اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بابلسر» ثبت شده است

تبلیغ سرخ

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۲، ۰۷:۵۳ ق.ظ

نمایشگاه مجازی - تبلیغ سرخ

 

چند سال پیش درباره آیت الله شهید محمدعلی توسلی تحقیقی داشتم که هم در وبلاگ و هم در دو نشریه مرتبط با فرهنگ ایثار و شهادت منتشر شد.

برخلاف تصور عموم که گروگان های ایران در لبنان را چهار نفر میدانند هفت ایرانی در لبنان مفقود شده اند. یکی اش همین آیت الله محمدعلی توسلی است مقیم بابل اما اهل روستای کله بست مازندران که الان تبدیل شده است به نام هادی شهر و نزدیک بابلسر قرار دارد. یک هادی شهر هم سمت جلفا داریم که با هم متفاوتند. شیخ شهید توسلی متولد 1300 دایی مرحوم آیت الله روحانی نماینده فقید ولی فقیه در مازندارن بوده و در لبنان رابطه محکمی با جنبش اسلامی امل داشته است.

شیخ محمدعلی توسلی از دوستان امام موسی صدر بود که به دعوت وی برای تبلیغ در لبنان سکنا داشت. مردم آنجا آنقدر به او علاقه داشتند که بعد از مفقود شدنش دو هفته در بیروت دست به تحصن زدند. علامه شمس الدین از مجمع علمای تشیع لبنان نیز در نامه نگاری های خود نام ایشان را بالاتر از اسامی سایر نیروهای مفقود شده ایران قرار میداد. متأسفانه این اتفاقات در ایران بازتاب رسانه ای نداشته است. اخباری از شکنجه او در زندان فالانژها به گوش می رسید. شیخ توسلی را بابت کهولت سن شهید به حساب آورده و در مدرسه فیضیه بابل سنگ یادبودی به نامش نصب کرده اند. اطلاعی از سرنوشت او در دست نیست و پیکرش هیچ گاه پیدا نشد.

کتابی دستم رسید با نام "تبلیغ سرخ" که محمد ابراهیم توسلی فرزند آن شهید درباره پدرش نوشته است. فرزند شهید البته خودش پیرمردی فاضل و دبیری خوشنام و معتقد است. این کتاب یک معرفی اجمالی درباره شخصیت شهید دارد و بعد میرود سراغ یکی از دستنوشته های جالب او. در این دستنوشته، شهید کوشیده است معارف دین را در قالبی جذاب ذیل بحثی دو طرفه به نگارش درآورد. هدف وی در واقع انتقال مفاهیم اعتقادی به فرزندان خودش بود.

اشعاری از این شهید نیز در انتهای کتاب منتشر شده که زیبا و خواندنی هستند. یکی از این اشعار طعنه درون صنفی حوزوی دارد که چند بیتش را تقدیم میکنم. خیلی دلتان خواست خودتان بروید کتاب را تهیه کنید و بخوانید!

ای که دانی خویشتن را مجتهد

از کجا گشتی تو اینسان معتقد

هی به خود بالی چو اشخاص غیور

دیگران را پیش خود بینی چو مور

گر تو را مغرور میسازد هنر

این هنر خود موجب شرّ است شرّ

......

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دخترم مائده

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۲، ۰۷:۱۸ ب.ظ

کتاب خاطرات واقعی دخترم مائده - نقد و نظرات درباره کتاب خاطرات واقعی دخترم  مائده - بهخوان

 

همین اول کار قبل از اینکه متن مرا بخوانی بگو الحمدلله. خدا را شکر کن حتی اگر فقیری، بدهکاری، بیماری، مستأجری، شوهر نداری، بدبختی باز هم بگو خدایا شکرت. همین که هستیم، نفس میکشیم، دور همیم، یک روز عادی را میگذرانیم، الحمدلله و البته هیچ نعمتی بالاتر از شکرگذاری نیست.

کتاب "دخترم مائده" خیلی اتفاقی به دستم رسید مثل سایر کتابهایی که اخیرا در وبلاگ معرفی میکنم. بن خرید کتاب از وزارت ارشاد شامل حالم شد و گشتم داخل سایت هر کتابی که ارزان تر بود و چاپ قدیم، خریداری کردم. هر کدام که خواندم نظرم را همین جا با شما دوستان وبلاگی به اشتراک گذاشتم. اما

این کتاب "دخترم مائده" که از قضا نویسنده اش یک دکتر فیزیوتراپ بابلی است بنام عباس غلامی از همه کتابهایی که این ایام خواندم متفاوت تر بود. اشکم را خوش انصاف در آورد آن هم نه یک بار و دو بار ...

ضمن احترام به دوستان همشهری خودم که در عرصه نشر زحمت میکشند اما چندباری حسرت خوردم که کاش این کتاب را یک ناشر حرفه ای تر با قدرت توزیع بالاتر منتشر میکرد. این داستان واقعی کاملا مستعد ساخت یک مستند و یا حتی فیلم سینمایی است به خصوص در شرایطی که شکر خدا همه شاهدان عینی زنده اند و حضور دارند و دسترسی به مدارک قابل بررسی و اثبات مدعا راحت تر است.

مائده دختر سیزده ساله نازنین و آفتاب مهتاب ندیده یک خانواده مرفه شمالی که خوشی زده است زیر دلشان و برای تنوع و رهایی از یکنواختی امکانات مترقی رفاهی، عزم اقامت به کشور دوست و برادر کانادا را دارند به ناگاه دچار نوعی سخت از بیماری سرطان میشود که هفتاد درصد مبتلایان به آن در طول درمان، جان شیرین خود را از دست داده اند.

دکتر عباس غلامی بخش هایی از رنجی که در آن مدت کشید را بر زبان قلم جاری ساخته و توصیف نموده طوری که چهارستون بدن آدم را به لرزه در می آورد. فیزیوتراپ همشهری ما که از قضا روحی لطیف و دلی نازک و عاطفی دارد مدتی البته از روزنه نور هدایت اهل بیت فاصله گرفته بود که به توصیه و تشویق خواهرانش دوباره به دامان معنویت و خلوتگاه آغوش حق بازگشت و مراد خویش را ورای تکاپوی اجتناب ناپذیر علم طب، از ساحت قدسی ملکوتیان طلب نمود تا آنکه دست عنایت خدا را دید و ...

چند سال پیش با دوست پزشک متخصصی در مشهد بحث میکردم. آن موقع که ما طلبه ها دریافتی مان از حوزه حدود هفتصد هزار تومان بود او ماهی پنجاه میلیون تومان به گفته خودش درآمد داشت. انواع امکانات مادی هم در اختیارش بود. میگفت شما چون فقیر هستید خدا را می پرستید. گفتم ما چون غنی هستیم پول را نمی پرستیم. میگفت چون نقص و نیاز را حس میکنید مثلا شفا میخواهید و... خدایی را برای خود ساخته اید. جوابش را دادم و البته این را هم گفتم حتی اگر چنین باشد بگذار همین مردم فقیر و نیازمند و ضعیف تکیه گاهی در عالم معنا داشته باشند، ناامید نمانند و ... پول و علم و قدرت و شهرت، حلّال همه مشکلات نیست.

دکتر عباس غلامی یک جایی از کتاب می گوید که در کنار همه تلاشهای درمانی به دعا هم پناه آورد. یک آدم معمولی به او گفت دعاها مثل تیرهایی هستند که از همه طرف پرتاب میشوند ان شاءالله یکی شان به هدف نشسته و اثر میکند. چقدر با این سخن آرام شد. از همه خواست برای دخترش دعا کنند. دعاها بالاخره اثر کرد. در روایات هم دعا را سلاح مومن دانسته و توصیه شده برای همدیگر دعا کنید که دعای غیر در حق انسان به اجابت نزدیکتر است.

