اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

شیر در قفس

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ تیر ۱۴۰۴، ۰۴:۵۷ ب.ظ

زندگینامه: حسین لشکری (۱۳۳۱- ۱۳۸۸) - همشهری آنلاین

 

شیر در قفس

 سید حمید مشتاقی نیا

 

 

هجده سال اسیر بود. شانزده سال حتی نامش در فهرست صلیب سرخ نبود که نامه ای بین او و خانواده اش رد و بدل شود و از حالشان خبری بگیرد. بین او و همسر جوانش علقه خاصی بود که گاه یکساعت دوری هم برایشان سخت به نظر می رسید. علی اکبرش کودکی شیرخوار بود. هجده سال دوری آنها را تحمل کرد. دوری وطن و دوستان و خویشان را تحمل کرد، مدتها از کمترین حقوق انسانی بی بهره بود. شرایط سخت اسارت را تحمل کرد، طعم انواع بیماری ها را به جان خرید ... دشمن می خواست از او به عنوان سندی علیه  کشورش استفاده کند. هیچ مصاحبه ای به نفع دشمن انجام نداد، علیه کشورش حرفی نزد، به افسران و زندانبانهای زیاده خواه دشمن باج نداد، موقعی که داشت آزاد می شد باز هم به فکر اعتبار و آبروی کشورش بود. صاف و محکم ایستاد. قدمهایی از سر اطمینان بر می داشت. سینه اش را صاف کرد، گردنش را بالا گرفت. گامهایش را با صلابت و اقتدار به خاک میهن رساند. تا چشم دنیا ببیند ایرانی با غیرت هیچ گاه اسیر نیست، همواره آزاده است.

 

حسین لشکری

متولد 20 اسفند 1331 روستای ضیاءآباد قزوین

سال 1350 اخذ دیپلم و اعزام به خدمت سربازی (لشکر 77 خراسان)

1352اتمام دوره سربازی و شرکت در آزمون دانشکده خلبانی

1353 استخدام در نیروی هوایی

1354 اتمام آموزش مقدماتی پرواز و اعزام به کشور آمریکا برای تکمیل دوره خلبانی

او با درجه ستوان دومی به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمای شکاری اف-5 مشغول به خدمت شد.

 

 

شهریور شال 59 بود و فصل چیدن انگور. داشت در باغ ضیاءآباد به پدر کمک می کرد که دلش به شور افتاد. با منزلشان در تهران تماس گرفت. شنید تلگرافی از پایگاه دزفول آمده. خودش را رساند تهران. باید می رفت. جنگ داشت زبانه می کشید.

یک سال و چهارماه از ازدواجشان می گذشت. علی اکبر چند ماهه بود. هنوز نمی توانست درست سر جایش بنشیند. روی همسر و کودک را بوسید.

زن جوان نگران نگاهش می کرد. پرسید کی بر می گردی؟ گفت ان شاءالله پانزده روز دیگر. ندایی از درونش شنید، بگو هیچ وقت!

چند قدم که رفت دوباره برگشت. یک دل سیر چهره کودکش را نگاه کرد. جوری که تا ابد در ذهنش نقش ببندد. سرتاپای بچه را با دستان پهن و بزرگش به آرامی لمس کرد. چند قدم رفت، دوباره برگشت. احساس می کرد این دختر جوان که حالا چون پرنده ای کوچک و تنها به لرزه افتاده باید حرفی از او بشنود.

  • منیژه! خوب گوش کن ببین چه می گویم!
  • چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
  • ببین خانمم! یک خواهشی از تو دارم. هر اتفاقی که برای من بیفتد، اسیر شوم یا شهید، تو باید صبور و محکم بمانی...
  • مگر کجا قرار است بروی حسین؟...

اشک های منیژه و بغض حسین مانع از ادامه گفتگوی بین آن دو شد. خواهر منیژه هم آنجا بود. گفت: چقدر سنگدلی حسین آقا.

 

 

 

 

 

از دزفول تماس گرفت. حال همه را پرسید. تأکید داشت واکسن های علی اکبر را فراموش نکنند، مواظب باشند بچه تب نکند و.. منیژه به او اطمینان داد اینجا کنار مادر، حواسش به همه چیز هست؛ اما دلش می خواهد بیاید دزفول کنار او لااقل غذای گرم و تازه بدهد دستش.

 

 

 

پایش که به پایگاه دزفول رسید فهمید صدام قرارداد الجزایر را جلوی دوربین ها پاره کرده، خطوط مرزی یک پارچه آتش شده، هواپیماها و توپخانه دشمن پاسگاه های مرزی و مناطق مسکونی را هدف قرار داده اند. هنوز جنگ رسماً شروع نشده بود. قرار بود خلبان های قدیمی پرواز کنند و ضرب شستی به دشمن نشان بدهند. حسین لشکری جزو قدیمی های دسته پرواز نبود. خودش داوطلب شد که مأموریتی هم به او بدهند.

صبح روز 27 شهریور 59 آماده پرواز شد. لباس مخصوص خلبانی را که پوشید، سروان احمد کتّاب از او پرسید کی بر میگردی؟

این بار ندای درونش را بیرون داد. خونسرد و قاطع گفت: هیچ وقت!

 

 

این دومین حمله آن روز نیروی هوایی ایران بود. پدافند دشمن بیدار شده بود. حسین رسید بالای نقطه هدف که دید هواپیمایش آسیب دیده. فهمید برگشتی در کار نیست. راکت ها را رها کرد. منطقه به تلی از آتش تبدیل شد. همان پایگاهی بود که روز قبل، نقاط مرزی ایران را زیر آتش توپخانه گرفته بود. نفس راحتی کشید. چاره ای جز خروج نداشت. شهادتینش را گفت و دسته ایجکت را کشید. وقتی به هوش آمد در محاصره نیروهای دشمن بود. سرش را برگرداند. مطمئن شد لاشه هواپیما هم درست روی نقطه هدف فرود آمده و انفجار سوخت آن باقیمانده پایگاه و تجهیزات دشمن را به آتش کشیده و دود غلیظی را به هوا فرستاده. حالا دیگر مأموریتش را به اتمام رسانده بود.

 

 

چشمانش را بسته بودند. جایی را نمی دید؛ اما فهمید او را آورده اند وسط یک پایگاه نظامی. درد تمام تنش را فرا گرفته بود. احساس کوفتگی و ضعف شدید داشت. متوجه بود لبهایش پاره شده و خون زیادی از آن می رود. از دردی که می کشید حدس زد چند جای بدنش باید شکسته باشد. سعی کرد اثری از درد و ناراحتی و ضعف در ظاهرش دیده نشود. عراقی ها تیر هوایی شلیک می کردند. پایکوبی و هلهله می کردند و دورش می رقصیدند. یکی هم آمد به او نزدیک شد و آب دهانش را پرت کرد روی لبهای زخمی حسین. حدس زده باید فرمانده شان باشد که اینقدر بی ادب است. ته دلش گفت معلوم است که زورتان به یک اسیر مجروح می رسد. صدای تیرها را که می شنید گفت شاید یکی از اینها هم مرا هدف قرار بدهد. مرگ چقدر شیرین تر از اسارت است. شهادت چقدر خواستنی است و اسارت چقدر نخواستنی. خدا می داند صابران چه اجری دارند. برای هر اتفاقی آماده بود. اخم به ابرو نیاورد؛ اما بدنش دیگر کشش این همه زخم و درد را نداشت. سرش گیج رفت و بیهوش روی زمین افتاد. به هوش که آمد داخل اتاقی بود. لباس های خلبانی اش را کنده و دشداشه عربی تنش کرده بودند. داشتند لبش را بخیه می زدند و همزمان از او بازجویی می کردند. دست و پایش را محکم به تخت بسته بودند. دیدند چشمانش سیاهی می رود راهشان را کشیدند و رفتند. خوابش گرفته بود. خواست چشمانش را ببندد یاد منیژه و علی اکبر افتاد. خدا را شکر کرد که وصیتش را به منیژه گفته است؛ اما ته دلش گفت آیا می شود یکبار دیگر روی ماه علی اکبر را ببینم؟ نازش کنم و صورتش را ببوسم؟

 

 

صبح جمعه بود. دلش شور می زد. انگار منتظر شنیدن خبری ناگوار بود. سر ساعت نه صبح تلفن خانه پدر به صدا در آمد. از ستاد نیروی هوایی بود. نشانی منزل را خواست. گفت نمی تواند موضوع را از پشت تلفن بگوید. دیگر دل توی دل منیژه نبود. یک سرهنگ، یک سرگرد و یک لباس شخصی آمدند. کمی مقدمه چینی کردند و ...

تا شنید هواپیمای حسین را زدند زمین و آسمان دور سرش چرخید، بقیه حرف ها را نشنید. یعنی دیگر حسین را نمی بنید؟ مرد رشید و مهربان زندگی اش را برای همیشه از دست داده؟ یادش آمد حسین وصیت کرد در همه حال محکم باشد. به خودش آمد. تازه فهمید حسین اسیر شده است. خودش را جمع و جور کرد. کسی نمی دانست انتهای اسارت چیست. نمی دانست یک زن جوان هجده ساله باید به اندازه همه سالهایی که عمر کرده رنج تنهایی و انتظار را تحمل کند.

 

 

بعد از دو سه روز برای اولین بار صورتش را در آینه زنگ زده و ترک خورده دستشویی زندان دید. چقدر زشت و بد ترکیب شده بود! خلبان ها خوش تیپ و آراسته و مرتب هستند. باید با وضعیت جدید کنار می آمد. غذا آوردند نمی توانست بخورد. می ترسید لبش دوباره شکافته شود. کمی چای و سوپ خورد. سیگار خواست گفتند اینجا ممنوع است. آمدند برای بازجویی. ایران چند هواپیما دارد؟ ارتش ایران تا کی می تواند مقاومت کند و...؟ گفت من یک خلبان جوان و ساده ام، مثل یک سرباز. این اطلاعات که دست من نیست. لگد محکمی که به پهلویش خورد او را روی زمین پرت کرد. با آن همه دردی که داشت حسرت یک آخ را بر دل دشمن گذاشت. پرسیدند مردم برای براندازی خمینی چه چیزی لازم دارند؟ گفت مردم خودشان این حکومت را روی کار آورده اند. طبعاً برای حفظ آن مقاومت می کنند. به مذاق عراقی ها خوش نیامد. تخت و بالش و ملحفه را از او گرفتند. بازجو دستور داد مثل بچه های دبستانی بایستد دو دست و یک پایش را بالا بگیرد.

وقتی رفت حسین روی تشکی که هنوز برایش باقی مانده بود دراز کشید. به حرف های بازجو فکر کرد. شاید خواستند مقاومتش را بشکنند که گفتند ایران تو را مرده فرض کرده و از رادیو خبر مرگت را اعلام نموده؛ اما جواب خوبی بهشان داد: هر چه که گفته اند برای من فرقی نمی کند.

نگهبان آمد و گفت باید همان طور که بازجو دستور داده یک پا در هوا بایستی. حسین اعتنایی نکرد. نگهبان سیگاری روشن کرد و روی لب حسین گذاشت. چقدر دلش برای سیگار تنگ شده بود. چقدر دلش برای دیدن زن و بچه اش تنگ شده. چقدر دلش می خواهد با پودری که دکتر داده بود باز هم برای علی اکبر غذا درست کند، او را به حیاط پایگاه دزفول ببرد، شاخه های درخت توت را جلویش بگیرد دانه ای از آن بچیند و بگذارد توی دهان بچه ...

همه این دلتنگی ها را می شد در خلأ بزرگتری جمع کرد. می شد همه دردها و اندوه ها را یکجا برطرف کرد و آرام شد. غم و غصه که فایده ندارد. مشکل اصلی چیز دیگری است. اگر خدا باشد جای هیچ کس خالی نیست. بلند شد. تیمم کرد و گوشه ای ایستاد به نماز.

صبح روز بعد در مسیر دستشویی نگاهش به گوشه ای از دیوار افتاد که زندانی ها اسمشان را حک کرده بودند. هیچکدام ایرانی نبودند. پونزی برداشت و اسم خودش را هم حک کرد. به این امید که شاید یکی خبر زنده بودنش را به صلیب برساند.

 

 

 

 

وقتی گفتند باید از اینجا بروی با همه نفرتی که از اسارت داشت حس کرد همین یکی دو روزه به اتاق بازداشتگاهش که بخشی امنیتی از یک بیمارستان در بغداد بود دلبستگی پیدا کرده. دستها و چشمانش را بستند. فهمید عراقی ها خوشحالند. روز سی و یکم شهریور بود. پنج دقیقه بعد در زندان الرشید بود. دوباره دوره اش کردند، دوباره بازجویی. تا گفت چیزی نمی دانم انگار از قبل منتظر بودند. او را خواباندند کف زمین. گیره هایی را آوردند و به تنش وصل کردند. فهمید می خواهند با برق و شوک الکتریکی شکنجه اش بدهند. می دانست اولین خلبانی است که دست دشمن اسیر شده. می خواهند سطح مقاومت خلبانان ارتش را بسنجد. باید کاری می کرد حساب کار دستشان بیاید. به خدا و ائمه توکل کرد و ذهن و دلش را به یاد اهل بیت سپرد. چند بار بدنش از جا کنده شد و دوباره روی زمین افتاد. وسیله ای دیگری هم آوردند و به نقاط حساس بدنش شوک وارد کردند. احساس می کرد تک تک اعضای بدنش دارد از هم جدا می شود. زبان باز نکرد تا از حال رفت. چقدر طول کشید به هوش آمد. دورش ایستاده بودند. افسری که مسئول بازجویی بود حسابی برافروخته شده بود. باورش نمی شد حتی یک کلمه هم از زبان این خلبان جوان ایرانی بیرون نیاید. احساس کرد دارد جلوی همکاران و زیردستانش ضایع می شود. دستور داد پاهایش را بالا آوردند و به جایی بستند. کابل را آورد و کف پایش را با تمام قدرت شلاق زد. هی فحش می داد و سؤال می پرسید. حسین سعی کرد آنجا نباشد. ذهن و دلش را دوباره گره زد به یاد خدا و از عمق وجودش ائمه را صدا زد، بی آن که لب بجنباند. آنقدر زدند تا خودشان خسته شدند. حسین هم دیگر نایی در بدن نداشت. از هوش رفت.

