وقتی میخواهی کور باشی!
میگفت برایم سوال است چرا خدا مرا دوست ندارد؟ چرا اینقدر در زندگی دچار شکست می شوم؟ برنامه هایم به جایی نمیرسد؟ گره های کارم باز نمی شود؟ به هر کاری دست میزنم خراب می شود و...؟
خیلی با هم حرف زدیم و صمیمی شدیم.
با اجاره نامه و مدارک جعلی از بهزیستی کمک هزینه دریافت میکرد.
رابطه و چت با نامحرم برایش کاری همیشگی و سرگرم کننده بود البته میگفت قصد بدی ندارم و خارشم نمیگیرد!
دوستانش را بر اساس منافعش انتخاب میکرد کاری داشت سراغشان میرفت خرش از پل رد میشد میرفت سراغ نفر بعد.
خانواده از دستش عاصی بودند و از اخلاق و رفتارش عذاب می کشیدند.
از حسادت رنج میبرد و خبر ازدواج یا موفقیت کسی را می شنید تپش قلب میگرفت، عصبی میشد، پوست تنش کهیر میزد و...
اینها را خودش به مرور تعریف میکرد و البته معتقد بود خدا در حقش کم گذاشته و به او ظلم کرده است! دنبال یکنفر بود چشم باطن داشته باشد و حکمت این قصه را برایش بازگو کند.