قاسم بهترین شاگردم بود
چند سالی بود، به بهمنماه که میرسیدیم، به مناسبت پیروزی انقلاب، علاوه بر تزئینات و جشنهای معمول، مسابقات فوتبال هم در مدرسه برگزار میکردیم.
بهمنماه سال 1365 سومین سالی بود که مسابقات فوتبال را، بانام جام فجر برگزار میکردیم؛ گروه سوم تجربی الف که قاسم هم در آن گروه بازی میکرد، یکی از اصلیترین شانسهای قهرمانی آن سال مدرسه بود؛ بیشتر بچههای گروه سوم تجربی الف از کلاس اول دبیرستان باهم بودند و فوتبالشان حرف نداشت؛ آنها همان سال اول هم بااینکه از بچههای سال بالایی ریزه میزه تر بودند تا فینال آمدند، ولی فینال را به بچههای چهارم انسانی باختند و دوم شدند؛ سال قبل هم اول شده بودند و امسال هم شانس اصلی قهرمانی بودند؛ بچههای مدرسه هم همین نظر را داشتند؛ بخصوص اینکه محمدرضا هم که سال سوم تجربی بود و بازی خوبی داشت امسال انتقالیاش را از مدرسهی دیگری گرفته بود و همکلاس قاسم شده بود.
علیرضا برادر بزرگتر محمدرضا بود که کلاس چهارم ریاضی بود که او هم خوب بازی میکرد؛ از همان روزهای اول که کلاسها اسامی بازیکنانشان را به من میدادند، بین علیرضا و بچههای سوم، بخصوص کاپیتانشان، قاسم، کری خوانی گرمی شروعشده بود؛ برای مسابقات آن سال چهارده گروه ثبتنام کرده بودند؛ بازیهای خوبی بود و بااینکه در همهی گروهها بازیکنهای خوبی داشتیم، از همان بازیهای اول میشد فهمید که شانس اول قهرمانی، سوم تجربی الف و چهارم ریاضی الف بودند؛ از بین این دو گروه هم با توجه به اینکه بچههای سوم، چند سال کنار هم بودند و بیرون از مدرسه همگروه داشتند و هر هفته با گروههای دیگر مسابقه میدادند، بازی یکدستتر و روانتری داشتند؛ همانطور که بازیها جلو میآمد، گروههای ضعیفتر غربال میشدند و قویترها بالا میآمدند؛ گروههای نیمهنهایی که مشخص شدند، همگروه قاسم و همگروه علیرضا بینشان حاضر بودند.
بازی اول بین چهارم ریاضی ب و چهارم انسانی الف بود؛ گروه چهارم ریاضی جلو افتاده بود؛ اواخر بازی، موقع دریبل، ضربهای به ساق پای علیرضا خورد و مصدوم شد؛ ولی گروهشان بازی را برد و به فینال رسید؛ بازی بعد را هم سوم تجربی از چهار انسانی ب برد و در فینال حریف چهارم ریاضی شد که قرار بود دو روز بعد، روز شنبه، بیست و یکم بهمن برگزار شود؛ فردا علیرضا با پای گچ گرفته وارد مدرسه شد؛ قاسم و بچههای سوم، کلی سربهسرش گذاشتند؛ میگفتند علیرضا از ترس باخت خودش را به مصدومیت زده است؛ قاسم میگفت: علیرضا از ترس باخت پاشو گچ گرفته؛ بابا بازی درنیار، قول می دم بهتون کم گل بزنیم.