کتاب دخترم مائده را بخوانید و با یادی از امام رضا، حسین بن علی و مولایمان ولی عصر در خلوت خود اشک بریزید. ما همه فقیریم و بدون خدا، هیچ. انسان ضعیف است حتی در مقابل یک پشه و یا یک ویروس بسیار کوچکتر از پشه؛ این از منظر مادی. از نظر معنوی هم که هر آن احتمال غفلت و گناه و سقوط از ما دور نیست. هر لحظه به یاد خدا باشیم دل در گرو کفایت او بسپاریم حتی در حد بستن بند کفش، خدا را در نظر داشته و حمایتش را طلب کنیم.

و البته همچنان معتقدم خدا کسی را اسیر دو جا نکند، دادگاه و بیمارستان؛ من از این دو بیزارم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ستادهای چاق

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۲۱ ق.ظ

تعداد افراد چاق در ایران ۵.۵ برابر شده است - ایرنا

 

نماینده مردم بابلسر در مجلس گفت: "متاسفانه عمده بودجه فرهنگی ما صرف حقوق و مزایا می‌شود و از طرفی چون نهادهای فرهنگی زیاد و موازی هم هستند، افزایش بودجه‌های فرهنگی حس نمی‌شود؛ این عزیزان نه تنها هم‌افزایی ندارند، بلکه بعضاً در جهت تقابل با یکدیگر حرکت می‌کنند."

حرف ایشان حرف درستی است. یکی از معیارهای مهم در امور نظارتی باید محاسبه هزینه فایده طرحها و نهادها باشد. انبوهی از ادارات و نهادهای فرهنگی با دایره ای وسیع از موسسات اقماری نفت خور در حال موازی کاری هستند و بودجه های کلانی صرف هزینه ساختمان و ستادهای چاق حضرات می شود و آنچه که از تأثیرگذاری فرهنگی نظام در جامعه انتظار می رود به چشم نمی آید.

بازرسی ها و نظارت ها را صرفا متمرکز بر مچ گیری از فاکتور سازی و اختلاس نکنیم. خیلی از هدر رفتن های اموال عمومی در چارچوب موازین رسمی صورت می پذیرید. ببینیم اگر مجموعه ای بود و نبودش فرقی ندارد یا حتی بودنش خسارت بار تر از نبودنش هست فکری اساسی کنیم. بماند که بسیاری از کارکنان نهادهای فرهنگی از نظر ذهنی به مرور تبدیل به فسیل گردیده و دیگر انگیزه لازم برای پیشبرد اهداف مطلوب سازمان را دارا نیستند. وضعیت میشود همین که می بینید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ادعای امام جمعه بابل درباره قاتل

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۱۲ ب.ظ

کلیپ لحظه ترور آیت الله سلیمانی / بابلسر / ترور

 

امام جمعه بابل در مصاحبه با سایت اصلاح طلب جماران مدعی شد:

"قاتل بعد از ضربه به سر ایشان رو به روی ایشان قرار گرفت تا ضربه بعدی را بر قلب ایشان وارد کند تا از شهادت مطمئن شود و سپس با لگد به صورت ایشان می‌کوبد و دماغ ایشان را خرد می‌کند."

در فیلمی که از لحظه ترور حاج آقای سلیمانی منتشر شد و تقریبا همه مردم هم آن را دیده اند قاتل بعد از آنکه با خونسردی به سمت ایشان تیراندازی میکند توسط آبدارچی بانک دستگیر می شود. یک سرباز هم البته به کمک او می آید. 

صحنه ای از لگد زدن به بینی شهید دیده نمی شود. شاید فیلم کامل نباشد شاید هم امام جمعه بابل مثل بعضی افشاگری ها دچار تعجیل در ارائه تحلیل شده باشد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مشروطه، آزادی، توهم اصلاحات؛ گفتگویی ویژه با مرحوم شهید شیخ عباسعلی سلیمانی

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۲۰ ب.ظ

سوءقصد به آیت‌الله عباسعلی سلیمانی تروریستی نبوده است‌ / روایت شاهدان  حادثه/ ضارب دستگیر شد - مشرق نیوز

 

سال 79 با همت جمعی از دوستان نشستی را در مسجد گلشن بابل برگزار کردیم با موضوع مشروطه و اصلاحات. قرار بر این بود که جلسه به صورت مناظره برگزار شود. آن موقع حاج آقای سلیمانی هنوز امام جمعه بابلسر و البته نماینده ولی فقیه در دانشگاههای آزاد شمال کشور بود. یک طرف گفتگو را به ایشان اختصاص دادیم اما هیچ کس نپذیرفت مقابل ایشان بنشیند و اظهار نظر کند. مجری جلسه مهندس آ سید مهد ایزدهی بود که خودش به مباحث روز تسلط ویژه ای داشت. حاج آقای سلیمانی در آن جلسه بسیار موشکافانه و شجاعانه به بحث پیرامون تاریخ تحلیلی مشروطه و انطباق آن با مسائل روز پرداخت. این بحث آن قدر جالب بود که به تقاضای مخاطبان، متن جلسه پرسش و پاسخ در قالب جزوه منتشر و در سطح شهر توزیع شد. حالا برایمان بیشتر قابل لمس بود که چرا کسی شهامت رویارویی علمی و مناظره با این روحانی خوش فکر و مطلع و خطیب و با شهامت را نداشت.

سالها گذشت. یکبار لا به لای کتابهایم همان جزوه را پیدا کردم. از پسرم سید علی خواستم متن آن را تایپ کند تا در وبلاگ بگذارم بلکه علاقمندان و جستجوگران از طریق اینترنت بتوانند از فحوای آن بهره ببرند.

دیروز که خبر شهادت این روحانی فاضل و فرهیخته را شنیدم لینک مطلب را در گروههای مجازی منتشر کردم که با استقبال دوستان و مخاطبان مواجه شد. متن کامل جلسه را میتوانید از طریق نشانی زیر ملاحظه نمایید:

https://ashkeatash.blog.ir/post/%D9%85%D8%B4%D8%B1%D9%88%D8%B7%D9%87%D8%8C-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%8C-%D8%AA%D9%88%D9%87%D9%85-%D8%A7%D8%B5%D9%84%D8%A7%D8%AD%D8%A7%D8%AA

 

متن کامل سخنرانی (جلسه پرسش و پاسخ) حجت الاسلام سلیمانی امام جمعه محترم بابلسر پیرامون:

مشروطه، آزادی، توهم اصلاحات

تاریخ سخنرانی :14 مرداد 1379 ( سالروز نضهت مشروطه) مسجد  گلشن

جمعی از طلاب و بسیجیان شهرستان بابل

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عمامه سرخ، نگین انگشتر سلیمانی

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۶:۳۲ ق.ظ

درخواست حضور مجدد طلاب جهادی در مراکز درمانی

 

بحث قیاس افراد نیست. هیچ کس روحانی باشد یا جسمانی، خاک پای امیرالمومنین هم به شمار نمی آید. افراد را نمی خواهم قیاس کنم اما موضوع همان موضوع است و روش همان روش.

گفتند علی را که از میان بردارید مشکلاتتان حل می شود. علی را که کشتند تازه برایشان سوال پیش آمد او اصلا در مسجد چه می کرد؟ باز هم عده ای بیدار نشدند. معاویه را تحمل کردند، یزید را تحمل کردند اما روی حسین و زن و فرزندش شمشیر کشیدند و گفتند: بغضا لابیک! 

