اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۳۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ مقاومت» ثبت شده است

مکتب پویا

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۵۴ ق.ظ

 

ماجرای شهادت حاج قاسم، دل همه ایرانیان را به تلاطم واداشت. مردم در بطن باورهای خود، قاسم سلیمانی را به عنوان یک قهرمان ملی پذیرفته و شهادت او توسط تروریست های امریکایی را موجب خدشه دار شدن غرور ملی خویش دانستند.

از این رو شهادت سردار بزرگ ایران موجی از خروش و ابراز عواطف و غلیان احساسات مردم را در مراسم تشییع و نیز در روزها و ماه های پس از آن به دنبال داشت. این فرصت تبلیغاتی منحصر به فرد برای جمهوری اسلامی در واقع مجالی برای تبیین بیش از پیش آرمان ها و اهداف نهضت جهانی اسلام در راستای دفاع از جبهه حق و حمایت از محرومان و تقابل با مستکبران و گسترش منطق صلح و حاکمیت انسانیت در مسیر تحقق آرمان تمدن بزرگ اسلامی به شمار می آید.

با توجه به تعبیر راهبردی مقام معظم رهبری با عنوان "مکتب شهید سلیمانی" ضرورت تحلیل و بازشناسی این شخصیت بزرگ و اسطوره تربیت یافته مدرسه جهاد و ایثار و شهادت، تکلیف همه دلسوزان و فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی است.

بی تردید تقویت اندیشه حاج قاسم و تکثیر خطوط فکری و آرمانی این شهید عاشورایی، موج سهمگین احساسات به غلیان افتاده مردم ایران و سایر آزادی خواهان جهان را به ذخیره ای ماندگار برای استحکام بنیه های فکری جبهه مقاومت و بالطبع، سست نمودن بنیان فکری جبهه باطل تبدیل خواهد ساخت.

شناخت و معرفی و تبلیغ مکتب سلیمانی در حقیقت، رسالتی زینبی برای تکمیل حرکت عاشورایی حاج قاسم و یاران صدیقش به شمار می آید.

در این خصوص استخراج سرفصل ها و شاخصه های شخصیتی و رفتاری این سردار بزرگ در وهله نخست، اقدامی لازم و بایسته به نظر می رسد.

الف: مولفه های برجسته

بعضی از شاخصه های سیرت شهید سلیمانی که البته نیازمند بحث و تأمل و مطالعه ای گسترده است را می توان اینگونه برشمرد:

1- عینیت بخشی به وصف مومنان در آیه شریفه اشداء علی الکفار رحماء بینهم

2- اعتقاد به امت واحده

3- برادری و ایثار در مواجهه با اهل سنت و اهل کتاب و ... مانند ایزدی ها (به گونه ای که بیشترین مناطق آزاد شده توسط حاج قاسم، مناطق مسکونی اهل سنت بوده و ایشان خود را سپر برادران اهل سنت می دانست. در قیاس با وهابیت و تکفیری ها که جنایاتی بیشمار در حق اهل سنت و علمایشان رقم زدند.)

4- وحدت و همگرایی سیاسی در داخل

5- مواجهه رئوفانه با جریان اپوزیسیون

6- نقش حاج قاسم در صدور انقلاب اسلامی

7- دور ساختن سایه تهدید از مرزهای ایران اسلامی و گسترش عمق استراتژیک جمهوری اسلامی در دل کشورهای متخاصم

8- دیپلماسی سلیمانی در اقناع دولت های دوست برای همراهی در نبرد با جبهه تکفیر

9- شجاعت

10- شهادت طلبی

11- ارائه الگوی مدیریتی در تواضع و قاطعیت

12- رسوایی آمریکا به عنوان مدعی حقوق بشر و صلح و مبارزه با تروریسم که در نهایت با شهادت حاج قاسم بیش از پیش آشکار شد.

و .....

ب: قالب های ارائه

1- برنامه های گفتگو محور صدا و سیما با حضور کارشناسان خبره

2- ساخت کلیپ جهت توزیع در فضای مجازی

3- انتشار کتاب

4- انتشار یادداشت های متنوع در سطح رسانه های مکتوب و مجازی

5- ارائه بروشورهای راهبردی به منظور جهت دهی و غنی سازی محتوایی صاحبان تریبون و قلم

 6- سرود و نماهنگ

7- فراخوان مقالات و آثار هنری با موضوع مکتب سلیمانی و نگاه فرا احساسی به شخصیت جامع این شهید والامقام

8- تهیه آرشیو غنی از آثار مرتبط با حاج قاسم و تولید نرم افزار برای دسترسی آسان فعالان فرهنگی انقلاب اسلامی به منابع مورد نیاز.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

میراث سلیمانی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۰۴ ق.ظ

 

برخلاف القائات خط تبلیغی دشمن و حامیان آن در داخل و خارج که اگر کار به دشمن نداشته باشیم، او نیز کاری به ما ندارد، سیاست همیشگی استکبار مبتنی بر خوی زیاده خواهی و چپاولگری استوار بوده و از هر فرصتی برای استثمار ممالک عالم و به یغما بردن منابع مادی آنها فروگذار نکرده است.

با توجه به غنای طبیعی بسیاری از کشورهای آسیا و حوزه خلیج فارس، سردمداران استکبار، حساب ویژه ای برای غارت ملت های منطقه باز نموده و در طول دو قرن اخیر به انحای گوناگون به قیمت محرومیت و بدبختی و جنگ و خونریزی، درصدد تسلط بر ملت ها برآمده اند. آتش افروزی هایی که در سال های پیاپی، شعله های خشم و تفرقه را در کشورهای همسایه برافروخته ساخته، خط ثابت استعمار در ایجاد ضعف و وابستگی دولت ها به منظور تسلط بیشتر و دست درازی به منابع آنها بوده است.

نظم نوین جهانی مدّنظر کاخ سفید و همدستان غربی اش، به معنای عقب نگاه داشتن کشورهای در حال توسعه و تسخیر ذخایر مادی آنها بود که از رهگذر جنگ های نظامی و فرهنگی و اقتصادی به طور مستمر دنبال گردیده است.

شکل گیری انقلاب اسلامی و تأسیس نظام اسلامی، نخستین حرکت رسمی در راستای برهم زدن سیاست های استعماری دشمنان محسوب می شد که به شدت مورد غضب آنان قرار گرفت.

حاج قاسم سلیمانی اما برخلاف سران نظامی دنیا که صرفاً عنصری تابع و فرمانبردار هستند، با تحلیل و شناخت دقیق اهداف استکبار و درک حساسیت منطقه و ضرورت صف آرایی به منظور خنثی سازی برنامه های ظالمانه دشمن، به تأسی از گفتمان حیات بخش ولایت، پای در عرصه تقابل نظامی و دیپلماسی با بدخواهان و مستکبران گذاشت. دیپلماسی سلیمانی، دیپلماسی عزت و حکمت و مصلحت بود و منطق استوار و عقلانی او از کاخ کرملین تا قلوب آزادی خواهان و پابرهنگان در شرق و غرب عالم را فتح نمود و خاکریزهای جبهه مقاومت را در ابعاد جهانی گسترده ساخت.

او با قدرت استدلال و ثبات قدم، روح عزت و پایمردی را در ملت های سرکوب شده و عقب نگاه داشته شده احیا نمود و فرهنگ دین در عرصه روابط بین الملل را که بر پایه شرافت و غیرت و استقلال طلبی است تبیین نمود:

«اسلام با این ذلّتها مخالف است. وَلِلَّهِ العِزَّةُ وَلِرَسولِهِ وَلِلمُؤمِنینَ؛ اگر مؤمن باشند، باید عزیز باشند؛ این ذلیل بودن نشانه‌ی این است که اینها ایمان ندارند، مؤمن نیستند، دروغ میگویند، همچنان‌که اربابانشان دروغ میگویند»مقام معظم رهبری

اسلام حقیقی همواره خار چشم ظالمان و چپاولگران است و هر جا که همدستی و همراستایی حاکمان کشورهای به ظاهر اسلامی با دشمنان انسانیت و غارتگران متوحش دیده شد به یقین ادعای مسلمانی شان دروغ و مزوّرانه بوده است.

حرکت قاسم سلیمانی در مسیر تمدن اسلامی و انسجام جنبش های مردمی مستقل و آزادی خواه، چهره او را به شخصیتی بین المللی و علمدار سرافراز جبهه جهانی مقاومت تبدیل ساخت. اینگونه شد که شهادت او موجی از انزجار جهانی نسبت به ذات کثیف تروریسم دولتی و مصداق اتمّ آن یعنی آمریکای جنایتکار به وجود آورد و حسّ خونخواهی این سردار غرورآفرین را در وجود یکایک مستضعفان عالم موّاج ساخت. «شهید سلیمانی چهره‌ی بین‌المللی مقاومت است و همه‌ی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند» مقام معظم رهبری

بی تردید بالاترین و سخت ترین انتقام شهادت این یاور صدیق مستضعفان، خروش جهانی به منظور ناکام گذاردن اهداف ریز و درشت استکبار در ابعاد سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و نظامی و ناامن سازی بسترهای فکری نظام سلطه خواهد بود. تحقق این امر، مستلزم تقویت باور عمومی در اتکال به قدرت لایزال الهی و صدق وعده حق در شکست دشمنان و استیلای مستضعفان بر گستره خاک گیتی است ... ونجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مکتب خانه سلیمانی!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۹، ۰۶:۱۱ ق.ظ

کدام معبر در مشهد به نام «شهید قاسم سلیمانی» می‌شود؟

 

از تاریخی ترین اتفاقاتی که در پی شهادت حاج قاسم رخ داد اظهار نظر و تسلیت گویی عناصری بود که با نظام و یا سیاست های منطقه ای انقلاب اسلامی زاویه ای آشکار داشتند. ابوالحسن بنی صدر، اردشیر زادهدی، عبدالکریم سروش، عطاءالله مهاجرانی، محمود دولت آبادی و  جمع کثیری از روشنفکران داخلی و خارجی به ناگاه با صدور بیانیه و انتشار یادداشت هایی جریحه دار شدن غرور ملی توسط آمریکای جهانخوار را بر نتافته و خود را داغدار شهادت سردار بزرگ جهان اسلام دانستند. این برکت خون شهید حاج قاسم سلیمانی است که چه در حیات ظاهری و چه پس از شهادت، حتی اسم و یاد او نیز راه حق را تبیین نموده و جبهه جهانی مستضعفان را تقویت می نماید. اگر دشمن می دانست با شهادت حاج قاسم چه موجی از خشم و بیداری و وحدت را درقلوب  مردم ایران و آزادی خواهان جهان ایجاد می کند هرگز این خطای بزرگ را مرتکب نمی گردید.

از دیگر ثمرات شهادت حاج قاسم احیای فرهنگ شهادت و زنده شدن ارزش هایی بود که شاید برای عده ای در هجمه تهاجم فرهنگی غرب، رنگ باخته بود. یک بار دیگر مفاهیمی چون جهاد فی سبیل الله، اخلاص و گمنامی، شهادت طلبی، وصال با معشوق حقیقی و... در اذهان عموم زنده شد و زنگار غفلت را از فطرت ها ربود. قاسم سلیمانی یک مکتب است؛ زیرا حیات و ممات او با حیات و ممات اهل بیت علیهم السلام گره خورد و بود ونبود ظاهری اش حرکت آفرین بود. قاسم سلیمانی الگویی کامل برای تحقق گام دوم انقلاب اسلامی است. جوان مومن انقلابی با تأسی از سیره این شهید والامقام در جزءجزء زندگی خود و در همه ابعاد فکری و اعتقادی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و نظامی با روحیه جهادی و با نشاط معنوی و خستگی ناپذیری و ولایت مداری و اخلاص و بی ادعایی، آموزه های نجات بخش و سعادت آفرین اسلام را تا دستیابی به تمدن نوین اسلامی و حاکمیت مهدوی به منصه ظهور رسانده و سبک زندگی الهی را در تقابل با زندگی حیوانی و سودجویانه و منفعت طلبانه غرب به عنوان راه پیشرفت و ارتقای حیات مادی و معنوی جوامع بشری ترسیم خواهد نمود.

شهید زنده است؛ اما زنده بودن شهید نه به معنای دیدن خواب و اجابت دعا و ... که تأثیر سازنده و حرکت آفرین او در زندگی انسان هاست. قاسم سلیمانی زنده است چون مسیر او تحول آفرین بوده و جامعه ایرانی و جنبش های رهایی بخش مستتضعفین عالم را در چارچوب معارف حق و عدالت، منسجم تر از پیش در مقابل جبهه باطل به پیروزی نهایی نزدیک تر می سازد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید آیت صدیقی نژاد

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۴:۳۳ ب.ظ

 

تولد: روستای تل دراز- لوداب- یاسوج- 1/1/136

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: گلزار شهدای یاسوج

 

= اولین بار آیت را توی مسجد دیدم. شاید حدود هفت هشت سال پیش. تازه از روستا آمده بود شهر. یک بچه دهاتی اما با صفای باطن که روح لطیفش مثل ما شهری ها آلوده دنیا و دوست داشتنی هایش نشده بود و نشد که اگر شده بود حالا آیت روشن خداوند نبود برای رسیدن به درجه کمال انسانیت.

 

= توی دلش سر تا سر نور خدا بود این آیت. سلام و احوال پرسی کردنش، تواضعش، صمیمیت و صفای باطنش؛ همه نشان می داد که اسمش را درست گذاشته اند؛ آیت. آیت خدا بود...

=بچه زرنگی بود. تابستان که می شد برای کمک به خرجی خانه، می آمد شهر کار می کرد. نمی گذاشت همه بار گرداندن یک زندگی عیال مند تنها و تنها بر دوش پدرش باشد. خودش را به هر کاری هم می زد. .یکی دو ماهی توی آبمیوه فروشی کار کرد. وقتی هم که خواست بیرون بیاید من را برد جای خودش. آنقدر خوب بود که صاحب مغازه می گفت: « اگه آیت تأییدت میکنه بیا.» آیت را خیلی قبول داشت.

 

= بعد از آبمیوه فروشی رفته بود توی این فکر که کنار خیابان بساط شربت فروشی پهن کند. شاید همان موقع به فکر شربت شهادت بود. این ماجرا گذاشت تا اینکه یک روز فهمیدم رفته برای استخدام سپاه. قیافه اش توی لباس سپاه دیدنی بود. با همان صفای همیشگی؛ تازه حالا معنوی تر هم شده بود. دلیل رفتنش را که پرسیدم یکی اش فضای معنوی آنجا بود و دیگری هم عشق به شهادت.

= اول بود. همیشه. توی برنامه های مسجد، دربرپایی خیمه محرم، در روضه ها و سینه زنی ها، در پذیرایی از عزاداران امام حسین(ع)، در مناجات و راز و نیاز با خدا. انگار همه‌ این سال ها داشت مقدمات سفرش را فراهم می کرد، مقدمات همنشینی با اولیا و صالحین و شهدا؛  و ما غافل بودیم...

=یک ماه قبل از شهادت دیدمش. میان جمعیتی که آمده بودند برای تشییع جنازه شهدای درگیری های غرب کشور. پرسیدم: «رفتی منطقه؟» جواب داد: «بله.» گفتم: «پس کی شهید می شی؟» گفت: «هر وقت خدا توفیق بده، ما که لیاقت نداریم.»

 یک ماه شده و نشده بارش را بست و رفت. چقدر زود لایق شد و راه بلد آسمان ها...

 

=پانزده ساله بودم که به عقد آیت در آمدم. گرمی در کنار او بودن را هنوز به دو سال نرسانده بودم که پر کشید. پیش از رفتنش چیزی از شهید و شهادت نمی دانستم. حالا با شهادت آیت تازه معنای حقیقی شهادت را فهمیدم. وقتی که این همه اظهار اردات و اخلاص مردم را نسبت به شهدا می بینم افتخار می کنم که در این سن کم، همسر شهیدی شدم که مایه‌ افتخار ملت است.

 =توی عالم خودم دلم می خواست نامزدم را با تیپ و قیافه ای که دوست داشتم ببینم با لباس مدل دار و کفش آنچنانی. با خندیدن و راه رفتنی که دلم می خواست. این را به خودش هم می گفتم. اما آیت مرد این حرفها نبود. نه که حرف هایم را ندید بگیرد. در عین اینکه احترام می کرد و دوستم داشت، حاضر نشد دنبال لباسی باشد که با آن بر دیگران فخر بورزد یا رفتاری کند که جلوه نمایی داشته باشد. ساده بود و بی آلایش. با همین سادگی اش، مایه فخر و مباهاتم شد؛ وقتی شهید شد...

 

=آیت هر چه دارد از مسجد دارد و از نشست و برخاست های با اهل خدا و مؤمنین. توی همین مسجد بود که خودش را ساخت و معرفت و معنویتش را رشد و تعالی داد. به‌واسطه همین مسجد هم بود که زمینه ورودش به سپاه فراهم شد. سفارشی هم که به ما داشت حضور مداوم و مستمر در مسجد بود. امام را ندیده بود ولی انگار حرف امام در جانش نشسته بود که مساجد سنگر است، سنگرها را پر کنید. از سنگر مسجد خودش را رساند به سنگری که جایگاه پروازش شد به‌سوی عرش الهی...

