اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

عطر طوبی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۶:۱۲ ق.ظ

ایستاده از چپ شهید رضایی

ابراهیم باقری حمیدآبادی ـ ساری

* پدرش رضا علی مردی سخت کوش و مردم دار بود. علاوه بر کشاورزی،  سرکوچه ی خودشان یک باب نانوایی هم داشت. لواش تبریزی پخت می کردند.

رضا علی خودش نانوا نبود. نانوایی را اغلب با کارگران و شاطران خبره ی تُرک اداره می کرد.

مسعود که از همان دوران خردسالی، وردست نانوا و کنار خمیرگیر جنب و جوش می کرد، به کار نانوایی و فوت و فن آن آشنا شده بود و از همان سنین نونهالی در اداره کردن نانوایی ، پختن نان و خیلی از کارهای دیگر خانه و کشاورزی چشم امید پدر بود.

با همه جنب و جوش که داشت، گریز پا نبود. دل به کار می داد و سرکار می ماند.

هر وقت کارگر یا شاطری به هر دلیل نانوایی را ترک می کرد، رضاعلی دست به دامان مدیر مدرسه می شد تا یکی دو روز از غیبت مسعود برای اداره کردن نانوایی چشم پوشی کند.

مسعود تا آمدن کارگر یا شاطر بعدی به یک شرط در نانوایی کار می کرد:

- یک ربع قبل از اذان دست از کار می کشم، مشتری هم پشت در باشد یا پخت تمام نشده باشد فرقی ندارد، بعد از نماز که آمدم به کارم ادامه می دهم.

قبل از اذان ، جَلدی می پرید توی خانه ، آبی به دست و رویش می زد، وضو می گرفت و با موتور غراضه یی که داشت، می رفت مسجد جامع ساری تا در نماز جماعت مسجد مرکزی شهر شرکت کند.

موذن و مکبر هم بود. دلنشین و محزون اذان می گفت.

تابستان ها یکسره در نانوایی مشغول بود.

یک بار با خرده پس اندازش که ما حصل کار در نانوایی بود، دو دست لباس خرید: دو پیراهن سفید و دو شلوار لی. یکی دست برای خودش، یکی را هم تقدیم کرد به کارگر یتیمی که اهل روستای «میان ده» جویبار بود و در نانوایی آن ها کار می کرد.

* مسعود آخرین پسر و هشتمین فرزند خانم طلعت صمدائی بود. 7 آذر 1347 به دنیا آمد.

خانه ی آن ها در دل باغ بزرگی به موازات ریل راه آهن و در کناره ی غربی شهر ساری بود.

با هر کسی دوست می شد او را به خانه اش دعوت می کرد. عکس های زیادی از او و دوستانش زمانی که مهمان او بودند، به یادگار مانده است.

خوش رو ، شوخ طبع ، آرام ، شیرین و دست و دل باز بود. برای همین کافی بود یک نفر دقایقی را با او سپری کند، خیلی زود دوستی شان پا می گرفت و روح او با روح مسعود گره می خورد.

* یک بار خواهرش نجمه به او گفت: تو که خوب درس می خوانی و نمرات خوبی هم داری ، چرا درس و تحصیلات را رها کردی و به جبهه می روی؟

گفت: من درسم را رها نکردم، چون دفاع از کشورم مهمتر است، درس را در کنار جبهه رفتن هایم دنبال می کنم؛ درثانی تا جبهه و جهاد هست، می روم جبهه، البته می دانم که عمرم به بعد از جنگ قد نمی دهد، ولی اگر سعادتی نداشتم و در دنیا ماندم، می روم حوزه ی علمیه و بقیه درسم را آنجا ادامه می دهم.

این حرف ها را در سال های 64-65 گفته بود. سال های اوج رفت و آمدش به جبهه و خانه.

* از دی ماه سال 1363 (اول دبیرستان) ، هوای  جبهه رفتن زد  به سرش. همان زمان در قالب گردانی به پادگان گهرباران ساری اعزام و پس از سپری کردن دوره ی یک ماهه آموزشی ، روانه جبهه های غرب شد.

طی ماه های اول حضورش در جبهه ، در قله های محور جانوران ، بی سیم چی و مسئول مخابرات بود.

سرش درد می کرد برای این که موتور ، ضبط یا هر چیزی دیگری را اوراق کند و دوباره سر هم بگذارد، تنها به این خاطر که از اجزا و مسائل فنی آن سر دربیاورد. این کار را با موتور سیکلتی که در خانه داشت همیشه انجام می داد.

 یک بار به خاطر صرفه جویی در مصرف باطری بی سیم، از طرف فرماندهان مافوق ، هدیه گرفت: یک پیراهن ورزشی سبز رنگ همراه یک جفت کفش کتانی.

