومیت از نشستن آزاد، نشستن تعدادی در کنار هم در هر کجا و در هر زمان ممنوع بود. به خصوص ‌نشستن به صورت دایره و گرد هم آمدن حتماً حکم زندان داشت. گاهی سر صف آمار در سرمای زمستان بدون لباس مناسب زمستانی تا چهار ساعت هم می‌نشستیم. اگر کسی نمی‌توانست چمباتمه بنشیند باید چند کابل جانانه نوش جان می‌کرد.
  6. یکی دیگر از محرومیت‌ها پوشیدن لباس مناسب بود که باید هر لباسی که عراقی‌ها تحویلمان می‌دادند می‌پوشیدیم. از پوشیدن لباس رنگارنگ و به اندازه که مناسب سرما و گرما باشد، محروم بودیم. اگر لباس کسی پاره می‌شد لباس دیگری نداشت که بپوشد و باید با همان سر می کرد.
  7. گاه تاریکی سبب سکون و آرامش است؛ اما در اردوگاه به دلیل امنیتی هرگز تاریکی نداشتیم مگر آن که به طور اتفاقی برق سراسری چند دقیقه‌ای یا ساعتی قطع می‌شد. روشنی زیاد در زمان خواب، بسیار آزار دهنده بود.
  8. محرومیت از هوای آزاد، آسایشگاه‌هایی که در آن زندگی می‌کردیم سه طرفش به دلیل امنیتی بسته بود. فقط یک طرف آن در و پنجره داشت و باز می‌شد و از طرفی ظرفیت آن نود نفره بود که صد و چهل نفر را در آنها جا داده بودند. همیشه نیمی از آسایشگاه مرطوب و هوای آن نامطبوع بود و هر چند وقت جای خواب نفرات جا به جا می‌شد. از این رو چند دقیقه تنفس در فضای آزاد بیرون هم غنیمت بود و محرومیت از آن، خسارت.
  9. محرومیت مهم دیگری که برای اسرا جنبه حیاتی داشت و حساسیت زیادی در این مورد وجود داشت و تلاش‌های زیادی نیز برای رفع آن صورت گرفت، سواد و علم آموزی بود که نهضت و همت همگانی یاد دادن و یاد گرفتن در این خصوص شکل گرفت؛ اما نیمی از آن فعالیت های آموزشی از طرف عراقی‌های بعثی ممنوع بود، به خصوص هر موضوعی که نیاز به یک ابزار یا زمان و مکان داشت که این محرومیت نیز دردآور و جبران نشدنی بود.
  10. از آنجایی که انسان موجودی مختار است، استقلال و آزادی نیز برای او مهم است. بنا بر این محرومیت از آزادی برای او مهم خواهد بود، در حالی که در اسارت هیچ اختیاری از خودش نداشت. عراقی‌ها هر وقت خواستند او را به زندان می‌بردند. آسایشگاه و اردوگاهش را عوض می‌کردند. حتی اگر می خواست لباسش رنگ دیگری باشد، اختیار نداشت. یا اگر می خواست شب دیرتر بخوابد و یا برای خواب چراغی را خاموش کند، نمی‌توانست. در واقع او اختیار هیچ انتخابی را نداشت و از همه آزادی‌ها محروم بود.
  11. اسیر از هر نوع نوشتن در موضوعات سیاسی و دینی و غیره محروم بود. اصلاً در سه چهار سال اول اسارت کاغذ و قلم ممنوع بود که این موضوع در حقیقت در مبارزه با علم‌آموزی نهفته بود و ممنوعیت به این منظور بود که از جنایات سربازان بعثی و حکومت ظالمانه صدام، کتابتی صورت نگیرد و پیامی به دست آیندگان نرسد.
  12. اسارت یعنی محروم ماندن از کسب هر امتیازی که نیروهای مستعد می‌توانستند به آن برسند. در حقیقت محرومیت از هر مشروعی که در آزادی، از حقوق اولیه انسان‌هاست؛ مثل ضرورت ازدواج و تشکیل خانواده و تشکیل زندگی اقتصادی و مالی و بهره‌مندی از امکانات دیگر زندگی.
  13. برنامه‌هایی برای داشتن سلامتی جسمی، امروزه در رأس برنامه‌های انسان قرار دارد و محروم ماندن از سلامت جسمی از یک نظر یعنی محروم ماندن از همه امتیازات. اسارت یعنی محرومیت از سلامت جسمی در یک سطح وسیع که آن را به طور طبیعی با خود به همراه دارد. یعنی مریضی‌های متعدد و یا مجروحیتی که بر اثر ضرب و شتم سربازان مزدور عراقی ایجاد می‌شد؛ مثلاً پاره شدن پرده گوش بیش از دو هزار نفر از اسرا توسط سربازان بعثی.
  14. محدودیت مکانی و کمبود غذایی و بعضاً‌ مجروحیت جسمی و فشار عصبی دائم، سختگیری‌ها و گاه تنبیهات عمومی عراقی‌ها سبب می‌شد مریضی‌ها فراوان شود در حالی که پیشگیری یا درمان در حد صفر قرار داشت. این محرومیت نیز از مشکلات و معضلات مهم اسرا بود که امکان گذر از آن هم غیر ممکن بود. عراقی‌ها و نمایندگان صلیب سرخ هم نسبت به آن بی‌توجه بودند.
  15. اسارت درست در مقابل آزادی است. کسی که اسیر است، معلوم است که آزاد نیست و حرمت انسانی او در اسارت حفظ نمی‌شود. تجربه نشان داد که طرف مقابل هرگز نگاه نمی‌کند که اسیرش چه کسی هست یا قبلا چه کسی بود. نگاه می‌کند که امروز اسیر است. سرباز بی‌تجربه از یک خانواده بی‌فرهنگ نیز می‌باشد. به هر اسیر محترمی بد دهنی و اهانت می‌کرد که برای مجموعه اسرا بسیار سخت بوده است.
  16. اسارت در حقیقت یعنی همان انتظار رهایی از بندی بود که به مقتضای آن، ابتدا دست اسرا با سیم مخابرات بسته شد و بعد از آن پای اسرا در اردوگاه‌ها گیر کرد که از تمام پیشرفت‌های علمی و از رسیدن به آزادی بازماندند و بعضاً نخبه‌ها و مغزهای متفکری که در اسارت زندانی شده بودند.

اهمیت و عظمت شهادت و شهدا سبب شد که اسارت در دفاع مقدس یعنی در جنگ ایران و عراق به اهمیت خودش دیده نشود. اسرای دفاع مقدس همان مجاهدان خستگی ناپذیر فی سبیل الله هستند که بعد از شهادت دوستان همرزم‌شان به دفاع مقدس جهت قطع دست و پای متجاوزین از سرزمین ایران اسلامی ادامه دادند و از کیان ملی و اعتقادات دینی و شرف انسانی اسلامی خود دفاع کردند. آنها پس از عبور از خاکریز شهادت و تعقیب دشمن متجاوز، در بند اسارت قرار گرفتند که شهادت آگاهانه شهدا و دفاع غیرت‌مندانه و مقاومت صبورانه اسرا سبب شد که آن آرمان مقدس مشترک به خوبی باقی بماند.

