هر جنگ سختی بیتردید توأم با جنگ نرم است. دشمنی که میخواهد تجاوز را آغاز کند، پیش از حمله نظامی با استفاده از روشهای تبلیغی در صدد آماده کردن اذهان عمومی است. در طول جنگ نظامی نیز هر یک از کشورهای درگیر میکوشند تا حقانیت خود را هم به مردم کشور خود و هم برای ملتهای جهان به اثبات برسانند. بنابراین اگرچه ممکن است جنگ نرم، لزوماً به جنگ سخت ختم نشود، اما جنگ سخت قطعاً با جنگ نرم گره خورده است. یکی از کارکردهای جنگ نرم در عرصه رویاروییهای نظامی، تضعیف روحیه جبهه مقابل است.
در طول دوران اسارت، دشمن بعثی سعی داشت جبهه جنگ نرم را در اردوگاههای اسرا تقویت کند. بیشک دشمن با تصور استیلا و اقتدار در سرزمین خود، میپنداشت که میتواند اسرای جنگی را به ابزاری برای دستیابی به مطالبات خود قرار دهد.
جنگ نرم در اسارت با دو هدف صورت میگرفت:
الف) تبلیغات و بهرهبرداری رسانهای:
دشمن سعی میکرد با استفاده از ابزار رسانه، ابهت پوشالی خود را در افکار عمومی به اثبات رسانده و اسرای ایرانی را افرادی ضعیف و شکستخورده نشان دهد. ارتش بعث برای متقاعد کردن اسرا به همکاری در مقابل خبرنگاران عراقی و بینالمللی، از روشهایی چون فریب و یا تهدید استفاده میکردند. در بسیاری از مواقع، اسرای ایرانی نقشههای تبلیغاتی دشمن را نقش برآب کرده و در مقابل رسانههای بینالمللی به دفاع از ارزشهای اعتقادی خود و افشای ماهیت دشمن میپرداختند. این رفتار شجاعانه اسرا البته حماسهای شهادتطلبانه بود. ارتش بعث وقتی حربههای تبلیغی خود را رسوا و ناکارآمد میدید، به بدترین وضع ممکن به شکنجه و تنبیه اسرا میپرداخت.
یکی از نمونههای معروف در مقابله اسرا با استفادههای تبلیغی دشمن، فریاد شعار «مرگ بر صدام ضد اسلام» است که توسط آزاده بسیجی محمد شهسواری با دستهای بسته در مقابل دوربینهای خبری دنیا سر داده شد و گزارش آن در شبکههای بینالمللی، اقتدار رزمندگان اسلام را حتی در اسارت دشمن به اثبات رسانید و روحی تازه در وجود رزمندگان اسلام دمید.[1]
نمونه دیگری از پیروزی اسرای ایرانی در جنگ نرم با دشمن، آزاده سیزدهسالهای به نام مهدی طحانیان است که با خواندن بیت «ای زن به تو از فاطمه اینگونه خاطب است، ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است» خبرنگار زن خارجی را برای انجام مصاحبه با خود در مقابل چشم دژخیمان بعثی مجبور به استفاده از پوشش اسلامی کرد تا یک بار دیگر به ملتهای دنیا ثابت کند که مدافعان جمهوری اسلامی نه از سر تطمیع و ارعاب و جبر که برای دفاع از مرزهای اعتقادی خود در چنگال دشمن نیز با انگیزهای معنوی و برآمده از عمق باورهای مذهبی خویش ایستادگی مینمایند.
دو ـ سه روز از اسارت این رزمنده سیزده ساله کوچک اندام در جبهه خرمشهر میگذشت که او را به همراه چند نفر دیگر سوار جیپ کرده و به نخلستانهای اطراف خرمشهر بردند. نیروهای آن محل را که حدود یک تیپ بودند جمع کردند. «کسی که فرماندهی همراهان ما را بر عهده داشت، بلندگو را گرفت و شروع کرد به سخنرانی: این طفلی را که میبینید، شش ساله است و او را به زور از مهد کودک آوردهاند به جبهه. شما باید بدانید ایران که با کمبود نیرو روبهرو شده و همواره از شما شکست میخورد، مجبور است به مهد کودکها برود و اطفالی مانند این کودک شش ساله را از آنجا به جبهه بفرستد. نیروهای ایرانی همه به زور و اجبار به جبهه میآیند و هیچ انگیزهای برای جنگ ندارند. او همچنان میگفت و نیروهای عراقی با تعجب به من نگاه میکردند؛ به من که به زعم او شش ساله بودم و از مهد کودک به جبهه آورده بودند. این نمایشها برایم تکراری بود و در این دو سه روز اسارت، چند بار با این نمایشها برخورد کرده بودم و میدانستم که چگونه او را کنف کنم. فرمانده در برابر حیرت و بهت سربازان عراقی به من گفت که خودم جریان به جبهه آوردنم را تعریف کنم. بلندگو را به من واگذار کرد. با توکل به خدا شروع کردم به صحبت: من سیزده سالهام و با میل خود برای دفاع از وطن و انقلاب اسلامی به جبهه آمدهام و هیچ کس مرا به زور به جبهه نیاورده است، بلکه من با اصرار و گریه برای اعزام با رزمندگان همراه شدهام... .
