بعضی وقت ها کتک خوردن هم شیرین بود!
ورزش در اسارت مانند امور دیگری چون سخنرانی، کلاس های آموزشی، جلسات دعا، نماز جماعت، عزاداری، تئاتر و ... ممنوع بود.
اسرا به دور از چشم عراقی ها ورزش خود را انجام می دادند. در انتهای اردوگاه موصل 4، سالن سرپوشیده ای وجود داشت که گاهی اسرا با قرار دادن یک نگهبان در آن مکان شروع به ورزش جمعی می کردند. پیرمردهای اردوگاه هم که در نشاط و شادابی دست کمی از جوان ها نداشتند، گاهی آن جا دور هم جمع می شدند و به ورزش باستانی می پرداختند.
یک بار به طور اتفاقی داشتم از آن جا رد می شدم که پیرمردهای با صفا را در حال ورزش مشاهده کردم. آن ها همین قدر که حدس می زدند من باید روحانی باشم، احترام ویژه ای برایم قائل شدند و اصرار کردند که هم پای آنان وارد میدان شده و به ورزش باستانی بپردازم. آن لحظه حال و حوصله ورزش را نداشتم و جواب رد دادم ولی آن ها آن قدر بر خواسته خود پافشاری کردند که به رغم مشکلات جسمی پذیرفتم تا برای دقایقی در کنارشان به تمرین بپردازم.
نگهبان وضعیت را سفید اعلام کرد و دست جمعی مشغول ورزش شدیم. از بخت بد من، یک لحظه حواس نگهبان پرت شد و غانم سرباز عراقی مقابل ما ظاهر گردید. او دانشجوی سال چهارم بود و به اجبار به سربازی اعزام گردید. او ما را در حالی دید که به صورت دایره مشغول ورزش بودیم. آن وسط هم حضور من برایش جلب توجه کرد. اندکی همه را ورانداز کرد و دستور داد که کنار دیوار به صف بایستیم. ما هم همه کنار دیوار به صف ایستادیم. باز کمی مکث کرد و گفت: همه به طرف زندان برید. ما هم به طرف زندان رفتیم و داخل اتاق سه در چهار به صف ایستادیم. غانم دم در، سرباز دیگری به نام فائق را صدا زد. دو نفری آمدند داخل زندان. درجه غانم بالاتر بود، تصمیم گیرنده هم خودش بود. از دم در یک قدم جلوتر آمد، به صورت همه نگاهی کرد و دوباره برگشت سر جای خود. رو کرد به همه برادران و گفت: برید بیرون. فقط به من اشاره کرد و گفت: تو باش!
فهمیدم می خواهند زهرشان را سر من خالی کنند. شاید فکر می کردند من لیدر این جمع ورزشی هستم. همه که رفتند و من تنها باقی ماندم دو نفره آمدند داخل، در زندان را بستند هر کدام یک دست مرا گرفتند و به صورت هماهنگ و با تمام توان به پشت پیجاندند. بعد غانم دو دست مرا از پشت نگه داشت و فائق شروع به زدن کرد. آن قدر مرا زدند که دیگر کنترل خودم را از دست دادم و توان ایستادن نداشتم. به این حال و روز که افتادم، غانم دستهای مرا رها کرد. دو نفری مقابل هم ایستادند و مرا وسط خود قرار دادند و به صورت کیسه بوکس با مشت به تنم می کوبیدند و مرا به یک دیگر پاس می دادند؛ تا جایی که به طورکامل، قدرت ایستادن را از دست دادم. مثل یک توپ در بین آن دو دست به دست شده و به سمت دیگر پرت می شدم. آن ها هم فهمیدند که توان از کف داده ام؛ اما مثل دو غول! همچنان مرا زیر مشت های خود گرفته و رها نمی کردند. یک لحظه نشستم؛ ولی باز بلندم کردند و به هجوم ناجوانمردانهشان همچنان ادامه دادند.
جز تحمل ضربات پی در پی دو دژخیمی که نه رحم داشتند و نه وجدان و نه مردانگی، چاره دیگری نداشتم. یک بار دیگر به زمین افتادم و نشستم. در همان حال که نشسته و ساکت بودم، غانم گفت: بسه؛ اما فائق که معلوم بود از یک خانواده بی اصالت است، مثل یک کاراته کار حرفهای با تمام قوت کوبید بین شانههایم که بیاختیار به حالت تهوع افتادم و هر چه خوردم بودم را بالا آوردم. این جا بود که دیگر احساس خطر کردند. دو نفری زیر بغل مرا گرفتند و در حالی که خنده مستانهشان بلند بود از در زندان بیرونم آوردند. غانم دست گذاشت پشت من و مسخرهام میکرد. به فارسی میگفت: برادر بفرمایید حالا بروید بیرون! من در حالی که به زحمت خودم را میکشیدم و به طرف آسایشگاه میرفتم شاهد تأثر شدید و همراه با اشک بعضی از برادران بودم که دلشان از دیدن حال و روز من به درد آمده بود. درآسایشگاه، برادران به مداوای من پرداختند. تمام اجزای بدنم درد می کرد و رمقی در بدن نداشتم. چند روز خوابیدم و فقط برای آمار بیرون میآمدم. در طول این مدت پیرمردهایی که از آن مهلکه، جان سالم به در برده بودند به عیادت من میآمدند. به تدریج حالت عادی خودم را بازیافتم. بعدها پیرمردهای همرزم و هم ورزشم، با طبع شوخی که داشتند، هر وقت همدیگر را میدیدیم و از آن ها می پرسیدم: کجا می رید؟ می گفتند: ورزش! یا خودشان تا مرا می دیدند، میپرسیدند ورزش نمیریم؟! با این شوخی کلامی، لبخندی بر لب های جمع می نشست و با خنده از کنار هم می گذشتیم. انتقام این ناجوانمردی ها را می سپردیم به پیروزی و موفقیت رزمندگان جمهوری اسلامی ایران در جبهه های جنگ و تحمل همه این سختی ها را نذر سلامتی حضرت امام می کردیم. این اعتقاد بود که باعث می شد حتی شکنجه هم گاه برای ما لذت بخش باشد.
راوی: روحانی آزاده حجت الاسلام سید احمد رسولی