اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۲۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ مقاومت» ثبت شده است

زندگی باید کرد

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۳ ق.ظ

آدم اسیر دست دشمن باشد، نداند سرنوشتش چه می شود، از کمترین امکانات مادی برخوردار باشد، جای تنگ و زندگی سخت و غذای کم و دارو و درمان ناچیز و دوری از خانواده و خشونت دشمن و ... همه اینها ممکن است هر انسانی را از پا درآورده و دچار افسردگی و بیماری کند. وضعیت اسرای ایرانی در عراق این گونه بود؛ اما جالب است که نه تنها کمتر کسی دچار ناامیدی و انزوا می شد، بلکه اغلب اسرا با روحیه ای پرنشاط امور روزمره خود را با ورزش و درس و فعالیت های هنری و خلاقیت و ... می گذراندند و بی توجه به خلأهای مادی، با انگیزه و پرتلاش به آینده امیدوار بودند:

«دوست اهوازی ما مرحوم ابراهیم محمدیان می‌گفت: من هر روز دچار کمبود وقت می‌شوم. اگر خدا 24 ساعت شبانه روز را به 25 ساعت تبدیل کند، من برای آن یک ساعت هم برنامه دارم.»1

همت ستودنی آزادگان در استفاده از موقعیت‌ها از این تفکر عمیق سرچشمه می‌گرفت: «مرحوم ابوترابی به اسرا القا می‌کرد که شما باید تمام هم و غم و برنامه‌ریزی‌هایتان به گونه‌ای باشد که وقتی به کشور جمهوری اسلامی ایران برگشتید، عنصری شاد و با روحیه‌ای بالا و توانمند باشید.»2

تعمیم این روحیه می تواند زندگی فردی و اجتماعی انسان را متحول ساخته و افقی روشن از رشد و بالندگی کشور را رقم بزند.

1. صبح دوکوهه، ویژه نامه‌ی آزادگان، ص 3، حجت‌الاسلام صالح آبادی.

 2 .ماهنامه‌ سبز سرخ، شماره‌ی 66، ص 55، آزاده حسین ربیعی.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مثل علی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۲۵ ب.ظ

شهید حامد جرفی


دکتر جان کوپر که درلندن مرکز شیعه شناسی تأسیس کرد، در ابتدا اصلاً مسلمان نبود. در دانشگاه پزشکی اهواز تدریس می کرد که با دانشجویی آشنا شد به نام حامد جرفی. حامد که در رشته زبان های انگلیسی و فرانسه تحصیل می کرد و علاوه بر آن به زبان عربی نیز مسلط بود، صفحاتی از نهج البلاغه را برای استاد ترجمه کرد. کوپر محو معانی بلند و کلمات حکیمانه مولا شد. گفت: علی روانشناس بزرگی است. اسلام آورد و بعد تصمیم گرفت مدتی را با حامد همخانه شود بلکه از رفتار او آداب دین را بیشتر بشناسد.

لابد حامد رفتاری مطابق با اسلام داشت و از آن دست آدم هایی نبود که دین را فقط در زبان خلاصه کند که استاد شیفته رفتارش گردید و با الهام از او اسلام علوی را به پایتخت انگلستان کشاند.

حامد جرفی اهل هویزه بود. در دانشگاه اهواز درس می خواند. اندکی هم با دروس حوزوی آشنا بود. کتاب های شهید مطهری و بعضی آثار و احادیث اسلامی ار ترجمه می کرد و به دست جوانان اروپایی می رساند.

در شرکت نفتی پارسونز که یک شرکت غیرایرانی بود کار می کرد و همان جا نیز با ترجمه نهج البلاغه چند نفر از کارمندان خارجی را به آیین اسلام درآورد.

مبارزات تشکیلاتی اش بر ضد رژیم ستشاهی باعث صدور حکم اعدام صحرایی برای او گردید. زندگی مخفیانه اش تا پیروزی انقلاب ادامه داشت. بعد از انقلاب مدتی مترجم مخصوص امام بود در مصاحبه های مطبوعاتی با خبرنگاران خارجی.

جنگ شروع شده یا نشده آمد خوزستان. منافقین در اهواز او و دوست صمیمی اش سید حسین علم الهدی را به محاصره درآوردند. درگیری شجاعانه این دونفر نه تنها عملیات تروریستی منافقین را ناکام گذاشت بلکه از آنها تلفات هم گرفت.

اول معلم بود. مردم هویزه طوماری جمع کردند که بخشدارشان بشود. حکمش آمد و شد بخشدار هویزه. عشایر را بسیج کرد و راه را بر شبیخون دشمن بست. بعثی ها او را شناسایی کرده بودند و از طریق رادیو، تهدیدش می کردند.

به سختی بیمار شد. از خدا خواست در بستر نمیرد. گفت: حیف است آدم مرید مولا علی باشد و مثل مولا شهید نشود.

بخشداری هویزه مرکز فرماندهی و بسیج مدافعین شهر بود. دشمن ساختمان بخشداری را به توپ بست. ترکشی آمد و فرق سر حامد را شکافت. او را به تهران بردند. مدتی در کما بود. درست روز هفدهم دی 59 که سید حسین علم الهدی و یاران عاشورایی اش در کربلای هویزه، زیر شنی تانک ها پرپر می زدند، حامد جرفی نیز بال و پر گشود و به دوستانش پیوست.

اگر به بهشت زهرای تهران رفتید، مزار او را در قطعه 24 زیارت کنید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اگر همین یک صفت را نداشته باشیم!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۱۶ ق.ظ

اسراف از گناهان بزرگی است که نه تنها از نظر دین اسلام حرام بوده و عقوبت اخروی در پی دارد در همین دنیا نیز باعث عقب ماندگی جامعه از رشد و پیشرفت شده و عدالت اجتماعی را تضعیف می نماید. متأسفانه مردم کشور ما که یک کشور اسلامی است و باید در زمینه استفاده درست از داشته های خود الگو باشند، در موارد بسیاری مبتلا به صفت ناپسند اسراف هستند:

"ما مردم مسرفى هستیم؛ ما اسراف میکنیم؛ اسراف در آب، اسراف در نان، اسراف در وسائل گوناگون و تنقلات، اسراف در بنزین. کشورى که تولید کننده ى نفت است، وارد کننده ى فرآورده ى نفت - بنزین - است! این تعجب آور نیست؟! هر سال میلیاردها بدهیم بنزین وارد کنیم یا چیزهاى دیگرى وارد کنیم براى اینکه بخشى از جمعیت و ملت ما دلشان میخواهد ریخت و پاش کنند! این درست است؟! ما ملت، به عنوان یک عیب ملى به این نگاه کنیم". مقام معظم رهبری 1

از ویژگی های آموزنده فرهنگ دفاع مقدس، همین مسأله تقابل با اسراف و ریخت و پاش است:

«گونی‌های نان خشک را چیده بودیم کنار انبار؛ حاجی وقتی فهمید خیلی عصبانی شد. پرید به ما که دیگه چی؟ نون خشک معنی نداره! از همان موقع دستور داد تا این گونی‌ها خالی نشده، کسی حق ندارد نان بپزد و بدهد به بچه‌ها. تا مدت‌ها موقع ناهار و شام، گونی‌ها را خالی می‌کردیم وسط سفره و نان‌های سالم‌تر را جدا می‌کردیم و می‌خوردیم.»2

گاهی استفاده درست از وسایلی که دور و برمان به وفور یافت می شود می تواند منشأ برکات زیادی برای همگان باشد به طور مثال به این نمونه در اردوگاه های اسارت توجه کنید:

«به مرور، فکر کتبی شدن آموزش به ذهن‌ها خطور کرد. ابتدا از وسایلی مانند چوب و ذغال و خاک استفاده می‌شد. به تدریج استفاده از عکس‌های بیمارستانی، کاغذ سیگار و جعبه‌های پودر رختشویی نیز متداول گردید. مقواهای پودر رختشویی را خیس کرده و در آفتاب قرار می‌دادیم. هر طرف آن به چند تکه کاغذ تبدیل می‌گردید. بعدها با کم شدن فشار محدودیت‌ها، گاهی از سوی صلیب سرخ نیز کاغذ و خودکار دریافت می‌کردیم.»3

 شاید کسی پیش خودش بگوید این نوع استفاده از وسایل بی ارزش مربوط به دوره سخت اسارت بوده و الان فایده ای ندارد که به این جور مسائل توجهی نشان بدهیم.

حالا برویم سر اصل مطلب!

خانم صفورا غله زاری یک معلم بازنشسته در شهرستان انزلی است. جالب است بدانید او در ابتکاری زیبا با جمع آوری و فروش کاغذهای باطله که شاید دور و بر همه ما به وفور یافت شده و ارزشی برای آن قائل نمی شویم، توانسته است هفت کتابخانه برای مردم شهرش راه اندازی کند! او با جمع آوری درهای پلاستیکی بطری های یکبار مصرف نیز موفق به خرید و اهدای چند ویلچر به معلولین نیازمند شده است.4

جالب بود، نه؟ کار خیر کردن لزوماً نیازمند توانمندی مالی نیست. از این که بگذریم گاه با همین اقلام به ظاهر بی ارزش که در سطل زباله می اندازیم می شود بسیاری از نیازهای خود یا جامعه را برطرف ساخت، چه برسد به این که بخواهیم با صرفه جویی و مصرف درست در داشته های خود و نعماتی که خدا در اختیارمان قرار داده زمینه ترقّی، رشد و آبادانی را فراهم آوریم. بسیاری از فرصت ها را فقط به خاطر غفلت است که از دست می دهیم.

1- خطبه عیدفطر 1386

2- مریم برادران، مجموعه‌ی یادگاران، کتاب همت، ص 51، روایت فتح.

3-  صبح دوکوهه، ویژه نامه‌ی آزادگان، ص 3، حجت‌الاسلام صالح آبادی.

4- سایت خبرگزاری فارس 24/11/97

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۳۲ ب.ظ

yqxy_photo_2019-03-04_04-21-55.jpg


مجاهد عشق، نام کتابی است که درباره شخصیت شهید ابراهیم عشریه نوشته اند.

یکبار کتاب خاطرات شهید ابراهیم هادی را خواند. خاطره ای او را در فکر فرو برد. ابراهیم هادی جنازه یکی از شهدا را بعد از مدتی پیدا کرده و به عقب انتقال داده بود. پدر شهید رفت پیش ابراهیم هادی و خواب پسرش را برای او بازگو کرد. پسرش گله داشت که چرا پیکر مرا به عقب آوردید. آن مدت که پیکرم روی زمین بود و در غربت و بدون مزار بودم، فاطمه زهرا سلام الله علیها بالای جنازه ام می آمد ...

ابراهیم هادی از این خاطره منقلب شد. پیکرش در کانال کمیل ماند و بازنگشت.

ابراهیم عشریه هم از این خاطره منقلب شد. مدتی در سوریه دنبال پیکرش بودند و اثری از آن پیدا نکردند. یکی گفت: یادتان رفته موقع روضه حضرت زهرا، ابراهیم چطور گریه می کرد؟ او حالا همدم مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیهاست.

ابراهیم عشریه عارف و خودساخته بود. از آن دست جوان های دل داده ای که سلوک معنوی خاصی داشت و اهل مراقبه بود. آشنایی با زندگی این شهید، سفری ملکوتی به ماورای عالم ماده است. 

"مجاهد عشق" در 250 صفحه به همت گروه فرهنگی جهادی شهید عشریه توسط انتشارات وحدت بخش به زیور طبع آراسته شده است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یا حیدر کرار زند نقش به زودی ...

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۱۱ ق.ظ


دیروز جای شما خالی، کنار پیکر دو شهید پاکستانی تیپ زینبیون، کربلایی بود قم، در آستانه ماه مبارک. به یاد همه دوستان بودم.

دو شهید مدافع حرم در آخرین ساعت های ماه شعبان، ذکر حسین را آرایه دل میهمانان سفره خدا نمودند.

کنار مزار بی بی، به نیابت از ام الشهداء، اشک و خروش و حماسه ای بود. به بهانه تشییع این دو شهید مطهر، یاد سی و سه شهید سرجدای صحرای حجاز نیز گرامی داشته شد. شهدایی که هفته پیش به جرم محبت آل الله، توسط سعودی های متوحش، گردن زده شدند.

روزی خواهد رسید که مظلومیت این شهدای جوان، بساط آل سعود خبیث را برهم خواهد زد. روزی از کنار مسجد النبی تا صحن بقیع را با نوای یا حسین، دسته روی میکنیم. عربستان دوباره عربستان محمدی خواهد شد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دعای عهد!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۸:۴۳ ب.ظ


گرفتار شده بود وسط اشرار. چاقو را گذاشتند روی گلویش که ... احساس کرد دیگر کارش تمام است. یادش آمد چند روز دیگر برادرش عروسی دارد. از ته دل با امام زمان نجوا کرد. گفت الان اگر شهید بشوم عروسی برادرم خراب می شود. گناه دارد. بیست روز به من مهلت بدهید آقا.

نیروهای کمکی از راه رسیدند و اشرار و قاچاقچی ها زود پا به فرار گذاشتند. از آن اتفاق، فقط خطی از خون و کبودی روی حنجر باقی ماند.

مراسم به خوبی برگزار شد. عروس و داماد رفتند سر خانه و زندگی شان. درست سر بیست روز در درگیری با اشرار، وعده اش با امام زمان عملی شد و به کاروان شهدا پیوست.1

1- شهید معراج آیینی از شهدای سرافراز ناجا

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شیپوری که مرد را از نامرد جدا می کند

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۱۰ ق.ظ

tmwo_photo_2019-02-10_18-18-41.jpg


این تصویر ربطی به جنگ ندارد. اینجا شهرستان پلدختر است؛ اما حقیقت آن است که ضمیر نهفته در این تصویر را باید به سال های حماسه و ایثار برگرداند.

حجت الاسلام دکتر سید ابوالفضل نورانی، استاد دانشگاه است و ایثارگر و جانبازی که خاطراتش از سال های نبرد با دشمن در کتاب قطور "کام دادا" منتشر شده است.

تصویری که می بینید مربوط است به حضور دو فرزند رعنای او که به کمک سیل زدگان پلدختر شتافته اند.

فرزندان، پا جای پای پدر گذاشته اند تا همگان بدانند فرهنگ دفاع مقدس، میراث ماندگار این آب و خاک است که همه نسل ها را به جهاد و از خودگذشتگی فرا می خواند. اگر کسی این جمله امام را درک نکرد که فرمود: جنگ ما فتح ارزش های اسلامی را به دنبال داشته است، این روزها به مناطق سیل زده کشور نگاهی بیندازد و شور و شوق جوان های نسل چهارمی بسیج را ببیند که میراث دار فرهنگ انسانی و الهی به جا مانده از دوران عشق و حماسه و ایمان گردیده و نشان داده اند که مجاهدت فی سبیل الله، تا ابد صراط المستقیم پرورش یافتگان مکتب خمینی است.

اگر می بینید دشمن اینقدر از حضور نیروهای طلبه و بسیجی و هیاتی در مناطق سیل زده عصبانی است و زبان به هجو و تمسخر گشوده، به خاطر آن است که می داند روح حماسه و ایثار این جوان ها، فراتر از هر مانور نظامی، گویای بیداری و استقامت یک ملت شکست ناپذیر است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مربع های قرمز

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۷، ۰۷:۲۶ ب.ظ

مربع های قرمز


جواد فخار، بچه مایه دار بود. از امکانات مادی دنیا چیزی کم نداشت. لباس های جبهه را با پول خودش خرید که دینی از بیت المال به گردنش نباشد. یک روز تشییع جنازه شهدا بود. دوستی گفت: شاید تو هم شهید بشوی و در همین تابوت تشییعت کنند. پاسخ داد: نه؛ من نمی خواهم باری بر دوش مردم بوده و جایی از زمین را اشغال کنم. سهمی از این دنیا نمی خواهم.

تیر خورد و مجروح شد و درد می کشید. انگار لحظات آخر عمرش بود. او را روی برانکارد گذاشتند که به عقب ببرند. خمپاره ای آمد و درست نشست روی بدنش. از جواد فخار چیزی باقی نماند که جایی از این کره خاکی را به خود اختصاص دهد.

سید مهدی موسوی، آمد توی خواب دوستش و گفت: ما رسم رفاقت را به جا آوردیم و جویای حالتان شدیم و بعد سفارش کرد که تسبیحات حضرت زهرا را جدی بگیرد و ترک نکند. بیدار که شد خبر شهادت سید مهدی را شنید. سید را در همان قبری به خاک سپردند که چندی پیش در آن قرار گرفته و با معبودش به مناجات نشسته بود.

حاج حسین یکتا خودش یک راوی است آنهم از نوع حرفه ای. برای همین است که خاطره را می فهمد و می داند که چه چیز را چطور باید به مخاطبش منتقل کند. شاید همین ویژگی و البته وسواسی که در دوران جنگ در ثبت اسامی و فهرست شهدا و گردان هایشان داشت باعث شد که خاطرات شفاهی او در کتاب "مربع های قرمز"، اثری بدیع از خاطراتی مفید و جذاب و تأثیرگذار را برای خوانندگان رقم بزند.

قلم زیبا و با حوصله سرکار خانم زینب عرفانیان نیز در ساماندهی و نگارش اثر، نقشی مهم و سرنوشت ساز داشت که قابل اغماض نیست. این کتاب علاوه بر جذابیت هایی که برای مخاطب عام دارد، برای پژوهشگران عرصه تاریخ شفاهی دفاع مقدس نیز می تواند به عنوان الگویی از تدوین یک اثر جامع محسوب آمده و به نوعی کتابی آموزشی برای فعالان و علاقمندان این عرصه تلقی شود.

مربع های قرمز در 544 صفحه توسط انتشارات موسسه شهید کاظمی تهیه و به زیور طبع آراسته شده است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به بهانه سالروز آزادسازی نبل و الزهرا

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۰۰ ب.ظ

ابوحسین از دوستان رزمنده و خط مقدمی مدافع حرم است که متن زیر را به بهانه سالروز آزادسازی نبل و الزهرا که یکی از شیرین ترین حماسه های رزمندگان اسلام در جریان مبارزه با دژخیمان و عناصرخودفروخته صهیونیسم در جبهه سوریه است به نگارش درآورده است.

قبل از آن که این متن را بخوانید یادتان باشد بسیاری از شهدای مدافع حرم، آرزو داشتند در شکستن محاصره نبل و الزهرا حضور داشته و در کنار شیعیان مظلوم و مقاوم این دیار، ندای توفنده لبیک یا زینب را سر بدهند:


امروز سالروز آزاد سازی شهرهای نبل و الزهرا  است حماسه ای زیبا که هیچ وقت نمیتوان از یاد برد حضور قهرمانه و پر افتخار نیروهای مقاومت و استقبال عجیب و شوق آور مردم و صدای گلوله هایی که نوید آزادی را میداد صدای بسیم که با لهجه افغانی به مدافعان شهر میگفت بچه های نبل الزهرا چایی را بزارید ما داریم میایم . 

مدافعان شهر نبل الزهرا وقتی میبینند که گروه مقاومت حمله کرده آنها هم از سنگرها و خاکریزهایز که 4 سال در آن بودند و از شهر دفاع میکردند خارج میشوند و به دشمن حمله میکنند و دشمن را میتارانند .


مردم شهر همه حیرت زده از حضور نظامی هایی که وارد شهر شدند غریبه هایی آشنا و دوست داشتنی مردم تازه متوجه آزادی شهر خود بعد از 4 سال میشوند همه گویی برادران خود را در آغوش میگیرند مجاهدان را میبوسند و در آغوش میگیرند و صدای کل کشیدن عربی زنان  که نوید پیروزی میدهد همه از خوشحالی اشک می ریزند وبر سر مجاهدان برنج میپاشند، زنان دست بر پوتین مجاهدان میکشند و بر صورت خود میکشند گویی به فرشتگان خدا تبرک میجویند .

پرچم ایران در میان جمعیت خود نمایی میکند.....

امروز روز فراموش نشدنی برای مردم نبل الزهرا است .برای مجاهدان مدافع حرم در سوریه .

وقتی وارد شهر میشدی چهره ها آشنا بود وحتی چادر و حجاب زنان و دختران این شهر به مانند مادران و خواهران خودمان  بودند  اینجا بوی وطن میداد .

آری اشتباه نیامده بودیم ما برای آزادی نوامیسان آمده بودیم اگر تک تکمان جان میدادیم ارزشش را داشت،2000 کیلومتر که مسافتی نیست ، ما خاک دنیا را برای عزت نوامیسمان به توبره میکشیم .

داستان هایی عجیب و وحشت آور که غیرت هر مردی را بجوش می آورد از مسجد شهر مایر و ماجرای بلندگوهایش تا طاموره و که پایگاه مسلحین خونخوار بودند

 گویی دوباره اهل شیعه میخواست به اسارت رود وعزت زنان و شرافت تشیع هدف بود .

قبرستان های شهر نبل و الزهرا پر از شهید بود شهیدان مقاومت ،هزینه ای که باید برای مقاومت پرداخت میشد تا شرافت و جان های بیشتری حفظ میشد

850 شهید طی 4 سال که نیمی به علت بمباران و گلوله باران شهر توسط مسلحین به شهادت رسیده بودند و نیمی دیگر در مبارزه مستقیم.

تعداد شهدای این شهرهای نبل والزهرا از حمص که براحتی تسلیم شده بود بسیار کمتر بود. 

در حالی که تعداد علویان و شیعیان حمص بسیار کم جمعیت  بودند. 

آنها در حمص به هیچ کس رحم نکردند چه شیعه چه سنی....


اینجا آموختم مقاومت ایجاد هزینه نیست بلکه راهی برای جلوگیری از خسران های جبران ناپذیر است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

تو شهید میشوی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۰۵ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

تو شهید می شوی

خاطرات حجت الاسلام سید سجاد ایزدهی

به کوشش سیدحمید مشتاقی نیا

مقدمه

حجت الاسلام سیدسجاد ایزدهی یکی از اساتید جوان حوزه علمیه قم است که در حال حاضر به تدریس خارج فقه سیاسی اشتغال دارد. استادیار و مدیر گروه سیاست پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی بوده و علاوه بر این، آثار متعدد ایشان در حوزه فقه سیاسی بارها خوش درخشیده و در جشنواره هایی مانند فارابی و کتاب حوزه و... مقام نخست را کسب کرده است.

ایشان در دوران نوجوانی، قبل از آن که به اصطلاح، پشت لبش سبز شود، راهی خطوط مقدم جبهه شد. حافظه خوب ایشان باعث شده تا بسیاری از جزئیات حوادث آن دوران طلایی در ذهن وی حک شود. بارها از این استاد بزرگوار در مراسم شب های خاطره شهدا دعوت کرده بودیم. به نظرم آمد حیف است این خاطرات جذّاب و شنیدنی، خواندنی نشود!

خودش دستی بر قلم دارد و اهل ادبیات است. مدتی گذشت. اصرارها به ایشان برای نگارش خاطرات جبهه و جنگ، فایده ای نداشت. به رغم تمایل وی به ثبت خاطرات، حجم انبوه فعالیت های علمی و حوزوی، مانعی جدی برای جزم شدن عزم وی در این راه محسوب می شد.

از اوایل اسفند 1391 تا نزدیکی های نوروز، با ضبط و خودکار و کاغذ، به سراغش رفتم و حاصل مصاحبه ها شد همین که می بینید.

همزمانی ثبت این خاطرات با بعضی وقایع مهمی که بیش از دودهه پیش، در چنین روزهایی به وقوع پیوسته بود (سالگرد شهادت برادرش و ...) را به فال نیک می گیرم.

 

 

1

متولد 18/11/1349 در شهرستان بابل هستم. اصل و نسب ما هم تا آن جا که می دانم متعلق به همین شهر است. ایزده منطقه ای وابسته به شهرستان نور در استان مازندران است که الان به آن ایزدشهر می گویند. علت انتخاب این نام برای فامیلی خانوادگی ما حکایتی دارد. پدرم سید امیر، وقتی مادرش او را باردار بود، پدر خود را از دست داد. پدرش سید حسین که بچه بابل بود پس از ازدواج در شهر آمل ساکن شده بود و به شغل سفالگری اشتغال داشت. وی به خاطر بیماری در همان شهر فوت کرد و در قبرستان امامزاده ابراهیم آمل دفن شد. مادرش جوان بود، و بعد از فوت شوهر از شهر آمل به بابل نزد بستگانش برگشت. مادر بعد از فوت پدر مریض شد و بیماری سختی گرفت. مادر شوهرش در بیماری مادر، بچه کوچک را به پسر دیگرش (عموی ما) واگذار کرد. آن ها منزلشان در محله هفت تن بابل بود و خیلی هم عیالوار بودند. می گفتند بچه سرخور است و تا حالا که سر پدر را خورده، مادر هم که در بستر بیماری شدید است؛ از این به بعد را هم خدا به خیر کند! یک روز که روانه شالیزار شدند، بچه را خواباندند و زیر کرسی که با ذغال گرم می­شد گذاشتند، لحاف را هم روی بچه کشیدند تا هم کمبود هوا و هم گاز ناشی از سوخت ذغال کار بچه را تمام کند. وقتی سر ظهر از کار برگشتند دیدند بچه از زیر کرسی بیرون آمده و مشغول بازی و سر و صداست. بعدها که ما بزرگ شدیم منزل عموی خود رفتیم بنده خدا زن عموی ما گریه می­کرد و می گفت که من می خواستم سید اولاد پیغمبر را بکشم ولی امروز نه فقط خودش زنده است بلکه نزدیک یک دوجین بچه هم به نسل سادات اضافه کرده است. در عین حال وقتی دید نمی تواند بچه را نگهدارد او را به مادربزرگش تحویل داد. او هم که توانایی نگهداری فرزند را نداشت و احتمال می داد که مادر فرزند هم به پدرش ملحق شود بچه را قنداق پیچید و به معبری برد تا شانس و اقبال، کسی را در مسیر بچه قرار داده و او را به فرزندی قبول کند. همچنان منتظر بود تا کسی او را بردارد و وقتی دید که کسی او را گرفته و با خود می برد، از بچه دل برید و بعدها که مادر بزرگ ما خوب شد مادر شوهرش برای این که او را راحت کرده و بستر ازدواج وی را فراهم کرده باشد گفت بچه مرده است. او نیز که زن جوانی بود دل به مردی سپرد و به مانند این بچه رفت به دنبال سرنوشت خودش. همسر جدیدش سرایدار قصر شاه در رامسر بود. و به همین علّت، مادر، هم از زادگاهش راهی رامسر شد. کسی که بچه را در آن شب گرفته بود، از قضا و در میان این همه مسلمان، ارمنی در آمده بود! بچه را به قهوه خانه­ای در مرکز شهر برد. جریان را برای آنهایی که در قهوه خانه بودند تعریف کرد و از آنها خواست تا یکی را پیدا کنند که یک هفته این بچه را پیش خودش نگه دارد. مرد ارمنی قصد داشت به محل زندگی خودش برود و بعد از زمینه چینی برای خانواده، بیاید و نوزاد را با خودش ببرد.

