اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انقلاب 1440 ساله» ثبت شده است

شباهت میان انقلاب اسلامی و انقلاب نبوی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۶:۵۴ ب.ظ

index_Copy شباهت میان انقلاب اسلامی و انقلاب نبوی


می‌توان با یک بررسی کلی وجه شباهت‌هایی را میان انقلاب نبوی رسول گرامی اسلام صلی‌الله علیه وآله وسلم و انقلاب ایران برشمرد.

هرچند که این دو انقلاب ازنظر زمانی و فرهنگ مردمی و موقعیت جغرافیایی و زبان و قومیت انقلابیون با یکدیگر تفاوت روشنی دارند؛ اما در یک سری مسائل اساسی وجه اشتراک‌هایی دارند که اگر در هر قوم و ملت دیگری این ویژگی‌ها یافت شود می‌توان گفت که آن‌ها هم خواهند توانست انقلابی اسلامی بر پایه عدل و تکریم مردم و معارف حقۀ الهی تشکیل بدهند.

وجود رهبری واحد عادل که جامعه را به‌طور عالمانه بر اساس موازین اعتقادی و دینی به سمت کمال و سعادت هدایت می‌کند و موردقبول عموم مردم است و تلاش دارد ادامه‌دهندۀ راه انبیاء و امامان علیهم‌السلام و مدافع حقوق مستضعفین است و در برابر استکبار و ظلم سر خَم نمی‌کند از ویژگی‌های اصلی‌ای است که می‌توان وجه اشتراک این دو انقلاب دانست. (1)


پی‌نوشت:

1) برای مطالعه بیشتر به منابع زیر مراجعه نمایید:

صحیفه امام، جلد 9، صفحه 51؛ صحیفه امام، جلد 10، صفحه 480؛ صحیفه امام، جلد 14، صفحه  93؛ صحیفه امام، جلد 7، صفحه 54؛ صحیفه امام، جلد 16، صفحه 138

وبلاگ سبک زندگی اسلامی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نوکری که شاخ و دم ندارد

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۵۷ ق.ظ

50e10d9ff40fa57d3d1a07fa06625534_XL_Copy نوکری که شاخ و دم ندارد


یکی از برنامه‌هایی که استعمار برای کشورهای مستعمره خود پیاده می‌کند نیازمند نگه‌داشتن آن کشور است؛ اما گاهی کشورهایی که استعمار می‌شوند کشورهایی ثروتمند هستند و در فقر نگه‌داشتن این کشورها سخت است؛ این‌گونه کشورها اگر استعمار بشوند بهترین بازار را می‌توانند برای کشورهای استعمارگر ایجاد کنند.

ایران یکی از کشورهایی است که روزگاری مستعمره آمریکا بود؛ این مستعمره برای آمریکا بسیار مهم بود؛ امریکا در منطقه خلیج‌فارس و خاورمیانه منافع زیادی داشت و بهترین نگهبان آمریکا دولت پهلوی بود اما آمریکا هیچ‌گاه به این قانع نبود و مزد این خدمت را بسیار خوب پرداخت می‌کرد؛ آمریکا برای این نگهبان خود نه‌تنها امکاناتی نمی‌داد بلکه به هر صورتی که می‌توانست ثروت ایران را به‌حساب های بانکی و اقتصاد خود جاری می‌کرد؛ شاید خیلی برای جوانان ما عجیب باشد و شاید این ضعف رسانه دارها باشد که این نکات را کم گفته‌اند؛ نفت یکی از ثروت‌هایی بود که به ارزانی به امریکا فروخته می‌شد و چاه‌های آمریکا به قیمت پایینی لبریز از نفت خام ایران می‌شد اما آمریکا این نگهبان و نوکر خود را بیش از این‌ها باید استعمار می‌کرد؛ پول ناچیزی که آمریکا به ایران می‌داد هم باید به نحوی به اقتصاد آمریکا برمی‌گشت.

