چه درد بدی است درد پهلو
از دیروز عصر، دل و روده هایم ریخت به هم. بعداً به من گفتند نوعی ویروس گوارشی به جانم افتاده. نیمه های شب بود که دردهایم انگار کشید به سمت پهلو. پهلوی سمت چپم داشت از درد مرا از پای در می آورد. می دانستم خسته ام، بیمارم و به خواب نیاز دارم؛ اما مگر درد پهلو اجازه می داد لحظه ای آرام داشته باشم؟ دور خودم می چرخیدم، دستم روی پهلویم بود، دندان هایم را به هم می فشردم که طاقتم طاق نشود و صدای دردم کسی را نیازارد. چاره ای نبود. یکساعت مانده به اذان، همسرم را صدا زدم و با هم به دکتر رفتیم. حتی با مصرف دارو و انجام تزریقات هم باز درد پهلو امانم را می برید و تا عصر امروز، داشت نفسم را بند می آورد.
همان نیمه های شب که از درد، نفس نفس می زدم به ذهنم آمد که من مرد هستم، زن نیستم، ریحانه نیستم. پهلوی من، مشت و لگد نخورده و ضرب ندیده است.
بمیرم برای مادرمان که بانویی جوان بود، ریحانه نبی بود. پهلویش، بازویش، سینه اش ...
خودش را نگاه می داشت مبادا فرزندان خردسالش از رنج مادر، دل آشوب شده، پریشان بشوند و عذاب بکشند. شب ها را اما بیدار می ماند، عبادت می کرد و جز نجوای با محبوب، صدایی از او شنیده نمی شد. همسرش هم زخم های او را ندید تا آن شب وقتی اسماء آب می ریخت، دستش به بازوی ورم کرده دردانه نبی خورد. انگار نه انگار که خودش بچه ها را از شیون و گریه با صدای بلند منع کرده بود. یادش رفت که سپرده است همسایه ها از غسل شبانه مادر مطلع نشوند. صدای هق هق علی در گوش تاریخ پیچید تا سند غربت و مظلومیت ام ابیها و مادر امت راستین رسول الله تا ابد در ذهن ها باقی بماند.