 اگر خواستیم اسارت را با دیدگاه‌های مختلف نگاه کنیم همه‌ عناوین ذیل را همراه خواهد داشت. یعنی زندانی شدن عاطفه‌های پدری و مادری، یعنی انتظار کودکان، همسران، اسارت یعنی افزایش ارتفاع کوه مقاومت، یعنی کسوت اسارت یعنی سرکوب همه غرائز. اسارت یعنی رشد ناقص و بدون ابزار در رشته‌های مختلف علوم دانشگاهی که برای رسیدن به مراحل علمی مثل غواصی را می‌ماندند که باید برای پیدا کردن یک دانه مروارید اقیانوسی را بدون داشتن هیچ امکاناتی شنا می‌کردند و نیز برای رسیدن به یک هدف عالی علمی و یا ورزشی و انجام مراسم دینی در اعیاد و سوگواری باید راه سخت و دشوار و پر فراز و نشیبی را طی می‌نمودند. ممنوعیت انجام هر کدام از موارد فوق، خود مانع و محرومیت عجیبی بود برای همه‌ اسرا که به دلیل کثرت استعدادهای فوق العاده و درخشان و اختلافی که بین سلائق فکری در چگونگی اداره اردوگاه و برخورد با سربازان بعثی وجود داشت، مدیریت صحیح و توانمندی نیاز بود تا همه استعدادها به موقع و سر جای خود به کار گرفته شود و اختلاف سلائق به اتحاد نظر تبدیل شده و تشنجی ایجاد نشود که با عنایت خداوند و با مدیریت و حضور به موقع روحانیت در تمام صحنه‌ها این مشکلات یا به وجود نیامده یا به راحتی پیشگیری و حل می‌شد.

 این شیوه صحیح زندگی در طول مدت اسارت و کار برد عملی دین در اداره یکی از سخت‌ترین زمان ها و مکان های زندگی انسانی، همواره باعث تعجب نمایندگان صلیب سرخ و عراقی‌ها بود.

حجت الاسلام سید احمد رسولی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

فتح سنگر دشمن

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۲، ۰۶:۱۹ ب.ظ

آموزش کامل نماز مغرب و عشاء + وقت نماز مغرب و عشاء

 

روزی علی آقا آمد و گفت می خواهم بروم کارخانه پپسی. آن ‏موقع کار با جهاد سازندگی را تازه تمام کرده بود. گفتم علی آقا، آنجا به درد تو نمی خورد. آدم هایی که آنجا کار می کنند ناصالح و بی نماز ‏هستند. مگر خودت نمی گفتی آنها بهائی هستند. اما او تصمیم گرفته بود که حتما به کارخانه پیسی برود که رفت. روزی که برف سنگینی هم باریده بود، علی آقا برف ها را پارو کرده، پتویی در همان محوطه انداخته بود و نماز جماعت را با ندای «عجلوا بالصلوه قبل الموت» شروع کرده بود. بچه هایی که مدت ها از ترس در آنجا نماز نخوانده بودند، ترس شان ریخت و پشت سر علی آقا ایستادند. این شد اولین نماز، آن هم به جماعت. رئیس کارخانه دید که اگر وضع به همین شکل پیش برود، کلاهش پس معرکه خواهد افتاد. با مظلوم نمایی به سپاه شکایت برد که یک نفر، که همین علی آقا باشد ـ داخل کارخانه دست به شرارت زده. سپاه، علی آقا را احضار کرد و چون باسابقه او آشنا نبود، توبیخ و بازداشت شد. خدا رحمت کند شهید محمود اخلاقی را، وقتی از این جریان مطلع شد، فوری رفت سپاه و سوابق سیاسی و قصد ایشان را که برپایی نماز و پاک سازی کارخانه از عناصر ناصالح بود، تشریح کرد.

مسؤولان سپاه با ایشان آشنا می شوند و عذرخواهی می کنند. بعد از تحقیقات وسیعی که سپاه انجام می دهد، جریان هم دستی رئیس کارخانه با عناصر ضد انقلاب را کشف می کنند. یادم است حدود چهل نفر از کسانی که در این کارخانه کار می کردند، هرکدام به نحوی گم و گور شدند و رئیس آنها هم شبانه فرار را بر قرار ترجیح داد. یاد حرف علی آقا که می افتم، می گویم: «نانت حلالت.»

کتاب "روز تیغ"، به روایت پدر شهید علی ماهانی، نوشته اصغر فکوری

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دل پری داشت

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۵۹ ق.ظ

جانباز ۷۰ درصد هرمزگان به یاران شهیدش پیوست - ایرنا

 

دوست جانبازی که انسانی مخلص و همنفس بسیاری از شهدا بوده یکبار بیماری سختی گرفت و عوارض ناشی از مار شیمیایی دوباره او را درگیر ساخت. تماس گرفت و شروع کرد به وصیت. تأکید داشت نگذارم اگر شهید شد مسئولین پای تابوتش حاضر شوند. دل پری داشت از کم کاری های بعضی مسئولان رزومه ساز و بیلان کاری فاقد کارنامه مفید و ادعاهای دهان پرکن و پوچشان.

گفتم: ببین برادر من! خودت داری شهید میشوی می روی آن طرف کیفش را میکنی برای من دعوا درست نکن. من را ننداز به جان این جماعت. لااقل یک جا بنویس که مدرک و سندی داشته باشم و متهم نشوم به اینکه از خودم دراورده ام و دنبال انتقام گیری شخصی و سیاسی هستم و... اصلا مشخص کن منظورت از مسئولان دقیقا چه کسانی است و دامنه این واژه تا کجا را شامل میشود؟ مثلا دهیار روستایتان هم به هر حال مسئول حساب میشود یقه او را هم بگیرم یا نه؟ مجتمع های آپارتمانی هم برای خودشان مسئول دارند با آنها چه کنم؟ گروههای مجازی چطور؟ کلی مدیر و مسئول علاف و بعضا بی خاصیت با همین عنوان برای خودشان داخل گروه های مجازی اُرد میدهند و...

خلاصه این پرت و پلاها بالاخره اثر کرد و خنده ای کوتاه بر لبان دوست ما نشاند و از ادامه وصیت منصرفش ساخت و فضا را به سمت و سویی دیگر کشاند. دوست جانباز پاک و نجیب ما بعد از مدتی به لطف خدا حالش خوب شد؛ اما مسئولان حواسشان را جمع کنند قدم و نفس این پاک ترین و زلال ترین بندگان مخلص و بی ادعا و ایثارگر خدا همواره پشتوانه انقلاب و نظام بوده است. با غفلت ها و کم کاری ها و تبعیض ها و رانت ها و قبیله گرایی ها و منفعت جویی های خود و ضربه ای که از این منظر به اعتبار نظام اسلامی میزنند کاری نکنند بزرگترین و بالاترین سرمایه این مملکت را از دست بدهند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

کشتی جویبار مدیون این مرد بزرگ

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۴۱ ق.ظ

شهید حسن فقیهی

 

جویبار در سالهای اخیر بعنوان مهم ترین شهر کشتی در سطح جهان شناخته میشود. اما جالب است بدانیم چه کسی بزرگترین حق را بر گردن کشتی این شهر دارد که حالا قله های افتخار را در عرصه بین الملل فتح نموده.

در این کلیپ کوتاه سه دقیقه ای نقش بزرگ شهید ورزشکار و پرافتخار جویبار، سید حسن فقیهی در فراگیری این ورزش و ایجاد بستر رشد آن در رقابتهای قهرمانی را تماشا کنید:

https://www.aparat.com/v/qbovn

  • سیدحمید مشتاقی نیا

جای خالی نماز

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۱، ۰۳:۴۳ ب.ظ

نماز در جبهه به روایت تصویر

 

مستقیم نصیحت نمی کرد؛ اما حرف هایش را طوری می زد یا کارهایش را طوری انجام می داد که افراد تشویق به انجام اعمال خیر و کسب ثواب بشوند. با اینکه فرمانده بود و نیروها برای حرف هایش اعتبار خاصی قائل بودند؛ اما با این حال سعی می کرد توصیه های معنوی یا اخلاقی اش را از حالت دستوری خارج کند.

