چه کسی گفت والفجر مقدماتی، آخرین عملیات است؟!
مدتی بعد، برای عملیات والفجر مقدماتی خودم را به نیروها رساندم. بچه های تیپ جوادالائمه به جنوب منتقل شده بودند. ابتدا در اهواز در ساختمان های پنج طبقه مستقر شدیم. سپس آمدیم به سایت 5 در غرب شوش. سایت 5 پادگان بزرگی بود که همه ی گردان های تیپ را در خود جای داد. اینجا قرارگاه تاکتیکی بود و مدتی برای تمرین و کسب آمادگی های لازم در آنجا ماندیم. سایت 5 دست کمی از میدان جنگ نداشت. گاهی خمپاره ی دشمن به آنجا اصابت می کرد و گاهی هم هواپیماهای عراقی، بمب هایشان را به سمت ما می ریختند. یک روز همه ی لشکرهای اطراف را جمع کردند داخل سایت 5. آقا محسن رضایی آمده بود برای سخنرانی. گفت: عملیات والفجر انشاءالله آخرین عملیات ما است و... شور و غوغای خاصی برپا شده بود. بعضی بچه های لشکرعاشورا طبل می زدند. بچه ها همدیگر را در آغوش گرفته وزیر لب زمزمه می کردند: وداع، وداع آخر است، می رویم کرب و بلا ...
قبل از عملیات، نقشه ای آوردند و نیروها را توجیه کردند. به گمانم در منطقه ی پاسگاه طاووسیه در سمت راست فکه باید وارد عمل می شدیم. شب عملیات مسیری طولانی را با تجهیزات سنگین داخل رمل های نرمی که پاها در آن به سختی حرکت می کرد، پیاده رفتیم. عملیات لو رفته بود. ناخدا افضلی فرمانده ی نیروی دریایی، خائن از آب درآمده بود. البته بعضی نیروها هم دقت لازم را در حفظ اسرار نداشتند. تقریباً همه ی مردم شوش و دزفول می دانستند قرار است عملیات بزرگی در آن منطقه انجام بشود. طبعاً ستون پنجم، دشمن را باخبر کرده بود. ما اصل غافلگیری را در اختیار نداشتیم. دشمن از نظر تجهیزات توپخانه ای نسبت به ما برتری داشت. برای همین، وضعیت را دست گرفت. عملیات هنوز شروع نشده بود و رمزی به گوش ما نرسیده بود که دستور آمد برگردید. آتش شدید خمپاره ی دشمن آغاز شد. در آن دشت وسیع، هیچ جان پناهی نداشتیم. آنقدر نیرو وارد عمل شده بود که خط، حسابی شلوغ و بی نظم شد. نیروها در آن تاریکی، همدیگر را گم کردند و با گردان های دیگر قاطی شدند. چاره ای جز استفاده از بلندگو نبود! در خط مقدم و پیش پای دشمن با بلندگو داد می زدیم: گردان ولی الله از این طرف! گردان های دیگر هم به همین شکل.
عراقی ها که از قبل منتظر عملیات بودند با پوشیدن لباس های بسیج و سپاه و استفاده از تاریکی، داخل نیروهای ما نفوذ کرده بودند و عده ای را به سمت دشمن سوق می دادند. چشمم به ارفعی، معاون گردان افتاد. سرش را تراشیده بود. ترکش کوچکی، سرش را با سرخی خونش آغشته کرده بود. بی تاب بود و دنبال بچه ها می گشت. وضعیت اسفبار و آشفته ای بود. آن وضعیت مرا یاد آخر راهپیمایی های رسمی در شهر انداخت که نظم جمعیت ناگهان به هم می خورد و دیگر کسی نمی تواند کسی را پیدا کند. به سرعت، خط را تخلیه کردیم. بچه ها خسته و سردرگم بودند. راه رفتن روی رمل کار بسیار سختی بود. آنها هیچ گاه تصور نمی کردند عملیاتی با این بزرگی در همان لحظات اول متوقف شده و جنازه ی دوستانشان در اطراف پراکنده شود. بعضی نیروها از خستگی و ناراحتی روی رمل ها نشسته بودند و گریه می کردند. البته در خطوط دیگر، گاهی اوضاع فرق می کرد.
به هر مشقّتی بود نیروها را جمع و جور کردند و به سایت5 بردند. بلافاصله هم بچه ها را مرخص کردند و به شهرها فرستادند.
در مسیر بازگشت، نگران و ملتهب بودم و دائم از خودم می پرسیدم اوضاع جبهه چطور خواهد شد؟ دل توی دلم نبود. نگران سرنوشت جنگ بودم. آن چه در شب عملیات والفجر مقدماتی دیدم روحیه ام را خراب کرده و دلم را به آشوب کشانده بود. از حسین عسکرزاده که مسئولیتی در گردان داشت، قول گرفتم اگر عملیاتی شد مرا با خبر کند. پرسید: چه جوری؟ شماره ی منزل را دادم و گفتم: تماس بگیر و فقط بگو حالت چطور است؟!
متن فوق برشی از کتاب بی نصیب، خاطرات شفاهی حجت الاسلام ماندگاری است که توسط انتشارات مطاف عشق وابسته به موسسه روایت سیره شهدا منتشر شده و از طریق اینترنت نیز قابل فروش است. لطفا به این نشانی مراجعه کنید: http://store.mataf.ir/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8_%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B5%DB%8C%D8%A8
- ۹۴/۰۷/۱۸