فردی در قهوه خانه بود که قبول کرد بچه را برای مدّتی به امانت نگهدارد. وی بچه را نزد خواهرش که محترم نام داشت برد و به وی که با وجود سه بار ازدواج همچنان فرزند نداشت سپرد.

یک هفته گذشت، اما از مرد ارمنی خبری نشد. بعد از گذشت حدود یک ماه، مرد ارمنی به سراغ کودک آمد. محترم آن قدر با نوزاد انس گرفته بود که دیگر نمی توانست دل از بچه بکند. اصرار مرد ارمنی هم فایده ای نداشت. طبیعتاً او هم چاره ای نداشت و به همین دلیل بی خیال شده و رفت دنبال کارش. نام خانوادگی همسر فعلی این زن، که حالا جای مادر را برای کودک پر کرده بود، کربلایی ابوالقاسم ایزدهی بود. سید امیر که بزرگ شد، به احترام آن مرد که سِمَت پدری برای وی داشت، فامیلی اش را برای خود انتخاب کرد. کودک که بود، محترم خانم «امیر» را «آقا کوچولو» خطاب می­کرد. او سوال می­کرد که چرا او را به این اسم صدا می کند. می­گفت خواب دید بزرگواری سبز پوش شالی سبز به گردن وی انداخت و توصیه کرد که از او به خوبی محافظت کند. بعدها که سید امیر بزرگتر شد و عمو و سایر بستگان خود را در این شهر یافت و به نزد آن ها رفت فهمید که فامیلی­اش در اصل، شفیعی طبرستانی است و همچنین متوجّه شد که آن خواب نیز  بیخود نبوده و اقوام پدری از نسل سادات حسینی هستند.

سید امیر که حالا جوان شده بود از گوشه و کنار می شنید که مادر واقعی اش از این شهر رفته و ساکن رامسر است. روزی در مغازه سلمانی مشغول پیرایش بود. جوانی را دید که دائم وی را تحت نظر دارد. با قدری گفتگو فهمید که وی از رامسر آمده و فرستاده مادر است که آمده بعد از این همه سال فرزندش را ببیند. از اینجا بود که بعدها با مادر و خانواده اش آشنا شد. اما همچنان دل در گرو مادری نهاده بود که وی را بزرگ کرده و از صمیم قلب دوست داشت. به همین خاطر دلش نیامد محترم را ترک کند. و شاید به احترام این که این زن در سخت ترین شرایط زندگی و در دوران بی پناهی اش در حق او مادری کرده است، فامیلی اش را هم تغییر نداد و همان ایزدهی را به عنوان نام خانوادگی اش باقی نگه داشت و تنها واژه «سید» را به ابتدای نام خود افزود.

مادرم اهل منطقه­ای بود به نام بابلکان، که بین بابل و آمل قرار دارد. او نیز در خردسالی مادرش را از دست داد. دوسالش بود که پدرش با زنی دیگر وصلت کرد و او را به بهانه زیاد بودن تعداد فرزندانش به زنی که بچه دار نمی شد، بخشید! این زن خانم معلّمی بود که خانم فاتحی نام داشت. مادر از دو سالگی در خانه این زن در شهر بابل رشد کرد و بزرگ شد. گرچه او نیز به مانند پدر، در جوانی و بزرگسالی با خانواده پدری اش، آشنا و همراه شد.

پدر و مادرم از این جهت نقاط مشترک بسیاری با هم داشته و درد یکدیگر را می­فهمیدند. زندگی مشترک این دو از همان ابتدا، توأم با فقر و مشکلات عدیده­ای بود. آنها کسی را جز خدا نداشتند و هر دو بر اساس سختی­هایی که در زندگی خود کشیده بودند انسان­هایی خودساخته و مستقلی بودند که به راحتی تسلیم مشکلات نمی شدند. فراز و نشیب های زندگی این دو، آن قدر عجیب، جذّاب و آموزنده است که ارزش نگارش یک رمان را دارد. شاید روزی خودم این کار را انجام دادم.

پدر اهل کار و نان حلال بود. هیچ گاه پیشنهاد خانواده مادرش برای همراهی در سرایداری قصر شاه را نپذیرفت و به دشوارترین کارها تن می داد تا بتواند چرخ زندگی­اش را بچرخاند و نان حلال سر سفره خانواده اش بیاورد. با این حال سختی معیشت و تنگدستی، سال های سال، گریبان گیر خانواده یازده نفره آنان بود. این دو با توکل بر خدا و با حداقل امکانات، زندگی با طراوت و مؤمنانه خود را ادامه داده و فرزندان پاک و با اعتقادی را تربیت کردند. یادم می آید هر دوسال یک بار کفش می خریدیم و از برخی امکانات معیشتی محروم بوده و یا به سختی به آن دست می یافتیم. با این حال همواره خدا را شکر کرده و اعتراضی به پدر و مادر خود نداشتیم.

مادر و پدرم صاحب نه فرزند شدند که نامشان را به خاطر عشق به اهل بیت علیهم السلام، به ترتیب محمد، فاطمه، علی، حسن، حسین، سجاد، زهرا، زهرا و مهدی گذاشتند.

الان پنج برادر و دو خواهر هستیم. من و زهرا دوقلو بودیم. زهرا در نه ماهگی از دنیا رفت. برای همین نام فرزند هشتم را هم که دختر بود زهرا گذاشتند. حسن و حسین نیز دوقلو بودند. حسن در هفده سالگی در جبهه به شهادت رسید. مادرم می گفت پدر در آن شرایط سخت زندگی، دوست داشت نام همه اهل بیت (ع) در خانواده وجود داشته باشد و از این روی، دوست داشت نام باقر، صادق، کاظم، رضا و ... هم به نام فرزندانش اضافه شود. وقتی دید این کار عملاً ممکن نیست، با قرار دادن نام آخرین پسرش به اسم مهدی، ختم توسعه فرزندان این خانواده را اعلام کرد!

مادرم به لطف خدا، همچنان در قید حیات است، اما پدرم در سال 1382 در همان روزی که زلزله، شهر بم را زیر و رو کرد، بدرود حیات گفت و با فوت وی، عملاً خانواده ما را زلزله ای سهمگین فراگرفت و سایه فردی که محبّت اهل بیت (ع)، اشک چشم فراوان در رثای اهل بیت (ع) و تلاش خستگی ناپذیر، در کسب مال حلال برای خانواده و رضایت از خداوند در همه شرایط، از بهترین شاخص هایش بود، از سر ما رفت. این ویژگی­های خاص پدرم باعث شده خیلی­ها از او به نیکی یاد کنند. او که در یکی دو دهه آخر عمرش راننده تاکسی بود، عاشق اهل بیت بود و روضه که خوانده می شد، حالی پیدا می کرد. موقع عزاداری اهل بیت علیهم السلام، اشک، پهنای صورتش را فرامی گرفت. عملاً کس دیگری را تا کنون به این حالت، مشاهده نکردم. از موقع رحلتش تا کنون، تقریباً هر روز صبح، یک سوره یاسین و یک زیارت عاشورا به نیّت او می خوانم و به روح پاکش هدیه می دهم.

از دوران طاغوت، جز چند تصویر مبهم از زنان بی حجاب، دود و آتش در بعضی خیابان ها، تعریف هایی که پدرم در خانه از امام خمینی می کرد، جریان کتک خوردن برادرم از نیروهای پلیس، کشتن یک نیروی پلیس از سوی یکی از همسایه های ما به نام عبدالله حسینی که از انقلابیون بوده و بعدها به همین جرم دستگیر شده و به اوین رفت  چیزی به یاد ندارم.

 برادر بزرگم محمد، به مانند سایر جوان های شهر در فعالیت های انقلابی شرکت داشت. روزی در چهارسوق، کنار مغازه یوسف قاسم زاده ایستاده بود. یوسف دوست صمیمی او بود. آنها داشتند با هم صحبت می کردند که سر و کله یکی از مأموران شهربانی (آقای قاضیانی) که اتفاقاً قبلا مستأجر خانه ما بود پیدا شد. شبها برای جوانان عبور و مرور ممنوع بود. چون خانواده ما مذهبی بود او تصور کرد برادرم قصد دارد کاری انقلابی انجام بدهد. برای همین او را به جرم ایستادن در جای نامناسب! به سختی مورد ضرب و شتم قرار داد به طوری که پشتش تا مدت ها کبود بود. گویا طعم سرنیزه اسلحه شان را هم به او چشانده بودند که به قول مادرم چند جای پشتش سوراخ شده بود. چندین روز درمان خانگی نتیجه باتوم ها و جراحت سرنیزه ای بود که نوش جان کرده بود. بعدها برادرم جزء اولین کسانی بود که با تصرف شهربانی بابل، امنیّت شهر را عهده دار شده و با پیروزی انقلاب تا مدتی، به همراه سایر دوستانش در همان مکان مشغول به فعالیّت بود.

من به دبستانی به نام اسلامی انصاریه در خیابان گاراژ ابراهیمی می رفتم. این مدرسه به طور کامل مذهبی بود. فقط یک خانم در مدرسه رفت و آمد می کرد که معلم بهداشت بود و حجابی کامل داشت. فضای مدرسه از نظر مذهبی، با فضای مدارس دیگر متفاوت بود. به هر حال فضای مدرسه باعث می شد چیز زیادی از طاغوت درک نکنیم. تعلیمات دینی این مدرسه باعث شد انسی عمیق با مسائل مذهبی پیدا کنم و یکی دوبار در مسابقات قرآن در شهر بابل و استان مازندران مقام اول را به دست بیاورم.

 

 

2

من در محله «سید جلال» به دنیا آمدم و تا زمان جنگ در همان محل بودم. سید جلال، نام امامزاده یا سید بزرگواری است که در آن محل مدفون است. قبلاً جایی که او دفن بود چاردیواری بود که زیارتگاه مردم به حساب می آمد. اطرافش قبرستان و زمین خاکی فوتبال و باغ و... قرار داشت که پاتوق بسیاری از جوان های محل بود. الان پارکی را در آن جا بنا کرده اند و بسیاری از باغ ها تبدیل به خانه و خیابان شده است. البته قبر این سید همچنان باقی است، ولی دیگر سقف و دیواری در کار نیست.

محله سیدجلال، محله خاصی بود. با این که بسیاری از ساکنین این محل افرادی متدین بودند، اما آدم­هایی که از نظر فرهنگی، وضعیت مناسبی نداشتند به راحتی در محل جولان می دادند. ناگفته نماند که بعضی از علمای شاخص شهر نیز در این محل زندگی کرده اند. با پیروزی انقلاب اسلامی، این محل یکی از پاتوق های اصلی منافقین بابل بود که گاه و بیگاه ناامنی هایی را ایجاد می کردند. سیدجلال، به مانند محله­ای به نام چهارشنبه پیش در این خصوص مشهور بود. چهارشنبه پیش نیز از پاتوق های اصلی منافقین بود که وضعیتش بدتر از سید جلال بود. آن جا گاهی درگیری­های مسلحانه نیز پیش می­آمد. شهیدانی چون اصفهانی، منتظری و... توسط منافقین در این محل ترور شدند.

من آن موقع بچه دبستانی بودم. با این حال به اقتضای رشد سیاسی جامعه در شرایط آن روز، از بسیاری از مسائل سردر می آوردم. به مسجد کاظم بیک رفت و آمد داشتم. این مسجد بزرگترین مسجد شهر بابل بود که در مرکزیت شهر قرار داشت و مرکز مهم ترین فعالیت های انقلابی محسوب می شد.

تربیت مذهبی ما باعث می شد با بچه هایی که وضع فرهنگی مناسبی نداشتند رفیق و هم بازی نشویم. آنها گاهی در بازی هایشان شرط بندی می کردند و همین مسئله باعث فاصله گرفتن ما از آنها می شد. ما را جزو دسته مذهبی های محل به حساب می آوردند. خانواده ما، خانواده های واثقی، عابدین پور، مبلّغ، روح اللهی و... جزو همین دسته محسوب می شدند.

شهید حسین روح اللهی یکی شاخص­ترین افراد مذهبی محل محسوب می­شد. وی بانی شده بود و به واسطه تلاش های او مسجد شهید بهشتی که قبلاً بسیار کوچک بود را بازسازی کرده و توسعه داده بودند. او بعد در همین مسجد به شدت توسط منافقین مضروب شد.

فضای محل به گونه­ای بود که جریان ضد انقلاب بر اوضاع تسلط داشت. منافقین با این که گاهی بچه های حزب اللهی را آزار داده و با آنها درگیر می­شدند، اما به خاطر انسی که بین خانواده­های محل وجود داشت کار به ترور و درگیری­های مسلحانه نمی­کشید. منافقین می­دانستند که نباید کاری کنند که بیش از حد پیش اهالی محل منفور شوند. گاهی که درگیری­ها بالا می­گرفت، بزرگترهای محل پادرمیانی می کردند و نمی گذاشتند کار بیخ پیدا کند. پدر من نیز یکی از همین بزرگترها بود که گاهی در مقابل جوان­های منافق، قد علم می­کرد و از حیثیت مذهبی و انقلابی محل دفاع می نمود.

از جمله فعالیت­های منافقین در محل، پخش اعلامیه و شبنامه و نشریه بود. راه اندازی نمایشگاه عکس و.. در کنار پارک فعلی محل، از دیگر اقدامات آنها بود. منافقین همواره درصدد بودند تا با استفاده از روش­های تبلیغی، جوان­های بیشتری را به سمت خود جذب کنند. بعضی از جوان هایی که جذب منافقین شدند جزو بچه های مذهبی محل بودند. آنها بسیاری از ظواهر دینی را رعایت کرده و به تکالیف شرعی پایبند بودند. با این حال به دلیل عدم برخورداری از فکر و اندیشه دینی و ناآشنایی با مبانی ایدئولوژیک از فقر معلوماتی رنج برده و به راحتی جذب تئوری ها و شعارهای پرزرق و برق؛ اما پوچ و ضد بشری منافقین می شدند.

سال های پنجاه و نه، شصت که من تنها ده یازده سال داشتم پر از خاطرات فعالیت­های منافقین در محله سید جلال است. یادم می­آید یک بار یکی از اهالی محل، تحت تأثیر تبلیغات منافقین، داشت ایراد می گرفت که چرا به خمینی، امام می­گوئید؟ او می خواست یا من ثابت کنم او امام سیزدهم است یا این که دیگر او را به نام امام یاد نکنیم و...! با این که کم سن و سال بودم به رگ انقلابی ام برخورد و شروع کردم به بحث که منظور از امامت خمینی، جایگاه رهبری ایشان است، نه آن امامی که معصوم است و...

یک بار، شب چهارشنبه سوری، منافقین بساط آتش بازی راه انداخته بودند و اسفنج هایی -که برای شستن ظروف به کار می آید- را درون شعله گذاشته و آن را توسط چوب یا میله ای در هوا می چرخاندند. تکه های آتش در هوا پخش می شد و آنها را سرکیف می آورد! ما بچه های دسته مذهبی محل هم جمع شده بودیم و در مقابلشان الله اکبر می­گفتیم. در گوشه­ای دیگر، برخی از آنها خیلی مرتب و منظم ایستادند و دست­جمعی سرود می­خواندند. سرودشان حال و هوای حماسی داشت و محتوایش سرتاسر، ادعا و شعار بود. یکی از رفقا، یک عدد اسپری را داخل آتشی در نزدیکی آنها انداخت. ظرف اسپری، بعد از کمی سوختن، ناگهان منفجر شد. صدای مهیب و غافل گیرانه آن باعث شد منافقین، سرودشان را نیمه کاره رها کرده و از ترس به گوشه ای پناه ببرند.

یک روز با بچه ها در حال بازی در باغی بودیم که سر و صدا و هیاهویی نظرمان را به خود جلب کرد. کنجکاو شدیم ببینیم چه خبر شده است. دیدیم عده­ای در حالی که شعارهای انقلابی می­دادند راه افتاده­اند و توی محل مانور می دهند. آنها پارک سیدجلال را دور زده و داشتند از کنار روخانه آقارود عبور می کردند. شعارهای آنها بر ضد منافقین بود و آمده بودند تا خودی نشان بدهند و روی آنها را کم کنند!

من هم پریدم داخلشان و توی محل دور زدیم. بعدش راه افتادیم داخل شهر و رفتیم به طرف محله سبزه میدان. منافق­ها هم همدیگر را خبر کردند و جمع شدند توی محله­ای به نام شاهکلا که پشت محله گلشن قرار دارد. آنها جعبه هایی پر از قلوه سنگ را هم آماده کرده و منتظر رسیدن ما بودند. ما از همه جا بی خبر، از کنار امام زاده یحیای سبزه میدان گذشتیم و از داخل کوچه ای رفتیم به طرف شاهکلا. ناگهان باران سنگ بر سر ما باریدن گرفت. من داخل کوچه­ای پناه بردم و مشغول تماشا شدم. سنگ­ها بود که فرود می­آمد. بچه­های ما همان­ها را در دست فشرده و به طرف منافقین پرت می­کردند. حالا تعداد سنگ­هایی که از دو طرف می­آمد آن قدر زیاد بود که گاهی در آسمان به هم برخورد کرده و به زمین می افتادند. یاد کارتون رابین هود افتادم و تیرهایی که از کمان ها پرتاب شده و مثل باران از آسمان به زمین می بارید. آن تیرها هم گاهی در هوا به هم برخورد می کرد و به زمین می افتاد. با هزار زحمت توانستم خودم را از آن معرکه بیرون بکشم. به خاطر این که کم سن بودم کسی کاری به کارم نداشت. منافقین توانستد بچه­های انقلابی را عقب برانند و آنها را دنبال کنند. البته بچه ها دوباره خودشان را جمع و جور کردند و با آمادگی بیشتر به سراغ منافقین رفته و دمار از روزگارشان درآوردند.

اولین بار که صدای تیر را شنیدم در همین محله سیدجلال بود. صدای کلت پلیسی بود که برای پراکنده کردن منافق ها به سمت آسمان شلیک کرده بود. گوشم تا مدتی سوت می کشید! بچه های کمیته و شهربانی آمده بودند و می خواستند تجمع منافقین را پراکنده کنند. یادم می یاد توی اون شلوغی ها، یکی از منافقین، یقه پیراهنش را باز کرده بود، سینه اش را با دست نشان می داد و به طرف یکی از مأمورها فریاد می زد: اگر جرأت داری بزن، مردی بزن...

داشت احساسات بقیه را تحریک می کرد تا درگیری راه بیندازد. مأمور شهربانی هم با خونسردی، اسلحه اش را به طرف سینه او نشانه گرفت، انگشتش را روی ماشه گذاشت و ناگهان صدای شلیک گلوله به هوا برخاست. یک لحظه چشمم را بستم. صدای جیغ و داد شنیده می شد. ته دلم خالی شده بود. دوست نداشتم چنین اتفاقی بیفتد. با احتیاط، چشمانم را باز کردم. دیدم آن منافق با تمام قدرت دارد می دود و فرار می کند. مردم هم می خندیدند. مأمور شهربانی، وقتی که سینه منافق را نشانه رفته بود، مأمور دیگری در کنارش ایستاد و هوایی شلیک کرد...

چندبار تیراندازی هوایی شد. عده ای هم دستگیر شدند و در نهایت، غائله پایان گرفت.

اولین جنازه شهیدی را هم که دیدم در همین محل بود. یکی از بچه های کوچه خودمان سرباز بود و در درگیری های غرب کشور به شهادت رسیده بود. فامیلی­اش محمدجانی بود. جنازه­اش را که به خانه آوردند، موقع غسل دادن رفتم و از نزدیک به چهره معصومش خیره شدم. ظاهر جنازه، سالم بود. سعی کردم آن صحنه را در ذهنم ثبت و ضبط کنم. مردم خیلی به او و خانواده اش احترام گذاشتند. او نخستن شهید محله سیدجلال بود. اسم کوچه ما هم از آن پس به نام او مزین شد.

منافقین در ابتدا برای عضوگیری، دست به تبلیغات فریبنده می زدند. آنها با استفاده از بعضی آیات قرآن و کلمات نهج البلاغه و ارائه برداشت های غلط و انحرافی خود، سعی می کردند با بهره گیری از شور مذهبی و ایمان انقلابی جوانان کم اطلاع، مکتب التقاطی خود را به خورد جوان ها داده و به مرور آنها را در مسیر اهداف ضد بشری و ضد دینی خود به کار بگیرند. بعضی از جوان­های متدین و اهل فکر، بعد از مدتی نشست و برخاست با منافقین (که آن موقع تعبیر مجاهدین برایشان به کار می رفت) پی به ماهیت الحادی آنها برده و راهشان را جدا کردند و با پیوستن به صفوف مقدم انقلاب اسلامی، جزو مخلص­ترین نیروهای نظام محسوب شده و زندگی خود را وقف اسلام و انقلاب نمودند. از آن جمله می­توان به طلبه شهید محمد حسن زاده مقدم اشاره کرد. او به خاطر بچه محلی با بسیاری از منافقین دوست بود، ولی چیزی نگذشت که فهمید آنها راه به بیراهه رفته اند. بی هیچ معطلی و رودربایستی از آنها جدا شد و به یکی از ناب ترین سربازان مکتب خمینی تبدیل گردید.

شهید یوسف نجاری نیز از بچه محل­های ما بود که عمدتاً کارهای هیئتی می کرد و تقابل خوبی با منافقان داشت. وقتی شهید شد، مراسم بزرگداشت او در محل بسیار باشکوه و به یادماندنی برگزار گردید. کل کوچه مملو از جمعیّتی بود که در مراسم وی شرکت کرده بودند. لباس او را آورده بودند و تن برادر کوچکش کردند تا راهش را ادامه دهد. فضای بسیار جالب و تأثیرگذاری بود.

بعضی از اعضای این گروه نیز بعد از مدتی به جرگه توابین پیوسته و به سراغ کار و زندگی شخصی خود رفتند که هم اکنون نیز در شهر بابل و در همان محل رفت و آمد داشته و با ما سلام و علیک دارند.

عده ای دیگر متأسفانه تا آخر با منافقین ماندند و در مقابل ملت قرار گرفتند. حسن شریف، یکی از آنها بود. او از من بزرگتر بود. گاهی با هم به مسجد کاظم بیک می رفتیم و برمی­گشتیم. ظاهر الصلاح بود. بعد از مدتی خبری از او نشد. کمی بعد شنیدیم که به همراه حمید افسری، یکی دیگر از منافقین محل، دستگیر و اعدام شد. گویا رفت و آمدش به مسجد برای نفوذ در بین حزب اللهی ها بود.

سید عبدالله حسینی هم از آن انقلابی های دوآتشه بود. خانواده او بسیار مذهبی بودند. عبدالله قبل از انقلاب، یکی از مأموران شاه را کشته بود. او را بعد از دستگیری به زندان اوین بردند. در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب، همراه سایر زندانیان سیاسی آزاد شد. در محل، شور و شوقی ایجاد شده بود. همه از او با عنوان یک قهرمان یاد می کردند. برنامه ای ریختند تا اهالی محل به استقبالش بروند. کامیونی آمد و همه پریدیم پشتش و تا بین راه جاده تهران رفتیم و از عبدالله استقبال گرمی انجام دادیم. عبدالله بعد از انقلاب به منافقین پیوست و گویا دست به جنایت هایی زد. دیگر از سرنوشت او اطلاعی ندارم. بعضی می گویند در خارج زندگی می کند. بعضی می گویند در عملیات مرصاد کشته شده است...

مسائل مربوط به بنی صدر هم داغ بود، توی مدرسه به دو گروه تقسیم می­شدیم. حتی بازی­های ما هم موقع یارگیری بر مبنای طرفداری یا مخالفت با بنی صدر شکل می­گرفت. گاهی دعواهای بچگی مان هم به خاطر همین موضوع بود که طرفدارهای بنی صدر یک طرف قرار می گرفتند و مخالفانشان طرف دیگر بودند.

 

3

خرمشهر که آزاد شد، موجی از شادی در شهر راه افتاد. در خانه نشسته بودم که رادیو، مارش عملیات را پخش کرد. احساس عجیبی داشتم. می دانستم باید خبر مهمی باشد. صبر کردم تا گوینده رادیو، خبر آزادی خونین شهر را با لحنی حماسی و غرورآفرین اعلام کرد. ناخودآگاه از جا کنده شدم. پنجره را باز کردم و به طرف کوچه داد زدم: بچه ها! خرمشهر آزاد شد. دقت کردم، دیدم اصلاً کسی داخل کوچه نیست.

