آب...!
این خاطره را تقدیم می کنم به قمی های عزیز که گرمای 46 درجه ای این شهر را تحمل کرده و روزه شان را با اشک برای سالار کاروان عطش افطار می کنند:
آب...
هفتمین روز تیر ماه سال 1365 بود که ما به مقر لشگر 17 علی بن ابیطالب علیه السلام واقع در رودخانۀ گاوی نزدیکی شهر مهران رسیدیم. فردای آن روز به خط مقدم اعزام شدیم. در خط با دامادمان و دیگر دوستان و آشنایان ملاقات کردم. سپس به همراه برادر اکبر نوری، معاونت محور و دو تن دیگر از برادران اطلاعات و عملیات با استفاده از تاریکی شب به سوی نیروهای دشمن حرکت کرده و در محل تعیین شده، توقف نمودیم. پس از مدتی یک گروهان از گردان حضرت رسول (ص) به فرماندهی برادر حاج عباس تجویدی و دو گروهان از گردان امام سجاد علیه السلام به فرماندهی برادر ابوالفضل شهامی به ما ملحق شدند. ما میبایست از وسط نیروهای عراقی میگذشتیم و در پشت سر دشمن مستقر میشدیم. روز را باید در داخل شیار بزرگی مخفی شده و شب هنگام به دشمن حمله می کردیم. در هنگام حرکت، باد شدیدی وزیدن گرفت که این خود از الطاف الهی بود، چرا که صدای به هم خوردن تجهیزات نیروهای ما، با وجود صدای وزش باد شدید، به گوش نیروهای دشمن نمیرسید. پس از چهار ساعت پیاده روی از لابهلای شیارها به شیار مورد نظر که بالای سر آن جاده تدارکاتی دشمن قرار داشت و منتهی به ارتفاعات مهم قلاویزان و آب ریزان میشد، رسیدیم. صدای حرکت تانکها، نفربرها و خودروهای دیگر دشمن به خوبی به گوش میرسید. از بدو حرکت، سکوت کامل در بین نیروها حکم فرما بود و همه خوب میدانستند که به محض اطلاع دشمن از وجود آنان نه تنها عملیات لو رفته بلکه بسیاری از رزمندگان به شهادت رسیده و عده دیگری به اسارت در خواهند آمد.
بچهها روحیۀ خوبی داشتند. همه آرام با خدای خود راز و نیاز میکردند. زیر لب آهسته ذکر میگفتند و با حالتی خاص، نماز صبح را خوانده و به استراحت پرداختند. هوا روشن شده بود و تعدادی از افراد مشغول دعا خواندن، تعدادی در حال وصیت نامه نوشتن و مسئولین و فرماندهان هم در گوشهای با نیروهای پرکار اطلاعات در حال صحبت کردن بودند، البته به طور آهسته. بچهها مشتاقانه منتظر شروع عملیات بودند. در این هنگام چشمم به چهرۀ عدهای از دوستانم افتاد که به اصطلاح، نور بالا میزدند. قیافۀ الهیشان میگفت خبرهایی هست. از جمله آنها رضا عزیززادگان بود که با روحیهای وصف ناشدنی و با یک پای قطع شده در این عملیات شرکت کرده بود، حاج ابراهیم جنابان، محمد معزّی با سنی کم و مجتبی نوری و ...
ساعت 11 بامداد همان روز بود. آفتاب به شدت، حرارت خود را به زمین میریخت. گرمای شدید هوا باعث استفاده بیشتر بچهها از آب بود و آب قمقمۀ اکثر نیروها به اتمام رسیده و تشنگی طاقت فرسا به سراغشان آمده بود. در این میان ایثارگری و فداکاری رزمندگان به خوبی به چشم میخورد. بعضی از برادران علی رغم تشنگی خود، آب قمقمهشان را به دیگری میبخشیدند. روز به پایان رسید. همه نماز مغرب و عشا را خواندیم. بچهها آرام در آغوش یکدیگر، قول شفاعت را از هم گرفته و اشک میریختند. لحظهها، لحظههای آسمانی بود. ساعتی بعد میبایست به مصاف دشمنی تا دندان مسلح بروند که در کوههای سر به فلک کشیده مستقر بودند. پیش از آن از موانع بسیاری از جمله میدانهای مین و ... باید عبور میکردند که جز با عنایت خاص ائمۀ اطهار و خدای متعال و ایثارگری آنان چیز دیگری باعث تسخیر قلههای مشرف به شهر مهران و کل منطقه نمیشد. رزمندگان دیگر از روبه رو منتظر اعلام حمله از سوی ما بودند. ساعت 45/21 دقیقه به بالای شیار آمدیم. نیروها پشت جاده تدارکاتی مستقر شدند. آن سوی جاده، میدان مین قرار داشت. هوا تاریک بود. عملیات با رمز یا اباالفضل العباس علیه السلام ادرکنی آغاز شد. ما باید آهسته خود را به دشمن نزدیک میکردیم. در همین حین، پای یکی از نیروها به سیم تله مین برخورد کرد. نیروهای دشمن متوجه ما شدند. گلولههای منور، یکی پس از دیگری به هوا پرتاب میشد و منطقه مثل روز روشن شده بود. به دنبال آن آتش سنگین سلاحهای مختلف به سوی ما شلیک شده و در همان زمان تعدادی از نیروها شهید و تعدادی دیگر مجروح گردیدند.
