اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

آب...!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۲۹ ب.ظ


این خاطره را تقدیم می کنم به قمی های عزیز که گرمای 46 درجه ای این شهر را تحمل کرده و روزه شان را با اشک برای سالار کاروان عطش افطار می کنند:

آب...

هفتمین روز تیر ماه سال 1365 بود که ما به مقر لشگر 17 علی بن ابیطالب علیه السلام واقع در رودخانۀ گاوی نزدیکی شهر مهران رسیدیم. فردای آن روز به خط مقدم اعزام شدیم. در خط با دامادمان و دیگر دوستان و آشنایان ملاقات کردم. سپس به همراه برادر اکبر نوری، معاونت محور و دو تن دیگر از برادران اطلاعات و عملیات با استفاده از تاریکی شب به سوی نیروهای دشمن حرکت کرده و در محل تعیین شده، توقف نمودیم. پس از مدتی یک گروهان از گردان حضرت رسول (ص) به فرماندهی برادر حاج عباس تجویدی و دو گروهان از گردان امام سجاد علیه السلام به فرماندهی برادر ابوالفضل شهامی به ما ملحق شدند. ما می­بایست از وسط نیروهای عراقی می­گذشتیم و در پشت سر دشمن مستقر می­شدیم. روز را باید در داخل شیار بزرگی مخفی شده و شب هنگام به دشمن حمله می کردیم. در هنگام حرکت، باد شدیدی وزیدن گرفت که این خود از الطاف الهی بود، چرا که صدای به هم خوردن تجهیزات نیروهای ما، با وجود صدای وزش باد شدید، به گوش نیروهای دشمن نمی­رسید. پس از چهار ساعت پیاده روی از لابه­لای شیارها به شیار مورد نظر که بالای سر آن جاده تدارکاتی دشمن قرار داشت و منتهی به ارتفاعات مهم قلاویزان و آب ریزان می­شد، رسیدیم. صدای حرکت تانک­ها، نفربرها و خودروهای دیگر دشمن به خوبی به گوش می­رسید. از بدو حرکت، سکوت کامل در بین نیروها حکم فرما بود و همه خوب می­دانستند که به محض اطلاع دشمن از وجود آنان نه تنها عملیات لو رفته بلکه بسیاری از رزمندگان به شهادت رسیده و عده دیگری به اسارت در خواهند آمد.

بچه­ها روحیۀ خوبی داشتند. همه آرام با خدای خود راز و نیاز می­کردند. زیر لب آهسته ذکر می­گفتند و با حالتی خاص، نماز صبح را خوانده و به استراحت پرداختند. هوا روشن شده بود و تعدادی از افراد مشغول دعا خواندن، تعدادی در حال وصیت نامه نوشتن و مسئولین و فرماندهان هم در گوشه­ای با نیروهای پرکار اطلاعات در حال صحبت کردن بودند، البته به طور آهسته. بچه­ها مشتاقانه منتظر شروع عملیات بودند. در این هنگام چشمم به چهرۀ عده­ای از دوستانم افتاد که به اصطلاح، نور بالا می­زدند. قیافۀ الهی­شان می­گفت خبرهایی هست. از جمله آن­ها رضا عزیززادگان بود که با روحیه­ای وصف ناشدنی و با یک پای قطع شده در این عملیات شرکت ­کرده بود، حاج ابراهیم جنابان، محمد معزّی با سنی کم و مجتبی نوری و ...

ساعت 11 بامداد همان روز بود. آفتاب به شدت، حرارت خود را به زمین می­ریخت. گرمای شدید هوا باعث استفاده بیشتر بچه­ها از آب بود و آب قمقمۀ اکثر نیروها به اتمام رسیده و تشنگی طاقت فرسا به سراغشان آمده بود. در این میان ایثارگری و فداکاری رزمندگان به خوبی به چشم می­خورد. بعضی از برادران علی رغم تشنگی خود، آب قمقمه­شان را به دیگری می­بخشیدند. روز به پایان رسید. همه نماز مغرب و عشا را خواندیم. بچه­ها آرام در آغوش یکدیگر، قول شفاعت را از هم گرفته و اشک می­ریختند. لحظه­ها، لحظه­های آسمانی بود. ساعتی بعد می­بایست به مصاف دشمنی تا دندان مسلح بروند که در کوه­های سر به فلک کشیده مستقر بودند. پیش از آن از موانع بسیاری از جمله میدان­های مین و ... باید عبور می­کردند که جز با عنایت خاص ائمۀ اطهار و خدای متعال و ایثارگری آنان چیز دیگری باعث تسخیر قله­های مشرف به شهر مهران و کل منطقه نمی­شد. رزمندگان دیگر از روبه رو منتظر اعلام حمله از سوی ما بودند. ساعت 45/21 دقیقه به بالای شیار آمدیم. نیروها پشت جاده تدارکاتی مستقر شدند. آن سوی جاده، میدان مین قرار داشت. هوا تاریک بود. عملیات با رمز یا اباالفضل العباس علیه السلام ادرکنی آغاز شد. ما باید آهسته خود را به دشمن نزدیک می­کردیم. در همین حین، پای یکی از نیروها به سیم تله مین برخورد کرد. نیروهای دشمن متوجه ما شدند. گلوله­های منور، یکی پس از دیگری به هوا پرتاب می­شد و منطقه مثل روز روشن شده بود. به دنبال آن آتش سنگین سلاح­های مختلف به سوی ما شلیک شده و در همان زمان تعدادی از نیروها شهید و تعدادی دیگر مجروح گردیدند.

