اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

مجید خانم!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۲۷ ب.ظ

پروژه های ساختمانی نیمه کاره در تهران

 

چهارم پنجم دبستان بودم که پدر منتقل شد به سقز. شهری زیبا؛ اما غریب و نا آشنا با مردمانی که اغلب زبانشان با ما فرق می کرد و من چیزی از حرف هایشان سر در نمی آوردم. فکر و ذکرم پیش شهر و دیار خودمان بود و همکلاسی های هم زبانی که حالا از آنها دور افتاده بودم.

حجت فقط یک سال از من کوچک تر بود. هر صبح از خانه بیرون می زدیم و اول می رفتیم اداره بابا که در نزدیکی مدرسه قرار داشت. به سرباز دم در می گفتیم او را صدا بزند. بابا می آمد و یک شکوپارس به من می داد و مقداری هم پول به حجت و این می شد سهم تغذیه هر روز مدرسه مان.

با این که بچه خونگرمی بودم و به راحتی در جمع برای خودم جا باز کرده و با همه بُر می خوردم؛ اما در سقز گوشه گیر شده بودم. مدرسه که بودم دوست و رفیقی نداشتم و زنگ های تفریح را گوشه کلاس کز می کردم و با وسایل خودم سرگرم می شدم. منتظر می ماندم زمان بگذرد تا زود به خانه برگردم و با برادرها و خواهرهای خودم همصحبت و همبازی بشوم.

همه هشت برادر و خواهر، لحظه شماری می کردیم روزها پشت هم دیگر بگذرد و عید بشود که دوباره صبح زود راه بیافتیم و مسیری طولانی را با مینی بوس از سقز به سنندج برویم و از آن جا با یک مینی بوس دیگر خودمان را به قروه رسانده و تازه راهی روستایمان شویم. چیزی حدود یک صبح تا غروب توی راه بودیم؛ اما این راه طولانی و سرد و مکافات سوار و پیاده شدن و جا گرفتن روی صندلی مینی بوس و ... می ارزید برویم پیش پدر بزرگ که به او دادا می گفتیم و مادر بزرگ که ثریا ننه صدایش می زدیم و لبخند پر مهرشان را به جان بخریم و در آغوش گرمشان جا خوش کنیم. با بچه های عمه و عمو ... همبازی شویم و بدویم وسط دشت و درخت و گل و چمنزار و سیزده روز نوروز را خوش بگذرانیم. دادا طبق یک رسم قدیمی، همان روز اول عید گوسفندی را سر می برید و گوشتش را همه دور هم کباب می کردیم و می خوردیم. لحظات خوش با هم بودن و شادی و خنده و تفریح با هیچ قطعه ای از پازلهای زمان قابل تعویض نبود.

همه جا صحبت از جنگ بود؛ اما من از مفهوم این واژه چیزی سر در نمی آوردم. پدر هم که به جبهه می رفت زیاد موضوع را جدی نمی گرفتم. رفت و آمد در خانه ما زیاد بود. عمه، عمو و ... گاهی چند هفته را منزل ما بیتوته می کردند. مادر مهمان نواز بود و پذیرایی و احترامی که برای مهمان ها قائل بود باعث می شد حسابی به آنها خوش بگذرد. حضور مهمان ها باعث می شد دوباره بساط بازی و شادی پهن شود و جای خالی پدر زیاد محسوس نباشد.

پدر گاهی می نشست گوشه اتاق، مرا روی پای راستش می گرفت و حجت را روی پای چپش می نشاند. به خاطر همبازی بودن با پسرهای خانواده به خصوص حجت، اخلاق پسرانه پیدا کرده بودم و مثل پسرها پر جنب و جوش بودم. پدر می پرسید: کی دختره؟ جوابی نمی شنید و تا می گفت: کی پسره؟ من و حجت هر دو جواب می دادیم: من! من!

باورم شده بود که پسرم و اصلاً از این که به من دختر گفته شود ناراحت می شدم. گاهی حواسم نبود و موقعی که پدر می پرسید کی دختره؟ جواب مثبت می دادم. بعد که متوجه اشتباهم می شدم اشکم سرازیر می شد. می گفتم: من مجیدم!

بابا هم انگار قبول داشت که پسر هستم. اسمم را گذاشته بود مجید! مرا با همین اسم صدا می زد و ذوق زده جوابش را می دادم.

در روستا همسایه ای داشتیم که بعدها شهید شد. او خیلی با پدرم رفیق بود و این دو وقتی جبهه نبودند ساعات شبانه روزشان را با هم می گذراندند. یادم می آید یک بار گرگی به حیاط خانه آمده بود. دوست بابا مرا صدا زد تا از روی نردبان بالا رفته و خودم را به پشت بام برسانم.

سال ها بعد با همسرم علی به روستا رفته بودیم. سر مزار برادرم فاتحه ای خواندیم. داشتیم برمی گشتیم که یک نفر از پشت سر صدایم زد: مجید! مجید! برگشتم. برادر همسایه شهیدمان بود.

بنده خدا علی، هاج و واج نگاه می کرد. با تعجب پرسید: چرا به تو گفت مجید؟!

ماجرا را که شنید خنده اش گرفت.

................................................................................

راستش مشغول پاکسازی و تنطیم بعضی فایلهای لپتاپ بودم لا به لای یادداشتهای نیمه کاره ام چشمم به این متن خورد. این قدری یادم هست که خانمی از من خواسته بود شرح ماجرایی را برایش کتابت کنم. تا اینجایش را تعریف کرد و نوشتم و بعد خبری نشد. حالا این بنده خدا که بود و ماجرایش به کجا کشید اصلا یادم نمی آید. پیری هم بد دردی است دیگر!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">