=همیشه درباره حفظ حجاب و رعایت آن به من سفارش می کرد. حالا هم که رفته، من از همه هم سن و سالانم می خواهم تا بیش از هرچیزی به فکر حجاب خودشان باشند همان چیزی که آیت می خواست، همان چیزی که وصیت شهدای جنگ تحمیلی بود.

=راه شهیدان را باید ادامه داد. راه پر خیر و سعادتی که انتهایش رسیدن به رضایت ابدی خداوند است. با رفتن آیت برادارانم را تشویق می کنم که راه او را ادامه بدهند. من هم تا وقتی زنده هستم سرباز کوچک ولایتم و پاسدار دستاوردهای نظام اسلامی.

=به زندگی این فرشته های زمینی که نگاه می کنی می بینی همه شان اهل دقت هستند و حواس جمع. به اینکه مبادا دینی بر گردنشان باشد و همان مانع پرواز و وبال بشود برایشان. یکی از سربازان تحت تعلیم آیت می گوید: «داشت ناهارمون رو تقسیم می کرد. با دقت مراقب بود که کم و زیاد نریزه. آخرین نفر نوبت من شد. غذایی که بهم رسید از بقیه کمتر بود. اومد طرفم. صورتم رو بوسید و از اینکه غذای کمتری بهم رسیده بود حلالیت خواست.»

=مگر نه که شهید همت رمز رسیدن به خدا را در این می داند که هر چه می کنیم برای خدا باشد. آیت همین گونه بود که از ما دنیایی‌ها سوا شد و به جمع همت ها پیوست. رضایت خدا را در هیچ کاری فراموش نکرد، توکل برخدا را هم.

=چند خط وصیتنامه از او به یادگار مانده. با خواندن این چند خط هم می توان عشق و علاقه اش به اسلام و انقلاب را فهمید هم عطشی را که برای تداوم راه شهیدان دارد. توی صفحه اولین روز تقویم سال 1385 نوشته:«... خداوند متعال را شکر گذارم که من را به عنوان یک پاسدار برای خدمت به این نظام و انقلاب اسلامی قبول کرده تا راه شهیدانی همچون باکری ها، باقری ها، همت ها و خرازی ها و متوسلیان ها را ادامه بدهم از خداوند منان می خواهم من را در این راه موفق و پیروز گرداند.»

خوشا به حالش که موفق شد.

=روز تشییع پیکر پاکش فراموش نشدنی است. ای کاش رسانه های ما کمی مهربان تر بودند با این شهدای جدید و به رخ عالم می کشیدند آنچه را که در این تشییع جنازه اتفاق افتاد. چیزی که با مقیاس های مادی دنیازدگان، باورش سخت است. اینکه پیکر شوهرت توی تابوت لابه لای جمعیت در حال دست به دست شدن باشد و تو به جای لباس عزا رخت عروسی را بر تن کرده باشی. چقدر فهمیده است این شیرزن. کم نیست. با آیت زندگی کرده. آیت صدیقی نژاد. شیر مردی که همسرش را هم شیر بار آورده. مردان ما، زنان ما، هنوز همان مردان و زنان دهه های اول انقلابند، که حتی مستحکم تر و با ثبات تر از گذشته مسیر نورانی انقلاب را می پیمایند. کور خوانده اسرائیل، کور خوانده امریکا. تا خون آیت و آیت ها جاریست و تا شیر زنانی چون همسر آیت هستند این نظام فرو پاشیدنی نیست.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید میثم مقبولی

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۰۷ ق.ظ

تولد:تهران- 23/9/1367

شهادت: توسط منافقین و فتنه گران-19/11/1388

مزار: بهشت زهرا(س)

=مادربزرگ، دوران سربازی میثم، میزبانش بود. زیاد عادت کرد به او. این بغض الانش اما، فقط از سر عادت به حضور میثم نیست، خودش می‌گوید:«با نوه‌های دیگه‌م فرق داشت، یک وقت می‌دیدم، رفته توی اتاق و در رو بسته، می‌‌گفتم خدایا چه کار می‌کنه؟! می‌رفتم، می‌دیدم نشسته به دعا و نماز.»

=دلش برای همه می‌‌سوخت.  می گفت دوستش برای دخترهای کم‌بضاعت، جهیزیه درست می‌کند. یکبار با دوستش رفته و کلی خرید کرده بودند. تا وسایل توی یخچال عروس را هم گرفته بودند.

=لحظه‌لحظه‌ زندگی اش برایمان خاطره است. صبرش،‌ آرام بودنش. میثم خیلی خوب با دیگران اخت می‌شد و انس می‌گرفت؛ با آنها که فقر مالی داشتند و دستشان کمی خالی بود، بیشتر البته.

=زمان بسیجی شدن را یادم نیست، شاید مثلاً از 12 سالگی‌اش، دیگر اغلب وقت‌ها، توی مسجد بود و پایگاه بسیج. همراه با پسرعموهایش می‌رفت. دیگر برای ما نبود، برای بسیج بود.

=از این همیشه بودنش توی مسجد و پایگاه، ناراحت نبودیم. جای بدی که نمی رفت. تغییر در رفتارش را به خوبی می دیدم. با هم‌سن و سال‌هایش فرق می‌کرد. خیلی‌ها را تشویق به حضور در بسیج کرد و حالا خیلی از دوستانش که به ما سر می‌زنند، می‌گویند به تشویق میثم وارد بسیج شده‌اند و اگر به جایی رسیده‌اند، مدیون او هستند.

=پسر فهمیده ای بود. موقعیت کاری مرا درک می‌کرد. با بود و نبودم می‌ساخت. هیچ‌وقت نشد تحمیل کند که مثلاً باید فلان چیز را برای من بخری.

=یک زمانی وضعیت کاری من طوری شد که باید به منطقه‌ای پایین‌تر می‌رفتیم. با میثم مشورت کردم. گفت: «من پشت مانتیور هستم، ولی از اینجا حواسم به شماست. نمی‌خوام این موی سیاه، سفید بشه.» به مادرش گفت: «اثاث‌ها رو جمع کن بریم. حرف ما فقط یکیه  و اونم حرف باباست.»

 

=از این که با حجاب باشم خوشحال می شد. وقتی می دید آن طوری که باید در قید حجاب نیستم به هر وسیله ای که شده تلاش می کرد اهمیتش را برایم جا بیاندازد. نشد بد اخلاقی کند یا برخورد بدی داشته باشد. با مهربانی می گفت: «خواهر! اگه قول بدی حجابت رو کامل کنی هر هفته برات یه روسری می خرم.»

حجاب و پوشش الانم را مدیون میثم هستم. مدیون تشویق ها و دلسوزی های برادرانه اش.

=پای رایانه اش که می نشست، قرآن می‌خواند. صوت تلاوت های زیادی را روی سیستمش گذاشته بود. هم کار می‌کرد، هم قرآن گوش می‌داد. به من هم سفارش می‌کرد و می‌گفت: «قرآن خوندنت رو ترک نکن؛ قرآن اگه از خونه ای بره، نور رفته.»


=بعد از تمام شدن سربازی‌اش بود. یک شب دیدم خانواده، ناراحت هستند. علت را که جویا شدم، گفتند: «میثم باحرفاش اذیت می‌کنه، می‌گه می‌خوام شهید شم.» گفتم: «جدی نگیرید!»

 دیدم با ایما و اشاره و زیر لبی می‌گوید: «من نمی‌مونم، قراره شهید شم.»

 

=توی اغلب شلوغی‌های سال 88 بیرون بود. وقتی هم که می‌آمد، حرفی نمی‌زد. گاهی که غیرت انقلابی‌اش زیاد به جوش می‌آمد، از خانه می‌زد بیرون. تاب ماندن نداشت، تا نیمه‌های شب بیرون بود. یک بار دیدم نشستن و برخاستن، برایش سخت شده است. پرس‌وجو که می‌کردم حرفی نمی‌زد. بعدها اتفاقی دیدم که باتوم خورده و پایش کبود شده. یک بار هم زنی با چاقو خواسته به پهلویش بزند که با زیرکی چاقو را گرفته بود.


=نمی‌شد بگوییم که نرود، ناراحت می‌شد. حرف از شهید شدنش می‌زد این آخری‌ها. اصلاً خبر داشت که قرار است آسمانی شود و برود. بعدازظهر بود. می‌خواست برود بسیج. وضو گرفت. گفتم: «هنوز تا مغرب خیلی مونده...» گفت: «فکر می‌کنید برای نماز وضو می‌گیرم؟! این وضوی شهادته.»

 

=صبح بود و خانه تنها بودم. مادرش زنگ زد که میثم را گرفته‌اند. قضیه برایم خیلی مهم نبود. آن وقت هم ما نمی‌دانستیم مسئول اطلاعات عملیات پایگاه است، بعد از شهادتش فهمیدیم. بعد که مجدداً زنگ زدند مغازه و دیدم برادرم هم سر کار نرفته، شک من جدی شد. اول گفتند بیمارستان است و بعد فهمیدیم در پزشک قانونی کهریزک باید دنبالش باشیم...

=میثم مشغول گشت بود. نیمه‌های شب در یکی از کوچه‌های فرعی، یک مزدا3 با سرعت بالای 100 کیلومتر که در خیابان فرعی خیلی عجیب به نظر می‌رسد به میثم می‌زند...

=در حال گریه و ناراحتی بودم در پزشکی قانونی. خانمی آمد دنبالم، نسبت من و میثم را پرسید. گفتم پدرش هستم. من را برد داخل اتاقی که برای اهدای اعضای بدن بود. به اصطلاح خودش مقدمه‌چینی کرد، اما من از اولش هم راضی بودم. می‌دانستم چه می‌خواهد. گفت ما دریچه قلب و استخوان دستش را می‌خواهیم. من مشکلی نداشتم، به مادرش زنگ زدم، او هم راضی بود. هر دو می‌دانستیم که میثم خودش چنین چیزی را می‌خواهد و دوست دارد.

هم در زنده بودنش خدمت کرد و هم بعد از رفتنش.

=از شهادتش ناراحت نیستم، با این که تنها پسرم بود. اصلاً آمادگی‌اش را داشتم! حالا نه اینکه نحوه شهادتش اینطور باشد، ولی خوابش را دیده بودم. توی خواب به من گفتند که یک بچه بیشتر نداری؛ فقط یک دختر. خواب را حتی به مادرش نگفتم.

حالا وقتی این اتفاقات را کنار هم می‌گذارم، می‌بینم همه چیز روال عادی خودش را داشته، خدا کار خودش را کرده، من هم شکرش را می‌کنم.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مهدی رضایی فرد مقدم

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۰۳ ق.ظ

تولد: تهران- 22/5/1357 

 شهادت: ایرانشهر- میرجاوه- درگیری با اشرار- 11/4/1378

مزار: بهشت زهرا(س)

=وقتی به دنیا آمد، وضع مالی خوبی نداشتیم. با قدمهای کوچکش خیر و برکت به زندگی‌مان سرازیرشد. تحولی ایجاد کرد آمدنش. رفتنش هم همین طور.

=دو ساله بود. یک تاب برایش بسته بودیم گوشه حیاط خانه. تاب می خورد و با زبان کودکانه اش می خواند: خمینی ای امام خمینی ای امام.

 

=چهار پنج ساله بود. عادت داشت وقتی بعدازظهرها می خواست بخوابد، می آمد و روی دستم می خوابید. می‌گفت: «مادر! برام شعر شهید رو بخون.» اگر چشم هایم گرم می شد و خوابم می برد، بیدارم می‌کرد. می‌خواست شعر برایش بخوانم. من هم می خواندم:

                                         «پسرم آی پسرم، تو بودی تاج سرم، پسر مهربونم آقامهدی شهیدم...»

از شنیدن این شعر لذت می برد.

 

=هفت ساله بود که برادرش رفت جبهه. با دستخط کودکانه برای برادرش نامه می نوشت. هنوز آن نامه ها را نگه داشته‌ام. توی نامه هایش اول سلام و درود به امام می فرستاد و دعا می کرد برای رزمندگان اسلام. بعد هم از برادرش می خواست که دعا کند برایش. دعا کند تا او هم زود بزرگ شود و برود جبهه.

=یک بار که دایی و برادرش می خواستند اعزام شوند، ساک برادرش را انداخته بود روی کولش. پیشانی بند هم بسته بود. آن روز جلوتر از همه راه می رفت، امروز هم از ما جلوتر است.

 

=از سیزده چهارده سالگی اش می رفت بازدید مناطق جنگی. ایام عید که می شد ساکش را می بست. می‌گفتم: «مادر نمی شه نری؟ عیده، می خوایم بریم خونه فامیلا.»

تا وقتی خودم پای توی آن سرزمین مقدس نگذاشته بودم نمی دانستم چه جذبه ای است که هر سال او را می کشانده. حالا که آن مناطق را دیدم و فضای روحانی اش را درک کردم، می گویم بی دلیل نبوده که این قدر علاقه داشت به رفتن.

 

=کارهای خیر پنهانی زیاد داشت. از کمک به دیگران گرفته تا سرپرستی بچه های یتیم. این را بعد از شهادتش فهمیدم. یکی از دوستانش برایم گفت که سرپرستی دو تا بچه یتیم را بر عهده گرفته بود. پول‌هایی را که از ما می گرفت، جمع کرده بود و خرج یتیم ها می کرد.

=توی شهرکی که زندگی می کردیم فرمانده پایگاه بسیج خواهران بودم. با اینکه بسیجی فعال بود هیچ وقت نشد جایگاه و سمت مرا جایی فاش کند. بدش می آمد و می گفت: «چه لزومی داره بقیه بدونن من پسر شما هستم.» تازه وقتی شهید شد خیلی ها رابطه مادر و فرزندی ما را فهمیدند.

 

=پشتیبان ولایت بود. توی جلسه های سیاسی که در دانشگاه تهران برگزار می شد، شرکت می کرد. با بچه بسیجی‌ها می رفت و از آرمان های انقلاب دفاع می‌کرد. بعد شهادتش یکی از دوستانش می‌گفت: «یک بار با هم رفتیم جلسه‌ای در دانشگاه تهران. اونجا بر علیه حضرت آقا صحبت کردن، مهدی تاب نیاورد و با سر رفت توی تربیون. جلسه رو به هم ریخت.»

=وصیتنامه اش را که بخوانی سفارشهایی در مورد ولایت فقیه و رهبری می کند. انگار برای همین روزها نوشته. تازه عبارت امام خامنه ای را بکار برده نه مقام معظم رهبری.

سیزده سال پیش که هنوز خبری از این حرفها نبود.

 

=دور هم توی جمع های فامیلی که می نشستیم، کم حرف می زد. ذکر خدا از روی لبهایش نمی افتاد. آنقدر که صدای زن عمویش در آمد و گفت: «آقا مهدی! چیه شما این قدر توی خودتی؟ همه‌ش یک گوشه نشستی و ذکر می گی. چرا حرفی نمی زنی؟ جواب داد: «خوب چی بگم زن عمو؟ حرف بزنم ممکنه غیبت بشه...»

 

=چقدر با حیا بود و حریم محرم، نامحرمی را رعایت می کرد. ندیدم با نامحرمی هم کلام شود مگر به ضرورت. یک بار که دختر عمویش آمده بود منزلمان، از اتاق بیرون نیامد تا وقتی که رفت.

 

=عروسی برادرش، کنار داماد ایستاده و عکس انداخته. هنوز هم آن را داریم. وقتی عکس را می بینی اولین سئوالی که به ذهنت می رسد این است که چرا مهدی توی دوربین نگاه نکرده و سرش پایین است؟

عکاس، خانم بوده و مهدی نمی خواسته نگاهش به او بیافتد...

 

=امر به معروف و نهی از منکر می کرد. برایش مهم نبود که بعدش چه اتفاقی بیافتد. با توکل بر خدا جلو می‌رفت. بارها اتفاق می افتاد که به رانندگان مینی بوس سطح شهر تذکر می داد؛ وقتی می‌دید آهنگ‌های حرام و مبتذل گذاشته اند. می گفتم: «مادرجون نکن. چرا برای خودت دشمن می تراشی؟» می گفت: «من که یه جون بیشتر ندارم بذار توی همین راه بره.»

یکبار دو سه نفری ریخته بودند سرش. حسابی زده بودندش. نگذاشته بود من بفهمم.

 

=یک شب رفته بود هیئت. کلید داده بودم بهش. اما یادم رفته بود کلید روی در ورودی را بردارم. هوا بهاری بود و خنک. هرکاری کرده بود که بتواند در اتاق را باز کند نشده بود. همانجا توی بالکن چفیه اش را انداخته بود زیرش، خوابیده بود. نزدیک نماز صبح دیدم آرام از لای در صدایم می کند. فکر کردم تازه آمده. از دیر آمدنش ناراحت بودم که گفت: «مادرجون ساعت 11 اومدم دیدم خوابیدین، دلم نیومد بیدارتون کنم، همینجا دراز کشیدم.»

 

=همیشه گردنش چفیه می دیدی. دو تا چفیه داشت. یکی را می شست یکی را می پوشید. خودش می‌شست. هیچ وقت نشد کارهایش را گردن من بیاندازد.

=خودش را توی قفس می دید. آن قدر به در و دیوار این دنیا کوبید تا آخر آزاد شد. اهل این دنیا نبود که اگر بود آرام و قرار داشت. معلوم بود ماندنی نیست.

=مادرم غصه می خورد و می گفت: «کسی نیست به پسرم سر بزنه، سر قبرش بره.» مهدی جواب می داد: «شما غصه نخور مادرجون. اونی که باید بره، می ره!»

