از محبت ...!
تیپش شبیه جوان های دوره جاهلی بود! دوست داشت این طوری راه برود. یقه پیراهنش را باز گذاشته بود و دکمه آن را تا روی سینه، نبسته بود. عشق لاتی داشت! اقتضای سنش بود. شاید می خواست بگوید با بقیه مردم فرق دارد ....
شیخ وقتی به او رسید، رویش را ترش نکرد. رفت جلو و حسابی با او گرم گرفت. جوان که گویا انتظار چنین برخورد گرمی را از طلبه محبوب محله شان نداشت، خیلی تحت تأثیر قرار گرفت.
شیخ همان طور که با جوان گرم گرفته بود و از خوبی های او می گفت، به آرامی دستش را به طرف یقه او برد و دکمه پیراهنش را بست. بعد با مهربانی دستی بر صورت او کشید ....
جوان بعدها می گفت آنقدر جذب حرفهای شیخ شده بود که اصلاً متوجه نشد او چه وقت دکمه های پیراهنش را بسته است.
همان روز، همان دفعه، آخرین باری بود که جوان را آن گونه می دیدیم.اصلاً اگر بعد از آن روز، جوان را می دیدی دیگر نمی شناختی اش. نفس شیخ انگار مسیحایی بود.1
1- طلبه شهید محمدزمان ولی پور از شهدای گرانقدر عملیات بیت المقدس7 شلمچه 23/3/1367