در آن هنگام حاج محمود اخلاقی فرمانده محور که ـ در عملیات دیگر به درجۀ رفیع شهادت نائل شد ـ به من که به عنوان همکار محور انجام وظیفه می­نمودم، گفت بروم سریع به برادر تجویدی که در جناح راستمان قرار داشت بگویم خود را به ایشان برساند. پیام را به هر سختی بود به برادر تجویدی رساندم. در حال برگشت تیری به دست چپم اصابت کرد. خود را داخل شیاری پرتاب کردم. حاج جواد صالحی که در آن زمان معاون ستاد لشگر بود با چفیه­ام دستم را بست. عراقی­ها بالای کوه و مشرف بر نیروهای ما بودند. براثر حجم آتش سنگین دشمن، زمینگیر شده بودیم و این مساوی بود با نیمه تمام ماندن و حتی شکست عملیات. در این لحظه برادر اخلاقی با فریاد و بی­توجه به آتش سهمگین دشمن، نیروها را به پیشروی فراخواند و با سردادن ندای الله اکبر، رزمندگان را تشویق به حمله به سوی دشمن کرد.

نیروها بی­محابا به سوی اهداف مورد نظر هجوم می­بردند و من هم با توجه به این­که مجروح شده بودم، با مشاهده روحیه رزمندگان و فریادهای رسای الله اکبرشان از جا برخاسته و به سوی دشمن حرکت کردم. در حالی­که به صورت رگبار و با مشکل فراوان با اسلحه­ام شلیک می­کردم، ناگهان گلوله خمپاره­ای در نزدیکی ما منفجر گردیده و من به هوا پرتاب شدم. بر اثر ترکش، لب و دندان­هایم مجروح شد و حاج ابراهیم جنابان و مجتبی نوری به شهادت رسیده و رضا خاکباز و احمد ربانی که در کنار من بودند، مجروح شدند. اسلحه­ام به زمین افتاده بود و چند دقیقه­ هیچ جا را نمی­دیدیم. در این لحظه، اکبر نوری کمکمان کرد و همگی به داخل شیار قبلی رفتیم. آن­جا برادر نوری توصیه­هایی به ما کرد و گفت هر طور که شده خودتان را به نیروهای خودی مستقر در خط برسانید. من داخل شیار، اسلحه یکی از برادران را که به شهادت رسیده بود برداشتم و پس از بستن زخم­های یکدیگر به همراه برادران ابوالفضل مرادی، احمد غفاری، محمود گل محمدی و نادری به دنبال سیم تلفن قورباغه­ای که قبلاً جهت مکالمه از خط تا شیار مورد نظر کشیده شده بود به راه افتادیم. راه رفتن برایمان مشکل بود. به علت برخورد خمپاره با سیم تلفن، سیم پاره شده بود و ما هم سیم را گم کردیم. می­بایست به سمت شمال شرقی حرکت می­کردیم. آسمان پر از گلوله­های منور بود و ستاره­ها به هیچ وجه دیده نمی­شدند. ما راه را گم کرده بودیم و از طرفی درد و تشنگی امانمان را بریده بود. در این لحظه خمپاره­ای سوت کشان به داخل شیار آمد. من برادر مرادی را که دستش به گردن بود به زمین پرتاب کردم. ترکشی به پیشانی­ام اصابت کرد و خون از آن جاری شد. بچه­ها سرم را پانسمان کردند. جلوی خونریزی گرفته شد. تشنگی عجیبی بر ما چیره شده بود؛ اما هر طور که شده بایستی خودمان را به نیروهای خودی می­رساندیم. من و برادر مرادی چند متری از دیگران جلوتر بودیم که ناگهان پای من به یک سیم تله مین برخورد کرد. فریاد زدم: مین.