هیچ آخوندی بی نقص و عیب نیست اما اگر دیدید یک روحانی در جایگاهی بالا و شهرتی بسیار، خودش بی هیچ دفتر و دستک و خدم و حشمی راه می افتد امور شخصی خودش را انجام دهد به جای تشکر و تحسین لااقل گلوله نثارش نکنید. در شرایطی که حتی یک مقام دون پایه دولتی هم حاضر نیست امور اداری اش را شخصا به انجام رسانده و به میان مردم برود.

از آن دختر ترشیده علافی که شب تا صبح در مراوده مجازی با مردان، مشغول "چت ارضایی" است اما می گوید آخوندها مقصرند که من دوست پسر ندارم و مجرد مانده ام! تا آن خر سرمایه داری که افسوس میخورد فقط یک ویلا و چند قطعه زمین و خانه و اتومبیل پس انداز دارد و اگر هنوز نتوانسته خون همه را در شیشه کند مقصرش آخوندها هستند ...

از آن احمقی که به تحریک سلبریتی ها روی طلبه ای در همدان اسلحه کشید به تصور این که آخوندها میخواهند زنهای ایران را به صیغه مسافرین عرب در بیاورند تا آن جوانک های هرز و کف کرده و تنبان شلی که عمامه از سر آخوندها می انداختند و ته خط آمالشان سلف مختلط و بوسیدن در کوچه و رابطه مثلثی است...

سالهاست که تاوان بلاهت جمعی را می دهیم که عقلشان به چشم و گوششان گره خورده و صد البته چوب مرض کانونهای مفسد قدرت و ثروت را می خوریم که اسب تراوای دشمن را در خانه دل و جان مردم راه داده اند و معتقدند بلاهت و سرگرم شدن ملت با فیک نیوزها لااقل شرّ آنها را از سر صاحبان میز کم خواهد کرد ولو پایه های اسلام و انقلاب را موریانه ها بجوند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خودش را نمی دید!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۵۱ ق.ظ

شهید میرهادی خوشنویس

 

برای نوجوانی پانزده شانزده ساله، در شهری کوچک که خیلی ها با یک دیگر آشنا هستند، ورود به عرصه پر خطر انقلاب و در افتادن با عمّال رژیم و مرگ بر شاه گفتن ها و اعلامیه های امام را پخش کردن و تحریک هم کلاسی ها برای تعطیلی کلاس و پیوستن به تظاهرات و تعقیب و گریز و ... آسیب زا و پر مخاطره است. از کجا معلوم انقلاب مردم پابرهنه با دست های خالی به ثمر رسیده و نتیجه بدهد؟

شب ها با خستگی اما پرانرژی راه می افتاد همراه بزرگ تر ها می رفت سراغ قمارخانه ها و مشروب فروشی ها و کاباره ها، بساط فساد را به هم می ریخت. رژیم روی بابلسر حساب ویژه ای باز کرده بود. یک سرمایه گذاری اقتصادی و فرهنگی در پس پرده طرح های سیاسی طاغوت برای اشاعه فساد و تباهی در کنار سواحل زیبای شمال به خصوص شهر مشهور و پر جاذبه بابلسر در جریان بود. امثال میرهادی در چنین فضایی دنبال جلسات قرآن و دعا و وعظ بودند و اراده کردند تا بساط هر آن چه که جوان پاک شیعه را به لجنزار غفلت و سیاهی می کشاند از عرصه شهر محو کنند.

میرهادی به حکم آن چه که فطرتش می گفت و آن چه که در بیانات امام و آثار مطهری و مفتح و هاشمی نژاد و دستغیب خوانده بود خودش را در مقابل دیگران مسئول می دانست. نمی توانست بنشیند گوشه ای و گسترش فساد و پر پر شدن روح زلال جوانان و نوجوانان شهرش را ببیند و واگذار کند به تیر غیب!

وقت می گذاشت و با هم سن و سال هایش صحبت می کرد. طرح دوستی می ریخت و از راه و رسم اسلام برایشان می گفت و جلوه های نورانی حیات قرآنی را برایشان ترسیم می کرد.

فرزند هشتم خانواده بود. شکر خدا پدر کسب و کار به راهی داشت. از پول توجیبی هایش سهمی هم برای نیازمندان کنار می گذاشت. گاهی همه اش را می داد به فقیری که در اطراف شهر می شناخت یا دل کودک یتیمی را شاد می کرد یا دوستی تازه را به سمت خود جذب می نمود وپایش را می کشاند به جلسات مذهبی.

به سپاه هم که رفت احساس کرد بیشتر می تواند به مردم خدمت کند و فایده بیشتری به دیگران برساند. در جبهه هر جا که کار سخت می شد خودش را می رساند. فرمانده بود اما ژست فرماندهی نمی گرفت. کمتر می خورد که به دیگران سهم بیشتری برسد. سنگر را جارو می کرد. غذا را زودتر به دست همرزمانش می رساند و شهردارشان می شست. ناغافل پوتین هایشان را واکس می زد و لباس های کثیف شان را می شست. بچه ها می دویدند کار را از دستش بگیرند؛ اما مجالشان نمی داد. این مرد نجیب پر کار خدمت رسان، همان فرمانده قاطعی بود که دستوراتش را کسی پشت گوش نمی انداخت. جسم میرهادی انگار با آن غذای کم و ساده و انبوه کار، خستگی را به خود راه نمی داد که نیمه های شب، روح بیدارش را در گوشه ای خلوت یاری حضور رسانده و سجده های طولانی و قنوت های نورانی اش را تاب می آورد. سرخی چشمانش اما راوی شب زنده داری ها و جنب و جوش هایش بود. آخرین روز ماه مبارک رمضان بود که دمای پنجاه درجه جنوب و فشار کار و تحرک بالا و غذای ساده و ... یک بار او را راهی اورژانس نمود.

می آمد پشت جبهه هم غذای خوب نمی خورد و جای راحت و گرم و نرم نمی خوابید. دلش پیش بچه ها بود. پیش دوستان و همرزمان و نیروهایش که در گرما و سرما و کم غذایی و خطر، روی خاک پاک جبهه دراز می کشند و زیر سقف آسمان به خواب فرو می روند. دوست داشت با آنها همراه باشد و لحظه ای از یادشان غافل نماند.

مجروح شد و او را بردند بیمارستانی در مشهد. غربت و تنهایی را تحمل کرد؛ اما نگذاشت کسی متوجه شود. مبادا که خانواده اش به زحمت بیفتند.

روزها مغازه پدر می ایستاد در فروش لوازم خانگی کمک کارش باشد. همان جا هم دوستانش به او سر می زدند و اگر می دید گره ای در کارشان است برایشان قدمی بر می داشت. سر فرصت می رفت سراغ بچه های شهدا. با کودکان خردسال و یتیم شهدا هم بازی می شد و دلشان را به دست می آورد و لبخندی روی لبشان می نشاند.

آن موقع در شرایط سخت تحریم اقتصادی، بعضی ها از سفر حج که بر می گشتند در حد یک وانت، بار و سوغات با خودشان می آوردند. میرهادی از سفر حج فقط یک اسباب بازی آورد و داد دست فرزند یک شهید.

نشستند زیر پایش، تو که در مدرسه و درس و بحث موفق بودی و حریف کتاب هایت می شدی و مغزت کشش بالایی داشت ومطالعات جنبی و معلومات عمومی ات هم نشان از فکر پویا و قدرت ذهنی ات داشته بلند شو همتی کن و درست را ادامه بده دانشگاهی برو و ...