 فوری لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. بچه های محل در خیابان جمع شده بودند و به شادی می پرداختند. آزادی خرمشهر برای همه مردم و دوست داران انقلاب، به یک مسئله حیثیتی تبدیل شده بود. حالا همه از این موفقیت بزرگ، احساس غرور می کردند و از شادی دل امام، شاد شده بودند. به همراه تعدادی از بچه ها راه افتادیم به طرف خیابان چهارسوق. چهارسوق جزو اصلی ترین خیابان های شهر محسوب می شد. آن جا غوغایی به پا بود. مردم از شادی در پوست خود نمی گنجیدند. قنادی آقای جواهری، مملو از مردمی بود که سخاوتمندانه، جعبه های شیرینی را خریداری کرده و بین دیگران پخش می کردند.

ماشین ها چراغ هایشان را روشن کرده بودند، برف پاک کن هایشان تند و تند حرکت می کرد، بوق می زدند و پشت سر هم رژه می رفتند. سرنشینان ماشین ها هم شیشه ها را پایین داده و فریاد الله اکبر سر می دادند.

با بچه ها پریدیم پشت یکی از وانت ها. توی شهر دور می زدیم و الله اکبر می گفتیم. همه جای شهر می شد برق شادی را در چشم مردم دید. انگار عید شده بود و همه برای خرید و دید و بازدید از خانه هایشان بیرون زده بودند. وانت بی وقفه در خیابان های شهر می چرخید و انگار، خیال توقف نداشت. آن قدر در شهر چرخیدیم که دیگر خسته شدم. دیدم دارد دیر می شود و اگر به شب بخورم، ممکن است از طرف خانواده سرزنش شوم. نمی دانستم چگونه باید از راننده بخواهم که نگهدارد تا پیاده شوم. دوباره که به چهارسوق رسیدیم، کمی از سرعت ماشین کاسته شد. احساس کردم فرصت خوبی است. به سرعت از پشت وانت پایین پریدم. ماشین در حال حرکت بود و من با وضع خطرناکی روی زمین افتادم. درست موقعی که به زمین خوردم، ماشین دیگری با سرعت از کنار سرم عبور کرد. خدا رحم کرد و به خیر گذشت.

به مدرسه راهنمایی که رفتم به طور رسمی وارد بسیج شدم. جزو نیروهای فعال بسیج، انجمن اسلامی و مسئول کتابخانه مدرسه بودم. اسم مدرسه راهنمایی که در آن بودم، پیشاهنگی بود که در محله مومن آباد و نزدیکی محل ما قرار داشت. مدتی بعد، نام آن را شهید مرتاضیان گذاشتند. بعدها معلوم شد حسن مرتاضیان شهید نشده و جزو اسرای مفقودالاثر است. از آن پس اسم مدرسه به نام شهید غلامزاده میر، تغییر کرد.

 سرصف، برنامه های قرآن، دعا و... را اجرا می کردم. گاهی شعرهایی که خودم به صورت دست و پا شکسته می سرودم را می خواندم. در مراسم تشییع شهدا و دیگر برنامه های انقلابی، حضور پیدا می کردم.

 زیاد برای درس خواندن به خودم فشار نمی آوردم. برای همین هیچ وقت شاگرد اول نبودم؛ اما به لطف خدا استعداد خوبی داشتم و با توجهی که به درس های کلاس نشان می دادم، هیشه رتبه ام در بین شاگردان، دوم تا چهارم بود. معلم ها به این مسئله پی برده بودند و مرا تشویق می کردند تا درسم را ادامه داده و پزشک بشوم. آقای ابوالفضل فلاحیان، یکی از معلمان خوب ما بود. بعدها که فهمید طلبه شده ام، افسوس خورد و گفت که در دانشگاه می توانستم به جاهای خوبی برسم. البته من پس از جنگ، مسیر زندگیم را انتخاب کرده بودم و تاکنون حتی برای یک لحظه دچار پشیمانی نشده ام.

با بچه های فعال در پایگاه های بسیج، به شدت انس گرفته بودم و حال و هوای جبهه در سرم موج می زد. دوم یا سوّم راهنمایی بودم که محمد مصطفی پور و مهدی جامی به جبهه رفتند. آنها قدری از من بزرگتر بودند. به غیرت من بر می خورد که چرا به جبهه نرفتم. کم کم فضای جنگ و جهاد در ذهن و دل من شکل گرفته و جدّی می شد. البته سپاه، کسی را با این سن و سال به جبهه اعزام نمی کرد. محمد و مهدی با پارتی بازی به جبهه رفتند. به طور مثال، مهدی جامی به واسطه مهدی کردانی به جبهه راه پیدا کرد. کردانی از نیروهای قدیمی جبهه و جنگ بود و حرفش بین بچه های سپاه، خریدار داشت.

مدتی نگذشت که خبر شهادت محمد مصطفی پور، رسید و فضای شهادت را نیز به فضای جنگ و جهاد اضافه کرد. خاطراتی که از گوشه و کنار از شهادت محمد به گوشم می رسید بسیار تأثیرگذار بود. بعدها رضا دادپور که رفاقتی صمیمی با هم پیدا کرده بودیم این خاطرات را به صوت مفصّل برایم تعریف کرد. رضا با محمد مصطفی پور بسیار صمیمی بود. قبل از عملیات والفجر هشت، محمد با خطی زیبا بر روی سینه اش این بیت شعر را نوشت:

آن قدر غمت به جان پذیریم حسین                       تا قبر تو را به بر بگیریم حسین.

می گفت دوست دارم تیر روی سینه ام بخورد و شهید شوم. رضا دادپور هم بیت دوّم این شعر را روی سینه اش نوشته بود:

 هرگز نپسندی تو که ما سوختگان                         در حسرت کربلا بمیریم حسین.

 رمز عملیات، یازهرا سلام الله علیها بود. محمد عاشق خانم، فاطمه زهرا سلام الله علیها بود. دوست داشت مانند او به شهادت برسد. او که موقع شهادت تنها چهارده سال و هفت ماه از عمرش می گذشت، عاشقانه به دیدار حق رفت و آن گونه که دلش می خواست به شهادت رسید. تیری، درست خورد به روی سینه اش، همان جایی که آن بیت شعر را نوشته بود. ترکشی نیز پهلویش را شکافت تا نشان مقدس یازهرا، بر جسم نحیفش به یادگار بماند.

حاج مهدی مرندی، عاقل مردی اهل دل بود که به نوعی بزرگ بچه های جبهه و جنگی ما محسوب می شد. روزی برایم تعریف کرد موقع وداع پیکر محمد، در منزلشان برادر دوقلوی او را دید که در حیاط خانه شان ایستاده و به میهمان ها خوش آمد می گوید. آن دو از نظر چهره و قد و قامت، با هم مو نمی زدند. بسیار تعجب کرد که چرا تا به حال خبر نداشته محمد، برادری دوقلو دارد. او در آن مجلس، محو تماشای حرکات و سکنات برادر محمد بود و به هیچ چیز دیگری توجه نمی کرد. مدتی بعد فهمید محمد اصلاً برادر دوقلو ندارد و تنها برادر او دارای فاصله سنی و چهره ای تقریباً متفاوت است! آن فرد را هم که شبیه محمد بود، دیگر ندید.

این حالت او را من به خوبی درک می کردم. وقتی خبر شهادت علی خیرخواهان را شنیدم، اجمالاً می دانستم که او را می شناسم، اما بین دو سه نفر از جوان های محل شک داشتم و نمی توانستم چهره اش را تطبیق بدهم. کنجکاو بودم بدانم کدام یک از آن دو سه نفری که بینشان شک داشتم به شهادت رسیده است. تا پیکر علی به شهر برسد و عکسی از او منتشر شود یکی از آن جوان ها را چندبار در کنار مسجد مومن آباد و در کنار بقیه دوستان می دیدم.  با خود نتیجه گرفتم کسی را که من هر روز می بینم علی خیرخواهان نیست. مانده بودم پس علی خیرخواهان دارای چه هیکل و قیافه ای است که طبیعتاً جزء این افرادی که هر روز می بینم نیست؟! تا این که عکس او را در کنار استادیوم تختی شهر به عنوان تکواندو کار شهید دیدم. جالب بود عکس همان کسی بود که در آن دو سه روز بارها دیده بودم. همچنان گیج بودم که پس کسی را که این چند بار دیده ام کیست؟ البته بعد از دیدن آن عکس دیگر او را در آن مکان ندیدم! احساس کردم شهدا می خواهند با نشان دان خودشان به ما بگویند که همواره در کنارمان حضور دارند و شاهد رفتار و کردارمان هستند.

حال و هوای آ ن روز کم کم من و برخی دیگر از دوستان را مصمم می کرد که فکر رفتن به جبهه باشیم. از طرفی یقین داشتم مرا با توجه به سن و جثه ام اعزام نخواهند کرد. پارتی و آشنایی هم در بین مسئولان اعزام نداشتم. این موضوع خیلی فکرم را به خود مشغول کرده بود.

سوم راهنمایی را که تمام کردم، یک راست رفتم به سپاه و خواستم ثبت نام کنم. یکی دو نفری که آن جا بودند طوری با من صحبت کردند که احساس کردم دارند مسخره ام می کنند. سن و سالم کم بود که هیچ، جثه ریزی هم داشتم که در نگاه اول، بسیار بچه گانه نشان می داد. شروع کردم به جرّ و بحث و گفتم: چطور محمد مصطفی پور، مهدی جامی و برخی دیگر به جبهه رفتند؟ من دیگر بزرگ شده ام و توانایی جبهه رفتن را دارم. رضایتنامه پدر را بخواهید می آورم و...

فایده ای نداشت. آنها از حرفشان کوتاه نمی آمدند. آخرش خواستند دست به سرم کنند، گفتند: اگر اول دبیرستان را قبول شدی اعزامت می کنیم. اول دبیرستان را در دبیرستان طالقانی خواندم. درس که نخواندم. دیگر تمام هوش و حواسم به جبهه بود. روزها را یکی پس از دیگری سپری می کردم. برای آن که گذشت زمان، آزارم ندهد خودم را با فعالیت در بسیج و... مشغول می کردم. زمزمه اعزام به جبهه در خانه پیچیده بود. پدرم به راحتی پذیرفت و از این موضوع استقبال کرد. او خودش هم دوست داشت به جبهه برود. رفته بود و با چند نفر از علمای شهر مشورت کرده بود. به او گفتند چون وضع معیشتی خوبی نداری و خانواده ای پرجمعیت، چشم به دستان تو دارند لازم نیست به جبهه بروی. او همواره از این موضوع رنج می برد و به حال بچه های رزمنده، افسوس می خورد.

 مادرم اوایل کمی مقاومت می کرد. او به هر حال مادر بود و دلش برای بچه هایش شور می زد. او نیز پس از مدتی به رفتنم راضی شد.

 ماه خرداد از راه رسید و شد فصل امتحانات. خرداد برای من، ماه رهایی و آزادی بود. احساس می کردم به بهترین روزهای زندگی ام نزدیک می شوم و به زودی به آرزوی دیرینه ام دست خواهم یافت. ماه مبارک رمضان هم از راه رسیده بود. روزها با دهان روزه با بچه ها فوتبال بازی می کردم. غروب تشنه و گرسنه و خسته به گوشه اتاق می افتادم و تا لحظه افطار منتظر می ماندم. افطار می کردم و نماز را در مسجد می خواندم. تا موقع سحر کتاب امتحان را می خواندم که به طور معمول با چرت و خواب همراه بود. صبح می رفتم پای جلسه امتحان. امتحان که تمام می شد دوباره روز از نو و روزی از نو!

مادرم این وضع درس خواندن مرا که می دید شاید دلش خوش بود که قبول نمی شوم و جبهه رفتنم منتفی است. کارنامه قبولی را که گرفتم انگار می خواستم بال دربیاورم. برگه کارنامه، حکم پرواز مرا داشت! مادرم تعجب کرده بود. می گفت: مگر می شود درس نخوانده در امتحان قبول شد؟!

بی معطلی خودم را به سپاه رساندم و کارنامه را گذاشتم جلوی چشم مسئول اعزام. او با خونسردی نگاه کرد و دوباره شروع کرد به بهانه درآوردن که هنوز سن و سالت اقتضای رفتن به جبهه را نمی کند، جثه ات کوچک است و...

از دستش کفری شدم. دلم می خواست حسابی حالش را جا بیاورم! شروع کردم به جرّ و بحث کردن. سعی کردم یادشان بیاورم که خودشان قول داده اند اگر امسال را قبول شوم برای اعزام، ثبت نامم می کنند و ... فایده­ای نداشت. زده بودند زیر تمام حرف هایشان. می گفتند: چه کشکی، چه پشمی؟! چه کسی چنین قولی داده؟ مدرکت کو؟!!

داشتم شاخ درمی آوردم. کارد می زدند خونم در نمی آمد! با ناراحتی به خانه برگشتم. نمی­توانستم به راحتی از این موضوع صرف نظر کنم. به همه گفته بودم اگر قبول شوم جایم جبهه است و دیگر مانعی بر سر راهم نیست. حالا همه وعده وعیدها و برنامه هایم باد هوا شده بود!

فکری به ذهنم رسید. کاپشن بادگیر پوشیدم تا کمی جثه ام را درشت تر نشان دهد. دوباره رفتم سپاه. آن موقع میز و صندلی اداری درکار نبود. یک میز چهارپایه کوچک بود که مسئول اعزام پشت آن روی زمین می نشست. رفتم مقابلش و روی پنجه پایم ایستادم تا قدم را بلندتر نشان دهد. بادی به غبغب انداختم و درخواست کردم اسمم را برای آموزش بنویسد. دوباره بحثمان بالا گرفت. این بار دیگر کوتاه نمی آمدم. تند و تند استدلال می کردم تا قانعشان کنم. آخرش از دستم خسته شدند و اسمم را توی فهرست آموزش نوشتند. گفتند هفته بعد بیا بفرستیمت ساری. دیگر توی پوست خودم نمی گنجیدم. آن یک هفته را با شادی و نشاط پشت سر گذاشتم. از طرفی خبردار شده بودم تعدادی از دوستانم هم که جزو بچه های مسجد گلشن بودند با من اعزام خواهند شد. علی رضا سفیدچیان یکی از آنها بود. علی رضا هم سن من بود و جثه ای ریزتر از من داشت. می دانستم هیچ یک از مشکلات مرا برای ثبت نام تحمل نکرده است. برادرش هادی از جبهه ای های قدیمی بود. بهرام سعادتی هم که در بسیج مسئولیت بالایی داشت با او آشنا بود. آقای صباغیان، فرمانده پادگان آموزشی هم او را می شاخت. با این همه پارتی که داشت خیالش بابت اعزام، راحت بود. بچه های دیگر هم بودند؛ مصطفی خورشیدی، سید مصطفی فیض بخش، مهدی حقیقیان، حسین طبرستانی، یوسف وجیهی، حمید پورتقی، محمد نصیری، حمید و تقی مویدی و... شب قبل از اعزام جمع شدیم توی مسجد کاظمبیک و تا دیروقت در اتاق بسیج و انجمن با هم بودیم. عباس حقیقیان و عباس جراحی هم آمدند و از ما عکس یادگاری گرفتند. بعضی از آن عکس های دستجمعی را هنوز دارم و هر بار با دیدنش به یاد شهدای جمعمان می افتم.

با همه دوستان خداحافظی کرده بودم. صبح مادرم با اشک مرا بدرقه کرد. پدرم همراهم تا سپاه آمد و گوشه حیاط ایستاد. گفت تا نروی، نمی روم! رفتم داخل ساختمان سپاه. بچه هایی که برای اعزام آمده بودند یک جا جمع شده بودند و یکی اسمشان را می خواند و علامت می زد. هر چه صبر کردم اسمی از من برده نشد. با تعجب به سمت فردی رفتم که اسم ها را می خواند. تمام فهرست را زیرورو کرد، خبری از اسم من نبود. رفتند سراغ پرونده ها. باز هم خبری از پرونده من نبود. حالا طلبکار شده بودند که تو اصلاً ثبت نام نکرده ای و اینجا چه می کنی؟

مانده بودم این دیگر چه دردسری است که گریبانم را گرفته است! گفتند باید برگردی. دلم ریخت پایین. تصور بازگشت به خانه هم در ذهنم نمی گنجید. هم نمی خواستم جلوی این جمع که پیگیری ها و رفت و آمدهای من کنجکاوشان کرده بود ببینند چه خبر است، کم بیاورم و هم نمی دانستم به پدرم، مادرم، خانواده، بچه های محل و... چه باید می گفتم؟ آن قدر اصرار کردم که بالاخره پذیرفتند همان جا دوباره تشکیل پرونده بدهم. خدا را شکر کردم که پدرم هنوز توی حیاط ایستاده است. زودی رفتم سراغش و دوباره از او رضایتنامه گرفتم. کسی را هم در سپاه پیدا کردم تا فرم معرّف را برایم پر کند. این دفعه هم به خیر گذشت. نفس راحتی کشیدم.

بین بچه ها لباس خاکی پخش کردند. لباسی که گیرم آمد به تنم گریه می کرد! چاره ای نبود. همان را پوشیدم. مرتّب و منظم با بچه ها راه افتادیم و توی شهر رژه رفتیم. مردم فکر می کردند داریم به جبهه می رویم. بنده های خدا کلی ابراز احساسات کردند. شاید اگر می فهمیدند فقط چهل پنجاه کیلومتر آن طرف تر به پادگانی ساحلی برای آموزش خواهیم رفت این طور خودشان را خسته نمی کردند!

 سپس با اتوبوس به پادگان المهدی در منطقه گهرباران ساری اعزام شدیم. یکی دو روزی به حال خودمان بودیم تا نیروهای آموزشی از سایر شهرها برسند. اول تیر 1365 بود. از سرتاسر استان مازندران نیروهای آموزشی زیادی به پادگان آمدند. ما را برای رژه به ساری بردند.

 به پادگان که برگشتیم قبل از این که وارد پادگان شویم دوباره ما را به صف کردند. گفتند باید ببینیم چه کسانی می توانند بمانند و چه کسانی باید بروند! دلم آشوب شد. خدا خدا می کردم این دفعه نیز به خیر بگذرد. نمی دانم چرا اینها دست از سر ما بر نمی داشتند! سه نفر بودند که قیافه و قد و قواره مان را ورانداز می کردند. من، ریش و سبیل نداشتم و از اندام ریزی برخوردار بودم. چشم آن سه نفر که به من افتاد نفس در سینه ام حبس شد. آنها عده ای را از ما جدا کرده بودند و می خواستند اخراجشان کنند. مرا کمی ورانداز کردند. بینشان بحث شد. یک نفر می گفت: کوچک است باید برود! دو نفر دیگر طرف مرا گرفتند و ... شکر خدا ماندم.

خیالم راحت شده بود. روز بعد، دوباره ما را به صف کردند. شش نفر جلو ایستادند و بقیه پشت سر آنها قرار گرفتند. ردیف به ردیف، هر شش نفر را بلند می کردند. سه نفر دیگر آمده بودند و می خواستند ببینند چه کسی باید بماند و چه کسی باید برود! گویا این ماجرا تمامی نداشت. باز دلم آشوب شد. قیافه شان بسیار جدی بود. گت را از شلوارم درآوردم تا لنگه شلوار، روی پوتینم را بپوشاند. سعی کردم روی پنجه های پا بایستم تا قدم بلند تر نشان بدهد. احساس کردم این بار دیگر کارم تمام است.

همین طور هم شد. مرا که دیدند بینشان بحث شد. این بار دو نفر می گفتند این باید برود و فقط یک نفر از من حمایت می کرد. از صف بیرونم کردند.

 وقتی نا امید شدم دوباره روی کف پایم قرار گرفتم و ناگهان قدّم پنج سانت کوتاه تر شد! رفتم حدود ده متر آن طرف تر کنار کسانی که قیافه و هیکلشان بچه گانه بود. زمین و آسمان دور سرم می چرخید. دوست نداشتم جلوی این همه آدم ضایع بشوم! تصور بازگشت به خانه و محل و توضیح دادن به دیگران و  زمزمه های احتمالی زیر لبشان و... هم بسیار برایم عذاب آور بود. آبرو ریزی بزرگی بود.

 دیدم اگر نجنبم کار از کار می گذرد. یک آن متوجه شدم آن سه نفری که برای جداسازی بچه های ریزه میزه آمده بودند رویشان به طرف دیگری است. جای معطلی نبود. باید تصمیم آخر را می گرفتم. اگر به شهر برمی گشتم دیگر معلوم نبود بتوانم برای آموزش ثبت نام کنم و بیایم. بی درنگ و با سرعت زیاد، بدون هیچ سر و صدایی، جستی زدم و خودم را به یکی از صف ها رساندم و خیلی عادی کنار بقیه نشستم. چند نفر متوجه شدند و خنده شان گرفت؛ ولی به روی خودشان نیاوردند. این شاید بزرگترین تقلبی بود که در عمرم انجام داده ام!

علی رضا سفیدچیان را هم از صف خارج کرده و می خواستند بیرونش کنند، اما او با آقای ناصر صباغیان، فرمانده پادگان آشنا بود و کارش حل شد. از جمعی که اخراج شدند دو سه بچه نوجوان بودند که بسیار سماجت می کردند. آنها دو سه شب پشت در پادگان خوابیدند تا بالاخره به دوره آموزشی راهشان دادند.

به 26 گروهان تقسیم شدیم و به داخل سوله ها رفتیم. در هر سوله پنجاه شصت نفر قرار می گرفتند.

از قبل به ما شماره هایی داده بودند که معلوم شد وسایل و تخت خوابمان نیز بر اساس همین شماره است. شماره من 49 بود. تخت های داخل سوله دوطبقه بود. تختی که به من رسید در طبقه دوم قرار داشت. می دانستم خوابم سنگین است و ممکن است از آن بالا به زمین بیفتم. بی معطلی شماره را کندم و با شماره تخت پایینی عوض کردم. از قضا این شماره متعلق به علی رضا سفیدچیان بود. مدتی بعد ماجرا را به او گفتم و رضایت گرفتم. می خندید و گله ای از این جریان نداشت. گاهی افرادی را می دیدم که از بالای تخت به پایین می افتادند و سر و صورتشان زخمی می شد.

قبل از آن که آموزش به طور جدی شروع بشود، فرمانده پادگان آمد و به اصطلاح، گربه را دم حجله کشت. او تا توانست از سختی های دوره آموزش و خطرات آن گفت، از وضع بد غذا و ... همان جا دویست سیصد نفر پشیمان شدند و برگشتند به خانه هایشان. به هر حال این مسیر به جنگ ختم می شد و نیاز به حضور افرادی داشت که بتوانند تا آخر راه، استقامت کنند.

وضعیت غذا تعریفی نداشت. مقدار غذا کم بود. از ظروف یغلوی استفاده می کردیم. چای که در این ظروف ریخته می شد ظرف را داغ می کرد. هر چه منتظر می ماندیم می دیدیم ظرف داغ است. وقتی چای را می خوردیم سرد شده بود! گرما جذب ظرف می شد و ما نمی دانستیم.

آموزش ها گاهی سخت و دشوار بود. بعضی وقت ها باید مثل تکاورها از بالای میله ها می دویدیم. این کار خطرناک بود و می توانست باعث شکستن دست و پا شود. رزم های شبانه هم گاهی آزاردهنده بود. خوابیدن با پوتین ممنوع بود، اما من می دانستم خوابم سنگین است و موقع بیدارباش از بقیه جا می مانم. برای همین بعضی وقت ها یواشکی با پوتین به زیر پتو می رفتم.

یک شب موقع تمرین، گفتند اسلحه هایتان را بگذارید زمین، دویست متر آن طرف تر بروید و برگردید اسلحه خودتان را بگیرید. یک بنده خدایی در آن تاریکی زودتر آمد و اسلحه مرا به اشتباه برداشت و من بدون اسلحه ماندم و حاضر هم نبودم اسلحه دیگری را بردارم. همه کسانی را که بدون اسلحه بودند یا تفنگشان را به اشتباه برداشته بودند یک جا جمع کردند و برایشان رجز خواندند که شما عرضه ندارید و بی دست و پا هستید و... بعدش هم نسخه همه را پیچیدند که باید برگردید خانه هایتان. این بار دیگر اشکم داشت درمی آمد. فقط ده پانزده روز از آموزش می گذشت. باز هم خطر اخراج از آموزش، آزارم می داد. صبح دیدیم از آن همه هارت و پورت، دیگر خبری نیست که نیست! مثلاً ما را بخشیده بودند.

یک شب هم کسی آمد و موقع خواب، روی پیشانی بچه ها با واکس علامت گذاشت. صبح گفتند کسانی که روی پیشانی شان واکسی شده بدانند که اگر در غرب بودند و این طور خوابشان سنگین بود، ضدانقلاب سرشان را از بدن جدا می کرد. این مسئله هم برای ما سنگین بود و باعث می شد خودمان را بابت این غفلت، یا خواب سنگین سرزنش کنیم.

همه این اتفاقات، جزو سختی ها و دشواری های آموزش در پادگان بود؛ اما از آن طرف صفا و صمیمیت بین بچه ها بسیار زیبا و به یادماندنی بود. جمع ما معروف شده بود به جمع بچه های گلشن. جمعی یک دست و باصفا بود. بچه های دیگر هم به جمع ما پیوسته بودند. گاهی که می خواستیم همدیگر را پیدا کنیم داد می زدیم گلشن! بچه ها هم جواب می دادند: چشم و دلت روشن! این شده بود اسم رمز ما! برنامه های معنوی پادگان هم باعث می شد فضای اردویی آن جا دلنشین تر شود.

آخر هفته خانواده ها می آمدند برای ملاقات فرزندانشان. آنها با خودشان میوه و غذا می آوردند و ناهار را زیر سایه درختان پادگان، دور هم می نشستند. خانواده من هم می آمدند. برادرم حسن که یک سال از من بزرگتر بود در همین ملاقات ها بود که هوای جبهه در دلش نشست. موهای سرم داشت بلند می شد. چون پدرم آرایشگری بلد بود سرم را اصلاح می کرد و بعد از بقیه همرزمانم برای اصلاح دعوت می کرد. گاهی تعداد افراد زیاد می شد و کار به نوبت و صف می کشید.

