فال نیک
پیرمرد سبیلو پایی لنگان داشت. اشاره کردم صندلی خالی است. آمد کمی تعارف کرد و بعد نشست. کنار او روی پاهایم نشستم. صف بانک شلوغ بود. دیروز گویا سیستم قطع شد که حجمی از متقاضیان دینار به امروز ارجاع داده شدند. پیرمرد شروع کرد به صحبت. دفعه اولش بود که میخواست به کربلا برود. کمی نگران بود از این که اطلاعاتش از آن طرف اندک است و همراهی ندارد. توضیحاتی برایش دادم و سعی کردم از نگرانی درش بیاورم که احتمالا موفق بودم. گفت چند وقتی می شد هوای زیارت اربعین و پیاده روی به کربلا را داشتم. نگهبان جایی بودم و صاحب کار مرخصی نمی داد. چند روز پیش یکی از دوستانش آمد و گفت تو که دروازه و دوربین نصب کرده ای نگهبان می خواهی چه کار؟ صاحب کار از حرف او خوشش آمد، کمی تأمل کرد و بعد عذرم را خواست. اولش ناراحت شدم که چرا یکی یکهو سر راه سبز می شود و با یک حرف نا به جا روزی آدم را قطع می کند. بعد که صاحب کار تصفیه کرد و پولم را داد یادم افتاد که مگر من هوس زیارت آقا را نداشتم؟ خب حالا همه چی جور شد! وقت آزاد دارم و نیاز به اجازه کسی نیست. با همان پول آمده ام ارز تهیه کنم. روزی رسان هم که خود خداست. امام حسین پیش خدا خیلی عزیز است. برگردم حتماً یک کار بهتر برایم ردیف می شود...
نوبت من شد. رفتم کارم را رسیدم. قبل از خروج از بانک دوباره پیشش رفتم و دست دادم. گفت ایشالله آنجا همدیگر را ببینیم. گفتم ان شاءلله. روی ماهش را بوسیدم. حسین چه دوستان خوبی دارد، چقدر ساده و صمیمی و با صداقت. حتی اگر دستم به ضریح امام نرسد خوشحالم که لااقل یکی از محبینش را در آغوش گرفته ام.