گفت به یک شرط می روم دانشگاه آن هم این که تا آخر عمر کار فرهنگی کنم و مزدی در ازایش نگیرم و شما هم مخالفتی با این راه من نداشته باشید. دوست ندارم باری روی دوش بیت المال بگذارم. دانشگاه دولتی که درس می خوانم باید چند برابرش به مردم نفع برسانم. در جبهه یک بار ماشینش چپ کرد. خسارتش را تا ریال آخر داد و خوب و سرپایش کرد تا اندک دینی از بیت المال بر گرده اش باقی نماند.

رفت فردوسی مشهد رشته فیزیک. به شهر که می آمد وقتی می گذاشت و به درس و بحث نوجوان ها کمک می کرد. می شناخت یا نمی شناختشان فرقی نمی کرد. دوباره نشستند زیر پایش تو که این قدر خوب با نوجوان ها ارتباط برقرار می کنی و این قدر خوب درس را برایشان هجی می کنی و دستشان را می گیری، خب همین جا بنشین پشت جبهه کار علمی و فرهنگی کن. خط می روی که چه بشود؟ آن جا بچه های دیگر هستند. بمان اصلا به مادر پیرت خدمت کن...

می گفت: برادرها و خواهرهای دیگر من می توانند به مادر کمک کنند، سنگر درس و تحصیل هم بی محصل و آموزگار نمی ماند؛ اما جبهه ها نباید خالی باشد. بچه های مردم آن جا جلوی گلوله و خمپاره، سینه سپر می کنند، نمی توانم بی تفاوت بنشینم و تنهایشان بگذارم.

زیر لب می گفتند: همه اش دیگران؟ پس خودت چه؟!

خودش را به هر مشقتی بود با خودروهای عبوری، تکه تکه از مشهد به جنوب می رساند و در عملیات شرکت می کرد. والفجر هشت، کربلای پنج و کربلای ده و ... عرصه حماسه آفرینی این جوان دانشجو و فرمانده غیور جنگ بود.

در کربلای پنج وقتی بچه های گردان باید عقب نشینی تاکتیکی می کردند، با یک نفر دیگر ایستاد، پوشش ایجاد کرد تا دشمن مشغول شود و بچه ها راحت تر به عقب بروند. تن مجروحش را داشتند به عقب می آوردند. در راه، نگاهی به اطراف انداخت. دید مجروحان دیگری هم هستند. خودش را فراموش کرد. گفت بروید کمک آنها. به حرف و توصیه اکتفا نکرد. خودش هم به یاری شان شتافت با این که خون از سرتاسر بدنش جاری بود.

بهار زیبای سال شصت و شش، داشت با چند نفر از مسیری عبور می کرد برای بازدید از محوری که به دستشان سپرده بودند. بچه های جهاد مشغول فعالیت بودند، جایی میان بانه و سردشت در غرب کوهستانی کشور. صدای تیر و گلوله و انفجار بالا گرفته بود. بچه های جهاد از دیدن آنها خوشحال شدند. پردیدند جلوی شان را گرفتند. تعدادشان زیاد نبود اما در این وانفسای تک غافلگیر کننده دشمن، همین تعداد رزمنده هم می توانستند جهادی ها را از حجم آتش مهاجمین رهایی ببخشند.

با دوستانش از ماشین به پایین جست. باید می رفتند بالای کوه. بچه های جهاد آن جا را با دست نشان می دادند که دشمن معبری پیدا کرده و می خواهد روی ارتفاعات مستقر شود و جاده را بگیرد زیر آتش سنگین و بعد بیاید پایین، منطقه را تصرف کند و زحمت رزمنده ها و این همه خونی که برای آزادی این سرزمین ریخته شد را هدر بدهد و ... درنگ جایز نبود.

بچه ها خودشان را با بالای کوه می رساندند. میرهادی کمی عقب مانده بود. از او بعید بود. فرمانده ای جسور و چابک نباید از هم رزمانش جا بماند. فرصت برای فکر کردن باقی نمانده بود. تیر دشمن از همه طرف فرود می آمد. باید بچه ها به نوک قله می رسیدند تا دشمن را عقب زده و منطقه را نجات دهند. تا آمدن نیروهای کمکی ممکن بود دیر بشود. گاهی بر می گشتند به عقب، نیم نگاهی به میرهادی می انداختند که آهسته و با طمأنینه گام بر می داشت. عقب مانده بود اما معلوم بود که به هر سختی هست می خواهد خودش را به آن بالا برساند. می داند اگر در بین راه بماند شاید بقیه هم سست شوند. شاید به تردید بیفتند. شاید انگیزه شان از بین برود و جلوی آتش دشمن کم بیاورند.

بالاخره بچه ها رسیدند آن بالا و نیروهای دشمن را نشانه گرفتند. پیش خودشان گفتند میرهادی به رسم معمول، کم غذا خورده و زیاد کار کرده و بدنش خالی شده و کم آورده است. همین که دارد می آید بالا یعنی حالش خوب است. بیاید کمی استراحت کند کنار هم دشمن را می زنیم عقب. حجم آتش دشمن داشت کمتر می شد. حضور بچه ها آن بالا موثر بود و بعثی ها را عقب راند. بچه های جهاد حالا می توانستند به دور از خطر آتش دشمن به کارشان ادامه دهند و جاده بزنند در دل کوه.

میرهادی تلو تلو خوران به بالای قله رسید. رنگ رخسارش زرد و زار شده بود. به بالا که رسید و لبخند همرزمانش را دید و از پیروزی شان مطمئن شد، تبسمی سخت بر لبانش نقش بست و خودش اما نقش بر زمین شد. دویدند طرفش. روی کمرش جای چند گلوله حک شده بود. تیر خورده بود اما نخواست روی خاک بیفتد. بدن نحیفش را کشان کشان به ارتفاعات رسانده بود. نیفتاد تا پای کسی شل نشود. آن بالا پیکر بی جانش روی خاک نقش بست، اما کوه به ایستادگی اش سر تعظیم فرود آورد. باد لباس هایش را به حرکت وا می داشت. درست مثل پرچمی که بعد از فتح قله برافراشته می ماند.

"تو اگر مسلمانی چگونه یاور مسلمان نیستی... مگر مسلمان یاور ضعیفان نیست؟"1

1- فرازی از وصیت شهید میرهادی خوشنویس

  • سیدحمید مشتاقی نیا

راهی که باید رفت

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۳۵ ب.ظ

211

 

کم حرف بودن یک هنر است. نوعی عقلانیت که شخصیت و ابهتی خاص به انسان هدیه می دهد و چه دردها و زخم ها و تلخی ها که از زبان نشأت می گیرد و علاجش جز کم حرفی نیست.

کاظم علی زاده این خصلت را در وجودش نهادینه کرده بود. به راحتی حرف نمی زد. حساس بود کسی غیبتی کند و حرف بی ربطی به زبان بیاورد. نه این که اهل شوخی نباشد و از شادی خوشش نیاید؛ نه! به جا و به موقع، طنز و مطایبه هم داشت؛ اما اهل جلف بازی نبود. چیزی به مصداق "کم گوی و گزیده گوی چون درّ!"

کم حرف بود و نصیحت نمی کرد؛ اما رفتارش آموزنده خلق و خوی اسلامی بود که گفته اند: "کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم"1 جدیّتی که در کار نشان می داد از او فرماندهی با صلابت ساخته بود. به گردان حضرت موسی بن جعفر علیه السلام که می رفتی، چهره هایی را دور و بر کاظم می دیدی که هر کدام در سطح یک فرمانده گردان قابلیت و مقبولیت داشتند. هر کدامشان می توانستند برای خودشان انالرجلی داشته باشند؛ اما می آمدند زیر دست کاظم با افتخار می ایستادند. می دانستند فرماندهی او بالاتر از همه تجارب و تدابیر آنه،ا در عملیات ها راهگشاست و باری به خزانه تجربیاتشان می افزاید.