محمد تهرانی هم یکی دیگر از بچه های قدیمی جبهه و جنگ بود که در حق رزمنده ها بزرگی می کرد. او راننده کامیون بود. گاهی روزهای جمعه، بچه های بسیجی شهر را پشت کامیون سوار می کرد و به پادگان می آورد تا هم روحیه ما را بالا ببرد و هم بچه های نوجوان را برای پیوستن به ما تشویق کند.

اسلحه ای که در پادگان در اختیار داشتیم، ام یک بود؛ آن هم بدون گلوله. این سلاح فقط برای این در اختیارمان بود که زندگی با سلاح را تجربه کرده و با آن مأنوس شویم. ام یک جزو سلاح های آموزشی ما نبود.

حضور ما در پادگان با دو حادثه بزرگ، مصادف شده بود. یکی عملیات کربلای یک بود که منجر به آزادی مهران شد. ما حسرت می خوردیم که کاش کمی زودتر به دوره آموزشی آمده بودیم تا الان سهمی از این فتح بزرگ، نصیبمان می شد. البته خبر شهادت حامد سرهنگ پور و اصغر آقانژاد که طلبه ای دوست داشتنی بود همان زمان به گوشمان رسید و باعث تأثر بچه ها شد.

حادثه دیگر انفجار نیروگاه هسته ای چرنوبیل در اوکراین بود که تشعشعات اتمی آن به شدت باعث بروز مشکلاتی برای مردم شوروی شده بود. مازندران هم به خاطر هم مرز بودن با شوروی سابق، از این تشعشعات در امان نبود. چشم بسیاری افراد در آن زمان دچار تراخم و چرک شده بود. بعضی از بچه ها در زمان آموزش از عینک دودی استفاده می کردند تا منظره چشم تراخم زده آنان برای دیگران آزار دهنده نباشد. شاید همین مسئله باعث شد مسئولان آموزش با ما کمی مهربان تر رفتار کنند!

مسئول سوله و گروهان ما پاسداری اهل بابل به نام میرنیا بود. از این که فرمانده مان همشهری است خوشحال بودیم. یک روز بچه ها شیطنت کردند و او تصمیم گرفت همه را تنبیه کند. ما را به صف کرد و برد به جاده های اطراف پادگان. کمی که پیاده روی کردیم گفت: می توانید بروید آن طرف جاده و تمشک بخورید. تعجب کردیم این دیگر چه نوع تنبیهی است؟! خوشحال شدیم که همشهری ما هوای ما را دارد. تا توانستیم تمشک خوردیم. زیاد تمشک خوردن ما همان و رقیق شدن معده ها همان! تازه فهمیدیم او برای ما چه نقشه ای دارد. همه را به صف کرد و کلاغ پر داد. هر چه التماس کردیم، فایده ای نداشت. باید اطاعت می کردیم. بعد از کلاغ پر، نوبت سینه خیز و و دویدن بود. در آن شریط، تنبیه عذاب آوری بود. با این که در این مدت از نظر جسمی ورزیده شده بودیم، تا چند روز ماهیچه های پایمان به شدت درد می کرد.

آموزش چهل و نه روزه مان رو به اتمام بود. مرخصی نداشتیم، ولی در عوض آن، یکی دو روز از مدت آموزش کم کرده بودند. هفته آخر، ما را بردند به منطقه ای در جاده فیروزکوه که به رغم هوای گرم تابستان، از سرمای کوهستانی برخوردار بود. ما در آن جا شرایطی شبیه به حضور در غرب را تمرین کردیم. زندگی در چادر، صخره نوردی، حرکت عملیاتی در شب و فضای کمین دشمن و... به همراه آموزش های عملیاتی، بخشی از تجربه ای بود که در آن چند روز یاد گرفتیم.

دوباره به گهرباران بازگشتیم تا پس از یک هفته اردوی فیروزکوه که آخرین مرحله دوره آموزشی ما محسوب می شد به خانه برگردیم. سر و وضعمان به خاطر زندگی یک هفته ای در خاک و خل و چادر و تمرین های طاقت فرسا در دل کوه و صحرا، حسابی کثیف و آلوده بود. از طرفی در مدت حضور در پادگان ساری، با این که چند متر بیشتر با دریا فاصله نداشتیم اجازه شنا به ما نداده بودند. بهانه خوبی بود تا مسئولان را راضی کنیم اجازه بدهند در آب دریا شنا کنیم.

آن روز دریا وضعیت بدی داشت. موج ها به گونه ای بود که آدم را به دل دریا می کشاند. داشتم در آب شنا می کردم که احساس کردم دریا دارد مرا به داخل می کشد. شنا بلد بودم، اما هر چه دست و پا می زدم حریف آب نمی شدم. یک نفر دیگر هم جلوی من در همین وضعیّت بود که پایش دائم به سرم می خورد و تعادلم را بر هم می زد. توانم را از دست داده بود. هر جوری بود خودم را جلو کشیدم و توانستم روی پایم بایستم. همین وقت متوجه شدم عده ای دارند داد می زنند: غرق شد، غرق شد، بگیرش ...

سرم را برگرداندم. دیدم یک نفر دارد دست و پا می زند و آب او را به دل دریا می کشاند. چند نفر هم برای کمک به طرفش رفتند. همان جا ایستادم تا اگر کاری از دستم ساخته است کمک کنم. خوب که دقت کردم دیدم علی رضا سفیدچیان بود که داشت غرق می شد. او را از دریا بیرون کشیدند. نگران شدم. همراه بقیه به ساحل رفتم. علی رضا از حال رفته بود. طبق آموزش هایی که دیده بودیم شروع کردیم به فشار دادن شکمش. هر چه فشار می دادیم باز هم آب از دهانش بیرون می ریخت. بلندش کردیم و بردیمش به طرف درمانگاه. دست و پاهایش را طوری گرفته بودیم که صورت و شکمش به سمت زمین باشد. همان طور که می رفتیم باز هم از دهانش آب خارج می شد. قدری هوش بود و گاهی هم حرفی می زد. توی درمانگاه هم  باز آب بود که همراه برنج از شکمش خارج می شد. از آن جا او را با آمبولانس به بیمارستان بردند. یکی دو روز بعد، حالش خوب شد و به بابل بازگشت.

برایم تعریف کرد وقتی که داشت غرق می شد، هر چه فریاد می زد و کمک می خواست کسی متوجه نمی شد. هیچ کس نه او را می دید و نه صدایش را می شنید. از همه جا قطع امید کرده بود. احساس کرد دیگر کارش تمام است. یک لحظه از امام زمان (عج) خواست تا در این شرایط که کاری از دست کسی ساخته نیست کمکش کند. می گفت: تا به امام زمان توسل کردم، متوجه شدم بعضی فریاد می زنند و مرا با دست نشان می دهند...

برگه اتمام مأموریت آموزش در دستمان بود. قرار گذاشته بودیم با اولین فراخوان، به جبهه اعزام شویم. خانواده از بازگشت من خوشحال شدند و حسابی پذیرایی کردند. انگار سال هاست که از آنها دور بوده ام.

دفترچه ای داشتم که خیلی از نکته های آموزشی را در آن می نوشتم. آن موقع هنوز خیلی به قواعد شعری مسلط نبودم. با این حال به طور دست و پاشکسته، وضعیت پادگان را به نظم درآورده و در دفترچه ام نوشتم:

آمده کاروانی به سوی گهرباران                           تا که ببیند تعلیم به دست مربیان!

هستیم از کاروان حضرت صاحب زمان                  فرمانده پادگان "ناصر صباغیان"

تعداد افراد لشگر ما دوهزارتا                                 با نام چریک شهید مصطفی چمران

تعداد افراد لشگر بیشت و شش گروهان                  فرمانده لشگر است مهدی صاحب زمان

"پاسندی" هست مهربان بر جمع بسیجیان               آماده خط کردن در صبحگاه پادگان

با موتور هوندایش رود به انتظامات                        تا که رسد به کار جمعی بسیجیان

"اربابی" هست نمایی از افراد حزب الله                  هست یاور بسیجی یاور رزمندگان

با سوت خود با رزمش تعلیم دهد بسیجی               تا که کنند شفاعت پیش خدای منّان

"میرنیا" چون برادر معلم بسیجی                           گه می شود رزمنده گه فرمانده گردان

با بنشین و برپایش قوی کند بسیجی                       دو بدهد در شنزارهای پادگان

با شب نشینی هایش در جمع گلشنی ها                  جا می گیرد در قلب افراد این گروهان

"الازمنی" با اندرزش در پادگان                           تعلیم دهد نظم را به احترام قرآن

با جمع کردن در صبحگاه پند می دهد به افراد        تا که تعلیم بدهد نظم را به هر گروهان

کمین و ضدکمین را یاد دهد "رحمانی"                تا که قوا بگیرند جنگیدن با دشمنان

استتار و بازرسی، گشت و رزم شبانه                      بود درس های تاکتیک ما در داخل گردان

"زارع نژاد" با آموزش دادن اسلحه                        فرا دهد تیراندازی را به هر گروهان

تیراندازی با ژ. س، کلاش، گرینوف، دوشکا         فرا بگیرند افراد به دستورهای قرآن

 

 

4

 

در بین بچه های بسیج محله، افراد جبهه ای چندانی نداشتیم. من با این سن و سال کمم به نوعی پیشگام بچه­های بسیج محسوب می شدم. پایگاه محله سیدجلال با محله پیرعلم مشترک بود و نام شهید قندی بر آن می درخشید. من با بچه های بسیج محل، کمتر سر و سرّی داشتم. دیگر قرار بود با بزرگان محشور باشم. از روزی که به خانه برگشتم فقط هوای جبهه داشتم. در یک فرصت دو سه روزه، به مشهد رفتم، زیارتی کردم و برگشتم.

شب ها به مسجد می رفتم و در جمع بچه های آموزش، خاطرات آن روزها را مرور می کردیم و تا پاسی از شب از دل هوایی خود می گفتیم. هر شب با بچه ها در یکی از مساجد گلشن، بی سرتکیه یا کاظمبیک بودیم. روزهای آخر آموزش شنیده بودیم که قرار است به زودی بچه ها را برای اعزام به غرب آماده کنند. این اعزام مخصوص اعزام اولی ها بود. ما می دانستیم در غرب خبری نیست و عملیات ها در جبهه جنوب در جریان است. منحصر بودن اعزام به نیروهای تازه آموزش دیده نیز بر این مسئله صحه می گذاشت. غرب هیجانی نداشت و نیروها تنها باید به کارهای پدافندی و نگهداری از خطوط می پرداختند. البته این کار هم خطراتی داشت ولی به عشق حضور در عملیات نمی رسید. به هر صورت، عملیات یک چیز دیگری بود! چند نفر از بچه ها در تاریخ 26/5/1365 به غرب اعزام شدند. ما ماندیم تا با اعزام دیگری خود را به جنوب برسانیم.

چیزی نگذشت که زمزمه اعزام به جنوب در بین بسیجی های شهر پیچید. این اعزام اختصاص به بچه های تازه آموزش دیده نداشت و شامل رزمنده های قدیمی و با تجربه هم می شد. درست همانی بود که انتظارش را داشتیم. پانزدهم شهریور زمان اعزام به جنوب بود. دیگر در پوست خودمان نمی گنجیدیم. با بچه های آموزشی هر شب جمع می شدیم و با هم خوش بودیم. روز پانزدهم در سپاه جمع شدیم و در شهر رژه رفتیم. قرار شده بود شانزدهم اعزام شویم. برای همین می دانستیم که دوباره به خانه برمی گردیم. در بابل رژه رفتیم و از آنجا با اتوبوس به امیرکلا رفتیم. امیرکلا شهری از توابع بابل و در پنج کیلومتری این شهرستان است که بچه های رزمنده باصفایی دارد. ایام محرم بود. در امیرکلا به رژه و عزاداری پرداختیم و بر سر مزار شهدا فاتحه خواندیم.

شب اعزام، رفتیم در اتاقی که کتابخانه و نوارخانه مسجد کاظمبیک بود و شروع کردیم به گرفتن عکس های یادگاری. ته دلمان باور داشتیم بعضی از دوستانمان دیگر بازنخواهند گشت، هر چند در رفتارمان کمتر نشانی از این جدایی احتمالی به چشم می خورد. محمد یزدانی، یوسف وجیهی، صمد مهدی پور، مهدی حقیقیان، علی رضا سفیدچیان و... از جمله بچه هایی بودند که باید با آنها به جبهه اعزام می شدم. بچه های دیگری که نمی خواستند اعزام شوند هم آمده بودند و یکی یکی ما را در آغوش می گرفتند و وداع می کردند. وداع ها شبیه شب های عملیات نبود. فضا بیشتر همراه با شوخی و خنده بود. حسرت را می شد در نگاه آنهایی که قرار نبود با ما بیایند به خوبی دید.

روز شانزدهم از خانه بیرون زدم و دوباره به سپاه رفتم. خانواده به طور کامل آماده اعزام بود و ناراحتی در چهره کسی دیده نمی شد. پدر خیلی خوشحال بود. می دانست که دارد دینش را به اسلام ادا می کند. برادرهایم با افتخار به من نگاه می کردند. تمام رزمنده هایی که قرار بود از مازندران اعزام شوند در بابل جمع شدند و همه با هم رژه رفتیم. تعداد رزمنده ها خیلی زیاد بود و جمع را باشکوه تر نشان می داد. پدر برای بدرقه آمده بود و تا آخرین لحظه ایستاده بود. هر چه می گفتم برود و به کارش برسد قبول نمی کرد. آن موقع راننده تاکسی بود.

برنامه بدرقه در بابل که به اتمام رسید همگی به شهر چالوس اعزام شدیم. آن جا هم رژه رفتیم. نماز مغرب و عشا را در مسجد جامع چالوس خواندیم. این مسجد فقط چند دستشویی محدود داشت که از قضا کوچک و بدبو هم بود. جمعیت ما هم بسیار زیاد بود. صف های طولانی تشکیل شد. طولانی بودن صف ها و عجله داشتن بعضی از رزمنده ها، بهانه ای برای پهن شدن بساط خنده و شوخی بود.

شب را در پادگان شهید رجایی چالوس استراحت کردیم. آن قدر خسته بودیم که زود خوابمان برد. صبح زود، به صف شدیم و به طور موقت، گروه بندی ها شکل گرفت تا جای هر کس در اتوبوس و قطار مشخص باشد. همه رفقا با هم افتاده بودیم. سوار اتوبوس شدیم و از مسیر جاده چالوس و تونل کندوان به تهران رسیدیم و در مقابل راه آهن پیاده شدیم.

اولین بار بود که می خواستم سوار قطار شوم. قطار درجه سه و قدیمی بود. به شوخی می گفتیم غنیمتی جنگ جهانی دوم است! صندلی های قطار، چوبی و زمخت بود. در هر کوپه باید هشت نفر می نشستیم. جمعیت بیشتر از این حرف ها بود. بیش از هشت نفر روی سر و کول هم افتادیم! خوابیدن در آن شرایط، بسیار سخت بود. با این حال، جذابیّت سوار شدن به قطار و اعزام به جبهه و بودن با دوستان صمیمی، فضایی خوش و باطراوت را ایجاد کرده بود.

در اندیمشک از قطار پیاده شدیم و با اتوبوس، یک راست به شوش رفتیم تا مرقد دانیال نبی علیه السلام را زیارت کنیم. کمتر از بیست دقیقه در راه بودیم. این زیارت، خستگی را از تن ما بیرون کرد. پشت مرقد حضرت دانیال، رودخانه کرخه در جریان بود. اسم این رود را بارها شنیده بودم و دوست داشتم آن را از نزدیک ببینم. نام دقیق روخانه، کرخه کور بود. بچه های رزمنده، نام آن را کرخه نور گذاشته بودند. کنار رودخانه نشستیم و حال و هوایی عوض کردیم. دوری هم در بازار اطراف حرم زدیم. سوار اتوبوس شدیم و به هفت تپه رفتیم.

هر لشکری برای خودش دارای عقبه ای بود که نیروهای اعزامی، ابتدا در آن مکان مستقر می شدند و در صورت نیاز به خطوط مقدم می رفتند.

عقبه ها آمادگاه رزمی و معنوی رزمنده ها محسوب می شدند. رزمنده های لشکر 25 کربلا که بچه های مازندران بودند در پادگان شهید منتظری هفت تپه مستقر بودند. هفت تپه، شهری کوچک و تاریخی است. از جاده شوش که به سمت اهواز حرکت کنیم بعد از حدود چهل کیلومتر باید به سمت چپ جاده می رفتیم. در نزدیکی هفت تپه کارخانه کاغذ قرار داشت. گویا این کاغذها را از نیشکر تهیه می کردند.

 پادگان در نزدیکی چغازنبیل قرار گرفته بود. چغازنبیل نام معبدی قدیمی است که تاریخ آن به قرن های قبل از میلاد مسیح بازمی گردد. از محل استقرار نیروها تا جاده اصلی، بیش از بیست کیلومتر فاصله بود. دژبانی پادگان در اوایل ورودی جاده پادگان قرار داشت. مردم بومی هم به راحتی در آن مکان رفت و آمد داشتند. این مسئله باعث نفوذ جاسوس های وابسته به دشمن می گردید. بعضی از این جاسوس ها دستگیر شدند. بعدها محل دژبانی را پایین تر برده و به پادگان و محل استقرار نیروها نزدیک تر کردند. رفت و آمد افراد بومی به منطقه نظامی هم ممنوع شد. هنگام ورود به هفت تپه، تصور ما از پادگان، آن بود که گمان می کردیم وارد ساختمان هایی می شویم و آن جا مستقر شده و از حداقل امکانات زندگی اجتماعی بهره مند خواهیم بود.

اتوبوس از دژبانی که رد شد، مسیری طولانی را در جاده ای خاکی پیمود تا به محوطه گردان ها رسید. گردان ها وسط یک بیابان درندشت قرار داشته و گردان ها داخل چادر مستقر بودند. تنها بنای سیمانی پادگان، سوله هایی بود که به امور ستادی لشکر اختصاص داشت. پادگان به این بزرگی حتی یک دیوار هم نداشت. منطقه وسیع هفت تپه را مجموعه چادرهایی تشکیل می داد که به وسیله خاکریزهای کم ارتفاعی محصور شده و منطقه یک گردان را از گردان های دیگر متمایز می کرد. بین گردان ها هم به اندازه حدود ده دقیقه پیاده روی، فاصله بود. معروف بود که یک بار آیت الله خامنه ای که رئیس جمهور وقت بود برای بازدید به هفت تپه آمد. ایشان وقتی از راه دور چادرها را دید به فرمانده لشکر خرده گرفت که کولی ها را چرا به منطقه نظامی راه داده اید؟!

ما را به اختیار خودمان گذاشتند تا گردان هایمان را انتخاب کنیم. گردان های عاشورا و یارسول، خط شکن بودند. از رفقای ما صفا (که نام خانوادگی او را به خاطر ندارم) و مجید سلیمی که هر دو اهل تنکابن بودند به گردان عاشورا رفتند، ولی جمع ما همگی به گردان یارسول(ص) رفتیم.

بچه های گردان یارسول اغلب آشنا بودند و همین مسئله باعث می شد رغبت بیشتری برای پیوستن به آن داشته باشیم. فرماندهی این گردان، پیش از این برعهده حاج حسین بصیر بود. وصف حاج بصیر را بسیار شنیده بودم. او عاقل مردی اهل فریدونکنار بود که قبل از جنگ به شغل جوشکاری اشتغال داشت. به خاطر مهربانی ها و زیرکی های عملیاتی اش بسیار در دل بچه ها جا باز کرده بود. به خاطر حضورش در افغانستان و جنگی که با ارتش سرخ شوروی کرده بود همه از او به بزرگی یاد می کردند. رشادت هایش در جنگ نیز نقل محافل بود. او حالا فرمانده محور شده بود. فرمانده محور در واقع مسئولیت چند گردان را به دوش داشت.

ما که وارد گردان شدیم، یحیی خاکی فرماندهی را برعهده گرفته بود. او اهل بندرگز بود. با این حال با بچه های بابل و فریدونکنار انس دیرینه ای داشت. جانشینی او برعهده سید علی اکبر شجاعیان بود. سید علی اکبر، بسیار مورد علاقه حاج بصیر و نیز بچه های گردان بود. او جوانی خوش تیپ و باصفا اهل امیرکلای بابل بود. دانشجوی رشته پزشکی بود. آن موقع دیپلم هم برای خودش افتخاری بود. این مسئله باعث می شد احترام ویژه ای برای او قائل شویم. به مرور دیدم بچه ها به شکلی عجیب به شخصیت سیدعلی اکبر علاقه مند هستند. من هم به او ارادت پیدا کردم و رابطه ام با او صمیمانه شد.

گردان دارای سه گروهان بود و هر گروهان سه دسته داشت. فرماندهی گروهان یک با هادی بصیر بود. بیشتر بچه های این گروهان اهل فریدونکنار بودند. ما بچه های بابل بیشتر در گروهان دو بودیم. فرماندهی ما با یکی از رزمندگان آملی بود. او بارها به من می گفت که تو شهید می شوی و از این جهت می گفت: برای من هم دعا کن. البته خودش هم مشتاق شهادت بود و آخرش شهید شد. گویا همین حرف یا نوع نگرش او باعث شده بود احمد محمدیان از رزمنده های قدیمی امیرکلا مرا شیشه صدا کند! وقتی به تو می گفتند شیشه یعنی زود می شکنی و ماندنی نیستی.

گروهان سه هم بیشتر بچه های امیرکلا بودند. فرماندهی این گروهان با قاسم جعفریان بود. هر گردان برای خودش محوطه صبحگاه داشت. هر روز بعد از نماز صبح و زیارت و دعا، در صبحگاه می ایستادیم و به آیات قرآن و تذکرات مسئولان گوش می دادیم. نیم ساعت هم نرمش داشتیم. بعد صبحانه می خوردیم. در طول روز برنامه ها بیشتر حالت تئوریک و فرهنگی داشت. ورزش های تیمی هم در جریان بود. اصل برنامه در شب بود. ما نیروهایی بودیم که باید خودمان را برای عملیات آماده می کردیم.

 شب ها رزم شبانه داشتیم و ساعت ها پیاده روی می کردیم. گاهی آن قدر خسته می شدیم که بین راه، روی زمین دراز می کشیدیم و کمی استراحت می کردیم. موقع استراحت به طور معمول، دو تا دو تا در حالی که سرها به یکدیگر نزدیک و پاها از هم دور است سر خود را بر دوش دیگری قرار می دادیم. به آسمان چشم می دوختیم و با هم درد دل می کردیم.

من در دسته یک بودم. فرمانده دسته یک، عباس میرزاپور از بچه های محله «بحرارم» بابل بود. او دوره سربازی اش را می گذراند ولی به خاطر تجربه زیاد و سابقه حضورش در جبهه، فرماندهی ما را برعهده داشت. اما در حقیقت باید گفت عباس یک بسیجی عاشق و دلداه بود. این را می شد از حالت ها و حرف هایش فهمید. بیابان هفت تپه پر از تپه های کوچک و بزرگ بود. برای همین بچه ها به آن جا هفتادتپه می گفتند!

در این پیاده روی ها گاهی بچه ها در دل تاریکی شب، همدیگر را گم می کردند. یک شب هنگام رزم، متوجه شدیم بیش از حد معمول در حال دور زدن هستیم. فرمانده ها راه را گم کرده بودند. همه جای تپه ماهورهای این صحرا شبیه هم بود. آخرش کار به شلیک منوّر و تیراندازی هوایی کشید تا بالاخره راه، پیدا شد.

بیابان هفت تپه پر از خار و خاشاک بود و اگر مواظب نبودیم در آن تاریکی حتماً دچار مشکل می شدیم. یک شب در حالی که دقت می کردم تا از نفر جلویی ام جا نمانم ناگهان زیر پایم خالی شد و داخل چاله ای پر از خار افتادم. به خاطر فرو رفتن خارهای بسیار در بدن و به خصوص دستم که حائل من برای نیافتادن بود، تبدیل شدم به یک جوجه تیغی! آن قدر تیغ های گزنده خار در بدنم و به خصوص، دستم فرو رفت که تا چند روز کارم این شده بود که با سوزن و ناخن گیر، دانه دانه خارها را از تن و دستم بیرون می کشیدم.

گاهی موقع رزم شب، بچه ها شوخی شان می گرفت. مثلاً باید در یک صف قرار می گرفتیم و وقتی اسم رمز اعلام می شد هر نفر به آهستگی اسم رمز را در گوش نفر پشت سری اش می گفت. بچه ها گاهی اسم رمزها را عوض می کردند. فرمانده ها از این موضوع عصبانی می شدند و دنبال مقصر اصلی می گشتند!

