اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

کافه مری، شیخ اصغر، حامد و دیگران!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۴۱ ق.ظ

این تازه عروس و داماد  دل ایران را لرزاندند ! + فیلم داستان کافه مری متروپل آبادان

 

حامد همیشه داشت میدوید. یعنی هر بار او را دیدم در حال تلاش بود و مضطرب. انگار از چیزی و کاری و قراری جا مانده. چه زمانی که در موسسه ای فرهنگی با هم کار می کردیم، با حرف زدنهایش هم تلاش داشت پله ای بالاتر برسد، چه زمانی که دید کارهای ساعتی و شهریه ناچیز طلبگی، راه عافیت نیست و باید طرحی نو دراندازد. طرحی نو در انداخت و وارد بازار آزاد شد. مبادله و معامله و دلالی و سرمایه گذاری... کارش هم گرفت شکر خدا. گاهی موقع دویدن دستی هم برای دوستان تکان می داد. ماشین شاسی بلند هم خرید؛ الحمدلله. تازه داشت به جایی می رسید.

عصری رفته بودم برای کاری. کمی تعجب کردم از این شلوغی غیر عادی دم مجتمع. برگشتنی بیشتر دقت کردم. خدای من! بنر تسلیت زده بودند روی دیواری با تصویر جوانی میانسال، که در مظلومیت چشمانش اصلا آن هم تکاپو به چشم نمی آمد. حامد رفته بود، در حادثه ای تلخ...

علی اصغر می گفت: آدم موقع رقابت باید مثل شیر باشد، رقیبش را ضربه فنی کند. بعضی ها را هم توانست ضربه فنی کند مردانه یا ...! خوب اشکال ندارد، برای خودش راهی انتخاب کرده بود. خوب هم جلو رفت. صدای گرمی داشت و چهره ای گیرا و بیانی شیوا. منبرهایش که معروف شد او را به بزرگی شهری برگزیدند. آمد توی رسانه و خودی بیشتر نشان داد. رفت شهری بزرگتر. باز هم در رسانه بود. یکهو خبری مرا در جای خود میخکوب کرد. عالمی ایستاده بود در بیمارستان بالای سرش برای عیادت. گفتند سرطان گرفته است. سرطان بالاخره او را با خودش برد.

شیخ بزرگوار دیگری را می شناسم برای خودش برنامه ای ریخته بود در قم. بی آنکه کسی بداند و ببیند می رفت دانشگاه آزاد درسی می خواند و همپای حوزه، مدرکی دانشگاهی برای خودش دست و پا کرد. یک بار آمد در جمع طلبه های کم سن و سال از تجربیاتش گفت و راهی که خودش رفت را نسخه سعادت همگان دانست. گفت حالا دکترایم را گرفته ام. سطح چهار حوزه را هم خوب گذرانده ام. بر می گردم به شهرم، هم استاد حوزه و دانسگاه می شوم. هم دفتر ثبت ازدواج و طلاق راه می اندازم، هم محوریت مسجد و محلی را می پذیرم. اگر خدا خواست صندلی شورا یا مجلس را هم مدنظر دارم. برگشت به شهرش یکی دو سالی نشد بخاطر مریضی به کنج عزلت رفت.

خدا رحمت کند آقای کریمی را. رییس دادگستری استان قزوین بود. چه شد مرحوم شاهرودی او را پسندید و آورد تهران و شد سخنگوی دستگاه قضا نمی دانم. احمدی نژاد که انتخاب شد به پیشنهاد آقای شاهرودی، کریمی را آورد گذاشت بعنوان وزیر دادگستری. این سیر پیشرفت در نوع خودش جالب و تحسین برانگیز است. همان سال اول، نمی دانم چه مناسبتی بود اما شلوغ بود و تعطیل. بالاتر از سلفچگان با خانواده جایی دچار سانحه می شود و تمام. حتی آمبولانس نبود پیکرها را به قم منتقل کند گویا پشت نیسانی گذاشتنشان...

لا به لای تصاویر درگذشتگان متروپل آبادان، تصویر دو جوانی که به پشتوانه شمایل دلبرانه شان کافه ای راه انداخته بودند و کسب و کاری شروع کرده و خلوت جوانهای آرزو به دل و دم بخت یا عاشق پیشه را رونق بازارشان ساخته بودند بیشتر از همه توی چشم می آمد. روحشان شاد. می ماندند کافه مری شاید برند اختصاصی می شد برای خودش و شهرت ملی هم به دست می آورد.

دنیا همین است ولی. گاه تا می آیی به خودت بجنبی به قول قیصر می بینی ناگهان چقدر زود دیر می شود.

اینها را نگفتم که خیال کنی نباید انگیزه داشت و دوید و تلاش کرد؛ خیر. باید دوید و دغدغه و همت و اراده داشت؛ اما ... به این دنیا دل نبست. هر لحظه باید برای رفتن آماده بود.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">