برای اسماعیل
اسماعیل که آن زمان گویا بیش از 13 سال نداشت، نشان داد که چونان پدر، مرد میدانهای خطر است. او ثابت کرد که برای انجام فرمان پروردگارش، مطیع محض خواهد بود. اسماعیل در راه قربانگاه، به پدر سفارش کرد دستها و پاهایش را ببندد و بدنش را از رو به زمین بخواباند تا مبادا چشم در چشم او شده و محبت پدرانهاش گل کند و مانع از انجام صحیح امر خدا گردد.
او از پدر خواست خنجر خود را تیز کند تاحلقومش سریعتر بریده شود و نیز سفارش کرد که پدر، پیراهن خونین خود را از تن خارج کند و به دور بیندازد تا مبادا سوگ مادر با دیدن آن پیراهن، دو چندان گردد... اسماعیل بدون بغض و لکنت، آخرین سخنانش را بر زبان جاری میکرد و ابرهیم همه این گفتهها را میشنید و آتش آن را در دل دریایی خویش فرو میریخت. او پدر بود و وجودش در محبت فرزند میسوخت؛ اما حلاوت سوختن در عشقی سترگ، او را به پیمودن این راه دشوار وا میداشت. اسماعیل هم سر بلند شد.
هاجر نیز در مواجهه با ابلیس که در قالب انسان بر او ظاهر گشته بود، وقتی شنید که: از چه نشستهای، شوی تو فرزند دلبندت را به قربانگاه برده...، ندا داد: اگر پیامبر خدا خلیلالرحمان چنین خواسته من نه آنم که غیر از امر او را اطاعت کنم. هاجر سر بلند شد. شیطان سراغ ابراهیم رفت و دلسوزانه! گفت: تو پیامبر خدایی و پیشوای مردم. اگر چنین کنی دیگران نیز از پی تو با پسران خویش همین خواهند کرد و پاسخی جز سنگ نیافت. ابراهیم نشان داد که در مذاکره با شیطان، منطقیتر از سنگ، پاسخی وجود ندارد. گفت وگو برای کشف حقیقت است و حق در مرام ابلیس راه ندارد.
جبرئیل اما لبه تیز خنجر را برگرداند. ابراهیم با تعجب و اندوه، رو به آسمان شکوه نمود که از چه روی توفیق طاعت خدایش را ندارد؟ آن گاه بود که ندای آسمانی «و فدیناه بذبح عظیم» در گوشش طنین انداز شد. ابراهیم پیش از این خواسته بود که امامت در ذریه او باقی باشد. خدایش پذیرفت و بر این وعده ماند و قربانی او را به تأخیر انداخت تا فرزندی دیگر از سلاله ابراهیم را در مسلخ عشق پذیرا باشد. فرزندی که برتر از اسماعیل و بیش از همه، محبوب خدا بود و در قرن 61 هجری با پای خود به قربانگاه رفت. این بار اما خنجر از کار باز نایستاد و او ذبیحالله اعظم شد. کسی که با لب عطشان در خون غوطه خورد و پیش از آن خود به چشم، حلقوم شکافته طفل 6 ماههاش را بر روی دستان خویش نظاره کرد و کمی قبل تر، جوان رشیدش را تا قربانگاه بدرقه نمود.
اسماعیل زنده ماند، اما دل ابراهیم شاید در غم دیگری فرو نشست؛ غمی که از ازل تا ابد با فطرتهای پاک انسانهای آزاده، عجین شده است. غم قربانی ذبح عظیم.