امروزه ایران از چند محصول حداقل به‌خوبی بهره می‌برد؛ محصولاتی مانند گندم، برنج و تخم‌مرغ ساده‌ترین محصولاتی هستند که در ایران تولید می‌شوند؛ البته ساده بودن به دلیل جغرافیای خوب ایران است نه زحمت نداشتن این محصولات اما جالب اینجاست که در دوران پهلوی آمریکا، این محصولات را به قیمت گران و گزاف به شاه پهلوی می‌فروخته است؛ جالب‌تر اینکه شاه در اعترافی اعلام می‌کند که آمریکا این محصولات را به چند برابر قیمت به ما می‌فروشد؛ شاه در نطقی می‌گوید که گندمی که 100 دلار قیمتش بوده است 1200 دلار از آمریکا خریداری می‌شده است؛ این اعتراف از شاه بسیار مهم است؛ برنج‌های آمریکایی هم جای برنج مرغوب ایران را گرفته بود؛ برای تولید تخم‌مرغ هم نه فناوری مناسب وجود داشته است نه نیروی انسانی کافی؛ این آماری است که در دوران پهلوی هم پخش‌شده است و به‌هیچ‌وجه قابل‌انکار نیست.

انسان با شنیدن این آمار، تعجب می‌کند از گفتار بعضی از افراد ساده و غافل که گاهی در صف نانوایی یا در تاکسی می‌گویند یاد دوران پهلوی به خیر؛ واقعاً تعجب ندارد که کسی از دوران نوکری کشورش به دوران خوش یاد کند و دل‌تنگ آن دوران شود؟

وبلاگ یهودیت، مسیحیت، اسلام

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یک آسمان صاف آبی‌تر

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۴۹ ق.ظ

fajr07-infotic-2_Copy یک آسمان صاف آبی‌تر 


ناخن کشیدید و به‌جایش پَر درآوردیم

 

تا عشق را در مسلکی دیگر درآوردیم

 

ما نخل نه! ما سَروهای سربه‌سر بودیم

 

سر را جدا کردید و ما صد سر درآوردیم

 

نذر بدی کُشتید مردان و پسرها را

 

چادر به چادر مادر و دختر درآوردیم

 

خون را به دیوار جهالت اسپرِی کردیم

 

از مُشت هامان تیزی خنجر درآوردیم

 

سقف شما زندان سرد و بی چراغی بود

 

با هر شهیدی از دلش یک دَر درآوردیم

 

جمهوری اسلامی عشق آمد و از صلح

 

یک آسمان صافِ آبی‌تر درآوردیم

 

مرزی ندارد «آ» ی ِ آزادی ما وقتی

 

از قلب آن ویرانه‌ها کشور درآوردیم

 

ما بچه‌های انقلابیم از خوشی سرشار

 

آخر از عمق رنج هامان زَر درآوردیم (1)


پی‌نوشت:

1) فروغ تنگاب

  • سیدحمید مشتاقی نیا

غرب زدگی و تربیت غیر ایرانی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۱۴ ق.ظ

1465581_312_Copy غرب زدگی و تربیت غیر ایرانی


کشور ایران از سالیان دور، کشوری اسلامی بوده و حاکمان آن‌ها نیز بشدت به این مسئله واقف بودند و به این اعتقاد مردم یا اعتقاد داشتند و یا حداقل احترام می‌گذاشتند؛ در زمان پهلوی که مردم از فقر و بی‌عدالتی به تنگ آمده بودند که هیچ بلکه از رفتار دین‌ستیزی خاندان پهلوی نیز بسیار نارضایتی داشته و خشمگین شده بودند؛ زیرا شاه و دربار به هیچ‌یک از اصول دینی پایبند نبوده بلکه خلاف آن عمل می‌کردند؛ البته این رفتار محمدشاه نشانگر تربیت اوست و نشان می‌دهد که او جهان‌بینی کاملاً متفاوت با مردم و فرهنگ ایران دارد؛ او یک لائیک است؛ البته از نوع دیکتاتور آن که آن سری رفتارها و بایدها و نبایدهایی که خودش می‌پسندد را انجام می‌داد. (1)


پی‌نوشت:

1) پس از سقوط، صفحه 67 

سایت روشنگری

  • سیدحمید مشتاقی نیا

قاسم بهترین شاگردم بود

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۰۷ ب.ظ

n00570585-b_Copy قاسم بهترین شاگردم بود


چند سالی بود، به بهمن‌ماه که می‌رسیدیم، به مناسبت پیروزی انقلاب، علاوه بر تزئینات و جشن‌های معمول، مسابقات فوتبال هم در مدرسه برگزار می‌کردیم.

