فوتبال و نماز به رنگ خون
پیراهن مشکی منقّش به عبارت مقدس یا حسین، هنوز برتنش بود. نزدیک غروب بود. نقی داشت با بچههای محل، فوتبال بازی میکرد. آن موقع فقط یازده سال داشت. برادرش جواد هم با او بود. یادش آمد نماز عصرش را نخوانده است. وسط بازی به بچه ها پیشنهاد داد که با هم نماز بخوانند. چند نفر از بچهها همراهی اش کردند. برای این که کسی پیش نماز شود قرعه کشی کردند. اسم نقی درآمد. بقیه بچه ها هم رغبت پیدا کردند در این حرکت جمعی شرکت کنند.
وسط زمین فوتبال نماز جماعت خواندند و بازی را از سر گرفتند. ناگهان صدای انفجار مهیبی زمین و آسمان را به هم دوخت. دشمن باز هم موشک زده بود. مدتی طول کشید تا گرد و خاک فروبنشیند. همسرم سراسیمه از سرکار به خانه آمد و سراغ جواد و نقی را گرفت. گفتم: توی کوچه در حال بازی هستند. اما او کسی را در کوچه ندیده بود. هر چه گشتیم خبری از دو فرزندم پیدا نکردیم. دلم شور میزد. دیگر آرام و قرار نداشتم. دو کوچه آن طرف تر، منزل شهیدی بود. مادر شهید برای کاری رفته بود پشت بام که با پیکر غرق به خون دو نوجوان مواجه شد. موج انفجار آنها را پرت کرده بود آنبالا.
ما را خبر کرد. زود خودمان را رساندیم. یکی پیکر نقی بود که با همان پیراهن مشکی، آرام گرفته بود و آن یکی هم نیم تنه ای بود که از جواد به جا مانده بود.
بر اساس روایتی از مادر شهیدان جواد و نقی اصلانی، کتاب آخرین حلقه رزم، مشتاقی نیا
- ۹۵/۰۱/۰۷