در آن هنگام حاج محمود اخلاقی فرمانده محور که ـ در عملیات دیگر به درجۀ رفیع شهادت نائل شد ـ به من که به عنوان همکار محور انجام وظیفه مینمودم، گفت بروم سریع به برادر تجویدی که در جناح راستمان قرار داشت بگویم خود را به ایشان برساند. پیام را به هر سختی بود به برادر تجویدی رساندم. در حال برگشت تیری به دست چپم اصابت کرد. خود را داخل شیاری پرتاب کردم. حاج جواد صالحی که در آن زمان معاون ستاد لشگر بود با چفیهام دستم را بست. عراقیها بالای کوه و مشرف بر نیروهای ما بودند. براثر حجم آتش سنگین دشمن، زمینگیر شده بودیم و این مساوی بود با نیمه تمام ماندن و حتی شکست عملیات. در این لحظه برادر اخلاقی با فریاد و بیتوجه به آتش سهمگین دشمن، نیروها را به پیشروی فراخواند و با سردادن ندای الله اکبر، رزمندگان را تشویق به حمله به سوی دشمن کرد.
نیروها بیمحابا به سوی اهداف مورد نظر هجوم میبردند و من هم با توجه به اینکه مجروح شده بودم، با مشاهده روحیه رزمندگان و فریادهای رسای الله اکبرشان از جا برخاسته و به سوی دشمن حرکت کردم. در حالیکه به صورت رگبار و با مشکل فراوان با اسلحهام شلیک میکردم، ناگهان گلوله خمپارهای در نزدیکی ما منفجر گردیده و من به هوا پرتاب شدم. بر اثر ترکش، لب و دندانهایم مجروح شد و حاج ابراهیم جنابان و مجتبی نوری به شهادت رسیده و رضا خاکباز و احمد ربانی که در کنار من بودند، مجروح شدند. اسلحهام به زمین افتاده بود و چند دقیقه هیچ جا را نمیدیدیم. در این لحظه، اکبر نوری کمکمان کرد و همگی به داخل شیار قبلی رفتیم. آنجا برادر نوری توصیههایی به ما کرد و گفت هر طور که شده خودتان را به نیروهای خودی مستقر در خط برسانید. من داخل شیار، اسلحه یکی از برادران را که به شهادت رسیده بود برداشتم و پس از بستن زخمهای یکدیگر به همراه برادران ابوالفضل مرادی، احمد غفاری، محمود گل محمدی و نادری به دنبال سیم تلفن قورباغهای که قبلاً جهت مکالمه از خط تا شیار مورد نظر کشیده شده بود به راه افتادیم. راه رفتن برایمان مشکل بود. به علت برخورد خمپاره با سیم تلفن، سیم پاره شده بود و ما هم سیم را گم کردیم. میبایست به سمت شمال شرقی حرکت میکردیم. آسمان پر از گلولههای منور بود و ستارهها به هیچ وجه دیده نمیشدند. ما راه را گم کرده بودیم و از طرفی درد و تشنگی امانمان را بریده بود. در این لحظه خمپارهای سوت کشان به داخل شیار آمد. من برادر مرادی را که دستش به گردن بود به زمین پرتاب کردم. ترکشی به پیشانیام اصابت کرد و خون از آن جاری شد. بچهها سرم را پانسمان کردند. جلوی خونریزی گرفته شد. تشنگی عجیبی بر ما چیره شده بود؛ اما هر طور که شده بایستی خودمان را به نیروهای خودی میرساندیم. من و برادر مرادی چند متری از دیگران جلوتر بودیم که ناگهان پای من به یک سیم تله مین برخورد کرد. فریاد زدم: مین.
