اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

میخندید، چون ...!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۷ ق.ظ

http://s3.picofile.com/file/8214931876/photo_2007_07_28_16_35_25.jpg


خاطراتی که می خوانید دلنوشته ای از دکتر سید حسین حاجی میرزایی است که به یاد شهید راه دلدادگی، حاج محسن رضایی به قلم آورده است. حاج محسن رضایی از کارمندان بسیجی دانشگاه علوم پزشکی بابل بود که در حادثه اخیر منا به یاران شهیدش پیوست:

فضا ملتهب بود. بعضی رفقای بامرام و بی مرام تنهامون گذاشته بودند...در پیچ و خم اتفاقات ناگوار سالهای دولت اصلاحات که بسبجیها متهم به نظامی گری ، دگم اندیشی، تمامیت خواهی بودند ،خدا خواسته بود تا جمع رفقای وفادار به نظام و رهبری تو دفتر بسیج دانشگاه شکل بگیره. تازه کار بودیم و پراشتباه. ناآشنایی با امور اداری و مالی و کار تشکیلاتی، در کنار وظیفه درس خوندن، باعث شده بود بعضی اوقات ببرم و گاهی هوس کنم قید همه فعالیتهای فرادرسی رو بزنم. تو این بین حضور بعضی رفقا قوت قلب بود. حاج محسن، رفیق شفیق این اوقات بود. لبخندهاش هنوز جلوی صورتم نقش بسته...اون قوت قلب میداد ... با خندیدنش... بسیجی مهربان ما میخندید...تا غم به چهره دوستان نظام ننشینه.

...

بعضی اوقات، ناگزیر از گفتن معایب دیگران میشدیم... شاید اسمش غیبت بود... چندبار که هم کلام با حاج محسن شده بودم و موضوع صحبت، تحلیل رفتار بعضی رزمنده های گذشته میشد....حاج محسن میخندید...با اون لهجه مازنیش میگفت"وه...وه شه...." ادامه نمیداد...میخندید...میخندید تا غیبت نکنه...

...

اردوی جنوب بود...طبق معمول خیلی از اردوهای جنوب دیگه، حاج محسن شده بود بزرگ ما تا با ما همراهی کنه و دست مارو (که مثلا به عنوان مسوول بسیج، مسوول کاروان بودیم) بگیره و کمکمون کنه. خیلی از حضورش قوت قلب میگرفتم. آشناییش با مناطق، کمکش برای حرف شنوی راننده و کارپرداز و آشپز و امثالهم (چه برای تدارکات قبل از اردو و چه برای حین برگزاری اردو) از مسوول کاروان خیلی موثر بود...هروقت نظر متفاوتی با مسوول کاروان داشت با حوصله و صبر حرفمون رو میشنید و بدون اینکه بخواد نظرش رو به کسی تحمیل کنه پیشنهاد خودش رو مطرح میکرد. از این بابت خیلی خیالم راحت بود. دیگه عادت کرده بودم به حضورش در اردوها...غافل از اینکه این حضورش در اردو، باعث دوریش از خونوادش میشه....تو یکی از این اردوها متوجه شدم داره با موبایلش پچ پچ میکنه. ظاهرا دختر حاج محسن دلتنگ باباش شده بود...خجالت کشیدم که باعث زحمتش شده بودم...تلفنش که تموم شد برگشت من رو نگاه کرد و خندید....یه جوری که من احساس نکنم بهش زحمت دادم...یه جوری میخندید تا من هم احساس کنم اون خوشحاله.... همونطور که میخندید به من نگاه کرد و به دخترش گفت "پدر سوخته"... میخندید تا دوستش ناراحت نشه...

....

تو یکی از اردوهای بازدید از مناطق جنگی جنوب، تو ماشین تدارکات با حاج محسن و راننده از بقیه کاروان جدا شدیم تا برای ناهار و اسکان بچه ها زودتر اقدام کنیم. از کنار دشت و تپه های فکه که رد میشدیم یاد خاطراتش افتاد...از عملیات و بچه های لشکر 25کربلا میگفت...به اسم، چند شهید رو نام برد و از اتفافات عملیات و درگیری با بعثی ها صحبت میکرد.به خودم که اومدم دیدم مثل یک راوی قهار داره جنگ رو روایت میکنه.غرق گفته هاش بودم که یهو خندید و ادامه نداد. تو فکرم داشتم مرور میکردم؛ این خاطرات حاج محسن مربوط به سالهای اول جنگ هست، حاج محسن چند سال سابقه جبهه داره؟ چرا تا بحال به این موضوع فکر نکرده بودم؟....حاج محسن خندید تا پیش من سالهای حضورش تو جبهه لو نره...میخندید تا ریا نشه...

...

چندسالی بود که دانشگاه پشت سرهم رشته های دستیاریش رو از دست داده بود و اعتبار علمی آموزش دانشگاه افت کرده بود...چند بار تماس گرفته بود...میخندید و میگفت...فلانی از طرف دانشگاه میاد...این نامه رو داره ...اگر بشه کمک کنید تو پیچ و خم اداری وزارتخونه حق دانشگاه ندیده گرفته نشه...اینارو میخندید و میگفت...آخرش هم با پیگیریهایی که کرد تونست رشته های جراحی عمومی،ارتوپدی و قلب رو راه اندازی کنه... کسی نگفت اگر حاج محسن نمیخندید، درخواست دانشگاه بابل تو پیچ و خم اداری وزارتخونه خاک میخورد و پیگیری نمیشد...حاج محسن ما میخندید و کار میکرد...

...

حاجی! من صورتم خیس اشکه...شما هنوز داری میخندی...دیگه قراره چی بشه...حاجی....؟!!!

...

خدایا! قسمت کن حاج محسن باز هم بخنده...عالمی میگفت، تفسیر "یوم الورود" در این فراز از زبارت عاشورا که میگیم "اللهم ارزقنا شفاعه الحسین یوم الورود "،سراشیبی قبر هست... خدایا مقدر کن پسر فاطمه سلام الله علیها باعث بشه حاج محسن ما بازهم بخنده!!!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۱)

به وبم سر بزنید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">