بهمن‌ماه سال 1365 سومین سالی بود که مسابقات فوتبال را، بانام جام فجر برگزار می‌کردیم؛ گروه سوم تجربی الف که قاسم هم در آن گروه بازی می‌کرد، یکی از اصلی‌ترین شانس‌های قهرمانی آن سال مدرسه بود؛ بیشتر بچه‌های گروه سوم تجربی الف از کلاس اول دبیرستان باهم بودند و فوتبالشان حرف نداشت؛ آن‌ها همان سال اول هم بااینکه از بچه‌های سال بالایی ریزه میزه تر بودند تا فینال آمدند، ولی فینال را به بچه‌های چهارم انسانی باختند و دوم شدند؛ سال قبل هم اول شده بودند و امسال هم شانس اصلی قهرمانی بودند؛ بچه‌های مدرسه هم همین نظر را داشتند؛ بخصوص این‌که محمدرضا هم که سال سوم تجربی بود و بازی خوبی داشت امسال انتقالی‌اش را از مدرسه‌ی دیگری گرفته بود و همکلاس قاسم شده بود.

علیرضا برادر بزرگ‌تر محمدرضا بود که کلاس چهارم ریاضی بود که او هم خوب بازی می‌کرد؛ از همان روزهای اول که کلاس‌ها اسامی بازیکنانشان را به من می‌دادند، بین علیرضا و بچه‌های سوم، بخصوص کاپیتانشان، قاسم، کری خوانی گرمی شروع‌شده بود؛ برای مسابقات آن سال چهارده گروه ثبت‌نام کرده بودند؛ بازی‌های خوبی بود و بااینکه در همه‌ی گروه‌ها بازیکن‌های خوبی داشتیم، از همان بازی‌های اول می‌شد فهمید که شانس اول قهرمانی، سوم تجربی الف و چهارم ریاضی الف بودند؛ از بین این دو گروه هم با توجه به این‌که بچه‌های سوم، چند سال کنار هم بودند و بیرون از مدرسه هم‌گروه داشتند و هر هفته با گروه‌های دیگر مسابقه می‌دادند، بازی یکدست‌تر و روان‌تری داشتند؛ همان‌طور که بازی‌ها جلو می‌آمد، گروه‌های ضعیف‌تر غربال می‌شدند و قوی‌ترها بالا می‌آمدند؛ گروه‌های نیمه‌نهایی که مشخص شدند، هم‌گروه قاسم و هم‌گروه علیرضا بینشان حاضر بودند.

بازی اول بین چهارم ریاضی ب و چهارم انسانی الف بود؛ گروه چهارم ریاضی جلو افتاده بود؛ اواخر بازی، موقع دریبل، ضربه‌ای به ساق پای علیرضا خورد و مصدوم شد؛ ولی گروهشان بازی را برد و به فینال رسید؛ بازی بعد را هم سوم تجربی از چهار انسانی ب برد و در فینال حریف چهارم ریاضی شد که قرار بود دو روز بعد، روز شنبه، بیست و یکم بهمن برگزار شود؛ فردا علیرضا با پای گچ گرفته وارد مدرسه شد؛ قاسم و بچه‌های سوم، کلی سربه‌سرش گذاشتند؛ می‌گفتند علیرضا از ترس باخت خودش را به مصدومیت زده است؛ قاسم می‌گفت: علیرضا از ترس باخت پاشو گچ گرفته؛ بابا بازی درنیار، قول می دم بهتون کم گل بزنیم.

