در مکتب عشق
سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۲۳ ق.ظ
هفده یا هجده سال داشت. داوطلب آمده بود وسط میدان. دستش سنگ خورد، ورم کرد و کبود شد. باز هم آمد و ساعتها ایستاد. گفتم: تو زحمتت را کشیدی، دستت اینطوری شده برو استراحت کن.
انگار از قبل خودش را برای جواب آماده کرده بود.
قرص و محکم نگاهم کرد و گفت:
والله ان قطعتمو یمینی
انی احامی ابدا عن دینی...