یک صبح جمعه داشتیم به اتفاق حسین و بعضی همرزمان در مسیری می رفتیم. کارمان فوری و عجله ای نبود. به یک رودخانه رسیدیم. حسین گفت: بچه ها! ما که عجله نداریم. هوا هم حسابی گرم است و آب تنی می چسبد! برویم نیم ساعتی شنا کنیم و بیاییم. همه از این پیشنهاد استقبال کردند.

توی هوای گرم و شرجی جنوب، شنا کردن واقعاً لذت بخش بود. دقایقی قبل از آن که بخواهیم از آب بیرون آمده و به راهمان ادامه بدهیم، حسین گفت: رفقا! حالا که توی آبیم و روز جمعه هم هست خوب است یک غسل جمعه هم انجام بدهیم. پیشنهاد به جایی بود. بچه ها همان جا نیّت کردند و غسل ارتماسی انجام دادند.

برای نماز اول وقت یا جماعت هم با همین روش تذکّر می داد. گاهی به نیروهایش می گفت: حالا که منتظر فلان کار هستیم و فرصتی باقی است، چند رکعت نماز قضا برای خودمان یا امواتمان بخوانیم. یا اگر شب بود و وقت تمرین نظامی و پیاده روی می گفت: خوب است چند دقیقه ای تا نفس مان جا بیاید نماز شبمان را هم بخوانیم.

روایتی از خاطرات سردار شهید حسین دهستانی، کنگره سرداران شهید استان یزد

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دو راهی مستمر

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۱، ۰۶:۲۴ ق.ظ

🌺برادران عزیزم، دیدیم دنیا را و مصائب و کثافاتش را و همه ی لذتهای ظاهری آن را که ناپایدار است و دنیا طلبان را دیده ایم که چگونه در این ظلمتکده به عیاشی پرداختند و آن را سعادتی برای خود دانستند و از همه چیز و آینده غافل شدند و حیات مادی دنیا را به حیات معنوی آخرت و قیامت ترجیح دادند. 
🌹از آن طرف هم دیده ایم که رهپویان طریقت فلاح و معنویت را که زاهدانه به دنیا پشت کرده اند و آنرا مردابگه شیطان دانستند و در این کشتزار الهی به کسب و کار پرداختند تا نعمتهای الهی را در آخرت روزی خود سازند. اگر در این دو جریان کنکاش عمیق داشته باشیم می بینیم آنان که راه اول را رفتند که راه عصیان است مورد عتاب قرار گرفتند و لعن و نفرین خدا دامنگیرشان می شود و آنان که راه دوم را رفتند درود و تحیت خدا را نصیب خود کردنده اند، پس دقت کنید که در چه مسیری قرار می گیرید که عاقبت شما به این انتخاب بستگی دارد.

طلبه شهید محمد قشقاوی

 

اطلاعات شهدا | محمد قشقاوی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دم شهدا گرم

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ب.ظ

نایب الزیاره تمامی دوستان بودم. امیدوارم قسمت همه ارادتمندان شهدا بشود. خدا کند جوانها و نوجوانهای ما به خصوص طیفی که در سایه غفلت و کوتاهی خانواده ها و مسئولان فرهنگی، ذهن و قلب خود را به رسانه های تبلیغی بیگانه سپرده اند برای یکبار هم که شده فرصت مغتنم زیارت سرزمین نور را به دست بیاورند. از باب فبشر عبادالذین یستمعون القول ... کاش لا به لای هزاران مطلب کوتاه و بلند ضد ارزشی و اغواگر و باطل، مجالی هم برای استماع کلام شهدا و آشنایی با اهداف و سیرت آنان وجود داشته باشد. کاش از امکان و فرصت تنفس در عالم ماده، برای تبلیغ مرام شهدا و انتقال فرهنگ جاودانگی، بیشتر استفاده کنیم... والعصر، به خدا فرصت کم است، ان الانسان لفی خسر، یخ عمر در حال آب شدن است و آخر این دنیا و دلبستگی به آن چیزی جز زیان فضاحت بار نیست، الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات، همه در خسرانند مگر آنهایی که ایمان و عملشان با هم توأم باشد و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر، و در مقابل جامعه بی تفاوت نباشند خوبی ها را ترویج نموده و در استوار سازی راه خدا مدوامت بورزند.

بجنبیم که دارد دیر می شود.

 

photo_2023-03-12_10-41-49_zzoq.jpg

photo_2023-03-12_10-41-56_93ml.jpg

photo_2023-03-12_10-41-35_s4tx.jpg

  • سیدحمید مشتاقی نیا

لبیک اللهم لبیک

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۱، ۰۴:۲۶ ب.ظ

img_7069_ta4v.jpg

 

به یاری خدا در ایام باقی مانده تا ماه مبارک رمضان طی دو یا سه سفر با کاروانهای دانشجویی عازم مناطق عملیاتی جنوب هستم. راهیان نور بزرگترین عملیات فرهنگی کشور در راستای بهره مندی از ذخایر عظیم و گنجینه بی پایان معارف دفاع مقدس و فرهنگ سازنده ایثار و مقاومت است.

این دو دعا را این روزها زیاد بر زبان تکرار میکنم:

ربِّ اشْرَحْ لی صَدری و یَسِّرْ لی أمری و احْلل عُقدةً مِنْ لسانی یَفقَهوا قَوْلی

خدا به زبان و قدم و قلم ما برکت و اخلاصی عطا کند که بر نسل جدید و نجیب جوان امروز که آماج شبیخون ناجوانمردانه فکری و فرهنگی دشمن است واسطه تابش نور توحید و باور به معاد و نیل به حیات طیبه شهادت قرار گیرد.

 یارَبِّ ، یارَبِّ! قَوِّ عَلى خِدمَتِکَ جَوارِحی وَاشدُد عَلَى العَزیمَةِ جَوانِحی

خدا کند بهتر و برتر از سالهای گذشته خستگی ناپذیری و سلامت جان و نفس و طهارت روح نصیب گشته و طراوتی معنوی رزق دل و باطن این حقیر قرار گیرد.

خدا کند شهدا از ما راضی باشند و آنچه که مقصد و آرمانشان بوده و هست بر گفتار و کردارمان جاری سازند. خدا کند کلام و رفتار ما کسی را از دین خدا بیزار نسازد. خدا کند صدق گفتارمان با مهر سرخ شهادت به تأیید معشوق بی همتا برسد. لاحول و لاقوة الا بالله.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

تعارض منافع حتی در عرصه فرهنگ دفاع مقدس!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۱۳ ب.ظ

"یکسان سازی" (تخریب) مجدد گلزار شهدای بهشت زهرا(س)/ عکس

 

یکسان سازی قبور شهدا که من از آن بعنوان بقیع سازی قبور شهدا یاد میکنم از آن طرحهای مخرب فرهنگی است که به دلیل منافع اقتصادی مجموعه های مرتبط و به رغم مخالفت مقام معظم رهبری همچنان در حال انجام است.

چینش مزار شهدا از نظر تزیین، تصاویر، سنگ نوشته و ... حرکتی  ذوقی و ناب در انتقال مفاهیم و تعابیر و فرهنگ دفاع مقدس بود که در گلزارهای شهدا به نسل جدید منتقل میشد؛ اما در طرح یکسان سازی به صرف سنگ قبری بی روح و فاقد پیام اکتفا گردید.

یادم است اوایل اجرای این طرح، مسئولان ذی ربط ضمن برخورد با منتقدان، مدعی می شدند که این طرح با تأیید و سفارش مقام معظم رهبری در حال اجراست و مخالفان را به این بهانه، ضد ولایت فقیه لقب می دادند تا این که رهبر انقلاب در اظهار نظر صریحی فرمودند:

«یکی از کارهای غلطی که برخی مدیران گلزارهای شهدا انجام دادند همین پروژه یکسان سازی و ساماندهی مزار شهدا بوده است. مزارهای شهدا باید به همین شکل که هستند و همین که هستند حفظ شود.»

