گفت و گو با پزشک نظامی عراق
برای درمان از اردوگاه به بیمارستان شهر موصل اعزام شدم. همیشه از همان دم در اردوگاه، دست مریض را با دست بند فلزی و چشم مریض را با چشم بندهای مخصوص میبستند. بعد او را میبردند داخل ماشینهای مخصوص. همراه با یک یا دو سرباز که همیشه سربازها نه فارسی بلد بودند نه انگلیسی او را به بیمارستان منتقل می کردند.
به همین خاطر همیشه در بیمارستان برای ترجمه حرف هایمان مشکل داشتیم. در بیمارستان نظامی موصل در داخل اتاق، پزشک متخصص می خواست معاینهام کند؛ اما سرباز عراقی بلد نبود که برایش ترجمه کند. کمی انگلیسی بلد بودم شاید بهتر از عربی، از پزشک معالج که یک سرلشکر بود خواستم دست و چشم مرا باز کند تا خودم دردم را برایش توضیح بدهم. تعجب کرد از این که دید می توانم انگلیسی صحبت کنم.
بلافاصله به سرباز دستور داد چشم و دست مرا باز کرد و بعد به او گفت: برو بیرون!
سرباز رفت بیرون و در اتاق را بست. از من شرح مریضی را خواست. به هر زحمتی بود با تلفیقی از انگلیسی و عربی به خوبی برایش توضیح دادم و او نسخه را نوشت.
در پایان پرسید از کجا انگلیسی یاد گرفتی، گفتم کمی در ایران؛ اما در اسارت کاملش کردم. گفت چرا به عراق حمله کردید؟ اسیر شدید؟ کمی سکوت کردم و سرم را به پایین گرفتم حرفی نزدم. سؤالش را تکرار کرد. باز هم به هر زحمتی بود به انگلیسی و عربی به او فهماندم که من نزدیک اهواز اسیر شدم. آن وقت به نظر شما ما به کشور شما حمله کردیم؟! گفت نه شما دروغ میگویید. گفتم پس در حمله به ایران شرکت نداشتید!
از آن جایی که طلبه بودم و وظیفه دفاع از جمهوری اسلامی را داشتم و البته زمینه را هم کمی مناسب دیدم، با توکل به خدا لبخندی زدم و گفتم من اسیر هستم با لطف و بزرگواری شما که نشان می دهید آدم بزرگی هستید در اینجا چشم و دست من باز شد، ولی حرفهای من سرم را به باد میدهد!
هنوز حرف من تمام نشده لبخندی زد، مثل این که تعریف من ملایمش کرده بود. پرسید اول بگو چه کاره هستی؟ گفتم راننده شهرداری. چند بار سری تکان داد و گفت بگو نترس. گفتم دهها تانک و نفربر سوخته شما در نزدیکیهای اهواز، شوش، بستان، سوسنگرد هستند و من در شلمچه اسیر شدم این شهرها و مناطق در نقشه جغرافی ایران هستند. چرا شما میگویید من دروغ میگویم. سکوت کرد و سرش را به پایین گرفت. چندین بار اظهار تأسف کرد؛ اما چیزی نگفت. هدفش را متوجه نشدم. انگار نشان میداد تا آن وقت از تمام حقیقت بیاطلاع بود. اما دیگر اجازه نداد حرفی بزنم. بلند شد در را باز کرد و سرباز آمد دوباره چشم و دست مرا بست و روانه اردوگاه شدم. فکر کردم شاید تأسفش برای این همه خسارتی بود که صدام به عراق وارد کرده است.
به روایت روحانی آزاده حجت الاسلام والمسلمین سید احمد رسولی
- ۰ نظر
- ۱۹ آذر ۰۱ ، ۱۵:۴۳