 

 

 

 

سلول جدید رنگ جگری دلگیری داشت؛ اما لااقل دستشویی و دوش آب داشت که البته سرد بود. حسین هوس داشت تنش را زیر دوش آب بشوید. رمق نداشت حتی از جایش بلند شود. خودش را با خاطرات خوشی که کنار خانواده داشت سرگرم کرد. غرق افکارش بود. صدای نگهبان را نشنید. نگهبان متعجب پرسید حواست کجاست؟ گفت پیش زن و بچه ام. گویا دلش سوخت. اولین نفری بود که دلداری اش داد بر خلاف همه آنهایی که می گفتند این جا دیگر آخر خط است: خیالت راحت، اینجا به تو آسیبی نمی رسد. بر می گردی به کشورت، پیش زن و بچه ات.

 

 

نقشه کامل ایران را با یک خودکار دادند دستش. گفتند پایگاه های نظامی را مشخص کن. به روی خودش نیاورد. چند ساعت بعد او را بردند پیش مسئول زندان. تلویزیونی آنجا بود. فیلم کامل لحظات اسارتش را به او نشان دادند. خاطرات آن لحظات سخت دوباره پیش چشمش زنده شد. با خودش گفت کاش فرامین هواپیما فقط در حد چند ثانیه دیگر کار می کرد تا خودش را به کشور می رساند و در خاک ایران سقوط می کرد. فرمانده عراقی کمی سؤال پرسید. حسین یادآوری کرد که طبق قوانین ژنو حق پرسیدن بیشتر از چهار پنج سوال را ندارند آن هم در حیطه اطلاعات شخصی. طرف، لبخندی زد. بلند شد از کشوی میزش نقشه ایران را درآورد. همه جایش علامت گذاری شده بود. اطلاعات ریز و دقیق همه پایگاه های نظامی ایران را با جزییاتش داشتند. یادش آمد در جریان کودتای نوژه افسران خائنی مثل سروان نعمتی از کشور گریخته و به عراق پناهنده شده بودند. چقدر خیانت و وطن فروشی، زشت و وقیحانه است. با اینکه می دانست دشمن جواب همه سؤالهایش را دارد با خودش عهد کرد باز هم زیر شکنجه برود لب از لب باز نکند. دشمن باید غیرت ایرانی را ببیند و احساس حقارت کند.

صدای پرواز هواپیمای اف 4 را شنید و کمی بعد صدای انفجاری مهیب در اطراف پایگاه هوایی الرشید. نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی هم دست بسته نبود. فهمید جنگی تمام عیار آغاز شده است.

 

 

 

آن روز دو بار هواپیماهای ایرانی حمله کردند و دو بار آژیر قرمز در بغداد به صدا در آمد. شب نگهبان پنجره کوچک سلول را باز کرد و گفت فرمانده با تو کار دارد. حسین گفت من با او کاری ندارم! نگهبان ناراحت شد. چند دقیقه بعد نگهبان دیگری آمد و همین را گفت. منتظر ماند تا فرمانده بیاید؛ اما صبح شد و نیامد. خواست بخوابد زیر نور کمرنگ آفتاب که از روزنه کنار در به داخل می تابید دید چیزهایی دارد گوشه پتو تکان می خورد. خدای من! شپش هم به سایر مشکلات اضافه شد.

چرتش برد که یکهو آمدند از جا بلندش کردند. دوباره دستبند و پابند زدند. سوار ماشین شد. جایی که پیاده اش کردند را توانست حدس بزند بیابانی خشک و دور افتاده است. می دانستند دزفول خدمت کرده به او گفتند دزفول رفت، خوزستان تمام! دلش درد گرفت؛ اما گفت: خدا بزرگ است مهم این است ببینیم آخر کار چه می شود.

 

 

 

یکی گفت پیاده اش کنید، یکی گفت پیاده اش نکنید. صدای رگباری به گوش رسید. بعد پیاده اش کردند. از صدای خش خش شن ها و ریگ ها و بادی که در همهمه نامفهوم سربازها می پیچید حسّ غربت و تنهایی به سراغش آمد. او را بردند کنار درختی و تکیه دادند بایستد. حالی غریب بر او چیره شد. یاد حرف بازجویی افتاد که می گفت: ایران تو را مرده می داند. ما تو را بکشیم هم کسی خبر دار نمی شود. شاید می خواهند از سرسختی هایش انتقام بگیرند. شاید حملات تدافعی ایران را می خواهند سر او تلافی کنند. خودش را برای اعدام آمده کرد. کسی پای چوبه دار نرفته باشد نمی داند آن لحظات چقدر سنگین و نفس گیر می گذرد. عرقی سرد روی پیشانی اش نشست. لحظات انگار اصلاً سپری نمی شد. خدایا مرا بپذیر. شهادتینش را گفت. دعا کرد خدا او را از یاران اباعبدالله قرار دهد. یاد زن و بچه و پدر و مادر و مردم و دوستانش افتاد. شاید دیگر فرصتی برای دیدار دوباره نباشد. سر به آسمان بلند کرد. به خدا شکوه کرد اینها مگر مسلمان نیستند؟ مگر ندیدند من هم اهل نماز و قرآن هستم؟ چرا با دستها و چشمهای بسته، بی خبر مرا برای اعدام آوردند؟ کاش فرصتی می دادند دعایی بخوانم و... خدایا راضی ام به رضای تو. صدای شلیک رگبار به هوا برخاست. مرد ایستاده می میرد؛ الحمدلله رب العالمین... شلیک ها تمام شد. چند لحظه سکوت و بعد صدای قهقهه سربازان دشمن. در دلش به حقارت آنها پوزخند زد.

 

 

 

به مکان جدیدی منتقلش کردند. یک خانه بزرگ بود. در هر اتاقش فرد یا خانواده ای نگه داری می شد. نفهمید آنها برای چه خانوادگی اینجا هستند. وضع غذایش کمی بهتر بود، شپش نداشت؛ اما دستشویی مشترک آنجا آنقدر کثیف بود که باید لباس ها را درآورده و روی کثافت ها می نشست... صدای گریه بچه ها دلش را پیش علی اکبر می برد. دنیا چقدر بی ارزش است. زندگی چقدر فراز و نشیب دارد. انسان ها چرا گاهی اینقدر بی رحم می شوند؟ آن بچه ای که در فقدان پدر یا مادر ضجه زده و اشک می ریزد را چه کسی نوازش کرده و دلداری می دهد؟

 

 

او را به دفتر مسئولی بردند. عکس صدام را خیلی بزرگ نصب کرده بودند. برایش میوه آوردند و با اشاره فهماندند که از طرف صدام است. خواستند عکس العمل او را ببینند. به روی خوش نیاورد. کمی بازجویی کردند، این بار با زبان خوش. حدس زد باید بازی جدیدی باشد. پرسید سرنوشت ما چه می شود؟ گفتند بیست الی بیست و پنج روز دیگر آتش بس شده و به خانه ات باز می گردی. به حرفشان دل خوش نشد و روی آن حساب باز نکرد. از این که شنید به زودی بعضی دوستانت را می بینی، فهمید چند خلبان دیگر هم لابد اسیر شده اند.

 

 

 

دوباره سوار ماشین شد با چشم های بسته. این بار احساس کرد یکی کنارش نشسته. آهسته دستش را جلو برد. فهمید لباس خلبانی به تن دارد. تو خلبانی؟ ایرانی هستی؟ شنید بله سروان رضا احمدی هستم. شما؟ من حسین لشکری ام خلبان اف 5. یک نفر دیگر هم سوار ماشین شده بود. حسین لشکری؟ صدایش را شناخت. فرشید اسکندری بود. با هم همدوره بودند. خدای من بعد از پانزده روز صدایی فارسی می شنید. دوستانی را کنار خود می دید. نگهبان تذکر داد ساکت! هیچ کس اعتنایی نکرد. فرشید گفت: حسین خیالت راحت، ایران می داند تو زنده ای.

این بهترین خبری بود که آن رزوهای سخت اسارت به گوشش خورد.

آنها را به سالنی بردند. چشم هایشان هنوز بسته بود. حسابی خسته شده بودند. یادشان آمد نماز نخوانده اند. هر کس به طرفی رو کرد و نمازش را خواند. سربازهای عراقی این وضعیت را که دیدند به سخره گرفتند؛ اما خدا می داند مسخره حقیقی کیست. چه کسی آن دنیا سربلند یا سرشکسته خواهد بود.

 

 

 

بدترین لحظه برای یک مرد با غیرت این است که ناموس خود را در بند اسارت دشمن ببیند. صدای زن ها را که در سالن شنید فهمید چند معلم و پرستار هستند که در خرمشهر به اسارت درآمدند. بعدها مردم محلی و عرب زبان را هم دید که خانوادگی اسیر شده بودند. دشمن چقدر نامرد است غیر نظامی ها را به بند می کشد؛ آن هم زن ها و بچه ها را و ادعا می کند به خاطر نجات مردم خوزستان به ایران حمله کرده است!

 

 

زبان مورس را در دانشکده یاد گرفته بود. شروع کرد تعداد حروف را به دیوار سلول بغلی کوبیدن. همسایه ها همه از اسرای نیروی هوایی و آموزش دیده بودند. هر صبح و شب سلول به سلول و دیوار به دیوار هم می کوبیدند و از حال و احوال هم با خبر می شدند. عراقی ها فهمیده بودند و از این کار خوششان نمی آمد. گاهی به در و دیوار می کوبیدند که صدا در صدا گم شود.

 

 

خلبان ها را جمع کردند داخل سالن. تلویزیون و ویدئو را آوردند. فیلم پخش کردند. صحنه هایی از اشغال خرمشهر توسط دشمن، ویرانی شهر و تخریب خانه های مردم زیر شنی تانک ها و... می خواستند غرور بچه ها را بشکنند. تحمل این صحنه ها برای یک خلبان بلندپرواز و وطن پرست خیلی دشوار است. بچه ها بغض کرده بودند. سعی کردند دشمن متوجه اندوهشان نشود. این فیلم که تمام شد فیلم دیگری به نمایش گذاشتند. زنی آواز می خواند و می رقصید. سرتاپای بچه ها را ورانداز می کردند عکس العمل ها را بسنجند. اغلب سر به زیر داشتند. چند نفری هم از ناراحتی صحنه های دلخراش اشغال خرمشهر، سیگار روشن کرده به نقطه ای نامعلوم چشم دوخته و پک می زدند.

ژنرال عراقی با مترجمش آمد. پرسید خمینی بهتر است یا این زن؟! خمینی شما را به اسارت فرستاده و باعث اشغال کشورتان شده و غم و اندوه برایتان به ارمغان آورده. ما به زودی تهران را فتح می کنیم و دوباره کاباره ها را راه می اندازیم تا مردم شادی کنند.

متوجه شد کسی عکس العملی نشان نمی دهد. وسط آن همه اسیر چرا رفت سراغ رضا احمدی خدا می داند. ژنرال رفت جلو رو به روی سروان رضا احمدی ایستاد، سؤالش را تکرار کرد. احمدی سرش را اصلاً بالا نیاورد که بخواهد جوابی بدهد. خیلی به ژنرال بر خورد. دستش را برد چانه احمدی را گرفت به سمت بالا. دوباره سؤالش را تکرار کرد. احمدی چهره خشمگین او را دید. با متانت جواب داد هر دو بنده خدا هستند. ژنرال قانع نشد. فهمید دارد طفره می رود. دوباره با خشم و فریاد سؤالش را پرسید: خمینی بهتر است یا این زن؟ احمدی باید جواب می داد چاره ای نداشت. خونسرد و قاطع گفت: من خمینی را انتخاب می کنم. حرفش تمام شده نشده مشت های محکم ژنرال روی چانه اش فرود آمد و او را روی زمین انداخت. بچه ها احساس غرور کردند. ژنرال نگاه خشمگین خلبان ها را که دید ترجیح داد سالن را ترک کند.

 

 

بارها از او خواستند با رادیو تلویزیون عراق مصاحبه کند. زیر بار نمی رفت. تهدیدش کردند فایده نداشت. وعده دادند تو را به صلیب معرفی می کنیم، خانواده ات از حالت با خبر می شوند، اصلاً زود آزادت می کنیم. گفت: من کشورم، مردمم و خمینی را دوست دارم. با اختیار خودم برای دفاع و مقابله با تهاجم شما به جبهه آمده ام. به شرطی مصاحبه می کنم برنامه زنده و پخش مستقیم باشد، من هم با اختیار و تشخیص خودم به سؤال ها جواب می دهم.

هر بار که درخواستشان را رد می کرد دشمن از او عصبانی تر می شد. می دانست یک جایی زهرشان را خالی می کنند.

خیلی اصرار می کردند از ما چیزی بخواه. می گفت: خودم درخواستی ندارم؛ اما با اسرا مطابق قوانین کنوانسیون ژنو رفتار کنید. وقیحانه می گفتند: نمی شود از اختیار ما خارج است!

 

 

ابوغریب وضع اسف باری داشت. هشتاد نفر داخل یک سالن کوچک و تاریک و پر از شپش و بدون حداقل امکانات بهداشتی و آب و غذایی و ... خود سربازهای عراقی نمی توانستند بدون آن که دماغشان را بگیرند داخل آسایشگاه بیایند. گاهی اکسیژن برای تنفس هم کم بود. اسرایی که مشکل تنفسی داشتند به نوبت زیر در اتاق دراز کشیده و از فاصله بند انگشتی پایین آن که به بیرون راه داشت نفس می کشیدند. قوانین ژنو که هیچ، اصول انسانی هم از طرف دشمن رعایت نمی شد.