محمدرضا هم که زیر بغل علیرضا را گرفته بود، گفت: آره! منم همینو بهش گفتم؛ گفتم تو که دیگه داداشمی، خودم هوا تو داشتم، این کارا لازم نبود؛ علیرضا هم چیزی نمی‌گفت و فقط می‌خندید؛ بیست و یکم بهمن شد و نوبت مسابقه‌ی فینال رسید؛ همه‌ی کلاس‌ها برای تماشای بازی فینال تعطیل‌شده بودند و مدیر و ناظم و معلم‌ها هم کناری ایستاده بودند و بازی را تماشا می‌کردند؛ جام، جوایز و مدال‌ها را، مرتب، روی میزی که کنار زمین گذاشته بودند چیده بودند تا بعد از بازی به گروه‌های برتر اهدا کنند؛ علیرضا با پای گچ گرفته کنار زمین ایستاده بود و با بچه‌های گروهش صحبت می‌کرد و برای بازی نقشه می‌کشید؛ قاسم هم که خودش را گرم می‌کرد، گاهی سری به آن‌ها می‌زد و متلکی می‌انداخت و فضا را عوض می‌کرد وبرمی گشت؛ می‌گفت: بچه‌ها به حرفش گوش ندید، اون اگه بازی بلد بود که این بلا سرش نمی اومد؛ بچه‌های مدرسه هم هرکدام گوشه‌ای جمع شده بودند و یکی از گروه‌ها را تشویق می‌کردند؛ حتی دانش‌آموزانی که علاقه‌ای هم به فوتبال نداشتند، به خاطر هیجان و حساسیتی که این چندروزه در مدرسه به وجود آمده بود برای تماشای بازی آمده بودند؛ بین بچه‌های مدرسه، گروه سوم و کاپیتانش، قاسم که علاوه بر بازی خوب، اخلاق خوبش هم باعث محبوبیتش شده بود، طرفدار بیشتری داشت.

بازی که شروع شد، همان اولین توپی که به قاسم رسید، زیر پای قاسم رفت؛ قاسم زمین خورد و از درد به خودش پیچید؛ بازی چند دقیقه متوقف شد؛ قاسم طوری درد می‌کشید که نمی‌توانست تکان بخورد. با زحمت او را به کنار زمین بردند، صندلی برایش آوردند و روی صندلی نشست؛ مدیر هم مثل من خیلی ترسیده بود و مدام با خودش می‌گفت عجب جام پردردسری شد جام امسال؛ درد قاسم به حدی بود که می‌خواستیم قاسم را ببریم دکتر که نگذاشت و کناری نشست تا بازی ادامه پیدا کند؛ بازی دو گروه، بدون علیرضا و قاسم، بهترین بازیکنان دو گروه، ادامه پیدا کرد؛ همین هم باعث شده بود شور و حال بازی کمتر شود؛ من داور بازی بودم و مدام در طول زمین حرکت می‌کردم؛ یک‌بار که از کنار قاسم رد می‌شدم، متوجه علیرضا شدم که کنار قاسم ایستاده بود و باهم حرف می‌زدند؛ با خودم گفتم دو تا مصدوم‌ها باهم گرم گرفته‌اند؛ نزدیک‌تر که شدم حرف‌های علیرضا را شنیدم که بازی گروهش را ول کرده بود و با قاسم صحبت می‌کرد؛ می‌گفت: من می دونم که اینا همش فیلمه، اتفاقی برای تو نیفتاد که نتونی بازی کنی؛ دست قاسم را گرفته بود و سعی داشت او را به بازی برگرداند، اما قاسم زیر بار نمی‌رفت و با آخ‌واوخی که مشخص بود فیلم است، سربه‌سرش می‌گذاشت؛ می‌گفت: برو گروه تو تشویق کن، برو که وقتی باختید بهانه‌ای نداشته باشی؛ برو؛ نکن، دردم می یاد؛ وای وای.

