شهدای غریب (2)
در میان شهدای غریب اسارت، سه شهید هستند که از ویژگی خاصی برخوردارند. یکی از آنها شهید محمدجواد تندگویان، وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران است. دو تن دیگر شهدایی هستند که پیکرهایشان پس از سالها، سالم به وطن بازگشت و سندی شد برای اثبات حقانیت شهدای مظلوم دفاع مقدس. شرح مظلومیت این شهدا، خود به کتابی بزرگ و ماندگار نیاز دارد.
شهید محمدجواد تندگویان
محمدجواد تندگویان 26 خرداد 1329 در محله خانیآباد جنوب تهران به دنیا آمد. از نوجوانی در مبارزات انقلاب اسلامی مشارکت داشت. همین مسأله باعث شد تا با وجود اینکه امتیاز لازم را برای اعزام به خارج به عنوان سهمیه بانک ملی به دست آورده بود از اعزام به خارج از کشور برای ادامه تحصیل، کنار گذاشته شد. در سال 1354 به تحصیل در دانشکده نفت در آبادان مشغول شد. شهید رجایی با توجه به سوابق انقلابی مهندس تندگویان، او را برای تصدی وزارت نفت برگزید. در روزهای آغازین تهاجم دشمن، شهید تندگویان که به قصد تشویق و تقدیر کارکنان شجاع تأسیسات نفتی از یک راه فرعی عازم آبادان بود، مورد تهاجم مزدوران صدام قرار گرفت و به اسارت دشمن درآمد.
تلاشهای بینالمللی جمهوری اسلامی برای آزادی این گروگان جنگی، راه به جایی نبرد و اطلاعی از سرنوشت ایشان به دست نیامد. بعد از مدتی دولت عراق مدعی شد وزیر نفت ایران خودکشی کرده است! این مسئله به هیچ وجه قابل قوبل نبود. شهید تندگویان انسانی مقاوم و متعهد بود که زندان و شکنجههای ساواک را تجربه کرده بود. با پیگیریهای فراوان دولت جمهوری اسلامی، در آذرماه 1370 بالاخره مسئولان دولت عراق بعد از مدتها کارشکنی، قبر این شهید در قبرستان الکرخ واقع در 60 کیلومتری جاده بغداد ـ رومادی را نشان دادند.
بررسیهای متعدد پزشکی قانونی بر روی پیکر این شهید نشان داد هنگام شهادت، دستها و پاهای وی بسته بود. بر اثر فشار به ناحیه قفسه صدری، دندههای دهم راست و هفتم چپ ایشان شکسته بود. آثار طناب باعث شکستگی استخوان لامی و خونمردگی در ناحیه حلق و حنجره شده بود. پیکر شهید تندگویان در تاریخ 25 آذر در عتبات عالیات نجف، کربلا و کاظمین با حضور اعضای هیأت اعزامی و کاردار سفارت ایران و خانوادهشان با احترام طواف داده شد و از مرز خسروی به خاک جمهوری اسلامی منتقل گردید.[1]
پدر شهید درباره آخرین تماس با فرزندش میگوید: یک ساعت قبل از آخرین سفرش، به مغازه من تلفن کرد و گفت: پدر من دارم به جنوب میروم، میخواستم خداحافظی کنم. گفتم: مواظب خودت باش. خندید و گفت: به من حسودی میکنی پدر؟ پرسیدم: حسودی؟! از چه بابت؟ گفت: برای اینکه ممکن است شهید بشوم! در پایان صحبت خود، مبلغی را نام برد که بابت خمس و زکات بدهکار است.[2]
مادر شهید نیز در بیان خاطرهای در خصوص روحیات آن شهید میگوید: هرگاه در منزل کاری نداشت، از نوارهای قرآن که در خانه داشتیم، استفاده میکرد. من ندیدم که وقتش را به بطالت طی کند. همیشه میگفت: اگر امروزم با دیروزم یکی باشد، از غصه دق میکنم. صفت سخاوت در او به قدری برجسته بود که صفات دیگرش را تحتالشعاع قرار داده بود. به طوری که مادرم (مادربزرگ جواد) میگفت: جواد باعث خدابیامرزی من است.[3]
شهید محمدرضا شفیعی
محمدرضا شفیعی اهل قم بود. اولینبار با دستکاری شناسنامهاش در سن 14 سالگی به جبهه رفت. آخرین بار که به جبهه رفت، نوزده سال داشت. از نیروهای واحد تخریب لشکر علیبنابیطالب(علیهماالسلام) بود. در عملیات کربلای چهار به دشت مجروح شد و دیگر خبری از او به دست نیامد. خانوادهاش سالهای چشمانتظار ماند. آزادگان به میهن بازگشتند اما باز هم خبری از او نشد. یکی از آزادگان گفته بود: ما دیدیم محمدرضا اسیر شد. نالهها و گریههای خانواده بیشتر شده بود. همه آرزو داشتند خبری از گمشدهشان به دست آورند. سال 1380 عراق و ایران برای تبادل اجساد توافق کردند. مرداد 81 خبر بازگشت پیکر محمدرضا اعلام شد. خبر عجیبی بود. پیکر محمدرضا بعد از 16 سال سالم است.