خودش را می گفت. هر هفته بهشت زهرا بود. سر مزار شهیدان. حالا هم بهشت زهراست؛ کنار شهیدان...

 

 =یک بار که سر مزارش رفتم، دیدم سنگش را شسته و رویش گل گذاشته اند. کار پسر بچه ای 10 ساله بود. با تعجب پرسیدم: «مگه تو مهدی رو می شناختی؟» طوری که انگار سال‌هاست با مهدی رفیق است لبخندی زد و جواب داد: «بله حاج خانوم. آقا مهدی توی پارک، منو می دید، خیلی تحویلم می گرفت. پول بهم می داد. برام خوراکی می خرید.»

تا دوسه سال، هر پنج شنبه آن جا بود.

 

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد سلیمانی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۷ ق.ظ

شهادت: نقطه صفر مرزی سردشت- 28/12/1390

مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر(ع)- قم

 

=شغل پدرش نانوایی است. وقتی از کودکی محمد می پرسی، علاقه اش به پاسداری و شهادت در راه خدا اولین چیزی است که می گویند. مادرش می گوید:‌ »خیلی لباس سپاه را دوست داشت. چون عمویش پاسدار بود و رزمنده جبهه و جنگ؛ از همان اول با این فضا آشنا بود. وقتی عمویش را در لباس رزم می دید، می گفت من دوست دارم پسر تو باشم، لباس سپاه بپوشم و آخرش شهید شم. یادم است پایش را کرده بود توی یک کفش که الّا و بلّا من  لباس پاسداری می خواهم. هر چقدر گشتیم لباس اندازه اش پیدا نشد. یک دست لباس خریدیم و برایش کوچک کردیم.»

=موسیقی سنتی گوش می داد. علاقه داشت. همین، صدای بعضی ها را در آورده بود. خرده می گرفتند. حرفش که پیش می آمد و یا راجع به هنر یا موسیقی بحثی می شد دیدگاه حضرت آقا در خصوص هنر و موسیقی را که از میان سخنرانی‌های ایشان جمع کرده بود می‌خواند و دفاع می کرد.

=حواسش به انتخاب دوست، خیلی جمع بود. درست است که خیلی زود با آدم صمیمی می شد و گرم می گرفت، اما برای ادامه دوستی به سلامت روحی و اخلاقی فرد اهمیت می داد. حتی دوست نداشت با افرادی که مشکل دارند دم خور شود. یادم است در یک کلاس آموزشی شرکت می کرد. استاد مجرب و کارکشته ای هم داشت. مدتی که گذشت دیگر سر آن کلاس نرفت. پیگیر که شدم فهمیدم استاد آن معتاد بوده. می گفت: «احساس می کنم پولی که ازم می گیره رو خرج خرید مواد مخدر می کنه.»

 

=دل و جرأتش که حرف نداشت، تیر اندازی اش هم. توی گردان، چند تا تک تیر انداز داشتیم که واقعاً نمونه بودند؛ یکی شان محمد بود. به ندرت پیش می آمد که در تمرین های تیراندازی، نمره اش زیر 100 شود. حتی مدال و مقام تیر اندازی داشت.

=یک شب در منطقه به نظرمان آمد شیئی به سمتمان می آید. توی آن ظلمات و تاریکی با اولین شلیک نابودش کرد. خیلی برای کسب این مهارت، وقت می گذاشت. حتی اگر فیلمی می دید فیلم هایی بود مربوط به تک تیراندازها. جدا از جنبه سرگرمی‌اش حواسش به نکته های آموزشی فیلم جمع بود.

 

 

 =بیشتر اوقات، مأموریت بود. وقتی می آمد تلافی چند روزی را که در خانه نبود در می آورد. توی کار خانه کمک می کرد. آشپزی اش حرف نداشت. پیش از عید امسال، یک ماه توی خانه بود. خودش کارهای عید را انجام داد. خانه تکانی کرد. با این حال، همیشه ساز جدایی و رفتن می زد. سفارش می کرد و می گفت: «سعی کن هم خودت هم این دختر، خیلی به من وابسته نشید.» ورد زبانش هم این ترانه بود:

مرغ سحر ناله سر کن، داغ مرا تازه تر کن...

 

=دو سه روز قبل از اعزام به منطقه، دیدمش. با هم برای شناسایی کویر رفتیم. روز انتخابات بود. نهمین انتخابات مجلس شورای اسلامی. کار گشت زنی طول کشید. زمان رأی گیری رو به پایان بود. انگار که دل توی دلش نباشد. رأی دادن را برای خودش یک فریضه و واجب می دانست. چندین بار تذکر داد که زودتر کار شناسایی را تمام کنیم و برای رأی دادن برویم. گفتم: «حالا رأی ندیم طوری نمی شه. ما توی مأموریت هستیم.» جواب داد: «حضرت آقا فرمودن باید رأی بدیم.» با این حرف محمد سعی کردیم کار را زودتر تمام کنیم. تقریباً آخرین دقایق رأی گیری بود که موفق شدیم رأی دهیم.

خوشحالی از چهره اش معلوم بود از اینکه رأی داده، از اینکه گوش به فرمان ولی امرش بوده و انجام وظیفه کرده...

 

 

 

= نسبت به کارش تعهد زیادی داشت. مأموریت‌های مختلفی می رفت. با عشق و علاقه هم می رفت. یک بار نشد گلایه کند. این راه را خودش انتخاب کرده بود. یکبار به سیستان و بلوچستان رفت؛ بعد کردستان. برایم سخت بود. گفتم: «محمد! تو زن و بچه داری. این همه مأموریت رفتن بس نیست؟» نگاه معنا داری کرد و گفت: «بابا جان، اگه ما این مأموریت ها رو نریم پس کی بره؟ اگه من یه بچه دارم رفقای دیگه‌م چند تا بچه دارن.»

 

=خواندن نماز اول وقت را برای خودش واجب کرد بود. اردیبهشت 1388 بود که با هم برای گذراندن دوره تک تیراندازی به دماوند رفتیم. بین راه، صدای اذان که بلند شد ماشین را کنار زد. چون با خودروی سپاه مأمور شده بودیم، پیشنهاد کرد نوبتی، یکی نماز بخواند و دیگری مراقب ماشین باشد. با این تدبیر، نمازمان را خواندیم، اول وقت.

 

=اول وقت، نمازخواندن را باید از ویژگی های بارز محمد دانست. حتی در ایام ماه مبارک رمضان، قبل از اینکه افطار کند، اول نمازش را می خواند. انگار که برایش ملکه شده باشد. تا نماز نمی خواند سر سفره نمی‌آمد. وقتی هم که می گفتند: «چرا افطار نمی کنی؟» جواب می داد: «اگه لقمه توی گلوتون گیر کرد و از دنیا رفتین، جواب خدا رو چی می دین؟»

 

=اهل شوخ طبعی هم بود؛ اما این شوخی‌اش شاید جدی بود و ما سرمان به حساب نبود. بار آخری که آمده بود منطقه، محاسنش از همیشه بلندتر بود. بچه ها رفته بودند روی موج شوخی. سر به سرش گذاشتند و ‌گفتند:‌ «محمد! تو که وامت رو گرفتی، چرا ریشاتو بلند کردی؟» با خنده جواب داد: «خدا رو چه دیدی، شاید ما هم شهید شدیم، اونوقت اگه خواستن ما رو غسل بدن، نمی‌گن پاسدار بی ریش!»

 

=بودند کسانی که او را نمی شناختند و شاید پشت سرش حرف‌هایی هم می زدند. شاید اگر سوال می کردی که در گردان تکاور چه کسی شهید می شود، کسی نمی گفت محمد سلیمانی. کار خدا را می بینید؟ با شهادت محمد، نشان داد که هم بندگی ساده است و هم راه شهادت باز.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سید مجتبی حسینی گل افشانی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۵ ق.ظ

تولد: روستای گل افشان قائمشهر – 14/5/1356

شهادت: توسط عامل انتحاری- سراوان- 9/10/1387

مزار: روستای گل افشان

=زمان جنگ سنی نداشت؛ اما مثل خیلی از نوجوانانی که دم مسیحایی امام دلشان را به تلاطم انداخته بود به این در و آن در می زد برای رفتن به جبهه. رفته بود سپاه بلکه یک جوری قبولش کنند، بی فایده بود. شاید از کاروان شهدای دفاع مقدس جا ماند، اما تمام تلاش خودش را کرد که از قافله شهیدان جا نماند.

=توی همان ایام پدرم خوابی دیده بود. خواب عجیبی که سالها بعد تعبیرش برایمان آشکار شد. آن زمان شهدا را یا از جنوب کشور می آورند یا از غرب. اما توی خواب پدرم دیده بود تابوت شهیدی را از شرق کشور برایش به ارمغان می آورند. این شهید سید مجتبی حسینی است. قتیل اشقی الاشقیا در شرق کشور.

 

=قانع بود و کم توقع. با کم زندگی اش می ساخت. اهل تجملات نبود. از همان حداقل امکاناتی که داشت حداکثر استفاده را می برد.

=با اینکه امام را به درستی درک نکرد؛ اما دل داده بود. دلداده، به اندازه ای که بعد از رحلت امام تا زمانی که به شهادت رسید هر سال در مراسم بزرگداشت سالگرد ارتحال شرکت می کرد. سوار مینی بوس یا ماشین شخصی خودش را می رساند به تهران. با عشق و علاقه هم می رفت. می گفت: «دشمنای اسلام و انقلاب منتظرن ببینن ما چقدر توی صحنه هستیم، چقدر به امام علاقه داریم.»

 

=هیچ وقت نشد حرفی روی حرف پدر و مادرش بزند. هر چه که می گفتند برای سید حجت بود. پدرش کشاورز بود و دست تنها. از بچگی با این که سنی نداشت درس و مدرسه اش که تمام می شد، می رفت سر زمین. تعطیلی هایش هم پای کمک به پدر می گذشت.

=انگار بلد نبود دروغ بگوید. اهل این چیزها نبود. نشد جایی با هم برویم و بخواهیم دروغی سر هم کنیم و سید مجتبی با خنده هایش دست ما را رو نکند. موقعی که می خواستیم با او جایی برویم دروغ گویی ممنوع می شد.

=با حجب و حیا بود. نامحرم که می دید سرش را می انداخت پایین.  هم کلامی با نامحرم برایش سخت بود. اگر از روی ضرورت مجبور می شد باز هم سرش پایین بود. می شنید و جواب می داد. اهل مجلس ساز و آواز نبود. حالا مجلس دوست باشد یا برادر. برایش فرقی نمی کرد. بر عکس اگر می دید مجلسی با مولودی خوانی و مدح ائمه طاهرین برگزار می شود، می رفت و شرکت می کرد. با اشتیاق هم می رفت.

=بین دوستان و بچه های هم سن و سال، جای خودش را باز کرده بود. اگر اختلافی پیش می آمد یا توی عالم دوستی و رفاقت جوانی و نوجوانی مان حرف و حدیثی می شد که آخرش دعوا یا درگیری بود، پا در میانی سید کار خودش را می کرد. همه قبولش داشتند.

=دستش به خیر بود. بر و بچه های فامیل را جمع کرده بود دور هم. جلسه قرآن هفتگی تشکیل داد. با صفا و بی ریا. از دل همین جلسه قرآن بود که یک صندوق قرض الحسنه هم راه انداخت. مشکلات خانواده های فامیل با همین صندوق حل می شد.

=ماه مبارک رمضان توی مسجد برای بچه ها کلاس قرآن می گذاشت. کانون فرهنگی مسجد، پاتوق بچه های هم سن وسال شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا با شور و شوق، منتظر می نشستیم. سید  می آمد و کلاس شروع می شد.

=برای اینکه بچه ها را به شرکت توی جلسه ترغیب کند مسابقه می گذاشت. جایزه هم می داد. یکی از مسابقه هایی که را ه انداخت حفظ آیت الکرسی بود. حالا وقتی که آیت الکرسی را می خوانم یاد آن روزها می افتم، روزهایی که شور و اشتیاق خواندن قرآن و حفظ آن، همه وجودمان را پر کرده بود. حفظ آیت الکرسی را مدیون او هستم.

=چهار زانو می نشست. قرآن را باز می کرد و بچه ها می نشستند دورش. قرآن خواندنش دل آدم را می برد. ملکوتی بود صدای دلربایش. آنقدر که بعضی اوقات تشویق های دیگران حسادت ما را بر می انگیخت.

=وقتی قرار شد برای مأموریت دوساله به سراوان برود همه خانواده با رفتنش مخالفت کردند، چون خوب می‌شناختندش و می‌دانستند این مأموریت برگشتی ندارد. به خاطر همین هرکس به روش خودش سعی می‌کرد جلوی رفتنش را بگیرد؛ اما او اصرار به رفتن داشت. هیج وقت یادم نمی‌رود آن روزی که مادرم عاجزانه از او خواست تماسی بگیرد، تا برایش کاری بکنند، که نرود؛ اما سید گفت: «اگه من با پارتی بازی کاری کنم که نرم، به جای من یه جوون دیگه می‌ره. مگه اون جوون نیست؟ مگه اون مادر نداره؟» با این حرف سید مجتبی مادرم سکوت کرد و چیزی نگفت. سید را سپرد به خدا...

 

=روز اول محرم، توی پادگان به جای برگزاری مراسم در میدان صبحگاه، همه کارکنان و سربازان برای خواندن زیارت عاشورا رفتند به حسینیه پادگان. دیگرچیزی تا لحظه وصال سید نمانده بود.

 دم در قرارگاه ایستاده و مشغول حراست و حفاظت از اسلام و میهن بود. انگار نه انگار که توی این دنیا است.

=این طور که می گویند خبیثی از هم پیاله های وهابیون خائن با یک ماشین پر از مواد منفجره، زنجیر دژبانی را پاره کرده و وارد پادگان شد. به خیال اینکه همه افسران و سربازان توی میدان صبحگاه ایستاده اند. با دیدن این صحنه، سید مجتبی دنبال ماشین رفت.

=دود سیاهی همه جا را فرا گرفت و صدای انفجاری که پرواز یک کبوتر خونین بال را فریاد می زد. سیدی همچون مولایش عباس بی دست در گوشه ای آرام گرفته بود.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید ولی الله صحرایی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۲ ق.ظ

تولد: روستای گلین قیه از توابع شهرستان مرند- 1/12/1354

شهادت: منطقه عملیاتی سردشت، توسط گروهک پژاک- 30/4/1390

مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم

=وقتی به دنیا آمد، بی سر و صدا بود و بی آزار. سعی می کردم موقع شیر دادنش با وضو باشم. قرآن خواندن را بلد نبودم، ولی دعا می خواندم. با خودم می گفتم این بچه باید شیر پاک بخورد تا هیچ وقت راه غیر خدا را نرود. سربلندم کرد شیر پاک خورده...

 

=آرام بود و سر به راه. اگر درخواستی می کردم دستش را می گذاشت روی چشمش و می گفت: «چشم مادر.» کوچکتر که بود وقتی از مدرسه‌ می آمد خانه، اول سلام می کرد، بعد هم خم می شد و دستم را می بوسید. می گفت: «مادر جون! برای من واجبه دست شما رو ببوسم.»

=بزرگتر که شد با معرفت تر هم شد. آمد قم و ازدواج کرد. هر دو سه ماه یکبار می آمد روستا و می‌آوردم قم. چند روزی حسابی پذیرایی ام می کرد. با هم حرم می رفتیم. جمکران هم.

 

=از دیگر برادر هایش کوچکتر بود؛ اما وقتی دنبال کاری می فرستادمش خیالم آسوده بود. می دانستم که آن را به بهترین شکل انجام می دهد. هر چه ازش می خواستم فقط یک کلام جواب داشت: چشم.

 

=روز خواستگاری نشست رو به رویم. رک و پوست کنده گفت: «ببین خانوم! من هیچ پولی ندارم. دارایی‌م همین پیراهن و شلواریه که تنمه. از تبریز تا تهران هم با پول تو جیبی بابام اومدم.» صداقت و یک رنگی اش نشست به دلم. دنبال یک چنین همسری بودم. دارا و ندار بودنش برایم مهم نبود. اخلاص و ایمان و راستگویی می خواستم که آقا ولی الله داشت. با دل و جان قبولش کردم.

 

 

=وقتی آمدیم قم، پسرمان نه ماهه بود. آن موقع آقا ولی، هنوز توی راه آهن تهران مشغول  بود. یک روز نزدیک ظهر تماس گرفت و گفت: «برای ناهار میام خونه.» با خودم گفتم تا می آید برایش عدس پلو درست کنم. خیلی دوست داشت. چون وقت کم بود عدس ها را پاک نکرده ریختم توی قابلمه. وقتی آمد سفره را انداختم . شروع کرد به خوردن. هنوز چیزی نخورده بود که دست گذاشت روی دندانش. پرسیدم: «چی شد؟» بی آنکه اخم کند گفت: «چیزی نیست، انگار سنگ توی غذاست! خودتو ناراحت نکن.»

 

=هر بار که مأموریت بود و نمی توانست به پدر و مادرش سر بزند تماس می گرفت و از من می خواست جویای احوالشان باشم. نه که فقط سفارش پدر و مادر خودش را بکند. نسبت به پدر و مادر من هم سفارش می کرد. آنها را هم مثل والدین خودش می دانست.

