خدا با شهادت، آبروی توبه کننده را خرید!
در جمع بچه های گردان، چند نفر از بچه های علی آباد کتول هم آمده بودند که رفتار چهارپنج نفرشان خیلی به رزمنده ها نمیخورد. اواخر جنگ بود شاید آمده بودند تا سهمیه رزمندگان نصیبشان شود. شاید می خواستند قهرمان بازی دربیاورند، شاید هم جوّ گرفته بودشان... آنها در مراسم شرکت نمی کردند. اهل نماز هم نبودند. یک بار تصمیم گرفتیم کاری فرهنگی انجام دهیم. در سنگر ما جا برای یک نفر دیگر بود. یکی از آنها را راضی کردیم و به سنگر خودمان آوردیم. شب، بچه ها داخل سنگر به مناجات و سینه زنی می پرداختند. آن بنده خدا، حال خاصی پیدا کرده بود. مراسم که تمام شد، گوشه ای کز کرده و در فکر فرو رفت. بعد حمید رجب نسب را صدا زد و با هم از سنگر بیرون رفتند. آن دو تا ساعتی با هم قدم زدند و صحبت کردند.
صبح که شد بعد از نماز، مشغول استراحت بودیم. حوالی هشت نه صبح بود که صدای انفجار خمپاره ای ما را بیدار کرد. پریدیم بیرون. عراق خمپاره زده بود. این خمپاره به کنار خاکریز کوچکی خورد که داخل رودخانه رفته بود. خیلی کم پیش آمده بود گلوله ای آن جا فرود بیاید. برای همین منطقه ای امن برای شنای بچه ها محسوب می شد. خبر آمد همان جوان که در سنگر ما مهمان بود برای شنا آن جا رفته بود که با ترکش کوچکی از این خمپاره شهید شد.
هم به حالش حسرت خوردم که در روزهایی که جنگ به اتمام رسیده، به شهدا ملحق شده و هم تعجب می کردم که او با این حال و روزش چگونه به شهادت رسیده است؟! چند روزی این مسئله ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. یک روز داشتیم لباس های اضافی داخل سنگر را جا به جا می کردیم. لباسی پیدا شد که صاحب نداشت. داخل جیبش را گشتیم. همراه کارت شناسایی آن شهید، یک عکس نامناسب نیز از جیبش بیرون کشیده شد. حالا تعجبم بیشتر شده بود. واقعاً چرا چنین فردی شهید شد و ما که سوابقمان بهتر از او بود جاماندیم؟!
بالاخره حمید رجب نسب، راز این شهادت را بازگو کرد. او می گفت آن شب آن جوان با حالتی دگرگون با او درد دل کرده بود. او می گفت جوانیاش را در راه باطل گذرانده و حالا وقتی حال و هوای این بچه ها را دیده متحول شده و می خواهد توبه کند.
او یک شب در کنار این بچه ها بود و همان یک شب باعث شد این طور متحول بشود و توبه کند. توبه اش واقعی بود و خدا او را خرید! خدا نه تنها مشتری او شد بلکه آبرویش را هم خرید. اگر او با آن لباس شهید می شد وقتی به عقب منتقلش می کردند و جیبش را می گشتند آبرویی برای او و خانواده اش باقی نمی ماند. خدا کاری کرد او بدون این لباس برای شنا برود و در داخل آب شهید شود؛ آن هم یک شب بعد از آن که توبه کرد. حتی مجال نیافت پیش رفقایش برود. ممکن بود آنها او را از راه جدیدی که انتخاب کرده بود پشیمان کنند. جایی شهید شد که احتمال شهادت وجود نداشت. خدا او را انتخاب کرده بود.
راوی: حجت الاسلام سید سجاد ایزدهی
- ۹۳/۰۲/۰۴