شهید علیرضا ویزشفرد
تولد:
شیراز – 30/1/1366
شهادت:
انفجار بمب توسط عامل انتحاری- مسجد جامع زاهدان- 24/4/1387
مزار:
گلستان شهدای اصفهان
=شاید
علیرضا خیلی دیر به دنیا آمده باشد. در زمانی که دیگر عطر خوش جبهه ها به مشام نمی
رسد. اما این جوانِ دیار خرازی و کاظمی خیلی زود، زودتر از خیلی ها راهش را پیدا
کرد؛ راه دیدار با خالقش را. وبلاگش را که سری بزنی، چند ساعت قبل از شهادتش؛ در
حال و هوای عاشقی سفر روحانی اش به مکه و در نجوای با آفریدگار خود، می نویسد
...لبیک
یا الله.
تو در
جان منی من غم ندارم/ تو ایمان منی من کم ندارم
اگر
درمان تویی دردم فزون باد/ وگر عشقی تو سهم من جنون باد
تویی
تنها تویی تو علت من / تو بخشاینده بی منت
من
دوووووووووووسسسسسسسسست
دارم خداااااااااااااااا
=تصویرش را که ببینی در اولین نگاه فکر می کنی
از آن بالانشین های بیگانه با دین و دیانت است. جوانی از نسل سوم انقلاب که شاید دنبال خیلی چیزها باشد،
الا آرمان های جوانان نسل اول انقلاب. اما این شهید را باید از دریچه نگاه دوستانش
دید. از آنها باید پرسید تا فهمید چگونه سعادت روزی خوردن بر سر خوان کرامت خداوند
متعال را از آن خود کرده. چه کسی باور می کند نماز شب های علیرضا در محوطه بیرونی
خوابگاه دانشجویی را؟ آن زمان که دور از چشم های خواب آلود دنیازدگان، قلب پاکش را
با نور معرفت خداوند صیقل می داد. یا وقتی که همه، سلام آخر نماز خود را داده اند و
او هنوز پیشانی بر تربت پاک کربلا نهاده و با خدای خود نجوا می کرد.
=این
روزهای آخر کتاب "حیات
پس از مرگ" را
می خواند. انگار داشت خودش را آماده می کرد، برای زندگی آن دنیایش؛ برای جاودانگی
ابدی. زهی سعادت، راهی را که پیران هزار ساله در پیچ و خم کوچه هایش ماندند با
بیست بهار دنیایی طی کرد. چه خوش فرجامی، شهادت. حالا سرتاسر کتاب را که نگاه می
کنی می بینی احادیثی را علامت گذاشته که درباره شهادت است. حیات پس از مرگ.
=با
هم رفتیم مشهد. روز اولی که رسیدیم حسابی خسته بودیم. علیرضا گفت: «کی پایهست تا
صبح بریم حرم؟» گفتیم: «بابا تازه از راه اومدیم، خسته ایم.» جواب داد: «مگه می شه
کسی یکی رو دوست داشته باشه و شب اولی که میاد پیشش نره اونو ببینه؟»
نزدیک
نماز صبح بود. دیدم از حرم آمد، تنهای تنها.
=توی دانشگاه زاهدان پزشکی می خواند. آخرین
باری که آمد اصفهان، برای فرجه های امتحانات ترم بود. توی آشپرخانه، مشغول پختن
غذا بودم که آمد کنارم ایستاد. پرسید: «مامان! شنیدی می گن کسی که شهید بشه گناهاش
پاک می شه؟» گفتم: «آره عزیزم شنیدم.» با یک حالتی گفت: «منم دوست دارم شهید شم.
برام دعا کن.» از حرفش تعجب کردم خودم را زدم به نشنیدن. دوباره تکرار کرد.
=امتحان
هایش که تمام شد باز هم خانه نیامد. توی مسابقات شنا شرکت کرده بود و میبایست میرفت
کرمانشاه. ماند زاهدان تا از همانجا برود. هر چه هم خواستیم بیاید و از اصفهان
برود، قبول نکرد. تنها مانده بود توی خوابگاه.
=یکی یکی از علیرضا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت
شهرهایمان. آخرین نفر من بودم. پیش از رفتنم باهم رفتیم برای خرید. وقت برگشتن
گفتم: «حالا که دارم می رم و از هم جدا میشیم یکی از عکس هات رو بده من نشون
خانوادهم بدم.» عکسش را گرفتم.