چندبار به این وضع اعتراض کردند، درگیر هم شدند، فایده ای نداشت. تصمیم گرفتند اعتصاب غذا کنند. حسین به اختیار خودش تصمیم گرفت اعتصاب غذایش کامل باشد. سه روز که شد زودتر از همه از پا افتاد. عراقی ها وقتی شنیدند حسین لشکری به درمان نیاز دارد به تلاطم افتادند. بالاخره مجبور به مذاکره شدند و اجازه دادند بچه ها هر روز دو ساعت بروند هوا خوری و دو عدد روزنامه دستشان برسد و...

 

 

سرباز عراقی به حسین اعتماد داشت. او را مثل کوهی مستحکم و قابل اعتماد یافته بود. فرصتی بود می آمد پیش او می نشست یا قدم می زد، شروع می کرد به درد دل و مشورت، از مسائل خانوادگی تا وضعیت سربازی و ...

یک روز حسین دید همه سربازها دمغ و اندوهگینند. ماجرا را از آن سرباز پرسید. یواشکی خبر داد خمینی هر چه نیرو داشت جمع کرده خوزستان. عراق پشت هم دارد عقب نشینی می کند. جنگ دارد به خاک عراق کشیده می شود. بعضی سربازها چاره ای جز فرار ندارند که محاکمه می شوند.... سرباز می ترسید او را هم به خط اعزام کنند. حسین کمی دلداری اش داد و تشویقش کرد به خدا اتکا کند. همان روز خلبان هایی که طبقه بالا نگه داری می شدند و توانسته بودند یک رادیوی کوچک را از عراقی ها سرقت کنند به کمک ضربات مورس خبر رساندند که خرمشهر آزاد شده است. یک لحظه فریاد الله اکبر سرتاسر ابوغریب را به لرزه انداخت.

 

 

 

یک بار دیگر همراه جمعی از اسرا به زندان استخبارات عراق منتقل شد. تعدادی عراقی را دید که با زن و بچه به شکلی رقّت بار در اسارت بودند. زنها از پوشش معمول هم بی بهره بودند. وقتی اسرای ایرانی را از کنار آنها عبور می دادند به زندانی ها گفتند سرشان را ببرند زیر پتو. حسین و دوستانش همچنان مخفیانه نگهداری می شدند. بعضی ها یواشکی پتو را کنار زده و برای اسرای ایرانی با دو انگشت علامت پیروزی نشان می دادند. زنی چشم در چشم حسین آهسته اما جوری که بشنود و قوت قلب بگیرد گفت: الامام الخمینی. از ایمان و شجاعت این زن به وجد آمد و اشک ریخت.

اوج خباثت و پستی سربازان بعثی را هم همان جا دید. وقتی دخترهای هموطن خودشان را که زندانی بودند به دستشویی می بردند می ایستادند به تماشا و قهقهه سر می دادند. خشم در وجودش آکنده می شد. ته دلش خوشحال بود با چنین حیوانات رذل و دور از شرافتی جنگیده است.

 

 

به سربازهای عراقی نزدیک و همکلام می شد. ستار یکی از سربازهای نیروی هوایی عراق بود که بیشتر از همه از حسین خوشش آمد و با او رفاقت نشان می داد. اسرا با همان تجهیزات اندک، ماکت هواپیما درست می کردند. ستار دلش می خواست یکی از اینها را داشته باشد. حسین برایش درست کرد تا به یادگار با خودش ببرد. بعد گفت من از تو یادگاری ندارم! ستار منظور حسین را فهمید. می دانست اسرا چقدر علاقه دارند رادیو داشته باشند و از اوضاع کشورشان با خبر شوند. رادیو به شدت ممنوع بود و اگر کشف می شد برای اسرا مجازات سختی داشت. اگر می فهمیدند چه کسی رادیو را به اسرا داده به جرم خیانت و جاسوسی اعدام می شد. ستار اینها را می دانست؛ اما معرفت به خرج داد و رادیوی کوچک جیبی اش را در فرصتی دور از چشم بقیه به حسین داد.

 

 

 

از طریق مورس فهمیدند در طبقه بالا چند نفر از اسرای صاحب نام از جمله دکتر پاک نژاد و خالقی و... نگهداری می شوند. دکتر پاک نژاد به علوم دین و تفسیر قرآن و ادعیه مسلط بود. خلبان های ارتشی از طریق دریچه کولر و با استفاده از نخ و سنجاق، آیات و عبارات قرآن و مفاتیح را می فرستادند دکتر پاک نژاد شرح و تفسیرش را می نوشت و به دستشان می رساند. عطش دانستن و انس با معنویت برایشان شیرین و آرامش بخش بود.

 

 

به زندان دژبان در پایگاه هوایی الرشید که منتقل شدند اوضاعش بدتر از ابوغریب بود. با هم متحد شدند و اعتراض کردند. کمی شرایط بهتر شد. به مرور فهمیدند اسرای قبلی به خاطر اختلاف نظر و ناسازگاری و دودستگی باعث سخت گیری و سوءاستفاده دشمن شده اند. سعی کردند با نظم و اطاعت بیشتر از ارشدی که از بین خودشان انتخاب کرده بودند مانع از بروز حوادث مشابه شوند.

عراقی ها بو برده بودند خلبان های ایرانی رادیو دارند. بارها تفتیش کردند؛ اما هر بار به لطف خدا و ابتکار اسرا دست از پا درازتر بازگشتند.

 

 

 

 

اخبار موشک باران شهرها دلشان را به درد آورده بود. می دانستند ایران چنین امکاناتی ندارد. اما چیزی نگذشت که صدای انفجار مهیبی در بغداد آنها را متوجه پرتاب موشک از سوی ایران کرد. ساختمان بانک رافدین بغداد در هم کوبیده شده بود. اسرا خدا را شکر کردند. صدام که دید از جنگ موشک ها نتیجه ای نمی گیرد به اقدام خبیثانه دیگری دست زد یعنی حمله شیمیایی. در یکی از روزنامه های معروف عراق هم کاریکاتوری کشیدند که سرباز عراقی چیزی شبیه اسپری را در هوا می چرخاند، خنده مستانه ای دارد، دود سیاه آن در هوا پخش می شود و ایرانی ها را گیج و بی رمق روی زمین می اندازد. این ناجوانمردانه ترین بُعد جنگ بود که عراق از افشا و علنی نمودن آن هیچ ابایی نداشت. می دانست ابرقدرت های عالم پشت او هستند و مظلومیت مردم ایران برایشان اهمیتی ندارد. حسین این اخبار را که شنید دچار افسردگی شد. سر سفره سال تحویل نرفت. با دلی شکسته، به شستن لباس هایش مشغول شد. یکی از اسرا که با تجربه تر بود، فهمید. رفت کنارش و با او دمخور شد. دلداری اش داد و گفت: جنگ پیروزی و شکست دارد. نه باید از پیروزی ها زیاد خوشحال شد و نه از شکست ها زیاد مغموم، مهم این است ما به وظیفه مان یعنی دفاع از آب و خاک میهن عمل می کنیم و مردانه می ایستیم. حسین کمی آرام شد. رفت پای سفره هفت سین. سین هایش سرهنگ و سرگرد و سروان و ستوان و .... بودند. همه با اشک و دلی پر درد سال نو را به هم تبریک می گفتند.

 

 

 

زمستان 66 بود. باز هم آمدند سراغش. چندبار او را بردند برای بازجویی. اولش تعجب کرد. هفت سال از اسارتش می گذرد. به همه این پرسش ها پاسخ داده است. کی پرواز کرد؟ کی سقوط کردی؟ چه مهماتی داشتی؟ کجا را هدف قرار دادی؟ چطور سقوط کردی؟ و... گفت: ما که قصد جنگ نداشتیم. به مرزهای ما تعرض شد. لازم بود پاسخ بدهیم.

آنقدری با هوش بود بفهمد عراقی ها دنبال چه هستند. مثل هفت سال پیش دنبال این بودند از او مصاحبه بگیرند. سند بسازند که ایران آغازگر جنگ بوده است. همان جواب هفت سال پیش را داد: من به کشورم خیانت نمی کنم. راست می گویید برنامه زنده اجرا کنید. هر چه دلتان خواست بپرسید، من هم حقیقت ماجرا را خواهم گفت.

 

 

 

 

اوایل بهار 67 خبر پیروزی در عملیات والفجر ده و فتح حلبچه در اردوگاه پیچید. اسرا خیلی خوشحال شده و حسابی روحیه گرفتند. می گفتند ده سال دیگر هم اسارت طول بکشد ما همچنان ایستاده ایم. صدام بمبارن وحشیانه شیمیایی و گاز خردل را روی مردم کشور خودش در حلبچه آغاز کرد. صدایی از دنیا شنیده نشد. خلبان ها این اخبار را از رادیوی ایران شنیدند. اما دو سه روز بعد سربازهای عراقی هم با ناراحتی قضیه را به اسرا گفتند. یکی از آنها حسین را کناری کشید و تعریف کرد این حمله آن قدر کشنده و وحشیانه بود که حتی حیوانات و درخت ها و گیاهان را هم در جا خشک کرد.

 

 

اواسط بهار 67 اخبار ناگوار جنگ زیاد شد. ایران از حلبچه و فاو و... عقب نشینی کرد. آمریکا به سکوهای نفتی ایران حمله کرد. اندکی بعد هواپیمای مسافربری ما را هم هدف قرار داد. هر چقدر دشمن شادتر می شد اسرا غمگین و افسرده تر می شدند. باز هم با همین حرف به خودشان دلداری می دادند که زندگی فراز و نشیب دارد، جنگ برد و باخت دارد، ما از کشورمان دفاع می کنیم و سرمان بالاست که کم نگذاشته ایم...

 

 

 

 

27 خرداد 67 ایران پذیرش قطعنامه 598 را رسماً اعلام کرد. صبح روز 28 خرداد این خبر را از باباجانی، خلبان اسیر بابلی که مسئول رادیو بود شنیدند. بعضی اسرا ناراحت و بهت زده بودند. پس تکلیف انتقام از متجاوز چه می شود؟ بعضی هم از این که بعد از مدتها می توانند زن و بچه هایشان را ببینند خوشحال بودند. عراق پذیرش قطعنامه را به حساب ضعف ایران گذاشت. حملات گسترده ارتش بعث در جنوب و لشکر 15 هزار نفره منافقین از غرب آغاز شد. امام خمینی یک بار دیگر جوان ها را به میدان رزم فراخواند. خیلی زود دشمن عقب رانده شد. عراق در 17 مرداد به طور رسمی آتش بس را پذیرفت. نیمه های شب با صدای تیر هوایی و هلهله شادی سربازان عراقی، اسرا هم از این موضوع مطلع شدند.

همان شب آمدند سراغ حسین و گفتند خودت را برای فردا آماده کن با تو کار داریم. اسرا با این فرض که چون حسین اولین خلبان اسیر ایرانی است پس نخستین اسیری است که آزاد می شود او را در آغوش گرفته و سفارش های لازم و پیغام هایی که برای خانواده و دوستان داشتند با او در میان گذاشتند. غافل از آن که فصل دیگری از کتاب زندگی حسین لشکری در شُرُف آغاز است.

 

 

 

با عزت و احترام هدایتش کردند به اتاقکی در محوطه زندان. سر و رویش را اصلاح کردند. حوله و صابون و شامپو دادند. رفت حمام، لباس تابستانه نیروی هوایی عراق را تنش کردند. او را یا سیدی! خطاب می کردند. گفتند صدام به تو سلام رسانده، وضعت به زودی رو به راه می شود، می آمدند از او حلالیت می خواستند، از او پذیرایی کردند، دیگر از چشم بند و دستنبد و تشر و توهین و هل دادن و ... خبری نبود. به ظاهر لبخندی زد و خودش را راضی نشان داد؛ اما ته دلش آشوب بود. از خودش پرسید چرا مرا از دوستانم جدا کرده اند؟ باز این پدر سوخته ها چه نقشه ای در سر دارند؟!

 

 

وارد محوطه پادگان که شد گل کاری های زیبای آن نظرش را به خود جلب کرد. لاستیک های فرسوده هواپیما را هم با نظمی خاص چیده و رنگ آمیزی کرده بودند تا منظره زیباتری پدید بیاید. به فکر دوستانش بود. آنها در ساختمانی فرسوده با دیوارهایی بلند و فضایی کوچک و تاریک زندگی می کردند که شبیه بیغوله و لانه جغد بود. خلبان های پر و بال شکسته ای که برای تأمین کمترین نیازهای طبیعی خود گاه باید دست به اعتصاب غذا می زدند. آن وقت در چند قدمی شان چنین مناطر زیبایی وجود دارد که آنها از نگاه کردن و نفس کشیدن در فضای آن نیز محروم هستند. برایش شربت پرتقال آوردند. گفتند تا دو هفته دیگر آزاد می شوی و از این پس مهمان سیدالرئیس هستی. گفت توکل بر خدا هر چه او بخواهد. می دانست روی وعده دشمن نباید حساب باز کرد.

 

 

سوار ماشین که شد برای اولین بار خیابان های شهر را می دید. با تعجب به همه چیز نگاه می کرد. هشت سال بود مناظر معمولی اجتماع را ندیده بود. تردد ماشین ها، بچه ای که دست در دست مادر قدم می زند، مردمی که در صف خرید هستند، درختان میوه اطراف خیابان، بهداشت ضعیف معابر و اغذیه فروشی های بغداد .... با اشتیاق نگاه می کرد. سربازها متوجه حالت او شدند. شروع کردند یک به یک مکان ها را برایش توضیح دادند. از کنار دانشگاه المستنصریه که رد شدند یکی از نگهبان  ها توضیح داد اینجا همان جایی است که ایرانی ها قبل از جنگ در آن بمب گذاری کردند. دروغ بزرگی بود. سکوت نکرد: ایرانی ها جنگ طلب نیستند. هیچ وقت هم به محیط های علمی و آموزشی و مردم بیگناه حمله نکرده اند.