فرمانده و نیروهای ویژهای که با ما بودند، عصبانی شدند و مترجم هم چپ چپ به من نگاه میکرد و یواش میگفت: مهدی! چه کردی؟ تو را میکشند... .»[2]
احمدرضا احمدی نیز آزادهای سیزده ساله اهوازی بود که در ظاهر حاضر به همکاری با رسانههای عراقی شده بود. او را برای برنامه پخش زنده به تلویزیون آورده و از اسرای اردوگاه خواستند تا صحنه مربوط به مصاحبه او را تماشا کنند. «مجری برنامه در آن مصاحبه طوری که احمدرضا مخاطبش بود، گفت: خمینی بچهها را به اجبار از مدرسه و خیابانها جمع میکند و به جنگ میفرستد. احمدرضا محکم و با اطمینان جواب داد: نه، کسی ما را به زور نفرستاد. ما احساس وظیفه کردیم. آن هم برای کشور و دینمان. ما میخواستیم از خاک کشورمان دفاع کنیم. دفاع، کوچک و بزرگ نمیشناسد... . وقتی از تلویزیون عراق مصاحبهاش را دیدیم، کلی به خودمان و آن بچه نوجوان بالیدیم. عراقیها از اینکه با او مصاحبه کردند، پشیمان شدند. فکر کردند چون بچه است میتوانند افکارشان را به او القا کنند و از این طریق تبلیغاتی علیه ایران انجام دهند. اما احمدرضا آبروی همه بچههای جنگ و اسرا را خرید.»[3]
ب) تأثیرگذاری بر اسرا
دشمن در صدد بود با استفاده از ابزارهای فرهنگی، فکر اسرا را به تسخیر خود درآورده و نگاه آنان را نسبت به جمهوری اسلامی تغییر دهد. از جمله اهداف دشمن در این رویکرد تهاجمی میتوان به این موارد اشاره کرد:
1ـ متقاعد شدن اسرا برای همکاری با دولت عراق و بهرهگیری تبلیغاتی از آنان.
2ـ آرام ساختن فضای اردوگاه.
3ـ استحاله فرهنگی و اعتقادی اسرا به منظور خنثیسازی توان آنان که به یقین بعد از آزادی در راستای اهداف جمهوری اسلامی به کار گرفته میشد.
یکی از ابزارهای تهاجم فرهنگی دشمن، استفاده از بلندگو پخش موسیقیهای غیر مجاز به منظور حساسیتزدایی از اعتقادات مذهبی آنان بود. اسرا در برخی مواقع این بلندگوها را از کار انداخته و دشمن را به ستوه درمیآوردند. در بسیاری از مواقع نیز اسرا با ذکر صلوات و پرداختن به امور فردی و فعالیتهای جمعی، ذهن خود را از سر و صدای بلندگوها منحرف میساختند.
تلویزیون نیز رسانه دیگری بود که عراقیها به زور شلاق و باتوم و... اسرا را مجبور میکردند سر جای خود نشسته و به فیلمهای غیراخلاقی آن نگاه کنند. اسرا در این موارد نیز از خود مقاومت نشان داده و در بسیاری از موارد سر خود را به زیر میانداختند. اخباری نیز که از سوی رسانههای دولتی عراق پخش میشد، به راحتی مورد پذیرش اسرا قرار نگرفته و با تیزبینی مورد نقد و تحلیل قرار میگرفت.