خودم هم از این‌که قاسم، باآن‌همه آمادگی، به این سادگی و بی‌مقدمه مصدوم شده باشد تعجب کرده بودم؛ با خودم گفتم اگر واقعاً حق با علیرضا باشد، قاسم خیلی مرد است، بااینکه خیلی ما را، بخصوص آقای مدیر را ترسانده بود؛ بازی را بچه‌های سوم بردند؛ علیرضا هم تا آخر بازی کنار قاسم ماند و بعد از بازی قاسم را بغل گرفت و پیشانی‌اش را بوسید؛ بعدها فهمیدم که قاسم و بچه‌های گروهش توافق کرده بودند که برای این‌که بازی مردانه و برابر باشد، بهتر این است که قاسم هم در بازی نباشد و برای این‌که به غرور بچه‌های چهارم برنخورد، بهتر دیده بودند قاسم اول بازی خودش را به مصدومیت بزند و از بازی خارج شود. همان‌که اتفاق افتاد.

موقع اهدا جوایز، قاسم بااینکه سعی می‌کرد خودش را مصدوم نشان بدهد، اما مشخص بود اتفاقی برایش نیفتاده است؛ مسئله‌ای که باعث خوشحالی مدیر شده بود و مدام می‌گفت خدا را شکر؛ خدا را شکر؛ فکر کنم اگر می‌فهمید قاسم فیلم بازی کرده، بدجور تنبیهش می‌کرد؛ آن مسابقه باعث شد دوستی عمیقی بین بازیکنان دو گروه به وجود بیاید؛ بخصوص بین قاسم و علیرضا؛ آن سال تعدادی از بچه‌ها امتحانات نهایی را داده و نداده، برای جبهه ثبت‌نام کردند؛ قاسم، محمدرضا و علیرضا هم که ازقضا از شاگردهای زرنگ و درس‌خوان مدرسه هم بودند هم جزءشان بودند؛ دوره‌ی آموزشی‌شان را باهم طی کردند؛ با توجه به این‌که ورزشکار هم بودند، فرمانده ی آموزشی‌شان هم از آن‌ها راضی بود.

بچه‌ها آنجا هم بساط فوتبال را راه انداخته بودند و آنجا هم باهم کُری می‌خواندند؛ بعد از آموزش آن‌ها را فرستاده بودند جنوب. عملیاتی در پیش بود و از بین آن‌ها به محمدرضا اجازه‌ی حضور نداده بودند؛ می‌گفتند از یک خانواده فقط یک نفر می‌تواند در عملیات شرکت کند؛ مهرماه بعد که مدرسه باز شد، از محمدرضا خواستیم برای بچه‌های مدرسه سخنرانی کند؛ می‌گفت شب عملیات بچه‌ها خداحافظی گرمی باهم کردند و راهی شدند؛ گروهانشان خوب پیش رفته بود، اما یگان کناری لنگ زده بود و آن‌ها قیچی شده بودند؛ بچه‌ها محاصره‌شده بودند و تا امروز پیکر خیلی‌هایشان همان‌جا، در خاک عراق مانده است.‌

آن سال، جای چند نفر در دبیرستان ما خالی بود؛ دبیرستان ما، دو شهید داده بود و دو مفقودالاثر؛ بیست‌وهشت سال از آن روز گذشت و علیرضا و قاسم بالاخره از محاصره بیرون آمدند؛ همان‌طور که باهم محاصره‌شده بودند، باهم هم از محاصره خارج شدند؛ پیکر هردوی شان را که کنار هم افتاده بودند شناسایی کرده بودند؛ دیروز تشییع‌جنازه‌ی شان بود؛ توی راه مدیر را هم دیدم؛ پیر شده بود؛ پرسیدم بچه‌ها را یادش مانده یا نه؛ بغض کرد؛ گفت: مگه می شه بچه‌های خودمو نشناسم؛ اونم عجوبه هایی مثل اینا رو؛ این پسره همون موقع هم مرد بود؛ همون روز که به خاطر شکستن پای رفیقش، خودشو زد به مصدومیت؛ این مگه همون نیست؟ گفتم: چرا، هردو شونن؛ مدیر سری تکان داد و گفت: حق شون همین بود؛ دنیا جای همچین آدمایی نیست، باید شهید می‌شدن؛ پرسید: محمدرضا چیکار می کنه؟ گفتم: هیچی، بعد از اون سال، دیگه فوتبالو گذاشت کنار؛ تابوت علیرضا و قاسم را کنار هم تشییع کردند؛ انگار اول یکی‌شان شهید شده بود و آن‌یکی برای این‌که مردانگی‌اش را ثابت کند، این‌همه سال خودش را به شهادت زده بود. (1)