دستشان آمد حسین لشکری بعد از هشت سال تحمل سختی اسارت، هنوز همان جوان غیور ارتشی است که کشور و مردمش را خط قرمز خود می داند.

او را به منطقه یرموک و خانه ای زیبا بودند و تحویل پنج نگهبان آنجا دادند. اتاقی تمیز با وسایل کامل در اختیارش بود. غذایی خوب و لذیذ برایش تهیه کردند. روی تخت نشست. نرم و راحت بود. کولر و پنکه سقفی هم داشت. گفتند کاری داشتی در بزن. با صدای قفل شدن در یادش آمد همچنان اسیر دست دشمن است. با خودش گفت باز هم در به رویم بسته است. بعد با خدایش زمزمه کرد: مرا از شرّ توطئه ها و نقشه های دشمن حفظ کن.

 

 

 

موقع ناهار او را دعوت کردند با پنج سرباز نگهبان دور یک میز بنشیند. بعد از هشت سال اولین بار بود با قاشق و چنگال و بشقاب چینی و در ظرفی مستقل غذای گرم و با کیفیت می خورد. رفتار سربازها برایش جالب و عجیب بود. بعضی ها با دست غذا می خورند، بعضی نان را ترید می کردند داخل خورشت. از همه بدتر این بود که وسط غذا با صدای بلند آروغ می زدند و این کار را خوب و مبارک می دانستند! حالش داشت به هم می خورد. به روی خودش نیاورد.

عصر اجازه دادند کمی در حیاط خانه امن قدم بزند. دلش پیش دوستانش بود. سختی اسارت در کنار دوستان قابل تحمل تر از رفاه ظاهری در تنهایی و غربت است.

 

 

 

درجه دار عراقی آمد به اتاقش. از اینکه تلویزیون و کولر و ... دارد ابراز رضایت کرد. بعد با کنایه و شیطنت گفت: حالا همه چی داری جز زن! یک زوجه هم برایت بیاوریم جنست جور می شود! از این پیشنهاد او یکّه خورد. می دانست فرماندهان بعث از زنان هرزه برای عیاشی حتی در خطوط جنگ بهره می گیرند. حدس زد نقشه شومی در سر دارند. گفت: من در ایران زن و فرزند دارم. عراقی ادامه داد: از کجا معلوم زنده باشی برگردی و آنها را ببینی؟ تا اینجا هستی از جوانی و تیپ و قیافه خودت بهره ببر. زنها و دخترهای زیادی هستند حاضرند با تو ازدواج کرده یا حتی دوست شوند. دولت عراق هم هر امکاناتی بخواهی در اختیارت قرار می دهد. حسین فهمید این اصرارها عادی نیست و حتماً نقشه ای در سر دارند. شاید می خواهند از او بهره برداری سیاسی کنند، رسوایش کنند ... هر چه که بود زیر بار نرفت. اولین فرصت تمام اتاق را گشت مبادا دوربین مخفی کار گذاشته باشند. با خودش کلنجار می رفت که اگر زنی هرزه را به اتاق انداخته و در را قفل کنند چه بکند؟ با خودش اتمام حجت کرد حتی اگر کار به شکنجه و کتک کاری بکشد دست از پا خطا نکند. از خدا کمک خواست ایمان و عزتش محفوظ بماند.

 

 

 

موقع شام کباب آورده بودند. فیلمی از رقاصی زنان پخش کردند که نگاه نکرد و به بهانه ای بلند شد برود. گویا متوجه شدند گفتند عیبی ندارد برویم حیاط هندوانه بخوریم. همراهشان رفت. انواع میوه و خوراکی دم دستشان بود. در این فکر بود که چرا اینها اینقدر اسراف می کنند. اینهمه خوردید بس تان نبود؟ کشورشان این همه فقیر و مشکلات دارد... سربازی دید او غرق فکر است گفت: اصلاً نگران نباش به زودی پیش زن و بچه ات بر می گردی!
 

 

 

شب صدایش زدند. سرتیپ عراقی آمده بود و با او گرم گرفت. مسئول اسرای ایرانی بود. گفت: به زودی به کشورت برمی گردی البته این مسأله بستگی به کشور ایران دارد. ببینیم در مذاکرات چه می کنند. این جنگ هم به خاطر مداخله ایران در امور داخلی عراق شروع شد... حسین حرفش را قطع کرد: ما آغازگر جنگ نبودیم. کشور ما تازه انقلاب شد. انواع مشکلات را داشتیم. اصلاً توان این که در امور همسایه ها دخالت کنیم را نداشتیم....

سرتیپ سکوت کرد. بعد گفت این پنج سرباز مثل برادر کوچکتر تو می مانند. با آنها مدارا کن. چیزی لازم داشتی بگو برایت تهیه می کنند.

 

 

تنها شده بود و دیگر کسی نبود که با او فارسی صحبت کند. کلاس و برنامه های جمعی هم که دیگر وجود نداشت. اردوگاه لااقل رادیویی بود که مخفیانه نگه داشته می شد و اخبار آن به دست اسرا می رسید. اینجا تلویزیونی در اختیارش بود که از عراق آن طرف تر را نمی گرفت. سربازها هم تلویزیون داشتند. همه شان دوست داشتند رقص و آواز ببینند جز یکی که بیشتر به سریال های خانوادگی علاقه داشت. می آمد اتاق حسین و از تلویزیون او تماشا می کرد. فکری به ذهن حسین رسید. آن سرباز رادیویی در اختیار داشت. پیشنهاد داد تلویزیون را او بگیرد برود هر چه دوست دارد تماشا کند در عوص رادیویش را بدهد در اختیار حسین. سرباز پذیرفت و خوشحال شد، حسین از او خوشحال تر.

شب اول پیچ رادیو را آنقدر چرخاند تا بالاخره ایستگاه اهواز را گرفت. داشت داستان شب پخش می کرد. روی تخت دراز کشید. بعد از سالها می توانست با آسایش و راحت به صدای رادیوی ایران گوش بدهد. اشک از چشمانش سرازیر شد. ساعت دوازده شب اخبار داشت. سرود افتخارانگیز ملی را شنید بیشتر به وجد آمد. اخبار را هم گوش داد. فهمید مذاکراتی در ژنو برای تبادل اسرا در حال جریان است ولی تجربه نشان داده بود نمی توان روی دشمن حساب باز کرد. آن شب با صدای رادیو ایران خوابید. یکی از آرامش بخش ترین خواب های عمرش را تجربه کرد.

 

 

 

یاد معلم پیر دوره دبستانش افتاد. پایش می لنگید. سرباز مجروح جنگ جهانی دوم بود. حسین را روزی کنار کشید و گفت: تو پسر خوبی هستی اما بی نظمی، برنامه نداری و به جایی نمی رسی. وقت درس خواندن بازی می کنی، وقت استراحت درس می خوانی و... بنشین برای خودت برنامه ریزی کن، همه کارها را درست و به موقع انجام بده وقتت هدر نرود...

تصمیم گرفت تا هر موقع که قرار است در اسارت مانده و تنهایی را به سر کند، برای خودش برنامه داشته باشد.

خواب و استراحت، هفت ساعت

خواندن نماز قضا دو ساعت

صبحانه، ناهار، شام سه ساعت

تفریح و دیدار با نگهبان ها یک ساعت

ذکر خدا و صلوات یک ساعت

خواندن قرآن با ترجمه و درک معانی، دو ساعت

روخوانی قرآن، یک ساعت

ورزش و پیاده روی، یک ساعت

مطالعه کتاب، دو ساعت

نمازهای یومیه و تعقیبات، یک ساعت

نهج البلاغه و مفاتیح، شنیدن اخبار و تفاسیر آن از رادیوهای مختلف، سه ساعت

بیست و چهار ساعتش پر شد. دیگر هیچ وقت اضافی برایش باقی نماند که عمرش هدر برود.

 

 

 

از دانه های هسته خرما تسبیح بزرگ و سنگینی ساخته بود و با آن ذکر می گفت. یکی از سربازها شیعه بود. آن را دست گرفت و ورانداز کرد. گفت به زودی می روم کربلا برایت مهر و تسبیح می آورم . کسی پرسید بگو بالای کمد پیدایش کردم. چند روز بعد رفت و به قولش عمل کرد. حسین مهر و تسبیح را می بویید. دلش انگار آرام می شد. پتوی فرسوده ای آنجا بود شکافت و برای خودش سجاده ای زیبا دوخت. می نشست روی سجاده، پیشانی بر مهری می گذاشت که عطر تربت داشت، دیگر غم به دلش نمی آمد.

 

 

 

دور اول مذاکرات ژنو شکست خورد. این را از اخبار فهمید. عراق همچنان به تصور اینکه پذیرش قطعنامه از سوی ایران از سر ضعف بوده دنبال امتیاز بیشتر بود که ایران هم کوتاه نیامد. معلوم نبود ادامه مذکرات از چه تاریخی سر گرفته خواهد شد. برخوردهای سربازان و درجه داران عراقی هم تغییر کرد و دیگر حالت دوستانه نداشت. از امکانات و پذیرایی مفصل هم خبری نبود. حسین سعی کرد روحیه اش را نبازد. از خدا کمک خواست که همچنان به برنامه های شخصی خودش ادامه بدهد و دلش به آزادی احتمالی و وعده های الکی خوش نباشد.

عید دیگری از راه رسید و از آزادی خبری نشد. حسین حالا علاوه بر خانواده، دلش پیش دوستانش هم بود که مجروح و پر و بال شکسته و محروم از کمترین امکانات حیاتی در کنج بیغوله تنگ و تاریک اسارت، امیدشان از بازگشت و آزادی سرد شده است. برای صبوری آنها هم دعا کرد.

 

 

یازده خرداد 68 بود که از رادیو خبر کسالت امام را شنید. خیلی ناراحت شد. پیش خودش گفت خدای نکرده برای امام اتفاقی بیفتد تکلیف انقلاب چه می شود؟ فردایش شنید امام عمل کرده و حالش بهتر است خدا را شکر کرد. صبح چهارده خرداد نگهبان با عصبانیت در را باز کرد. نگاهی غضب آلود همراه با تبسمی که شبیه پوزخند بود تحویل حسین داد. دلش شور زد. رفت دست و صورتی بشوید. دید همه نگهبان ها به او چشم دوخته و وراندازش می کنند. نزدیکشان که شد گفتند: خمینی مات.

پاهایش شل شد. نزدیک بود روی زمین بیفتد. اما باید جلوی دشمن خویشتنداری می کرد. نباید می شکست. خیلی عادی به کارش ادامه داد. به اتاقش که برگشت و تنها شد یک دل سیر گریه کرد. قرآن درآورد و برای شادی روح امام تلاوت کرد. به درگاه خدا ضجه زد که خودش نگه دار این انقلاب و خون شهدا باشد. بی حال و بی رمق خوابش برد. نفهمید چقدر گذشت که در اتاق باز شد. سربازی آمد داخل و گفت برایت خبر خوشی دارم. مات و مبهوت نگاهش نکرد. نکند شرارتی در کار باشد. سرباز ادامه داد: سید خامنه ای رهبر شد.

پرسید از کجا می دانی؟ گفت پانزده دقیقه پیش بی بی سی اعلام کرد. گل از گل حسین شکفت. به شکرانه این اتفاق صد صلوات فرستاد.

یکی دیگر از سربازها گفت ما گمان می کردیم خمینی بمیرد کار ایران و انقلاب تمام است. جوابش را داد: انقلاب ما متکی به فرد نیست.

 

 

عامر، نگهبان پر رو و بی ادبی بود که به تازگی از گارد ریاست جمهوری به خانه امن محل نگهداری حسین منتقل شده بود. خواست جلوی رفقایش خودی نشان بدهد. برگشت به حسین گفت من موقع اشغال خرمشهر آنجا بود. تندگویان وزیر نفت شما را اسیر گرفتیم. اسمش را پرسیدم تا خودش را معرفی کرد سیلی محکمی به گوش او نواختم.

بعد با لبخندی از غرور به حسین و دوستانش نگاه کرد. ادامه داد: راستی خبر داری مجاهدین (منافقین) در شعارهایشان می گویند مرگ بر ...

حسین دید اینجا از آنجاهایی است که اگر سکوت کند طرف پر رو تر می شود و دیگر کسی جلودارش نیست. خونسرد و عادی جواب داد: اتفاقاً مردم کشور ما هم راه می روند و می گویند مرگ بر صدام؛ عربی اش می شود الموت لصدام...! رنگ از رخ عامر پرید. بقیه نگهبان ها با نگاهی غضب آلود از هر دو خواستند این بحث را ادامه ندهند.

چند روزی گذشت. حسین از نگهبان اجازه گرفت لباس هایی که شسته را روی طناب داخل حیاط پهن کند. مشغول کار بود که تویوتایی سفید رنگ از راه رسید. دو نفر کت و شلواری با کراوات و عینک دودی از آن پیاده شدند. بازرس استخبارات بودند. عامر که از موضوع اطلاع نداشت با پیژامه رفت در را باز کرد. از دیدنشان یکّه خورد. شروع کردند به توبیخ عامر که این چه وضع لباس پوشیدن است؟ اسیر داخل حیاط چه می کند؟ و...

عامر برگشت سر حسین داد زد که برو داخل! حسین اعتنایی نکرد و به کارش ادامه داد.