* عادت داشت با هرکسی رفیق شد او را به خانه اش دعوت کند. با رفقایش آنقدر صمیمی و راحت رفتار می کرد که فقط بار  اول با دعوت آن ها را به خانه می آورد دفعات بعد خودشان مشتاقانه به خانه اش می آمدند.

کمتر عکسی از او به یادگار مانده است که روی لب هایش نقش لبخند نباشد.

* شهید محمدعلی ملک، اهل گرگان و یکی از فرماندهان گردان حوزه سیدالشهدای لشکر 25 کربلا ، یک روز برای دیدن مسعود به خانه شان رفت؛ مسعود جبهه بود. شهید ملک آن روز در یادداشتی برایش نوشت: مشتاق زیارت تو بودم، آمدم خانه شما تا ببینمت ولی سعادت یار نشد.

شهید غلام رضا فلاح نژاد ، معاون گردان حمزه سیدالشهدای لشکر 25 کربلا و از بچه های قائم شهر، 9 روز پیش از شهادت مسعود رضایی ، در دفترچه ی خاطرات او می نویسد: . . . یاد آن همه ایثار و هدایت ها ، آن همه محبت تو، مرا به این یاد انداخت [تا] چند کلمه ای برای درد دل ، برای برادر مهربان و معلم اخلاق و دوست گرامی و عزیز [ بنویسم] . . . [وقتی از خط] آمدم (برگشتم)، کیف شما را باز کردم. وسایل تو را درآوردم و دفترچه [ی] شما را گرفتم و چند کلمه [یی] برای شما می نویسم و قبول کن هر وقت یاد تو بیافتم تا خسته نشدم این دفترچه شما را پر می کنم، آنقدر می نویسم تا این دفترچه پر شود. هر قدم [که] بگیرم از شما یاد می کنم. . . یادت هست که می گفتم: آقا مسعود پیش من بنشین تا از نزدیک شما را زیارت کنم؟ و اگر یادت باشد [آن روز] گفتم: چشمت را ببند من [می خواهم آنفدر] شما را نگاه کنم تا خوب شیر شوم.

* از مسعود چندین برگه ی طراحی ـ نقاشی و خوشنویسی به جا مانده است که نشان می دهد، او علاقه مند به هنر خوشنویسی و وارد به نقاشی بود.

تصاویر چهره ی شهید رجایی و شهید دکتر علی شریعتی که خیلی زیبا و با سیاه قلم هم ترسیم شد، دفتر تمرین خوشنویسی، دفترچه های یادداشت و نامه های فراوانی که فاش کننده ی وجود ساده و روح بی آلایش این نوجوان بود، و همان کیفی که شهید فلاح نژاد از خط مقدم شلمچه با خود به سنگرهای پشت خط آورده بود، مجموعه یی از یادگاری های او هستند.

شهید غلام رضا فلاح نژاد چه چیز در صورت و سیرت مسعود دیده بود که از دیدن او سیر نمی شد؟

چه چیز شهید محمدعلی ملک را مشتاق زیارت مسعود می کرد؟

* مسعود رضایی ؛ در هنرستان فنی شهید خیری مقدم ساری در رشته ی برق تحصیل می کرد و همزمان با حضور مستمر در جبهه های غرب و جنوب، تا سوم دبیرستان ادامه ی تحصیل داد.

* در عملیات های کربلای 1 ، 4 ،5، والفجر 8 و کربلای 8 حضور داشت. در کربلای 8 تک تیرانداز بود ولی از کربلای 8 برنگشت اگر چه کیف و وسایل خودش را به شهید غلامرضا فلاح نژاد سپرد تا به خانواده اش برساند.  شهید مسعود رضایی در 18 فروردین 1366 از شلمچه به سمت آسمان معشوق خود پرکشید.

گزیده یی از وصیت نامه:

... و امّا شما پدر و مادر عزیز! اگر می بینید که صحرای تفدیده ی خوزستان را بر هوای لطیف مازندران ترجیح دادم؛ اگر دیدید عواطف پدر فرزندی و مادر فرزندی را به غربت محض ترجیح دادم، اگر دیدید عالم مادی و دنیای زیبا و قشنگ را پشت سر گذاشته و هجرت به سوی گرمترین و سوزناک ترین دیار کردم بدین خاطر است که تو پدر با عرق جبینت ، غیرت و مردانگی را در کالبد وجودم گسترانیدی ؛ و تو مادر مرا در قنداقه ی کودکانه پیچیدی و در مجالس روضه خوانی امام حسین(ع) بردی و در آنجا شیر خود را با اشک حسرت ممزوج نمودی و تخم محبت و شجاعت و مردانگی اهل بیت(ع) را در سراسر سلول های وجودم پخش نمودی. آری جبهه آمدنم برای این بود که چون تو پدری با من آن کرد و تو مادر به من این خوراندی...

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">