قفل دستهای کوچک دور گردن پدر
روزی که از اسارت برگشتم لحظات عجیب و دیدنی بود بچهها بعد از هفت سال انتظار با دیدن من صحنههای جانسوز و بدیعی را بوجود میآوردند هر زن و مرد بیننده بیاختیار اشک میریخت و ناله میزد و زمزمه یا حسینشان بلند بود. اما دختر هشت سالهام که زمان اسارتم، یک سال بیشتر نداشت باحیرت به دنبال پدر می گشت .اما مرا نمی شناخت .دو دختر بزرگترم و برادرم، من را به او معرفی کردند ،باورش برای او سخت بود.آری! پدری که که او سالها بهانه اش را می گرفت ، همانی است که دو خواهر ش سر را بر قلب پدر گذاشتند و گریه می کنند .آن شب را تا صبح در حالی که دست های کوچکش دور گردنم بود به خواب رفت و تنها نگرانی اش این بود مبادا بابا را دوباره از دست بدهد، لذا دست هایش را محکم دور گردنم همچنان نگه می داشت. و همین شد که زمزمه ی روضه ی سه ساله ی اباعبدالله الحسین.ع. بر زبانم همواره جاری ست و اکنون بعد از گذشت سالها از آن روزها ،تاب آن را ندارم، اشک کودک خردسال یتیمی را ببینم و پی به این مهم بردم که نتیجه نامطلوب بی پدری بسیار سنگین است.
حجت الاسلام سید احمد رسولی