بازرس ها که رفتند عامر آمد سراغ حسین و با پرخاش گفت: چرا وقتی دستور دادم بروی داخل نرفتی؟ جواب داد: من از شما اجازه گرفتم و لباسم را در حیاط پهن کردم. کار خطایی نکردم که آنطور سر من داد زدی. آنها بیشتر به خاطر لباس خودت تو را توبیخ کردند. عامر از کوره در رفت و حسین را محکم هل داد طوری که نزدیک بود به زمین بیفتد. حسین یاد سیلی عامر به صورت شهید تندگویان افتاد. الان فرصت خوبی برای تلافی بود. سیلی محکمی به صورت عامر نواخت که صدایش را همه نگهبان ها شنیدند و سراسیمه خودشان را رساندند. عامر تا به خودش بجنبد یقه اش را در دستان بزرگ و پرقدرت حسین دید. سربازها حسین را کشیدند و داخل اتاق انداختند و در را بستند. دو ساعت بعد آمدند و شروع کردند به دلجویی که بالاخره مهمان سیدالرئیس هستی و ما باید با تو مدارا کنیم....

فردای آن روز عامر یک شیشه کاکائو و مقداری شیر خشک خرید و با حسین آشتی کرد. دو نفری در حیاط قدم زدند. گفت: می دانم روزی به ایران بر می گردی و این جریان را در کتاب خاطراتت می نویسی.

 

 

حسن انصاری ستوانیار عراقی بود که به عنوان مسئول حسین گماشته شد. می گفت پنج سال در جنگ بوده، صدها تیر و گلوله شلیک کرده؛ اما تلاش کرد که ایرانی ها را هدف قرار ندهد. با خدا عهد کرد کسی را نزند تیر و ترکشی هم به خودش نخورد. بارها گلوله توپ و خمپاره کنارش به زمین خورد؛ اما آسیبی به او نرسید.

گویا چون دستش کج بود مدتی هم او را زندانی کرده بودند! او از وسایلی که سهمیه حسین بود مثل پودر رختشویی و ... دزدی می کرد. حسین در جمع به او اعتراض کرد. حسن سر لج افتاد و دستور داد دیگر کسی حق ندارد پیغام حسین را به ستوان سلام که ارشد او بود برساند. رادیو را هم از حسین گرفت و آزارهایش را بیشتر کرد.

حسین از طریق سربازانی که غذا می آوردند به ستوان سلام گزارش داد. انصاری هم به استخبارات گزارش داد که حسین اسیر است و دارد سربازها را علیه من تحریک می کند. ستوان آمد و حرف های آنها را شنید؛ اما طرف انصاری را گرفت.

تمام وسایل شخصی حسین مثل تیغ و ... را از او گرفتند. دو هفته در را به رویش باز نکردند.

غذای نیم خورده به او می دادند. حسین به نان خالی اکتفا کرد. آنقدر با تلویزیون ور رفت تا بالاخره بخش عربی سیمای جمهوری اسلامی را با انبوه پارازیت دریافت کرد. یکبار گزارشی از حرم امام رضا داشت پخش می کرد که اشک را بر گونه های حسین جاری ساخت. دلش برای زیارت آقا تنگ شده بود. خودش را در حرم حضرت دید.

بعد از دو هفته دم غروب در را باز کردند. حسین برای هوا خوری نرفت. کرامتش را حفظ کرد و گفت: الان وقت مناسبی برای هوا خوری نیست. نباید با من مثل مرغ رفتار کنید. هوا خوری باید عصر باشد که بتوان ورزش کرد و... آنها هم از لج دوباره در را قفل زدند. هفت ماه را حسین اینگونه تنها و با غذایی اندک سپری کرد. از خدا خواست باز هم محکم بماند و دشمن شاد نشود.

یک روز که قرآن را ختم کرده بود یاد خاطرات دوران کودکی افتاد. وقتی به پدر و مادرش گفت که توانسته قرآن را کامل و بدون غلط بخواند آنها خیلی خوشحال شدند. فردای آن روز مادر مقداری کشمش و گردو به همراه 25 ریال پول داخل پارچه ای گذاشت و برای ملّای مکتب خانه فرستاد که خیلی او را خوشحال کرد.

حسین صدای پرندگان را از پشت پنجره می شنید و در خاطرات کودکی غرق می شد. چقدر دلش هوای آن روزها را داشت. مثل بچگی هایش هوس خوردن شیرینی داشت. به خودش آمد. نهیب زد که اینجا اسیری و خبری از شیرینی و ... نیست.

چند لحظه ای نگذشت در اتاق باز شد. ستوان سلام با یک جعبه شیرینی آمد تو. همه را صدا زد که بیایند آشتی. گفت از این به بعد هر وقت دوست داشتی برو برای هوا خوری. یک ساعت داشت تعریف می کرد: سرتیپ ستار که جای سرتیپ نزار آمده و مسئول اسرا شده یک دفعه یاد تو افتاد و وضع و حالت را پرسید و گفتیم هفت ماه است در اتاق را به رویت بسته ایم. دستور داد به این موضوع خاتمه بدهیم و برایت شیرینی و وسایل شخصی بیاوریم و...

حسین فقط به کار خدا می اندیشید و در دلش شکرگزار بزرگی و قدرت او بود که دل شکسته اسیر را هم می بیند، شادش می کند و به او عزت می دهد.

 

 

 

سال 69 میان عراق و کویت و نیز عراق و آمریکا شکرآب شد. کویت وام های سنگین به عراق داده بود و درصدد بازپس گیری آن بود. صدام می گفت اینها را برای دفاع از شما در جنگ با ایران صرف کردم! آمریکا هم می دانست چه تسلیحاتی به عراق داده و حالا که دیگر جنگی نبود این تسلیحات می توانست از صدام یک غول قدرت طلب غیر قابل کنترل بسازد. همه چیز برای شروع یک جنایت دیگر آماده بود. یازده مرداد عراق به کویت حمله کرد و این کشور کوچک را به تصرف خود درآورد. آمریکا و کشورهای عربی به حمایت از کویت پرداختند. عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ...

صدام در جبهه جدید دچار کمبود نیرو بود. بر اساس اعلام شبکه های بین المللی حدود هفتاد هزار عراقی و چهل هزار ایرانی در اسارت به سر می بردند.

ساعت ده و نیم صبح روز 24 مرداد برنامه های عادی رادیو تلویزیون عراق قطع شد و گوینده اعلام کرد صدام در ساعت یازده پیامی مهم صادر خواهد کرد. ساعت یازده صدام بر صفحه تلویزیون ظاهر شد و اعلام کرد به طور یکجانبه از سرزمین های اشغالی ایران عقب نشینی نموده و از دو روز دیگر اسرای ایرانی را آزاد خواهد کرد. صدام ابراز امیداوری کرد که ایران هم اسرای عراقی را آزاد کند.

نگهبان ها به اتاق حسین رفته و به او تبریک گفتند. باز هم این تصور شکل گرفت که حسین چون جزو اولین اسراست پس جزو اولین نفراتی است که آزاد می شود. هر روز چهار پنج هزار اسیر در مرز خسروی مبادله می شدند. حسین تصاویر این تبادل را هر روز از تلویزیون می دید؛ اما هیچ کس درباره زمان آزادی او اطلاعی نداشت. از هر کس که می پرسید جوابی نمی شنید. تبادل اسرا بیست روز ادامه داشت و بعد دو کشور اعلام کردند دیگر اسیری در اختیار ندارند. انگار آب یخی روی سر حسین ریخته باشند سرد و دلگیر شد. وقتی آدم به چیزی امیدوار می شود و برای تحققش لحظه شماری می کند، ناامیدی پس از آن سخت ودردناک خواهد بود. باز هم آینده ای مبهم در انتظار او بود.

 

 

 

 

خبر آمد فردا پس فردا خلبان ها آزاد می شوند. چند سرباز آمدند جلوی آپارتمان را آب جارو و رنگ آمیزی کردند. دیوار به دیوار خانه حسین، منزل خلبان اسیر دیگری قرار داشت که پسرش با علی دوست و همکلاس بود. خانواده ها خوشحال بودند بعد از سالها قرار است مرد خانه شان را ببینند. از نیروی هوایی آمدند جلوی خانه هر دو اسیر پارچه خیر مقدم نصب کردند.

بچه ها شادی می کردند و روی سر و کول هم می پریدند. روز موعود فرا رسید. تا شب صبر کردند. دوستان و فامیل همه جمع شده بودند. شب آن خلبان اسیر همسایه به خانه برگشت و منزلشان پر از شادی و سرور شد؛ اما خبری از حسین نبود. چند روزی صبر کردند، هیچ خبری نشد. علی افسرده و غمگین بغض می کرد و اشک می ریخت چرا بابا نیامد؟ چرا همه پدرهایشان را می بینند من نمی توانم؟ هیچ کس هیچ جوابی نداشت. منیژه در خلوت خودش اشک می ریخت. یک مدت رفتند تا آب ها از آسیاب بیفتد دوباره برگشتند. آنقدر غمگین و سرخورده شده بودند که همسایه تازه آزاد شده به خاطر رعایت حال آنها مدتی بعد اثاث کشید و رفت.

 

 

جنگ عراق و آمریکا و متحدانش در شرف آغاز بود. دلار در عراق بالا کشید. احتکار و گرانی آغاز شد. سهمیه غذا و امکانات مرتبط با نگهداری حسین نیز رو به کاهش گذاشت. روزی سروان ثابت از مسئولان کمیته اسرا و مفقودین عراق به دیدار حسین آمد. مقدار قابل توجهی کنسرو با خودش آورد. گفت اگر قحطی شد اینها را دم دست داشته باشید. به نگهبان ها هم توصیه کرد اگر حملات هوایی شد از جان حسین مواظبت کنند.

نگهبان ها از قول دوستانشان که در سربازی بودند تعریف می کردند هر کس در کویت مقابلشان می ایستاد و با صدام بیعت نمی کرد را می کشتند و به زنهایشان تجاوز می کردند. صدام دلش می خواست ایران هم در این نبرد کنارش بایستد. عده ای هم در ایران همین پیشنهاد را مطرح کردند. رهبری انقلاب با زیرکی اعلام کرد این نبرد، جنگ حق و باطل نیست، تقابل باطل با باطل است و کشور را از خطری بزرگ و بی فایده در امان نگاه داشت.

یکی از نگهبانها می گفت از رادیو شنیده جورج بوش اعلام کرده به عراق به خاطر آن که هشت سال مقابل ارتش ایران ایستاده حمله نخواهد کرد. حسین در دلش به ساده لوحی آنها خندید. ساعاتی بعد انفجارهایی مهیب بغداد را به لرزه درآورد. ابرقدرت ها پای منافعشان که وسط بیاید به مزدوران خودشان هم رحم نخواهند کرد.

 

 

 

 

عراق در این جنگ شکست سختی خورد، تلفات سنگینی داد و بسیاری از زیرساخت های نظامی و صنعتی و خدماتی اش از بین رفت. پیشروی غربی ها بسیار سریع بود و اگر می خواستند می توانستند بغداد را هم به تصرف درآورند. بسیاری از مردم عراق از جمله شیعیان و بعضی اقوام کرد و اهل سنت در مخالفت با صدام دست به شورش زدند. آمریکا یک صدام کنترل شده ضد ایران را به حکومت شیعیان و مخالفین حزب بعث که از آمریکا هم دل خوشی نداشتند ترجیح می داد. جنگ خاتمه یافت. صدام که خیالش از بابت تهاجم غرب آسوده شده بود نیروهای ارتش بعث را به شهرهای آشوب زده فرستاد تا معترضان را قلع و قمع کنند. حسین کامل داماد صدام مسئول سرکوب شیعیان کربلا شد. او وقتی مقابل بارگاه اباعبدالله رسید رفت بالای تانک و رجز خواند که به تو می گویند حسین به من هم می گویند حسین. بجنگیم ببینیم کدام حسین قوی تر است؟! بعد گنبد و حرم آقا را به گلوله بست.

حدود یکسال بعد بین او و صدام کدورتی پیش آمد، مورد غضب قرار گرفت و به دستور صدام به درک واصل شد. معلوم شد چه کسی قوی تر است!

 

 

 

منابع آب و برق و انرژی عراق آسیب جدی دیده بود. در خانه ای که حسین نگه داری می شد گاهی یک هفته آب و برق قطع بود. مجبور می شد موقع رفتن به دستشویی از پارچه کهنه استفاده کند. لباس های زیاد بپوشد که یخ نزند! روزی دو وعده غذا می دادند که کیفیت بسیار پایینی داشت. نگهبان ها تعریف می کردند که فقر و قحطی در کشور بیداد می کند. بعضی زنها از فشار فقر به مرز اردن می روند و تن فروشی می کنند. غارت و ترور و ناامنی هم زیاد شده بود. یک شب که در اطراف خانه محل نگهداری حسین هم صدای تیراندازی بالا گرفت، دستور آمد او را به نقطه ای دیگر منتقل کنند.

مکان جدید خانه ای مصادره شده متعلق به یک ایرانی بود که توسط استخبارات دستگیر و به سرنوشتی نامعلوم دچار شده بود. خانه به دلیل آن که مدتی متروکه بود شبیه یک ویرانه شده بود. حسین را در اتاقی گذاشتند که بیشتر شبیه انباری بود. هیچ پنجره ای نداشت.

اسرای غربی و عربی هم آزاد شدند و حسین همچنان در اسارت بود. گاه با خودش می گفت شاید سهم من از دنیا همین اسارت باشد. سعی کرد افسرده نشود. باید برنامه های روزانه اش را ادامه می داد تا از غصه تنهایی و غربت و بی هم زبانی دق نکند. ته دلش روشن بود خدایی هست که می بیند، هوایش را دارد و هر چه بخواهد خیرش در آن است.

 

 

 

 

حسین از وضعیت بهداشتی و انضباطی مکان جدید در عذاب بود. ناراحتی کلیه داشت. باید بارها به دستشویی می رفت؛ اما ابو ردام که ارشد نگهبان ها و از تیپ نیروی مخصوص بود سخت گیری می کرد و می گفت داخل سطل دستشویی کن صبح ببر برای تخلیه! هر چه حسین می گفت اینجا پنجره ندارد و هوا متعفن می شود و... فایده ای نداشت.