بچه­ها خود را به زمین انداختند و مین هم از دیوارۀ شیار به زمین افتاد.  سیم آن قطع نشد. ما نزدیک نیروهای عراقی قرار داشتیم و آنان متوجه ما شدند و به سوی ما آتش گشودند. من هم چند رگبار به سوی سنگری که به سمت ما آتش می­ریخت شلیک کردم.  دشمن به دلیل این­که گیج شده بود و رزمندگان از پشت سر و مقابل مورد حمله قرار گرفته بودند از تعقیب ما صرف نظر کرد. ما خود را به هر طریق ممکن از آن منطقه دور کردیم و بعد از ساعتی پیاده­روی، زیر تخته سنگ بزرگی که شبیه غاز بود مشغول استراحت شدیم. درد و تشنگی فراوان بچه­ها را بی­تاب کرده بود.  ما برای رفع تشنگی، حتی علف­های داخل شیارها را می­چیدیم و با سختی می­مکیدیم. بچه­ها ناله می­کردند.

 با سر نیزه، پاچه­های شلوار مرادی را بریدیم تا زخم­هایش به آن گیر نکند. با استفاده از دو تکه چوب، آتلی هم برای دست غفاری تهیه کردیم تا استخوان دستش بیش از این حرکت نکند. دیگر نای بلند شدن نداشتیم همان­جا تیمم کرده و نماز صبح را نشسته و با حالتی خاص خواندیم. بچه­ها با توجه به این­که احتمال اسارتمان زیاد بود به من پیشنهاد کردند که اسلحه و دو نارنجک خود را در زیر خاک پنهان کنم. ولی من این کار را نکردم. همه زیارت عاشورا را با هم زمزمه کرده و در این حالت بود که صحنه عاشورا برایمان به خوبی مجسم شده و تشنگی یاران امام حسین علیه السلام را درک می­کردیم. در این هنگام که تقریباً همه امیدمان را برای زنده ماندن از دست داده بودیم و هر کسی دعایی را زیر لب می­خواند، ناگهان بارگاه بی بی فاطمۀ معصومه سلام الله علیها جلوی چشمانم مجسم شد. بغض گلویم را گرفت و گفتم: بچه­ها هر کدام 100 تومان نذر فاطمه معصومه  بکنیم. این خانم شخصیتی والا پیش خدا دارد. ان شاءالله آب پیدا خواهیم کرد. اگرچه با توجه به این که پیدا کردن آب در آن منطقه که تپه­های ماهور اطراف آن وجود داشت، بعید به نظر می­رسید ولی بچه­ها نذر کردند و مجدداً مشغول دعا شدند. گرما هر لحظه شدیدتر می­شد. من از جا برخاستم یک نارنجکم را به برادر گل محمدی دادم و آمادۀ حرکت شدم. بچه­ها با دیدن این وضع از من پرسیدند: کجا احمد؟! زده به سرت؟

 گفتم : نه. خدا نکند به سرم زده باشد، می­روم ان شاءالله آب پیدا کنم.

به صورت نیم خیز و سینه خیز به راه افتادم. بعد از طی مسافتی در حدود 300 متر پرندۀ کوچکی را دیدم که می­نشست و بلند می­شد. کاملاً نظر مرا به خودش جلب کرده بود. انگار کسی من را ترغیب به دنبال کردن آن پرنده می­کرد. بعد از کمی که آن پرندۀ کوچک را تعقیب کردم، چشمۀ زیبایی در مقابلم خودنمایی کرد. با تمام ناباوری سرعتم را زیاد کردم و خودم را به آن­جا رساندم. آب از ته چاله­ای می­جوشید و بعد در داخل شیار جاری می­شد. نیزارهای کوچکی که اطراف آن را پوشانده بود منظره را زیباتر می­کرد. خدا شاهد است با وجود تشنگی فراوان نمی­دانم برای چه ولی حتی یک قطره آب هم از آن چشمۀ زلال نخوردم. وجود نیروهای بعثی در نزدیک خود را فراموش کرده و بسیار خوشحال بودم. به طرف بچه­ها برگشتم وقتی پیش بچه­ها رسیدم به خاطر این­که نیم خیز و سینه خیز حرکت می­کردم تمام آرنج­ها و زانوهایم پر از خون شده بود. بچه­های نیمه جان تا خوشحالی مرا دیدند با تعجب پرسیدند: چه خبر احمد؟ چی شده؟!

در حالی که به شدت نفس نفس می­زدم جواب دادم: آب! آب!

بچه­ها تا کلمۀ آب را شنیدند زنده شدند. باز با کمک همدیگر از زیر آن تخته سنگ بزرگ که به صورت غاری کوچک درآمده بود خارج شدیم و به طرف چشمۀ آب به راه افتادیم. بعد از مدتی به کنار چشمه رسیدیم و با ولع بسیار به آشامیدن آب مشغول شدیم. بی­توجه به این­که با خوردن آب، زخم­هایمان خونریزی می­کند و...           