سرویس فرهنگی پایگاه خبری  شهدای ایران؛  خبر از آغاز مجدد اجرای این طرح مخرب فرهنگی در بهشت زهرای تهران داده است. خدا عاقبت ما را با این مسئولان بی فکر فرهنگی و دور و بری های منفعت طلبشان ختم به خیر کند. هیچ ملتی به نابودی گنجینه ها و میراث فرهنگی خود راضی نیست.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

قیمت مردانگی!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۵:۱۷ ب.ظ

عکس/ حضور بایدن در کی‌یف

 

جنجال تصویری از دیدار زلنسکی و بایدن در کاخ ریاست جمهوری اوکراین

 

به این دو عکس نگاه کنید چقدر حقیرانه است. چشمان ملتمس زلنسکی به بایدن را ببینید چگونه زار می زند او را از منجلاب جنگ بیرون بکشد. اوکراین در سایه حمایت غرب، غرق در مدرن ترین تسلیحات جنگی و انواع کمکهای خدماتی و درمانی و اقتصادی و ... ست؛ رییس جمهورش اینگونه حقیرانه و ذلیلانه ایستاده.

چهارده هزار کیلومتر از خاک ایران توسط دشمن بعثی اشغال شده بود دشمنی که حمایت کامل ابرقدرتهای وقت را پشتوانه خود داشت، ایرانی که تازه انقلاب کرده بود، نظامش نوپا بود، ارتشش دچار تصفیه داخلی شده بود، تحریم اقتصادی و نظامی و سیاسی داشت حتی سیم خاردار به او نمی دادند، مردمش مردانه ایستادند و مسئولانش جلوی هیچ مستکبری سر خم نکردند.

از بزرگترین دستاوردهای جمهوری اسلامی قیچی شدن دست قدرتهای بیگانه بود. گذشت آن زمانی که شرق و غرب برای کشورمان تصمیم میگرفتند و منابع کشور را بین خودشان تقسیم می کردند، روسای سه کشور بیگانه بی اطلاع شاه ایران در ایران قرار ملاقات می گذاشتند، هر جا را ابرقدرتها اراده میکردند از وطن جدا می ساختندو ... عزت و شرافت بالاترین نعمت برای یک ملت است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عادی سازی نماز

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۵۴ ب.ظ

حکم سجده سهو چیست؟

 

در آن زمان بعد از ملی شدن صعنت نفت و حکومت دکتر مصدق فضای دانشگاه از لحاظ فکری در دست چپ ها بود .در آن سال ها هرکس می خواست بگوید روشن فکرم، ادعای کمونیستی و مارکسیستی بودن می کرد، کمونیست ها هم بعد از کودتای 28 مرداد تشکیلات زیر زمینی خود را داشتند و در دانشگاه ها فعال بودند. در آن شرایط بعضی از دانشگاه ها نمازخانه ای دایر کردند و دانشکده فنی هم جز اولین دانشگاه ها بود که نمازخانه تشکیل داد اما تعداد اندکی برای نماز آنجا می رفتند. شهید چمران، به طور مداوم آنجا نماز می خواند چون می خواست تا نمازخوان های دیگر هم جرات کنند و به مسجد بیایند.
خود شهید هم در دست نوشته هایش به این نمازخواندن اشاره می کند و می گوید« از این که راز و نیاز خود را با خدای خویش فاش کنم احساس گناه می کنم. چون رنگی از غرور و خودخواهی بر من زده و صدق و اخلاصم کاسته شده است. این را تحمل می کنم شاید دل دردمند دیگری با این راز و نیاز هماهنگ شود و در این دنیا غریب نمانم.
 این نشان دهنده ی نیروسازی و کادرسازی شهید چمران است وگرنه نمی خواست خودنمایی کند.

مهندس مهدی چمران، برادر شهید، زندگی نامه شهید دکتر مصطفی چمران

  • سیدحمید مشتاقی نیا

رفتار ناصالح با ملاصالح!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۳۹ ق.ظ

دانلود و خرید اینترنتی کتاب ملاصالح؛ سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی  در عراق | رضیه غبیشی | طاقچه

 

کتاب خاطرت ملاصالح، عجیب و عبرت آموز است که حتما خودتان میخوانید و درباره اش قضاوت میکنید.

یک نکته را دلم میخواهد از این کتاب برای شما بازگو و تحلیل کنم.

ملاصالح قاری هشت سال در زمان شاه، بیش از چهار سال در زمان صدام و دو سال در جمهوری اسلامی را در زندان گذارند که این مورد آخری بسیار غمبارتر و شکننده تر از دو اتفاق قبلی است زیرا توسط دوستان صورت میگرفت آنهم نا به حق و آلوده به وهم و تهمت.

وزارت اطلاعات و قوه قضاییه میتوانستند لااقل با این قرینه که اگر ملاصالح جاسوس و خائن بود دلیلی نداشت بخواهد به وطن برگردد و محاکمه شود و یا لااقل تا بازگشت اسرا و شهادت آنها درباره خدمت یا خیانت ملا، صبر کنند اما به صرف ظن به همکاری با حزب بعث، این روحانی مجاهد را دو سال به زندان انداختند و آبرویش را بردند و حکم اعدام صادر کردند و با دستبند و پابند تحقیرش نمودند و وضعی پیدا کرد که دل هر بیننده ای را به رقت می انداخت تا اینکه در نهایت با وساطتت علی فلاحیان که آن موقع معاونت دستگاه قضا را داشت و از دوستان دوره جوانی ملا بود و نیز پیگیری و تشر مرحوم ابوترابی که پس از آزادی از چنگال دشمن صورت گرفت، ملاصالح با روحی آسیب دیده از اتهام سنگین و فاقد مدرک خیانت و جاسوسی تبرئه گردید.

از زاویه دیگر اما میخواهم نکته مهمتری را مورد توجه قرار دهم. یک نفر میتواند به استناد واقعه تلخی که در همین کتاب میخواند، نظام را به ناراستی و ضعف و ستم متهم کند؛ اما همین که نظام اسلامی اجازه داد نقدی جدی نسبت به عملکرد مهمترین نهاد امنیتی کشور مجوز انتشار بگیرد یعنی برخلاف نظام های مستبد و سانسور گر عالم، دنبال اصلاح و تغییر رویه های غلطی است که با رویکرد اصیل حاکمیت دینی منافات دارد.

این روح نقد پذیری و کمال طلبی را باید به فال نیک گرفت و دعا کرد همه مسئولان با سعه صدر و بینش عمیق از نقدها و سخنان تلخ اما صحیح استقبال نموده و هیچگاه درصدد خاموش نمودن صدای منتقدان بر نیایند. اعتراض و انتقاد در چارچوب نظام اسلامی نه تنها منجر به ضعف و سقوط حکومت نمی شود بلکه پایه های حکمرانی را در دل و اندیشه ملت مستحکمتر می سازد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روایت مرتضی قربانی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۳۰ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۵۴ ب.ظ

دانلود و خرید اینترنتی کتاب روایت مرتضی قربانی؛ جلد اول | امیر رزاق‌زاده |  طاقچه

 

کتاب خاطرات سردار مرتضی قربانی را خواندم. بعد از کتاب قطور خاطرات ماهاتیر محمد این دومین کتابی بود که در هفته های اخیر با دقت به اتمام رساندم. علتش هم اطلاعاتی بود که در کتاب عرضه می شد و نیاز داشت تا گاهی به عقب برگشته و با مروری مجدد، پازل آن را در ذهن تکمیل نمایم.

به دوستان راوی هم توصیه میکنم کتاب خاطرات مرتضی قربانی را حتما مطالعه کنند. این کتاب در تبیین ساختار عملیاتهای سه سال نخست جنگ توضیحات روان و مفیدی ارائه میدهد. البته به هر حال یک راوی و یک جبهه از جنگ در این کتاب محور قرار گرفته که ضرورت تکمیل آن از طریق مطالعه آثار مشابه قابل کتمان نیست.