استفاده از چند روحانینمای وابسته به حزب بعث برای سخنرانی در اردوگاهها و ایجاد شبهه و تردید در عقاید اسرا نیز یکی دیگر از روشهای عراق در جنگ نرم با اسرا بود. مطالعه نحوه رویارویی اسرا با این روحانینماها و بحثهای رسواکننده با آنان، دفتری مستقل و جامع، طلب میکند. نصرت رضایی از آزادگان اردوگاههای 11 و 18، در بیان خاطرهای میگوید: «یک بار یک روحانی با ظاهری فریبنده را برای سخنرانی به اردوگاه آوردند. او از نظر علمی، فردی مدعی بود و نسبت به مبانی نظام اسلامی شبهاتی را وارد کرد. در نهایت اجازه داد تا اگر کسی سؤالی دارد از او بپرسد. یکی از طلبههای آزاده بلند شد و پرسشی علمی را با اتکا به مبانی فقهی طرح کرد. سؤال سخت و پیچیده بود و آن روحانی نتوانست از پس جواب به آن بربیاید. تمام تلاش او برای ساختن وجهه علمی از خود با آن پرسش برادر طلبه، ناکام ماند.»
اسرا به طور معمول این روحانینماها را آخوندهای صدامی لقب میدادند.
منافقین نیز با نفوذ به اردوگاهها سعی میکردند روی فکر و عقاید اسرا کار کرده و آنان را جذب سازمان خود کنند که در اغلب موارد، توفیقی به دست نیاوردند.
یکی از حسابشدهترین برنامههای دشمن در جنگ نرم با اسرای ایرانی، تشکیل اردوگاه اطفال بود. اردوگاه اطفال به کمپ 7 رومادی گفته میشد که عنوان دیگر آن به دلیل قرار گرفتن بین دو اردوگاه دیگر، بین القفسین (بینالقفصین) بود. عراقیها یک قاطع[4] از این اردوگاه را به اسرای کم سن و سال اختصاص دادند و با استفاده از روشهای مطالعه شده، عقاید اسرای کوچک را نشانه رفته و آنان را نسبت به جمهوری اسلامی و احکام اسلام بدبین سازند.
عراقیها در ارتش خود، واحدی داشتند با عنوان «توجیه سیاسی» که تغذیه فکری و فرهنگی ارتش بعث به عهده آن واحد بود. نیروهای این واحد در همه اردوگاههای اسرا حضور داشته و سعی داشتند با ظاهری دینی و عالمانه، نظر اسرای ایرانی را نسبت به ارتش صدام تغییر داده و اهداف فرهنگی حزب بعث را در اردوگاهها پیاده نمایند.
نیروهای توجیه سیاسی در کمپ 7 رومادی با استفاده از روشهای تربیتی و روانشناسانه سعی میکردند به اسرای نوجوان نزدیک شده و با آنان طرح دوستی بریزند و به مرور با اهدای جوایز و محبت به آنان، آنها را به سمت خود جلب کرده و در برنامههای تبلیغاتی ارتش بعث به کار بگیرند.
پژوهشها و مصاحبههای مختلف با بسیاری از آزادگان این اردوگاه نشان میدهد که تهاجم فرهنگی دشمن در کمپ 7 دارای جذابیتهایی بود. نباید از یاد برد که بسیاری از اسرای این اردوگاه کمتر از پانزده سال سن داشتند. حالا فرض کنید نوجوانی دوازده ـ سیزده ساله را که از نظر مادی در شرایطی سخت و طاقتفرسا به سر میبرد، آیندهاش مبهم است، محبت خانواده از او دریغ شده و... طبیعی است که این احتمال به قوت وجود دارد که این نوجوان به راحتی جذب کسی شود که سعی دارد به او محبت کرده و خلأ عاطفی و بعضی کمبودهای مادی او را جبران نماید. در این بین، البته معدودی از اسرای نوجوان فریب دشمن را خورده و حاضر شدند در دیدار با صدام بر ضد جمهوری اسلامی، مصاحبه کنند.
در این وضعیت نگرانکننده به ناگاه طلبهای جوان به نام عیسی نریمیسا به این اردوگاه منتقل شد.
نریمیسا طلبهای جوان و سرسخت بود که در خوزستان متولد شده و از آغازین روزهای تهاجم دشمن، به دفاع از این آب و خاک پرداخته بود. عیسی خیلی کم سن و سال نبود و جزو اطفال به حساب نمیآمد. جریان انتقال او به این اردوگاه از این قرار است که برادر وی جزو اسرای کمپ 7 بود. بر اساس یکی از قوانین بینالمللی چنانچه دو اسیر از اقوام نزدیک یکدیگر (پدر، پسر، برادر) باشند، میتوانند برای همراهی و مراقبت از هم در یک اردوگاه نگهداری شوند. عیسی با نامهنگاری از طریق صلیب سرخ، عراقیها را متقاعد کرده بود که برای مواظبت از برادرش به این اردوگاه منتقل شود.