 

=هم پدرم بود، هم معلمم و هم همبازی ام. از سر کار که می آمد خانه، با هم فوتبال بازی می کردیم. توی سر و کله هم می زدیم.  وقت می گذاشت برایم. برای رشد و تربیت روحی ام.  نماز جمعه می رفتیم. تمرین قرآن می کردیم. موقع نصیحت کردن که می شد جوری می گفت که دل خور نشوم. خوشحال می شدم از نصیحت کردن هایش.

 

=رشد تحصیلی ام برایش اهمیت داشت. گهگاهی به مدرسه ام سر می زد و از وضعیت درسی ام سئوال می کرد. وقتی می آمد خانه، با دست پر می آمد. برایم هدیه می گرفت. خوش قول هم بود. یک سال قرار گذاشتیم اگر شاگرد اول بشوم برایم دوچرخه بخرد.

روزی که فهمید شاگرد اول شدم  نگذاشت به فردا بکشد. برایم دوچرخه خرید.

 

 

 

 =مهربان بود. چه توی خانه چه بیرون در برخورد با دیگران. احترامم را داشت. سرفراز بودم، هم پیش بستگان خودم، هم بین فامیلهای ولی الله. به خاطر همین اخلاق خوبش. زندگی آرامی داشتیم. آنقدر که برای مهدی، پسرمان سئوال پیش آمده بود. می گفت: «مامان! این همه توی جامعه حرف از دعوای زن و شوهر و طلاقه، شما چرا اصلا دعواتون نمی شه؟!»

 

 

=زندگی، پستی بلندی های زیادی دارد؛ اما وقتی زن و مرد در کنار هم باشند همه‌ این سختی ها شیرین است. ولی الله، صبر زیادی داشت. صبوری را از او یاد گرفتم؛ توکل را هم. می گفت: «خانوم! اگه ما با خدا باشیم، خدا هم با ماست. زیاد زندگی رو سخت نگیر.»

 

=خودش را توی تکلف و سختی های زندگی امروزی نیانداخته بود. ساده زندگی می کرد. یک لباس را تا وقتی که می شد، می پوشید. یادم است آخرین باری که خواست برود، پیراهن تنش از جای خط اتو پاره شد. گفت: «اشکالی نداره، آستین کوتاهش کن وقتی برگشتم بپوشم.»

وقتی برگشت، دیگر لباس دنیایی نمی خواست. خلعت زیبای شهادت کرده بود تنش...

 

 

=حرف حضرت آقا که پیش می آمد اهل کوتاه آمدن نبود. از موضع ولایت با دل و جان دفاع می کرد. این دلدادگی اش توی جریان فتنه سال 88  به اوج رسید. خیلی صریح و شفاف موضع می گرفت و می گفت: «من غیر آقا از هیچ کس تبعیت نمی کنم. هر کی مقابل آقا باشه محکوم به رفتنه.»

 

 

 

 

=روزی که رفت و دیگر برنگشت گفته بود برای مأموریت می رود سمنان. تنها برادرش می دانست راهی کردستان است. شب پیش از رفتن، بی قراری اش را می دیدم. خواب به چشمم نیامد. هر موقع که چشم باز کردم، دیدم بیدار است. صبح که شد دوباره ساکش را وارسی کرد. چفیه اش را برداشت و پلاکش را. وقتی که خواست از خانه بیرون برود دور سرش صدقه چرخاندم. قرآن آوردم و آب ریختم پشت سرش. به این امید که زود برگردد.

زود هم برگشت. اما با جسم بی جانش...

 

 = ولی الله در کنار کسانی تا خدا پر کشید که سالها منتظر شهادت بودند. جوانانی از نسل اول انقلاب که هم امام را درک کرده بودند و هم فضای روحانی جبهه و شهادت را. راه سی ساله اینها را دو سه ساله طی کرد. نشان داد که شهادت زمان ندارد، فقط دل پاک می خواهد و عمل خالص...

 به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سید حسین اسلامی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۱ ق.ظ

تولد: تهران- 13/7/1363

شهادت: توسط اراذل و اوباش- خیابان خاوران- تهران- 10/6/1383

مزار: بهشت زهرا(س)

 

=از وقتی پایش به هیئت باز شده بود حال و هوای دیگری داشت. یک روز آمد و پرسید: «مادر به کی می گن ناکام؟» گفتم: «کسی که رخت دامادی نپوشیده از دنیا بره.» چیزی نگفت و رفت. چند روز بعد آمد و گفت: «نه مادر توی هیئت بودم مداح می گفت ناکام کسیه که کربلا نره و بمیره.» دیگر روی دست بند نبود. همه اش التماس می کرد بگذاریم برود کربلا. زمانی بود که تازه حکومت بعثی صدام سقوط کرده بود. چون امنیت نداشت اجازه ندادیم برود. با اینکه خیلی دوست داشت حرف ما را زمین نزد.

بالاخره قسمتش شد. به آرزوی دلش رسید. هنوز برنگشته دلش هوایی شده بود می گفت: «من باید دوباره برم. نمی دونم چه کششی توی زیارت امام حسینه. قبلاً که نرفته بودم دوست داشتم برم، ولی نه تا این حدی که الان دوست دارم.»

 

=یکسال قبل شهادتش بود. داشتیم از هیئت بر‌می گشتیم. جلوی در هیئت کنار خیابان پسر معلولی را دیدیم. نمی توانست راه برود خودش را روی زمین می کشید. سید حسین رفت کنارش. احوالپرسی کرد. اسمش را پرسید. حسابی گرم گرفت. دست نوازش روی سرش کشید و با حالتی که انگار دوست قدیمی اش را دیده، پرسید: «محسن جان کجا بودی؟ چرا نیومدی هیئت؟» بعد هم گفت: «شام خوردی یانه؟» وقتی فهمید شام نخورده، دستش را گرفت و آوردش خانه. حالا نه طرف را دیده و نه می شناسد. سفره را انداختیم وسط حیاط، غذایی که از هیئت آورده بودیم با هم خوردیم.

=چند روز بعد که خسته و کوفته داشتیم از سر کار می آمدیم خانه، باز محسن را دیدیم. رفت پیشش. به من گفت: «تو برو خونه من رفیقم رو دیدم می خوام احوالش رو بپرسم.» داشتم سمت خانه می رفتم که دیدم یکی از دوستان سید با موتور از کنارش رد شد و یک حرف توهین آمیزی به محسن زد. بنده خدا خیلی خجالت کشید سرش را انداخت پایین. خودش را روی زمین می کشید و می رفت. سید رفت دنبالش. شروع کرد به دلداری دادن محسن. چقدر سعی می کرد که یک جوری از دلش در بیاورد. می گفت: «محسن این رفیق منه. با تو نبود که، حرفی که زد به من بود. اصلا‍ً هر وقت منو می بینه این حرفو بهم میزنه.»

اینقدر گفت تا محسن را خنداند.

 

=رفته بود سراغ رفیقش. گفته بود: « من دوست ندارم کسی به رفیق من توهین کنه» طرف مانده بود که کِی به رفیق سید اهانت کرده. با تعجب پرسیده بود: «من به کی توهین کردم. محسن رو می گی اون که معلوله. رفیقته؟» سید گفته بود: «مگه عیبی داره؟ رفیق رفیقه. چه فرقی داره معلول باشه یا سالم. تازه محسن بچه هیئتیه، سینه سرخ امام حسینه.»

=وقتی شهید شد، محسن را دیدم که جلوی حجله سید ایستاده بود. عکسش را می بوسید و دو دستی می زدی توی سرش. رفیقش را از دست داده بود، رفیقی که با محبت تر بود از یک برادر...

= از بدحسابی بدش می آمد؛ چون کار ما توی بازار است دائم با حساب و کتاب سر و کار داریم. برایش خیلی مهم بود سر موعدی که قول داده پول طرف حسابش را بپردازد. یاد ندارم که در این زمینه بدقولی کرده باشد. یکبار در موعد پرداخت یک بدهی برایش سفری پیش آمد. تهران نبود. چندین بار تماس گرفت و سفارش کرد که حتماً پول فلانی را پرداخت کن. گفتم: «دیر نمی شه داداش. خودت میای می‌دی.» گفت: «نه باید حتماً ببری، من قول دادم.»

=احترام پدر و مادرم را خیلی داشت. یاد ما هم می داد این احترام کردن را. وقتی می دید خوب با پدر و مادر برخورد نمی کنیم، از روی جوانی و بچگی‌مان با آنها بد حرف می زنیم، به حرفشان نمی رویم ناراحت می شد. تشر  می زد و می‌گفت: «پدرت یک عمر زحمتت رو کشیده. بزرگت کرده. جواب خوبیهاش این نیست. هیچ موقع به پدر و مادرت بی احترامی نکن.»

=سرش توی لاک خودش بود؛ توی بچه هیئتی‌‌هایی که اکثرشان شلوغ هستند بی آرام و قرار بود. تنها کسی که حتی به مخیله مان هم نمی رسید یک روز توی درگیری به شهادت برسد، سید حسین بود. فکرش را هم نمی کردم این قدر جگر دار باشد که در مقابل سه چهار نفر گردنکش بی سر و پا بایستد و از ناموس مردم حمایت کند. هرچه است اثر نشستن پای روضه های امام حسین است که او را اینگونه بار آورد. آنجایی که باید خودش را نشان دهد نشان داد.

 

=اینکه می گویم پای سفره امام حسین پرورش پیدا کرده، عین حقیقت است. تنفس توی فضای روحانی هیئت با او کاری کرد که در مواجهه با یاری طلبی آن خانم جوان نتوانست بی تفاوت باشد؛ برخلاف خیلی هایی که این صحنه را دیدند و بی خیال عبور کردند.  وقتی هم که جلو رفت درگیر نشد. سعی کرد که ابتدا از در نصیحت وارد شود. گفته این خانم ناموس امیرالمومنین است. پی درگیری نبوده، ولی خوی شمر صفت این ملعونین باعث شد یکی دیگر از فرزندان زهرای مرضیه همچون مولایش امیرالمومنین با پیشانی غرق در خون به دیدار حضرت حق برود.

=سوار بر موتور از هیئت برمی گشته. توی مسیر خانم محجوبی را می بیند که کنار باجه تلفن اسیر دست چند جوان مست است. جیغ و داد می کند و کمک می خواهد. بر می گردد. می گویند خیلی کم پیش می آمده عصبانی شود. با همه می ساخته. اینجا هم از در سلم و دوستی وارد شده. شروع کرده به نصیحت کردنشان. حتی اجازه نداده دوستش درگیر شود.

=صد حیف که کلام عطر آگین سید در جانشان نفوذ نکرد به جای بیداری و تنبه با چاقو زده بودند به پیشانی اش. بعد هم با کلاه کاسکت آنقدر به سید زدند که مرگ مغزی شد. صورتش شبیه مادرش شده بود؛ کبود... .

 

=وقتی در یکی از برنامه های تلویزیون، اهدای اعضای بیماران مرگ مغزی را دید با خوشحالی گفت: «مادر چقدر خوبه اینطوری. اگه آدم بدونه این جوری از دنیا می ره، اعضاش رو اهدا می کنه به یک کسی که بتونه دوباره با اونها زندگی کنه.» خودش توصیه کرده بود.

   =برای یک پدر و مادر، دل کندن از جگر گوشه‌شان سخت است. درست است در مرگ مغزی امکان بازگشت تقریباً صفر است؛ اما هر لحظه بستگان بیمار، امیدوار بازگشتش هستند و دلشان نمی آید اجازه جدا کردن دستگاه های مراقبت را بدهند. با این حال خود پدرم پیش قدم شد. می دانست سید حسین به این امر راضی است. درخواست کرد تمامی اعضای مفید بدنش را اهدا کنند. تازه نگران بود مبادا دیر شود.

 

 

=رفتنش روی بچه های هیئت و هم محله ای هایش تاثیر زیادی گذاشت. نشان داد که باید مرد عمل بود نه مرد حرف. امام حسین کشته دیانت فردی نیست. یعنی اگر سید الشهدا در کناری می نشست، نمازش را می خواند و کاری به کار فساد حاکم بر جامعه نداشت هیچ گاه خطری از سوی حکومت فاسد یزید تهدیدش نمی کرد. امام حسین کشته امر به معروف است. امامی که پای دین جدش از همه هستی اش گذشت. سید حسین به مولایش اقتدا کرد. در عمل نشان داد که خیلی خوب امام حسین و هدف قیام خونینش را شناخته است.

=زمان جنگ، کم ندیده بودیم بچه هایی را که اصلاً  قیافه‌شان به شهادت نمی خورد ولی شب عملیات، پروازی می شدند. آنقدر شوخ بودند و شلوغ که فکر شهادتشان به ذهن خطور نمی کرد. سید حسین، شوخ و شلوغ نبود؛ اما جوهره رسیدن به این در گرانبها را داشت. دستچین شده امام حسین بود. شک ندارم که اگر سنش به زمان جنگ قد می داد همان موقع هم یکی از پروازی ها بود. پروازی کربلا...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مهدی مولانیا

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۴۹ ق.ظ

تولد: روستای هکان جهرم- 27/10/1362

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک - ارتفاعات جاسوسان سردشت- 12/6/1390

مزار: گلزار شهدای فردوس جهرم

 

 

=کاری به کار کسی نداشت. مظلوم بود و توی خودش. یک روز توی مدرسه کتابش را پاره کرده بودند. به من نگفته بود تا مبادا ناراحت شوم.

 

=هیچ وقت بی حرمتی از مهدی ندیدم. وقتی مرا می دید دستش را روی سینه اش می گذاشت، به حالت احترام خم می شد و می گفت: مادر سلام.

 

=بزرگتر که شد، کنکور شرکت کرد و قبول شد؛ رشته عمران. یک روز آمد و گفت: «می خوام برم سپاه.» دانشگاه را رها کرد و رفت سپاه.

 

=مغز متفکر بود برای خودش. طوری شد که از اصفهان خواستندش. نرفت و ماند جهرم. جزواتی نوشته بود در مورد زندگی در شرایط سخت و اسلحه M16 . برای جمع و جور کردن این جزوه‌ها خیلی زحمت کشید. چندین ساعت از روز را به تحقیق و جستجو اختصاص می داد. بیشتر شبها تا ساعت دو بامداد، رویشان کار می کرد؛ از بس اشتیاق داشت. توی هر کاری که وارد می شد تا آخرش را می رفت. پیگیر بود. اهل نیمه کاره رها کردن کار نبود. آنقدر ادامه می‌داد تا درست و کامل تمامش کند.

 

 

=دنبال مطالعه و بالابردن سطح سوادش بود. نمی گذاشت فرصت های روزانه اش به بطالت بگذرد. خودش می گفت: «اگه من روزی دو سه ساعت مطالعه نکنم، انگار گم شده ای دارم.»

 

=همرزمانش می گویند زمانی که با هم زاهدان بودیم، یکبار توی جاده، یک نفر بلوچ تصادف کرده بود. با توجه به شرایط منطقه، کسی جرأت نمی کرد برای کمک برود. احتمال داشت تله ای در کار باشد. مهدی گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. تا می دید کسی نیاز به کمک دارد، درنگ نمی کرد. این بار هم با توکل به خدا رفت بالای سر طرف. شروع کرد خون را از دهانش بیرون آوردن و تنفس مصنوعی دادن.

نجاتش داد.

 

=شبی که  آمد خواستگاری و برای اولین بار با هم صحبت کردیم، رفتار گرم و صمیمی اش توجهم را جلب کرد. لابه‌لای صحبت‌هایش گفت: «من یک دختر یتیم رو سرپرستی می کنم. کسی از این موضوع خبر نداره به جز صمیمی‌ترین دوستم. اگه شما راضی باشی، این کارو ادامه می‌دم.» برایم جالب بود پسری مجرد، یتیمی را تحت پوشش قرار داده باشد. با اشتیاق پذیرفتم. خوشحال شد.

 

=کارهای خیری که کرده بود به این ختم نمی شد. با چند نفر از دوستانش پول جمع می‌کردند و برای زنان بی‌سرپرست، چرخ خیاطی می خریدند. این طوری آن بندگان خدا دیگر دستشان جلوی کسی دراز نبود و برای خودشان درآمدی پیدا می کردند.

 

=قرآن می خواند. مخصوصاً سوره واقعه را مداومت داشت. شبها کنار هم می نشستیم و واقعه می خواندیم. بعضی شبها هم قرآن را باز می کردیم و هر صفحه ای می آمد، با معنی می خواندیم. قرار می گذاشتیم هر دستوری را که توی آن صفحه آمده انجام دهیم.

 

=کارهای منزل را در کنار من انجام می داد. جارو برقی می کشید، دستمال بر می داشت خانه را تمیز می کرد. بعضی وقتها که از سر کار می آمد و می‌دید در حال ظرف شستن هستم به زور پیش بند از گردنم باز می‌کرد و دستکش‌ها را از دستم در می ‌آورد. می گفت: «توی کدوم کتاب نوشته که کارهای خونه رو باید زن انجام بده؟ وظیفه منم هست.»

 

=با همین کارهایش توی فامیل زبانزد شده بود. خیلی از دخترهای فامیل آرزوی داشتن چنین شوهری را می کردند. هوایم را داشت، دوران بارداری ام بیشتر. نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. وقتی تماس می گرفتم، می گفت: «تو فقط استراحت کن، توی آشپزخونه نری، من خودم میام غذا درست می کنم.»