این کتاب گویا قرار است در مجلدات دیگر نیز ادامه پیدا کند. مرتضی قربانی هم وعده داده که با قلم خودش هم درصدد نگارش خاطراتش از دفاع مقدس است که بی صبرانه منتظر انتشار آن می مانم.

مرتضی قربانی اگر چه اصفهانی است اما با توجه به تعلق لشکر 25 کربلا به مازندران، نزد بچه های شمال شناخته شده تر از خود اصفهانی هاست. او بین رزمندگان قدیمی مازندران محبوبیت ویژه ای دارد هر چند طیف جدید شاید دلشان با او صاف نباشد.

آقا مرتضی قهرمانی بزرگ و ماندگار در تاریخ این مرز و بوم است که طعم تلخ غربت را در تقسیم بندی های جفاکارانه حزبی و جناحی به وفور چشیده اما به رغم همه کم لطفی ها همچنان پای انقلاب و امام و آقا محکم ایستاده است.

برایم جالب و عبرت آموز بود وقتی شرح رشادت و مظلومیت نیروهایش در اطراف نهر عرایض و پل نو به عنوان گلوگاه فتح خرمشهر را بازگو می کرد. خودش نیز به خط آمده بود و در شدیدترین آتش سپاه دشمن مقاومت ورزید و عقب ننشست، پیش تر در غرب شوش و بستان و آبادان و... نیز بارها تا مرز شهادت و جانبازی پیش تاخته بود اما بعد از آن همه فداکاری که منجر به آزادی شیرین و تاریخی خرمشهر و بستان و سوسنگرد و ... شد عده ای که دور از کوران حوادث در گوشه دنج و راحت شهر بر تخت عافیت تکیه داده بودند او را زاویه دار با نظام و امام معرفی نموده و دنبال حذفش از سپاه و جنگ بودند. به راستی حذف چنین سربازانی به نفع کدام جبهه تمام می شد، دوست یا دشمن؟! امیدوارم روزی قدر آدمهایی که به جای حرف با عملشان پای اسلام ایستاده اند بیشتر شناخته شود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عطر نماز را فراگیر می کرد

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۲۰ ق.ظ

حسن آبشناسان

 

ارتشی زمان طاغوت بود؛ اما از عمق جان به اسلام و انقلاب اسلامی ایمان داشت.

در زمان دفاع مقدس، فرماندهی نیروهای ویژه ارتش را برعهده داشت. او علاوه بر آموزش های مخصوص نظامی بر ابعاد روحی و معنوی نیروهای تحت امر خود هم تأثیر می گذاشت.

شهید آبشناسان نیروهایش را به نماز اول وقت و جماعت تشویق می کرد. بعد از نماز مثل یک آدم عادی و بی هیچ ادعایی کنار نیروهایش می نشست و دستور می داد سفره ناهار را در نمازخانه پهن کنند تا همه نیروهای ارتش در کنار هم و به صورت یکسان غذا بخورند. این رفتار او در ارتش باعث جذّابیت بیشتر شخصیت بزرگ و ساخته شده این مرد خدا می گردید.

آنهایی که ارتش زمان شاه را دیده بودند اصلاً برایشان قابل تصوّر نبود که روزی در بین نیروهای ارتش ایران، فرهنگ برادری حاکم شده و فخر فروشی و برتری جویی به کنار برود.

وقتی قرارگاه کمیل تشکیل شد، آبشناسان در کنار امیرسپهبد « علی صیاد شیرازی» به آنجا رفت و در آن زمان هنوز با گروه موتورسوارها کار می کرد و معمولاً برای شناسایی با آنها به قلب دشمن می زد.

امیر سرتیپ عبدالمجید جمشیدی از آن روزهای آبشناسان نقل می کند و می گوید: "محل استقرار ما جزیره مجنون بود، یک شب من متوجه شدم که شهید آبشناسان در سنگر نیست، نگران او شدم و خواستم سر و گوشی آب دهم، آهسته از سنگر بیرون آمدم، شبحی را از دور دیدم، خود را به او رساندم و متوجه شدم آبشناسان در دل آن صحرا رو به قبله نشسته و اشک ریزان از خدا طلب شهادت می کند.

یاد آن فرمایش شهید مطهری افتادم که می گفت: کسی که عاشق شد، خود را رها می کند، در یک لحظه دیدم که شهید آبشناسان خود را رها کرده و می رود که به خدا بپیوندد."

شهید آبشناسان برای مسائل اعتقادی و نماز، اهمیت زیادی قائل بود و در سخت ترین شرایط نماز اول وقت و جماعت را فراموش نمی کرد.

امیر سرتیپ کیانی درباره آن شهید سرافراز ارتش اسلام می گوید: "در عملیات قادر، ایشان به دیدگاه تاکتیکی آمد (جایی که با دشمن فاصله کمی دارد) آن شهید بلافاصله دستور داد تا چادری برای نماز برپا کنند تا نماز به جماعت برگزار شود، در آن موقع گلوله های دشمن برسر ما می بارید و تعدادی از پرسنل از شرکت در نماز جماعت اضطراب داشتند. شهید آبشناسان متوجه موضوع شد و گفت عملیات ما و جنگ ما برای نماز است، به دنبال فرمایش آن بزرگوار، همه در نماز جماعت شرکت کردیم و نماز عاشقانه ای اقامه شد."

خبرگزاری جمهوری اسلامی، 18/06/1393

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حج

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۴ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۵۰ ق.ظ

ابراهیم شیری، روحانی آذری زبانی بود که از قم به جبهه غرب اعزام شد. اسمش برای سفر حج درآمده بود اما گفت اول بروم جبهه پاک شوم بعد بروم حج. روزها می نشست گوشه ای از دل طبیعت، پشت میز چارپایه چوبی کوچک و طلبگی اش به درخت تکیه میداد، قرآن میخواند و تفسیر میگفت. بچه ها کیف میکردند از هم صحبتی با او. دیگر فرصت سر خاراندن هم نداشت. هر لحظه یکی میرفت پیشش سوالی میپرسید نصیحتی میخواست...

عملیات نزدیک شد. التماس کرد او را هم با خودشان ببرند. فرماندهان زیر بار نرفتند. آموزش کافی ندیده بود. هر چه اصرار کرد فایده ای نداشت.

روز اعزام آمد همه را بدرقه کرد و از زیر قرآن گذراند. دلش گرفته بود و بغض داشت. میپرسید چه کار کردم که خدا مرا لایق دیدار ندانست؟ نیروها که رفتند همه جا سوت و کور شد.  چند نفری مانده بودند که از چادرها و وسایل بچه ها مراقبت کنند.

داشتم با موتور از خط به سمت مقر بر می گشتم که هواپیمای دشمن را بالای سرم دیدم. آمد و مقرّ را بمباران کرد. وقتی رسیدم چادرها داشت در آتش می سوخت. یاد حاج آقا شیری افتادم. موتور را پرت کردم و دویدم این طرف و آن طرف داد میزدم حاج آقا شیری، شیری ... شیری...

خبری از او نبود. از چادرها فاصله گرفتم. از دور دیدم زیر همان درخت همیشگی تکیه داده و به میز کوچک چوبی اش نگاه میکند.

خیالم راحت شد. دویدم سمتش. عجیب بود وسط این همه سر و صدا هنوز سرجایش نشسته بود و سمت چادرها نیامد.

نفس نفس زنان نزدیکش شدم. یک لحظه ایستادم. کاش دوربینی بود عکس میگرفتم. همانطور آرام و با وقار نشسته بود مثل همیشه. ترکش خورده بود به گردنش. خون سرخ او آرام آرام لیز میخورد می ریخت روی دستش بعد از روی تسبیحی که هنوز در دست داشت قطره قطره می چکید روی صفحات قرآن... به آرزویش رسید و حاجی واقعی شد.

