اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آزادگان» ثبت شده است

شهدای غریب (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۵۵ ب.ظ

در میان شهدای غریب اسارت، سه شهید هستند که از ویژگی‌ خاصی برخوردارند. یکی از آنها شهید محمدجواد تندگویان، وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران است. دو تن دیگر شهدایی هستند که پیکرهایشان پس از سال‌ها، سالم به وطن بازگشت و سندی شد برای اثبات حقانیت شهدای مظلوم دفاع مقدس. شرح مظلومیت این شهدا، خود به کتابی بزرگ و ماندگار نیاز دارد.

 

 

شهید محمدجواد تندگویان

محمدجواد تندگویان 26 خرداد 1329 در محله خانی‌آباد جنوب تهران به دنیا آمد. از نوجوانی در مبارزات انقلاب اسلامی مشارکت داشت. همین مسأله باعث شد تا با وجود اینکه امتیاز لازم را برای اعزام به خارج به عنوان سهمیه بانک ملی به دست آورده بود از اعزام به خارج از کشور برای ادامه تحصیل، کنار گذاشته شد. در سال 1354 به تحصیل در دانشکده نفت در آبادان مشغول شد. شهید رجایی با توجه به سوابق انقلابی مهندس تندگویان، او را برای تصدی وزارت نفت برگزید. در روزهای آغازین تهاجم دشمن، شهید تندگویان که به قصد تشویق و تقدیر کارکنان شجاع تأسیسات نفتی از یک راه فرعی عازم آبادان بود، مورد تهاجم مزدوران صدام قرار گرفت و به اسارت دشمن درآمد.

تلاش‌های بین‌المللی جمهوری اسلامی برای آزادی این گروگان جنگی، راه به جایی نبرد و اطلاعی از سرنوشت ایشان به دست نیامد. بعد از مدتی دولت عراق مدعی شد وزیر نفت ایران خودکشی کرده است! این مسئله به هیچ وجه قابل قوبل نبود. شهید تندگویان انسانی مقاوم و متعهد بود که زندان و شکنجه‌های ساواک را تجربه کرده بود. با پیگیری‌های فراوان دولت جمهوری اسلامی، در آذرماه 1370 بالاخره مسئولان دولت عراق بعد از مدت‌ها کارشکنی، قبر این شهید در قبرستان الکرخ واقع در 60 کیلومتری جاده بغداد ـ رومادی را نشان دادند.

بررسی‌های متعدد پزشکی قانونی بر روی پیکر این شهید نشان داد هنگام شهادت، دست‌ها و پاهای وی بسته بود. بر اثر فشار به ناحیه قفسه صدری، دنده‌های دهم راست و هفتم چپ ایشان شکسته بود. آثار طناب باعث شکستگی استخوان لامی و خون‌مردگی در ناحیه حلق و حنجره شده بود. پیکر شهید تندگویان در تاریخ 25 آذر در عتبات عالیات نجف، کربلا و کاظمین با حضور اعضای هیأت اعزامی و کاردار سفارت ایران و خانواده‌شان با احترام طواف داده شد و از مرز خسروی به خاک جمهوری اسلامی منتقل گردید.[1]

پدر شهید درباره آخرین تماس با فرزندش می‌گوید: یک ساعت قبل از آخرین سفرش، به مغازه من تلفن کرد و گفت: پدر من دارم به جنوب می‌روم، می‌خواستم خداحافظی کنم. گفتم: مواظب خودت باش. خندید و گفت: به من حسودی می‌کنی پدر؟ پرسیدم: حسودی؟! از چه بابت؟ گفت: برای اینکه ممکن است شهید بشوم! در پایان صحبت خود، مبلغی را نام برد که بابت خمس و زکات بدهکار است.[2]

مادر شهید نیز در بیان خاطره‌ای در خصوص روحیات آن شهید می‌گوید: هرگاه در منزل کاری نداشت، از نوارهای قرآن که در خانه داشتیم، استفاده می‌کرد. من ندیدم که وقتش را به بطالت طی کند. همیشه می‌گفت: اگر امروزم با دیروزم یکی باشد، از غصه دق می‌کنم. صفت سخاوت در او به قدری برجسته بود که صفات دیگرش را تحت‌الشعاع قرار داده بود. به طوری که مادرم (مادربزرگ جواد) می‌گفت: جواد باعث خدابیامرزی من است.[3]

 

 

شهید محمدرضا شفیعی

محمدرضا شفیعی اهل قم بود. اولین‌بار با دستکاری شناسنامه‌اش در سن 14 سالگی به جبهه رفت. آخرین بار که به جبهه رفت، نوزده سال داشت. از نیروهای واحد تخریب لشکر علی‌بن‌ابی‌طالب(علیهما‌السلام) بود. در عملیات کربلای چهار به دشت مجروح شد و دیگر خبری از او به دست نیامد. خانواده‌اش سال‌های چشم‌انتظار ماند. آزادگان به میهن بازگشتند اما باز هم خبری از او نشد. یکی از آزادگان گفته بود: ما دیدیم محمدرضا اسیر شد. ناله‌ها و گریه‌های خانواده بیشتر شده بود. همه آرزو داشتند خبری از گمشده‌شان به دست آورند. سال 1380 عراق و ایران برای تبادل اجساد توافق کردند. مرداد 81 خبر بازگشت پیکر محمدرضا اعلام شد. خبر عجیبی بود. پیکر محمدرضا بعد از 16 سال سالم است.

گفته می‌شود او در هنگام اسارت مجروح شده بود. عراقی‌ها یازده روز او را به همان وضع نگه داشتند. بعد از او خواستند تا به امام توهین کند. او هم فریاد زد: مرگ بر صدام. بعثی‌ها آن‌قدر او را زدند تا به شهادت رسید. بعد از 16 سال که پیکر او را از زمین خارج کردند، بدنش سالم بود! بعثی‌ها سه ماه پیکر او را زیر آفتاب انداختند تا پوسیده شود. آهک و دیگر مواد فاسدکننده بر بدنش ریختند؛ اما بدنشان همچنان سالم مانده بود! فرمانده عراقی که پیکر او را تحویل می‌داد، گریه می‌کرد و می‌گفت: خدا از سر تقصیرات ما بگذرد!