محمدرضا هم که زیر بغل علیرضا را گرفته بود، گفت: آره! منم همینو بهش گفتم؛ گفتم تو که دیگه داداشمی، خودم هوا تو داشتم، این کارا لازم نبود؛ علیرضا هم چیزی نمیگفت و فقط میخندید؛ بیست و یکم بهمن شد و نوبت مسابقهی فینال رسید؛ همهی کلاسها برای تماشای بازی فینال تعطیلشده بودند و مدیر و ناظم و معلمها هم کناری ایستاده بودند و بازی را تماشا میکردند؛ جام، جوایز و مدالها را، مرتب، روی میزی که کنار زمین گذاشته بودند چیده بودند تا بعد از بازی به گروههای برتر اهدا کنند؛ علیرضا با پای گچ گرفته کنار زمین ایستاده بود و با بچههای گروهش صحبت میکرد و برای بازی نقشه میکشید؛ قاسم هم که خودش را گرم میکرد، گاهی سری به آنها میزد و متلکی میانداخت و فضا را عوض میکرد وبرمی گشت؛ میگفت: بچهها به حرفش گوش ندید، اون اگه بازی بلد بود که این بلا سرش نمی اومد؛ بچههای مدرسه هم هرکدام گوشهای جمع شده بودند و یکی از گروهها را تشویق میکردند؛ حتی دانشآموزانی که علاقهای هم به فوتبال نداشتند، به خاطر هیجان و حساسیتی که این چندروزه در مدرسه به وجود آمده بود برای تماشای بازی آمده بودند؛ بین بچههای مدرسه، گروه سوم و کاپیتانش، قاسم که علاوه بر بازی خوب، اخلاق خوبش هم باعث محبوبیتش شده بود، طرفدار بیشتری داشت.
بازی که شروع شد، همان اولین توپی که به قاسم رسید، زیر پای قاسم رفت؛ قاسم زمین خورد و از درد به خودش پیچید؛ بازی چند دقیقه متوقف شد؛ قاسم طوری درد میکشید که نمیتوانست تکان بخورد. با زحمت او را به کنار زمین بردند، صندلی برایش آوردند و روی صندلی نشست؛ مدیر هم مثل من خیلی ترسیده بود و مدام با خودش میگفت عجب جام پردردسری شد جام امسال؛ درد قاسم به حدی بود که میخواستیم قاسم را ببریم دکتر که نگذاشت و کناری نشست تا بازی ادامه پیدا کند؛ بازی دو گروه، بدون علیرضا و قاسم، بهترین بازیکنان دو گروه، ادامه پیدا کرد؛ همین هم باعث شده بود شور و حال بازی کمتر شود؛ من داور بازی بودم و مدام در طول زمین حرکت میکردم؛ یکبار که از کنار قاسم رد میشدم، متوجه علیرضا شدم که کنار قاسم ایستاده بود و باهم حرف میزدند؛ با خودم گفتم دو تا مصدومها باهم گرم گرفتهاند؛ نزدیکتر که شدم حرفهای علیرضا را شنیدم که بازی گروهش را ول کرده بود و با قاسم صحبت میکرد؛ میگفت: من می دونم که اینا همش فیلمه، اتفاقی برای تو نیفتاد که نتونی بازی کنی؛ دست قاسم را گرفته بود و سعی داشت او را به بازی برگرداند، اما قاسم زیر بار نمیرفت و با آخواوخی که مشخص بود فیلم است، سربهسرش میگذاشت؛ میگفت: برو گروه تو تشویق کن، برو که وقتی باختید بهانهای نداشته باشی؛ برو؛ نکن، دردم می یاد؛ وای وای.
خودم هم از اینکه قاسم، باآنهمه آمادگی، به این سادگی و بیمقدمه مصدوم شده باشد تعجب کرده بودم؛ با خودم گفتم اگر واقعاً حق با علیرضا باشد، قاسم خیلی مرد است، بااینکه خیلی ما را، بخصوص آقای مدیر را ترسانده بود؛ بازی را بچههای سوم بردند؛ علیرضا هم تا آخر بازی کنار قاسم ماند و بعد از بازی قاسم را بغل گرفت و پیشانیاش را بوسید؛ بعدها فهمیدم که قاسم و بچههای گروهش توافق کرده بودند که برای اینکه بازی مردانه و برابر باشد، بهتر این است که قاسم هم در بازی نباشد و برای اینکه به غرور بچههای چهارم برنخورد، بهتر دیده بودند قاسم اول بازی خودش را به مصدومیت بزند و از بازی خارج شود. همانکه اتفاق افتاد.