بچهها خود را به زمین انداختند و مین هم از دیوارۀ شیار به زمین افتاد. سیم آن قطع نشد. ما نزدیک نیروهای عراقی قرار داشتیم و آنان متوجه ما شدند و به سوی ما آتش گشودند. من هم چند رگبار به سوی سنگری که به سمت ما آتش میریخت شلیک کردم. دشمن به دلیل اینکه گیج شده بود و رزمندگان از پشت سر و مقابل مورد حمله قرار گرفته بودند از تعقیب ما صرف نظر کرد. ما خود را به هر طریق ممکن از آن منطقه دور کردیم و بعد از ساعتی پیادهروی، زیر تخته سنگ بزرگی که شبیه غاز بود مشغول استراحت شدیم. درد و تشنگی فراوان بچهها را بیتاب کرده بود. ما برای رفع تشنگی، حتی علفهای داخل شیارها را میچیدیم و با سختی میمکیدیم. بچهها ناله میکردند.
با سر نیزه، پاچههای شلوار مرادی را بریدیم تا زخمهایش به آن گیر نکند. با استفاده از دو تکه چوب، آتلی هم برای دست غفاری تهیه کردیم تا استخوان دستش بیش از این حرکت نکند. دیگر نای بلند شدن نداشتیم همانجا تیمم کرده و نماز صبح را نشسته و با حالتی خاص خواندیم. بچهها با توجه به اینکه احتمال اسارتمان زیاد بود به من پیشنهاد کردند که اسلحه و دو نارنجک خود را در زیر خاک پنهان کنم. ولی من این کار را نکردم. همه زیارت عاشورا را با هم زمزمه کرده و در این حالت بود که صحنه عاشورا برایمان به خوبی مجسم شده و تشنگی یاران امام حسین علیه السلام را درک میکردیم. در این هنگام که تقریباً همه امیدمان را برای زنده ماندن از دست داده بودیم و هر کسی دعایی را زیر لب میخواند، ناگهان بارگاه بی بی فاطمۀ معصومه سلام الله علیها جلوی چشمانم مجسم شد. بغض گلویم را گرفت و گفتم: بچهها هر کدام 100 تومان نذر فاطمه معصومه بکنیم. این خانم شخصیتی والا پیش خدا دارد. ان شاءالله آب پیدا خواهیم کرد. اگرچه با توجه به این که پیدا کردن آب در آن منطقه که تپههای ماهور اطراف آن وجود داشت، بعید به نظر میرسید ولی بچهها نذر کردند و مجدداً مشغول دعا شدند. گرما هر لحظه شدیدتر میشد. من از جا برخاستم یک نارنجکم را به برادر گل محمدی دادم و آمادۀ حرکت شدم. بچهها با دیدن این وضع از من پرسیدند: کجا احمد؟! زده به سرت؟
گفتم : نه. خدا نکند به سرم زده باشد، میروم ان شاءالله آب پیدا کنم.
به صورت نیم خیز و سینه خیز به راه افتادم. بعد از طی مسافتی در حدود 300 متر پرندۀ کوچکی را دیدم که مینشست و بلند میشد. کاملاً نظر مرا به خودش جلب کرده بود. انگار کسی من را ترغیب به دنبال کردن آن پرنده میکرد. بعد از کمی که آن پرندۀ کوچک را تعقیب کردم، چشمۀ زیبایی در مقابلم خودنمایی کرد. با تمام ناباوری سرعتم را زیاد کردم و خودم را به آنجا رساندم. آب از ته چالهای میجوشید و بعد در داخل شیار جاری میشد. نیزارهای کوچکی که اطراف آن را پوشانده بود منظره را زیباتر میکرد. خدا شاهد است با وجود تشنگی فراوان نمیدانم برای چه ولی حتی یک قطره آب هم از آن چشمۀ زلال نخوردم. وجود نیروهای بعثی در نزدیک خود را فراموش کرده و بسیار خوشحال بودم. به طرف بچهها برگشتم وقتی پیش بچهها رسیدم به خاطر اینکه نیم خیز و سینه خیز حرکت میکردم تمام آرنجها و زانوهایم پر از خون شده بود. بچههای نیمه جان تا خوشحالی مرا دیدند با تعجب پرسیدند: چه خبر احمد؟ چی شده؟!
در حالی که به شدت نفس نفس میزدم جواب دادم: آب! آب!
بچهها تا کلمۀ آب را شنیدند زنده شدند. باز با کمک همدیگر از زیر آن تخته سنگ بزرگ که به صورت غاری کوچک درآمده بود خارج شدیم و به طرف چشمۀ آب به راه افتادیم. بعد از مدتی به کنار چشمه رسیدیم و با ولع بسیار به آشامیدن آب مشغول شدیم. بیتوجه به اینکه با خوردن آب، زخمهایمان خونریزی میکند و...