پی‌نوشت:

1) مجتبی صفدری

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عصر بهلوی؛ همجنسگرایی و بهائیت

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۳۷ ب.ظ

94c550212539b428e915b05ddcc2551c_S_Copy عصر بهلوی؛ همجنسگرایی و بهائیت

دو پدیده بارز در زمان پهلوی، همجسگرایی و بهایی‌گری است؛ سران مملکتی باید جلوی فساد را بگیرند، نه اینکه به آن دامن بزنند؛ کشوری که پیدا کند، فتح آن کار آسانی است؛ این مسئله چیزی بود که مراجع و مردم از آن باخبر شده بودند و هر طور که می‌شد باید جلوی این مسئله می‌ایستادند؛ افراد در صدر قدرت مبتلابه همجنسگرایی بودند و این کار را انجام می‌دادند افرادی همچون شخص شاه و هویدا؛ هویدا را شخصی مخنث می‌دانستند؛ یعنی بین حالات زنانگی و مردانگی سردرگم بود. (1)


پی‌نوشت:

1) دخترم فرح، صفحه 296 و 306

 سایت روشنگری

  • سیدحمید مشتاقی نیا

هوس های گران!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۳۷ ب.ظ

d3ce7dc8c6e117e02ce7f18448b37130_S_Copy هوس‌های گران


محمدرضا در طول زندگی‌اش با زن‌های زیادی رابطه داشت؛ او برای این رفیقه های یک‌شب یا چندماهه پول و جواهرات زیادی را صرف کرد؛ البته ازدواج‌های محمدرضا از بی‌بندوباری او جلوگیری نمی‌کرد؛ او برای چند ملاقات با یک دختر آرتیست تئاتر جواهراتی به ارزش یک‌میلیون دلار پول داد یا به فوزیه تقریباً پانصد هزار تومان بعد از جدایی داد؛ او حتی حاضر بود برای یک رابطه یک‌ماهه ده میلیون تومان به زنان بدهد؛ از این موارد بسیار زیاد است. این در حالی بود که در آن ایام حقوق یک ستوان 55 تومان بیشتر نبوده.

سایت روشنگری

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وزیر یا مأمور خوشگذرانی؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۳۱ ب.ظ

2655776_Copy وزیر یا مأمور خوش‌گذرانی


واقعاً باید برای ایران و مردم ایران دل سوزاند که در آن برهه از زمان یک همچنین حاکمان و پادشاهانی داشتند؛ واقعاً جای بسی تأسف و ننگ است.

فریدون هویدا درباره علم و خوش‌گذرانی با شاه می‌گوید: چند تن از همکارانم به من خبر دادند که اردشیر زاهدی و اسدالله علم مأمور ترتیب دادن مجالس خوش‌گذرانی برای ارباب خود هستند؛ ولی بااین‌حال نمی‌توانستم این مسئله را باور کنم تا در نیویورک، در آن سال، با یک زن آمریکایی که چند سال در تهران زبان انگلیسی درس می‌داد، ملاقات کردم و از او شنیدم که موقع اقامتش در تهران، یک‌شب علم او را برای شرکت در میهمانی به منزل خود دعوت کرد و در آنجا ضمن یک پذیرایی مفصل و احترام فراوانی که برایش قائل شد، او را به یک اتاق پذیرایی برد که هیچ‌کس در آن نبود و بلافاصله بعدازآن که علم از اتاق بیرون رفت در دیگری باز شد و شاه به درون آمد. (1)


پی‌نوشت:

1) دربار به روایت دربار، صفحه9

سایت روشنگری 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دهه فجر بابل تا پنج شنبه ادامه دارد!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۶:۰۲ ق.ظ

دهه فجر امسال با فاطمیه شروع شد که یادمان نرود سنگ بنای انقلاب، معنویت و عشق به اهل بیت است.