 

 

=بچه ها را خیلی دوست داشت. مخصوصاً دختر بچه ها را. توی مهمانی های فامیل، جمعشان می کرد دور خودش. سرشان را گرم می کرد، داستان های دینی برایشان می گفت.

 

=یک روز توی خیابان سوار موتور، ‌بی هوا، زد روی ترمز. فکر کردم اتفاقی افتاده. نگاهش را که دنبال کردم، دیدم خیره شد به اعلامیه فوت یک دختر بچه روی دیوار. با ناراحتی رو به من کرد و گفت: «خانوم! امشب یه فرشته به فرشته های خدا اضافه شد.» خیلی غصه خورد آن روز.

 

=اگر فقیری توی خیابان می دید برای کمک کردنش جوری رفتار می کرد که کسی نفهمد. پول را توی دستش می‌گرفت، بعد هم طوری که انگار می خواهد مصافحه کند، دست طرف را می گرفت و پول را می‌گذاشت کف دستش.

 

=یکبار که توی خیابان، عکس های شهدا را دید گفت: «این عکسا رو می بینی چقدر قشنگه؟ یه روزی میاد عکس من رو هم توی خیابون می زنن و زیرش می نویسن شهید مهدی مولانیا. وای چقدر با ابهته...»

چند ماه پیش از شهادتش که هنوز حرفی از مأموریت و رفتن به منطقه نبود، بعد از نمازش رو به من کرد و گفت: «اگه من رفتم و دیگه نیومدم بلند گریه نکنی ها!»

 

 =با هم کلیپ شهدا را نگاه می کردیم. خیلی گریه کرد و گفت: «داداش! یعنی می شه منم یه روز شهید شم؟» تعجب کردم و به شوخی گفتم: «پاشو برو به ریخت و قیافه ات نگاه کن! مگه شهادت اَلَکیه؟!»

با رفتنش ثابت کرد دین اسلام و فرهنگ شهید و شهادت با شاد بودن، منافاتی ندارد. می شود امروزی بود، زیبا پوشید، زیبا زندگی کرد و زیبا رفت.

 

=می گفت: «مادر! اگه یه روز شهید شدم، سرت رو بالا بگیر و بگو من پسری داشتم که در راه علی اکبر امام حسین علیه السلام دادم. ناراحتی نکنی ها! خدا رو شکر کن.»

حالا که رفته، افتخار می کنم. به این که توانستم درست تربیتش کنم. به این که سرفراز شدم. به این که مادر شهید شدم...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید روح الله شکارچی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۸ ق.ظ

تولد: مهرماه 1357

شهادت: نقطه صفر مرزی سردشت- 28/12/1390

مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم

=علاقه اش به شهدا را که نمی توان وصف کرد. هرجا کار برای شهدا بود، نفر اول حاضر می شد. از همه چیزش مایه می گذاشت. هر سال پای مراسم یادواره شهدای روستای فردو خواب و خوراک نداشت. خودش را به زحمت می انداخت تا مراسم به بهترین شکل برگزار شود.

=آخرین یادواره‌ای که برای شهدای روستا گرفتیم برای درست کردن یک جایگاه به شکل سنگر، نیاز به گونی‌های پر از خاک بود. با ماشین خودش چند تا گونی پر از خاک آورده بود. همه را هم گذاشته بود توی ماشینش. صندلی های ماشین خاک خالی شده بود. وقتی گفتم: «این چه کاریه؟ خوب یه چیزی مینداختی روی صندلی ها خاکی نمی شد». گفت: «این که گونی خاکه هر چیز دیگه‌ای هم که باشه می ذارم توش می یارم. چون برای شهداس کم نمی ذارم».

=نه اینکه از سختی کارش و از سختی مأموریت های گردان گله کند نه، این طور نبود اگر شکایتی هم داشت از دیر و زود شدن مأموریت هایش بود. شوق رفتن داشت روح الله. این قدر که یک بار گفتم: «با این همه سختی گردان تکاور چرا هنوز موندی؟» جواب داد: «این جا بین بچه های تکاور محبت و صفاییه که هیچ جای دیگه ای نیست». این مأموریت آخر را هم آن طور که من شنیده ام روح الله و دو شهید دیگر از رفتن معاف شده بودند؛ اما خودشان از فرمانده خواستند بروند بالای ارتفاعات. احساس وظیفه می کرد شاید؛ شاید هم بو برده بود خبرهایی است. نخواسته بود جا بماند.

=روستای ما 104 شهید در دوران انقلاب و دفاع مقدس تقدیم اسلام کرده است. می گفت من اولین شهید خاندان شکارچی هستم و صد و پنجمین شهید فردو. توی انفجار پادگان ملارد کرج یکی از بچه های فردو به شهادت رسید. رفقای روح الله سر به سرش می گذاشتند و می‌گفتند: «دیدی حرفت درست در نیومد!»     توی همین مأموریت آخری که رفتند گفته بود: «من بالای ارتفاعات برم شما سه تا تابوت پایین می یارین یکی شم من هستم». این بار درست گفته بود؛ شد صد و ششمین شهید روستای فردو.

 

=از من کوچکتر بود ولی درس های بزرگی یادم داد. با رفتنش آرام آرام دریچه های تازه ای از زندگی رو به رویم باز شده است. روح الله همیشه از من جلوتر حرکت می کرد. سر تا سر زندگی اش را که نگاه می کنم همین طور بوده. احترامی که به پدر و مادرم می گذاشت برایم یک درس بزرگ است سعی ام بر این شده تا بعد از او دقت بیشتری نسبت به پدر و مادرم داشته باشم.

  =پیش از اینکه روح الله پر بکشد خیلی به گلزار شهدا سر نمی زدم؛ اما حالا با رفتنش مشتری هر روزه این ستاره‌های هدایت شده‌ام. میان قطعه‌های مزار شهدا قدم می زنم، عکس هایشان را نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد وقف شهدا باشم، مثل روح الله.

 

=پدرش را که نگاه می کنی شکسته شده، اما مثل کوه استوار است. خاندان شکارچی توی جنگ چندان بی‌نصیب نبوده، رزمنده داشته اسیر داده و جانباز؛ اما...

 =مایه سرافرازی و سربلندی شان شده این پسر. روح الله را می گویم. هر چه از پدرش می خواهی که چیزی بگوید لب باز نمی‌کند. تنها، مدام، یک جمله. همین یک جمله کافی است تا دهانت را ببندد. می گوید روح الله برای رضای خدا رفته خدا را شکر که شهید شد. همین...

به قول برادرش، روح الله پرچم شکارچی ها را برده بالا.

=نشد یک بار تماسم را بی پاسخ بگذارد. مرامش نبود. اگر کارت می افتاد بهش به قول امروزی‌ها نمی‌پیچاندت. چند وقتی است که با بیماری آسم دست و پنجه نرم می کنم. یک بار ساعت 12و نیم شب حالم به شدت خراب شد. خس خس می کردم.  با هزار زحمت خودم را رساندم سر کوچه. ماشین گیرم نمی‌آمد. به ناچار با روح الله تماس گرفتم. فوری خودش را رساند، با اینکه صبح زود می‌بایست سرکار می‌رفت. پدر و مادرم را همراهش آورده بود که اگر کار به بستری شدن کشید از کارش نماند.

 

=می گویند وقتی آدم دلتنگی سراغش می آید، وقتی که در کش و قوس زندگی دنیا دلش به غلیان می افتد و طاقتش طاق می شود بهترین راه رسیدن به آرامش، گره زدن روح است با مبدأ کل. یادم است توی ایام فتنه و درگیری های تهران، یک گوشه کز کرده بود. حسابی رفته بود توی خودش. قرآن باز کرده بود و می خواند. خیلی درهم و گرفته. می گفت: «دلم خیلی گرفته دارم با قرآن خودم رو آروم می کنم».

=نوبت پستش بود. اما هنوز حاضر نشده بود. پست قبلی هم می بایست صبر می کرد تا روح الله بیاید. بالاخره با 5 دقیقه تأخیر سر و کله اش پیدا شد.

 با اتمام زمان پست، پاسبخش که برای تعویض پست های تعیین شده آمد، دید یکی هنوز پستش را تحویل نگرفته است. فهمید کار، کار روح الله است. پست را تحویل نداده بود. به خاطر 5 دقیقه دیر آمدن، 10 دقیقه بیشتر از اندازه معمول پست داده بود تا مدیون نباشد.

=هر زمان که می آمدیم برای مأموریت، تا وارد منطقه می‌شدیم می‌رفت وضو می گرفت. هوایش را داشتم، کار همیشگی اش بود. برایم سؤال شده بود این کارش. بالاخره دلم را به دریا زدم و علت کارش را پرسیدم. گفت: «من از بزرگی شنیدم که خاک جبهه مقدسه. اینجا هم برای ما حکم جبهه داره و مقدسه، به همین خاطر با وضو وارد می‌شم».

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مجتبی بابایی زاده

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ق.ظ

تولد: اندیمشک- 2/3/1362

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: بهشت زهرای اندیمشک

 

=وقتی می دیدیش با لبخند و روی باز می گفت خیلی مخلصیم وقتی هم که موقع خداحافظی می شد با همان روی خوش می گفت مخلصیم به خدا. صادقانه بود، اخلاصش...

 

=به حجاب ما اهمیت می داد. سفارش می کرد. خیلی تأکید داشت. کوچک که بودم برایم می‌گفت چطور چادر بپوشم، رفت و آمدم چطوری باشد. بزرگتر که شدم، گفت: «دیگه امسال به شما هیچی نمی گم چون می‌دونم دیگه به سنی رسیدی که می‌تونی تشخیص بدی. پس هر جوری که خودت صلاح میدونی رفتار کن.» شهید که شد انتظارش را داشتم دوباره وصیتی برایمان نوشته باشد. اگر نمی‌نوشت مجتبایی نبود که سراغ داشتیم.

 

 

=آغاز زندگی مشترکمان از اندیمشک بود. بعد از مأموریت های طولانی یک ماه، چهل روزه‌ مجتبی، رفتیم تهران. توی تهران هم کارش خیلی سنگین بود. صبح می‌رفت و شب می آمد. از در که وارد می شد خستگی از سر و رویش می بارید. با این حال، خنده روی لبهایش بود. وقتی از سختی کارش می گفت تعجب می کردم؛ از خندیدنش با این هم خستگی. زندگی مان طوری گذشت که هیچ وقت از بودن با او خسته نشدم. سه سال با هم زندگی کردیم. سه سالی که برای من انگار سی سال است. خوشحالی‌ام از این است که با این سه سال، آخرت خودم را ساختم.

 

 

 

 

=توی حرفهایش همیشه حرف از ولایت بود. غصه ولایت را می خورد. هر اندازه که سختی کارش بیشتر می شد می گفت: «حساب کن من کار خاصی نکردم کم آوردم، آقا چه طوری داره مشکلات رو تحمل می کنه.»

پیش از ازدواجمان یک دیدار خصوصی با آقا قسمتش شده بود. خیلی پرشور تعریف می کرد. طوری که آدم را می برد توی همان فضا. می گفت: «اون لحظه ای که آقا رو دیدم هی با خود می گفتم این منم الان اینجام؟!»

=رفتارش با ما خیلی خوب بود. من و مجتبی بیشتر از اینکه رابطه مان پدر و پسری باشد، شبیه دو تا دوست بودیم برای هم. یادم است می خواستم برنامه ای را از تلویزیون ببینم برخی از کلمات را درست نمی شنیدم. کنارم می‌نشست و کلمه به کلمه برایم تکرار می کرد. در باورم نمی گنجد که مجتبی بچه‌ این زمانه باشد.

 

 

=تازه رژیم صدام نابود شده بود و راه کربلا باز. هر وقت کسی از دوستان و آشنایان کربلا می‌رفت می‌گفتم: «مجتبی همه رفتن کربلا، ما نرفتیم.» می گفت: «ما هم حتماً می‌ریم.»

یک روز صبح آمد در خانه‌مان گفت: «یا علی... ظهر حرکت ...»گفتم: «کجا؟» گفت: «می خواهیم بریم کربلا اونم با پای پیاده...»

سفر خاطره انگیزی بود، یادم می آید آنجا جمعی شدیم و صحن ائمه را شستیم. به قدری خوش گذشت که نفهمیدم یک هفته چطور تمام شد. موقع برگشتن رفتیم برای خریدن سوغات. هر کس چیزی می‌خرید؛ اما مجتبی یک کفن خرید که نوشته هایش از تربت بود.

 همین کفن لباس برازنده ای شد برایش. لباسی برازنده‌ ملاقات با خدا...

 

 

 

 

=سر مزار شهدا که می رفت با حسرتی شیرین به عکس هایشان نگاه می کرد. نوشته های مزارشان را می‌خواند و انگار توی سکوتش با آنها حرف می زد. وقتی که همرزمانش شهید می شدند، عکس هایشان را توی قاب  می کرد  و به دیوار می زد. گوشه خانه موزه شهدا راه انداخته بود.

عکس شهید نوزاد، شهید صیادی، شهید ایثاری، شهید شفیع پور، شهید زلفی... مرداد ماه 1390 هم که علی پرورش شهید شد تصویرش را داد مثل بقیه درست کردند و اضافه کرد به موزه اش.

یک ماه بعد قابی دیگر، زینت بخش این موزه شد. قاب تصویر زیبای مجتبی در حال قنوت. قنوت شهید مجتبی بابایی زاده....

=شب عملیات اسمش توی لیست تیم هجوم نبود. قرار شد برای کار دیگری بماند. اما مجتبی با خودش قول و قرار دیگری داشت. صورتش را با چفیه ای پوشاند و با ما آمد. به نقطه مورد نظر که رسیدیم فرمانده-سردار شهید محمد جعفرخانی-آخرین توجیهاتش را انجام داد. وقتی درگیرشدیم چیزی نگذشت که دیدم مجتبی زخمی شده، فوراً خودم را به کنارش رساندم. سینه اش جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کاری از دستم بر نمی آمد. داشت زیر لب چیزی را زمزمه می کرد. سرم را به لبهایش نزدیک کردم. آرام آرام می گفت: «یا علی ابن ابی طالب ...یا علی ابن ابی طالب.»

 

 

=نه تنها روح ورزیده‌ای داشت که اگر نداشت الان عکسش را لابه لای عکس شهدا نمی دیدیم، استقامت جسمی اش هم عجیب بود. یادم است برای یکی از مأموریت های سخت و نفس گیر در جنگلهای شمال، پزشک تیم به او اجازه حضور نداد، چون پایش به شدت آسیب دیده بود. گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. درست و حسابی نمی توانست راه برود ولی باز هم آمد. نه تنها عصا زیر بغلش نگرفت، سنگین ترین سلاح را هم انتخاب کرد و انداخت روی دوشش. ایستاد تا آخر عملیات...

 

 

 

=سال که تحویل شد به همراه مجتبی رفتیم مقبره شهدای گمنام. یک غرفه زده بودند و توی آن عکس های شهدا به نمایش گذاشته شده بود. عکس ها را نگاه می کردیم و ناراحت بودیم، اما مجتبی می‌خندید. وقتی ناراحتی مان را دید گفت: «اینها همشون خوشبختن. اینکه ناراحتی نداره.»

حالا بعد از شهادتش، معنی آن خنده ها را می فهمم. مجتبی هم خوشبخت شد...

 

=علاقه زیادی به همرزمانش داشت؛ اما در این میان علاقه اش به شهید روح الله نوزاد از جنس دیگری بود. روح الله که شهید شد او دیگر مجتبای همیشگی نبود. پاهایش بر زمین سنگینی می‌کرد. شبی که روح الله به شهادت رسید، مجتبی با یکی از دوستانش در قم تماس گرفت و گفت: «به حضرت معصومه بگو من فقط شهادت میخوام نه چیز دیگه...»

=توی یک مصاحبه ای که هنوز هم موجود است از مجتبی خواسته اند واژه شهید را برایشان معنا کند. شنیدن معنای شهید از زبان شهید زیبا باید باشد: «نمی دونم چه جور بگم ولی می دونم اینا منتخبین خدا هستن... کسی هم که شهید می شه به درجه یقین ایمان می رسه. هرکسی شک پیدا نکرد نسبت به خدای خودش، نسبت به دین خودش، مطمئناً شهید می شه.»

به درجه یقین ایمان رسید. منتخب خدا شد؛ شهید شد...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید علی صیادی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۱۴ ق.ظ

تولد: لنگرود- 1/6/1356

شهادت:23 /3/1387 سانحه هوایی

مزار: گلزار شهدای لنگرود

=برای خواستگاری که آمد، دو سه بار با هم صحبت کردیم. آن موقع تیپ صابرین بود. سیر تا پیاز ، مشکلات و سختی‌های کارش را برایم گفت، همان اول، با صراحت و بدون رو دربایستی. ملاحظه اولین دیدارمان را نکرد و لابه لای حرف‌هایش گفت: «من جز شهادت از خدا چیزی نمی خوام.» با اینکه خودم خواهر شهید هستم، توی دلم خالی شد. با خودم گفتم جواب رد می دهم.

=انگار پدرم هم دلش راضی نبود به این وصلت. می گفت: «دامادای دیگه‌م پاسدارن نمی خوام این یکی هم پاسدار باشه.»

با این حال ایام اعتکاف ماه رجب، رفت دنبال تحقیق و پرس و جو توی لنگرود. امام جماعت محله شان را دیده بود و چند نفر دیگر را. درباره علی که پرسید، حسابی تعریفش را کرده بودند.