گفته میشود او در هنگام اسارت مجروح شده بود. عراقیها یازده روز او را به همان وضع نگه داشتند. بعد از او خواستند تا به امام توهین کند. او هم فریاد زد: مرگ بر صدام. بعثیها آنقدر او را زدند تا به شهادت رسید. بعد از 16 سال که پیکر او را از زمین خارج کردند، بدنش سالم بود! بعثیها سه ماه پیکر او را زیر آفتاب انداختند تا پوسیده شود. آهک و دیگر مواد فاسدکننده بر بدنش ریختند؛ اما بدنشان همچنان سالم مانده بود! فرمانده عراقی که پیکر او را تحویل میداد، گریه میکرد و میگفت: خدا از سر تقصیرات ما بگذرد!
وقتی محمدرضا شفیعی را در گلزار شهیدا علیبنجعفر(علیهماالسلام) قم، به خاک میسپردند، حاج حسین کاجی از دوستان همرزم او میگفت: نماز شب این شهید ترک نمیشد. غسل جمعه را انجام میداد. وقتی برای امام حسین(علیهالسلام) گریه میکرد، قطرات اشک را به صورت و سینه و محاسنش میمالید... .[4]
شهید هداوند میرزایی
حسن هداوند میرزایی در سال 1337 در یکی از روستاهای ورامین دیده به جهان گشود. او در مقطع دبیرستان به ارتش پیوست و از نیروهای کماندویی گردید. به دلیل عدم همراهی با ارتش شاه در سرکوب ملت، بارها مورد مؤاخذه و برخورد مسئولان نظامی قرار گرفت. با پیروزی انقلاب در کردستان، حماسههای بزرگی خلق کرد، به گونهای که نیروهای کومله، برای سرش 150 هزار تومان جایزه تعیین کردند.
در دوم خرداد 1361 یک روز پیش از آزادسازی خرمشهر در حالی که فرماندهی گروهانی را بر عهده داشت، به اسارت دشمن درآمد. در طول اسارت، با صدایی خوش به مداحی و روضهخوانی میپرداخت و شور و حالی معنوی در بین اسرا ایجاد میکرد. او هیچگاه حاضر به همکاری با دشمن نشد، از اینرو زندانبانان بعثی، کینهای عجیب از این ارتشی انقلابی به دل داشتند.[5]
سرهنگ مجتبی جعفری، درباره شهادت این آزاده سرافراز میگوید: یک شب مانده بود به آزادی اسرای اردوگاه 19 که زندانبان عراقی، بیست نفر از بچهها را با خودش برد. ساعاتی بعد نوزده نفرشان برگشتند به غیر از حسن هداوند میرزایی. سراغش را گرفتیم. عراقیها مدعی شدند که مرده است! صبح بچهها را به صف کردند و تهدید کردند که اگر امضا ندهید حسن با مرگ طبیعی از دنیا رفته، مانع آزادیتان میشویم. در نهایت اسرا برای آنکه کسی با مشکلی مواجه نشود، به ناچار این نامه را امضا کردند. سرهنگ عراقی، عکسی هم از جنازه حسن گرفت و داد دست بچهها تا همه از مرگ او مطمئن شوند. آن بعثی خبیث میگفت: حسن سالها ما را عذاب داد! و ما در اردوگاه از دست او سختی کشیدیم. دلم نمیآمد او به این راحتی برود و به خانوادهاش برسد.
اسرا که به کشور برگشتند، موضوع را به مسئولان اطلاع دادند. سال 1381 موقع تبادل جنازهها، جنازه حسن سالم بود، طوری که برخی گمان کردند او به تازگی شهید شده است. آن عکس فرمانده عراقی ثابت کرد که این پیکر با گذشت دوازده سال، همچنان سالم مانده تا سندی برای رسوایی دشمنان اسلام باشد. بدن مطهر شهید، خود گویای شکنجههایی بود که در راه حمایت از آرمانهای اسلام ناب محمدی (صلالله علیه و آله) تحمل کرده بود.[6]