گردان کاظم به خاطر همین ویژگی، یکی از قوی ترین گردان های رزمی لشکر 25 بود.

جالب بود که اسمش کاظم بود و گردانی که تحویلش دادند نیز هم نام امام موسای کاظم علیه السلام! اما جالب تر این بود که به تأسی از آن امام، کظم غیظ نیز داشت. با این که جدی بود و قاطع اما کسی عصبانیت او را ندید. روی خودش کار کرده بود که برای خدا از احساسات شخصی اش بگذرد و در راه اطاعت از امر خدا هیچ عاملی او را از مسیر اخلاق دینی خارج نسازد.

رفته بودند برای دستگیری چند نفر از عناصر معلوم الحال. قبلش نیاز به شناسایی بود. کاظم از بقیه کاربلدتر و مستعدتر بود. با اشاره شهید حمید نوبخت آهسته وارد مخفی گاه آنها شد و در قسمتی از زیر پله پناه گرفت. یکی از متهمین که از قضا معتاد بود آمد همان بالا نشست و شروع کرد به انجام تخلّی! نجاستش ریخت روی لباس های کاظم؛ اما کاظم به روی خودش نیاورد تا عملیات لطمه نبیند. وقتی برگشت، با کنایه به حمید گفت: همین را می خواستی؟!

با همین جدیت در فوتبال و ورزش های رزمی هم موفق بود؛ همچنین در مطالعه آثار دینی و نیز در امور فنی به خصوص حرفه نجاری.

وارد کاری می شد با اعتقاد جلو می رفت و مسئولیتی که به عهده می گرفت محکم و تمیز انجامش می داد.

کم حرف بودنش در کارهای اطلاعاتی هم کمکش می کرد. گاهی با لباس مبدل می رفت در دل گروهک ها و جماعت قاچاقچی و آنها را تخلیه اطلاعاتی می کرد. همسرش که می پرسید کجا می روی؟ تکه کلامی من در آوردی داشت و می گفت: نشیلو!

زن می فهمید، نشیلو مفهوم وسیعی دارد به گستره انجام هر کار خیری که تنها باید در چشم خدا بیاید و بس. از کمک به فقرا ودستگیری از مستمندان گرفته تا شناسایی عناصر ضدانقلاب و یا درگیری مسلحانه با منافقان. این را که می فهمید نفس راحتی می کشید وآرام می شد و می دانست همسرش که در راه خدا قدم بر می دارد مورد توجه او نیز هست.

در لباس سبز سپاه، خوش تیپ تر و با ابهت تر می شد. انگار سبزی این لباس رنگ زمینه ای بود برای آن که نورانیت چهره او بیشتر به چشم بیاید. همسر جوانش دوست داشت او همیشه همین لباس را به تن داشته باشد؛ اما کاظم برای خودش اعتقاداتی داشت. می گفت: این لباس مقدس است، هر جایی که نباید پوشید. باشد برای جبهه و معرکه جهاد فی سبیل الله.

لباس دامادی اش اما همین لباس سبز و مقدس سپاه بود. همه بدانند کاظم علی زاده ازدواجش هم برای خداست و در مسیری که انتخاب کرده محکم و با جدیّت پیش خواهد رفت.

 

1- مشکاة الأنوار فی غرر الأخبار، على بن حسن طبرسى‏، ص ۴۶؛ بحار الأنوار، علامه مجلسی، ج ‏۶۷، ص ۳۰۹.
قَالَ لِی أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع کُونُوا دُعَاةَ النَّاسِ‏ بِغَیْرِ أَلْسِنَتِکُمْ لِیَرَوْا مِنْکُمُ الِاجْتِهَادَ وَ الصِّدْقَ وَ الْوَرَع‏.
ترجمه:
ابن ابى یعفور گوید: امام صادق علیه السّلام به من فرمود: مردم را به غیر از زبانتان دعوت به دین کنید، تا سعى و کوشش و درستى و پرهیزگارى و خویشتن دارى را از شما مشاهده کنند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

من و خدا!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۵۱ ق.ظ

شهید میرهادی خوشنویس

 

آدم ها باید جنبه نعمت ها و امتیازهایی که نصیب شان می شود را داشته باشند. بعضی ها تا به امکانات و برو و بیایی دست پیدا می کنند خودشان را می بازند وقیافه می گیرند که مثلا ما برای خودمان کسی شده ایم و ...

میرهادی را خیلی ها قبول داشتند. متواضع و با شخصیت و خوش برخورد بود. فکرش کار می کرد. دستی به خیر داشت و... خودش را نباخت. این که چون بیشتر از بقیه مطالعه کرده و دانش بیشتری دارد و موقع صحبت و بحث از بقیه یک سر و گردن بالاتر است، قرآن را با صوت زیبا می خواند و نظرها را به خود جلب می کند، خوش قیافه و خوش تیپ است، از نوجوانی در شمار پیشتازان عرصه انقلاب بوده و سوابق مبارزاتی اش چشمگیر است، یا این که چون درس خوانده و در رشته فیزیک دانشگاه فردوسی مشهد تحصیل می کند، این که ورزش کاری قابل است و تیم های فوتبال محله و شهر بازی او را می پسندند، فرمانده موفقی است و بین نیروهایش مقبولیت دارد و کارها را به خوبی جلو می برد، وضع مالی اش بد نیست و دستش به دهانش می رسد و ... هیچ کدام از اینها باعث نمی شد روحیه خاکی و با صفای خودش را از دست بدهد و فخر بفروشد و منم منمی داشته  باشد و دوستانش را از خودش برنجاند و ... اصلا اگر این طور نبود که این قدر در دل همه جا باز نمی کرد.

فرمانده قهاری که کابوس خط دشمن بود موقع راه رفتن از کوچه و خیابان سر به زیر داشت و چشم در چشم کسی نمی شد.

دانشگاه که می رفت با این نیّت بود که علمی آموخته و به دیگران منتقل کند و قدمی برای جامعه بر دارد.

از پدرش یک مغازه با اجناسش به او ارث رسید. دید دست پدر از دنیا کوتاه است و آن طرف به خیرات و مبرّات نیازمندتر. مغازه و اجناسش را فروخت و به نیابت از او به مدرسه صدر (حوزه علمیه خاتم الانبیاء بابل) که در حال ساخت بود هدیه داد. امروز او و پدرش در ثواب علم وعمل طلابی که در این مدرسه تحصیل کرده اند شریک هستند.

حج هم که رفت به نیابت از پدر بود. فرصتی دست می داد به نیّت و نیابت او طواف مستحبی به جا می آورد. دید پیرزنی نحیف و قد خمیده، تنها و بی کس و کار، توان انجام اعمالش را ندارد. پیش خودش حساب نکرد که من دانشجوی مملکتم، فرمانده گردانم و ... خاکی و بی ادعا او را به دوش کشید و خانه خدا را بدون پیرایگی و دلبستگی و منیّت طواف کرد.

این سبک زندگی، باورقلبی اش بود که در وصیتنامه اش نوشت: "اسلام دین و آئین زنده دلان است و طریق و مسلک عاشقان خداست و مرام و دستور گذر از دنیاست."

جوان بود، پول داشت، تیپ داشت، علم داشت، موقعیت اجتماعی داشت و ... اما برای خدا شاخ و شانه نکشید.

خاطره شهید میرهادی خوشنویس/ بابلسر

  • سیدحمید مشتاقی نیا

کاظم جان من!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۵۷ ق.ظ

متن هفته دفاع مقدس

 

این اولین دیدار دوتایی شان بود در فضای باز. وسط حیاط امامزاده ابراهیم. بعد از زیارت، از همسرش نشانی قبر مادر او را پرسید. با هم رفتند آن جا و فاتحه ای خواندند. بعدش رفتند مزار شهدا. خیلی از دوستان کاظم آن جا بودند و قبرستان را به گلزار تبدیل نمودند. کاظم یکی یکی آنها را زیارت کرد؛ همسر جوانش نیز پا به پای او. آخر ایستاد و نگاهی انداخت به پرچم هایی که بالای هر مزار با وزش باد به رقص می آمدند. چشمانش را تنگ کرد و آهسته گفت: جایگاه من این جاست.

تازه عروس خواست نشنیده بگیرد؛ اما یاد حرفی افتاد که کاظم در همان دیدار اول و موقع خواستگاری به او زده بود. بعد از این که خودش و شغل و تفکراتتش را بیان کرد گفت که شاید این دور هم بودنشان بیشتر از دو سال طول نکشد.

آنچه تعلق نپذیرد خداست؛ اما انسان های الهی هم می توانند به سیاق "صبغةالله"، رنگ و بوی خدایی بگیرند. آزادگی وتعلق ناپذیری هم مثل مهربانی و گذشت و عطاء و خیرخواهی و عدل و ... از صفات بارز الهی است که در وجود انسان های تربیت شده مکتب وحی نیز انعکاس پیدا می کند.

کاظم، همسر و فرزندانش را دوست داشت، جواد را دید، طاهره را نه. به همه آنها عشق می ورزید؛ اما سعی کرد وابسته نباشد. این طوری بیشتر از سایر رزمنده ها در جبهه می ماند و بیشتر در صحنه جهاد حاضر می شد و دلتنگی او را از پا در نمی آورد. از سال 59 در گروه های چریکی و جنگ های نامنظم به فرماندهی دکتر چمران حضور داشت. در عملیات ذوالفقار، میمک، ارتفاعات کله قندی و ... سختی نبرد در کوهستان های غرب را تجربه نمود. در عملیات های رمضان، بیت المقدس، محرم، والفجر ۶، قدس 1و 2و 3، کربلای ۱، کربلای ۴، عملیات صاحب الزمان و کربلای 5 رزمنده و فرماندهی خط مقدمی بود.

چندباری که مجروح شد هم آه و ناله و بی تابی نمی کرد. انگار داشت از تعلق به جسم نیز رها می شد.

سختی های جبهه وجنگ برایش عادی شده بود. جمعی تازه آمده بودند به جبهه. داخل سنگری نشسته بودند برای جلسه و توجیه موقعیت و شرح وظایف. هوا گرم و شرجی و آزار دهنده بود. یکی به شوخی گفت: شما عجب سعادتی دارید که این جا این گرما را تحمل می کنید!

کاظم پاسخی داد که عمق ایمان و باور قلبی او به راهی که انتخاب کرده بود را نمایان می ساخت. گفت: غیر از گرما و حرارت، عقرب و رتیل هم داریم که شب ها می زنند بیرون و می آیند سر وقت رزمنده ها، تیر و آتش وگلوله هم داریم. این جا ماندن فقط توفیق و سعادت نمی خواهد، مرد می خواهد! داخل خانه هم می شود نشست و تسبیح زد و مرگ بر آمریکا گفت و... اما این جا وسط معرکه جهاد با همه رنج ها و خطرهایش ایستادن و با دشمن سینه به سینه شدن مرد می خواهد و صداقت ادعاها و شعارها را اثبات می کند. گر مرد رهی میان خون باید رفت...

نمازهایش ساده و با صفا بود. اول وقت را از دست نمی داد و خلوت نیمه های شب را. سجاده اش گاه با اشک چشم هایش غسل داده می شد.

این اواخر، جوادش را کمتر بغل می گرفت و می بوسید. داشت آماده می شد آخرین زنجیره های دلبستگی مادی را نیز از بال و پر روحش بگشاید. دلتنگی اش را اما در وصیتنامه اش به زبان قلم جاری ساخت: "اما به خانواده کوچک و مظلوم و به تو ای همسر با وفایم و به تو ای فرزند بی گناهم به شما که در نهایت تنهایی بسر بردید و دم برنیاوردید...."

کربلای پنج، معراج او بود. 13 دی ماه 63 تاریخ پیوند زمینی او بود و 21 دی ماه 65 تاریخ پیوند آسمانی اش. درست همان دو سالی که پیش بینی کرده بود.

بلافاصله بعد از عقد به جبهه رفته بود. در این دو سال شاید کمتر از چند ماه در کنار هم بودند؛ اما همسرش هنوز هم بعد از گذشت چند دهه، اسم او را با عزت وعشق به زبان می آورد. "کاظم جان من" از زبانش نمی افتد. تمام این سال ها در خواب و رویا هم صحبت و مونس او بود. این اواخر کاظم جان را می دید که می گفت: من در سوریه هستم. کنار بچه ها مشغول جنگ و دفاع از حرم خانم.

شهید کاظم علیزاده/ بابلسر

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ننگ بر مسئول بی لیاقت

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۴۷ ب.ظ

تعارف که نداریم شهردار بابلسر باید برکنار شود. چرا یک جانباز قطع نخاعی باید بارها پیگیر ساخت یک معبر در پیاده روی کنار خانه اش باشد اما شهرداری به روی مبارک خودش نیاورد؟

ما از نیروی انتظامی بابلسر گله داریم. وضعیت اسفبار سواحل بابلسر داد مردم را در آورده اما مامور انتظامی زورش را بر سر یک جانباز قطع نخاعی خالی کرده و پشت او را به خاک می مالد.

از سپاه گله داریم که چرا در مواقعی آن طور که باید پشت بچه های ارزشی نمی ایستد؟ 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

درد و لبخند!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۰۸ ب.ظ

دست مجروحش را فرو کرد توی گل! انگار نه انگار دارد از آن خون می چکد. بعد هم طوری لبخند زد که فکر کنی دارد خوش می گذراند و ملالی نداشته است جز دوری شما!

پاهایش انگار برای دویدن ساخته شده بود. می دوید تا گره ای از کار کسی باز کند. غم دیگران را غم خودش می دانست. پیش از آن که جهاد سازندگی شروع به کار کند، جهاد سازندگی را شروع کرده بود.

پول جمع کرد تا خانه بی بضاعت ها را سر و سامانی بدهد. به هر کس رو می زد در حد توانشان کمکش می کردند. دیگر همه می دانستند علی اکبر، دارد درد دیگران را مرهم می گذارد. یک بار برای خانواده ای بی بضاعت غذا برد. دید سقف اتاقشان چکه می کند و مادر مجبور است کودکانش را که در خواب بودند جا به جا کند تا خیس نشوند. دلش به درد آمد و غم بر چهره اش نشست. هیچ گاه از غم های خودش با کسی چیزی نگفت و اخمی بر چهره نیاورد؛ اما از غصه دیگران غصه می خورد و درد می کشید. خانه خواهرش همان طرف ها بود. رفت و گفت: تو دست هایت پر از النگو باشد و یکی در همسایگی تو زیر سقفی بخوابد که باران از آن روی بچه هایش می چکد؟

پول جمع می کرد برای ساخت و تعمیر خانه های مردم بی بضاعت که هیچ، خودش آستین بالا می زد و دست به کار می شد و در و دیوار خانه شان را می ساخت یا تعمیر می کرد.