نمی دانم چه اتفاقی رخ داد که دلم نرم شد. با اینکه ترس از رفتنش تنم را می لرزاند وقتی دیدم ایمان و اخلاق خوبش را تأیید کردند، متقاعد شدم. پدرم هم راضی شد.

=عقدمان نیمه شعبان بود و عروسی هم شب عید غدیر خم. پیشنهاد دادم عروسی نگیریم و یک سفر زیارتی برویم مشهد. علی هم مخالفتی نکرد. اما چون پسر اول بود خانواده اش دوست داشتند مختصری هم که شده مراسمی باشد. همین هم شد. خیلی ساده و جمع و جور عروسی گرفتیم.

=دو روز بعد آمدیم تهران. شرایط شغلی علی طوری بود که باید تهران ساکن می شدیم. برایم سخت بود. دختر آخر بودم و وابسته به خانواده؛ اما خاطر علی این قدر خواستنی بود که رنج دوری از خانواده را برایم هموار کند.

=یکی دو هفته ای از زندگی مشترکمان می گذشت که خواب عجیبی دیدم. سه چهار شب پشت سر هم برادر شهیدم را می دیدم که با لباس خاکی جبهه آمده بود خانه مان. علی با لباس دامادی ایستاده بود و من هم با لباس عروس. شاید این نشانه ای بود برای اینکه به من بفهماند علی امانت است.

 آن موقع نفهمیدم...

=اولین ماموریتی که رفت نشستم به گریه کردن. حالا دوری او برایم سخت شده بود. هر چند بنا را از اول به این گذاشته بودم که وابسته اش نشوم ولی نشد. خودش هم می گفت: «این قدر به من وابسته نشو اول و آخر زندگی تنهاییه. فقط تنها کسی که توی این دنیا تو رو تنها نمی ذاره خداست.»

 

=دیر وقت هم که از مأموریت می آمد دوش می‌گرفت و می‌نشست پای حرف‌هایم. از اوضاع و احوال می پرسید، خبرهای جدید را می گرفت. بعد هم سجاده اش را پهن می کرد و نماز شب می خواند.

 

= یک روز که مثل همیشه از محل کارش آمد خانه، سفره ناهار را پهن کردم. نشست سر سفره. خواستم شروع کند که گفت: «شما بخور من نگاه می کنم!» فهمیدم روزه گرفته. دم ظهر با محل کارش تماس گرفته بودم اما چیزی نگفت. ترسیده بود که اگر بفهمم روزه گرفته برای خودم هم غذا درست نکنم.

=توی خانه سفید می پوشید. هم پیراهن و هم شلوار . همیشه همین طور بود. بین فامیل معروف شده بود به لباس‌سفید! چقدر هم زیبا می شد توی این لباس. نگاهش که می کردم توی دلم آفرین می گفتم به خدا برای آفریدن این بنده. واقعاً بنده بود.

=رفته بود میوه فروشی. وقتی آمد و پلاستیک میوه ها را دستم داد دیدم دو سه تا از میوه‌ها خراب است. پرسیدم: «خودت سوا کردی یا میوه فروش برات ریخته؟» جواب داد: «نه، خودم برداشتم.» گفتم: «چرا خراب‌هاش رو برداشتی؟» گفت: «دیدم طرف به من اعتماد کرده و اجازه داده میوه هاش رو سوا کنم، خواستم ضرر نکنه، چند تا از خراب هاش رو هم برداشتم.»

 

=جمعه ها برای خودش برنامه خاصی داشت. تا ساعت 11 صبح در خدمت خانواده بود. خرید می کرد، بچه را نگه می داشت. از آن ساعت به بعد برای خودش بود. نماز روز جمعه می خواند و نماز امام زمان را. غسل جمعه‌اش هم ترک نمی‌شد. یادم است یک جمعه خانه خواهرم مهمان بودیم. آن جا هم اجازه گرفت و غسل کرد، بی خجالت. می گفت: «کار خلافی که نیست، عمل به مستحبات دینه، خجالت نداره.»

=نماز که می ایستاد نگاهش می کردم. هنوز هم که یاد گریه‌های سر نمازش می افتم، بغض گلویم را می گیرد. با خودم می گفتم یعنی از خدا چه می خواهد چه حاجتی دارد که این طور التماس می کند، اشک می ریزد؟

=رفتار اشتباهی اگر از کسی می دید، مستقیم و بی پرده نمی گفت.  یک جوری غیر مستقیم بهش می فهماند که این کردار، ناپسند است. دوست نداشت طرف مقابل فکر کند دارد نصیحتش می کند.

 

=توی این چند سال زندگی مشترکمان یک بدخلقی از علی ندیدم. قهر و دعوایش را هم. بعضی وقتها زن های همسایه‌ پیش من از اخلاق شوهرهایشان گلایه می کردند. خیلی حرف‌هایشان برایم مفهوم نبود. چون این جور رفتارها را از علی ندیده بودم. طوری شد که آرزو می‌کردم یک بار دعوایم کند، قهر کند...

=عصبانی که می شد حرف نمی زد. سکوت می کرد و خشمش را می خورد. می ترسید توی این حالت، کلام درشتی از دهانش بیرون بیاید و باعث ناراحتی شود.

=زندگی مان سخت می گذشت ولی در عین سختی شیرین بود، چون علی بود. دل هایمان یکرنگ بود و همراه. همین برای یک زندگی پر از صفا و صمیمیت کفایت می کرد. هر چند حقوق کمی که داشتیم گاهی کفاف نمی داد.

 

=شهیدان، بودنشان برکت و رحمت است رفتنشان هم. شهادتش روی بستگان، اثر عجیبی گذاشته. همه علی و زندگی زیبایش را الگوی خودشان می دانند. جوان های فامیل مراسم عقدشان را کنار مزارش می گیرند، نماز که می خوانند یاد نماز خواندنش می کنند...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید داریوش رضایی نژاد

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۵۰ ب.ظ

تولد: آبدانان- ایلام- 20/11/1356

شهادت: عملیات تروریستی عوامل اسرائیل - تهران- 1/5/1390

مزار: آبدانان- ایلام

 

=از آن دسته آدم هایی نبود که از کودکی لای پر قو بزرگ شده باشد. از بچگی با نداری ساخته بود. برای خودش مردی بود در عین کودکی. زندگی توی یک خانواده پر جمعیت و نبودن پدری که خانواده را سپرده بود به خداوند و خودش را وقف جنگ کرده بود، داریوش را مرد بار آورد.

 

= خودش تعریف می کرد که توی آن شرایط سخت چقدر حواسش جمع بوده تا مبادا پدر و مادرش برای تهیه خوراک و پوشاک او به زحمت بیافتند. می گفت یک پلیور زمستانی داشتم که توی هوای بهاری و گرم آبدانان هم مجبور به پوشیدن آن بودم. خیلی از هم کلاسی هایم سؤال می کردند که گرمت نیست؟ چرا لباس خنک نمی پوشی؟ من هم می گفتم سرمایی هستم؛ اما این طور نبود، خیلی هم گرمم می‌شد، ملاحظه پدرم را می کردم. می دیدم که خرید لباس نو برای من در توانش نیست.

 

=از بچگی در مسابقات قرآن و نهج البلاغه مدارس شرکت می کرد. مقام استانی می آورد. حتی مقام کشوری هم آورده بود. شاید حاضر جوابی‌هایش هم با آیه های قرآن به خاطر همین انسش با کتاب خدا بود.

=به موسیقی سنتی ایرانی هم علاقه نشان می داد. تمامی دستگاه های موسیقی را می شناخت. روی همین حساب، تلاوت قرای قرآن مجید را با ظرافت خاصی گوش می داد. حتی یادم است آنقدر توی این زمینه آشنایی پیدا کرده بود که می گفت: «دلیل جا افتادن فلان قاری مصری اینه که با توجه به معانی آیات صداش رو بالا و پایین می کنه».

=هوش و زکاوتش مثال زدنی بود. تازه شانزده سالش شده بود که دیپلم گرفت. وارد دانشگاه که شد توی همه مقاطع تحصیلی‌اش جزو رتبه‌های اول و به قول دانشجو ها معدل الف دانشکده بود.

=توی آن محیطی که شروع به کار کرد هم سرآمد بود. با اینکه نسبت به دیگر همکارانش کم سن‌ترین به شمار می آمد، محل رجوع دیگران بود. این همه تواضع و فروتنی در کنار بار علمی بالای او در نوع خودش بی نظیر بود. نه تنها از این علم برای تفاخر و شاید سرکوب و بزرگ تر مآبی کردن برای دیگران استفاده نکرد برعکس همه توانایی اش را برای کمک به سایرین به کار می گرفت.

=سرش توی کار خودش بود. برایش مهم نبود که دیگران در کنارش چه نقشه هایی برای به زیر کشیدنش  در سر می پرورانند. خودش هم می دانست ولی چیزی نمی گفت آنقدر که دیگر صدای من را هم درآورد. می گفت: «می دونم فلانی دنبال چیه و چی کار کرده، ولی من باید کار خودم رو انجام بدم. همین رفتار من اثر خودش رو می‌گذاره».

=دنبال این نبود که تنها خودش به مدارج بالای علمی برسد. دوست داشت اگر می تواند برای ارتقای سطح علمی دیگر همکارانش کاری بکند. گاهی که برای جستجوی مطلبی خاص پای اینترنت می نشست اگر چشمش به مطلبی می خورد که به نظرش برای پیشرفت کار یکی از همکارانش مناسب بود آن را ذخیره می کرد و در اولین فرصت در اختیارش قرار می داد.

 

=یکی از دوستانش تازه خانه ساخته بود با هزار جور سختی و قرض و قوله. خیلی توی مضیقه بود. داریوش شرایطش را می دانست. چون مهندسی برق خوانده بود، تصمیم گرفت کار برق کشی خانه دوستش را انجام دهد. با این جایگاه علمی هیچ وقت با خودش نگفت که شاید کسر شأن من باشد. نسبت به مشکل دیگری بی تفاوت نبود. همین که می توانست با این کارش باری از دوش دوستش بردارد برایش یک دنیا ارزش داشت. کاری که حتی برای خانه خودمان انجام نداد. چراغ خانه دوستش را روشن کرد تا چراغ خانه آخرتش روشن باشد.

 

=کارهای خیرش پنهانی بود نه مثل خیلی ها که شاید یک کار کوچک را آن قدر جلوه می دهند تا در نظر همگان بزرگ نشان دهد. هر سال در ماه رمضان و روز تاسوعا نذری می داد. خیلی مخفیانه پولش را می‌فرستاد آبدانان برای پدرش. نذری که هزینه‌اش صرف فقرای آبدانان می شد. تأکید می کرد که مبادا کسی بفهمد از طرف اوست. یکبار هم هزینه مداوای فرزند یکی از اقوام بی بضاعتشان را فرستاده بود. باز هم با این درخواست که کسی از ماجرا بویی نبرد.

=به‌واسطه مقالات علمی اش از کشورهای اروپایی پیشنهاد کار داشت. ایمیل پشت ایمیل و وعده و وعیدهای دانشگاه های اسپانیایی و آلمانی. از حقوق بالا گرفته تا بهترین امکانات رفاهی و علمی. هیچ کدام از ایمیل ها را جواب نمی داد. من که خیلی دوست داشتم؛ اما او زیر بار نمی رفت. حتی برای تحریک کردنش، آینده خودم و آرمیتا را بهانه کردم. انگار نه انگار. می گفت: «اصلاً نمی تونم فکر این رو بکنم که از ایران بریم. مطمئنم یکسال دوام نمیارم. اگه من تخصصی دارم بهتره توی ایران به کار گرفته بشه، برای آباد کردن کشور خودم باشه نه یک کشور بیگانه...»

=توی همه کارها حسادت وجود دارد و در مسیر پیشرفت علمی افراد هم این زشتی اخلاقی بیشتر نمود پیدا می کند. نه که داریوش بخواهد به کسی حسادت کند، دل دریایی اش آن قدر وسعت داشت که حتی اگر نزدیک ترین همکارش هم چشم طمع به جایگاه علمی و شغلی اش داشته باشد باز پای خود را از دایره اخلاق و انسانیت فراتر نگذارد. روز آخر زندگی کوتاه و پر برکتش وقتی متوجه شد که یکی از دوستانش قصد دارد با ترفندی جانشینی او را در پروژه ای خاص در دست بگیرد تمامی کارهایی را که روی آن پروژه انجام داده بود دو دستی تقدیمش و گفت: «خودت رو به زحمت نیانداز من قبلاً زحمتش رو کشیدم».

طرف خشکش زده بود از این برخورد.

 

=خودش که دوست داشتنی بود صلح و دوستی را هم دوست داشت. این اواخر دو تا از دوستان صمیمی‌اش سر مسئله‌ای با هم مشکلی پیدا کرده بودند که منجر به ناراحتی و قهر شده بود. می خواست هر طوری شده این دو نفر را با هم آشتی بدهد. رفته بود برای پا در میانی. پیش هر دو تایشان رفته بود و از جانب نفر دیگر خوبی آن یکی را گفته بود؛ حالا چیزی که اصلاً طرف نگفته. طوری که باورشان شده بود. دوست نداشت که این قضیه بیشتر از این کش پیدا کند. کارش هم نتیجه داد. از آخرین کارهای ثواب عمرش.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد جواد فرهنگی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۷ ب.ظ

تولد: تبریز – 3/5/1357

شهادت: اغتشاش دانشگاه تبریز- 20/4/1378

مزار: گلزار شهدای وادی رحمت تبریز

=پسر پنجم مرحوم حضرت آیت الله حاج میرزا علی آقا بستان آبادی است. از کودکی تحت سرپرستی و تربیت ابوی بزرگوارش رشد و تعالی پیدا کرد. مرحومِ میرزا، خاطر محمد جواد را خیلی می خواست. سفارش پشت سفارش که:«رعایت محمدجواد را بکنید،  اذیتش نکنید. قدرش را بدانید. او در آینده شخصیت بزرگی خواهد شد و دشمنان زیادی خواهد داشت.»

   =دیپلمش را که گرفت پایش به حوزه باز شد. راهنمایی‌های برادر بزرگش و توصیه‌های مرحوم بستان آبادی تاثیر زیادی در قرار گرفتنش توی این مسیر داشت.

=خودم علاقه مند به حضور در حوزه بودم. دوست داشتم راه پدرم را ادامه بدهم؛ اما شرایط انقلاب و جنگ می‌طلبید که در سپاه خدمت کنم. روی همین حساب محمد جواد را به سمت دروس حوزوی و کسب علم و دیانت از محضر علما و بزرگان سوق دادیم. با این امید که چراغ علم و دین در خانه‌مان خاموش نشود.

محمد جواد چلچراغ شد با شهادتش...

=با هوش سرشار و استعداد بالایی که داشت چیزی نگذشت که از شاگردان ممتاز و برجسته حوزه علمیه ولیعصر عج تبریز شد. در یادگیری علوم حوزوی شوق بسیاری از خود نشان می داد. این اشتیاق در کنار اراده و عزم راسخش او را در میان بقیه درخشان کرد تا جایی که حضرت آیت الله مصباح یزدی با اطلاع از هوش و ذکاوت محمد جواد، برای ادامه تحصیل دعوتش کرد به قم.

= اگر چه درس را پر شور و حرارت ادامه می داد و خودش را سرگرم مسائل حاشیه ای نمی کرد؛ اما طلبه ای به روز بود. تحلیل های قوی و خوبی داشت. طوری که توی مسائل سیاسی، راهنما و روشنگر دیگر طلبه ها شد. در این میان خودسازی و تهذیب نفس را هم فراموش نمی‌کرد.

=اخلاق اسلامی، سرلوحه رفتارهایش بود. در بین طلبه ها شخصیتی آرام، متین و با وقار نشان می داد. شوخی بی جا نمی کرد. تواضع و فروتنی از سر و رویش می بارید.

=روحیه بسیجی را در خودش پرورانده و حفظ کرده بود. جنب و جوش زیادی داشت؛ هم در عرصه سیاسی و هم در فعالیت های اجتماعی. در اردوهای زیارتی و سفر به مناطق عملیاتی جنوب با شور و اشتیاق خاصی شرکت می کرد. برای انجام فعالیت های فرهنگی هم اهمیت ویژه ای قائل بود. کمک به برگزاری کنگره های شهدا، برپایی مجالس عزاداری، نمایشگاه های کتاب و تصاویر، کلاس های تربیتی- آموزشی بسیج طلاب نمونه ای است از فعالیت های او.

=سخنان حضرت آقا همیشه نصب العینش بود. می نشست و صحبت‌های ایشان را به دقت مطالعه می کرد. به این هم راضی نمی شد. آنقدر مرورشان کرده بود که توی صحبتهایش یا لابه لای بحث های سیاسی عبارت ها و جملاتی را به کار می برد که حضرت آقا فرموده اند.

=روزهای پر از آشوب تیرماه سال 1378 هیچ وقت از یاد مردم ایران نخواهد رفت. روزهایی که حادثه اسفناک کوی دانشگاه تهران، قلب همه دلدادگان انقلاب و نظام اسلامی را به درد آورد. محمد جواد هم قربانی ادامه این آشوب بود. آشوبی که روز بیستم تیر ماه در تبریز به پا شد.