وقتی محمدرضا شفیعی را در گلزار شهیدا علی‌بن‌جعفر(علیهما‌السلام) قم، به خاک می‌سپردند، حاج حسین کاجی از دوستان همرزم او می‌گفت: نماز شب این شهید ترک نمی‌شد. غسل جمعه را انجام می‌داد. وقتی برای امام حسین(علیه‌السلام) گریه می‌کرد، قطرات اشک را به صورت و سینه و محاسنش می‌مالید... .[4]

 

 

شهید هداوند میرزایی

حسن هداوند میرزایی در سال 1337 در یکی از روستاهای ورامین دیده به جهان گشود. او در مقطع دبیرستان به ارتش پیوست و از نیروهای کماندویی گردید. به دلیل عدم همراهی با ارتش شاه در سرکوب ملت، بارها مورد مؤاخذه و برخورد مسئولان نظامی قرار گرفت. با پیروزی انقلاب در کردستان، حماسه‌های بزرگی خلق کرد، به گونه‌ای که نیروهای کومله، برای سرش 150 هزار تومان جایزه تعیین کردند.

در دوم خرداد 1361 یک روز پیش از آزادسازی خرمشهر در حالی که فرماندهی گروهانی را بر عهده داشت، به اسارت دشمن درآمد. در طول اسارت، با صدایی خوش به مداحی و روضه‌خوانی می‌پرداخت و شور و حالی معنوی در بین اسرا ایجاد می‌کرد. او هیچ‌گاه حاضر به همکاری با دشمن نشد، از این‌رو زندانبانان بعثی، کینه‌ای عجیب از این ارتشی انقلابی به دل داشتند.[5]

سرهنگ مجتبی جعفری، درباره شهادت این آزاده سرافراز می‌گوید: یک شب مانده بود به آزادی اسرای اردوگاه 19 که زندانبان عراقی، بیست نفر از بچه‌ها را با خودش برد. ساعاتی بعد نوزده نفرشان برگشتند به غیر از حسن هداوند میرزایی. سراغش را گرفتیم. عراقی‌ها مدعی شدند که مرده است! صبح بچه‌ها را به صف کردند و تهدید کردند که اگر امضا ندهید حسن با مرگ طبیعی از دنیا رفته، مانع آزادی‌تان می‌شویم. در نهایت اسرا برای آنکه کسی با مشکلی مواجه نشود، به ناچار این نامه را امضا کردند. سرهنگ عراقی، عکسی هم از جنازه حسن گرفت و داد دست بچه‌ها تا همه از مرگ او مطمئن شوند. آن بعثی خبیث می‌گفت: حسن سال‌ها ما را عذاب داد! و ما در اردوگاه از دست او سختی کشیدیم. دلم نمی‌آمد او به این راحتی برود و به خانواده‌اش برسد.

اسرا که به کشور برگشتند، موضوع را به مسئولان اطلاع دادند. سال 1381 موقع تبادل جنازه‌ها، جنازه حسن سالم بود، طوری که برخی گمان کردند او به تازگی شهید شده است. آن عکس فرمانده عراقی ثابت کرد که این پیکر با گذشت دوازده سال، همچنان سالم مانده تا سندی برای رسوایی دشمنان اسلام باشد. بدن مطهر شهید، خود گویای شکنجه‌هایی بود که در راه حمایت از آرمان‌های اسلام ناب محمدی (صل‌الله علیه و آله) تحمل کرده بود.[6]

 

 

 


[1]. مرکز اسناد انقلاب اسلامی، آرشیو.

[2]. سایت دانشجویان مسلمان پیرو خط امام.

[3]. همان.

[4]. آرشیو بنیاد حفظ و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان قم.

[5]. آرشیو کنگره شهدای ورامین.

[6]. نشریه خُم، شماره 1، ص24، امیر مهریزدان.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهدای غریب (1)

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۸ ب.ظ

همه شهدای دفاع مقدس، غریب و مظلوم هستند. اما شاید یکی از غریبانه‌ترین جلوه‌های شهادت را باید در میان شهدایی سراغ گرفت که در بند دشمن بوده و به رغم توانایی دشمن برای حفظ جان آنها، از حداقل حقوق یک انسان اسیر محروم مانده و در دیار غربت به شهادت رسیده‌اند.

هم‌اکنون آمار دقیقی از تعداد اسرایی که در چنگال دشمن به شهادت رسیده‌اند در دست نیست. پیکرهای مطهر بسیاری از این شهدا نیز هنوز به خاک میهن بازنگشته است؛ این موضوع در مورد شهدای مفقودالاثر از قوت بیشتری برخوردار است. به دلیل عدم ثبت نام بسیاری از اسرای ایرانی در فهرست اسرای جنگی سازمان صلیب سرخ، از سرنوشت خیلی از شهدای مظلوم کشورمان اطلاعی در دست نیست و پیکرهای شماری از آنان هیچ‌گاه به کشور اسلامی خود بازنگشته است.

برخی از اسرای ایرانی در همان بدو اسارت، توسط دژخیمان بعثی مقابل چشم هم‌رزمان خود به شهادت رسیده یا زنده به گور می‌شدند. این اقدام، اغلب به خاطر ایجاد رُعب در سایر اسرا و یا عصبانیت افسران بعث از برخی تکاوران ارتش و پاسداران انقلاب اسلامی صورت می‌گرفت:

«ما را پیاده کردند و بردند در محوطه‌ای و کنار هم قرارمان دادند. در بین مجروحان یکی از سربازان تیپ ذوالفقار بود که آرم تکاوری روی پیراهنش بود. فقط به خاطر این‌که تکاور بود، آن‌قدر او را زدند تا شهید شد.»[1]

«برخی از برادران پاسدار را جلوی لوله تانک قرار می‌دادند و با شلیک گلوله توپ، بدن مبارکشان را تکه پاره می‌کردند.»[2]

«بچه‌هایی که در زبیدات عراق اسیر شده بودند، می‌گفتند: فصل تابستان بود و گرما بیداد می‌کرد. وقتی اسیر شدیم، عراقی‌ها اول پیراهن‌های ما را درآوردند و سپس ساعت‌ها زیر آفتاب داغ نگه داشتند. عده‌ای از برادرها بر اثر تشنگی از حال می‌رفتند، در حالی که عراقی‌ها رو به روی آنها می‌نشستند و برای زجر دادن بچه‌ها، آب قمقمه‌ها را طوری سرمی‌کشیدند که از بناگوششان بر زمین می‌ریخت. وقتی ما را به عقب آوردند، برادری که به دشت حالش وخیم شده بود، از عراقی‌ها تقاضای آب کرد. سرباز با اینکه قمقمه‌اش آب داشت به جای دادن آب، بر سر اسیر فریاد زد و قنداق تفنگ را حواله دنده‌هایش کرد. لحظاتی بعد، در حالی که اسیر سرش را روی زانوان سعید گودرزی گذاشته بود، جان به جان آفرین تسلیم کرد.»[3]

در داخل اردوگاه‌ها نیز برخی اسرا به دلیل جراحت و بیماری و عدم رسیدگی عراقی‌ها، شکنجه، تنبیه و... به شهادت رسیده‌اند:

«نگهداری خودکار و کاغذ و رد و بدل کردن پیام اگر لو می‌رفت، عواقب بسیار وخیمی در برداشت. خودفروختگانی که در میان اسرا بودند، یک‌بار گزارش دادند شخصی به نام فرخی خودکار و کاغذ دارد. سرباز عراقی وارد سلول شد. بدون جستجو و پرسش، فرخی را به شدت کتک زد. به طوری که چند قسمت از بدن ایشان جراحات سخت برداشت. از قضا، گزارش دروغ از آب درآمد. فرخی به سازمان صلیب سرخ شکایک کرد. دکتر عراقی ادعا کرد زخم‌ها ناچیز است و تنها به چند قرص مسکن اکتفا نمود. این عزیز آزاده سه روز درد کشید و شب چهارم به شهادت رسید.»[4]

«ماجرای آن چهار اسیر شنیدنی است! فقط اسم یکی‌شان یادم هست، علی بیات. آن سه نفر دیگر یادم نیست. آنها هیچ کاری نکرده بودند. فقط عراقی‌ها برای این‌که از دیگران زهر چشم بگیرند، قرعه شکنجه به نام آنها افتاد. سرهنگ دستور داد هر چهار نفرشان را به چند ستون بستند. هیچ‌کس نمی‌دانست با آنها چه خواهند کرد؟! ولی وقتی گازوئیل آوردند، دل همه آتش گرفت. کبریت روی پای علی بیات را خود فرمانده کشید. آن چهار نفر را مظلومانه به آتش کشیدند. بوی گوشت بود و تماشای عراقی‌ها و فریاد جگرخراش سوختگان. علی بیات که زنده ماند، تا مدت‌ها با چرخ راه می‌رفت. مدتی بعد از این واقعه نمایندگان صلیب سرخ برای بازدید اردوگاه آمدند. بچه‌ها با هر زبانی بود، ماجرای آدم‌سوزی دشمن را گزارش دادند. وقتی آنها رفتند، فقط فرمانده اردوگاه عوض شد. هیچ کار دیگری انجام نگرفت.»[5]

 


[1]. یک قفس، صد پرنده، هزار پرواز، ص21.

[2]. چون اسرای کربلا، ص57.

[3]. یادها و زخم‌ها، ص32.

[4]. خداحافظ موصل، ص81.

[5]. یادها و زخم‌ها، ص20.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روحی جان سلام!!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۰۰ ب.ظ


دل امام همواره برای اسرا می‌تپید. گاهی اسرایی که به صلیب سرخ دسترسی داشته‌اند، برای عرض ارادت و تقویت روحیه خود به طور محرمانه نامه‌هایی را خطاب به حضرت امام می‌فرستادند. گاهی امام نیز در مقابل به صورت محرمانه در چند سطر به دل‌جویی از اسرا می‌پرداخت که روحی دوباره در کالبد اسرا می‌دمید. این نامه‌ها سندی دال بر عمق دلدادگی یاران جبهه حق با پیر مرادشان است.

متن پیش رو، نامه بسیار جالب رزمنده اسیری است که حاوی رمزها و اشاراتی بوده که ضمن بیان مقصود خود، خطاب به معمار فرزانه انقلاب، امکان کشف آن را به حداقل رسانده است. در قسمت مربوطه به مشخصات فرستند و گیرنده نامه، بر روی فرم‌های «صلیب سرخ جهانی» چنین مرقوم گردید: فرستنده: «علی ابوالقاسمی»، فرزند عبدالحسین، عراق، اردوگاه عنبر، اتاق 23؛ گیرنده: یزدی، قم، خیابان حضرتی، خیابان حجّت، منزل آقای یزدی، آقای روحی جان ملاحظه فرمایید.

نامه علی ابوالقاسمی (خدامانده)، اسیر در عراق، اردوگاه عنبر

«بسم الله الرحمن الرحیم»

خدمت سرور گرام و عزیزم روحی[1]‌جان سلام عرض می‌کنم و انشاءالله که در پناه امام زمان در سلامتی کامل به سر ببرید. اگر از احوال این حقیر جویا باشید، بحمدالله سلامتی برقرار و تنها غم و اندوه جانگداز ما، دوری از شما عزیز است که خداوند تبارک را به مقرّبانش قسم می‌دهم که هر چه زودتر نعمت دست‌بوسی شما را نصیب ما کند. به هر حال روحی جان! روحم برایت در حال پرواز است، حدود دو سال است که هیچ خبری از شما ندارم و شما خوب می‌دانید که احتیاج به پند و اندرزهای شما دارم. شما ما را از این نعمت بی‌بهره نفرمایید. امیدوارم در نامه‌هایتان از «میهن» بنویسید که چه‌کار می‌کند و با کسی رابطه برقرار کرده و زمین‌ها را چه می‌کارد و کارش با «حسین خرکچی»[2] به کجا رسید؟! شنیدم یه بار حسابی داغونش کردی،[3] به هر حال منتظر دعاهای خیر شما هستم و امیدوارم که ما را در دعاهای شب جمعه و شب چهارشنبه در جمکران[4] و محافل فراموش نکنید. از قول این‌جانب به «عمو حسین وزیری»[5] و «اکبر مجلسی»[6] و «حسین‌علی»[7] و «مشهدی احمد»[8] و برادر بسیار عزیزم «سید علی»[9] و خانواده و «اکبرآقا»[10] و خانواده [شنیدم که چند وقت پیش به گردشی به خارج رفته بود، چه سوغاتی آورده؟][11]سلام خیلی‌خیلی برسانید و حتماً منتظر جواب نامه‌های شما هستیم، از راه دور صورتت را غرق بوسه می‌کنم.[12]

27/7/64 فرزند کوچک شما ـ علی خدامانده

پاسخ حضرت امام (ره)

«بسمه تعالی»

برادر عزیزم! از سلامت شما خوشحال و از خداوند تعالی خواستارم به زودی به وطن خود مراجعت نمایید، قلم من قاصر است که از دلاوری و بزرگواری شما عزیزان قدردانی نمایم، امید است از دعای خیر برای همه شماها غفلت نکنم.

والسلام علیکم

عبد درگاه خدا



[1]. حضرت روح‌الله را با عنوان «روحی» مورد خطاب قرار داده است که به معنای «روح من بوده» و مستفاد از شعار معروف «روح منی خمینی، بت‌شکنی خمینی» می‌باشد.

[2]. صدام حسین.

[3]. اسرا از پیروزی‌های لشکر اسلام در جبهه‌ها به نحوی مطلع می‌شدند.

[4]. منظور جماران است.

[5]. آقای میرحسین موسوی، نخست وزیر وقت.

[6]. آقای اکبر هاشمی رفسنجانی، رئیس وقت مجلس شورای اسلامی.

[7]. آقای حسینعلی منتظری، قائم مقام رهبری در آن زمان.

[8]. آقای سید احمد خمینی.

[9]. آیت‌الله سید‌علی خامنه‌ای، رئیس جمهور وقت.

[10]. آقای علی‌اکبر ولایتی، وزیر امور خارجه.

[11]. اشاره به یکی از مسافرت‌های آقای ولایتی به خارج از کشور.

[12]. منبع: صحیفه امام، ج19، ص416.


  • سیدحمید مشتاقی نیا

حکومت در قلب دشمن!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۵۸ ق.ظ

حجت‌الاسلام علی‌اصغر صالح‌آبادی از آزادگان سرافراز سبزواری است که در دوران اسارت، تجربیات بسیاری را در کنار مرحوم ابوترابی کسب کرده است. ایشان پس از اسارت، داماد خانواده ابوترابی گردید و هم‌اکنون در شهر مقدس قم به فعالیت‌های علمی و اجتماعی اشتغال دارد. حجت‌الاسلام صالح‌آبادی در خصوص بعضی از ویژگی‌های مرحوم ابوترابی در دوران اسارت چنین می‌گوید: «ابوترابی به آنچه که می‌گفت، عمل‌ می‌کرد. تقوا و عبادت او به دل همگان می‌نشست. رفتارش با اسرا بسیار دوستانه بود. او با محبت‌های خود در قلب همگان حاکم می‌شد تا جایی که توانست بسیاری از اسرایی را که به دلیل فشارهای دوران اسارت و ضعف ایمان دچار تزلزل شده بودند، به جمع نیروهای‌ انقلاب بازگرداند. تدبیر ابوترابی کمک شایانی در حفظ وحدت و سلامت اسرا می‌نمود. اگرچه مرحوم ابوترابی شکنجه‌های بسیاری را تحمل کرد، اما به مرور بسیاری از سربازان بعثی و نیروهای وابسته به صلیب سرخ به شخصیت او علاقمند شدند و احترام ویژه‌ای برای ایشان قائل گردیدند.

شاید بتوان سلوک اجتماعی او در دوران اسارت را این‌گونه بیان کرد که می‌دید هر جا که مشکلی هست، آن‌جا حاضر می‌شد و سعی می‌کرد خلأهای موجود را با معنویت و محبت خود جبران نماید. او شبکه‌ای از مدیریت و رهبری را در اردوگاه‌هایی که حضور می‌یافت، تشکیل داده بود و حتی پس از آنکه از اردوگاه منتقل می‌شد، فردی را به عنوان جانشین خود برای هدایت فکری، مذهبی و سیاسی اسرا انتخاب می‌کرد. توصیه‌ها و نگاه مدبّرانه او به مقوله اسارت، باعث کنترل افراط‌ها و تفریط‌ها می‌گردید. رویکرد مدیریتی مرحوم ابوترابی توسط اسرایی که به اردوگاه‌های دیگر منتقل می‌شدند، در بین بسیاری دیگر از آزادگان نشر پیدا می‌کرد که بزرگ‌ترین ثمره آن، حفظ و تقویت سلامت اعتقادی و روانی اسرا بود. گاهی از برخی سربازان عراقی که تحت تأثیر اخلاق و رفتار انسانی حاج آقا ابوترابی قرار گرفته بودند، شنیده می‌شد که می‌گفتند اگر خمینی هم این‌گونه باشد، ما به او ایمان می‌آوریم. حاج آقا در پاسخ آنها می‌گفت: من یک شاگرد کوچک در مکتب امام خمینی هستم. شما او را ببینید چه خواهید گفت!»

  • سیدحمید مشتاقی نیا

زندگی باید کرد

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۳ ق.ظ

آدم اسیر دست دشمن باشد، نداند سرنوشتش چه می شود، از کمترین امکانات مادی برخوردار باشد، جای تنگ و زندگی سخت و غذای کم و دارو و درمان ناچیز و دوری از خانواده و خشونت دشمن و ... همه اینها ممکن است هر انسانی را از پا درآورده و دچار افسردگی و بیماری کند. وضعیت اسرای ایرانی در عراق این گونه بود؛ اما جالب است که نه تنها کمتر کسی دچار ناامیدی و انزوا می شد، بلکه اغلب اسرا با روحیه ای پرنشاط امور روزمره خود را با ورزش و درس و فعالیت های هنری و خلاقیت و ... می گذراندند و بی توجه به خلأهای مادی، با انگیزه و پرتلاش به آینده امیدوار بودند:

«دوست اهوازی ما مرحوم ابراهیم محمدیان می‌گفت: من هر روز دچار کمبود وقت می‌شوم. اگر خدا 24 ساعت شبانه روز را به 25 ساعت تبدیل کند، من برای آن یک ساعت هم برنامه دارم.»1

همت ستودنی آزادگان در استفاده از موقعیت‌ها از این تفکر عمیق سرچشمه می‌گرفت: «مرحوم ابوترابی به اسرا القا می‌کرد که شما باید تمام هم و غم و برنامه‌ریزی‌هایتان به گونه‌ای باشد که وقتی به کشور جمهوری اسلامی ایران برگشتید، عنصری شاد و با روحیه‌ای بالا و توانمند باشید.»2

تعمیم این روحیه می تواند زندگی فردی و اجتماعی انسان را متحول ساخته و افقی روشن از رشد و بالندگی کشور را رقم بزند.

1. صبح دوکوهه، ویژه نامه‌ی آزادگان، ص 3، حجت‌الاسلام صالح آبادی.

 2 .ماهنامه‌ سبز سرخ، شماره‌ی 66، ص 55، آزاده حسین ربیعی.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

جشنواره فجر در چنگال دشمن!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۵:۲۸ ب.ظ

اسارت و محدودیت های آن باعث نشده بود که برنامه های فرهنگی خود را کنار بگذاریم. در هر مناسبتی که بود، دور از چشم عراقی ها ویژه برنامه ای را تدارک می دیدیم. یکی از مهم ترین مناسبت ها دهه مبارک فجر بود. همه اسرا خودشان را مدیون انقلاب اسلامی و رهبری هوشیارانه حضرت امام خمینی می دانستند. از این رو برای هر روز از این دهه، برنامه متنوعی را در نظر می گرفتند. بی تردید یکی از افتخارات آزادگان سرافراز ایران این بود که در دل دشمن و در محاصره ده ها سلاح سبک و سنگین و انبوه نیروهای مسلح و در بدترین شرایط زندگی انسانی با رنگ و رویی زرد و بدن هایی که از فرط گرسنگی لاغر شده بود، یاد آرمان ها و بیرق باورهای اعتقادی خویش را همواره برافراشته نگاه می داشتند.

برگزاری انواع سابقات فرهنگی و ورزشی، از جمله برنامه های ثابت و مهیّج دهه فجر بود. مسئولان فرهنگی اردوگاه برای آخرین روز این دهه نیز مراسم اختتامیه ای را در نظر گرفته بودند.

مسئول فرهنگی اردوگاه آمد و با من صحبت کرد و برنامه هایی که مدّنظر دوستان بود را شرح داد. آن طور که می گفت مسابقات قرائت قرآن و ترجمه آن با پنج زبان خارجی و نیز مسابقات حفظ قرآن و نهج البلاغه آن روز در آسایشگاه 6  برگزار شد. استقبال بچه‌ها از این مسابقه جالب بی‌نظیر بود به حدی که مجبور شدند به علت کثرت و هجوم جمعیت و ضیق مکان، در آسایشگاه را ببندند تا از ورود سایر اسرا جلوگیری کنند. چاره‌ای جز این نبود. متأسفانه سربازان عراقی بی‌وقفه رفت و آمد می‌کردند. تردد پیاپی آنان نزدیک بود مراسم را بر هم بزند. مسابقات کشتی و ورزش‌های رزمی، تئاتر و سایر مسابقات فرهنگی مانند مقاله نویسی، شعر، داستان و ... خیلی جالب برگزار گردید. اوگفت برنامه فردا جهت اختتامیه و اعطای جوائز در آسایشگاه یک برگزار می‌شود و من باید سخنرانی لن را پذیرفته و جوایز را به دست برندگان مسابقات تحویل می دادم. البته جوایزی که در نظر گرفته شده بود در واقع مجموعه ای از ابتکارات دست ساز اسرا با وسایل اضافی و به ظاهر به درد نخور بود.

دعوتش را قبول کردم. قرار شد از ساعت نه به آسایشگاه یک بروم. علت انتخاب آسایشگاه یک برای برگزاری مراسم اختتامیه، امنیت بیشتر آن به نسبت سایر آسایشگاه ها بود. پنجره های آسایشگاه یک بر خلاف سایر آسایشگاه ها که پنجره هایشان به سمت راهرو و یا حیاط یود، رو به آسایشگاه سربازان بعثی باز می شد. از این نظر آن ها اصلاً این احتمال را نمی دادند که اسرا بخواهند آن جا درست در تیررس نگاه دشمن دست به برگزاری مراسم یا اقدام دیگری که از نظر عراقی ها ممنوع بود، بزنند. عراقی ها کمترین توجه و مراقبت را نسبت به این آسایشگاه داشتند. ما باید قدر این فرصت را می دانستیم و بهره کافی را از آن می گرفتیم. آن جا از حالتی شبیه تونل برخوردار بود و از این رو می شد با امنیت و اطمینان خاطر بیشتری اقدام به برگزاری مراسم نمود.

 از جمله ابتکارات اسرا این بود که هر روز را بنا بر یکی از شعائر انقلاب و یا حوادث مرتبط با وقایع دهه فجر، به اسم خاصی نامگذاری می کردند. آسایشگاه ها در نهایت ظرفیتی حدود صد تا صد و پنجاه نفر را داشت. این فضا پاسخ گوی مشارکت و حضور همه اسرا نبود. از این رو فقط تعداد معیّنی از اسرا برای شرکت در مراسم اختتامیه دعوت شدند. کارت‌های دعوتی که مهر مخصوص اردوگاه داشت و بچه‌ها آن را از سنگ و با دست درست کرده بودند، برای شرکت کنندگان در جلسه اختتامیه آماده شد و مسئولین فرهنگی آسایشگاه‌ها باید آن کارت‌های مخصوص رنگی نقاشی شده را بین افرادی که خود می‌شناختند تقسیم می‌کردند. همچنین جوایزی که با در نظر گرفتن نوع مسابقات و افراد برنده تعیین شده بود، آماده گردید. البته اغلب افراد اردوگاه و حتی برندگان مدال‌ها و جوایز هم هیچ اطلاعی از نوع جوایز و مدال‌هایی که باید دریافت می‌کردند، نداشتند.

مدال ها و جوایز در واقع تکه ای حلب، سنگ، چوب و ... بود که با ذوقی خاص روی آن چیزی نوشته، ترسیم و یا حک می شد. این جوایز ارزش مادی نداشت؛ اما در حال و هوای اسارت و به شوق حرکت در مسیر آرمان ها و ارزش های اسلامی، از بهای معنوی بالایی برخوردار بود.

یک ماه قبل از فرا رسیدن دهه فجر، برادرانی که در فکر برگزاری آن بودند، ایده هایشان را مطرح می‌کردند.  تهیه جوایز و مدال برندگان مسابقات بر عهده ستاد برگزار کنندگان مراسم بود. برای این کار از برادران داوطلب و هنرمندکه برای خود استادی زبردست بودند دعوت به عمل می آمد تا جوایز و مدال هایی زیبا و متفاوت ر ا طراحی و ابداع نمایند.

اول تکه حلب از حلب‌های رب گوجه یا روغن نباتی و قوطی شیرعسلی که بعضی وقت‌ها می‌آوردند و یا قوطی شیر خشک که حانوت یعنی مغازه کوچک داخل اردوگاه که در اختیار سرباز عراقی بود، می فروخت، تهیه می شد. سازنده مدال‌ها حلب را با قیچی کوچک خود که آن هم ممنوع بود و تهیه و نگهداری اش دردسر داشت، می‌برید و با سلیقه خاصی آن‌ را به صورت مدال مخصوص در می‌آورد و بعد آن را با حوصله روی سیمان می سابید تا عاج‌ها و تیزی‌های اطرافش را بگیرد. او با عشق و علاقه ای وصف ناشدنی ساعت ها وقت می گذاشت تا جمله ای را با استفاده از میخ روی آن مدال به یادگار حک کند. از جمله عباراتی که روی مدال ها حک می شد این دعای معروف بود: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار. این دعا در طول اسارت ورد زبان اسرا و انگیزه مجموعه حرکت آن ها بود. در باور همه اسرای سرافراز، ایمان به خدا در درجه نخست جای داشت. دوم پیامبر اسلام و رسالت و اهلبیتش از مرتضی علی علیه السلام گرفته تا حضرت مهدی (عج) و سومین جایگاه اختصاص به خمینی کبیر و انقلابش داشت که تبلور خدا و ایمان و پیامبر و ائمه و اسلام ناب محمدی محسوب می شد.

 این مدال به منزله گوهر گران بهایی بود که قهرمان دریافت کننده آن را از جمعی هم عقیده و همراه دریافت می کرد. از این منظر، ارزش معنوی این مدال ها برای قهرمانان بیش از هر چیز دیگر بود.

مدال‌های دیگری هم بود که از سنگ تهیه و ساخته می‌شد. برادرانی قبل از رسیدن دهه فجر مأمور انجام این کار می‌شدند. آن ها داخل باغچه اردوگاه یا داخل ماسه‌هایی که عراقی‌ها برای کارهایشان در حیاط ریخته بودند، یا کنار راه اصلی اردوگاه را با حوصله و دقت می گشتند. بعد از این که سنگ‌های مخصوص و مورد نظر خود را پیدا می‌کردند، ساعت‌ها آن را روی سیمان می‌سابیدند و ناصافی اطرافش را می‌گرفتند. با زحمات هنرمندانه این دوستان، سنگ ها دیدنی و جالب در می‌آمد.

دوستانی که مشغول آماده سازی سنگ ها بودند هم حال و هوای خودشان را داشتند. آن ها با معنویت و از سر اخلاص و عشق دست به تراشیدن و شکل دادن به سنگ ها می زدند. از این رو این تلاش خود را چون با نیّت الهی و در راه خیر انجام می دادند به منزله یک عبادت می دانستند. اسرایی که از کنار آن ها عبور می کردند گاه با شوخی هایشان سعی داشتند تا خستگی را از تن دوستان هنرمند خود بیرون کنند.مثلاً یکی می‌گفت: خوب شغلی انتخاب کردی، دیگه همین جا اوستا کار شدی! یکی می‌آمد از پشت سر، چشم او را می‌گرفت و چند دقیقه‌ای نگه می‌داشت. سنگ تراش می‌گفت: دستت رو بده به من تا بگم کی هستی! تا انگشت او را می‌گرفت محکم با دندان گاز می‌زد. داد آن اسیر که در می‌آمد دیگر به راحتی شناخته می شد! گاهی وقت‌ها سربازان عراقی موقع عبور از حیاط، اسرایی را می دیدند که مشغول تراشیدن سنگ هستند. دیدن این صحنه برایشان جالب بود. لحظاتی چند در کنار بچه‌ها می‌ایستادند به کیفیت و نحوه ساخت آن خیره می‌شدند. سپس می‌خندیدند و از کنار‌شان رد می‌شدند و آن را به حساب سرگرمی و وقت گذرانی اجتناب ناپذیر ایام اسارت می‌گذاشتند. به مخیله آن ها هم خطور نمی کرد که این کارها مقدمه ای برای برگزاری یک جشن و مسابقاتی بزرگ و رسمی در داخل آسایشگاه ها است. اسایتد هنرمند، سنگ ها را به شکل  قلب در می‌آوردند و اطراف آن را با دقت تمام و با ظرافت خاصی نقاشی می‌کرد.  سپس یکی از دوستان خطاط، روی یک طرف آن را با خطی زیبا می‌نوشت: روح منی خمینی و در طرف دیگر آن نیز این عبارت را می‌نوشت: یا مهدی (عج) ادرکنی. مرحله بعد، حکاکی روی سنگ ها بود. برای این کار از تکه های سیم های خاردار استفاده می شد. اطراف باغچه‌ها و کناره‌های داخل راهروی اردوگاه به خصوص اطرف ورودی اردوگاه را حلقه‌های فراوانی از سیم های خاردار احاطه کرده بود و نماد خشونت عراقی‌ها محسوب می‌شد. اسرا به دور از چشم عراقی ها قسمتی کوچک از این سیم های خشک و تیز را جدا می کردند و با آن به کند و کاری و حجّاری روی سنگ می پرداختند. با همان سیم، قسمتی از سنگ را سوراخ می کردند و بندی را که از نخ جوراب کهنه به دست آمده بود، از آن عبور می دادند تا بتوان به عنوان مدال، روی گردن آویخت.

 سومین وسیله ای که از آن برای ساخت مدال استفاده می شد، سکه های باقی مانده در جیب اسرا بود. اگر چه همه اسرا قبل از ورود به اردوگاه، مورد تفتیش قرار گرفته و همه وسایلشان ضبط می شد؛ اما گاهی یکی دو سکه در جیب آن ها باقی می ماند و عراقی ها کاری به این موضوع نداشتند. البته مدتی بعد داشتن سکه هم توسط عراقی ها ممنوع اعلام شد؛ اما اسرایی که توانسته بودند از نارنجک و سلاح کمری تا رادیو و دیگر اقلام ممنوع که نگهداری هر کدام مساوی با مرگ بود را از دست عراقی ها ربوده و سال ها با طرز ماهرانه در اردوگاه جاسازی و پنهان نمایند، بی تردید از پس مخفی نگاه داشتن تعدادی سکه هم بر می آمدند!

 برای تبدیل کردن سکه‌ به مدال، ابتدا آن را روی سیمان راهروی جلوی آسایشگاه  یا وسط اردوگاه، آن قدر می‌سابیدند که نقش اولیه آن‌ از بین برود. سپس در یک طرف آن نقشه ایران را نقاشی می‌کردند و عکس امام خمینی را که مراد همگان بود بر بلندای آن قرار می‌دادند. انتخاب نقشه ایران و تصویر امام، گویای راه و آرمان بلندی بود که ایران بعد از انقلاب اسلامی در راستای اهداف آسمانی مکتب وحی، باید می پیمود. تصویر امام البته قوت قلبی هم برای اسرا به حساب می آمد. در آن روی سکه هم این شعار را می‌نوشتند: استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی. همان میله های تیزی که ار سیم های خاردار کنده شده بود و یا میخ هایی که عراقی ها برای آویزان کردن کیسه از آن بهره می گرفتند، این جا نیز در حکّاکی روی سکه کاربرد داشت. این کار روزها و ساعت‌ها طول می‌کشید تا به نقطه مطلوب برسد. البته با نبود امکانات لازم بسیار مشکل بود که مدال‌ها و جوایز مورد نظر، آن گونه که دلخواه است ساخته شود. با این حال هنرمندان بی نام و نشان اسارت با توان توان سعی در ارائه اثری زیبا و خوش نقش بودند.گاهی البته این مدال ها آن قدر زیبا ساخته می شد که می ارزید انسان ساعتی وقت بگذارد و با توجه به آن خیره بشود. برای تشکر و تقدیر از اسرای شرکت کننده در مسابقات مذهبی و فرهنگی و هنری هم کارت های مخصوصی طراحی و آماده می شد. برای این کار با رنگ هایی که از گل های کنار باغچه به دست می آمد جملاتی قصار و پیام هایی از رهبر کبیر انقلاب با خط خوش همراه با نقاشی بر روی کارت ها نوشته می شد.

 مدال‌ها و جوایز و هدایا آماده شد و روز موعود یعنی بیست و سوم بهمن از راه رسید. با اتمام برنامه ها و مسابقه ها می شد روح زندگی و طراوتی دوباره را در فضای اردوگاه احساس کرد. انگار برای چند روز، زنگار غربت و هجران از دل اسرا زدوده شده بود.

 آسایشگاه یک برای برگزاری جشن اختتامیه، تزئین و آماده شد. دعوت شدگان با کارت‌های مخصوصی که در دست داشتند وارد می شدند. این کارت ها دم در آسایشگاه به وسیله یکی دو نفر از اسرایی که به این کار مأمور شده بودند کنترل می‌گردید تا از ازدحام بیش از حد علاقمندان جلوگیری شود. ساعت حدود‌9:30 بود که جلوی آسایشگاه چهار با تعدادی از دوستان قدم می‌زدم. مسئول فرهنگی آمد و بعد از سلام و احوال پرسی وضعیت برنامه را پرسیدیم. گفت: بحمدالله تا الان مانعی نبود. سربازای عراقی مزاحمتی ایجاد نکردن. برنامه با روال عادی خودش پیش می‌ره. دکلمه تموم شده. الان بچه‌ها می‌خواستن تئاتر اجرا کنن و بعدش هم نوبت سخنرانی شماست و اعطای جوایز.

 گفت: اگه مایل باشی تئاترو ببینی به نظرم خوبه.

 گفتم: منم مشتاقم، بریم ببینیم.

 با هم رفتیم و تئاتر را با سه دفعه قرمز شدن وضعیت! یعنی مزاحمت سرباز عراقی تماشا کردیم. بسیار جالب بود.  موضوع نمایش مربوط به جنگ ایران و عراق بود که دولت‌های غربی به خصوص آمریکا و نیز کشورهای عربی در ابعاد مختلف جنگ به صدام کمک می‌کردند. صدام به رغم همه تجهیزاتی که داشت حمله می کرد و شکست می خورد. سرانجام خود صدام گرفتار  می شد و دست و پایش با همان ریسمان خود بسته و کارش تمام می‌گردید.

تئاتر که تمام شد، نوبت سخنرانی من رسید. از قبل تریبونی از تشک‌های ابری با روکش‌های سبز را برای سخنران آماده کرده بودند. این تشک ها برای خودش ماجرایی داشت.

با پیگیری های صلیب سرخ، بالاخره پانصد عدد تشک برای اسرا به اردوگاه آوردند. چون تعداد اسرا دوهزار نفر بود، بچه ها تصمیم گرفتند که از تشک ها استفاده نکرده و درخواست دوهزار تشک را طرح نمایند. روحانیون اردوگاه بچه ها را قانع کردند که همین تعداد تشک را هم دریافت کنند. چون عراقی ها دنبال بهانه بودند تا این مقدار را هم در اختیار اسرا قرار ندهند. مدتی بعد از آن که تشک ها تحویل اسرا شد با توجه به ضیق مکان، اسرا دست به ابتکار زده و با برش و دوخت تشک ها تعداد آن ها را افزایش دادند. تعدادی تشک را هم البته سالم نگه داشتند. عراقی‌ها بهانه گرفتند و همه آن تشک‌ها را بردند به جز تعدادی که همچنان سالم بود که آن هم با اصرار ارشد اردوگاه و تأکید او بر نامساعد بودن شرایط بعضی اسرای بیمار برای خوابیدن در کف سیمانی آسایشگاه صورت گرفت؛ وگر نه آن تعداد را هم با خودشان می بردند.

 سخنرانی آن روز بر خلاف دفعات گذشته که در یک گوشه آسایشگاه و بر روی زمین سیمانی ایراد می گردیدف این بار دارای تریبونی بود که از همان تشک های سالم آماده گردید. وسط آن تشک‌های سالم را با نخی بسته و آن را به صورت تریبون در آورده بودند. من پشت همین تریبون ایستادم و شروع کردم به سخنرانی. مثل همیشه با شور و هیجان صحبت می‌کردم. می گفتم: چقدر خوب بود سران و حکّام مغرض دنیا بی‌غرض بیایند این جلسات و این تشکیلات ما را  ببینند تا اگر روزی در کشورشان جنگی اتفاق افتاد، اسیری گرفتند یا اسیر دادند و اگر خواستند اسرای خود را در اسارت حفظ و به خوبی اداره کنند از این شیوه اسلامی و اعتقاد اسلامی ما استفاده کنند و ای کاش این ممنوعیت که داریم برداشته می‌شد. دوربین‌های آزاد، قلم‌های ارزشمند خبرنگاران و روزنامه‌نگاران جوانمرد و محققان با وجدان می‌آمدند از این جلسات و کلاس‌های علوم مختلف از این مناظر زیبا و از جوّ حاکم بر ما در این محدوده اسارت که به خوبی مثل یک مملکت اداره می‌شود، فیلم و خبر تهیه و از همه جوانب زندگی در اسارت تحقیق می‌کردند و آن را به تمامی جهان مخابره و منعکس می‌نمودند تا اینکه هم سندی باشد بر صحت عقیده و انقلاب اسلامی ما و درسی باشد برای دانش پژوهان و برای دنیای به اصطلاح متمدن ولی متأسفانه مریض! و شما ای برادران عزیز! بدانید اگر ما بعد از این همه سال در اسارت هنوز به شکر خداوند زنده و سالم ماندیم و از نظر روحی و عقیدتی سلامت هستیم و به نظام مقدس جمهوری اسلامی و رهبر انقلاب که مرجع تقلید ما است وفادار ماندیم، به علت پایبندی به اسلام و داشتن این نظم عقیدتی و اتحاد و برادری و هماهنگی است که در بین ما وجود دارد و نیز اعتقاد به انقلاب شکوهمند و رهبری حکیم و فرزانه و بکارگیری این اهداف مقدس در زندگی اسارتی و الا این سختی‌ها، شکنجه‌ها و برخوردهای ناجوانمردانه سربازان بعثی هر انسان توانایی را از پای در می‌آورد. پس ای برادران می‌دانیم که سرنوشت همه ما با این اسارت رقم خورده است. این میله‌های ضخیم و مشبک پشت پنجره‌ها، سیم خاردارهای روبه رو لباس‌های زرد و یکسان اسارت، سربازان مسلح بعثی که از همه جهت ما را در محاصره دارند و ... تمام این‌ها دلیل و شاهد بر این حقیقت اسارت ما هستند. بنا بر این صبر و استقامت، اتحاد و هماهنگی و زندگی برادرانه در کنار هم برای جمع ما از ضروریات است. تا با کمک خداوند عمر این اسارت ناخواسته هم تمام شود. توصیه می‌کنم همچنان این نعمت خداوند را که تا به امروز اسارت بر ما غلبه نکرده، بلکه مائیم که بر اسارت چیره شدیم، قدر بدانیم.

برادران اسیر هم با شوق و اشتیاق فراوان به سخنرانی گوش می‌دادند. دقت و شوق آن ها اشتهای سخن گفتن را در من تقویت می کرد. هر پنج الی ده دقیقه یک بار با فریاد نگهبان دم در که وضعیت قرمز را اعلام می کرد، نظم جلسه به طور موقت به هم می خورد. بچه‌ها ‌متفرق می شدند و سخنرانی هم نیمه کاره رها می‌شد. یکی نخ وسط تریبون! را باز کرده، آن را روی زمین انداخته و دراز می کشید. چند دقیقه بعد نگهبان صدا می‌زد که وضعیت سفید است و خطر برطرف شده است. دوباره تریبون آماده می‌شد و من هم که در گوشه ای مخفی شده بودم، برمی‌گشتم پشت تریبون و به صحبت هایم ادامه می‌دادم. سخنرانی را زیاد طول ندادم و در حدود نیم ساعت آن را به اتمام رساندم. نوبت رسید به اعطای جوایز و مدال‌ها. نگهبان همچنان با هوشیاری کامل مواظب اطراف بود و رفت و آمد سربازان عراقی را زیر نظر داشت. سربازهای عراقی هر چند دقیقه یک بار قدم زنان تا نزدیک آسایشگاه می‌آمدند و برمی‌گشتند. گاهی به داخل آسایشگاه هم سرکی می‌کشیدند و به گوشه و کنار نگاه می‌کردند؛ اما همه چیز را عادی می دیدند.

به هر حال تا آن لحظه چیزی از داخل آسایشگاه و برنامه‌های جاری نفهمیدند. جلسه با همین وضع ادامه داشت. البته شلوغی اسایشگاه و تغییر ظاهری آن عراقی ها را به شک انداخته بود.

صحنه هایی با صفا و خاطره انگیز بود. چند از نفر پیرمردهای آزاده که همواره منبع انرژی و روحیه اسرا بودند هم کنار من ایستاده بودند تا جوایز برندگان را به طور رسمی به آن ها اهدا کنیم. مسئول فرهنگی اردوگاه هم یک لیست بلندی دستش بود و اسامی برادران را در رشته‌های مختلف همراه با رتبه‌شان می‌خواند. آن‌ها همراه با ذکر صلوات دیگر برادران شرکت کننده از گوشه و کنار به طرف تریبون می آمدند. من صورت شان را می‌بوسیدم و مدال‌ها و جوایزشان را به نمایندگی از همه اسرای اردوگاه آنان تقدیم می‌کردم. مجلسی پر از شادی و سرور بود. به هیچ وجه نمی‌شود آن لحظات زیبا و معنوی را توصیف کرد. با این که از پشت دیوارهای بلند و میله‌های آهنین اردوگاه جز آسمان، جای دیگر را نمی‌دیدیم؛ اما خودمان را در آن لحظات در بین مردم ایران احساس می‌کردیم، هر چند فرسنگ‌ها از کشورمان فاصله داشتیم. زینت بخش جلسه ما هم کلمات گهربار رسول گرامی اسلام و امیر مؤمنان و رهبر عالی قدر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی و مسئولین مملکتی ایران در رابطه با غرور و تکبر و صبر و استقامت و تقوی بود که توسط برادران روحانی نوشته می‌شد و از گوشه و کنار مجلس در وقت مناسب و هنگام اهدای جایزه و مدال خوانده می‌شد و بعد از آن جهت سلامتی رهبر انقلاب و ورزشکاران صلوات فرستاده می‌شد. جلسه با شور و هیجان هر چه بیشتر به پایانش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و لحظه به لحظه حساس‌تر تا جایی که نگهبان‌های ما را هم مجذوب کرد و آن ها هم برای لحظه‌ای صحنه‌هایی از جلسه را نگاه می‌کردند. همین امر باعث شد که از نگهبان عراقی غفلت کنند. سر و صدای جلسه هم کمی بالا رفت. خوشحالی همراه با رضایت و نیایش واقعاً‌ جای تأمل بود. صحنه‌ها به حدی جذاب و معنوی بود که همگان بی اختیار تحت تأثیر واقع شدند. کسی انگار در حال خودش نبود. تمام خوشی‌های دنیای آزاد و آزادی را به همان دنیای بسته و محدود اسارت معامله کرده بودند و گاه اشک شوقشان همچون دانه‌های باران از گونه ها فرو می‌ریخت.

ساعت یک بعد از ظهر بود و دیگر جلسه باید تمام می‌شد که نگهبان دم در با سرعت برگشت به طرف آسایشگاه و داد زد: وضعیت قرمزه، وضعیت قرمزه! زود باشید سرباز رسید جمع کنید.

 با شنیدن این هشدار و اضطرابی که در آن نهفته بود، بافت جلسه با شتاب به هم خورد. تعدادی از بچه‌ها بلافاصله دم در ایجاد مانع کردند، تا سرباز عراقی کمی دیرتر وارد آسایشگاه شود و بقیه در داخل آسایشگاه به فکر جمع آوری تزئینات و جوایز بودند. هر یک به کناری رفتند. من هم از پشت تریبون پریدم به گوشه‌ای و مخفی شدم. چند ثانیه‌ای طول نکشید که تمام وسائل و تزئینات جمع آوری شد؛ اما وضعیت همچنان غیر عادی نشان می‌داد. سرباز عراقی وارد شد. دید اوضاع عادی نیست؛ اما چیزی از آن سر در نیاورد. از آسایشگاه بیرون رفت، ولی مشکوک شده بود و دیگر به ما مهلت نمی‌داد. چند بار دیگر هم برگشت تا اوضاع را رصد کند. کار ما به اتمام رسیده بود. جایزه چند نفری که باقی مانده بودند را تحویلشان دادیم.

 ختم جلسه اعلام شد. در حالی که بچه‌ها با خوشحالی جلسه را ترک می‌کردند و از کنار سرباز عراقی رد می‌شدند، با شوخی به یکدیگر می‌گفتند: حانوت، دماغ سوخته می‌خره!

لذت لحظات ناب جلسه، سوغاتی بود که شرکت کنندگان برای دوستان خود به ارمغان می‌بردند.  همچنان شکر خداوند بر زبان ها جاری بود. موقع رفتن نگاهی به تریبون تشکی! و ابتکاری اسرا انداختم. گوشه ای روی زمین افتاده بود. کاش این جسم بی جان، توان داشت و خاطره خوش خود از آن روز با شکوه را بازگو می کرد.

بازنویسی شده بر اساس روایتی از روحانی آزاده حجت الاسلام سید احمد رسولی/ نکا

  • سیدحمید مشتاقی نیا