یک شب که خیلی به حسین فشار آمده بود در زد. ابو ردام فهمید حسین می خواهد دستشویی برود باز نکرد. حسین دوباره و محکم تر در زد. در را باز کرد اما یکضرب داد و فریاد می کشید. حسین حال و روز خوبی نداشت. از دستشویی که برگشت رفت پیش ابو ردام. بحثشان بالا گرفت. او می گفت تو زندانی هستی باید مطیع ما باشی، حسین می گفت شما باید حرف مرا گوش بدهید. ابو ردام عصبانی شد، حسین را محکم هل داد، لگدی به سمت حسین پرت کرد. حسین روی هوا پای او را گرفت و سیلی محکمی به گوشش نواخت. سربازها بیدار شده و خودشان را رسانده بودند. حسین گفت کاری نکن یک جوری بزنم که بچسبی به دیوار! ابو ردام جلوی زیر دستانش ضایع شده بود. کلت کمری اش را در آورد. گلن گلدن آن را روی هوا کشید و به سمت حسین نشانه رفت. حسین یک لحظه احساس کرد ممکن است این مرد دیوانگی کند و ماشه را بچکاند. فرز و چابک مچ دست او را گرفت. سربازها آنها را جدا کردند و حسین را به داخل اتاق هل داده و در را قفل کردند. حسین داد زد یک ساعت دیگر اذان صبح است باید در را باز کنید. سربازی گفت باشد من این کار را می کنم فعلاً ساکت شو.

صبح ابو ردام گزارشی برای مافوقش فرستاد. از طرف سروان ثابت آمدند برای بررسی اوضاع. حق را به حسین دادند. باید هر وقت که نیاز به دستشویی داشت در را به رویش باز کنید. سر ابو ردام پایین افتاده بود. حسین احساس غرور کرد. طرف باید می فهمید اینجا تیپ نیروی مخصوص نیست، حسین هم سرباز او نیست.

 

 

 

نیمه های شب صدای تیراندازی در اطراف محل اقامت حسین شنیده شد. بیست نفر مأمور آمدند و با مراقبت ویژه حسین را از آنجا بردند. او دوباره به همان منزل قبلی منتقل شد. ارشد نگهبان ها عوض شد. این بار فرد با تجربه ای آمد به نام ستوانیار سلمان که چند بار از دست صدام مدال شجاعت گرفته بود. خوش اخلاق بود و به سربازها دستور داد هوای حسین را داشته باشند. روزی موقع قدم زدن سر صحبت را با حسین باز کرد و بحث را برد طرف ازدواج. حسین گفت که در ایران زن و فرزند دارد. سلمان گفت تو پانزده سال است اینجا اسیری معلوم هم نیست کی آزاد بشوی. زنت که نمی داند زنده ای یا نه. شاید تا به حال ازدواج کرده باشد. ایران برگردی هم که جز فقر و بدبختی و قحطی نیست. همین جا بمان. برایت دختری عراقی می گیریم. صدام از تو حمایت می کند. درجه بالا به تو می دهند در ارتش عراق خدمت کنی. همه امکانات مادی مثل خانه و ... را به تو می دهند... حسین فهمید این پیشنهاد از طرف سلمان نیست.

پیش خودش گفت من پانزده سال سختی و تنهایی و غربت و شکنجه را تحمل کردم آخرش به خاطر یک زن به فرهنگ و تاریخ مردم کشورم خیانت کنم؟ یاد ماجرای قاتل امیرالمومنین افتاد که به خاطر رسیدن به قطام، مولا را به شهادت رساند. می دانست حتی اگر به پیشنهاد آنها عمل کند بعد از مدتی که از او بهره برداری تبلیغاتی کردند سر به نیستش خواهند کرد.

جواب رد داد. گفت همسرم می داند من زنده ام اما حتی اگر جدا شده و برود ازدواج کند به او حق می دهم و گله ای ندارم. من به مردم کشورم خیانت نمی کنم. سالهای سال هم در اسارت و زندان بمانم به کشور دیگری پناهنده نمی شوم.

سلمان گفت اشکالی ندارد. اگر دختر عراقی نمی پسندی از همین دختران مجاهد ایرانی یکی را انتخاب کن. حسین پوزخندی زد: اوه! اینها که اسیر اندر اسیرند. به پستی و پلشتی آنها کسی را سراغ ندارم.

سلمان دست بر دار نبود. هر از گاه دختران همسایه را که وقتی روی پله ایوان می رفتند دیده می شدند نشان می داد و می گفت اینها حتما به تو دختر می دهند. جوانی و رعنایی و قد و بالا داری. از جوانی ات استفاده کن. دخترها گاهی قر و کرشمه ای می آمدند و با صدای بلند با هم شوخی می کردند که جلب توجه کنند. حرفهای سلمان تحریک کننده بود. حسین روی ش را بر می گرداند و می گفت تحمل زندان برای من راحت تر است تا این که به خانواده و مردمم پشت کنم.

دفعات بعد سلمان پیشنهاد پناهندگی به کشورهای شرقی یا غربی را داد و گفت خانواده تو هم می توانند از ایران بیایند آنجا با تو زندگی کنند. حسین یک جمله می گفت: ننگ تاریخ را برای خودم نمی خرم.

 

 

 

 

 

آمدند سراغش که می خواهیم درباره تو گزارش و مصاحبه تلویزیونی تهیه کنیم. حسین از این نظر خوشحال شد که پخش مصاحبه او خط بطانی بر ادعای عراق است که می گفت دیگر هیچ اسیر ایرانی در این کشور وجود ندارد. پذیرفت؛ اما گفت جواب سؤالها را با اختیار خودم می دهم.

از تلویزیون آمدند. دستی روی وضعیت خانه کشیدند و گزارشی از کارهای روزانه حسین تهیه کردند. موقع مصاحبه شد. گزارشگر پرسید چه کسی آغازگر جنگ بوده؟ حسین گفت: همان طور که دبیرکل سازمان ملل اعلام کرد رژیم عراق بود که از هوا و زمین و دریا به ایران هجوم آورد. پرسید: شنیده ای اسرای عراقی در ایران در چه وضعیت بدی به سر می برند؟ جواب داد: باور نمی کنم اما شما هم پانزده سال است مرا در بند نگه داشته و حتی اجازه ندادید با صلیب سرخ دیداری داشته باشم. خلبانهای کشورم را در بدترین شرایط ممکن نگه داشتید و...

دو ماه صبر کرد. این مصاحبه هیچ وقت از تلویزیون عراق پخش نشد.

 

 

 

 

مدتی بعد دوباره آمدند سراغش. گفتند چهار سرلشکر از دفتر صدام هستند که می خواهند با تو مصاحبه کنند و به او نشان بدهند. باز هم گفت به اختیار خودم جواب می دهم. سؤالها باز هم درباره نحوه حضورش در جنگ و تاریخ اسارت و... بود.

مصاحبه که تمام شد یکی از سرلشکرها پیشنهاد ازدواج و پناهندگی اش را مطرح کرد. دیگر برای حسین یقین شد سلمان از خودش حرف نزده بود. زیر بار نرفت. گفتند تقاضایی داری بگو. درخواست نامه نگاری با خانواده را داشت که نپذیرفتند گفتند اختیارش با شخص صدام است. اما یک رادیو، مقداری لباس و پول به او دادند و رفتند.

 

 

 

 

طارق عزیز معاون نخست وزیر صدام در مسیر بازگشت از نیویورک به ژنو رفت و با رییس صلیب سرخ جهانی مصاحبه کرد. آنجا بود که گفت حسین لشکری و چند خلبان ایرانی دیگر در عراق به سر می برند و هر وقت بخواهید می توانید با آنها دیدار کنید. رییس صلیب سرخ قلم و کاغذ آورد و از طارق عزیز خواست این اجازه را مکتوب و امضا کند.

حسین این چیزها را نمی دانست. به یکباره دید چند نفر لباس شخصی آمده اند به همراه مسئولی که در کمیته اسرا و مفقودین عراق بود از او خواستند سریع وسایلش را جمع کند که باید از آنجا برود. دل حسین را غم گرفت. به آنجا عادت کرده بود. نگران شد نکند جای جدید سخت تر و آزار دهنده تر باشد. باید با نگهبان ها خداحافظی می کرد. بعضی از آنها پنج سال با او آنجا زندگی کرده بودند. اشکشان موقع خداحافظی جاری شد. او را سوار ماشین کردند. یک ماشین اسکورت هم همراهشان بود. ابوفرح مسئول جدید او که از استخبارات آمده بود نگرانی حسین را احساس کرد. دلداری اش داد چیزی نیست. جای جدید بهتر از جای قبلی است. با چشمان باز از خیابان های بغداد عبور داده شد. مقابل ساختمان سفید پنج طبقه سازمان امنیت عراق واقع در منطقه الرشیدیه توقف کردند. حسین 16 سال پیش از زیر چشم بند، آنجا را دیده بود. صدایش به اعتراض بلند شد: اینجا که ساختمان استخبارات است! چشمان ابوفرح داشت از حدقه در می آمد. تعجب کرد حسین چطور آنجا را می شناسد؟

 

 

 

در حیاط ساختمان استخبارات عراق داخل ماشین نشسته بود. ابوفرح رفته بود کارهای اداری او را برسد. مأموران عراقی از اینکه می دیدند یک نفر با چشمان باز در این ساختمان دارد به همه چیز نگاه می کند حیرت زده بودند. یکی یکی می آمدند و او را تماشا می کردند. یکی از کارکنان استخبارات که عینک دودی داشت آمد جلو، حسین را ورانداز کرد بعد با فریاد از او خواست رویش را برگرداند سرش را ببرد زیر صندلی و جایی را نگاه نکند. حسین اعتنایی نکرد. مأمور عراقی باز هم داد زد و تهدید کرد. دید فایده ای ندارد اسلحه اش را در آورد و به سمت حسین نشانه گرفت. حسین خونسرد نشست و جنب نخورد. نگهبان ها هراسان دویدند و ابوفرح را خبر کردند. او آمد چیزی به آن مأمور گفت. سلاحش را غلاف کرد و رفت.

 

 

 

مکان جدید شرایطی بسیار بدتر از خانه امن داشت. عراقی ها به وعده شان عمل نکرده بودند. این موضوع را بارها به آنها یادآوری کرد. از هواخوری خبری نبود. دستور داده بودند زندانی های دیگر از حضور لشکری بویی نبرند. امکانات بهداشتی بد بود. غذاها بی کیفیت بود و گاه لاشه حشرات در آن پیدا می شد. حسین نمی توانست با این شرایط و ابهامی که نسبت به آینده داشت کنار بیاید. تهدید کرد اگر شرایطم بهتر نشود اعتصاب غذا خواهم کرد. خیلی سماجت به خرج داد بالاخره صاحب یک رادیوی قدیمی شد. هیچ کس جز یک اسیر قدر داشتن رادیو را نمی فهمد. زندگی طولانی در چنین وضعی علاوه بر بیماری های پوستی و قارچی، امراض داخلی هم برای اسیر به همراه دارد. نهایتاً پذیرفتند هفته ای دوبار به مدت نیم ساعت به محوطه زندان برود و میان دیوارهای بلند بتنی آن که گچی سفید و شش متر ارتفاع داشت و سقفی که از بشکه های آهنیِ سوراخ شده، ساخته شده بود قدم بزند. او دیگر نمی توانست آفتاب را ببیند.

 

 

 

همان روز اول که برای هواخوری به محوطه رفت چشمش به ده ها پیام افتاد که بر در و دیوار حک شده بود. یکی تاریخ اعدام یکی روزهای بازداشتش یکی پیام عاشقانه یکی نصیحت یکی اسم و آدرس و...

آن وسط چشمش به چند جمله فارسی افتاد. یک دختر و یک پسر برای هم پیام نوشته بودند. تعجب کرد اینها ایرانی هستند اینجا چه می کنند؟ نکند آنها را از نقاط مرزی ربوده اند؟ چوب کبریتی پیدا کرد و اسم خودش را نوشت و سؤالش را پرسید. دفعات بعد متوجه شد آن دو و یک جوان دیگر از ایران فرار کرده و قصد دارند به منافقین بپیوندند؛ اما عراق به آنها شک کرده و زندانی شان کرده است.

برایشان نوشت دارید اشتباه می کنید. منافقین خودشان به نوعی زندانی هستند. تا بیشتر آلوده نشده اید به کشورتان برگردید. دفعه بعد که به هوار خوری رفت هر سه نوشته بودند ما اشتباه کردیم؛ اما دیگر چاره ای نداریم...

 

 

 

 

 

روز اول فروردین 1374 هم از راه رسید. حسین دل شکسته بود. نشست و کمی قرآن خواند. دلش رفت پیش زن و فرزند و پدر و مادرش. چند سال است آنها را ندیده؟ چند سال است حتی از حال آنها خبری ندارد؟ آنها هم از حال او بی خبرند. از ته دل گریه کرد. بعد خودش را جمع و جور کرد. روز اول عید است. باید شاد و شاکر بود. خدا را شکر کرد که زنده است، سالم است و می تواند راه برود، رادیو و تلویزیون دارد، عزتش حفظ مانده و به دشمن باج نداده است، دینش حفظ مانده و با خدا ارتباط دارد، آب و برق دم دستش هست، می تواند هر وقت خواست دستشویی برود، آب سردی هست که می شود با آن دوش گرفت، در سلولش قدم بزند، قرآن و کتاب در اختیار دارد و... برای خانواده اش دعا کرد، برای ظهور امام زمان، برای سلامتی رهبر انقلاب برای سربلندی مردم کشور برای شادی مسلمین جهان برای رفع جنگ و خصومت در عالم و... تنهایی کلافه اش کرده بود. سالها بود که یک هموطن را ندید چند کلمه با او حرف بزند. زندان انفرادی چه در اینجا چه در خانه امن، آزار دهنده بود. به خودش تلقین کرد نباید ناامید شود. اگر افسرده شود از بین خواهد رفت. آمدیم و روزی آزاد شد. آن وقت باید سالم و شاداب باشد که به درد خانواده و کشورش بخورد. باید برنامه های روزانه اش را ادامه می داد و لحظه ای متوقف نمی ماند.