    =آن روز به دنبال درگیری‌های کوی دانشگاه تهران، تجمع اعتراض آمیزی از سوی انجمن اسلامی دانشگاه تبریز برگزار شد. هنوز مدتی از این تجمع نگذشته بود که کنترل اوضاع از دست انجمن اسلامی درآمد. تعدادی از دانشجویان با تحریک عده ای آشوبگر به سمت در اصلی دانشگاه روانه شدند. تلاش مسئولین برگزاری تجمع برای جلوگیری از خروج دانشجویان بی اثر بود تا جایی که سخنرانی استاندار شهر که به عنوان میهمان برنامه دعوت شده بود با سرو صدا و شلوغی و هو کشیدن دانشجویان ناتمام ماند.

  =توی این گیر و دار، حتی صدای اذان مانع از آشوبگری نشد. همزمان با اقامه نماز، آشوبگران به طرف رهگذران خیابان مقابل دانشگاه حمله ور شدند و عده‌ای را به شدت زخمی کردند. ادامه آشوب، تخریب بانک‌ها و مراکز دولتی و عمومی و غارت بیت المال را به همراه داشت. هر چند پیشروی آنان با حضور نیروی انتظامی و یگان ویژه تا حدودی متوقف شد؛ اما در سمتی دیگر حوزه 2 بسیج شهری با نیروهای محدودش مورد حمله ناجوانمردانه واقع شده بود. سنگ و تکه های آجر بود که به سمت نیروهای بسیجی پرتاب می شد. هدف، تصرف حوزه و دستیابی به سلاح های داخل آن بود.

 =با وخامت اوضاع، حوزه بسیج از نزدیک‌ترین محل دسترس، یعنی حوزه عملیه ولی عصر درخواست کمک می کند. محمد جواد به همراه تعدادی از طلاب آماده یاری می شوند. با حضور آنها در صحنه، درگیری به اوج خودش رسید. بسیجیان از پشت بام ساختمان های اطراف دانشگاه که حالا به تصرف آشوبگران افتاده به طرز وحشیانه ای، هدف سنگ ها و تکه پاره‌های آجر قرار گرفتند. حتی به آمبولانس هایی که برای انتقال مجروحین آمده بودند، حمله می شد.

=بر اثر همین سنگ پرانی ها، محمد جواد از ناحیه مچ پا مجروح ‌شد، اما از پا ننشست و لنگ لنگان، مبارزه را ادامه داد تا اینکه موعد دیدار فرا رسید. با نقش زمین شدن او، دوستانش به خیال اینکه شاید سنگی خورده و بی حال افتاده، بالای سرش می رسند؛ اما بدن غرق به خون او را می بینند و سینه‌ای شکافته شده از گلوله‌ کینه‌ منافقین.

لحظه وصال رسید. دیگر رساندن او به بیمارستان کار بیهوده‌ای بود. تلاش پزشکان کارگر نیفتاد. محمد جواد فدایی ولایت شد.   

بخشی از پیام امام خامنه ای به مناسبت حوادث تیرماه 1378 تبریز:

«برای روح پرفتوح طلبه جوان شهید محمد جواد فرهنگی بستان آبادی که اینجانب پدر مرحوم ایشان را به نیکی می شناختم، طلب علو درجات داشته و برای خانواده و دوستان و مردم شریف تبریز از خداوند متعال طلب صبر و اجر دارم.»   

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مهندس مصطفی احمدی روشن

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۵ ب.ظ

تولد: همدان- 17/6/1358

شهادت: عملیات تروریستی عوامل اسرائیل- تهران- 21/10/1390

مزار: گلزار شهدای امامزاده علی اکبر چیذر- تهران

 

=فرزند دوم آقا رحیم است. زیر دست مادری پرورش پیدا کرده که برای تربیت و تحصیل فرزندانش چیزی کم نگذاشته. در یک خانواده مذهبی که از همان اول، بچه هایشان را با اسلام و دین و دیانت آشنا کرده اند. مصطفی وقتی به دنیا آمد ضعیف بود، پوست و استخوان. اما همین کوچولوی دو کیلویی یک روز تاریخ ساز این کشور شد و خار چشم اسرائیل.

=الگوی خودش را حاج احمد متوسلیان می‌دانست. حاج احمدِ محکم و با صلابت؛ حاج احمدی که پنجه گذاشت در پنجه اسرائیل. همین شخصیت خدشه ناپذیر حاج احمد را مصطفی توی سرتاسر زندگی اش وارد کرده بود. برای سایت نطنز خیلی زحمت کشید. پای مسئولیتی که آنجا داشت محکم و قاطع ایستاد.

=نه ماه منتظر پذیرش در سایت بود تا اینکه سال 83 به عنوان کارشناس وارد سایت شد. نه آقا زاده بود نه سفارش شده. نتیجه تلاش خودش بود. بیشتر از اینکه دنبال مقاله و تحقیق باشد، اهل کار بود، آن هم کار جهادی. سرعت بالایی داشت در این پیشرفت علمی. گاهی به شوخی می گفتیم مصطفی سوار اتوبوس تندرو شده! پیشنهادهای کاری زیادی داشت، با حقوق بالا، بی خطر و درکنار خانواده. این ها برایش مهم نبود. مهم تکلیفش بود و تکلیفش را کار در انرژی هسته ای ایران می دانست.

=پای بیت المال مسلمین که وسط می آمد با کسی شوخی نداشت؛ کوتاه نمی آمد. پروژه‌ای خاص را داده بودند به یکی از همکارانش. 5- 6 ماه بود که دست دست می کرد. کار پیش نرفته بود. فشار زیادی به مصطفی وارد می شد. شرایط تحریم هم که این فشار را دو چندان می کرد. رفته بود پیش طرف. اعتراض کرده بود که: «این چه وضعیه؟ 5-6 ماهه این همه پول بیت المال زیر دستته، کاری نکردی؟» فرصت دوباره خواسته بود. مصطفی هم خیلی رک گفته بود: «نه. وسایلت رو جمع کن برو، این پست از الآن تحویل فلانیه.»

 

=عمل به تکلیف. همه زندگی مصطفی دور مدار این عبارت می گردد. گاهی می شد که 12 روز یکبار می آمد خانه. بعد از انجام موفقیت آمیز غنی سازی، وضعیت آمدنش بهتر شد. وقتی که مدیر بازرگانی سایت شد سه روز اول هفته آنجا بود آخر هفته ها تهران. اما چه بودنی. باز هم از اول صبح می‌رفت، هوا که تاریک می‌شد می آمد خانه. هفت سال با هم زندگی کردیم؛ اما سرجمع که حساب کنی دو سال کنار هم نبودیم.

 

=اهل شعار دادن نبود. ولایتی بود نه اینکه فقط چفیه ای بیاندازد یا مثلاً پشت زمینه تلفن همراهش عکس مقام معظم رهبری باشد. در عمل ثابت کرده بود که پای کار ولایت ایستاده. هر وقت منزل بود و صحبتهای حضرت آقا پخش می شد، شش دانگ حواسش را جمع می کرد به کلام رهبری. دغدغه های آقا را سر مسئله هسته ای ایران به خوبی درک می کرد. بارها شنیدم که می گفت: «آقا روی این سایت خیلی حساسه.»

 این نهایت ولایت پذیری یک جوان نسل سوم انقلاب است. وقتی می بیند سایت نطنز، کانون توجه نایب امام زمان شده، همه زندگی اش را می گذارد پای پیشرفت آن.

این است تفاوت مصطفی با ما. با مایی که جا مانده ایم...

=با این همه، بی ادعا بود مصطفی. مردی که یکی از نفرات اصلی غنی سازی اورانیوم بود، مردی که ورود ویروس خرابکار استاکس نت را به سایت نطنز کشف کرد. هیچ وقت از این ها چیزی نگفت. موقع تقدیر و تشکر هم که شد، افراد دیگری رفتند برای دیدار رئیس جمهور و بعدش هم حج عمره. دم در نمی داد. کارش را برای خدا کرده بود. آن که باید می دید، دیده بود.

 

=خدا نخواست مصطفی توی این دنیا هم بی مزد بماند. به جای عمره، تمتع قسمتش شد. حاجی شد؛ اما نه به عنوان یک دانشمند بلند پایه ایرانی. به عنوان خدمه و انباردار کاروان حجاج رفته بود. خدا این طور می‌خواستش، همان طور که بود. خاکی و بی ریا...

=نماز خواندنش دیدنی بود. آداب خودش را داشت. سجاده ای پهن می کرد و می ایستاد به نماز. قنوت که می‌گرفت، انگشتر عقیقش را بر می گرداند کف دستش. آن وقت دعا می کرد. وقتی که می خواست سلام بدهد پیش از ادای سلام آخر-السلام علیکم و رحمه الله و برکاته- مکث می کرد. همیشه همین طور بود. دلیل این کار را بعدها از زبان یکی از همکارانش شنیدم. گفته بود: «من اون موقع احساس می کنم دارم به امام زمان سلام می دم.»

=مصطفی همه کارهایش برای رسیدن به رضایت امام زمان بود. رفتنش، خندیدنش، غذا خوردنش، همه و همه. خیلی پاپی‌اش می شدم که از این کار بیرون بیاید. دیگر از این جور زندگی کردن و نبودن مصطفی خسته شده بودم. نارضایتی‌هایم را که دید حجت را برایم تمام کرد. گفت: «خدمت عالمی بودیم. سئوال کردم ظهور کی اتفاق می افته؟ اون عالم فرمودند بستگی داره شما توی سایت نطنز چه کار کنید؟»

 با این حرفش انگار دهانم را قفل زد.

 

=کارش همه زندگی اش بود، ولی نه آن طور که من و علیرضا را فراموش کند. خیلی زیرک بود. می دانست حالا مثلاً بعد از چند روز که به خانه آمده باید یک جوری نبودنش را جبران کند.  با این که خستگی از سر و رویش می بارید و حالی برای خندیدن نداشت از در که می آمد، لبخند روی لبش بود. بعد هم اصرار می‌کرد برای شام برویم بیرون. می خواست از دلم در بیاورد این نبودن هایش را. نگاهم به چشم هایش که از نخوابیدن، سرخ شده بود، می افتاد تا ته قضیه را می خواندم. از او اصرار و از من که لازم نیست.

 

=شهید ما لباس خاکی نداشت. چفیه و سربند هم. کت و شلوار می پوشید؛ اما واقعاً توی میدان جنگ ایستاده بود. میدان جنگ هسته ای ایران با ابرقدرت های جهان.  قنوت که می گرفت، دعای فرج می خواند. سوره فتح و سوره نصر هم پای ثابت نمازش بود. همه این ها نشان می دهد عزمش را جزم کرده بوده برای مقابله با دشمنان داخلی و خارجی. شهید جنگ نرم؛ مصطفی احمدی روشن...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد محرابی پناه

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۲ ب.ظ

تولد: آران و بیدگل- 20/6/1364

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: گلزار شهدای هلال بن علی(ع) آران و بیدگل

Description: F:\شهدای جنگ ندیده\محمد محرابی پناه\دیدار و مصاحبه با خانواده تکاور شهید محمد محرابی پناه (قسمت دوم) - مرکز مستندسازی و نشر خاطرات شهدای شهرستان آران و بیدگل_files\CLOSE.gif Description: F:\شهدای جنگ ندیده\محمد محرابی پناه\دیدار و مصاحبه با خانواده تکاور شهید محمد محرابی پناه (قسمت دوم) - مرکز مستندسازی و نشر خاطرات شهدای شهرستان آران و بیدگل_files\CLOS.gif

=چون خودم نظامی بودم از کودکی به سپاه و نظامی گری علاقه داشت. بعضی از کلاس‌های آموزشی، محمد را همراه خودم می بردم. بسیاری از کارهای عملی نظامی را در همان سن و سال کودکی انجام می داد.

 

=هیچ وقت نگذاشتم رابطه بین مان پدر و پسری باشد. بیشتر مثل یک دوست و رفیق در کنارش بودم تا پدر. حتی همبازی فوتبال دوران کودکی اش می شدم.  تیر دروازه را خودمان می ساختیم، توپ می خریدیم و توی کوچه با دوستانش بازی می کردیم.

 

=کم کم بزرگ شد و قد کشید. یک وقت سر حساب آمدم، دیدم درسش تمام شده و ثبت نام کرده دانشگاه آزاد. ترم اول که رفت، درس می خواند؛ اما آن محمد شاد و سرحال همیشگی نبود. علتش را هم که می‌پرسیدم، می گفت: «محیط دانشگاه، محیط خوبی نیست. یک سری از افراد میان که اصلاً کاری به درس ندارن.»

 

=ترم اول، درسش را با معدل خوبی تمام کرد. موقع امتحان های ترم دوم بود. آمد کنارم نشست و گفت: «بابا، من نمی خوام دیگه برم دانشگاه.» خیلی ناراحت شدم.  مثل هر پدری آرزویم بود پسرم درس بخواند و برای خودش کسی شود. نشستم پای صحبت هایش. سفره دلش را برایم باز کرد و گفت: « شما دوست داری من آدم سالمی باشم یا اینکه فقط بهم بگن مهندس؟» گفتم:« من هر دوتاش رو دوست دارم. هم اینکه سالم باشی هم اینکه بهت بگن مهندس. چه عیبی داره؟» جواب داد: «تا امروز می کشیدم، امروز دیگه نمی کشم. جایی که استاد به من بگه چرا با این لباس اومدی؟ این لباس، لباس یه امّله! اومدی دانشگاه باید مثل دانشجوها باشی! دیگه من به خودم اجازه موندن تو این محیط رو نمی دم.»

 قبول کردم و گفتم: «هر جوری که دوست داری.» قول مردانه ای داد و گفت: «قول می دم هر جا باشم نون حلال دربیارم.» یکسال و نیم درس را رها کرد. شش ماه اول رفت فنی و حرفه ای کاشان یک دوره برق دید. هم برق خانگی، هم برق صنعتی. بعد از آن چند ماهی کارهای برق کشی انجام می داد.

=یک روز دوباره آمد خانه و گفت: «نمی رم برق کشی!» گفتیم: «اینجا دیگه چرا؟ » با ناراحتی جواب داد: «پیمانکاری که قرارداد بسته، پول عجیبی از طرف قراردادها می گیره. این پول ها خوردن نداره، حلال نیست.» گفتیم: «خوب اختیار با خودته. چی کار می خوای بکنی؟» گفت: «فعلاً  میرم کشاورزی تا ببینم چه طورمی شه.»

= گذشت تا اینکه دانشگاه امام حسین سپاه ثبت نام کرد و قبول شد. وقتی جواب آمد که قبول شده، گفت: «بابا یه خواهشی ازت دارم. وقتی از سپاه برای تحقیقات میان به دوستات سفارش منو نکنی. بذار واقعیت رو بگن. اون چیزی که حقمه. نمی خواهم خدای ناکرده پارتی بازی بشه، بگن چون پسر فلانیه قبول شده.» توی آن مرحله هم قبول شد و رفت دانشگاه امام حسین علیه السلام.

=یک روز تماس گرفت، گفت: «می خوام برم تیپ صابرین، چه طور صلاح می بینی؟» گفتم: «اونجا مشکلات خاص خودش رو داره؛ اگه می تونی تحمّل کنی هر جا دوست داری برو.»

استخاره گرفته بود. دلش رضا بود به رفتن. فقط می خواست دل من هم راضی باشد.

 

=محمد فرشته ای بود که سهم من از زندگی با او فقط شش ماه شد. توی همین شش ماه، حسابی روی من تاثیر گذاشت. آنقدر که فکر می کنم همیشه مدیونش هستم. هم از لحاظ اخلاقی باعث ترقی شد هم مشوقی بود برای پیشرفت های علمی‌ام.

هیچ وقت تنهایم نمی گذاشت حتی بعد از شهادتش هم تنهایم نگذاشته...

 

=درست است که خیلی وقت ها خانه نبود؛ اما وقتی از مأموریت می آمد، اول از هر چیزی بساط سفر را جور می کرد. خوش سفر هم بود. روز خواستگاری از سفر و اینکه افراد را باید در سفر شناخت می گفت. مدت کمی با هم زندگی کردیم؛ اما توی همین مدت کوتاه، خاطرات زیادی برایم به جای ماند از همین سفرها.

خوش سفر بود این سفر آخر را هم، خوشْ سفر کرد.

 

=صدای اذان که بلند می شد. محمد هم بلند می شد، تمام قامت. می ایستاد رو به روی خداوندی که زود او را از من گرفت. برای خودش بود و برای خودش برد. شاید نماز شب خواندن های زیبایش بود که خریدنی شد. وقتی توی دل شب، شروع می کرد به خواندن نماز شب، دیدنی می شد انگار که توی این دنیا نبود.

=ناراحتی از پدر و مادر ممکن است برای هر کسی پیش بیاید. شاید هم خدای ناکرده خواسته یا ناخواسته بی‌احترامی کند یا داد و فریادی راه بیاندازد. ابداً این رفتار را از محمد ندیدم. اگر ناملایمتی هم رخ می‌داد بی احترامی که جای خود، به خودش اجازه نمی داد حتی رفتار تندی داشته باشد. آنقدر روی خودش کار کرده بود که توی این جور مواقع حرفی نزند یا رفتاری نداشته باشد که پدر و مادرش را برنجاند.

می گفت: «باید به پدر و مادر احترام گذاشت. باید دستاشون رو بوسید. هرچقدر هم بهشون خوبی کنیم، بازم گوشه‌ای از زحمتاشون رو جبران نمی کنه.»