آن روز دستش به چیزی گیر کرد و زخمی شد. خون داشت از آن بیرون می زد که صاحبخانه در حیاط را باز کرد و به خانه آمد. علی اکبر نخواست که مرد با دیدن دست زخمی او شرمنده شده و خجالت بکشد. نه به تشکرشان دل خوش بود و نه به خجالت و شرمندگی شان راضی. زود دست مجروحش را در گل فرو برد و لبخند زد. انگار خوشی های عالم در وجودش موج می زد.

علی اکبر قصابیان

تولد: 26 تیرماه 1334 قاضی محله بابلسر

شهادت: 4 دی ماه 1359 آبادان

مزار: گلزار شهدای امامزاده ابراهیم علیه السلام بابلسر

  • سیدحمید مشتاقی نیا

امان از مسئولان بی عار!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۵:۵۲ ب.ظ


حجت الاسلام سید مرتضی پورعلی، مسئول گروه فرهنگی تبلیغی بقیة الله:

حدودا پنج سال قبل بوده که اعضای گروه تبلیغی بقیه الله در اقدامی نو و مبتکرانه دل به دریا زدند و قدم های جدیدی را درسواحل بابلسر ایجاد نمودند

طلاب جوان مازندرانی گروه بقیه الله با سه هدف مهم در سواحل بابلسر در سال۱۳۹۳حضور پیدا کردند:

 ۱.وظیفه طلاب و قشر مذهبی درقبال تفریح حلال چیست؟

۲.چگونه میتوان با روش و مدل جدیددرسواحل وتفرجگاه ها امر به معروف و نهی از منکر نمود؟

۳.شهرهای ساحلی مازندران به خصوص شهرستان ساحلی زیبای بابلسر را باچه مدل والگویی میشود بعنوان یک شهر ساحلی امن و اخلاقی درسطح جهان معرفی نمود؟

 با پژوهش های زیادی که طی این پنج سال به صورت کاملا جدی ومیدانی صورت گرفته است اعتقاد اعضای گروه تبلیغی بقیه الله بر این است که سواحل زیبای بابلسر دارای ظرفیت بسیار بالاجهت جذب مسافر و توریست داخلی و خارجی میباشد و میشود سواحل بابلسر را بعنوان یک شهر ساحلی زیبا درجهان اسلام معرفی نمود

در یکی دو سال اول حضور طلاب گروه بقیه الله، شبکه های مجازی ورسانه ها و مطبوعات به این اقدام اثرگذار طلاب واکنش مثبت نشان دادند تاجایی که در چند هفته تیتر بسیاری از رسانه های مجازی باعنوان حضور طلبه های بابلسری درسواحل بابلسر بعنوان یک خبر مهم فرهنگی دست به دست میشد.

این حرکت آنقدر مهم و اثرگذار بوده که دو شبکه ضدانقلاب من وتو و بی بی سی هم کلیپ هایی را جهت تضعیف این حرکت تولید نموده و در رسانه هاو شبکه های مجازی خود پخش نمودند.

اما اعضای گروه تبلیغی بقیه الله هر سال مصمم تر به فعالیت خودادامه دادند تاجایی که بعدازپنج سال نهادی مختلف فرهنگی کشور مانند:

شورای عالی انقلاب فرهنگی کشور

ستاد امربه معروف ونهی ازمنکر کشور

سازمان تبلیغات کشور

فرهنگی بسیج کشور و دیگر نهادها از گروه تبلیغی بقیه الله درخواست مدل سازی این حرکت دردیگر استانها را خواستار شدند که تاکنون این گروه دربسیاری از استانها دوره های آموزشی مختلفی را برگزار نموده است.

سخن درباره فعالیت ها این گروه درسطح ملی وآینده آن بسیاراست وقصد گزارش دهی را نداریم.

اما سخنی بامسئولین محترم شهرستان بابلسر: 

طی این پنج سال حضورمان درسواحل بابلسر به لطف خدا و اهل بیت مدیون هیچ یک ازمسئولین شهری بابلسر نبوده ایم.

ایده وحرکت ازخود اعضای گروه بقیه الله بوده وان شاءالله ادامه هم خواهد داشت.

اما سوال ما از مسئولین شهری این است

مجموعه ای که دراین حد به صورت کاملا مستقل توانسته موفقیت های خوبی را درسطح ملی به نام بابلسر بدست بیاورد چرا بعداز پنج سال فعالیت جدی خودجوش ، باید گیر یک کانکس جهت فعالیت های خود درساحل باشد؟

و از ماه ها قبل با پیگیریهای فراوان هنوز این امر اتفاق نیفتد؟

سوال ما از مسئولین شهری این است که چطور مجموعه ای که پنج سال به صورت کاملا عملی و میدانی درسواحل حضور دارد یکبار از این مجموعه در جلسات ساماندهی سواحل دعوت نشده است تا از نظرات جوانان دغدغه مند این شهرستان هم استفاده گردد؟!

مسئول شهری که هیچ ارتباطی با بحث سواحل ندارد در جلسات حضور دارد، مسئولی که یکبارهم حتی شاید به صورت میدانی درکنار مردم ساحل نبوده است در جلسات تصمیم گیری سواحل حضور دارد،

اما از مجموعه ای که درسطح کشور از برنامه ها و نظرات آنها استفاده میشود، مسئولین شهری حتی برای یک بارهم از نظرات آنها استفاده نکرده اند؟!

چرا برای یکبار، حتی برای یک بار یک مسئول شهری (به غیر از امام جمعه)طی این پنج سال برای خدا قوت گویی به طلاب جوان وارد ساحل نشده و از نزدیک کار آنها را مشاهده نکرده است؟

کاری که نزدیک به پنج بار به صورت مستند، گزارش، پخش زنده از رسانه ملی پخش شده است.

گله ما از نوشتن این مطالب صرفا بخاطر عدم نگاه مسئولین به مجموعه ما نیست

ما هدفمان، راهمان ومسیرمان مشخص است

کار خودمان را انجام خواهیم داد

گله از آن است که چرامسئولین شهری به ایده ها نظرات و برنامه های جوانان این شهرستان اهمیت نمیدهند

نه تنها در موضوعات فرهنگی،

که در زمینه های دیگرهم متاسفانه از نظرات جوانان نخبه این شهرغافل اند چرا تنها شهرستانی که بیشترین مسافر در ایام تابستان و نوروز را دارد، سواحل آن به بدترین شکل ممکن اداره میشود و هیچ نظارتی بر آن نیست؟

آقایان مسئولین،

همچنان که از نام شما مشخص است شمامسئولی، یعنی باید به مطالبات،سوالات، و درخواستهای مردم پاسخ دهید

مجموعه گروه بقیه الله با افتخار، تمام موفقیت های خود را مدیون شهر بابلسر،(نه مسئولین بابلسر)میداند

 مابرای هدف وانگیزه خودمان تلاش خواهیم نمود،

نگاهمان هیچ وقت به شماها نبوده ونخواهد بود

اما یادتان باشد شما در پیشگاه خدا واین مردم مسئول هستید مابرای شهرمان طرح دادیم، ایده دادیم

حتی برای درآمدزایی سواحل برنامه نوشتیم، ما قدم های خودمان را برداشتیم، این شما بوده اید که نشنیدید،ندیدید،

نخواندید و توجه نکردید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک، مسئولیت می آورد!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۲۴ ب.ظ

اشک، مسئولیت می آورد!

زبان فقط یکی از نعمت های خداست که اگر قدرش را بدانیم بهشتمان را تضمین میکند و اگر ندانیم...