 

 

 

خرداد هم از راه رسید. هوا رو به گرمی گذاشت. با خودش گفت آیا سال بعد هم زنده ام و بهار را خواهم دید؟ آیا بالاخره روزی خواهد رسید که کنار خانواده اش برود؟ اصلاً در این بمباران ها و حملات هوایی، خانواده ای برایش باقی مانده؟

روز دوازده خرداد 1374 بود که ابو فرح مسئول استخباراتی پرونده حسین از راه رسید و گفت خودت را مرتب کن فردا دیدار مهمی داری. یک نفر را هم آورد سر و رویش را اصلاح کند. حسین تا فردا بی قراری می کرد. اسیری تنها با کمترین خبری که نشان از تغییر و تحولی جدید داشته باشد چنین مواقعی به هیجان و اضطراب می افتد. از خودش می پرسید قرار است به مکان جدید منتقل شوم؟ باز می خواهند از من مصاحبه بگیرند؟.... نتوانست درست و حسابی بخوابد.

بالاخره سیزده خرداد از راه رسید. او را سوار ماشین کردند و با اسکورت به جایی بردند. توی مسیر نشانش دادند آنجا آن دو گنبدی که می بینی حرم امامین کاظمین است. همان جا دست به سینه گذاشت و سلامی داد. دعا کرد روزی بتواند از نزدیک به زیارتشان برود. جایی که ماشین ایستاد گل از گل حسین شکفت برایش قابل باور نبود. ساختمان متعلق به هلال احمر بود.

داخل رفتند و با احترام از او خواستند بنشیند. از صلیب سرخ جهانی آمده بودند اسمش را ثبت کردند کاغذی دادند برای خانواده اش نامه بنویسد. خواب بود یا بیدار؟ اصلاً باورش نمی شد. از ته دل خدا را شکر کرد. بالاخره فرجی برایش حاصل شد.

 

 

 

همسایه ما هر سال عاشورا روی پشت بام دیگ غذای نذری بار می گذاشت من هم به میزانی در کارهای آن سهیم بودم به نیّت آزادی حسین. آن سال هر چه گفتند نرفتم. دلخور بودم چرا حاجتم روا نشده. همسایه اصرار کرد منیژه خانم بیا لااقل در حد ریختن یک لیوان آب در دیگ نذری سهیم باش. با اکراه رفتم یک لیوان آب ریختم داخل دیگ و برگشتم. ظهر عاشورا غذا آوردند دل و دماغ نداشتم و لب به آن نزدم. فردایش از طرف کمیته اسرا مراسمی بود مرا هم دعوت کرده بودند. بعد از مراسم صدایم زدند. آقایی آمد و گفت از طریق صلیب سرخ با حسین دیدار داشت این همه نامه اش! دستخط حسین را بعد از این همه سال فراموش کرده بود. باورش نشد. گفت لابد می خواهند امید واهی بدهند. بگویند ما هم کاری کردیم و به فکرتان هستیم. با ناباوری من هم برای حسین نامه ای نوشتم. نامه های بعدی همراه با عکس حسین که به دستم رسید یقین کردم خبر درست است. حسین زنده است و این فراق کشنده دارد به پایان می رسد. عکسش را یک دل سیر نگاه کردم و گریستم. چقدر پیر و شکسته شده بود. موهای سرش داشت سفید می شد.

 

 

 

 

 

مارک فیشر کارمند با تجربه صلیب سرخ جهانی از همه خواست اتاق را ترک کرده تا با حسین تنها صحبت کند. عراقی ها که رفتند یک سرباز آمد با سینی چای و شربت پرتقال. وقتی بیرون رفت پشت سرش حسین بلند شد در را بست. همه جا را ورانداز کرد دوربین یا میکروفون نباشد. ضبط را هم خاموش کرد. نشست و برای خودش چای ریخت.

مأمور صلیب به دقت او را زیر نظر داشت. پرسید چرا چای؟ چرا شربت نریختی؟ گفت: چون شربت خنک است و چای گرم. اگر اول چای بخورم کمی بعد می توانم شربت پرتقال هم بخورم اما اگر اول شربت بخورم دیگر چای سرد می شود و از دهان می افتد.

مارک از جواب حسین به وجد آمده بود. گفت کارهایت چه آداب نشست و برخاستت، چه بستن در و کنترل اتاق، چه برداشتن چای نشان می دهد از نظر هوش و ذکاوت در نقطه مطلوبی هستی. من گمان می کردم کسی که شانزده سال در اسارت بوده، مفقود و محروم بوده و سالهای زیادی را تنهایی به سر کرده لابد از نظر روحی  و روانی باید آشفته باشد، عقلش رو به زوال رفته باشد ولی تو هوش و حواست سر جایش است. علتش را می توانی برایم بگویی؟

گفت: هیچ وقت ناامید نشدم، هیچ وقت هم امید واهی به خودم نداده و اسیر رؤیا پردازی نشدم. با خدا و قرآن و اهل بیت مأنوس بودم و به آنها متوسل می شدم. برنامه ریزی داشتم. جوری که حتی چند لحظه وقت آزاد نداشته باشم که اسیر توهّم و ذهنیت های منفی شوم. واقعیت را پذیرفتم و با شرایط موجود کنار آمدم. سخت بود؛ اما می دانستم آنچه یک انسان را در اسارت از بین می برد حسرت و اندوه است.

مارک گفت آفرین به تو تبریک می گویم.

 

 

 

 

آدمها وقتی منتظر باشند لحظات انگار دیرتر می گذرد. بعضی اوهام هم اجتناب ناپذیر می شود. منتظر بود جواب نامه اش بیاید. خبری نشد. کسی هم اطلاع نداشت. پیش خودش می گفت نکند خانواده اش در موشک باران شهرها کشته شده باشند؟ نکند منافقین بخواهند از طرف آنها نامه بنویسند و خبرهای دروغ بدهند؟ چهره همسر و فرزندش بعد از دیدن دستخط او چگونه خواهد بود؟

شد ششم مرداد سال 74 که سر و کله ابوفرح پیدا شد و دوباره با خودش یکی را آورد برای اصلاح سر و صورت حسین. فهمید خبری هست. طاقت نیاورد و پرسید. وقتی مطمئن شد نامه و تصاویری از خانواده اش رسیده بعد از سالها به طور واقعی و از ته دل خندید و  شاد شد. تا فردا بشود هزار جور فکر و خیال در ذهنش گذشت.

دوباره به همان ساختمان رفت و با مارک دیدار کرد. مارک گفت ده روزی هست نامه رسیده ولی عراقی ها مانع تراشی می کنند. دو نامه بود و دو عکس. منیژه کنار مردی جوان و رشید ایستاده بود. سعی کرد جلوی بغض و اشکش را بگیرد. علی اکبر چقدر مرد شده بود، ماشاءالله. آنها هم منتظر و دلتنگ او بودند. با خوشحالی به مارک گفت این همسرش است که شانزده سال پای او ایستاده و صبوری کرده. مارک باز هم تعجب کرد و آفرین گفت.

حسین گله کرد که صدای شکنجه زندانی ها اعصابش را به هم ریخته. از حسین هیچ عکسی نبود که برای خانواده اش بفرستد. مارک به عراقی ها گفت از او عکس بگیرید. این همه سال چرا هیچ تصویری از او تهیه نشد؟ جای او در زندان نیست. گفتند ممکن است ایرانی ها گروه ویژه بفرستند که او را ترور کنند اینجا بهتر است! حسین خنده اش گرفت.

موقع برگشت تقاضا کرد ماشین کمی نزدیک تر به حرم امامین کاظمین برود. راننده نپذیرفت. گفت مجاز نیست. ولی قول داد دفعه بعد با اجازه رییس زندان این کار را انجام دهد.

روی تختش که دراز کشید انگار همه عالم را به او داده اند. نامه ها و عکس ها را می خواست با چشمانش ببلعد.

این زن چقدر صبوری کرد. سوم دبیرستان بود که حسین طاقت نیاورد و او را با خودش به دزفول برد. یکبار فقط یکساعت دیر کرد. منیژه از فرمانده پایگاه تا فرمانده گردان و ... را پشت خط آورد که حسین من کجاست؟ چرا دیر کرده؟

سر همین موضوع بینشان جرّ و بحث شد. حسین توضیح داد که کار من اینطور است و گاهی تأخیر پیش می آید لطفاً طاقت بیاور. منیژه کوتاه نمی آمد. حسین گفت آخرش از دست تو می روم به یکی از این شیخ نشین های اطراف پناهنده می شوم و شنید که لایق همین عربها هستی! حالا او شانزده سال گرفتار عربها شده و منیژه شانزده سال است با صبر و انتظار کنار آمده است.

حسین در خلوت خودش با این دو عکس چقدر گریست. به چشمان منیژه زل می زد و از نگاه کردن به آن سیر نمی شد. از شور و هیجان تا 36 ساعت بعد خوابش نبرد.

 

 

 

 

 

دوماه بعد آمدند سر و رویش را اصلاح کردند و عکاس آوردند. خودش هم به عکاس کمک کرد تصاویر بهتری گرفته شود. جوری که انگار کاملاً به او خوش می گذرد و هیچ کمبودی احساس نمی کند. دلش نمی خواست منیژه با دیدن تصویر او غمگین شود. به درخواست مارک، کمی وضعیت غذای حسین بهتر شد که البته زندانبان ها به آن دستبرد می زدند.

اوایل آبان قرار شد بار دیگر مارک را ببیند. به ابوفرح یادآوری کرد که قول داده اند این بار او را نزدیک حرم ببرند. نامه ها و تصاویر جدید رسید. نامه ای هم از برادرش بود که می گفت حال پدر و مادر خوب است. حسین باور نکرد. پدر باید تا آن وقت 96 ساله و مادر 88 ساله شده باشد. بعدها فهمید که پدر دیگر در قید حیات نیست. نوشت اگر اتفاقی برای پدر و مادر یا هر یک از اقوام و آشنایان افتاده به من بگویید تحمل شنیدنش را دارم.

موقع برگشت راننده به قولش عمل کرد و با ماشین تا پنج متری حرم امامین کاظمین رفت. حسین چشمانش را بست، دست راستش را روی سینه گذاشت و از ته دل سلام داد و دعا کرد صحیح و سالم به کشورش برگردد.

آن روز آن قدر برایش شیرین و خاطره انگیز بود که تصمیم گرفت به شکرانه آن شروع به حفظ قرآن کند. ابتدا از سوره های کوچک شروع کرد. چند جزء را که از بر شد شیرینی آن زیر زبانش نشست. از خدا خواست تا قرآن را کامل حفظ نکرده آزاد نشده و به کشور بر نگردد.

 

 

 

 

مقابل اتاق او سلول زنان سیاسی بود که گاه با نوزادشان نگه داری می شدند. صدای شکنجه و شیون آنها و گریه بچه هایشان اعصاب حسین را به هم ریخته بود. از ابوفرح درخواست کرد یا آنها را از آنجا ببرد یا او را. ابوفرح به نگهبان ها توصیه کرد دیگر کسی را در اطراف اتاق حسین شکنجه نکنند.

اواخر زمستان بود. آب برای مدتی طولانی قطع شده بود. گند و کثافت همه جا را فرا گرفت. هجوم سوسکها آغاز شد. بندی کنار اتاق حسین بود که تعداد زیادی اسیر داشت. آب برای شستشوی خود و تمیز کردن توالت نداشتند. خودشان که یک سطل سوسک در روز می کشتند. حسین هم روزی چهل پنجاه تا سوسک می کشت. به ابوفرح گفت حاضر است دریافتی دو ماهش را بدهد به جای غذا و ... یک حشره کش برایش تهیه کنند. ابوفرح گفت پیدا نمی شود و اگر هم در بازار سیاه باشد قیمتش بیشتر از حد تصور توست.

 

 

 

 

 

 

تنهایی فقط از آن توست و بس! داشت این آیه را می خواند "از نشانه های قدرت اوست از جنس خودتان برایتان همسرانی آفریده تا به آن آرامش یابید و میان شما دوستی و مهربانی نهاد. در این، عبرتهایی است برای مردمی که تفکر می کنند"

واقعاً جز خدا چه کسی می تواند تنها زندگی کند و به غیر خودش محتاج نبوده و انیس و همدمی نداشته باشد؟ امکانات اسارت گاه خوب بود گاه بد و اندک؛ اما تنهایی بیشترین آزاری بود که در این سالها تحمل نمود.

دو مارمولک هر روز ساعت هفت صبح از محفظه هواکش وارد می شدند، چرخی در اطراف می زدند، با هم بازی می کردند و نیم ساعت بعد از همان حفره خارج می شدند. سرگرمی هر روز حسین تماشای بازی و حرکات این دو مارمولک بود. آمدن آن دو را هم نشانه لطف خدا می دانست. فرصتی بود برای تفکر در ذات و قدرت خدا و عجایب عالم خلقت که جز به تدبیر خالقی یکتا و علیم و مهربان رقم نخواهد خورد. کوچک ترین موجودات عالم هم در مدار درایت خالقی بی همتا آفریده شده و شعور و هدفی در خلقتشان نهاده گردیده که نشانه عظمت خداوند است؛ الحمدلله رب العالمین.

 

 

 

 

 

نوروز 75 را مثل سالهای قبل به تنهایی جشن گرفت؛ با این تفاوت که این بار تصاویری از خانواده در کنارش بود و به آنها خیره می شد. منیژه به مناسبت عید برایش کارت پستال و پسته و خمیر دندان و مسواک و جوراب و پیراهن و کنسرو و.... فرستاده بود که بعد از چند ماه فقط نامه ها و کارتها را به دستش دادند.