یکی از مشکلات ما در هفت تپه، فاصله ای بود که گردان ها با جاده اصلی داشتند. برای رسیدن به جاده اصلی خارج از پادگان باید حدود سه ساعت پیاده روی می کردیم. اگر هوا بارانی می شد، به خاطر خاکی بودن مسیر، چند کیلو گل به پوتین ها می چسبید و راه رفتن را مشکل می کرد. در گرمای وحشتناک تابستان هم ساعت ها پیاده روی، خستگی و تشنگی شدیدی را به ما تحمیل می کرد. اغلب ماشین های نظامی، بچه ها را سوار نمی کردند؛ مگر آن که آن ها در دژبانی باشند و یا بچه ها رابشناسند که این اتفاق کم می افتاد. زیرا اینقدر ماشین کم رد می شد که حوصله مان در دژبانی سر می رفت و به امید خدا حرکت می کردیم تا اگر وسط راه ماشین بیاید سوار شویم و گرنه لااقل پیاده به مقصد می رسیدیم. بالاخره راه رفتنی را باید می رفت. این که راننده ها هم بچه ها را سوار نمی کردند دلیلش این بود که به خاطر وجود نیروهای بومی و احتمال نفوذ ستون پنجم، راننده ها می ترسیدند که گرفتار عوامل دشمن بشوند. برای همین کسی را سوار نمی کردند. بچه ها گاهی جاده را می بستند تا تویوتای عبوری مجبور شود بایستد. با این حال بعضی راننده ها یا راهشان را کج می کردند یا سرعتشان را ابتدا کم کرده و وقتی بچه ها به ماشین نزدیک می شدند، ناگهان گازش را می گرفتند و می رفتند!

فاصله بین گردان ها هم زیاد بود. به طور مثال برای رفتن به گردان حمزه باید حدود سی دقیقه پیاده روی می کردیم. گردان یارسول(ص) در دورترین نقطه پادگان مستقر بود.

در تابستان، آن قدر هوا گرم بود که دست ما به آب خنک نمی رسید. یعنی یا اصلاً یخ به پادگان نمی آوردند و یا اگر هم می آوردند بر اثر گرما، زود از بین رفته و تأثیری بر روی آب داغ هفت تپه نداشت.

حمام درست و حسابی هم نداشتیم. سن و سال بچه ها به گونه ای بود که گاه نیمه های شب به غسل احتیاج پیدا می کردند. کل گردان های یارسول، عاشورا، حمزه، مالک اشتر و امام محمدباقر علیه السلام باید از یک حمام صحرایی استفاده می کردند که برای رسیدن به آن باید حدود نیم ساعت پیاده روی می کردیم. بشکه آبی روی یک تپه قرار داشت که با هیزم آبش را گرم می کردند. اغلب، آب آن سرد بود. تنهایی رفتن شبانه در آن مسیر تاریک و سوت و کور بیابان، برای یک نوجوان پانزده شانزده ساله همراه با توهم و ترس بود. بچه ها شایعه کرده بودند در معبد چغازنبیل، جن خانه کرده است! بعدها به همّت مردم گرگان، حمامی درست و حسابی در پادگان ساخته شده بود که اگر چه امکانات خوبی داشت ولی تقریباً نزدیک رود دز بود و برای رسیدن به آن باید حدود یک ساعت پیاده روی می کردیم. این مسئله باعث می شد گاهی نماز صبح کسی که به حمام نیاز دارد در آستانه قضا شدن قرار بگیرد. این یک روی سکه زندگی در هفت تپه بود. البته بعدها در سال 67 چادرها تبدیل به سوله های بتنی شد. گردان یارسول هم در نزدیکی معبد مستقر گردید.

زندگی در هفت تپه را می توان از زاویه دیگری هم دید. هفت تپه، غروب های عارفانه ای داشت. عصرها بچه ها در بیابان خدا قدم می زدند و به غروب خورشید نگاه می کردند. نمی دانم خصلت دشت بود یا هر دلیل دیگر، نمی شد غروب هفت تپه را ببینی و دلت نگیرد. بچه ها خلوتی پیدا می کردند و به راز و نیاز می پرداختند. بعضی ها هم کاغذ و قلمی به دست گرفته و دل نوشته ای به یادگار می گذاشتند.

یوسف فرزادی یکی از بچه های مخلص و با صداقت گردان بود که به راحتی با همه می جوشید. او گاهی عصرها پشت تپه ای از تپه های پشت گردان می رفت و قدم می زد. بعدها به یکی از دوستانش می گفت: چند روز پیاپی شهید محمد مصطفی پور را می دیده و با او هم کلام می شده است. خلوت های شبانه هم حال و هوایی داشت. بچه ها انگار داشتند خودشان را برای پرواز آماده می کردند. بعضی بچه ها در گوشه و کنار بیابان و در نقطه ای دور از دسترس دیگران، برای خودشان قبری کنده بودند و نیمه های شب درون آن به راز و نیاز می پرداختند.

نمازهای جماعت و مراسم مذهبی و معنوی گردان هم بسیار دلنشین بود. نمازخانه ها و سالن اجتماعات از متصل شدن چند چادر به هم تشکیل می شد.

داخل چادر حدود بیست نفر بودیم که رابطه هایمان بسیار صمیمانه بود. دور تا دور چادر را با قدری گِل، بالا آورده و از سطح زمین فاصله داده بودیم تا از ورود آب باران یا سیلاب احتمالی به داخل آن جلوگیری شود.

هفت تپه، پشه های وحشتناکی داشت. به خصوص شب ها دست از سرمان برنمی داشتند. چاره کار، پشه بند بود که البته خیلی وقت ها همان هم جواب نمی داد. موقع نماز شب که طبیعتاً از همدیگر دور می شدیم و نقطه خلوتی خارج از چادر پیدا می کردیم، باید پارچه ای روی سر و صورت خود می انداختیم، ولی باز هم نیش حشرات از روی پارچه، به پوست بدنمان می نشست و آزارمان می داد. هادی و محسن سلطانی، محمد خورشیدی و حسن راه خارکش از بچه های دسته یک بودند که با هم در یک چادر به سر می بردیم. مهران شکاریان جانشین مسئول دسته مان بود. با او خیلی شوخی می کردیم. مثلاً می گفتیم: مهران آزاد شد، قلب امام شاد شد! البته او هم کم نمی آورد و به نحوی پاسخمان را می داد.

بازدید از چغازنبیل هم برایم جالب بود. آن جا نشانه ای از تمدن باستانی و کهن سرزمین ایران بود. معبد چغازنبیل، نماد یک شهر کامل بود آن هم در قرن هایی بسیار دور. معماری پیشرفته ای داشت. جای احشام، آبخوری ها و... کاملاً منظم و حساب شده بود. بالای بام خراب شده معبد که می ایستادی به منطقه اشراف داشتی و می توانستی رود دز و همه چادرها را از بالا تماشا کنی. عکس های یادگاری فراوانی آن جا گرفتیم. کتیبه های معبد با خط های میخی زیبا و خیره کننده، بدون هیچ محافظتی رها شده بود. هرچند بزرگترین حافظ این تمدن، سربازان بی ادعای خمینی بودند که از فرهنگ، تاریخ و جغرافیای این سرزمین با جان و دل مراقبت می کردند.

یک روز از صدا و سیما برای تهیه گزارش به گردان ما آمدند. من را به عنوان کم سن و سال ترین نیروی گردان به همراه یک پیرمرد به عنوان مسن ترین نیروی گردان برای مصاحبه انتخاب کردند. من در خصوص شهادت، تبعیت از امام و ادامه دادن راه شهدا صحبت کردم. آن پیرمرد هم حرف های خوبی زد. مصاحبه که تمام شد یکی به خبرنگار اطلاع داد که پیرمرد، پدر دو شهید است. خبرنگار خوشحال شد و از پیرمرد تقاضا کرد تا دوباره با او مصاحبه کند. آن بنده خدا که هم خسته و هم هول شده بود در معرفی خودش به اشتباه گفت: من دوتا پدر شهید هستم...! تا مدت ها این حرف او سوژه ای برای شوخی بچه ها بود.

با رضا داپور و سید قاسم دابوئیان هم در هفت تپه آشنا شدم. آنها از رزمنده های قدیمی­تر بودند که برای سرزدن به بچه ها آمده بودند نزد بچه های گردان یارسول. رضا دادپور، جوانی دوست داشتنی بود که جسته گریخته مداحی هم می کرد. در رفت و آمد از دژبانی تا گردان که چند ساعت طول می کشید با هم آشنا شدیم و بعدها دوست صمیمی شدیم. رضا که در اصل بهیار بود در گردان بهداری مستقر بود و اصرار می کرد مرا هم به خودش ملحق کند. او دوست صمیمی محمد مصطفی پور و بسیاری دیگر از شهدایی بود که کم و بیش آنها را می شناختم.

یک ماه یا یک ماه و نیم از حضور ما در هفت تپه می گذشت که زمزمه عملیات به گوش رسید. اعزام بزرگ سپاهیان محمد (ص) نیز در همان ایام بود. معلوم بود ایران قصد دارد دست به اقدامی بزرگ و سرنوشت ساز بزند. خبر دادند که باید آماده شویم برای اعزام به بوفلفل در کنار رود اروند.

 

 

5

بوفلفل نام روستایی بود در کنار نهری که از اروند منشعب می شد. اگر چه عرض این رود، زیاد نبود؛ اما عمق آن گاه تا سه متر نیز می رسید. این همان نهری بود که بچه های غواص در عملیات والفجر هشت برای فتح فاو از آن عبور کرده و فاو را گرفته بودند. این نهر در میان نخلستان های انبوه منطقه اروند کنار آبادن قرار داشت و منظره ای باصفا و دیدنی را رقم زده بود. خانه های مسکونی این منطقه به دلیل همجواری با مرز، اغلب ویران و تخلیه شده بود. البته در اطراف آن محدوده، خانواده هایی همچنان به زندگی روزمره خود ادامه می دادند.

هر سه گروهان گردان یارسول(ص) با فاصله­ای اندک از هم، در خانه های مسکونی نیمه خراب و کنار نهر، مستقر شدند. انتقال نیروها به بوفلفل، با استتار صورت نگرفت. علت آن هم فاصله دشمن با این منطقه بود. این نقطه اگر چه در فاصله ای نزدیک با خاک عراق قرار داشت، ولی با توجه به تصرف فاو توسط نیروهای ایرانی، دشمن از آن محدوده، عقب رانده شده بود.

بچه ها برای اقامت در منازل مسکونی و یا استفاده از خرماهای نخل ها احتیاط به خرج می دادند. بچه های اطلاعات عملیات، که آن جا مستقر بودند توضیح دادند که از ساکنین این منازل، رضایت کامل را دریافت کرده اند. البته گویا بعضی علما شرایط اضطرار جنگ را استثنا دانسته و از باب ولایت، اجازه استفاده از این منازل ویران و متروک و خوردن خرماها را داده بودند.

پس از مدّتی سر و کله بچه های گروه ضربت هم پیدا شده بود. آنها رزمنده های قدیمی و حرفه ای بودند که به اصطلاح، نیروی پیامی محسوب می شدند. این نیروها در شهر خود به کار یا درس مشغول بودند و هر گاه که عملیاتی در راه بود توسط فرماندهان از موضوع باخبر شده و زود خود را منطقه می رساندند. بچه ها به شوخی به گروه ضربت، گروه زردک می گفتند!

تمرین های غواصی و نظامی به صورت مرتب و منظم شروع شده بود. در کنار آمادگی رزمی، آمادگی معنوی نیروها هم به نقطه اوج رسیده بود. این حال و هوا را نمی شد در جای دیگری دید. شیخ جعفر ابدی، روحانی میان سال امیرکلایی هر روز برای بچه ها سخنرانی می کرد و اوصاف متقین را از کلام امیرالمومنین علیه السلام در خطبه همام نهج البلاغه شرح می داد. صدای گریه بچه ها موقع سخنرانی او از فاصله ای دور نیز شنیده می شد. بچه ها جایی را در همان نزدیکی تبدیل به مسجد کرده بودند. در آن جا برنامه های مذهبی برقرار می شد. یک بار آقای قلی تبار از مداحان معروف مازندران نیز آمد و مراسم باشکوهی را اجرا کرد. درِ نیمه سوخته آن مسجد نیز حال و هوای زهرایی برای برخی ایجاد کرده بود.

در نزدیکی مقر ما نقطه ای کنار نهری هم عرض ابوفلفل (نهر عرایض) وجود داشت که شبیه چهارراه بود. بچه های گروهان دور آن جا جمع می شدند و مناجات می خواندند. دیدن حال عجیب بچه هایی مانند ابراهیم خردمندی، صمد مهدی پور، مهدی حقیقیان، علی رضا یوسفی، حاج مهدی مرندی و... انسان را به حسرت وامی داشت. گاهی آدم احساس می کرد برای آخرین بار است که دارد چنین چهره هایی را از نزدیک مشاهده می کند.

محمد یزدانی یک سال از من بزرگ تر بود. او فرزند یکی از روحانیون انقلابی بابل بود. من و او با چند نفر دیگر از نیروها در یک اتاق بودیم. او نیمه های شب برمی خاست و با حالتی عارفانه به قرائت قرآن و نماز شب می پرداخت.

محمود پوراسکندر هم از بچه های با معنویتی بود که رفقا به او محمود بی غم می گفتند! بی خیال عالم بود. اذان هایش عجیب توی دل می نشست. حال خوشی داشت. گاهی حرف هایی می زد که نشان می داد از سطح معرفتی خوبی برخوردار است. با صحبت هایی که در جمع بچه ها می کرد بعضی ها به گریه می افتادند. شخصیت محمود، سادگیش و شهید نشدن او هم از معجزات بود!

رضا دادپور از همان هفت تپه نشسته بود زیرپای من که راضی ام کند همراهش به گردان بهداری بروم و آن جا مشغول شوم. بالاخره وسوسه هایش کارگر افتاد و رضایتم را جلب کرد. برای تشکیل پرونده باید به هفت تپه می رفتیم. از آغاز حرکت به سوی هفت تپه احساس کردم کم کم حالم بد می شود. هنوز حالم خیلی بد نشده بود. ابتدا سری به اهواز زدیم. تعدادی از بچه های اطلاعات عملیات لشکر، در پایگاه شهید بهشتی مستقر بودند. رضا آنها را می شناخت. آن جا با بچه هایی چون قاسم ادهم، علی قنبرزاده و... آشنا شدم. قرار نبود مدت زیادی پیش آنها بمانیم. کم کم بیماری من سخت شد و به شدت تب و لرز کردم. حالم آن قدر بد بود که به هذیان گفتن افتادم. تصور می کردم اگر کسی دست به من بزند به دو نفر تبدیل می شوم! رضا می خواست مرا پیش دکتر ببرد. می گفتم: به من دست نزن. دو تا می شوم! رضا حالم را درک می کرد. بالاخره مرا برد پیش دکتر. بعدها از این ماجرا حسابی می خندیدیم. کمی که دارو مصرف کردم حالم بهتر شد.

این بار نوبت رضا بود که بیمار شود. او هم کمی بعد بیمار شده و نیاز به دوا و درمان پیدا کرد. این مسئله باعث شد دو سه روزی در اهواز ماندیم. آن جا باخبر شدیم که هواپیماهای دشمن به هفت تپه حمله کرده اند و تعدادی از بچه ها را به شهادت رسانده اند. مقر بهداری را هم زده بودند. گویا قسمت نبود اتفاقی برای ما بیفتد. زود خودمان را به هفت تپه رساندیم. نام جعفر پورمند و سید مرتضی حجازی بیشتر از بقیه شهدا بر سر زبان ها بود. جعفر اهل قائمشهر بود و مرتضی اهل بندرگز. بین این دو رفاقتی شدید برقرار بود. هر دو بهیار بودند و جزء بچه های گردان بهداری محسوب می شدند. می گفتند هر دویشان از چند روز قبل، خبر شهادتشان را داده بودند. درباره مرتضی حرف های بیشتری زده می شد. محمد رضا عظیمی برایم تعریف کرده بود: مدتی قبل در منطقه «شط علی» که در منطقه عملیاتی بدر قرار داشت با مرتضی و رضا حدادی، راه را گم کردیم و تلاشمان برای پیدا کردن مقرمان به جایی نرسید. خسته و ناامید شده بودیم. به مرتضی گفتیم: تو سیدی! دعا کن کسی به دادمان برسد یا فرجی بشود.

مرتضی هم فارغ از شوخی و ادّعا، دست به دعا بلند کرد. چیزی نگذشت که ماشینی از راه رسید و ما را سوار کرد. احساس کردم راننده ابهت خاصی دارد. طوری که انگار نمی توانستم نگاهش کنم. رضا حدادی هم گویا همین حالت را داشت. اما راننده فقط با مرتضی گرم گرفته بود. خیلی زود به مقر خودمان رسیدیم، خیلی زودتر از آن چه تصور می کردیم. تعجب کردیم که اگر مقر این قدر نزدیک بود پس ما ساعت ها دنبال چه می گشتیم؟! پیاده که شدیم راننده در گوش مرتضی چیزی گفت. تا چند روز راننده بدون این که از ماشین پیاده شود و ما او را ببینیم دنبال مرتضی می آمد و با چند تا بوق او را خبر می کرد و او هم که گویا منتظر بود سریع می دوید و سوار ماشین می شد. با هم جایی رفته و برمی گشتند. هر چه از مرتضی می پرسیدم که جریان از چه قرار است، توضیحی نمی داد. از آن پس مرتضی حرف از رفتن و شهادت می زد.

کار اداری من در هفت تپه برای تشکیل پرونده در گردان بهداری به اتمام رسید. عملیات نزدیک شده بود. مرا به تبلیغات گردان فرستادند. تقریباً می شود گفت نیروی آزاد گردان محسوب می شدم! این بار با تویوتاها و آمبولانس های استتار کرده و با چراغ خاموش، به خط اعزام شدیم. محل استقرار ما جایی در نزدیکی گمرک خرمشهر بود. پس از چند روز، از فرصت استفاده کرده و سری به گمرک زدم. البته این کار با توجه به نزدیکی خط دشمن و دید مستقیم آنان، بی احتیاطی محسوب می شد. فضای وسیعی بود پر از وسائل خراب و شکسته که عملاً متروکه بود. انبوهی از لوازم مختلف مانند ظرف و ظروف، چرخ خیاطی، دوچرخه و... که خراب بودند آن جا تلمبار شده بود. وسایل شیشه ای هم زیر آفتاب، یا کج و معوج شده و یا شکسته بودند. به خاطر خطری که رفتن به آن جا داشت و خراب بودن وسائل، سال ها بود که کسی به این وسایل دست نمی زد.

قرنطینه و حفاظت نیروها شدیدتر شده بود. بین اروند تا محل استقرار ما فاصله زیادی نبود. در کنار اروند، ساختمان بتنی چند طبقه ای بود که فقط ستون های آن سالم مانده بود. نمی دانم چرا به آن هتل پفکی می گفتند. هتل پفکی ساختمان مستحکمی برای راه اندازی بیمارستان و درمان موقّت مجروحان شده بود. اطراف آن را هم با کیسه های شن و... ایمن کرده بودند. برای دسترسی بهتر به آب مشروب، شروع کردیم به حفر چاه. با این که کنار اروند بودیم حدود شش متر کندیم ولی به آب نرسیدیم و از ادامه کار منصرف شدیم.

روزها سعی می کردیم کمتر آفتابی شویم. دشمن در نزدیکی ما قرار داشت. آن سوی اروند، روبروی نقطه ای که ما مستقر بودیم به فاصله دویست سیصدمتری، جزایر ام الرصاص و بوارین قرار داشت که جزو خاک عراق بود و دشمن از آن جا می توانست به ما اشراف داشته باشد. محمد کمالی می خواست سرش را اصلاح کند. شرایط طوری بود که نمی توانست برای اصلاح، به شهر برود. به خاطر شرایط حساس منطقه، نه فقط رفت و آمد به شهر ممنوع بود بلکه نامه نوشتن و تلفن زدن هم ممنوع شده بود. داوطلب شدم به خاطر این که اصلاح سر توسط پدر را بارها دیده بودم ، سر او را اصلاح کنم. کار را شروع کردم. وسط های کار به خاطر خراب بودن و کند بودن قیچی و البته ناشی بودن! خودم دیدم نصف مو را می چینم و نصفش را می کنم! بچه های دیگر هم آمدند به کمک و هر کس بخشی از سر او را کند و اصلاح کرد. در نهایت او به این نتیجه رسید که باید موی سرش را از ته بتراشد و کچل کند! حتی وقتی مویش را از بیخ زدند بازهم جای خط و خطوطی که شاهکار اصلاح من و بقیه رفقا بود روی سرش دیده می شد!

در نزدیکی خودمان سنگ هایی را هم برای یادبود برخی شهدا نصب کردیم تا آنها را از یاد نبریم و بهانه ای برای برخی زمزمه ها داشته باشیم. حال خوشی داشتم. احساس می کردم همین روزها شهید خواهم شد.

 زمین را کنده بودیم و سنگر کوچکی را برای خودمان در داخل حیاط درست کرده بودیم. سقفش را هم با آهن و بشکه و کیسه شن و... محکم کرده بودیم. من و رضا و ابوالفضل پورآخوند و رضا حدادی و محمدرضا عظیمی داخل آن رفتیم. ابوالفضل و رضا حدادی همدیگر را داداش صدا می زدند. دهانه ورودی سنگر کوچک و باریک بود. رضا حدادی به خاطر جثه درشتش به سختی می توانست از آن رفت و آمد کند. برای همین معمولاً در روز یکی دو بار بیشتر از این ورودی داخل و خارج نمی شد. برای نماز داخل سنگر وضو می گرفت. در همان مکان کوچک، نمازهایمان را به جماعت می خواندیم. برای آن که از دست تعارفات راحت باشیم قرعه کشی می کردیم تا معلوم شود چه کسی باید امام جماعت شود. سنگر بسیار تاریک بود. یک بار بیدار شدیم و فکر کردیم وقت نماز صبح است. وضو گرفتیم و قرعه کشیدیم و نماز را خواندیم. بعد از نماز هر چه نشستیم هوا روشن نشد. فهمیدیم اشتباه کرده ایم. دوباره قرعه کشیدیم و نماز خواندیم. باز هم نشستیم و صبح نشد. یک بار دیگر قرعه کشیدیم و...

بچه های یارسول(ص) از بوفلفل به خرمشهر آمدند. سر و کله گردان عاشورا هم پیدا شد.

شواهدی بود که نشان می داد عملیات لو رفته است. می گفتند چند غواص عراقی در اطراف هتل پفکی دیده شده اند. این اواخر ماشین­هایی که نیرو و تجهیزات را می­آوردند هم اصول حفاظتی را به خوبی رعایت نمی کردند. سرعتشان زیاد بود و سر و صدا راه می انداختند. همان شب عملیات، هواپیماهای دشمن حمله کرده و ستاد لشکر را بمباران کردند. تهاجم شبانه هواپیماهای دشمن آن هم در شب و با این اطلاعات دقیق، شاید برای نخستین بار بود که در طول جنگ اتفاق می افتاد. به هر حال عملیات کربلای چهار آغاز شد.

سر و صدای مهیبی بلند شده بود. دستوری برای ورود ما به عملیات صادر نشده بود. حالم گرفته شد. دوست داشتم همراه بچه های خط شکن، وارد منطقه درگیری بشوم. باید صبر می کردیم تا ببینیم تکلیف چیست. طاقت نیاوردیم. من و رضا راه افتادیم و خودمان را به لب اروزند رساندیم، درست جایی که قایق ها مشغول انتقال نیرو بودند.

دشمن انگار کاملاً آماده و منتظر بچه های ما بود. آتش از همه طرف می بارید. یکی از قایق ران ها ترسیده بود و به هیچ وجه حاضر نبود به آن طرف برود. حق هم داشت. گلوله ها روی سینه رودخانه در حرکت بودند. قایق ران های دیگر بی محابا به آب و آتش می زدند تا نیروها را به جزیره برسانند. کارشان واقعاً سخت بود. نیروهایی که توی قایق بودند می توانستند خم شوند تا لااقل از گلوله های مستقیم، در امان باشند، اما قایق ران باید می ایستاد تا کنترل قایق با آن سرعت زیاد را از دست ندهد. کار خطرناکی بود. مانده بودم غواص ها چه دل شیری داشتند که توی آن آتش شدید، با کمترین سلاح، خودشان را به ام الرصاص رساندند و با دشمنی که از همه نظر آماده بود به نبرد پرداختند و خط راشکستند. حاج مهدی مرندی بعدها تعریف کرد که وقتی به جزیره رسیدند پشت نیزارها مخفی شدند. عراقی ها به سمتشان نارنجک پرت می کردند. آنها گاهی نارنجک ها را قبل از انفجار، دوباره به طرف عراقی ها می انداختند، گاهی هم در آن تاریکی با انداختن قلوه سنگ، باعث می شدند عراقی ها گمان کنند دست آنها از نارنجک پر است!

قرار بود لشکرهای دیگر از دو طرف ما عمل کنند که گرچه حرکت خود را انجام دادند اما نتوانستند در موقعیّت خود، خط را بشکنند و به اصطلاح با بچه های لشکر ما دست بدهند. این باعث شد کار بچه های ما گره بخورد. رزمنده ها در جزیره، زمین گیر شدند. خیلی زود دستور عقب نشینی صادر شد. مجید سعادتی مسئول اطلاعات محور بود. او با نیروهایش ام الرصاص را پشت سر گذاشته و به بوارین رسیده بودند، او در همان جا به شهادت رسید ولی بقیه نیروها، به علت جدّی بودن احتمال محاصره، کمبود سلاح و تجهیزات و عدم پشتیبانی مناسب، مجبور به عقب نشینی شدند.

قایق ها با سرعت نیرو و تجهیزات را جا به جا می کردند. از آن طرف هم مجروح ها را آورده و لب ساحل رها می کردند. یک لحظه چشممان به اکبر شجاعیان افتاد که سرش ترکش خورده و گوشه ای افتاده است. امدادگرها حواسشان به او نبود. اکبر را که دیدیم دیگر معطل نشدیم. چرخی زدیم و سریع یک برانکارد پیدا کردیم. جلوی برانکارد دست من بود. راه رفتن با آن خیلی برایم سخت بود. جثه ام ریز بود و توان جسمی ام ناچیز. چاره ای نبود. نمی شد اکبر را به امان خدا رها کرد. نه فقط به خاطر این که جانشین گردان بود، بلکه به خاطر انسی که با او داشتم خودم را به هر زحمتی بود به حرکت وا می داشتم. باید مراقب خودمان هم بودیم که تیری یا ترکشی نصیبمان نشود.