بیست و دوم بهمن روز تجدید میثاق با انقلاب و راه شهدا و آرمان های اسلام بود.

پنج شنبه اما قرار است ثابت شود انقلاب اسلامی یک جریان پویا و مستمر است که در بعثت چهل سالگی خود، تفکر خودباختگی و غرب باوری را با صدای بلند نفی می کند.

شنیده ام به همت دوستان بسیج دانشجویی و با همراهی تشکل های دیگر ارزشی و نیز حمایت و حضور بزرگان شهر، تجمع مخالفت با تصویب احتمالی لوایح استعماری در یکی از مساجد بابل برگزار خواهد شد.

منتظر اطلاع رسانی دوستان باشید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اسب وطن

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۳۹ ق.ظ

2655776_Co121py اسب وطن


یکی دو سال بود که تازه پیکان را مونتاژ می‌کردیم، ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ شاه ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﻭ ﺧﻮﺷﻮﻗتی ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﭘﻴﻜﺎﻥ ﺭﺍ به‌عنوان ﭘﻴـﺮﻭﺯی ﺻﻨﻌﺘﻲ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﭼﺎﺋﻮﺷﺴﻜﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﭼﺎﺋﻮﺷﺴﻜﻮ ﺑﻪ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺳﺐ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﺑﺪﻫﻴﺪ ﺑﻬﺘـﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳـﺖ  ﻛﻪ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴی ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ ﺑﺮﻳﺘﺎﻧﻴﺎ ﻣﻮﻧﺘﺎﮊ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ خودتان بفروشید.

شاه هیچ عقیده‌ای به پیشرفت کشور از داخل نداشت، داستان محمدرضا همچون فرزندی است که به پدرش گفته: (شما نمی‌فهمید و افکارتان قدیمی است) بعد هم وسایل را جمع کرده و به امید پیشرفت از خانه بیرون رفته، ولی پول‌توجیبی‌اش که تمام شود و یا هنگام سود بردن که می‌شود، دوباره به آغوش خانواده بازمی‌گردد، شاه هم خود را به خارجی‌ها فروخته بود، فروشی که در آن جنس فروخته‌شده باز پس گرفته نمی‌شود. (1)


پی‌نوشت:

1) کتاب دخترم فرح، صفحه 206

سایت روشنگری

  • سیدحمید مشتاقی نیا

برده!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۴۱ ق.ظ

6e932c2bd184c7ea3bc9a63aedff8704_S_Copy برده


حکومت محمدرضا برای کشورمان مملو از صحنه‌هایی بود که می‌توان اسمش را (توسری‌خور) بودن کشورمان گذاشت؛ مثلاً در مسئله اطلاعات مهم کشوری، ساواک را خودِ آمریکایی‌ها درست کرده بودند به نقل از شاه: همین رئیس ساواک و معاون او و مدیران ارشد همه‌شان با آمریکایی‌ها ارتباط دارند و برای حفظ ظاهر می‌آیند و از من اجازه می‌خواهند، درحالی‌که قبل از کسب اجازه اطلاعات موردنیاز را به آمریکا و انگلیس رد کرده‌اند.

وقتی آمریکایی‌ها اطلاعاتی را می‌خواستند، محمدرضا می‌گفت: من باید احترامم دست خودم باشد. وقتی آمریکایی‌ها احترام می‌گذارند و رعایت اخلاق را می‌کنند (!) و رسماً از ما اطلاعات می‌خواهند، ما باید خواست آن‌ها را فراهم کنیم. چون آن‌ها باقدرتی که دارند خیلی راحت می‌توانند این اطلاعات را کسب کنند. (1)

شاه مملکت که از خودش ضعف نشان دهد و برده‌ی این‌وآن باشد، تکلیف دیگران مشخص است.


پی‌نوشت:

1) تاج‌الملوک، صفحه 388

سایت روشنگری

  • سیدحمید مشتاقی نیا