به روایت برادر یوسفی از رزمندگان سپاه اصفهان

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خاطرات شخصی از دوران جنگ

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۱۹ ب.ظ

 

اساسا یکی از کارکردهای وبلاگ و وجوه برتری آن نسبت به سایر شبکه های مجازی را در همین قابلیت دسترسی عمومی و آرشیو سازی و تحقیق از طریق موتورهای جستجوگر میدانم. از این باب معتقد هستم انتشار هر متن مفید در فضای رایگان و ماندگار وب، خدمتی به گنجینه منابع اسلامی یا انقلابی و انسانی به شمار می آید. همواره دوستان اهل مطالعه و قلم و پژوهش را به راه اندازی یک وبلاگ شخصی تشویق نموده ام. وبلاگ اگر چه ممکن است به طور روزانه از بازدید قابل توجهی برخوردار نباشد اما به مرور با جستجو و تحقیق علاقمندان به هر موضوع میتواند مورد استفاده آنان قرار گرفته و اثر خود را در عرصه ای دیگر به نمایش بگذارد.

خود نیز کوشیده ام هر از گاه، آثار قابل استفاده دیگران (دفاع مقدس یا هر موضوع دیگر البته با ذکر منبع و رسم امانتداری) را نیز در فضای مجازی منتشر نموده تا در تنوع بخشی به منابع و غنای گنجینه متون فارسی سهمی کوچک داشته باشم. اخیرا در لابلای یادداشتهای تعدادی از اساتید دانشگاه فرهنگیان، خاطره خودنوشتی از یکی از عزیزان به چشمم خورد که ترجیح دادم در اختیار مخاطبان وبلاگ در حال و آینده قرار بگیرد. دلم نیامد سادگی و صداقت متن را با قلم ویرایش مورد دستبرد و تغییر قرار دهم. همانطور که نوشته تقدیم شما دوستان:

 

بهاری که در فصل گل، قدرش را ندانستم

دوران نوجوانی بود و شور رفتن به جبهه را داشتم اما به خاطر سن کم (14 سال) سپاه اجازه نمی داد. تا اینکه شنیدم اگر دوران آموزش نظامی را طی کنید آن وقت برای رفتن به جبهه مانع نمی شوند. اعزام به جبهه ماهانه بود. فرصت خیلی خوبی پیش آمد. امتحانات دوم راهنمایی در خردادماه 1366 تمام شد و به اتفاق چند نفر از بچه­های هم سن و سال به بهانۀ کار کردن در تابستان از خانواده جدا شدیم. به خاطر این که شک نکنند یکی دو روز زودتر از اعزام، خانه را ترک کردیم.

روز اعزام (شانزدهم تیرماه) فرا رسید. با قیافه­ای حق به جانب به مسئولان اعزام به جبهه گفتیم: ما که نمی­خواهیم به جبهه برویم. ما می­خواهیم به دورۀ آموزشی برویم.

آنها هم قبول کردند و با خوشحالی وصف­ناپذیری جهت گذراندن دوران آموزشی یک ماهه به پادگان امام حسین علیه­السلام شهرستان فسا اعزام شدیم و مطمئن بودیم که پس از طی این دوره ما را به جبهه اعزام خواهد کرد.

گرمای وحشتناک تیرماه هیچ خللی در ارادۀ ما ایجاد نکرد و با تمام وجود مشغول یاد گرفتن آموزش­های لازم شدیم. هرچند دوره بسیار فشرده بود و تقریباً به جز خواب معمول –که آن هم با گشت­های شبانه بعضاً برخورد می­کرد و از آن هم محروم می­شدیم- تقریباً در بقیۀ ساعات مشغول امور آموزشی بودیم اما فشردگی فعالیت­ها و رفتن در میدان­های تیر و دو صبحگاهی و بسیاری دیگر فعالیت­ها هیچ تأثیر منفی در روح مشتاق نوجوانی نگذاشت و حتی برای یک لحظه هم پشیمان نبودم. علاوه بر انگیزۀ بالای شخصی شاید یکی از اساسی­ترین علل آن بدن آماده­ای بود که به لطف روستایی بودن و کوهنوردی­های طولانی و مکرر و طالقت­فرسا مرا آبدیده کرده بود و واقعاً از نظر بدنی تجربۀ آن را در گذشته داشتم.

یک ماهی گذشت. روزی رسید که خبر دادند امروز دیگر دوره تمام شده و نیروها یا باید به منطقۀ جنگی اعزام شوند و یا اینکه به خانه بروند.

هرگز فراموش نمی­کنم که پاسدارانی که در این مدت مسئول آموزش نظامی بودند همه را در میدان صبجگاه به خط کردند. نمی­دانستم برنامه چیست. بعد از به خط کردن همۀ نیروها وقتی دیدم همۀ مربیان یک جا حضور دارند احساس کردم که به خاطر خداحافظی است ولی دقیقاً نمی­دانستم چه برنامه­ای دارند. گفتند هم روی زمین بنشینید طوری که سرتان را روی زانو و دست چپ بگذارید و دست راست شما به سمت جلو دراز باشد. با توجه به دستور نظامی، حق نداشتیم سرمان را بالا بیاوریم ولی یک دفعه دیدم صدای گریه از سمت راست گردان بلند شد و همهمه­ای شد.

وقتی سرم را بلند کردم و به سمت راست نگاه کردم دیدم صحنه­ای دیدم که قابل توصیف نبود. پاسدارانی که مسئول آموزش نظامی بودند و در این مدت خیلی با جدیت به ما آموزش نظامی می دادند و حتی برخی را در ذهن خودم خشن می دیدم دارند یکی یکی دست بسیجیان را می بوسند و چلو می آیند و صحنه­ای که ای کاش فیلم­برداری شده بود. حِق­حِق گریه­های پاسداران مربی و بسیجیان یکی شده بود. آری لحظۀ وداع بود و این بسیجیان داشتند به جبهه اعزام می­شدند و اینها می دانستند که بسیاری از همین جمع در آینده در خیل شهدا خواهند بود.

افسوس که آن روز خیلی عظمت این کارها و تواضع پاسداران را خیلی درک نمی کردم. کاش رفته بودم پای آنها را بوسیده بودم و دست و چشمان خودم را متبرک می­کردم؛ اما گذشت و فقط حسرت آن لحظه به دلم ماند که ای کاش یک بار دیگر آن صحنه تکرار می شد و الأن نمی دانم بعد از این همه سال آن جمع با صفا به کجا رفته اند.

هنوز نیم­نگاهی به درس و مدرسه داشتم و دلم نیامد مستثیماً به چبهه بروم. تصمیم گرفتم که بر گردم و فعلاً دنبال مدرسه را بگیرم تا در فرصت بعدی به جبهه بروم. این تلخ­ترین و فکر می کنم بدترین تصمیمی بود که گرفتم و ای کاش همان موقع مستقیم به جبهه می رفتم. درد جانکاه برخی حسرت­ها همیشه همراه انسان می­ماند و برای من این اتفاق افتاد.

پاییز 1366 شروع شد و راهی مدرسه شدم اما هنوز نیم­نگاهی به سمت جبهه داشتم. با پایان پاییز در اوایل زمستان یعنی 6 دی ماه بود که مجدداً به سپاه مراجعه کردم اما این دفعه دیگر خیالم راحت بود که مانعی نیست. از شهرستان به شیراز اعزام شدیم. در شیراز لحظۀ اعزام و سوار بر اتوبوس شدن ناگهان عمویم را دیدم و فهمیدم به دنبال من آمده است. به سمتش رفتم و بی­معطلی مچ دستم را گرفت و فهمیدم که قصد برگرداندن من را دارد. ناگهان فکری به ذهنم آمد. بی­معطلی او را به خون عموی شهیدم (شهید خسرو رضایی که در عملیات فتح­المبین به شهادت رسیده بود) قسم دادم. خیلی سریع دستم را رها کرد. مقداری پول به من داد. خدا حافظی کردم و با بسیجیانی دیگر به سمت پادگان امام خمینی اهواز که مقرّ لشکر 33 المهدی بود حرکت کردیم.