هر چند لحظه یک بار او را بر زمین گذاشته و نفسی تازه می کردم. رسیدیم به کانال آبی که عرض آن حدود یک متر بود. از عمقش خبر نداشتیم. باید از روی آن می پریدیم. دلم نمی خواست اگر توی آب می افتم اکبر هم داخل آن بیفتد. طوری پریدم که لبه برانکارد لب کانال ایستاد. نتوانستم خودم را کنترل کنم و افتادم توی کانال. عمق آب زیاد بود، آن قدری که پایم به کف کانال نرسید. تنم بادگیر بود. هوای داخل آن باعث شد دوباره بالا بیایم. سریع خودم را بیرون کشیدم. زمستان بود. از سرما لرزم گرفت. خوشحال شدم که اکبر داخل کانال نیفتاده است. نوبت رضا بود. او هم پرید. نمی دانم چه شد با این که قد بلندی داشت افتاد داخل کانال. شکر خدا این بار هم لبه برانکارد روی زمین بود. هر دو با لباس خیس دوباره شروع کردیم با سرعت رفتن. اکبر به هوش بود، ولی صدایش در نمی آمد. بالاخره به هتل پفکی رسیدیم. اکبر، سرپایی مداوا شد. به حرف آمد. به رضا گفت: دیدی باز هم تجدید شدم؟! رضا خواست دلداری اش بدهد گفت: ما چه بگوییم که رفوزه شدیم؟! اکبر به این حرف ها توجهی نداشت.

یاد خاطره ای افتادم که حمید پورتقی، پیک اکبر در هفت تپه برایمان تعریف کرده بود. در عملیات صاحب الزمان (عج) مچ دست اکبر تیر خورده و آش و لاش شده بود. وقتی روی زمین افتاد احساس کرد جای نرمی فرود آمده است. خیال کرد که شهید شده است. لحظاتی بعد چشمانش را به آرامی باز کرد. همه چیز سر جای خودش بود. حالش گرفته شد و همان جا و با همان وضعیّت شروع کرد به گریستن.

آن شب کمی که حالش بهتر شد لباس خشکی پیدا کرد و پوشید و بی توجه به حرف امدادگرها از هتل پفکی بیرون زد و زود خودش را به آن طرف جزیره رساند. نمی توانست نیروهایش را تنها بگذارد.

هوا که روشن شد آتش دشمن هم دقیق تر شد. محل اسکان ما را زده بودند. خوشبختانه نیروهایی که داخل سنگر بودند سالم ماندند. اطراف هتل پفکی مملو از لباس غواصی پاره و تجهیزات غواص ها مانند قطب نما و دوربین و... بود که روی زمین رها شده بود. رضا شب قبل به خاطر افتادن توی آب دچار لرز شدید شده بود. طوری که گازاستریل را به دهان گذاشت تا دندان هایش کمتر به هم بخورد. روز، زیر آتش شدید دشمن که راه رفتن عادی هم مشکل بود رضا با موتور سوزوکی 250 که پدر شهید سرهنگ پور سه عدد از آن ها را خریداری کرده و به جبهه هدیه داده بود مجروح ها را سوار کرده و عقب می آورد. این موتورها طوری طراحی شده بود که جایی برای حمل مجروح داشته و در فعالیت های امدادی استفاده شود.

می دانستم بچه های ما تار و مار شده اند. نگران بودم. وضعیت بسیار آشفته بود. بیمارستان یا همان هتل پفکی، زیر آتش قرار داشت. خوشبختانه به کسی آسیب نرسید. پشت دیوار بیمارستان چشمم به صفا افتاد. او و همرزمانش در گردان عاشورا زودتر از یارسول وارد عملیات شده بودند. برای همین گردانشان آسیب بیشتری دیده بود. خواستم سر صحبت را باز کنم. گفتم: از بچه های عاشورا و مجید سلیمی (همدوره ای آموزش ما) چه خبر؟ این جا چه کار می کنی؟ گفت: گردان، مرا گم کرده است! فهمیدم حواسش سر جا نیست. دیگر ادامه ندادم. بعدها فهمیدم که مجید هم همان شب شهید شده است.

رضا با موتورش شهیدی را آورده بود. رفتم جلو ببینم چه کسی است. چشمم به پیکر محمد یزدانی افتاد. آرام و زیبا خوابیده بود. می دانستم او مزد شب زنده داری هایش را خواهد گرفت. جنازه را کناری کشیدیم تا آسیب نبیند. کنار پیکرش نشستم و شروع کردم به راز و نیاز. یکی گفت: روحیه بچه ها را ضعیف نکن! تعجب کردم. من فقط داشتم مناجات می کردم. روحیه خودم که خوب بود. بلند شدم و چند عکس یادگاری با پیکر محمد گرفتم.

یک روزه، کل منطقه از نیرو خالی شد. تعداد رزمنده ها در خرمشهر زیاد بود و ممکن بود حملات هوایی دشمن، تلفات زیادی را به همراه داشته باشد.

برگشتیم به هفت تپه. بچه ها شعر آهنگران را زمزمه می کردند: ای از سفر برگشتگان، کو شهیدان ما، کو شهیدان ما...

هر کس توی حال خودش بود. با موتور رفتم سراغ بچه های یارسول. بچه ها غمگین و دلشکسته بودند.

ابراهیم خردمندی، علی رضا یوسفی و مهدی نجف زاده از طلبه های باوقار و دوست داشتنی امیر کلا شهید شده بودند بود. مهدی حقیقیان و صمد مهدی پور هم شهید شده بودند.

باورش برایم دشوار نبود. اینها همان هایی بودند که در کنار نهر عرایض جمع می شدند و مناجات می خواندند. اینها همان بچه هایی بودند که در مسجد کنار نهر، با درب نیم سوخته صفایی می کردند. اینها بچه های دل شب بودند. اشک هایشان، نجواهایشان، نمازهایشان، بلیت پروازشان شده بود.

خیلی از بچه های امیرکلا شهید شده بودند. می دانستم تشییع این همه شهید در شهری کوچک، چه شوری را برپا می کند. دلم برای فرماندهانشان به خصوص اکبر می سوخت. او دوباره مجروح شده بود. می دانستم روی بازگشت به شهر را ندارد و نمی تواند توی چشم خانواده های شهدا نگاه کند. می دانستم او شرمنده ماندنش و شهادت دوستانش است.

حاج مهدی مرندی، زنده بود. تعجب کردم. با این که حال معنوی خوبی داشت و در عملیات های مختلفی شرکت داشت شهادت قسمتش نمی شد. خودش به شوخی می گفت: حلوای همه تان را خواهم خورد!

یواش یواش بچه ها داشتند به شهرهایشان برمی گشتند. سه ماه بود که به جبهه آمده بودیم و مرخصی نرفته بودیم. توی گردان بهداری هم زمزمه بازگشت شنیده می شد.

علی رضا کوهستانی اهل شهرستان آزادشهر بود. او جانشینی گردان بهداری را برعهده داشت. جوان اهل حالی بود. به امام عشق می­ورزید. وقتی بعد از نماز، دعای خدایاخدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار، خوانده می شد، اشکش در می آمد. وقتی بچه ها از شکست عملیات دلخور بودند و عمدتاً تقاضای مرخصی داشتند او آمد و بچه ها را داخل نمازخانه گردان که سوله ای دراز بود جمع کرد. صحبت هایش دل آدم را می سوزاند. واقعاً از ته قلبش صحبت می کرد: ... فرض کنید این عملیات، مانور بوده و حالا باید برای عملیات اصلی آماده شویم. فرض کنید دیروز تاسوعا بود و امروز عاشوراست. می خواهید بروید و امامتان را تنها بگذارید؟...

اشک همه را درآورد. بغض کرده بود و گاهی صدایش می لرزید. سوز خاصی داشت.

فهمیدیم باز هم خبرهایی است. ماندیم تا ببینیم این بار چه سرنوشتی در انتظارمان است. جالب است که حرف های علی رضا کارش را کرده بود. دیگر کسی تقاضای مرخصی یا تسویه حساب نداشت. همه مردانه گفتند که ماندنی هستند.

 

 

6

 

در این چندماه که نتوانسته بودم به خانه سر بزنم گاهی از طریق تلفن، جویای حال خانواده می شدم. در منزل تلفن نداشتیم. برای همین به خانه یکی از همسایه ها زنگ می زدم. آن روزها شنیدم که حسن آقا برای گذراندن دوره آموزش به گهرباران رفته است. خیلی خوشحال شدم. مادرم ما را عادت داده بود که چون سید هستیم نام همدیگر را با کلمه "آقا" صدا بزنیم. حسن آقا یک سال از من بزرگتر بود. درسش را نیمه کاره رها کرده بود و در یک تعمیرگاه تلویزیون مشغول به کار شده بود. پسر سر به زیر و بی آزاری بود. بسیجی تند و دو آتشه ای نبود، اما نماز و روزه هایش ترک نمی شد. شاید مواقعی که برای ملاقات من به گهرباران می آمد دلش هوایی شد و بالاخره کار دستش داد. مادرم نقل می کرد وقتی قصد اعزام داشت مادر به او گفت یکی از برادرانت در جبهه هست تو دیگر نیاز نیست به جبهه بروی، در پاسخ گفت: می گویند فرزند عزیز است، اما ادب عزیزتر است؛ لکن باید گفت اسلام از فرزند عزیزتر است و امروز باید رفت و از اسلام حفاظت کرد.

هشت ده نفر بودیم که با یک آمبولانس رفتیم اهواز و از آن جا به آبادان اعزام شدیم و در ساختمانی شبیه یک خانه نیمه کاره، مستقر شدیم. شب عملیات کربلای پنج از راه رسید. آن شب را اجازه ندادند وارد خط شویم. توی آبادان هم که بودیم سرو صدای مهیب تبادل آتش را می شنیدیم. خدا خدا می کردیم این عملیات به سرنوشت کربلای چهار تبدیل نشود. همان شب، خط شکست و بچه ها پیشروی کردند. فهمیدیم کربلای پنج به یاری خدا عملیات بزرگی خواهد بود.

دستور آمد که صبح باید راهی منطقه درگیری شویم. صبح زود راه افتادیم. رفتیم شلمچه. اسکله کوچکی بود که از آن جا سوار قایق شدیم. عراق هنوز پاتکش را شروع نکرده بود. حدود ده دقیقه یا یک ربع با قایق جلو رفتیم. آب هایی که آن جا جریان داشت از طریق کانال هایی از اروند به بیابان شلمچه منقل شده بود. این طرح، یادگار شهید چمران بود. او با این کار، پیشروی ارتش دشمن را در ماه های نخستین جنگ، متوقف کرد. بعدها به اقتضای درگیری ها هر دو طرف به این طرح دست بردند! و کانال های آب را کم و زیاد کردند. موانع متعددی از قبیل سیم های خاردار معمولی و حلقوی و خورشیدی و... را می شد داخل آب دید. معلوم نبود بچه های غواص چه جوری توانسته اند در دل تاریکی از این موانع عبور کرده و خط را بشکنند. گویا موقع حمله، توپخانه ما خوب توانسته بود خطوط عراقی ها را در هم بکوبد تا کار غواص ها کمی راحت شود.

کنار دریاچه ماهی از قایق پیاده شدیم. برای اولین بار چشمم به یک جنازه عراقی افتاد. سرش زیر شنی تانک، له شده بود. تانک های ما که به آن جا نرسیده بودند. معلوم بود تانک های خودشان موقع فرار از روی جنازه او رد شده اند. صحنه مشمئز کننده ای بود.

 راه افتادیم وسط جاده و پیاده رفتیم طرف خط. باید حدود دو کیلومتر را پیاده روی می کردیم. جاده از وسط آب می گذشت و به خاکریزهای دشمن ختم می شد. خاکریزهایی که حالا در اختیار رزمندگان اسلام قرار گرفته بود. جنازه عراقی هم کم نبود.

سردم شده بود. یک اورکت کره ای سبز رنگ را پیدا کردم. سربازهای عراقی از این اورکت استفاده می کردند. داخل جیبش را گشتم. فقط یک کیف کوچک بود که درونش عکس زن و بچه یک عراقی مشاهده می شد. دلم سوخت. ته دلم گفتم: خودکرده را تدبیر نیست! دلم نیامد آن را تنم کنم. نمی دانم به خاطر نجاستی که از آن ها در ذهن داشتم بود یا به خاطر مسائل بهداشتی. به هر صورت آن را نپوشیدم. آن را داخل کوله ام گذاشتم تا بعد از شستن بپوشم. با همان بادگیری که تنم بود کنار آمدم.

راه رفتن ما شبیه کسانی نبود که دارند به خط اعزام می شوند. شاید از این که پیروز شده ایم خیالمان راحت بود. انگار نه انگار که در حال نزدیک شدن به دشمنی زخم خورده هستیم. آن بنده خدایی هم که مثلاً راهنمای ما بود چیزی نمی گفت. گاهی کنار گوشمان صدای ویزویزی را می شنیدیم. خوب که دقت کردیم دیدیم صدا صدای گلوله است که از بیخ گوشمان رد می شود. تازه فهمیدیم که در دید مستقیم دشمن قرار داریم. سرمان را خم کردیم و با احتیاط به طرف خط راه افتادیم.

در ابتدا چند خاکریز به طول یک متر قرار داشت. پشت سر آن خاکریز بسیار بلندی بود که خاکریز اصلی محسوب می شد. آتش شدیدی آغاز شده بود. همان ابتدای ورودمان به خط، قبل از آن که سراغ بچه های بهداری را بگیریم شنیدیم که علی رضا کوهستانی، جانشین گردان و کریم جهاندار، پیک گردان به شهادت رسیده اند. آنها به سنگر امداد تصرف شده دشمن رفته بودند تا آن جا را برای درمان مجروحانمان آماده کنند که تانک دشمن آنها را هدف قرار داد. برای آن دو انتظاری جز این نداشتم. بعید بود کسی مثل علی رضا کوهستانی در این دنیا ماندنی باشد.

خبر دیگری رسید که حمید صمیمی، فرمانده گردان بهداری هم موقع کمک برای تخلیه مهمات، هدف دشمن قرار گرفت و دچار سوختگی شدید شد. او فوری خودش را داخل دریاچه انداخت، اما میزان سوختگی اش زیاد بود و حالش را وخیم کرد. تیموریان، معاون گردان هم مجروح شده بود. به عبارت دیگر، گردان بهداری بی صاحب شده بود! البته وظایف نیروها مشخص بود و کاری روی زمین نمی ماند. احساس کردم این خبرها روی روحیه ام تأثیری ندارد. قرار شد صادقیان که مسئول بهداری لشکر 25 کربلا در ساری بود را جایگزین کنند تا سر و سامانی به وضعیّت گردان بهداری بدهد. خیلی طول نکشید که او به شلمچه آمد و مسئولیّت گردان را عهده دار شد.

جواد آرامی را هم دیدم. او همشهری من و از بچه های اطلاعات و عملیات بود. به واسطه رضا دادپور در اهواز با او آشنا شده بودم. سلام و علیکی کردیم. رفتم بالای خاکریز اصلی. کنجکاو بودم ببینم اوضاع چطور است. به آرامی سر بلند کردم. انبوه تانک های دشمن در آن طرف خاکریز، خودنمایی می کرد. مخم سوت کشید. فهمیدم پاتک بزرگی در راه است. همان وقت، گلوله تانکی روی خاکریز منفجر شد و گرد و خاک زیادی به هوا برخواست. موج انفجار را احساس کردم. فکر کردم مرا هم موج گرفته است. لحظاتی صبر کردم. دیدم وضعیتم عادی است و مشکلی ندارم.

همان موقع که در داخل کانال وسط خاکریز بودیم دیدم قطعه فلزی بزرگ در کنار من افتاده است روی زمین. کنجکاو شدم ببینم چیست. تا دستم را به آن زدم تمام بدنم احساس سوزش کرد. فلز، بسیار داغ بود. حدس زدم تکه ای از گلوله منفجر شده تانک است. این تکه آهن اگر سرد هم بود و به سر کسی می خورد آن را متلاشی می کرد چه برسد به داغش. دوست داشتم آن را به عنوان یادگاری بردارم. کمی گذشت. دوباره به آن دست زدم. سنگین بود. از خیرش گذشتم.

پایین خاکریز، چشمم به جواد آرامی افتاد. تیر یا ترکشی خورده بود به زیر شکمش. داشت از درد به خودش می پیچید. رضا هم آمده بود. جواد کمک می خواست. گشتیم و برانکاردی جور کردیم. جواد را روی آن گذاشتیم و بردیمش کنار خاکریز. دیدیم این کار هم فایده ای ندارد. حجم آتش زیاد بود و ممکن بود هر آن تیر و ترکشی به او اصابت کند و حال و روزش بدتر از این شود. خودش مدام از رضا می خواست که او را به عقب ببرد. تصمیم گرفتیم او را به خاکریزهای یک متری کنار کنال آب ببریم. آن جا امنیت بیشتری داشت. یکی دو نفر را کمک گرفتیم. فاصله با آن خاکریز، زیاد نبود، ولی دشمن داشت قدم به قدم زمین را شخم می زد! نقطه ای نبود که گلوله ای به آن اصابت نکرده باشد. چاره ای نبود. دل به دریا زدیم و خودمان را به خدا سپردیم. حالت نیم خیز می رفتیم. باز هم جلوی برانکارد دست من بود. جواد سنگین بود و من کم توان. یک لحظه برانکارد از دستم رها شد. درست سر جاده بود. جایی که در دید مستقیم دشمن قرار داشت و چند ماشین در حال سوختن بود. آتش گرفتن این چند خودرو، باعث شده بود راه بسته شود و دیگر هیچ ماشینی به خط نیاید و مجروح ها امکان برگشت به عقب را نداشته باشند. گرمای شعله هایی که ماشین ها را می سوزاند، داد جواد را درآورد. سریع سر برانکارد را گرفتم و دوباره به راه افتادیم. به هر زحمتی بود خودمان را به آن خاکریز کوچک رساندیم. تعداد مجروح ها زیاد بود. پانسمان سطحی انجام می شد ولی کاری بیش از این از کسی ساخته نبود. دلمان می سوخت ولی واقعاً نمی شد کاری کرد. نمی دانم دشمن از کجا دید داشت که این طور دقیق می زد. از همین خاکریز یک متری هم تا لب کانال آب، یکسره گلوله رد می شد. سرمان را نمی توانستیم بالا بگیریم.

دوباره رفتم به خاکریز اصلی. آنجا پر از شهید و مجروح بود. مقداری لوازم پانسمان همراهم بود. رفتم کنار مجروحی. تا رسیدم، قبل از آن که کاری کنم به سختی نفس عمیقی کشید و تمام کرد. دلم گرفت. رفتم سراغ مجروحان دیگر. کمی آن طرف تر صدای انفجار آمد. رفتم. دیدم مجروحی آتش گرفته است. زود رویش خاک ریختم و آتش را خاموش کردم.

ظهر یاد جواد افتادم. گفتم بروم ببینم حالش چطور است. خودم را به خاکریز کوچک رساندم. جواد بی رمق افتاده بود. به فکرم رسید گازاستریل را روی زخمش بگذارم. دکمه لباسش را که باز کردم چشمم به روده هایش افتاد که از شکمش بیرون ریخته بود. خودش هم این صحنه را دید و وحشت کرد. رنگ و رویش خیلی تغییر کرده بود.  ناامیدانه نگاهی به رضا انداخت و با صدای ضعیفی گفت: رضا! من شهید می شوم؟!

رضا خیلی خونسرد و به شوخی جواب داد: نه، تو از این عرضه ها نداری!

جواد دوباره لب باز کرد و با حالت ملتمسانه ای گفت: رضا! مرا از این جا ببر...

دوباره رضا با خونسردی جواب داد: نمی شود! نوبتی هم باشد نوبت این همه مجروحی است که قبل از تو این جا افتاده اند.

جواد دیگر عصبانی شد. با حالت لج و غضب گفت: مگر این جا حمام صبوری است که نوبتی باشد؟!

خنده ام گرفت. توی این هیر و ویر یاد گرمابه محلشان افتاده بود. رضا هم زد زیر خنده.

طبق برنامه، غروب باید خودمان را به مقرّ می رساندیم. وقتش بود که راه بیفتیم. جواد بی تابی می کرد و مدام اصرار می کرد که او را با خودمان ببریم. تقریباً کار محالی بود. باید دو کیلومتر را پیاده می رفتیم. آتش دشمن یک طرف، ضعف جسمی هم یک طرف. با این حال دلم نیامد جواب رد بدهم. رضا هم دوست داشت کاری برای او انجام دهد.

تصمیم خودمان را گرفتیم. جواد را روی برانکارد گذاشتیم و راه افتادیم. باید دوکیلومتر را زیر آتش شدید دشمن می پیمودیم. هر چند دقیقه، برانکارد را روی زمین می گذاشتم و نفسی تازه می کردم. دیگر جان به بدن نداشتم. کمرم از درد تیر می کشید. دور و بر ما هم تیر و ترکش فرود می آمد. نمی دانم چرا هیچ کدام به ما نمی خورد. آن روز یک بار ترکشی درست افتاد وسط من و رضا و عظیمی. نزدیک هم نشسته بودیم. انگار طوری ترکش را تنظیم کرده بودند که با فاصله ای میلی متری وسط ما فرود بیاید و به کسی اصابت نکند. بادگیرم سوراخ سوراخ شده بود. شاید به خاطر جرقه های آتش بود. به هرحال، من سالم بودم و فقط داشتم از درد کمر و بی رمقی حاصل از حمل مجروح از حال می رفتم. گاهی احساس می کردم سرم گیج می رود و تلوتلو می خورم. فقط این را می دانستم که به هر قیمیتی هست باید این راه را طی کنم. کاری را که شروع کرده بودیم باید به اتمام می رساندیم.

بالاخره راه تمام شد. دیگر به نقطه ای رسیده بودیم که ماشین ها می توانستند جلو بیایند و از آتش دشمن در امان باشند. جواد را تحویل آنها دادیم و روی زمین ولو شدیم.

وقت رفتن بود. رضا قبول نکرد با من بیاید. می خواست دوباره به خط برود. گفت خودش را به من می رساند. راه افتادم به طرف مقر بهداری. به زحمت راه می رفتم. چندبار هم راه را اشتباه رفتم و سر از مقرّ سایر نیروها درآوردم. بالاخره از اسکله لشکر دیگر سوار قایق شدم و آن طرف در مکانی که نمی شناختم پیاده شدم. به هر صورت پرسان پرسان مقر بهداری را پیدا کردم که نزدیک جاده اصلی، در قسمت شلمچه ایران بود. آن جا در چند سوله، بیمارستانی صحرایی را راه اندازی کرده بودند با نام امام سجاد علیه السلام. اتاق عمل نسبتاً خوبی هم داشت. چنین تجهیزاتی در نزدیکی خط مقدم، می توانست جان خیلی از مجروحان را نجات دهد. البته مجروحان برای درمان تکمیلی از این جا به بیمارستان های اهواز منتقل می شدند. سقف سوله های بیمارستانی با تیرآهن و خاک و... حسابی محکم شده بود و با وجود این که توپ و خمپاره دشمن به این جا می رسید، اما جای نگرانی برای تخریب سوله بهداری نبود.

شب رضا هم آمد. خسته بود. از بچه ها شنیدم که در آن شرایط، موتوری دست و پا کرده بود، دائم به خط می رفت و مجروحان را سوار می کرد و می آورد به عقب، جایی که دیگر ماشین ها جرأت می کردند جلو بیایند. تصور رفت و آمد پیاپی با موتور آن هم در زیر آتش و دید مستقیم دشمن برایم دشوار بود. من آتش و جاده را دیده بودم و ارزش کار رضا را می فهمیدم. در دلم شجاعت و خطرپذیری رضا را تحسین کردم. او جان خیلی ها را نجات داده بود.

از آن پس دیگر نگذاشتند به خط بروم. می گفتند تو اگر جلو بروی شهید می شوی. تا دوسه روز اگر کسی دست به من می زد دادم به هوا می رفت. درد کمرم شدید بود. بهتر که شدم اصرار کردم بگذارند همراه بقیه بچه ها جلو بروم. فایده ای نداشت. منصورکیا اهل تنکابن بود. او به فرماندهی گردان بهداری منصوب شده بود. رفتم سراغش و از او خواستم اجازه دهد به خط بروم. او هم حرف بقیه را تکرار می کرد. می گفت: تو جلو بروی شهید می شوی!

از فرصت بهره بردم و موتورسواری را تمرین کردم. هوندای 125 را خوب راه می بردم، اما کار با سوزوکی250 حمل مجروح سخت بود. قسمتی که مربوط به استقرار مجروح می شد سنگین بود و کنترل دسته موتور را با مشکل مواجه می کرد. با تمرین زیاد به این کار نیز مسلط شدم.

قرار شد من و رضا به جای شهید کریم جهاندار، پیک گردان شویم. فرصت خوبی بود تا دوباره بتوانم به خط بروم.

رفت و آمد من به خط شروع شد. هر چند تنها به عنوان پیک می رفتم و باید سریع بازمی گشتم، ولی به هر حال مجالی بود تا دقایقی را در کنار بچه های از جان گذشته و شیردل خط مقدم بگذرانم. برای رزمنده های خط مقدمی، احترام خاصی قائل بودم. آنها اغلب بچه هایی شجاع و بی ادعا بودند.

در کنار خط مقدم، جایی که بچه های اصفهان مستقر بودند، مکانی را به ایستگاه تغذیه اختصاص داده بودند. آن جا علاوه بر غذا، انواع بیسکویت و آجیل و... هم پیدا می شد. اوایل کسی آن جا نبود که نظارت کند. هر بار مسیرم به خط می افتاد جیبهای بادگیرم را پر از خوراکی می کردم و برمی گشتم. بعد از مدتی آن جا هم مسئول پیدا کرد گرچه همچنان سور و سات خط برپا بود! در مقرّ بهداری هم دسترسی ما به تخم مرغ و کره و تن ماهی و... بد نبود. بچه های تدارکات با ما رفیق بودند و هوایمان را داشتند. احساس می کردم کمی چاق شده ام. البته در گردان های دیگر وضعیت غذا به این خوبی نبود.

