قدوة المتألهین، آه در بساط نداشت!
آیت الله انصاری شیرازی، عالمی بزرگ و متواضع بود که توصیفات عجیبی درباره جایگاه عرفانی ایشان وجود دارد.
گاهی چهارشنبه ها به خانه اش می رفتم و در اتاقی کوچک همراه بعضی از دوستان طلبه از نکات اخلاقی اش لذت می بردم و بیشتر از آن، تماشای چهره با صفایش را صیقل روح خود می دانستم.
نکته ای را می خواهم بنویسم که دلم می خواهد در تاریخ ثبت شود.
اول تعابیری که بعد از رحلت این بزرگوار منتشر شد و با جست و جوی ساده در اینترنت می توانید به آن دسترسی داشته باشید را ببینید:
" امام خمینی دربارهٔ او گفته بود: «تا ما امثال آقای شیخ یحیی انصاری را داریم، آسیبی به این مملکت نمیرسد.» و وی را ذوالشهادتین میدانست. همچنین آیت الله بهجت دربارهٔ او گفته بود: «ما تا آقای انصاری را داریم، مشکلی نداریم.»[
آیت الله عابدی در روز درگذشت وی در ابتدای درس خارج فقه و اصول اظهار داشت: «اگر بگویم بعد از حجت بن الحسن عج متواضعترین انسان روی زمین، آقای انصاری شیرازی است، اغراق نکردهام.»[
حجت الاسلام صدیقی: «آیتالله انصاری شیرازی درس که میگفتند -معمولاً استاد جلوتر از شاگردان از کلاس خارج میشد- تا ایشان قدمش را از کلاس بیرون میگذاشت شروع به جفت کردن کفشهای طلاب میکرد و کسی هم حریفش نمیشد.»
مجمع عالی حکمت اسلامی در سال ۱۳۸۹ از مقام علمی یحیی انصاری شیرازی تجلیل کرد. متن لوح تقدیر همایش را آیت الله جوادی آملی نوشت و حضرات آیات سبحانی و مصباح یزدی آن را امضاء کردند. آیت الله جوادی آملی در این متن وی را «قدوة المتالهین» خطاب کرده بود."
من به واسطه دوست بزرگوارم حجت الاسلام شیخ مصطفی صاحبی با این شخصیت کم نظیر عالم اسلام آشنا شدم. حاج مصطفی خودش دیده بود که در حرم مطهر حضرت معصومه وقتی یکی از مراجع در حال عبور بود و طلاب و جوانان دورش حلقه زده و همراهی اش نموده و عبایش را می بوسیدند، آیت الله انصاری شیرازی با آن مقام علمی و جایگاه معنوی مثل طلبه های کم سن رفت لا به لای مردم و عبای آن مرجع را به رسم تبرک دست کشید و به صورتش کشید. آن مرجع هم البته متوجه ایشان نشده بود.
او را به یکی از مدارس علمیه دعوت کرده بودند برای درس اخلاق. یکی از اساتید بلند شد و پیش از سخنرانی وی شروع کرد به تعریف از استاد و بیان مقام علمی و معنوی او. آیت الله انصاری از این همه تعریف و تمجید ناراحت شد. بلند شد. سر به زیر داشت. بلند شد و رفت بالای منبر. نتوانست صحبت کند. بغض در گلویش مانده بود. بسم اللهی گفت و مکث کرد. با خودش نجوا داشت: به من می گوید استاد اخلاق، عالم وارسته و... این کلمات را می گفت و بی اختیار اشک می ریخت. نتوانست حرفی بزند. صدای هق هق گریه اش بلند شده بود. از منبر پایین آمد و رفت. طلبه های نوجوان تا ساعتی نشسته و مبهوت، اشک می ریختند و از حال و هوای او متأثر بودند.
مطلع شدم او چهارشنبه ها ساعت یازده تا اذان ظهر، در اتاق کوچک خانه قدیمی خودش، همان اتاقی که حضرت امام ره و علامه طباطبایی هم گاهی در آن جلوس علمی داشتند می نشیند و مباحثی اخلاقی مطرح می کند.