روزها در پادگان سپری شد و منتظر اعزام به جبهه. آموزش­ها و دوره­هایی را هم داشتیم تا اواخر زمستان که ما را به پیاده­روی 30 کیلومتری بردند. یکی از صحنه­های به یاد ماندنی این پیاده­روی یک روزه این بود که یکی از نوجوانان شهر گراش فارس که 13 سال بیشتر نداشت در اواخر مسیر با توجه به جثۀ کوچکی که داشت از نظر بدنی کم آورد و نمی توانست به پیاده روی ادامه دهد. در این لحظه صحنه ای دیدم که این صحنه­ها فقط در محیط­های با اخلاص تمام قابل مشاهده است. فرماندهی گروهان آقای عبدالله آذر آن نوجوان را بر پشت خود قرار دادند و تا مسافتی طولانی آن نوجوان را کول کردند. این نوجوان را به خاطر داشته باشید تا در ادامه برسیم به دل شیر این نوجوان.

یادم هست در همان دوران که در پادگان بودم پدرم به ملاقاتم آمده بود و در کمال ناباوری دیدم گفتند شما ملاقات دارید. درست این اتفاق زمانی رخ داد که به ما اسلحه داده بودند تا به منطقۀ جنگی اعزام شویم هرچند در آخرین لحظات این قضیه متوقف شد و باز به منطقۀ جنگی اعزام نشدیم.

به ملاقات پدر رفتم و هنوز افسوس می خورم که ای کاش آن روز اندکی احساسات یک پدر را درک می کردم و وقت بیشتری پیش او می ماندم. چند دقیقه بیشتر پیش او نماندم و با شوق و ذوق گفتم ما الأن قرار است به منطقه اعزام شویم و اصلاً نمی فهمیدم که او چه حسی پیدا می کند. نمی دانستم او ناراحت می شود و وقتی به چشم خود می بیند فرزند دلبندش از او جدا می شود چقدر سخت است. هر قدر این صحنه برای پدر سخت و سنگین بود من به همین نسبت خام و جاهل و بلد نبودم که رعایت حال پدر را بکنم ولی چه فایده که آن روز هیچ از احساسات یک پدر چیزی متوجه نبودم. پدرم از روی دغدغه­ای که نسبت به درسم داشت کتابهایم را آورده بود تا بلکه در همین جا هم اگر فرصت داشتم درسم را بخوانم. با این اتفاق که قرار بود به منطقۀ جنگی اعزام شویم پدرم مجدداً کتاب ها را برگرداند و افسوس دیگرم الأن این است که ای کاش اندکی احساسات پدرم را درک می کردم و حداقل تشکری می کردم.

اواخر زمستان بود که بقه هر حال به منطقۀ شلمچه اعزام شدیم. وقتی شب پشت ماشین لندکروز در روشنایی ماه اولین بار اصابت خمپاره به اطرافمان را به چشم دیدم باور کردم که اینجا جبهه است.

پس از مدت زمانی ما را پیاده کردند ولی نمی دانستم که با چه شرایطی مواجه می شویم. در ذهن خودم می گفتم ما را در یک سالن جمع می کنند و پس از توجیه به سنگرها می رویم.

در ادامۀ آن پیاده­روی شبانه در زیر آتش مستقیم دشمن، به تونلی رسیدیم و نیروها وارد تونل شدند. تونل و تاریکی مطلق. تنها چیزی که می فهمیدم افرادی در همین تونل سرپوشیده جلوتر از من در حال حرکت هستند. دستم را به بذنۀ تونل می گرفتم و متوجه شدم که زیر پای ما بلوک های سیمانی است و در بسیاری از نقاط تونل، آب جمع شده است. این کار دقایقی طولانی ادامه پیدا کرد تا اینکه نهایتاً به انتهای تونل رسیدیم. اینجا بود که متوجه شدم بقیۀ نیروها در سنگرهایی درون تونل مستقر شده­اند و نصیب ما هم سنگری با ارتفاع نیم متر شد که بماند و در مقابل خود نیزارهایی بزرگ را دیدم که صدای قورباغه در آن می­پیچید.

به هر حال صبح شد. هنوز از موقعیت خود اطلاع دقیقی نداشتم. به اتفاق چند نفر از نیروها نسشته بودیم و داشتیم صحبت می­کردیم که یکی از دوستان به من تذکر دادند یواش­تر صحبت کنم. علت را که پرسیدم گفتند اینجا کمین است. من با این اصطلاح آشنا نبودم و پرسیدم که کمین یعنی چه؟

گفتند کمین یعنی فاصله با عراقی­ها 50 متر!

چشمانم گرد شد و گفتم یعنی ما الأن در فاصلۀ 50 متری هستیم؟

گفت: بله آن سنگر نیروهای عراقی است. ایشان موقعیت کمین را توضیح دادند که کمین نزدیک­ترین نقطه به دشمن است و وظیفۀ ما اینجا دیده­بانی است و حق تیراندازی هم نداریم و باید خیلی دقت کنیم که آنها متوجه حضور ما نشوند و اگر خواستند اقدامی کنند سریع این مطلب به نیروهای خط اول و پشت خط منتقل شود. راه ارتباطی ما هم همان کانال سرپوشیده بود و چون در معرض دید مستقیم دشمن بود و فاصله بسیار کم بود از طریق کانال، نیروها در سنگرهای کمین رفت و آمد داشتند که زیرزمینی بود. منطقه­ای که در آن قرار داشتیم داخل حاک عراق بود و با فاصلۀ زیادی ساختما­های شهر دوعیجی عراق را می­دیدیم.

روزها به همین منوال گذشت. یادم هست که با رادیو کوچکی که داشتیم خبر آزادی حلبچه و خرمال را در کمین شنیدیم.

عصر یک روز مانده به عید نوروز 67 برای عوض کردن لباس به داخل کانال رفتم که متوجه شدم آب به شکلی گسترده و ناگهانی وارد کانال می­شود. سریع به نیروهای مهندسی رزمی خبر دادیم ولی تلاش آنها بی فایده بود و آب ظرف نیم ساعت کل کانال را پر کرد. از چهار سنگری که در انتهای کانال به سمت نیروهای عراقی قرار داشت سه سنگر را آب گرفت و همۀ جا برای ماندن چندان نبود. کم­کم شب شد و شب را هر طور بود سپری کردیم و روز عید رسید.

آب نه تنها کانال بلکه کل منطقه را گرفت و حتی سنگرهای خط اول نیز به زیر آب رفت. بعد از ظهر روز عید آتش عراقی­ها سنگین شد و از فاصلۀ بسیار کم به سمت نیروهای ما تیراندازی می­کردند و زیر انواع آتش از جمله آتش خمپاره، قناسه، خمپاره و غیره قرار گرفتیم. صحنۀ تلخی بود. نه جا برای سنگر گرفتن داشتیم و نه به راحتی امکان برگشت بود چون همه جا پر از آب بود و نیروها برای برگشت مجبور بودند در معرض دید مستقیم دشمن برگردند.

به ناچار دستور عقب­نشینی صادر شد ولی قرار شد نیروها دو نفر دو نفر برگردند تا کمتر در معرض خطر قرار گیرند و از طرفی در صورت بروز حادثه نیز بتوانند به همدیگر کمک کنند.