موقع اهدا جوایز، قاسم بااینکه سعی میکرد خودش را مصدوم نشان بدهد، اما مشخص بود اتفاقی برایش نیفتاده است؛ مسئلهای که باعث خوشحالی مدیر شده بود و مدام میگفت خدا را شکر؛ خدا را شکر؛ فکر کنم اگر میفهمید قاسم فیلم بازی کرده، بدجور تنبیهش میکرد؛ آن مسابقه باعث شد دوستی عمیقی بین بازیکنان دو گروه به وجود بیاید؛ بخصوص بین قاسم و علیرضا؛ آن سال تعدادی از بچهها امتحانات نهایی را داده و نداده، برای جبهه ثبتنام کردند؛ قاسم، محمدرضا و علیرضا هم که ازقضا از شاگردهای زرنگ و درسخوان مدرسه هم بودند هم جزءشان بودند؛ دورهی آموزشیشان را باهم طی کردند؛ با توجه به اینکه ورزشکار هم بودند، فرمانده ی آموزشیشان هم از آنها راضی بود.
بچهها آنجا هم بساط فوتبال را راه انداخته بودند و آنجا هم باهم کُری میخواندند؛ بعد از آموزش آنها را فرستاده بودند جنوب. عملیاتی در پیش بود و از بین آنها به محمدرضا اجازهی حضور نداده بودند؛ میگفتند از یک خانواده فقط یک نفر میتواند در عملیات شرکت کند؛ مهرماه بعد که مدرسه باز شد، از محمدرضا خواستیم برای بچههای مدرسه سخنرانی کند؛ میگفت شب عملیات بچهها خداحافظی گرمی باهم کردند و راهی شدند؛ گروهانشان خوب پیش رفته بود، اما یگان کناری لنگ زده بود و آنها قیچی شده بودند؛ بچهها محاصرهشده بودند و تا امروز پیکر خیلیهایشان همانجا، در خاک عراق مانده است.
آن سال، جای چند نفر در دبیرستان ما خالی بود؛ دبیرستان ما، دو شهید داده بود و دو مفقودالاثر؛ بیستوهشت سال از آن روز گذشت و علیرضا و قاسم بالاخره از محاصره بیرون آمدند؛ همانطور که باهم محاصرهشده بودند، باهم هم از محاصره خارج شدند؛ پیکر هردوی شان را که کنار هم افتاده بودند شناسایی کرده بودند؛ دیروز تشییعجنازهی شان بود؛ توی راه مدیر را هم دیدم؛ پیر شده بود؛ پرسیدم بچهها را یادش مانده یا نه؛ بغض کرد؛ گفت: مگه می شه بچههای خودمو نشناسم؛ اونم عجوبه هایی مثل اینا رو؛ این پسره همون موقع هم مرد بود؛ همون روز که به خاطر شکستن پای رفیقش، خودشو زد به مصدومیت؛ این مگه همون نیست؟ گفتم: چرا، هردو شونن؛ مدیر سری تکان داد و گفت: حق شون همین بود؛ دنیا جای همچین آدمایی نیست، باید شهید میشدن؛ پرسید: محمدرضا چیکار می کنه؟ گفتم: هیچی، بعد از اون سال، دیگه فوتبالو گذاشت کنار؛ تابوت علیرضا و قاسم را کنار هم تشییع کردند؛ انگار اول یکیشان شهید شده بود و آنیکی برای اینکه مردانگیاش را ثابت کند، اینهمه سال خودش را به شهادت زده بود. (1)
پینوشت:
1) مجتبی صفدری