چند روحانی خوب هم در گردان ما بودند. یکی از آنها پیرمردی قدخمیده اهل گرگان بود به نام حاج آقانوراللهی. بسیار با صفا و نورانی به نظر می رسید. همواره سعی داشت به بچه ها امید بدهد. یک بار صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. با ترس از جا کنده شدیم و به محوطه بیمارستان رفتیم. هواپیماهای دشمن بمباران کرده بودند. راکتی خورده بود به چند آمبولانسی که در محوطه پارک شده بود و پیکر شهدا و مجروحان را تکه تکه کرده بود. صحنه رقّت باری بود. تکه های بدن شهدا را جمع می کردیم. بعضی شهدا دیگر قابل شناسایی نبودند. آن پیرمرد روحانی همه اش به ما قوّت قلب می داد و با ذکرها و توصیه هایش دل ها را آرام می کرد. چندی بعد، تکه گوشتی را پیدا کردیم. قطعه ای از بدن یکی از شهدای آن روز بود. من و رضا آن را داخل کیسه ای گذاشتیم، سوار موتور شدیم و به مقرّ بچه های تعاون رفتیم. دژبان پرسید: چه کار دارید؟ گفتیم: شهید آورده ایم؟ بنده خدا با تعجب، ما را ورانداز کرد و گفت: شهید کو پس؟! کیسه را درآوردم و تکان دادم. گفتم: این جاست!

گاهی برای کمک به امدادگرها به پست امداد مستقر در کنار اسکله می رفتم و در جا به جایی مجروح ها همراهی شان می کردم. تا جایی که مقدور بود داخل آمبولانس ها را پر از مجروح می کردیم. بعضی مجروح ها دچار موج گرفتگی بودند و حرف های عجیب و غریبی می زدند. بعضی هایشان فحش و ناسزا نثار صدام می کردند. بعضی های دیگر دعاها و زیارت هایی را زمزمه می کردند. ضمیر ناخودآگاه هرکس به گونه ای فعال شده بود و چیزی را که با آن انس داشت به زبان می آورد. یک بار مجروحی را سوار آمبولانس کردند که پایش از قسمت ساق قطع شده و همچنان داخل پوتین جا خوش کرده بود. روحیه خوبی داشت. متوجه شدم پایش را جا گذاشته اند. پریدم در آمبولانس را باز کردم و پا را تحویل مجروح دادم! عجیب بود. می خندید و سعی می کرد به بقیه هم روحیه بدهد.

هرروز که با موتور این طرف و آن طرف می رفتم، سعی می کردم زیارت عاشورا را بخوانم. آنقدر تکرار کردم که بالاخره همه آن را حفظ شدم.

در کنار بیمارستان امام سجاد علیه السلام، حمام شیمیایی ها بود. بچه هایی را که شیمیایی می شدند سریع داخل حمام می فرستادند و با موادی خاص شست و شو می دادند. بعد آن ها را به عقب می فرستادند. بچه های ما هم از دوش آن برای حمام کردن خود استفاده می کردند. یک بار زیر دوش بودم که آب، سرد شد. داشتم یخ می زدم. یادم آمد که کسی می گفت اگر خدا را از ته دل صدا کنم حاجتم روا می شود. دعا کردم آب گرم شود. دقایقی نگذشت که آب گرم شد. داشتم خودم را می شستم که دیدم گرمای آب، بالا می رود. کمی بعد آب، داغ شد؛ به گونه ای که انگار داشت به جوش می آمد. گفتم: خدایا حالا ما یک چیزی گفتیم ...!!

گاهی برای کاری من و رضا را به اهواز می فرستادند. بچه های ما در مقری که برای رزمندگان در نظر گرفته بودند مستقر بودند. یک بار همان حول و حوش بودیم که فردی با موتور جلوی پایمان ترمز کرد. گفت اسمش اسکندر کوتی است و برای تلویزیون جبهه و جنگ گزارش تهیه می کند. او از بچه های صدا و سیمای خوزستان بود. صدای گرمی داشت. با تبلیغات سپاه هم همکاری می کرد. از من خواست با او مصاحبه کنم. مصاحبه که تمام شد احساس کردم حرف های درست و حسابی زده ام. البته یک اشتباه لفظی هم داشتم. داشتم از زحمات و کمک مردم در جنگ می گفتم، از زنی که تخم مرغ هایش را به جبهه هدیه می دهد. خواستم بگویم دامداری که پشم گوسفندانش را می چیند و آن را برای کمک به جبهه آماده می کند، به اشتباه، جای پشم گفتم موی گوسفند! در کل، مصاحبه خوبی بود. آقای کوتی بعد از مصاحبه از من خوشش آمد. مرا در آغوش کشید و صورتم را بوسید. بعد من و رضا را دعوت کرد به خانه اش برویم. منزلش در نزدیکی محل استقرار رزمندگان  در خانه های سازمانی زینبیه بود. او و خانواده اش با مهربانی از ما پذیرایی کردند. هر وقت به اهواز می رفتیم سری به او می زدیم. گاهی ما را با خودش به رستوران می برد. گاهی هم این طرف و آن طرف همراهش می رفتیم. او مربی یکی از تیم های فوتبال خوزستان هم بود و شاید همین امر باعث شد که بعدها مجری یکی از برنامه های ورزشی شبکه دو بشود.

اهواز شبیه یک شهر جنگی نبود. کم پیش می آمد که عراق آن جا را بمباران کند. مغازه دارهای آن جا هم اغلب گران فروش بودند. رزمنده ها در دزفول، بسیار راحت بودند. مردم آن جا با رزمنده ها مهربانی می کردند و کاسب هایشان با مروّت بودند.

در اهواز از فرصت استفاده می کردیم و تماسی با خانواده می گرفتیم تا آنها را از نگرانی دربیاوریم. آن جا بود که فهمیدم حسن آقا به هفت تپه آمده است. منتظر فرصتی بودم تا به هفت تپه بروم و سری به او بزنم. دوست داشتم ببینم چقدر روحیه اش عوض شده است.

یک روز فرصتی دست داد و من و رضا توانستیم به هفت تپه برویم. نمی دانستم حسن آقا در کدام گردان است. چاره ای نبود. باید تک تک گردان ها را می چرخیدیم. رضا از یک طرف و من هم از طرف دیگر شروع کردیم و پیاده به سراغ گردان ها رفتیم. آخرین جایی که رفتیم، گردان فاطمة الزهرا سلام الله علیها بود. آن جا توانستیم حسن آقا را پیدا کنیم. حسن آقا از دیدن من تعجب کرد و بسیار خوشحال شد. لحظاتی کنارش نشستم و با هم خوش و بش کردیم. از حرف ها و رفتارهایش فهمیدم دچار تحول شده است. بچه های گردان فاطمة الزهرا سلام الله علیها اغلب از بچه های بابل بودند. فرماندهشان غلام اوصیا از رزمنده های قدیمی شهرمان بود. محمد و مهدی عباسی، جواد ظهیری، سید ولی موسوی، عباس جراحی و بقیه رفقا را هم دیدم. چند عکس یادگاری با حسن آقا انداختیم و رفتیم. با توجّه به این که خودش اهل عکس گرفتن نبود، تقریباً تنها تصاویری که از جبهه دارد، هم عکس هایی است که در هفت تپه با هم گرفتیم.

بعدها چندبار دیگر هم به او سرزدیم. یک بار در چادر نمازخانه گردان، دیدم مهدی عباسی که فرمانده گروهان هم بود، مشغول سخنرانی است. او از طلبه های مدرسه روحیه بابل بود و نفوذ کلام خاصی داشت. صدای گریه و شیون بچه ها از دور شنیده می شد. همین طور که به چادر نزدیک می شدم می دیدم چند نفر دارند بچه هایی را که غش کرده و از حال رفته اند، بیرون می آورند. او حالت روحانی خاصی داشت. کلماتش به دل می نشست. برادرش محمد هم جوان با معنویتی بود. او برای خودش چاله ای شبیه قبر کنده بود و شبانه می رفت آن جا و مناجات می کرد.

در شلمچه بودم که شنیدم بعضی بچه ها از هفت تپه برگشته اند به شهرشان. ولی مدتی بعد که زمزمه عملیات شنیده شد، سر وکله بچه های گروه ضربت یا همان نیروهای پیامی هم داشت پیدا می شد. باخبر شدم حسن آقا هم که تسویه حساب کرده و برگشته بود به بابل، با شنیدن احتمال عملیات، به هفت تپه آمده و خودش را به همراه آنها به خط رسانده بود. محل استقرار آنها زیاد دور نبود. از همان بیمارستان امام سجاد علیه السلام جاده ای بود که به مقرّ آنها ختم می شد. هشت نه روزی از اسفند گذشته بود. با رضا رفتیم سراغ بچه ها. حسن آقا بدون ثبت نام رسمی و کارت شناسایی و این جور چیزها و بدون سپری کردن مقدمات پرسنلی، صاف آمده بود خط. بچه ها داشتند برای عملیات آماده می شدند. قرار بود کربلای پنج را تکمیل کنند. محمد تهرانی، عباس پرورش، علی قانعی و بقیه بچه های گردان فاطمة الزهرا سلام الله علیها را هم دیدیم. حسن آقا چند پله از آن چه که در هفت تپه دیده بودم بالاتر رفته بود!

باید تا قبل از ظهر برمی گشتیم به مقرّ خودمان. مجید اوصیا آمد و اصرار کرد همراه ما به مقرّ بهداری بیاید. او بهیار بود و قبلاً در بهداری بود و می خواست سری به رفقای قدیمی اش بزند. آدم شرّ و شورداری بود. رضا با او اتمام حجت کرد که اگر با ما بیاید دیگر به این راحتی نمی­تواند پیش بچه های خودشان برگردد. آن جا ماشینی برای رفت و آمد نبود. این حرف ها توی کله مجید فرو نمی رفت. پرید ترک موتور رضا و آمدیم بیمارستان امام سجاد علیه السلام. ظهر شده بود. رفیق هایش را دیده بود، غذایش را خورده بود، حالا که وقت رفتن بود خواهش و تمنا می کرد که او را با موتور برگردانیم به گردان خودش. زیر بار نمی رفتیم. التماس می کرد. فایده ای نداشت. موقع نماز ظهر، ادای مکبّر را در آورد. تا توانست مسخره بازی درآورد. نزدیک بود نماز همه را باطل کند. بچه ها هم پادرمیانی کردند. آخرش تسلیم شدیم. رضا سوارش کرد و برد.

رفتم سراغ منصورکیا و اصرار می کردم اجازه دهد این چند روز را در خط کنار برادر و دوستانم که در گردان فاطمةالزهرا بودند بگذرانم. به هیچ وجه راضی نمی شد. می گفت تو بروی شهید می شوی. آخرش قبول کرد همراه خودش بروم و برگردم. من، او و رضا با تویوتا راه افتادیم طرف خط. بچه های گردان فاطمةالزهرا سلام الله علیها داشتند به ستون یک به سمت خط حرکت می کردند. چشمم به حسن آقا افتاد. گفتم: نگه دار، برادرم این جاست. ماشین که ترمز کرد، زود پریدم پایین. با حسن آقا روبوسی کردم. گفتم: تا قبل از عملیات فرمانده ام را راضی می کنم و به شما ملحق می شوم. با علی قانعی و عباس پرورش و دوسه نفر دیگر هم روبوسی کردم. ته دلم مطمئن نبودم که می توانم به آنها ملحق شوم، ولی امید داشتم بالاخره بتوانم فرمانده را راضی کنم.

می دانستم شب عملیات، چه شبی است. از صبح، دوباره نشستم زیرپای منصورکیا تا اجازه دهد در پست امداد آن گردان مستقر شوم. خیلی محکم ایستاد و اجازه نداد. آخرش هم زد زیر همه چیز و گفت: اصلاً امشب عملیات نیست... می گفت من فرمانده گردانم و بهتر می دانم که عملیات هست یا نیست. در نهایت هم حریفش نشدم و گویا باور کرده بودم که لااقل امشب عملیات نیست.

نیمه های شب بود که عملیات شروع شد. سر و صدای تیر و خمپاره و ... خیلی زیاد بود. رفتم بالای سقف سوله بهداری. آتش را می شد در آسمان تماشا کرد. درگیری ها سمت پتروشیمی بصره بود.

آن شب خبری از بچه ها نداشتم.  منتظر بودم فردا بشود ببینیم چه شده است. گویا هدف عملیات، انحراف دشمن به این سمت از جبهه بود تا در جای دیگر، ضربه دیگری زده شود. به همین خاطر انتظار پیروزی و پیشرفت هم نمی بایست داشت.

گویا آن شب درگیری سختی صورت گرفت. در برخی موارد، بعضی بچه ها آنقدر جلو رفتند که در محاصره قرار گرفتند. محمد نصیری بعدها می گفت: ما که جلو رفته بودیم از هر طرف به سمتمان شلیک می شد. راه را گم کرده بودیم.

البته او زرنگی کرد و یک عراقی را به اسارت گرفت. آن عراقی که راه ها را خوب می شناخت محمد را به عقب رساند. غلام اوصیا خیلی برآشفته بود و از این که می دید بچه هایش یکی یکی پرپر می شوند، حسابی عصبانی بود. اما بالاخره جنگ است دیگر، حلوا که خیرات نمی کنند!

صبح خودمان را سریع رساندیم به مقرّ گردان فاطمةالزهرا سلام الله علیها. بچه ها برگشته بودند. حالتی گرفته و اندوهگین داشتند. برخی از دوستانشان شهید شده بودند. شنیدم مجید اوصیا شهید شده. یاد شوخی های دوروز پیشش افتادم. دلم گرفت. بعضی خبرها از شهادت علی قانعی و عباس پرورش و حمید رسولی و علی اوصیا و مهدی عباسی و... حکایت داشت. آن جا جای بغض کردن نبود. خیلی عادی برخورد کردم. سراغ حسن آقا را گرفتم. کسی خبری نداشت. می گفتند: دیدیم رفت جلو، ولی برگشتنش را ندیدیم. یکی می گفت: فکر کنم مجروح شده... محمد تهرانی بیشتر از بقیه با او مأنوس بود. او هم اطلاعی نداشت. هر چند احساس کردم چیزی را از من مخفی می کند. حالتم عادی بود و چندان نگران نبودم. چون پیک گردان بودم و موتور داشتم به جاهای زیادی سر زدم. رفتم سراغ پست های امداد. آن جا هم خبری از حسن آقا نبود. به بیمارستان های صحرایی هم سر زدم. نتوانستم خبری از او پیدا کنم. دیگر داشتم نگران می شدم. از طریق بچه های بهداری از هر جا که می شد خبری کسب کردیم، ولی کسی اطلاعی از او نداشت. اهواز را هم گشتم حتی معراج شهدا هم رفتم ولی اطلاعی از او پیدا نکردم. می دانستم هیچ مجروحی را مستقیم به شهرهای دیگر نمی فرستند و حسن آقای ما اگر مجروح شده باشد باید در یکی از همین بیمارستان های جنگی خبری از او پیدا بشود. گرچه این احتمال هم وجود داشت که چون برگه اعزام و کارت شناسایی نداشت، مجروح و بیهوش شده باشد و نام او را ثبت نکرده باشد.

دوسه روز که گذشت مسئولان گردان اصرار کردند که باید برگردی شهر خودت. فکر بدی نبود. منصورکیا خودش می خواست به مازندران برگردد. رضا هم آمد. سوار تویوتا شدیم و راه افتادیم به طرف هفت تپه. به سرعت رفتم تعاون و ساک دستی حسن آقا را تحویل گرفتم. می دانستم اگر این کار را نکنم بچه های تعاون طبق وظیفه شان ساک را به خانواده مان تحویل می دهند. آن وقت معلوم نبود چه بر سر مادرم می آمد. به همه سفارش کردم فعلاً کسی به خانواده ما چیزی نگوید. خودم هم مانده بودم چگونه با این مسئله کنار بیایم.

راه افتادیم به طرف تهران. در تهران به یکی از بیمارستان ها رفتیم و از یکی از معاونان گردان که مجروح شده بود عیادت کردیم. او مازندرانی بود و در تهران غریب بود. با دیدن ما بسیار خوشحال شد.

بابل که رسیدیم مرا سرِ کوچه خانه مان پیاده کردند. ساک حسن آقا را موقتاً دست رضا دادم تا خانواده ام به چیزی شک نکند. پدر و مادر و برادرهایم که بعد از گذشت شش ماه، مرا می دیدند حسابی ذوق کردند. کمی که گذشت سراغ حسن آقا را گرفتند. عادی برخورد کردم و گفتم که او را در جبهه دیده ام. از آن جا که چند روز بیشتر نبود که حسن آقا به جبهه رفته بود و از طرفی رفت و برگشت من شش ماه طول کشیده بود کسی به قضیه مشکوک نشد. نفسی کشیدم و خدا را شکر کردم که فعلاً به خیر گذشته است.

پیکرهای شهدا برگشته بود. من در مراسم آنها شرکت می کردم. مراسم اسماعیل مرادی را رفتم. او فقط یکسال از من بزرگتر بود. جنازه اش را برادرش علی رضا از خط آورده بود. کنار پست امداد اسکله خبرش را هم خودش به من داد. آنها به اسماعیل، محسن می گفتند. وقتی گفت: محسن شهید شده، خیال کردم محسن سلطانی را می گوید. در مراسم علی اوصیا هم شرکت کردم. علی پسرعموی مجید و برادر غلام بود. او فقط پایش تیر خورده بود، ولی به دلیل خونریزی شدید، به شهادت رسید. شب قبل از تشییع، تابوت علی را به خانه اش آوردند. جمعیت زیاد بود. بچه ها دورش حلقه زدند و سینه زنی کردند. چهره علی، خیلی زیبا شده بود. انگار اصلاً شهید نشده و به آرامی خوابیده است. پیشانی اش عرق بسته بود. فضای اتاق گرم بود.

عید نوروز داشت از راه می رسید. خانواده در تدارک رسم و رسومات نوروز بود. دیدم این طوری نمی شود. اگر چند روز دیگر خبر بدی از حسن آقا برسد و آنها بفهمند من در این مدت می دانستم و چیزی نگفته ام حسابی ناراحت خواهند شد. از طرف دیگر، جسته و گریخته حرف هایی به گوش پدر و مادرم رسیده بود. رزمنده ها برگشته بودند به شهر و هر کس گوشه ای از عملیات را برای دوست و فامیل خودش تعریف کرده بود. تصمیم گرفتم دیگر به این پنهان کاری ادامه ندهم و حقیقت را برای آنها بازگو کنم.

شب نشستم در جمع خانواده و با مِن و مِن، سرصحبت را باز کردم. بنده های خدا فهمیدند مسئله مهم و تلخی را می خواهم بیان کنم. نفس در سینه هایشان حبس شده بود. آن چه که شنیده بودم را خیلی خلاصه و کوتاه بازگو کردم. یک لحظه چشم همه گرد شد و یکی یکی پرسیدند: چی؟ چی شد؟ دوباره بگو...

صدای گریه مادرم بلند شد. رفتار پدرم عادی بود. خدا را شکر کرد. بعدها خودش برایم تعریف کرده بود روزی در مراسمی که در خانه شهید حسن زاده مقدم برگزار شده بود پدران شهدا هم نشسته بودند. به حال آنها حسرت خورد. آن جا از خدا خواست که او را هم در زمره پدران شهدا بپذیرد. دلش می خواست یکی از پسرانش فدایی راه حسین علیه السلام بشود.

قبل از این که من بخواهم مادر را آرام کنم خودش به این فکر افتاد که شاید حسن آقا مجروح شده و در یکی از بیمارستان های کشور به صورت ناشناس بستری شده است. کل خانواده بسیج شد تا با کمک دوست و فامیل و آشنا، از این طرف و آن طرف کشور خبری از حسن آقا بگیرند. فایده ای نداشت. حالا اصرار می کردند که یکبار دیگر بیمارستان های خوزستان را زیر و رو کنیم. هر چه گفتم من خودم در بهداری بودم و همه جا را گشتم به گوششان نمی رفت. می خواستند مطمئن شوند. بالاخره قرار شد من و پدر برویم اهواز. رفتم سپاه، هماهنگ کردم و نامه ای  برای ورود به برخی مناطق که نیاز به مجوز داشت گرفتم.

ششم فروردین 1366 من و پدر در راه تهران بودیم. راه آهن تهران خیلی شلوغ بود. بلیت هم داشتیم ولی می گفتند جا نداریم و شما را نمی بریم. وضعیتمان را توضیح دادم. آن نزدیکی دفتری بود که به بچه های سپاه تعلق داشت. یکی از مأمورهای راه آهن پیشنهاد داد برویم آن جا چند دقیقه ای استراحت کنیم، قطار که آمد خودش خبرمان می کند.

رفتیم آنجا نشستیم. هر چه منتظر ماندیم کسی سراغمان نیامد. ناگهان یکی از بچه های آن دفتر گفت: مگر نمی خواستید با قطار اهواز بروید؟ چرا نشسته اید؟ مگر صدای سوت قطار را نمی شنوید؟ قطار دارد راه می افتد.

من و پدر از جا جستیم و دوان دوان از کنار ریل به طرف قطار رفتیم. قطار در آستانه حرکت بود. هرچه در توان داشتم توی پاهایم جمع کردم و دویدم. به در قطار که رسیدم، جمعیت داشت موج می زد. ظرفیت قطار تکمیل شده بود، با این حال بعضی ها بدون بلیت می خواستند سوار شوند. یک لنگه کفشم موقع دویدن جامانده بود، اما دیگر مجال برگشتن نبود. در آن شلوغی سعی کردم نظر مأمور قطار را جلب کنم. بلیت را نشانش دادم و وضعیتمان را به او گفتم. اجازه داد سوار شوم. پریدم بالا. تازه یاد پدر افتاد. از کنار پنجره نگاه کردم. بنده خدا با آن سن و سالش داشت چه جور می دوید و خودش را به قطار می رساند. یک لحظه به ذهنم رسید اگر من بروم و او جا بماند، بعد در شهر غریب چه طور همدیگر را پیدا کنیم؟ او هم لابد همین نگرانی را داشت که این طور می دوید. به مأمور قطار گفتم: در را باز کن می خواهم پیاده شوم. بنده خدا تعجب کرد. گفت: تو با هزار زحمت و این اصرار سوار شدی... سرش داد زدم که در را باز کند. در را باز کرد. تا خواستم از پله قطار پیاده شوم، بین هوا و زمین، چشمم افتاد به پدرم که داشت در یکی از واگن های عقب قطار سوار می شد. سریع پریدم داخل و در را بستم. مأمور قطار از کارهای من تعجب کرده بود. گفتم: پشیمان شدم!

با همان لنگه کفشی که به پایم مانده بود، رفتم به واگن های عقب و پدر را پیدا کردم.

بالاخره به جنوب رسیدیم. به هفت تپه رفتیم و از تعاون خبر گرفتیم. به ستاد معراج اهواز هم رفتیم، بعضی از بیمارستان های اهواز را نیز جستجو کردیم. رفتن به مناطق نظامی نیاز به هماهنگی های متعدد داشت. چون قبلا نامه گرفته بودم خیالم راحت بود. در نهایت پس از جستجوی بسیار -که فقط برای قانع کردن پدرم (و به عبارت دیگر جلب رضایت مادرم) صورت گرفت- باز هم هیچ خبری نبود که نبود. من خودم قبلا این جاها را رفته بودم. بالاخره پدر قبول کرد که هیچ خبری از حسن آقا نیست. بالاخره باقطار برگشتیم. در وسط راه هم گویا هواپیمای عراقی ریل راه آهن را زده بود و راه جنوب - تهران قطع شده بود. شب بود که قطار در منطقه ای ایستاد و به مسافران گفته شد که باید پیاده شده و سوار قطار دیگری شوند. ساک و وسایلمان را گرفتیم و بعد از رد شدن از پل باریکی که ظاهراً به همین منظور نصب شده بود سوار قطار دیگری شدیم که آن طرف منتظر ما بود.  این هم خودش برای ما لطفی داشت چون قطار قبلی واقعاً درب و داغان بود و یک پیاده و سوار شدن و قدری راه رفتن در منطقه سنگلاخ و پل نوردی، به سوار شدن به یک قطار تمیز می ارزید.

از آن وقت، دیگر حسن آقا را مفقودالاثر حساب کردیم و برایش تشکیل پرونده دادیم. مفقود بودن یک رزمنده، بدترین وضعیت برای خانواده او است. خانواده هایی که عزیزانشان به شهادت می رسد می دانند تکلیفشان چیست. مدتی عزاداری می­کنند و در نهایت می­پذیرند که باید با این واقعیت تلخ کنار بیایند. خانواده های اسرا هم تکلیفشان مشخص است و چشم انتظار بازگشت عزیزانشان می مانند. خانواده مفقودالاثرها اصلاً نمی دانند تکلیفشان چیست؟ عزاداری کنند یا باید چشم انتظار بمانند؟ این وضعیت نامشخص، بسیار تلخ و دشوار است، به خصوص برای پدر و مادر رزمنده مفقودالاثر. من از آن پس آب شدن شمع وجود پدر و مادرم را با چشم می دیدم. بعدها مادرم نقل می کرد: اشکم برای حسن قطع نمی شد و دائم گریان بودم تا اینکه پس از مدّتی زیاد یکی از همسایه ها به نزدم آمد و گفت دیشب امام زمان (عج) را خواب دیده است. آن حضرت به او گفت به فلانی بگویید که چرا این قدر گریه و زاری می کند. حسن آقا پیش ماست و حالش هم خوب است.