دو صحنۀ زیبا خلق شد. یکی اینکه یک قبضه اسلحۀ آرپی­جی در سنگر کمین که بسیار در نقطۀ خطرناکی                 قرار گرفته بود و رفتن به آن نقطه خطر خیلی زیادی داشت. در بالا گفتم که در پیاده­روی آمادگی که چندی قبل در اطراف اهواز داشتیم یکی از بچه­های بسیجی اهل گراش فارس از نظر توان بدنی کم آورد و فرماندۀ متواضع ولی با روح بزرگ ما آقای عبدالله آذر (اهل شهرستان فسا از استان فارس) ایشان را به پشت گرفتند و تا مسافتی ایشان را حمل کردند.

در این لحظه، همان نوجوان 13 ساله گفت من اجازه نمی­دهم حالا که قرار است برگردیم حتی یک اسحلۀ ما نیز در دست نیروهای دشمن قرار گیرد و با شجاعتی مثال­زدنی رفتند و در اوج خطر آن آر­پی­جی را آوردند و همه دیدیدیم که یک نوجوان کم سن و سال که روزی در پیاده­روی توان حرکت نداشت حال در این صحنه دل شیر دارد و غیرت خود را نشان داد.

صحنۀ دیگری که جلو چشمم رخ داد این بود که تیر قناسه قسمتی از پیشانی یکی از بسیجی­ها را مجروح کرد و خون فوران می­کرد. مرتب در همین آب باتلاقی بسیار کثیف به زیر آب می­رفتند و دو مرتبه به بالا می­آمدند. ایشان تعادل و شرایط خوبی نداشتند. ناگهان دیدم یکی از فرماندهان به نام آقای علی­قربان رضایی از شهرستان فیروزآباد فارس، همین که صحنه را دید از سمت خاکریز اصلی دفاعی رو به سمت دشمن و روی خاکریز دوان­دوان به سمت کمین و آن فرد زخمی آمدند. هنوز صحنۀ تیرهایی که به سمت او می­آمد جلو چشمم است و بهتم زده بود که چطور ایشان بی هیچ ترسی در زیر این آتش شدید به سمت ما می­آید. لطف خداوند را به چشم دیدم و ایشان با این که به شدت به سمتش تیراندازی می­کردند آمدند و آن بسیجی زخمی را در گوشه­ای نشاندند و بی اعتنا به این همه تیراندازی شروع به پانسمان سر او نمودند و او به پشت خط منتنقل شد. گفتن این صحنه­ها هرگز نمی تواند صحنۀ واقعی آن را به تصویر بکشد. ان­شاء­الله خداوند به مردم این مرز و بوم توفیق قدردانی از آن ایثارگری­ها و همچنین عزت ابدی عنایت فرماید.

 

علیرضا رضائی آب­گلی

دانشگاه فرهنگیان قم

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یک آمار جالب درباره شهدای مازندران

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۹ ب.ظ

گل لاله

 

خلبانی و طلبگی یک جورهایی شبیه هم هستند؛ لااقل از این بابت که هر دو سر و کارشان با آسمان است!

داشتم اطلاعاتی در باره شهدای مازندران دسته بندی می کردم. برایم جالب بود که بر اساس داده های رسمی، نخستین خلبان شهید، نخستین شهید هوانیروز، نخستین روحانی شهید دفاع مقدس و نخستین روحانی شهید مدافع حرم از خطه لاله گون مازندران هستند:

نخستین خلبان شهید دفاع مقدس اهل مازندران است.

شهید فیروز شیخ حسنی متولد 1331 تنکابن در روز 31 شهریور 1359 با حمله هواپیماهای متجاوز دشمن به پایگاه چهارم شکاری دزفول به مقام شهادت رسید.

شهید جعفر مهدوی ملک کلایی اهل قائمشهر نیز نخستین شهید هوانیروز جمهوری اسلامی است.

شهید حجت الاسلام ولی الله سلیمانی، اولین روحانی شهید دفاع مقدس، اهل مازندران است.

شهید حجت الاسلام محمد مهدی مالامیری اولین روحانی شهید مدافع حرم نیز مازندرانی است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

گفت و گو با پزشک نظامی عراق

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۴۳ ب.ظ

 

برای درمان از اردوگاه به بیمارستان شهر موصل اعزام شدم. همیشه از همان دم در اردوگاه، دست مریض را با دست بند فلزی و چشم مریض را با چشم بندهای مخصوص می‌بستند. بعد او را می‌بردند داخل ماشین‌های مخصوص. همراه با یک یا دو سرباز که همیشه سربازها نه فارسی بلد بودند نه انگلیسی او را به بیمارستان منتقل می کردند.

 به همین خاطر همیشه در بیمارستان برای ترجمه حرف هایمان مشکل داشتیم. در بیمارستان نظامی موصل در داخل اتاق، پزشک متخصص می خواست معاینه‌ام کند؛ اما سرباز عراقی بلد نبود که برایش ترجمه کند. کمی انگلیسی بلد بودم شاید بهتر از عربی، از پزشک معالج که یک سرلشکر بود خواستم دست و چشم مرا باز کند تا خودم دردم را برایش توضیح بدهم. تعجب کرد از این که دید می توانم انگلیسی صحبت کنم.

 بلافاصله به سرباز دستور داد چشم و دست مرا باز کرد و بعد به او گفت: برو بیرون!

 سرباز رفت بیرون و در اتاق را بست. از من شرح مریضی را خواست. به هر زحمتی بود با تلفیقی از انگلیسی و عربی به خوبی برایش توضیح دادم و او نسخه را نوشت.

در پایان پرسید از کجا انگلیسی یاد گرفتی، گفتم کمی در ایران؛ اما در اسارت کاملش کردم. گفت چرا به عراق حمله کردید؟ اسیر شدید؟ کمی سکوت کردم و سرم را به پایین گرفتم حرفی نزدم. سؤالش را تکرار کرد. باز هم به هر زحمتی بود به انگلیسی و عربی به او فهماندم که من نزدیک اهواز اسیر شدم. آن وقت به نظر شما ما به کشور شما حمله کردیم؟! گفت نه شما دروغ می‌گویید. گفتم پس در حمله به ایران شرکت نداشتید!

 از آن جایی که طلبه بودم و وظیفه دفاع از جمهوری اسلامی را داشتم و البته زمینه را هم کمی مناسب دیدم، با توکل به خدا لبخندی زدم و گفتم من اسیر هستم با لطف و بزرگواری شما که نشان می دهید آدم بزرگی هستید در اینجا چشم و دست من باز شد، ولی حرف‌های من سرم را به باد می‌دهد!

 هنوز حرف من تمام نشده لبخندی زد، مثل این که تعریف من ملایمش کرده بود. پرسید اول بگو چه کاره هستی؟ گفتم راننده شهرداری. چند بار سری تکان داد و گفت بگو نترس. گفتم ده‌ها تانک و نفربر سوخته شما در نزدیکی‌های اهواز، شوش، بستان، سوسنگرد هستند و من در شلمچه اسیر شدم این شهرها و مناطق در نقشه جغرافی ایران هستند. چرا شما می‌گویید من دروغ می‌گویم. سکوت کرد و سرش را به پایین گرفت. چندین بار اظهار تأسف کرد؛ اما چیزی نگفت. هدفش را متوجه نشدم. انگار نشان می‌داد تا آن وقت از تمام حقیقت بی‌اطلاع بود. اما دیگر اجازه نداد حرفی بزنم. بلند شد در را باز کرد و سرباز آمد دوباره چشم و دست مرا بست و روانه اردوگاه شدم. فکر کردم شاید تأسفش برای این همه خسارتی بود که صدام به عراق وارد کرده است.

به روایت روحانی آزاده حجت الاسلام والمسلمین سید احمد رسولی

  • سیدحمید مشتاقی نیا