 در همین حین برادر گل محمدی، یک دوربین عکاسی که امانت هم بود از کوله­اش درآورد و گفت: بهتر از این نمی­شود. حالا دور هم بنشینید تا یک عکس یادگاری بیندازم.

داخل دوربین سه عدد فیلم بیشتر نبود. سه تا عکس به یادگار گرفتیم. آن عکس­ها همچنان موجود است. بعد از عکس نوبت مشورت بود. مدتی با همدیگر بحث و مشورت کردیم و آخرش قرار شد به سمت شیار بالا حرکت کنیم. آفتاب از سمت شرق می­تابید و ما باید تقریباً به سمت شمال شرقی حرکت می­کردیم. با مشقت زیاد به راه افتادیم. راه رفتن برای بچه­ها مخصوصاً برادر مرادی بسیار دشوار بود ولی او با روحیه­ای خاص، دست بر گردن من گذاشته و حرکت می­کرد. بعد از طی مسافتی، ناگهان در فاصله تقریباً 25 متری­مان یک فرد نظامی زخمی جلویمان سبز شد. لباسش عراقی بود، ولی چون بارها تجربه کرده بودیم به فکرمان آمد شاید هم نیروی خودی باشد. اسلحه را به سمتش گرفتم و با صدای نسبتاً بلند گفتم: ایرانی هستی یا عراقی؟!

با صدای ضعیفش که به سختی به گوش می­رسید گفت: آهای مواظب باشید. من ایرانی هستم!

کمی که نزدیک­تر رفتیم دیدیم خودش است، ابوالفضل میرسراجی، مداح گردان امام سجاد علیه السلام.

 ایشان بدجوری پایش ترکش خورده بود. خونریزی شدیدی داشت و از طرفی تشنگی زیادی را تحمل کرده بود. به همین علت بدنش از کار افتاده بود. فوری او را به زیر صخره­ای آورده و زخمش را بسته و آبی را که همراه خود آورده بودیم به او دادیم. تا می­توانست از آب نوشید. ایشان در عملیات­های بعدی به درجۀ رفیع شهادت نائل شد. ابوالفضل مرادی هم وضعیت خوبی نداشت او به همراه میرسراجی در یک گردان بوده و با یکدیگر دوست بودند مرادی فرمانده دسته­ای از گردان امام سجاد علیه السلام را عهده­دار بود. آن دو اصرار داشتند که آن­ها را در آن مکان بگذاریم و برویم. ولی این امر برای ما غیرممکن و غیر قابل تصور بود. جدایی از آن­ها برای ما مثل جدایی تن از روح بود. به هر طریق ممکن بود با کمک خدا آنان را کول گرفته و حرکت کردیم. بعد از حدود یک ساعت پیاده­روی دشوار، یک مرتبه آتش سنگین دوشکا و آر . پی . چی به طرف ما شلیک شد. زود خودمان را به زمین انداخته و آمادۀ شهادت و مقابله با دشمن شدیم. هر چند مقابله با نیروهای دشمن با وضعیتی که ما داشتیم تقریباً غیرقابل تصور بود؛ اما اشتباه کرده بودیم. نیروهای خودمان بودند؛ چون فریاد می­زدند: بزنید عراقی­ها هستند!... نه بابا شاید هم خودی باشند!

 با شنیدن این صداها امیدوار شدیم. زیرپیراهن سفید خود را زود درآوردیم و از پشت تخته سنگی نشان دادیم و به دنبال آن صدای خفیفمان بود که می­گفتیم: ما ایرانی هستیم. به هر حال خداوند کمکمان کرد و رزمندگان متوجه ما شدند. خود را در آغوش گرم آن­ها احساس کردیم. مهران آزاد شده بود و ما هم توانسته بودیم خود را به خاک میهن اسلامی­مان برسانیم. در همان لحظه­های اولیه و در هنگام خوشحالی، من به علت خونریزی شدید که براثر اصابت ترکش و تیر به وجود آمده بود بیهوش شدم. وقتی چشمانم را باز کردم چشمان پر مهر برادران و خواهران پرستار را دیدم که در بیمارستان سینای تهران با تمام مهربانی و عطوفت به رویم گشوده بودند. بعد از ترخیص از بیمارستان با خواهر یکی از دوستان همرزمم ازدواج کرده و بعد از خواندن خطبۀ عقد، برحسب تکلیف، دوباره با قطار به جبهه اعزام شدم. برادر بزرگترم ابراهیم در جبهه چشم راست خود را از دست داده بود و دامادمان سید عبدالرضا سادات شریف نیز به درجۀ رفیع شهادت نائل شده بود.

راوی : احمد محلوجیان

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">