حالا
تنها چیزی که از علیرضا برایم مانده همان عکس است.
= ماند
و همه مان را بدرقه کرد. این بدرقه کردنش خیلی برایم سخت شده. ما بودیم و این
اتفاق برایش میافتاد دردش کمتر بود، ولی اینکه همه رفتیم و او تنها مانده بود، آزارمان می دهد. حالا توی
دانشگاه هر جا را نگاه می کنیم خاطرات علیرضا یادمان می افتد .
=این روزهای
آخر می گفت: «می خوام روحانی بشم.» تعجب کردم. پرسیدم: «چه طوری این فکر به سرت
زده؟» گفت: «دیگه نمی تونم با این زندگی بسازم. یا باید خوب باشم یا بد.»
خوب
شد. روحانی شد...
=ایام
اعیاد شعبانیه بود. پنجشنبه عصری از خوابگاه دانشجویی پیاده راه افتاد بود به سمت
مسجد جامع زاهدان. هم برای شرکت در مراسم جشن مسجد، هم برای خواندن دعای کمیل.
هر شب
جمعه می رفت این بار هم.
=از
خانه تماس گرفتم و خواستم برای دعای کمیل به مسجد نرود. اصلاً گفتم از خوابگاه بیرون
نرو. خیلی حرف گوش کن بود؛ اما نمی دانم این بار چه شد، توی دلش چه گذشت که حرف من
هم نتوانست جلودارش شود.
=تابستان
بود و حیاط مسجد را برای خواندن دعا فرش کرده بودند. دعای کمیل خوانده می شد و هر
کسی رفته بود توی حال خودش . فاصله جمعیت تا در مسجد چیزی نبود. توی همین حال صدای
جیغ و داد از سمت درب زنانه مسجد بلند شد. یک مرد با شکل و پوشش زنانه به زور می
خواست وارد مسجد شود که انتظامات خواهران مانع می شود. طرف با جلیقه انفجاری آمده بود توی مسجد. علیرضا با پای
برهنه خودش را به صحنه رسانده بود و عامل انتحاری را محکم گرفته بود توی بغلش.
نگذاشته بود داخل جمعیت شود.
صدای
انفجار که بلند شد علیرضا پرواز کرد با بدنی قطعه قطعه...
علیرضا جان خیلی ها را نجات داد. توی آن لحظه
کاری کرد که حتی فکرش هم دست و پای آدم را به لرزه می اندازد. تصمیم خودش را گرفته
بود. با آغوش باز رفت سمت شهادت...
=ساعتهای اولیه انفجار، هویتش نامعلوم بود. نه
آشنایی نه دوستی، هیچ کس همراهش نبود. بدن آش و لاش علیرضا را که دیده بودند فکر
کردند عامل انتحاری است. اما صورت نورانی و
مثل ماهش همه چیز را برملا کرده بود. گوشی همراهش را پیدا کرده بودند و با
من تماس گرفتند.
=عکس
های جنازه اش را دیدم. بدنش دو تکه شده بود. بالاتنه اش یک طرف افتاده بود و پایین
تنه اش طرف دیگر. دست و سینه و سرش افتاده بود رو به قبله. پشت سرش شکافته بود،
ولی صورتش جراحتی نداشت. لبهایش خندان بود. خندان از این پروازِ شیرین به یاد
ماندنی...
=جنازه
اش را که آوردند، خواستم در آغوش بگیرمش. نگذاشتند. با هر ضرب و زوری بود رویش را
کنار زدم. تازه آنجا فهمیدم بدنش طوری نیست که در آغوش بگیرم...
هنوز
عکس های جنازه اش را مادرش ندیده.
=برگه
های آخرین امتحانش را از دانشگاه گرفته ام. توی آخرین برگ از استادش حلالیت
طلبیده. بعد هم یک قطعه ادبی نوشته: زندگی صحنه یکتایی هنرمندی ماست. هر کسی نغمه
خود خواند و از صحنه رود. صحنه پیوسته به جاست. خرم آن صحنه که مردم بسپارند به
یاد.
حالا
که رفته صحنه فداکاری و ایثارش را همه به یاد سپرده اند...
=اعتقادم
این است که شهدا زنده اند، علیرضا زنده است. نگذاشتم توی مراسم های عزایش، روبان
سیاه بزنند یا شمع سیاه بگیرند. همه چیز را سبز گرفتیم، سبزی که نشانه جاودانگی
است، نشانه زندگی است...
به کوشش: مهدی قربانی