زبان سلاحی است که خدا مفت و مجانی در اختیارمان قرار داده تا در راهش به کار گرفته و حقایق عالم را تبلیغ کنیم. علی اکبر با همین زبان، که نعمت خداست، از حق می گفت و دین خدا را ترویج می کرد. با همین زبان بچه های فامیل را دور خودش جمع می کرد و از حجاب و نماز برایشان می گفت و جایزه می داد که بیشتر به احکام خدا علاقمند شوند. می گفت: سعی کنید کارهایی که باعث خشنودی حضرت زهرا می شود را بیشتر انجام بدهید. با همین زبان آن چه را که از رفاقت وهمکلامی با روحانیون آموخته بود به دیگران نیز منتقل می کرد. از امام و راه امام می گفت و جوان ها را دور هم جمع می کرد و برای مبارزه با شاه تشکیلات راه می انداخت. دوران سربازی را در تهران گذراند. همان جا بود که به حلقه های مبارزین انقلابی راه پیدا کرد و اعلامیه ها و تصاویر امام را با خودش به بابلسر می آورد. مطالعات عمیق مذهبی داشت. مدتی نگذشت که دانشجوهای دانشگاه را در تهران و یا در بابلسر دور هم جمع می کرد، جلسه تشکیل می داد و آنها را برای مبارزه با شاه سازمان دهی می نمود. دیوارنوشته های انقلابی یارانش در خیابان های بابلسر و فریدون کنار به چشم می آمد.

هر جا می نشست به هر بهانه ای با همین زبان که نعمت بی منّت خداست، از ظلم شاه و ذلت دولت می گفت و از امام و راه کربلایی اش و با منطقی شیوا به تبیین اهداف انقلاب می پرداخت. همین شد که توانست نخستین تظاهرات رسمی ضد حکومت ستمشاهی را در بابلسر راه اندازی کند. آخر تظاهرات هم می ایستادند به نماز. گاه خودش پیشنماز می شد که نشان دهد انقلاب قرار است اسلامی باشد.

او موسس گروه "انقلابیون شهر" بود. برای راهپیمایی به شهرهای اطراف هم می رفت؛ آنهم با غسل شهادت که یعنی تا آخر این راه حتی اگر بی بازگشت باشد، آمده و آماده است و از تیر و تیغ دشمن واهمه ای ندارد.

انقلاب که پیروز شد با همین زبان، بچه ها را دور هم جمع می کرد و به پاسداری از انقلاب فرا می خواند. با همین زبان، مردم را به انجام کار خیر دعوت می کرد و با کمک های آنها مشکلات نیازمندان را برطرف می ساخت. خودش هم هر چه دستش بود را با دیگران قسمت می کرد. به آدم هایی که از نظر مادی جایگاهی نداشتند بیشتر از همه احترام می گذاشت و تواضع نشان می داد. جهاد سازندگی که شروع به کار کرد به مناطق محروم می رفت و باری از دوش بر می داشت و حمام و مدرسه و مسجد و جاده ای را به یادگار می گذاشت.

می رفت پیش مسافرانی که کنار دریا می آمدند و وضع حجاب و رفتارشان چندان مناسب نمود. با آنها صحبت می کرد و از فلسفه حجاب و عفاف می گفت. انگار هر عرصه و میدانی را محل تبلیغ و فرصت معرفی حقایق و معارف دین و انقلاب می دانست.

ماه های اول پیروزی انقلاب، انواع گروهک های انحرافی مثل قارچ همه جا سبز می شدند و روی ذهن جوانها تأثیر می گذاشتند. علی اکبر با آنها بحث می کرد و نمی گذاشت کسی به راحتی فریب بخورد و جذب گروهک هایی بشود که بعدها سر از دامان شرق و غرب در آوردند.

بابت توانمندی های رزمی اش شد مسئول عملیات سپاه محمودآباد و مربی رزم. آموزش نیروها را که برعهده گرفت با جدیّت و مهارت به کار می پرداخت و رزمنده هایی را تربیت می کرد که در دفاع و پاسداری از اسلام و انقلاب با مهارت و ایمان آماده جانفشانی باشند.  اعزام تیم رزمی او به فرماندهی شهید نوبخت به کردستان منجر به نبرد جانانه ای با ضدانقلاب و جدایی طلبان شد که در نهایت، آزادی کامل شهرهای سنندج و دیواندره و سقز و ... را به همراه داشت. شهید علیرضا نوبخت فرماندهی سپاه سقز را برعهده گرفت و علی اکبر هم شد فرمانده عملیات سپاه شهر. نبرد میدانی و نظامی با ضدانقلاب سرجای خود، مثل همیشه با جوان ها ارتباط گرفت و با زبانی خوش و منظقی گویا به بیان حقایق انقلاب و افشای ماهیت ضدانقلاب پرداخت. سقز، جوان های کرد، مجذوب رفتار و گفتار علی اکبر شدند و پا به پای او هر صبح، تحت عنوان پیشمرگان کرد مسلمان، در سطح شهر پیاده روی می کردند و شعارها و سرودهای انقلابی می خواندند و ابهت انقلاب اسلامی را منظم و با شکوه به رخ ضدانقلاب می کشاندند.

تبلیغ فقط مخصوص روحانیون نیست. کسی که دغدغه دین را داشته باشد هر فرصتی را برای تبلیغ و معرفی دین خدا مغتنم می شمارد.

جنگ که شروع شد گروهی چهل و پنج نفره تشکیل داد. این چهل و پنج نفر بعد از آموزش های رزمی، به طور مستقل و هر کس با هزینه شخصی، راهی مناطق عملیاتی جنوب شدند. مدتی طول کشید تا فرماندهان منطقه به گروه تحت فرماندهی علی اکبر قصابیان شناخت کامل پیدا کنند؛ اما وقتی کار حفاظت از یکی از نقاط مرزی شهر محاصره شده آبادان را به این فرمانده دلیر و نیروهایش سپردند دیگر همه جا سخن از توانمندی نیروهایی بود که علی اکبر از بابلسر و فریدونکنار و محمودآباد و تهران در محور "کوت شیخ" جمع کرده بود.

خانواده اش ابتدا با رفتن او به جبهه مخالفت می کردند. با همین زبان نرم و منطق شیوایش دست و پای مادر را بوسید و از ضرورت دفاع از اسلام و میهن و انقلاب و راه امام سخن گفت و بالاخره همه را قانع کرد که پاسداری از امام و دفاع از کشور آنهم در شرایطی که بخش هایی از خاک وطن زیر چکمه های دشمن است، بر همه امور حتی ازدواجش ترجیح دارد.

با همین زبان بود که در آخرین اعزام، از شهادت و شیرینی لقاءالله گفت و از مقام شهیدان و لذت پیوستن به قافله نینوا و دلها را برای وداع در آخرین دیدار آماده کرد. آخرین جمله ای که خانواده از او به خاطر دارد همین است: دیدار به کربلا...

هربار اسم امام زمان را که می شنید اشک از چشمانش جاری می شد. اشک، انتهای عشق او به امامش نبود بلکه نشانه ای از آغاز مسیری بود که جهاد با ذهن و زبان و قلم و قدم و جسم و جان از لوازم آن است. اشک اگر حقیقی باشد، نقطه جوشش تعهد است و مسئولیت به همراه دارد. دست و پا و زبان و جسم و روحش در خدمت اشکی بود که به شوق مولایش می ریخت. برای همین بود که آرام و قرار نداشت.

 

علی اکبر قصابیان

تولد: 26 تیرماه 1334 قاضی محله بابلسر

شهادت: 4 دی ماه 1359 آبادان

مزار: گلزار شهدای امامزاده ابراهیم علیه السلام بابلسر

  • سیدحمید مشتاقی نیا