=رفتار و کردارش را که می دیدم حس می کردم با بقیه فرق دارد. بهترین بود. این را به خودش هم می‌گفتم. مال زمین نبود؛ مال این دنیایی که همه اش آلودگی است و دوری از خدا. آسمانی بود. غبطه می خوردم بهش. به رفتارهایش به کارهایی که برای خدا می کرد.

=خوشحالی ام را که می دید خوشحال می شد، دنیا را انگار داده بودند توی بغلش. با کوچکترین هدیه هم که شده سعی می کرد دلم را به دست بیاورد. هیچ وقت کاری نکرد که باعث ناراحتی و دلخوری‌ام شود. با این حال وقتی که می خواست به مأموریت برود، حلالیت می طلبید؛ بعد هم می گفت: «ببخش که همیشه باید چشم به‌راه من باشی. ببخش که باید تنها باشی.»

 

=کم ندیده بودم شهدایی را که روزهای آخر عمر با برکتشان به تلاطم می افتادند. پر جنب و جوش، همه کارهای دنیایی شان را سر و سامان می دادند. محمد هم این اواخر با کارهایی که می کرد، آرام آرام رفتنش را برایم ملموس کرد.

=یک ماشینی فروخته بود که هنوز به نام خریدار نکرده بود. تازه سندش هم به نام شخص دیگری بود. افتاد دنبالش. دو روزه سند را به نام زد... تمام بدهی هایش را پرداخت. حساب های بانکی اش را هم راست و ریس کرد. فهمیدم که دیگر ماندنی نیست.

= شب نوزدهم ماه رمضان بود. گفتم: «بیا با هم بریم احیا. همه دوستان و فامیل هم هستن.» گفت: «نه نمیام. اگه قرار باشه بریم دوست و فامیل رو ببینیم دیگه از دعا غافل می شیم.»

 تنهایی رفته بود مسجد محل با یک قرآن و مفاتیح. شب بیست و یکم هم به همین شکل.

=شبی که برای رفتن آماده می شد، یک جور دیگری شده بود. افطاری اش را که خورد، رفت همه لباس هایش را مرتب کرد. همه نامه های دوران تحصیلش را یک جا گذاشت و نامه های دوران بعد از تحصیلش را جای دیگر. کاغذهای باطله را هم از میان آن ها جدا کرد و به مادرش داد تا از بین ببرد. مادرش نشسته بود و همه کاغذهای باطله را خرد خرد می کرد که یک مرتبه محمد با سرعت، وارد اتاق شد و پرسید: «کاغذها کجاست؟» مادرش جواب داد: «پاره کردم و ریختم دور.» سرش را تکانی داد و گفت: «کارم رو زیاد کردید! وصیت نامه ام رو نوشته بودم که با کاغذهای باطله پاره شد.»

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد سهرابی ثانی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۳۹ ب.ظ

تولد: روستای آبگاهان لنده- 30/6/1363

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 30/6/1390

مزار: شهرک سر آسیاب لنده

 

=دوران کودکی اش به سختی گذشت. طعم فقر و نداری را به خوبی چشیده بود. هم سن ما بود؛ اما در کنار خواندن درس، به پدرش هم کمک می کرد.

=صوت زیبایی داشت. تلاوت قرآن هر روز صبح توی مدرسه با محمد بود. با همین صدای دلنشین، ایام محرم مداحی می کرد برایمان.

 =پیش از محمد وارد سپاه شده بودم. علاقه مند بود. هر زمانی که مرخصی دوران آموزشی را می آمدم، سراغم می آمد. از سپاه و مراحل گزینش آن پرس و جو می کرد. بالاخره وارد سپاه شد.

=برای آمدنش به سپاه تنها انگیزه شغلی نداشت. این به خوبی از رفتار و اخلاقش معلوم می شد. با اینکه درجه دار بود به اندازه یک افسر، اطلاعات نظامی داشت. تمام دغدغه اش پاسداشت نظام و انقلاب بود.

=همیشه از امام خمینی به نیکی یاد می کرد؛ از نعمت هایی که انقلاب برای مردم به ارمغان آورده. می گفت: «وضعیت آموزش و تحصیل اوایل انقلاب یادته؟ الآن شهرِ به این کوچیکی ما هم دانشگاه داره. همه اینا رو مدیون امام و انقلاب هستیم.»

=پشتکار و اراده محکمی داشت. نداری خانواده و ورود به نظامی گری، مانع از درس خواندنش نشد. توی دانشگاه، رشته حسابداری می خواند. یادم است دوستان دانشگاهی اش که تنها مشغله شان درس خواندن است برای فهم درس و حل اشکالاتشان از محمد کمک می گرفتند. محمدی که هم درس می خواند هم کار می کرد.

=معدل الف دانشگاه بود اما این راضی اش نمی کرد. می گفت باید بیشتر از این باشد.

=برای وقتش برنامه داشت. اگر 24 ساعت می رفت مرخصی، برایش برنامه می ریخت. صله رحم؛ انجام کارهای شخصی، کمک به پدر و...

دیدن اقوام و دلجویی از آنها برایش اهمیت داشت. وقتی می آمد، به همه فامیل سر می زد.

 

 =توی این چند سالی که هم‌خانه بودیم چیزی که بیش تر در ذهنم مانده سحرخیزی اش بود. خیلی غبطه می خوردم به این حالتش. هر شب تا دیر وقت بیدار می ماندیم ولی محمد سر شب می خوابید. اذان صبح بلند می شد نمازش را می خواند؛ اول وقت. دیگر نمی خوابید. صبحانه اش را درست و حسابی می خورد. بعد هم می رفت سر ایستگاه و منتظر سرویس می شد. همیشه سر وقت پادگان بود. آن وقت ما صبحانه نخورده، از سرویس جا می ماندیم.

 

=تهیه غذا هر روز با یک نفر بود. زمانی که نوبت محمد می شد، هم نان داغ و تازه می خوردیم هم غذای گرم. از بس وظیفه شناس بود. نوبت ما که می شد نان بسته ای بود و غذای کنسرو شده!

 

=موقع تقسیم خرج و مخارج خانه که می شد، احتیاط می کرد. توجه داشت ذره ای کم و زیاد نباشد. توی محیط کار هم که بودیم مراقبت می کرد از اموال بیت المال استفاده شخصی نکند.

 

=نماز اول وقت را از دست نمی داد. اگر در منزل بودیم که همان‌جا وگرنه هر جای شهر که مسجد می دید اول نماز را می خواندیم و بعد حرکت می کردیم به طرف خانه. حتی نماز صبح را اول وقت به جا می آورد. سحر خیزی اش طوری بود که با اذان، نماز صبح را می خواند.

=تحلیل سیاسی داشت. روزنامه می خواند. بحث می کرد. نظر می داد. منتقدی بود برای خودش.کتاب ها و جزوه های سیاسی را که سپاه در اختیار قرار می داد، مطالعه می کرد. برعکس بعضی ها که شاید خیلی برایشان مهم نبود، محمد همان مطالب را می خواند و تحلیل می کرد.

=اگر قولی می داد حتماً عملی می شد. اینکه می گویند سرش می رود ولی قولش نه، همین طور بود. حتی اگر مشکلی برایش‌ پیش می آمد، امکان نداشت زیر قولش بزند.

 

=معلوم بود نمی ماند. همیشه یک سر و گردن از ما بالاتر بود. شوخی نابه جا نمی کرد. مگر نه اینکه مؤمنین از لغو به دورند؟ محمد اهل حرف لغو و بیهوده نبود. توی مجلسی که این طور حرف ها بود هم نمی نشست. به جایش قرآن باز می کرد و می خواند.

 

=می گفت: «حق شهدا به گردن ما حلال نمی شه. اینا عزیزترین دارایی‌شون که جونشون بود رو فدا کردن و رفتن.»

دلش می گرفت وقتی می شنید به خانواده و فرزندان شهدا طعنه می زنند به اینکه سهمیه دارند، از نظام امتیاز می گیرند، حقوق دارند...

 

=دریا بود دلش. کینه به دل نمی گرفت. یک بار سر مسئله‌ای میانه‌مان شکر آب شد. چند روزی محلش نکردم. حرف نمی زدم ولی محمد رفتارش را عوض نکرد. خودش پیش قدم شد. آن قدر ادامه داد که نرم شدم.

=توی پادگان با یک سرباز درگیر شد. با اینکه حق با محمد بود پیگیری نکرد. پیشنهاد هم دادیم که شکایت کند، اما زیر بار نرفت. دلش برای سرباز می سوخت. می گفت: «این سرباز دو سال اینجاست؛ بذار وقتی می‌ره، از سپاه خاطره بدی نداشته باشه.» گذشت.

 

=وضعیت مالی خانواده اش را که می دید دور ازدواج خط می کشید. می گفت: «اگر من زن بگیرم نمی تونم اون جوری که باید به پدر و مادر و خانواده‌م برسم.»

 حقوقش را جمع کرد و برای برادرش زن گرفت. همه هزینه های ازدواجش را داد. برادرش معلول بود.

 

=10 روز مرخصی داشت. وقتی رفته بود خانه، تازه کارش شروع شده بود. آن سال پدرش روی زمین کشاورزی کار می کرد. اجاره کرده بود. همه کارهای درو را خودش انجام داد. وقتی برگشت صورتش سیاه شده بود توی آفتاب. پوستش سوخته بود.

 استراحتش وقتی بود که برمی گشت سپاه!

 

=شجاعتش را هیچ گاه فراموش نمی‌کنم. توی سختی ها داوطلب بود و نفر اول. آخرین باری هم که رفت مأموریت، به همرزمانش گفته بود: «چون منطقه ما شهید نداره، من می رم تا اولین شهید لنده باشم.»

 

=توی منطقه بود که از من خواست قبض تلفن همراهش را پرداخت کنم. وقتی برگشت خواست بدهی اش را بدهد. قبول نکردم. شبی که دوباره رفت منطقه، تماس گرفت و گفت: «پول رو دادم به برادرت.» نمی‌خواست دینی به گردنش باشد.

 فردا صبح شهید شد...

 

=حالا که رفته وقتی گذشته را مرور می کنم، می بینم محمد یک الگوی تمام عیاری بود که چند سال توفیق نفس کشیدن در کنارش را پیدا کردم. مانده‌ام جوانی که نه جنگ را دیده بود و نه دوران پر شور اول انقلاب را چطور با فرهنگ جهاد و شهادت عجین شد و همراه قافله شهدا رفت...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید حسین رضایی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۹ ق.ظ

تولد: روستای طوغان شهرستان قروه- 16/6/1357

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: روستای طوغان

=اهل صله رحم بود. با وجود آن همه تراکم کاری و مأموریت های پشت سر هم، وقت خالی که پیدا می کرد از تهران می آمدیم شهرستان. می رفت به دیدار خواهران و برادرانش. پدرش هم که جای خود داشت. شاید اگر ده روز مرخصی داشت 4-5 روزش را می بردمان روستای پدری اش. توی این چند روز هم کمک حال پدر بود. می رفت سر زمین کشاورزی. خستگی برایش معنا نداشت.

 

=غصه مردم را می خورد. این طور نبود که فقر و نداری مردم را ببیند و بی خیال از کنارش بگذرد. دنبال این بود که از هر فرصتی برای کمک به دیگران استفاده کند. یادم است روستای همجوارشان دکتر صحرایی برای ویزیت بیماران منطقه آمده بود. با ماشین خودش چندین بار راه این روستا تا روستای پدری اش را رفته و برگشته بود. بیماران و کهنسالان روستا را که نمی توانستند برای معالجه بروند برده بود. این موضوع را اصلاً به من نگفت. بعدها فهمیدم. این طور کمک کردن ها عادتش بود.

=شور شهادت در سر داشت. این شور زبانی نبود. نشد که بگوید برای شهادتم دعا کن. حتی بعدها شنیدم که به همکارانش گفته بود این قدر برای خانواده هایتان از شهادت نگویید؛ اینها اینجا توی تهران غریب هستند. با این حال بعد از جریان انفجار پیشین که منجر به شهادت شهید شوشتری و پاسداران دیگر شد خیلی گرفته بود. از اینکه در چند قدمی شهید شوشتری و باغ سر سبز شهادت بوده، ولی نصیبش نشده. فقط یک ترکش ریز از روی سرش رد شده بود.  

=تازه بعد از این جریان بود که کار خیر آن روزش در حق روستائیان را فهمیدم. از اسفند و نقل و نباتی که زنان روستایی روی سر حسین می پاشیدند، از خوشحالی اینکه فکر می کردند شهید شده و نشده بود، از اشک شوقی که می ریختند و خدا را شکر می کردند که دستگیر و کمک حالشان هنوز زنده است.

 

=به یوسف فدایی نژاد علاقه زیادی داشت. پیش من زیاد تعریفش را می کرد. از اینکه بچه پاکی است، جایش در بهشت است، قاری قرآن است و... یک روز آمد و گفت: «یوسف دستش تنگه. امروز از بچه ها قرض خواست من هم قول کمک یک میلیون تومانی دادم.گفتم این پول رو هر وقت داشتی برگردون.» با خوشحالی برایم تعریف می کرد؛ آنقدر ذوق کرده بود که شریک شادی دوستش شده. همان دوستی که جایش در بهشت است، کنار حسین شاید.

 

=درک بالایی نسبت به مصیبت ابا عبدالله الحسین و هدف قیام خونین عاشورا داشت. مجموعه مختار نامه را با جدیت دنبال می کرد. با وجود این که صبح زود می بایست سرکار می رفت، تحلیل بعد از برنامه را از دست نمی داد حتی به اندازه ای روی مسائل تاریخی مسلط بود که پیش از کارشناس برنامه برای من توضیح می داد.

=دهه محرم پیش از شروع مراسم عزاداری زودتر از بقیه می رفتیم مسجد. عقیده اش این بود که باید پای منبرهای سخنرانی، شناخت مان نسبت به امام حسین و اصحاب ایشان بیشتر شود. می‌گفت: «باید بفهمیم که امام حسین برای چه چیزی شهید شده و اگر اشکی هم می ریزیم با فهم و درک باشه.» سخنرانی که تمام می شد مداحی و روضه خوانی را نمی ماند. می گفت:‌‌‌ »اون حظ و لذتی رو که باید می بردم، بردم.»

 

=کاری بود. خستگی نمی شناخت. این همه انرژی و علاقه اش به کار تعجب بر انگیز بود. آن قدر تعهد کاری و نشاط در محیط کار برایش اهمیت داشت که خانه مان را به دلیل دور بودن از محل کارش عوض کردیم. می گفت: «مسیر طولانی انرژی‌م رو توی محیط کاری کم می کنه. دوست ندارم دیر و کسل سر کار برسم.»

 

 =این اواخر مدام توی مأموریت بود. هم آموزش می دید هم آموزش می داد. تک تیر انداز بود و مربی جی پی اس. همکارانش می گویند به قدری شوق انتقال داشته هایش به دیگران زیاد بود که دو سه شب آخر خیلی کم استراحت کرد. بچه ها را دور خودش جمع می کرد و می گفت: «بیایید چیزایی رو که بلدم یادتون بدم، می ترسم بمیرم و این علم با من زیر خاک بره.»

 

=همین روحیه خستگی ناپذیری را در خانه هم داشت. خیلی کم خانه بود اما وقتی هم که بود برای من و بچه ها کم نمی گذاشت. یادم است توی ماه رمضان قبل از رفتن به مأموریت، حسابی محمد طاها را بازی گرفت. زبان روزه بچه را می برد بیرون برای تفریح. با آن همه خستگی ناشی از کار و مأموریت های طولانی و پی در پی، وقتی می آمد خانه هم بازی بچه بود و کمک حال من در خانه. از خرید خانه گرفته تا مهمانداری،  هرکاری از دستش برمی آمد انجام می داد.

 

=یک شب حال ندار شدم. نتوانست تاب بیاورد. دستم را گرفت و رفتیم بیمارستان. خیلی طول کشید طوری‌که فردا صبح نتوانست سرکار برود. وقتی که خیالش جمع شد بهتر شده ام، رفت دنبال کارش. تازه کلی سفارش کرد که اگر بهتر نشدی ظهر بیایم دوباره برویم دکتر. اخلاقش بود. کم توجهی نسبت به من که همسرش بودم نداشت. روز قبل از شهادتش برایم یک پیامک فرستاده که هنوز آن را دارم. انگار تمامی عشق و علاقه اش را در قالب این کلمات برایم فرستاده: « سلام ای مادر فرزندانم؛ ای شیر زن دلیر که در قلب من جز تو و فرزندانت هیچ کسی جایی ندارد، از اینکه سختی زندگی با من را تحمل می کنی ممنونم.»

 

=وقتی شهید شد تارا 25 روزه بود. قبل از رفتن خیلی پا پی‌اش شدم که این مأموریت را لغو کن. دخترمان تازه به دنیا آمده. هم این بچه و هم من به وجود تو نیاز داریم. مادرم هم خیلی اصرار کرد؛ اما حسین زیر بار نرفت. می گفت: «از من نخواه نرم. خون بچه من از خون بچه های بقیه ای که رفتن رنگین‌تر نیست. برام دعا کن انشاءالله زود بر می گردم.» رفت. زود هم برگشت؛ اما برگشتی که هرگز باورم نشد تا وقتی که جنازه اش را دیدم. جنازه ای که سه روز زیر آفتاب مانده بود، مثل مولایش سید الشهداء.

 

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا