به بهانه ارتحال پدر شهیدان شجاعیان
سیدعلیاکبر شجاعیان
1339: تولد
1358: اخذ مدرک دیپلم با معدل 84/17
1364: شرکت در کنکور و پذیرش در رشته پزشکی
1366: شهادت- کربلای 10- ماووت
¯¯¯
شجاعیان نه در همه آن چیزی است که گفتهاند و نه در همه آنچه که باید گفت. او را باید جست در روایتی فراتر از این مجمل!
¯¯¯
به هر بهانهای میآمد سراغ ما. موقع خیارچینی آمده بود کمک. همینطور که کار میکرد، سؤال هم میپرسید. ظهر شده بود. گفتم: برو ناهارت دیر میشود. لجوجانه میگفت: نه باز هم بگویید، میخواهم بیشتر اسلام را بشناسم.
¯¯¯
یک گوشه مینشست و زل میزد به ما. انگار با نگاهش صحبتها را می بلعید. وقتی سؤال میپرسید میفهمیدم که تا عمق مطلب را درک کرده است. از خیلیها جلوتر بود. به رفقا سپردم روی او حساب دیگری باز کنند. گفتم: این یک بچه استثنایی است.
¯¯¯
جلسه که تمام شد، شروع کرد به شوخی کردن. چای و نان خشک، بساط پذیراییمان بود. وقتی خوردیم، گفت: این غذاها ما را سیر میکند. جواب ما را میدهد، ما جواب این غذا خوردنها را چگونه باید بدهیم؟ پانزده یا شانزده سال بیشتر نداشت اما همه را به فکر فرو میبرد.
¯¯¯
اوایل بعضیها در موردش تردید داشتند و میگفتند: فعلاً اعزامش نکنید. به هر زحمتی بود خودش را به جبهه رساند. شخصیت او را که دیدند خیلیها مریدش شدند. اگر خودش میخواست بیشتر از اینها پیشرفت میکرد ولی به جانشینی گردان قانع بود.
¯¯¯
وضع زندگیشان خوب بود. پدرش پول تو جیبی خوبی بهش میداد، اما همیشه جیبش خالی بود. وقتی شهید شد خیلی از کسانی که سرمزارش میآمدند را نمیشناختیم. پول توجیبیهای اکبر، برکت سفره خیلیها بود.
¯¯¯
تا دیدمش رفتم جلو و روبوسی کردم. گفتم مبارک باشد، پزشکی قبول شدید ولی انگار برایش اهمیتی نداشت. با تبسّم گفت: هر وقت شهید شدم تبریک بگویید.
¯¯¯
میگفتند: پسرجان تو دانشجو هستی، فردا پسفردا میشوی آقای دکتر، به خودت برس. میگفت: شخصیت انسان به این چیزها نیست. با لباس بسیج هم میشود رفت دانشگاه و درس خواند.
¯¯¯
با وضو میرفت سرکلاس و بیشتر روزها روزه میگرفت... میگفت: علم بدون ایمان که فایده ندارد.
¯¯¯
شهید، شهید است. چه فرقی میکند... افشار کار خودش را میکرد. سوت خمپاره را که میشنید، خیز میرفت روی جنازه، داد میزد شما چه میدانید او سیدعلی اکبر شجاعیان است.
صبح فهمیدیم که او هنوز زنده است. بعدها که بیشتر او را شناختم فهمیدم که جنازهاش هم ارزش فداکاری دارد.
¯¯¯
بعضیها که او را خوب نمیشناختند برایشان سؤال بود. این بچه دانشجوی پولدار وسط خاک و خون آمده چه کار؟!
¯¯¯
خیره شده بود به هلیکوپتر انگار اولین بار است که میبیند. گفت: این آهنپاره ساخته دست انسان است و پرواز میکند. انسان خودش اگر بخواهد تا کجا میرود؟
¯¯¯
هر بار وقت غذا خورده و نخورده بهانه میآورد که سیر شدم و کنار میکشید. هرکس با او همسفره میشد کیف میکرد.
تنها جایی که خودش را بر دیگران مقدم میدانست، موقع خطر بود. خودش جلو میرفت و نیروها هم پشت سرش، در یکی از عملیاتها به خاطر فاصله کم دشمن، بچهها غافلگیر شده و بسیاری از آنها شهید و مجروح شده بودند. روحیه بچهها آسیب دیده بود. اکبر وضعیت را که دید پرید وسط عراقیها و جنگ تن به تن راه انداخت. بچهها هم پشتسرش شور گرفتند. بعد از آن، چهل و هفت روز در بیمارستان بستری بود.
¯¯¯
گریه میکرد. نیامده میخواست برود. میگفت: من از شهدا خجالت میکشم، از رزمندهها، جانبازها و... نکند جا بمانم. تصاویر جبهه را که میبینیم شرمنده میشوم. یعنی میشود من هم در راه خدا....
خواستم دلداریش بدهم، گفتم: تو در سنگر علم خدمت خواهی کرد انشاءا... . پرید وسط حرفم که هستند کسانی که جسم را درست کنند. من باید بروم روح خود و دیگران را درست بکنم.
¯¯¯
رفته بودم پایگاه شهید بهشتی اهواز، بچهها دورهام کردند که دست و پا و قفسه سینه اکبر شکسته و تنش داغان شده و پایش میلنگد؛ اما از بیمارستان فرار کرده و به جبهه آمده. شما با او صحبت کنید شاید قبول کرد و برگشت.
اکبر که آمد هرچه حدیث و روایت درباره وجوب حفظ جان برایش خواندم اثر نکرد. میگفت: نمیخواهم تخت بیمارستان را اشغال کنم.. اصرار کردم لااقل برود خانه استراحت کند. گفت: زبان و چشمم که سالم است اینجا کار دفتری میکنم. جای من یک آدم سالم برود خط مقدم، خالصانه حرف میزد. اشکم را درآورد. به جای او من تحت تأثیر قرار گرفته بودم.
¯¯¯
نوبت نگهبانی من بود. توی تاریکی صدایی را شنیدم. انگشتم رفت روی ماشه، دلم میلرزید. یا گراز بود یا عراقی. باید میزدم، تا بجنبم دیدم کسی سرش را لای دستانش گرفته و گریهکنان از بین نخلها جلو میآید. اکبر بود. اکبر دیوانه، اکبری که از تمام وجودش نور می بارید.
¯¯¯
دو نفر از بچهها وسایل رزمیشان را موقع تمرین گم کرده بودند. از نظر قوانین نظامی باید با آنها برخورد میشد. دستور داد بازداشت شوند تا به کارشان رسیدگی شود. غروب رفت پیش آنها و به زور چایی به خوردشان داد. شامش را هم با آنها خورد. هم به قانون عمل کرد هم طاقت نداشت کسی از او دلگیر شود.
¯¯¯
گردان یارسول (ص)، گردان خطشکن بود. هرکس حال و هوای شهادت داشت به زور هم که شده خودش را به آن گردان میرساند. آوازه سیدعلی اکبر در بین همه بچههای لشکر پیچیده بود. خیلیها دوست داشتند در کنار دانشجوی شجاعی باشند که هم در معنویت پیشتاز بود و هم مغز متفکر طراحی عملیاتهای گردان بود. روزها سرش خیلی شلوغ بود. اما شبها راحتتر میشد او را دید. به خصوص بعد از نماز شب و قبل از اذان صبح که بی سر و صدا آفتابههای دستشویی گردان را یک به یک میبرد زیر تانکر آب و پر میکرد تا به رزمندگان اسلام خدمتی کرده باشد.
¯¯¯
کربلای 5 نزدیک شده بود. هر آن احتمال داشت دستور عملیات صادر شود. ساعت یازده و نیم شب بیدار باش زد. نیروها که به خط شدند از همه عذرخواهی کرد و گفت: حالا بروید بخوابید.
ساعت یک و نیم تیراندازی راه انداخت. بچهها تند و سریع به خط شدند. باز هم عذرخواهی کرد. گفت: دیگر تمام شد با خیال راحت بخوابید. یک ساعت بعد بیدارباش زد. گفت:اینبار برای نمازشب بیدارتان کردم.