با حاج مصطفی صاحبی همراه شدم. شیخ یحیی انصاری، کتاب بحار را باز می کرد و حدیثی می خواند و شرحی می داد. من بیشتر از آن که دنبال محتوای گفتار و تدریسش باشم از حالات و گفتار و صفای وجودش لذت می بردم و چشمانم را به او خیره می ساختم. موقع رفتن با لبخند می آمد و تا پشت در همه را بدرقه می کرد. سعی می کردم آخرین نفر باشم می روم، که نگاهمان بیشتر در هم تنیده شود.
به مسعود ده نمکی جریان را گفتم. او هم چندبار از تهران خودش را می رساند و پای درسش می نشست و می گفت خاطره جلسات مرحوم اسماعیل دولابی برایش زنده می شود. یک بار هم حمید داوودآبادی را با خودش آورد که از شانس او آن روز شیخ یحیی انصاری شیرازی کسالتی داشت و کلاس برقرار نشد.
چهارشنبه ای نزدیک تابستان بود. کمی زود به منزل استاد رفتم. در اتاق، فقط ایشان نشسته بود و پیرمرد سیدی که هم سن و سال خودش بود اما همیشه پای درس حاضر می شد. این دو مشغول گفت و گو بودند. روحانی پیر و سید از ایشان پرسید آیا امسال هم مثل سال های گذشته تابستان را به مشهد می رود و مدتی را در جوار امام رضا علیه السلام بیتوته می کند؟ پاسخ شیخ یحیی برایم تکان دهنده بود. با تواضع و صدای ملایمش آهسته جواب داد که دستش تنگ است و بعید است امسال از پس هزینه سفر بر بیاید و بعد هم بلافاصله موضوع بحث را عوض کرد.
به عنوان یک منتقد همیشگی که همواره به بعضی هدر رفتن های بودجه حوزه در ازای تنگنای معیشتی طلاب معترض بوده ام تحمل این حرف برایم سنگین بود. سنگین بود کسی با این درجه علمی و معنوی که توصیفاتش از بعضی مراجع معظم هم برجسته تر است این گونه در سختی باشد که از پس هزینه های سفر زیارتی مشهد بر نیاید آن وقت فرزندان بعضی آقایان و بستگانشان در پول غوطه بخورند و...
دو سه روزی فکرم مشغول بود که ببینم چه کاری می توانم برای این مرد بزرگ انجام بدهم. در نهایت نامه ای خطاب به آیت الله مکارم نوشتم و ماجرا را شرح دادم و از ایشان خواستم کاری کند. نامه را به دفتر وی بردم. شنیده بودم ایشان خودش وقت می گذارد و نامه ها را می خواند. فردی که نامه را تحویل گرفت از من خواست اگر پیگیر پاسخ آن هستم به او اطلاع دهم که گفتم نه، جوابی نمی خواهم. همین که نامه خوانده شود برایم کافی است.
تابستان از راه رسید. ماجرا از خاطرم رفت. راستش را بخواهید خودم هم پول سفر به مشهد را نداشتم؛ اما بالاخره جور شد و با همسرم به مشهد رفتیم. محل اقامت ما در خیابان آیت الله بهجت بود که فکر می کنم آن موقع می گفتند آزادی، مسیر ایستگاه راه آهن. طبعا راه ما برای رفت و برگشت به حرم از سمت چهارراه شهدا و خیابان آیت الله شیرازی بود.
یک روز بعد از زیارت به خانمم گفتم این بار برای تنوع هم که شده از مسیر باب الجواد خارج شده، به چهارراه خسروی رفته و از آن جا به سمت چهارراه شهدا و محل اقامتمان برویم. او هم پذیرفت. از چهارراه خسروی به سمت شهدا، پیاده رو خلوت بود. ناگهان دیدن فردی که از رو به رو می آمد مرا حسابی به وجد آورد. خدای من! آیت الله انصاری شیرازی بود. شاید دیدن هیچ کس در آن لحطه نمی توانست مرا این قدر خوشحال کند. رفتم نزدیکش ایستادم، سلام و احوالپرسی کردم. التماس دعایی گفتم و رفتم و شیرینی این دیدار را به خاطر سپردم