 

 

 

 

زمستان سال 76 کنفرانس سران کشورهای اسلامی در تهران برگزار شد. عراق در سطح هیاتی عالی رتبه به ریاست طه یاسین رمضان در این کنفرانس شرکت کرد. ابوفرح هم که عنصری اطلاعاتی بود با این هیأت روانه تهران شد. آنها تا دو هفته در تهران ماندند. وقتی برگشتند ابوفرح آمد پیش حسین و از این سفر تعریف کرد که چقدر به آنها خوش گذشته، خوب پذیرایی شده و برای تفریح به سد کرج و پیست دیزین برده شدند.

گفت توافقاتی هم پیرامون باقی مانده اسرا صورت گرفته. مژده داد که قرار است تو را به زیارت کربلا و نجف و کاظمین و سامرا ببریم. حسین خیلی خوشحال شد اما پرسید شرط خاصی دارید؟ شنید که نه تو در زیارت آزادی و مأمورها با تو کاری ندارند، ولی در طول سفر با عربها صحبت نکن.

قرار گذاشتند بعد از عید فطر که عراقی ها سه روز تعطیل هستند به سفر زیارتی بروند. روز موعود فرا رسید. آرایشگر آمد سر و صورت حسین را اصلاح کرد. لباس مرتب پوشید. دو ماشین هم در جلو و عقب خودرو، اسکورتشان می کردند. چشم و دست حسین باز بود و خیابانها را تماشا می کرد. ابتدا به نجف و سپس به کربلا رفت، روز بعد هم به سامرا و سیدمحمد و کاظمین. احساس کرد تمام خستگی این سالها از تنش بیرون شده است. برای خانواده سوغاتی خرید. مردمی که هزینه اقامت در هتل را نداشتند در بین الحرمین و زیر درختهای نخل اسکان پیدا کرده بودند. به حالشان غبطه خورد کاش خودش هم روزی با خانواده همین جا بنشیند. به نیابت از امام و شهدا و همه مردم و دوست داران اهل بیت زیارت کرد، نماز خواند و اشک ریخت و از خدا خواست زیارت اباعبدالله را قسمت همه آرزومندان کند. ابوفرح سنی مذهب بود. روسری دخترش را آورد برای تبرّک به ضریح حرم حضرت ابالفضل علیه اسلام مالید. می گفت دخترم ریزش مو دارد. دوا و دکتر هم تا به حال نتیجه نداده. فقط از دست ایشان کار بر می آید.

حسین از این سفر آنقدر روحیه گرفت که خودش را حتی برای طولانی تر شدن سالهای اسارت آماده کرد.

 

 

 

باز هم یک گروه از فرمانده های درجه بالای نظامی آمدند با حسین نشستند و همان سؤالهای تکراری را پرسیدند. کی اسیر شدی؟ هواپیمایت چه بود؟ کجا را هدف قرار دادی؟ باز هم گفتند از طرف صدام آمده ایم. اظهار امیدواری کردند که به زودی آزاد میشوی.

حزب بعث، روز سیزده شهریور را روز آغاز جنگ می داند با ادعای آغاز تهاجم از سوی ایران. صدام سخنرانی کرد و اسم حسین لشکری را هم آورد که او نخستین خلبان ایرانی بود که به عراق حمله کرده و به عنوان سند آغاز جنگ در اختیار ما قرار دارد.

خبرنگاری فرستادند تا درباره سخنرانی صدام با حسین مصاحبه کند. همان شرط قبلی را مطرح کرد که باید در پاسخ دادن آزاد باشد. خبرنگار درباره جنگ خلیج فارس و اوضاع اسارت و ... سوالهایی پرسید. یکدفعه این سوال را مطرح کرد: آیا اگر دوباره بین ایران و عراق جنگی شروع شود تو با توجه به اینکه هفده سال را در اسارت گذرانده ای باز هم حاضری در این جنگ شرکت کنی؟

جواب داد: امیدوارم هرگز بین این دو کشور جنگی رخ ندهد. بعید هم می دانم دو طرف دیگر تمایلی به جنگ با هم داشته باشند اما اگر خدای نکرده این اتفاق بیفتد من سرباز وطنم هستم و در راه دفاع از آن کوتاهی نخواهم کرد.

چند روز بعد، فقط چند خط از این مصاحبه در یکی از روزنامه های عراق منتشر شد.

 

 

 

 

نوروز سال 77 از راه رسید. حسین آخرین جزء قرآن را هم حفظ کرد. نفس راحتی کشید و به خدا گفت: دیگر کاری در این جا ندارم. ممنون که این دعایم را اجابت کردی. اگر صلاح میدانی مقدمه آزادی مرا هم فراهم کن. دو هفته گذشت که خبر آوردند اسمش در فهرست تبادل اسرا قرار گرفته. این اولین بار بود که چنین خبری می شنید.

مسئول عراقی آمد و گفت اگر بخواهی همین فردا تو را برای اعزام به مرز آماده می کنیم، اگر بخواهی میتوانی چند روزی بمانی و به زیارت کربلا و نجف بری. حسین معطل نکرد. گفت: هجده سال است اینجا در اسارت هستم و بالاخره شما مرا روزی آزاد خواهید کرد؛ اما معلوم نیست دیگر توفیق زیارت اهل بیت را داشته باشم. دلم برای زن و فرزندم خیلی تنگ شده، هجده سال صبر کردم این چند روز هم رویش. برویم زیارت به امید خدا.

 

 

 

باز هم آمدند برای مصاحبه. سؤال کردند حالا که داری آزاد میشوی و پیش خانواده ات بر می گردی آیا مشکلات این سالها را فراموش کرده و از ما به نیکی یاد خواهی کرد؟ جواب داد: خیر! آزادی برای من خوشحال کننده است اما نه آنقدر که مصائب این هجده سال و شکنجه های روحی و جسمی که تحمل کردم را فراموش کنم. خوششان نیامد و زود مصاحبه را تمام کردند.

برای آخرین بار رفت هواخوری. گوشه ای روی دیوار نوشت: امروز آخرین باری است که به هواخوری می آیم و احتمال دارد فردا به ایران بروم، خداحافظ یاران! حسین لشکری، اولین و آخرین خلبان اسیر ایرانی.

آن شب برای آخرین بار با آب سرد دوش گرفت، آخرین نماز شبش را در اسارت خواند، بعد از نماز صبح قدم می زد تا بیایند سراغش. زیر لب صلوات می فرستاد. شکر خدا را می گفت که در تمام این هجده سال به رغم همه کمبودها و فشارهای روحی و عاطفی، خدا یار و نگه دارش بود تا پیش دشمن سرشکسته و ذلیل نشود. همیشه سرش بالا بود و عزتش حفظ ماند.

 

 

 

یک دل سیر حرم ها را زیارت کرد و اشک ریخت. نماینده ای از وزارت خارجه عراق آمده بود. به حسین توصیه کرد مهر کربلا بخرد. حسین گفت قبلاً این کار را کرده ام. نماینده گفت باز هم بخر، ممکن است در ایران به دیدار آقای خامنه ای بروی دست خالی نباشی.

شب را در یک پایگاه نظامی نزدیک مرز خسروی گذراند. وزیر خارجه عراق هم آمد و گفت فردا ایرانی ها مراسم مفصلی برای استقبال از تو تدارک دیده اند. حسین شب را تا دیر وقت بیدار ماند. تصمیم گرفت متنی را برای سخنرانی آماده کند. ده سال بود که از اسرا جدا شده و با کسی به زبان فارسی صحبت نکرده بود. باید تمرین می کرد تسلط بیشتری داشته باشد.

صبح با وزیر خارجه عراق و چند مقام نظامی به مرز رفت. از صلیب سرخ هم آمده بودند. یکی شان او را کناری کشید و گفت هنوز دیر نشده، دلت بخواهد میتوانیم کاری کنیم به یکی از کشورهای غربی پناهنده شده و همه امکانات تا آخر عمر در اختیارت قرار بگیرد. محکم و قاطع گفت: من هجده سال بدترین شرایط اسارت و سختی ها و شکنجه ها را تحمل کردم برای چنین روزی که به وطنم برگردم. از لطف شما ممنون! اما یک خواهشی دارم. نماینده صلیب خوشحال شد. چشم و گوشش تیز شد ببیند حسین چه تقاضایی از او دارد:

گفت: چنانچه در همین فاصله کوتاه تا رسیدن من به مرز، اتفاقی رخ داد و مرگ به سراغم آمد، حتماً جنازه مرا به ایران تحویل بدهید؛ زیرا خانواده و ملت ایران در انتظار من هستند.

 

 

 

 

بیست متر تا مرز فاصله داشت. سرلشکر حسن رییس کمیته مفقودین جنگی عراق آمد و همراهی اش کرد. از حسین خواست موقع خروج از خاک عراق برای مقامات سیاسی و نظامی عراق که آنجا ایستاده اند دست تکان بدهد. حسین سر و سینه اش را بالا داد و سعی کرد با ابهت و اقتداری که در شأن یک نظامی ایرانی است پا به خاک کشورش بگذارد. کاردار ایران در عراق آمد او را در آغوش کشید و بوسید. سرتیپ نجفی مسئول کمیته اسرا و مفقودین ایرانی هم آمد او را بوسید. چند مسئول نظامی و سیاسی دیگر هم آمدند. حسین را جانانه می بوسیدند و از دست هم می ربودند. سرلشکر حسن سعی کرد دست حسین را کشیده و در خاک عراق نگه دارد تا مقابل دوربین ها برای مسئولان عراقی دست تکان بدهد. حسین دیگر وارد ایران شد و انبوه جمعیت به طرفش هجوم آوردند. سرلشکر ناامیدانه برگشت و به سمت ماشین ها رفت. فرمانده گارد تشریفات نظامی با رسیدن حسین فرمان خبردار داد. منتظر ایستادند تا حسین دستور آزاد باش بدهد. سرتیپ نجفی حلقه گلی روی گردن حسین انداخت. مردم ریختند و او را در آغوش گرفته و بالای سر بردند و شعار دادند: لشکری قهرمان خوش آمدی به ایران.

به زور او را از دست جمعیت در آوردند. حالا نوبت خبرنگارها بود. یکی آمد جلو و پرسید: این هجده سال را چگونه سپری کردی؟

جواب داد: با توکل بر خدا و یاری جستن از او و تأسی به انبیا و ائمه و به عشق مردم، فرهنگ و تاریخ ایران. اگر عمری باشد همچنان تلاش خواهم کرد سرباز وفادار و مخلصی برای وطن باشم و تا پای جان از این مرز و بوم دفاع کنم.

 

 

 

 

گفتند آماده شو باید برویم خدمت مقام معظم رهبری ایشان درجه تو را نصب کند. در محضر رهبر انقلاب، سرتیپ نجفی پیشنهاد داد با توجه به این که حسین لشکری طولانی ترین دوره اسارت را گذرانده به لقب سیدالاسراء مفتخر شود. رهبر انقلاب هم سری به نشانه تأیید تکان داد. حسین با احترام ایستاد و مقام معظم رهبری درجه امیری را روی دوشش نصب کرد. حسین در فکر فرو رفت. دو روز پیش در کنج اسارت و غربت بود حالا کنار بالاترین شخصیت مملکت ایستاده و درجه عالی نظامی دریافت می کند. حقا که عزت و ذلت در دست خداست. هر که با خدا باشد خدا با اوست.

به خانه که رسید هجده کبوتر سفید آوردند تا به یاد هجده سال اسارت او آزاد کنند. آخرین کبوتر را خودش در دست گرفت. سرش را بوسید. نازش کرد. زیر لب گفت قدر آزادی را بدان و به آسمان بی انتها پرواز داد.

 

 

حسین لشکری بعد از اسارت همواره مورد تجلیل و قدردانی گروههای مختلف مردمی قرار داشت و از او به عنوان یک قهرمان یاد می شد. صدام با همه ابزارهای مادی که در اختیار داشت از زور و زر و تطمیع و تهدید تلاش کرد از او یک ضد قهرمان و شخصیتی پوک و بی ارزش بسازد، حسین با همه دارایی های معنوی اش هجده سال ایستاد و به جای آن که سندی بر ضد کشورش شود سندی در رسوایی رژیم بعث و حامیانش قرار گرفت و قهرمان تاریخ ملتش شد. او به دلیل ابتلا به بیماری های مختلف به یادگار مانده از دوران سخت اسارت، روزانه بیست نوع دارو مصرف می کرد. در نهایت بر اثر عوارض به جا مانده از سالهای حماسه و مقاومت در نوزدهم مرداد سال 1388  به دوستان شهیدش پیوست و در قطعه پنجاه گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها به آسمان سپرده شد.

شب آخر حیات در کنار نوه خردسالش محمدرضا دراز کشید. ناگهان سرفه های شدیدش شروع شد. منیژه خودش را سراسیمه به او رساند. حسین به پشت افتاده بود و حالت خفگی داشت. منیژه دستان او را در دست گرفت و فشرد. نگاهشان برای آخرین بار به هم گره خورد. این آخرین تصویری بود که حسین از دنیای مادی با خودش به یادگار برد.

منیژه ده سال دیگر هم صبوری کرد و در سحرگاه پنجم بهمن 1398 برای همیشه به حسین پیوست.

 

بر اساس مجموعه خاطرات و آثار مرتبط با شهید در جراید، فضای مجازی و نیز:

کتاب 6410/ خاطرات خودنوشت حسین لشکری/ بازنویسی علی اکبر موثق/ نشر آجا

کتاب سیدالاسراء/ محمدعلی اعظمی/ انتشارات راهبردی نهاجا

کتاب روزهای بی آینه/ خاطرات منیژه لشکری همسر شهید لشکری/ گلستان جعفریان/ انتشارات سوره مهر

ماهنامه جانباز شماره 27

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">