اسفند 1394 بود که با معرفی یکی از
دوستانم در تهران به نام آقای قائمی با آقای پورقناد آشنا شدم. آقای پورقناد که
الان جزو دوستان خوب من است هدف خود از این آشنایی را دیدار با آقا غلام اوصیا
بازگو کرد. برایم جالب بود بدانم او غلام را از کجا شناخته که عطش دیدار او را
دارد؟ می گفت:
"حدود سال 1392در بین جمعی از دوستان،
صحبت یکی از فرماندهان جنگ به میان آمد که
به عمو حسن ورامین معروف بود. عمو حسن که یک بسیجی بود عملیاتی در کردستان برگزار
نشد که در آن شرکت نداشته باشد. بعد از دوران دفاع مقدس، این بازمانده شهدا و
ایثارگران به سختی امرار معاش می کرد. ایشان در اواخر زندگی خود به دستفروشی و هندوانه
و خربزه فروشی در کنار خیابان مشغول بوده که براثر مصرف بیش از حد قرص آرامبخش در رودخانه
ای در ورامین افتاد و غرق شد و دار فانی را وداع گفت. ما کمی با تاخیر جریان او را
فهمیده بودیم و زمانی متوجه شده بودیم که او به رحمت خدا رفته بود. البته برای انجام
کارهای خانواده اش و رسیدگی به وضع رفاهی آنها که در مضیقه مالی به سر برده و در خانه
استیجاری زندگی می کردند کارهایی صورت دادیم.
همان ایام در جمع ما یکی از دوستان که بابلی بود گفت
که ما در شهر خودمان یک چنین شخصی داریم بنام عمو غلام که از
فرماندهان جنگ بود و الان وضعیت معیشتی مناسبی ندارد.
من آن روز به حرف دوستم زیاد دقت نکردم.
مدت یک سال و نیم از این قضیه گذشت تا اینکه موقع مطالعه کتاب *شبهای موصل نوشته جانباز
آزاده محمد حسین منصف* به اسم اقا غلام اوصیا برخورد کردم و یاد حرف دوست بابلی خود
افتادم. برای همین دلم می خواهد با این آقا غلام شما آشنا شوم."
به آقای پورقناد قول دادم که برنامه ای
برای دیدار او و دوستانش با آقا غلام تدارک ببینم. اواخر فروردین 95 بود که دوستان
تماس گرفتند و گفتند قصد سفر به بابل را دارند. موضوع را با حاج علی آقای فردوس هم
در میان گذاشتم و هماهنگی لازم را با آقا غلام انجام دادیم. غلام در سفر مشهد بود؛
اما به خاطر وعده ای که به ما داده بود سفرش را نیمه کاره گذاشت و به بابل برگشت و
تا پذیرای میهمانان تهرانی باشد.
قبل از رسیدن به منزل آقا غلام توضیحات
مختصری از شرح حال و خلق وخوی او خدمت دوستان تهرانی عرض کردم. با تعدادی از دوستان
بابلی و سه نفر از دوستان تهرانی مهمان منزل اقا غلام شدیم. در همان ابتدای ورود و
پذیرایی گرم و صحبت های اولیه غلام، آقای پور قناد که کنارم نشسته بود گفت: آقای مهدیزاده!
عمو غلام درست همان چیزی است که شما گفتید و آنچه در ذهنم بوده، داش مشتی، بی ریا،
و ....
بعد از این دیدار بود که آنها با هم دوست
شدند و هر از گاهی با هم ملاقات داشتند.
گروهی که آقای پور قناد هدایتشان را به
عهده دارد بنام گروه انصار میباشد و کارشان جستجوی رزمندگانی است که فراموش شده و البته
در زندگی روزمره شان مانده اند. سرلوحه کارشان همان توصیه معروف حضرت امام (ره)
است که فرمود: *نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت
در پیچ و خم زندگی روزمره خود، به فراموشی
سپرده شوند.*
فوت ناگهانی آقاغلام آقای پورقناد را
به بابل کشاند. شب بعد از خاکسپاری غلام، در منزل آن مرحوم بودیم که آقای پورقناد
لب به سخن گشود:
"مدتی که از اولین آشنایی ما با آقا
غلام گذشت به طور مرتب با ایشان ارتباط داشتیم.غلام رزمندگانی که می دانست از نظر وضعیت
مالی در مضیقه هستند را به ما معرفی میکرد تا برایشان قدمی برداریم اما هیچگاه با ما
در باره مشکلات شخصی خودش نمیگفت و صرفاً نگران دوستان رزمنده ای بود که مشکلات معیشتی
داشتند.
اوقاتی که با هم کنار منزلشان واقع در شهرک تاکسیرانی
بلوار مادر قدم میزدیم حرفی از مشکلات شخصی خودش به میان نمی آورد و دغدغه و نگرانی
اش بیشتر از وضع سیاسی کشور و از اینکه حرفها و پیامهای حضرت آقا را مسئولین کمتر درک
میکنند بوده است.
زمانیکه آقای حاج علی فردوس به من زنگ زد
و خبر فوت آقا غلام را داد باور نکردم؛ ولی گفتم که علی آقا که اهل شوخی نیست. خیلی
متأثر شدم و به همراه دوستانم به بابل آمدیم و وقتی مراسم تشییع پیکر پاک این عزیز
را دیدیم و مشاهده کردیم که اقا غلام چقدر برای مردم این شهر عزیز بوده و چگونه ایشان
را بدرقه کردند با خودمان گفتیم چرا به جای هرماه، به صورت هفتگی و زودتر با ایشان
ملاقات نمی کردیم.
اقا غلام فرمانده ای بود خاکی، بی ریا،
بی ادعا، دلسوز، مهربان که همیشه به یاد دوستان شهیدش بود و نیر به یاد ورزمندگانی
که در 8سال دفاع مقدس در راه خدا جهاد کردند واز وضعیت مالی خوبی برخوردار نبودند. غلام تا
آخر هوای نیروهایش را داشت بی آن که برای خودش توقعی داشته باشد.
به روایت حاج حسن مهدی زاده