در همین حین برادر گل محمدی، یک دوربین عکاسی که امانت هم بود از کولهاش درآورد و گفت: بهتر از این نمیشود. حالا دور هم بنشینید تا یک عکس یادگاری بیندازم.
داخل دوربین سه عدد فیلم بیشتر نبود. سه تا عکس به یادگار گرفتیم. آن عکسها همچنان موجود است. بعد از عکس نوبت مشورت بود. مدتی با همدیگر بحث و مشورت کردیم و آخرش قرار شد به سمت شیار بالا حرکت کنیم. آفتاب از سمت شرق میتابید و ما باید تقریباً به سمت شمال شرقی حرکت میکردیم. با مشقت زیاد به راه افتادیم. راه رفتن برای بچهها مخصوصاً برادر مرادی بسیار دشوار بود ولی او با روحیهای خاص، دست بر گردن من گذاشته و حرکت میکرد. بعد از طی مسافتی، ناگهان در فاصله تقریباً 25 متریمان یک فرد نظامی زخمی جلویمان سبز شد. لباسش عراقی بود، ولی چون بارها تجربه کرده بودیم به فکرمان آمد شاید هم نیروی خودی باشد. اسلحه را به سمتش گرفتم و با صدای نسبتاً بلند گفتم: ایرانی هستی یا عراقی؟!
با صدای ضعیفش که به سختی به گوش میرسید گفت: آهای مواظب باشید. من ایرانی هستم!
کمی که نزدیکتر رفتیم دیدیم خودش است، ابوالفضل میرسراجی، مداح گردان امام سجاد علیه السلام.
ایشان بدجوری پایش ترکش خورده بود. خونریزی شدیدی داشت و از طرفی تشنگی زیادی را تحمل کرده بود. به همین علت بدنش از کار افتاده بود. فوری او را به زیر صخرهای آورده و زخمش را بسته و آبی را که همراه خود آورده بودیم به او دادیم. تا میتوانست از آب نوشید. ایشان در عملیاتهای بعدی به درجۀ رفیع شهادت نائل شد. ابوالفضل مرادی هم وضعیت خوبی نداشت او به همراه میرسراجی در یک گردان بوده و با یکدیگر دوست بودند مرادی فرمانده دستهای از گردان امام سجاد علیه السلام را عهدهدار بود. آن دو اصرار داشتند که آنها را در آن مکان بگذاریم و برویم. ولی این امر برای ما غیرممکن و غیر قابل تصور بود. جدایی از آنها برای ما مثل جدایی تن از روح بود. به هر طریق ممکن بود با کمک خدا آنان را کول گرفته و حرکت کردیم. بعد از حدود یک ساعت پیادهروی دشوار، یک مرتبه آتش سنگین دوشکا و آر . پی . چی به طرف ما شلیک شد. زود خودمان را به زمین انداخته و آمادۀ شهادت و مقابله با دشمن شدیم. هر چند مقابله با نیروهای دشمن با وضعیتی که ما داشتیم تقریباً غیرقابل تصور بود؛ اما اشتباه کرده بودیم. نیروهای خودمان بودند؛ چون فریاد میزدند: بزنید عراقیها هستند!... نه بابا شاید هم خودی باشند!
با شنیدن این صداها امیدوار شدیم. زیرپیراهن سفید خود را زود درآوردیم و از پشت تخته سنگی نشان دادیم و به دنبال آن صدای خفیفمان بود که میگفتیم: ما ایرانی هستیم. به هر حال خداوند کمکمان کرد و رزمندگان متوجه ما شدند. خود را در آغوش گرم آنها احساس کردیم. مهران آزاد شده بود و ما هم توانسته بودیم خود را به خاک میهن اسلامیمان برسانیم. در همان لحظههای اولیه و در هنگام خوشحالی، من به علت خونریزی شدید که براثر اصابت ترکش و تیر به وجود آمده بود بیهوش شدم. وقتی چشمانم را باز کردم چشمان پر مهر برادران و خواهران پرستار را دیدم که در بیمارستان سینای تهران با تمام مهربانی و عطوفت به رویم گشوده بودند. بعد از ترخیص از بیمارستان با خواهر یکی از دوستان همرزمم ازدواج کرده و بعد از خواندن خطبۀ عقد، برحسب تکلیف، دوباره با قطار به جبهه اعزام شدم. برادر بزرگترم ابراهیم در جبهه چشم راست خود را از دست داده بود و دامادمان سید عبدالرضا سادات شریف نیز به درجۀ رفیع شهادت نائل شده بود.
راوی : احمد محلوجیان
- ۹۲/۰۵/۱۵