ورود این طلبه به اردوگاه ـ که باید آن را از الطاف الهی دانست ـ فضای اسارت را تغییر داد. اینجاست که میتوان رمز پیروزی اهل ایمان و حق را در مصاف فرهنگی و فکری با دشمنان به خوبی دریافت. در یک سو، طلبهای جوان قرار داشت که بدون هیچ ابزار و امکانات مادی باید به تقابل فکری با دشمن میپرداخت و در سوی دیگر، جبههای وجود داشت که زور، تهدید، ارعاب، تطمیع، امکانات، رسانه (تلویزیون، ویدیو و...) مشوّقهای مادی و... در آن موج میزد. عیسی نریمیسا با استفاده از سبک تبلیغی کتاب خدا ﴿ادْعُ إِلى سَبیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَة﴾[5] توانست فطرتهای زلال نوجوانان آزاده را احیا کرده و نقشههای شوم دشمن را ناکام بگذارد.
فریبرز خوبنژاد یکی از آزادگان این اردوگاه میگوید: «اگر بخواهیم شرایط بد فرهنگی که از سوی دشمن در این اردوگاه دامن زده میشد و نیز تأثیر عیسی نریمیسا در تغییر این شرایط و شکست فرهنگی دشمن را در یک جمله خلاصه کنم باید در یک جمله بگویم: ما دین خود را مدیون ایشان هستیم.»
یکی از جلوههای خودباوری و استقامت عزتمندانه نوجوانان آزاده در اردوگاه هفت را از زبان حجتالاسلام نریمیسا میخوانیم: «عراقیها یک سری از اسرای کم سن و سال را برای بهرهبرداری تبلیغاتی به کاخ صدام بردند. صدام دست دختر کوچکش (احتمالاً هِلا) را گرفته بود و به دیدن اسرا رفت. او تا بچهها را دید، با ژستی دلسوزانه گفت: کل اطفال العالم اطفالنا! (همه بچههای دنیا بچههای ما هستند) اسیر نوجوانی بود به نام حسین رستمی جونقانی که بعد از اسارت به رحمت خدا رفت؛ صدام خواست با او مطایبهای کرده باشد، گفت: دخترم خوشکل است؟! حسین خیلی عادی پاسخ داد: نه! صدام که خیلی از این پاسخ غیرمنتظره جا خورده بود، خواست رشته کلام را دوباره به دست بگیرد. پرسید: یعنی حاضر نیستی وقتی بزرگ شدی، با دختر من ازدواج کنی؟! حسین هم که انگار نه انگار به عنوان یک اسیر در مقابل یک دیکتاتور جنایتکار قرار گرفته است، با خونسردی گفت: نه! این همه دختر زیبای ایرانی را رها کنم و این دختر بدقیافه را بگیرم؟! صدام عصبانی شد و با فریاد دستور داد آنها را به اردوگاه برگردانند.»[6]
[1]. محمد شهسواری در روستای شیخآباد کهنوج به دنیا آمد. او متولد سوم اسفند 1334 بود که در سه سالگی پدر خود را از دست داد. به دلیل فقدان امکانات، تحصیلات خود را بعد از ششم ابتدایی رها کرد و به کارگری پرداخت. این اسطوره مقاومت پس از آزادی تا شهادت در 20 شهریور سال 1375 سرایدار یک مدرسه گردید. منبع: سایت ساجد، 21 اسفند 1389.
[2]. کیهان، دیماه1388، مصاحبه با مهدی طحانیان.
[3]. محمدحسن منصف، شب موصل، ص166، انتشارات سوره مهر.
[4]. بلوک.
[5]. سوره نحل، آیه125.
[6]. حجتالاسلام عیسی نریمیسا به دلیل استقامت و سرسختی در دوران اسارت بارها تا مرز اعدام پیش رفت. ایشان که هماکنون ساکن شهر مقدس قم بوده و به روایتگری عرصه نور میپردازد، به شهادت راقم این سطور، همچنان به سبک و سیاق سالهای حماسه و ایثار زندگی کرده و بدون بهرهگیری از برخی امتیازات مادی ایثارگران، خالص و بیادعا به فعالیتهای علمی، فرهنگی و انقلابی خود ادامه میدهد.