¯¯¯
یک جاهایی که منع نظامی نداشت پوتینش را درمیآورد و پابرهنه میشد. میگفت: این جا، جای پای شهداست. این خاک سجدهگاه فرشتههاست.
¯¯¯
تا فهمید باز حاج بصیر پشت خط است، خودش را پرت کرد بیرون چادر. اینطوری راحتتر میشد حضور او را کتمان کرد. حاجی هم زرنگ بود. خندید و گفت: قایم شدن تا کی؟ بابا اعدامش که نمیکنیم، قرار است فرمانده تیپ شود همین.
¯¯¯
ستون پنجم کار خودش را کرده بود. خیلی از بچههای گردان یا رسول در امالرصاص جا ماندند. اکبر به شدت مجروح شده بود. تمام تنش غرق در خون بود. نعره میکشید و خود را با مشت میزد. میگفت: من مسئول آن بچهها بودم. ولی توفیق من از آنها کمتر بود. بیطاقت شده بود.
¯¯¯
شوخی شوخی از دهانم پرید؛ گفتم: چندماه دیگر جنگ تمام میشود و تو میروی تهران مطب باز میکنی. آن وقت دیگر از این حزباللهی بازی دست برمیداری....
رنگش پرید، رفت توی فکر و ساکت ماند. راست گفتهاند: العاقبه للمتقین.
¯¯¯
سیدمحمد که شهید شد، خیلیها اصرار کردند در شهر بماند میگفتند: خانواده شما دینش را ادا کرده.
میگفت: محمد تکلیف خودش را انجام داده، نه تکلیف مرا، وقتی مارش کربلای 10 را شنید دیگر معطل نکرد. نوار وصیتنامه اکبر به جای سخنرانی سالگرد محمد از بلندگو پخش شد.
¯¯¯
پاسدار نبود اما لباس سبز پوشید. خوشتیپ شده بود. وسط عملیات شوخی میکرد، چهرهاش شاد و بانشاط بود. میگفت: دیشب خواب خوشی دیده. خمپاره که کنارش منفجر شد، باز لبانش تبسّم داشت.
¯¯¯
دیوار مهدیه انگار بزرگترین دیوار شهر بود. نمیدانم چه شد. یک دفعه فرو ریخت. داشتم تعمیرش میکردم که گفتند: انسان بزرگی از بین شما خواهد رفت. صبح با خبر شهادت اکبر آتش گرفتم.
¯¯¯
بیخیال عالم، دراز به دراز افتاده بود. انگار نه انگار اتفاقی افتاده، تمیز و آراسته بود. صورتش مثل قرص ماه میدرخشید. دیگر اثری از خستگی و بیخوابی همیشگی در آن دیده نمیشد. خیلی ناز شده بود. از حالت عادیاش زیباتر به نظر میرسید. حیفم آمد نوازشش نکنم. فرصت خوبی بود. آرام دست بردم روی صورتش. مثل همیشه با حیا و محجوب بود. انگار روی پیشانی اش عرق نشسته بود. چه قدر پوستش لطیف شده بود. چه محاسن نرمی داشت. اصلاً چه کسی گفته اکبر از پیش ما رفته؟
¯¯¯
در مکه از خدا خواستم باز هم بچههایم را در خواب ببینم. یک شب علیاکبر و محمد کلاسور به دست آمدند به خوابم. گفتند: مادرجان چرا اینقدر بیقراری میکنی؟ مگر دنیا ارزشی دارد؟ ما داریم اینجا زندگی میکنیم. هر دو لبخند زدند، دلتنگی نکنید. ما همیشه پیش شما هستیم....
¯¯¯
شش سال است که منتظر بودم. شش سال است که منتظر این عشقم. منتظر این وصالم وصالی که دلم را به آتش کشید. آیا میشود از قفس تنگ و کوچک تن رهید؟...
خدای من! شیرینی وصلت چگونه است؟ میدانم که تکه تکه شدن و سوختن در راه معبود درد و رنج ندارد، نه! لذت دارد، لذت.
... من سالهاست که عاشق مرگ شدهام. من سالهاست که عاشق کشته شدن در این راه شدهام. درست است که با عقل حسابگر مادی جور درنمیآید.
فرازی از وصیتنامه شهید
به کوشش سیدحمید مشتاقینیا