 می گفت: از آن زمان دیگر قلبم آرام گرفت و از گریه هایم کم شد. پدرم گرچه گریه نمی کرد و همیشه می گفت «خدایا راضیم به رضایت» اما عملاً آب شدن او را از همان زمان می دیدیم و سفید شدن موهایش را. آخر تا آن موقع با این که سن و سالی داشت یک موی سفید هم در سرش پیدا نبود.

مادرم بعد از شهادت حسن آقا می گفت: وقتی دو تا دو قلوی پشت سر هم از نسل پیغمبر (حسن آقا و حسین آقا در سال 1348 و من و زهرا درسال 1349) و به فاصله یکسال داشتم، هیچ کسی هم نبود که کمکم کند، غذای چندانی هم برای خوردن نداشتیم، دو تا از بچه ها هم به قدری مریض بودند که دکتر می گفت چرا بیخود برای آن ها پول خرج می کنید، این ها مردنی اند. یک شب که حسابی خسته شده بودم و به عبارتی داشتم کم می آوردم، خواب دیدم سیدی با عمامه سبز به منزل ما آمد و مرا دلداری داد و از بین بچه ها حسن آقا را هم بغل کرده و مورد نوازش قرار می داد. من آن موقع با خودم گفتم چرا فقط حسن آقا را بغل کرده است؟

 

 

7

 

 

 

 

 

تشکیل پرونده برای حسن به این راحتی نبود. باید مدرک و سندی می بردیم که ثابت کند او به جبهه رفته است. اعزام او رسمی نبود و اثبات این مسئله نیاز به گواهی شهود داشت. محمد تهرانی و چند نفر دیگر از رزمنده ها شهادت دادند که در کنار سیدحسن بوده و دیده اند که در عملیات به سمت دشمن رفته و دیگر بازنگشته است.

همسایه ها، فامیل ها و آشنایان، یکی یکی می آمدند تا به خانواده تسلّی بدهند. زن ها که دور هم جمع می شدند صدای شیون و زاری به هوا بلند می شد. مادر، وقتی خانواده های شهدا را می دید که کنار مزار فرزندشان می رفتند حسرت می خورد و می گفت: بلاتکلیفی، بدترین مصیبت است. آنها لااقل جایی را دارند که بروند و عقده دلشان را خالی کنند. پدر با این که خودش را برای شهادت فرزند آماده کرده بود و از ته دل رضایت داشت، اما به آرامی می سوخت.

حدود چهل روز بعد، جنازه علی قانعی که بچه محل ما محسوب می شد و چند شهید دیگر را هم آوردند. مادر فکر کرد که اگر حسن او نیز شهید شده بود همراه پیکر همین شهدا بازمی گشت. غافل از آن که حسن جلوتر از سایر نیروها رفته بود. عراق نیز بلافاصله خاکریز بزرگی را در منطقه ایجاد کرد که آرایش زمین و موقعیت منطقه را تغییر داد. من چیزی نمی گفتم. حالا مادر دلش خوش بود که شاید حسن آقا اسیر شده باشد. بعد می گفت: چشم انتظاری خیلی سخت است.

سال های بعد که اسرا به کشور بازگشتند مادر هر روز منتظر خبری از حسن آقا بود. تبادل اسرا هم که به پایان رسید باز امید داشت که شاید تعدادی از اسرا جامانده باشند.

هشت سال پس از مفقود شدن حسن آقا، یکی از دوستان که در سپاه ساری مشغول به خدمت بود خبر پیدا شدن پیکر او را به من داد. اول، باور نکردم. چون سیدحسن به صورت غیررسمی اعزام شده بود و پلاک نداشت. بعد معلوم شد از پلاک قدیمی اش استفاده کرده و همین مسئله باعث شناسایی اش شده است. تکه های لباسش نیز شاهد دیگری بر تعلق این پیکر به او داشت. از او تنها، مشتی استخوان و یک پلاک و تکه هایی از لباسش به دستمان رسید. موج بی قراری مادر بعد از هشت سال بالاخره به ساحل رسید و آرام شد.

بعد از اتفاقی که برای برادرم افتاد مدتی را در شهر ماندم تا دل خانواده آرام بگیرد. شب ها به مسجد می رفتم و با بچه های رزمنده، ساعاتی را با خاطرات شهدا می گذراندیم. روزها هم مشغول ادامه تحصیل بودم. دوم دبیرستان را در هفت تپه شروع کرده بودم و کتاب های درسی را می خواندم. به شهر که بازگشتم به مجتمع رزمندگان رفتم و درس را ادامه دادم.

 بعضی روزها را هم با رفقا سپری می کردم. بعد از ظهر جمعه ها پاتوق بچه های مسجدی، منزل حاج مهدی مرندی بود.

 حاج مهدی بیست بیست و پنج سال از ما بزرگتر بود ولی به گونه ای رفتار می کرد که با او راحت باشیم. وضع مالی اش خیلی خوب بود، ولی مثل همه مردم زندگی می کرد و ثروت، باعث فاصله او با مردم نمی شد. با دوچرخه یا موتور، رفت و آمد می کرد. او داماد بزرگ آیت الله فاضل، موسس حوزه علمیه فیضیه مازندران بود. خودش هم با علوم حوزوی آشنایی داشت. در دوران حکومت طاغوت، جوانی اش را در راه شناخت مکتب اسلام صرف کرد و همواره پاک زیست. کتاب های مذهبی زیادی خوانده بود. او همه بچه های بسیجی را فرزند خودش می دانست و با آنها دوست می شد و با گفتار و رفتارش، جلوه هایی از معارف دین را به آنها می آموخت. در جمع ما، او قدیمی ترین رزمنده بود. بیشتر شهدای شهر با او رفیق بودند. خیلی از شهدا با او عقد اخوت بسته بودند. من نیز در یک روز غدیر، با او و  برخی دیگر از دوستان جبهه ای عقد اخوت بستم. برای ما عجیب بود که او با آن حال و هوای معنوی چرا شهید نشده است. خودش که برای سر همه ما نقشه کشیده بود! دل بسیار رئوفی داشت. شخصیتش عاطفی بود و اصلاً به قیافه اش نمی آمد که اسلحه دست بگیرد و بجنگد. از نظر جسمی هم ضعیف بود. چشمش خوب نمی دید. به شوخی می گفتیم اگر وسط عملیات عینکت بیفتد چه کار می کنی؟! جالب این که او مقلّد امام هم نبود، ولی با تمام وجود به ایشان عشق می ورزید. با تمام وجود به رهبری ایشان معتقد بود و حکمش را واجب الاطاعه می دانست. برای همین با آن سن وسال و ضعف جسمی و روحیه عاطفی، اسلحه دست می گرفت و پیشگام بچه های خط مقدمی جبهه می شد. حاج مهدی مرندی از خدا عمر گرفت و زنده ماند تا جنگ تمام شد. عصرهای جمعه، خانه اش پاتوق نسل جدید بچه های بسیج شد تا به این بهانه، با حال و هوای سال های جهاد و شهادت آشنا شوند. راه عتبات که باز شد او از هر فرصتی برای سفر به کربلا استفاده می کرد.

یک بار با همه خانواده و فامیل به زیارت رفت. یک روز صبح، بعد از نماز در حرم امام حسین علیه اسلام، به زیارت حضرت ابالفضل علیه السلام رفت و پس از سلام به آن حضرت، در کنار درِ ورودی، در حالی که بغل دستی اش فکر می کرد به هق هق افتاده و دارد گریه می کند، به آرامی جان به جان آفرین تسلیم کرد. پیکر پاکش با حضور خانواده و فامیل در وادی السلام نجف به خاک سپرده شد. نکته جالب این جاست که بعد از چند سال هنوز هم اگر کسی به وادی السلام برود و در بین هزاران قبر آن گورستان بزرگ، از قبرکن های آن جا نشان مزار حاج مهدی مرندی را بپرسد، فوری به او نشان می دهند. حاج مهدی به شهدای مفقودالاثر عشق می ورزید. اکنون او در شهر و دیار خودش هیچ سنگ و نشانی ندارد.

گاهی به سیدعلی اکبر شجاعیان هم سر می زدم. او جانشین گردان یا رسول بود. در هفت تپه به واسطه رضادادپور و حمید پورتقی که دوست من بود و پیک سید محسوب می شد با او رفیق شدم. جالب این که او هم وضع مالی خوبی داشت و دانشجوی رشته پزشکی بود. آن موقع داشتن دیپلم هم افتخار به حساب می آمد. همه چیز دنیا برایش فراهم بود، ولی اکبر اهل دنیا نبود. حال و هوای معنوی خاصی داشت. بچه های گردان مریدش بودند. با این که از نظر عاطفی رابطه محکمی با نیروهایش داشت، از اقتدار خاصی هم برخوردار بود. اگر لازم می دید، نیروهایش را تنبیه می کرد. البته کسی از او به دل نمی گرفت. همین ویژگی ها باعث شد که حاج حسین بصیر، به او علاقه شدیدی پیدا کند و نیز از او بخواهد که فرماندهی گردان مستقلی را برعهده بگیرد. اکبر نمی پذیرفت. می گفت: کار کردن ملاک است که همین جا دارم کار می کنم.

 اصرارهای حاج بصیر، تمامی نداشت. اکبر مدتی خودش را از دست او مخفی می کرد تا آب ها از آسیاب بیفتد. هر وقت صدای ماشینی می آمد و حدس می زد بصیر باشد، خودش را از چادر بیرون پرت می کرد. پشت بیسیم هم اگر بصیر بود، زود به چادر دیگری می رفت که به چادر فرماندهی وصل بود. آن وقت بیسیم چی او به حاج بصیر می گفت: اکبر در این چادر نیست!

اکبر غیر از حمید پورتقی، پیک دیگری نیز داشت. یک بار او صدای حاج بصیر را پشت بیسیم تقلید کرد و خواست تا اکبر، گوشی را بردارد. وقتی از این طرف شنید که اکبر داخل این چادر نیست، خیلی خونسرد گفت که می داند اکبر داخل چادر کناری است. اکبر که دید ترفندش لو رفته، با ناراحتی پشت بیسیم آمد. وقتی فهمید پیکش او را سرکار گذاشته، ناراحت شد. رفت و از همان جا تا سنگر فرماندهی، او را مجبور کرد کلاغ پر برود.

این روزها گاهی با بچه ها منزل سیدعلی اکبر می رفتیم. خانه او در محله دیوکلای امیرکلا بود. یک روز انگار همه بچه ها جمع شده بودند. بچه های امیرکلا هم آمده بودند. من سن و سال کمی داشتم. چای را که پخش کردند، اشتباهی دستم خورد و استکان چای روی فرش، معلق زد. همه نگاه ها به طرف من چرخید. خجالت کشیدم. اکبر خیلی عادی برخورد کرد و گفت اشکالی ندارد. خودش رفت و یک استکان دیگر چای ریخت. تا رفتم استکان را سر بکشم دوباره دستم خورد و چای روی فرش ریخت. داشتم از خجالت آب می شدم. دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا فرو ببرد. احساس می کردم همه دارند مرا ورانداز می کنند. رفتار اکبر خیلی عادی بود. انگار که اصلاً اتفاقی نیفتاده است. رفت و استکان را پر کرد و مقابلم گذاشت.

یک روز عروسی برادر شهید حامد سرهنگ پور دعوت بودیم. اکبر آمد دنبالم. یک ماشین رنو داشت. سوار که شدم دیدم دارد یک دستی رانندگی می کند. می گفت: باید خودم را برای همه شرایط آماده کنم، آمدیم و یک دستم در جنگ قطع شد؛ از الان باید تمرین کنم که بتوانم یک دستی فرمان ماشین را کنترل کنم. وسط های مراسم عروسی، یکی از اساتید دانشگاه پزشکی، اکبر را دید و آمد پیشش. می گفت: تو با این استعدادت حیف نیست دانشگاه را رها می کنی...؟ اکبر با احترام و تبسم جواب داد: فعلاً دانشگاه من، جای دیگری است...

آن روزها نیم نگاهی هم به جبهه و جنگ داشتم. منتظر فرصتی بودم تا خانواده را برای رفتن به جبهه، متقاعد کنم. می دانستم باید اندکی بگذرد تا دل آنها آرام شود. اواخر فروردین خبر عملیات کربلای ده در ماووت بین بچه ها پیچید. بچه های مازندران هم وارد عمل شده بودند. دل توی دلم نبود. به حال بچه­هایی که توانسته بودند بروند خط، حسرت می خوردم. چیزی نگذشت که خبر تلخی مثل بمب در بین بچه های بسیجی شهر صدا کرد. اکبر و حاج بصیر شهید شده بودند. این دو با هم مأنوس بودند. خدا هم هر دو را با هم طلبید.

 دوست نداشتم شهادت اکبر را باور کنم. عجیب به شخصیت او دلبسته بودم. حتی آن شب که برای وداع با اکبر در خانه­اش جمع شده بودیم، پیکر اکبر اصلاً شبیه جنازه نبود. ترکش به پشت سرش خورده بود. از روبه رو که نگاهش می کردی، آرام و زیبا به خواب رفته بود. محاسن صورت و موهای سرش پرپشت و مرتّب بود. روی صورتش به تبرّک دست کشیدم. خیلی نرم بود. انگار نه انگار که او چند روزی است به شهادت رسیده است. از حقیقت نمی شد فرار کرد. فردای آن روز بچه ها در تشییع شهدا سنگ تمام گذاشتند. حاج بصیر هم در بابل تشییع شد و پیکرش را به سرعت به فریدونکنار انتقال دادند. خیلی از بچه ها همراه تابوت او رفتند. آنهایی که ماندند پیکر اکبر را تا قبرستان محله شان همراهی کردند. اکبر که سال گذشته برادرش به شهادت رسیده بود حالا بر دوش مردم محل، تشییع شد و در کنار مزار عالم محلشان، آیت الله نقوی، با تجلیل و احترام به خاک سپرده شد.

شهادت اکبر، بدجوری مرا هوایی کرده بود. درس دیگر توی سرم فرو نمی رفت. پایم را توی یک کفش کرده بودم که بروم جبهه. پدر، حرفی نداشت؛ اما مادر مخالف بود. شاید حق داشت. داغ حسن هنوز بر دلش سنگینی می کرد. پیش حاج آقا برهانی، استخاره گرفتم. خوب آمد. اعتصاب غذا کردم که بروم جبهه! چند روز سر سفره نمی رفتم. یک بار کسی در خانه نبود. گرسنگی بدجوری به من فشار می آورد. فوری یک دانه تخم مرغ را نیمرو کردم و خوردم. یادم رفت پوست آن را مخفی کنم. مادر که آمد لبخنی زد و گفت: فقط جلوی ما غذا نمی خوری؟!

بالاخره رضایت مادر جلب شد و اوایل خرداد به همراه رضا دادپور به صورت غیررسمی عازم هفت تپه شدم.

بین راه، یکی دو شب را در تهران ماندیم. یک شب به مراسم حاج آقا انصاریان رفتیم. من خوابم می آمد و همه اش چرت زدم. جای خواب نداشتیم. رفتیم میدان فردوسی و نیمکتی را پیدا کردیم. قرار شد به نوبت بخوابیم تا کسی وسایلمان را ندزدد. اول من خوابیدم. رضا بیدار ماند. بقیه شب را هم رضا بیدار ماند و من خوابیدم! صبح به مجلس حاج منصور ارضی رفتیم. بچه های جبهه­ای حاج آقا انصاریان و حاج منصور را دوست داشتند. در مراسم حاج منصور هم بیشترین چیزی که نصیبم شد چُرت بود!

مدتی در هفت تپه ماندیم که گفتند باید بروید غرب. خوشحال شدیم که شاید عملیاتی در پیش باشد و این بار قرعه شهادت نصیبمان شود. با اتوبوس به بانه رفتیم و از آن جا سوار بر کمپرسی، راهی کوهستان های ماووت شدیم. جرأت نمی کردم از پشت کمپرسی بیرون را نگاه کنم. جاده، خیلی وحشتناک بود. مسیر، باریک بود و از کنار دره هایی عمیق می گذشت. گاهی جاده سراشیب می شد و وقتی ماشین سرعت می گرفت ناگهان به سر پیچ می رسید. اگر راننده حرفه ای نبود، به راحتی ته درّه سقوط می کردیم و کارمان تمام بود.

جایی که مستقر شدیم در دل کوهستان بود. فضایی بسیار سرسبز و دیدنی داشت. چشمه و آبشاری در آن حوالی بود که با وجود فصل تابستان، آبش سرد بود و بیش از چند ثانیه نمی شد دست را داخل آن نگه داشت. عقرب های بزرگی در آن جا بود که حسابی ما را می ترساند. شب ها موقع گشت زنی، گاهی عقرب ها و رتیل های بسیاری در مقابل پایمان این طرف و آن طرف می رفتند. هر روز تعدادی از بچه ها را به بهداری می آوردند که نیش عقرب نصیبشان شده بود. آنجا نمی شد در چادر زندگی کرد. هر چند نفر داخل یک سنگر بودیم. نیمی از سنگر در زیرزمین قرار داشت. داخل سنگر هم پشه بند گذاشته بودیم و از ترس عقرب، درون آن می خوابیدیم. چندبار هم داخل سنگر، عقرب دیده بودیم. سنگر ما به جاده نزدیک تر بود. بچه های پشتیبانی و نیز نیروهای رزمی تیپ ویژه شهدای مشهد هم در نزدیکی ما بودند. آن جا تا خط فاصله داشت. گاهی گلوله توپی می آمد و منفجر می شد ولی اتفاق خاصی برای کسی نیفتد.

من در تبلیغات گردان بهداری، فعال بودم و باز هم کار پیک را انجام می دادم. بیکار که می شدم درس می خواندم. گاهی برای مأموریت با موتور این طرف و آن طرف می رفتم و از مناظر زیبای ماووت لذت می بردم. در خطوط جلوتر، مجید پورتقی را دیدم. او برادر حمید بود. خوش و بشی کردم و سراغ رفقا را گرفتم. بچه های مازندران در نقاط مختلف، مستقر بودند. خبری از عملیات نبود. حالم گرفته شده بود. دوست نداشتم برای نگه داشتن خط به جبهه بروم. سرم شور عملیات داشت.

آن جا تنها یک حمام صحرایی (یعنی یک تانکر و یک دوش) داشتیم که آبش با هیزم گرم می شد. بچه ها به بهانه حمام یا برای کارهای دیگر، گاه و بیگاه به شهر بانه می رفتند. شهر بانه آن زمان فقط دارای دو خط تلفن بود. یکی اش در اختیار مخابرات بود و مردم از آن استفاده می کردند. یکی هم در اختیار سپاه بود که برای کارهای جنگ مورد استفاده قرار می گرفت. یک بار که برای تماس به سپاه بانه رفتم، معتقدی را آن جا دیدم. او از بچه های اطلاعات عملیات شهرمان بود. خیلی تحویلم گرفت و تلفن را هم در اختیار گذاشت که با خانه تماس بگیرم.

وضع غذایی در منطقه، تعریفی نداشت و حسابی لاغر شده بودم. یک بار در بانه به یک ساندویچ فروشی رفتم. آن ایام، مصادف شده بود با تبلیغات صدام مبنی بر پذیرش آتش بس. صدام این گونه وانمود می کرد که ایران حاضر به صلح نیست. جوانی آمد و شروع کرد به بحث کردن. نسبت به جنگ بی تفاوت بود. ناراحت شدم. گفتم: ما این همه راه از آن سر کشور آمده ایم اینجا. در شهر ما خبری از تیر و ترکش نبود. آن وقت تو از دفاع از شهرت طفره می روی و می گویی جنگ خوب نیست؟ خودت چرا برای دفاع از شهر و دیارت لااقل به سربازی نمی روی؟ می گفت: می خواهم انگشتم را قطع کنم تا از خدمت، معاف شوم!

مشابه این اتفاق برای بچه های دیگر هم می افتاد. مهدی کریمی، بسیجی زبل و ریزنقش گرگانی بود که یک روز به همراه دوستش فرزاد، از بچه های قائمشهر، برای استحمام به بانه رفت. به مغازه ای رفتند تا صابون و شامپو بخرند. مغازه دار داشت با عده ای بحث می کرد که چرا ایران آتش بس را قبول نمی کند، چرا جمهوری اسلامی کوتاه نمی آید و... مهدی می خواست حرفی بزند. ولی چیزی به ذهنش نرسید و سکوت کرد. توی حمام، خون خونش را می خورد. نمی خواست ساده از کنار این ماجرا بگذرد. حرف های مرد توی گوشش می پیچید و آزارش می داد. مانده بود چه بگوید که مرد را مجاب کند. ناگهان فکری به خاطرش رسید. از حمام که درآمد یکسره رفت به همان مغازه و شروع کرد به پرسیدن قیمت لیوان ها. سپس لیوان ارزان قیمتی را بالا گرفت و شروع کرد به ورانداز کردن آن. بعد رو کرد به فروشنده و گفت: این لیوان ارزان قیمت است، چیز به درد بخوری نیست. ناگهان محکم آن را به زمین کوبید و خرد کرد. فروشنده ناراحت شد و گفت: مگر مرض داری؟! مهدی شروع کرد به توجیه کارش که این لیوان ارزشی نداشت و بعد هم از مرد عذرخواهی کرد. مرد، ول کن نبود و می گفت: مگر با یک عذرخواهی، قضیه تمام می شود؟ باید خسارت بدهی. مردم جمع شده بودند و به این خیال که مهدی موجی است، داشتند وساطت می کردند. مرد زیربار نمی رفت. مهدی رو کرد به مغازه دار و درمقابل مردم گفت: شما به خاطر شکسته شدن یک لیوان ارزان قیمت، مرا رها نمی کنی و عذرخواهی مرا نمی پذیری، آن وقت توقّع داری ارتش عراق که آمده و این همه خسارت به جان و مال مردم زده با یک عذرخواهی بخشیده شود و ایران دیگر کاری به کارش نداشته باشد؟ مغازه دار، که تازه دوزاریش افتاده بود که چه خبر است سبیل هایش را تابی داد و شرمنده شد. استدلال مهدی، آنهایی را هم که جمع شده بودند قانع کرد.

ماندن در آن منطقه با توجه به نبود عملیات، خسته کننده بود. حدود دوماه بعد، در تاریخ سیزدهم شهریور سال شصت و شش، برگه تسویه را گرفتم و به بابل برگشتم.

 

 

 

 

بعد از حدود سه ماه که در بابل ماندم و کمی به درس هایم رسیدم، در تاریخ بیست و هشت آذر همراه با یک فراخوان سراسری، به هفت تپه اعزام شدم. رفتم به گردان بهداری. به پیشنهاد مهدی جعفری، مسئولیت تبلیغات گردان به من سپرده شد. کارهای تبلیغات، زیاد بود. اداره کتابخانه و نوارخانه، ایجاد فضای تبلیغی مناسب در نمازخانه و دیگر نقاط استقرار گردان، مهیّا کردن سخنرانی های مذهبی، کارهای فرهنگی مربوط به مراسم صبحگاه، پخش اخبار و اذان و نوحه از بلندگو، اعزام نیروی تبلیغی به مناطق مورد نیاز، برگزاری نمازجماعت، پخش فیلم و... را می توان از جمله کارهای واحد تبلیغات دانست. فیلم ها را باید می رفتم و از اهواز می آوردم. یک بار برای تنوع، فیلم بروسلی را آوردم و نمایش دادم. بچه ها خوششان آمده بود. چند صحنه نا متناسب با فضای جنگ در فیلم وجود داشت. برای همین گاهی به سرعت دکمه کنترل را فشار می دادم و فیلم را جلو می بردم. آن موقع خیلی ها کنترل ویدیو را ندیده بودند و با حیرت از همدیگر می پرسیدند که چه اتفاقی افتاده است؟!

سعدی نجفی، یکی از رزمنده های با مرامی بود که پدرش در بابل برنج فروشی داشت. به واسطه او از پدرش مقداری پول برای تبلیغات گردان گرفتم. این کار باعث شد فعالیت هایمان گسترده تر شود.

ما را به فاو اعزام کردند. همراه من، رضا دادپور، سعدی نجفی، محمدرضا عظیمی، عباس حسین پور، حبیب اخوان، علیرضا مرندی، رضا حدادی، پورآخوند و حسن شندری هم بودند. جمعمان، جمع بود. در فاو در نقطه ای قبل از کارخانه نمک مستقر شدیم. با خط فاصله داشتیم. خبری از درگیری و تیر و ترکش نبود. یک بار برای کاری به نزدیک پل بعثت رفته بودم. ناگهان گلوله ای آمد و از کنار سرم گذشت. صدای عبور آن را انگار، بیخ گوشم احساس کردم. نمی دانم که بود و چرا زد. عراقی بود، ستون پنجم بود یا هر کس دیگر، دقیق شلیک کرده بود و نزدیک بود کار دستم بدهد.

کمتر از دوماه در فاو ماندیم و دوباره به هفت تپه برگشتیم.

در هفت تپه دوست طلبه ای داشتیم به نام ترکمانی. او اهل روستای القجر شهرستان آزاد شهر بود. او هم روحانی بود و هم سرباز. بسیار خندان و خوش برخورد بود. بچه ها دوستش داشتند. ترکمانی، دلی پاک و بی کینه داشت و بزرگوارانه با بچه های رزمنده فوتبال بازی می کرد و همراه خوبی برای آن ها بود. من خیلی با او مأنوس و رفیق بودم. گاهی هم اذیتش می کردم. مثلاً وقت خواب می رفتم یواشکی پایش را قلقلک می دادم. او فکر می کرد جانوری در لباسش افتاده. بلند می شد و خودش را می تکاند. او در مجتمع رزمندگان هفت تپه هم درس می خواند. یک بار مدعی شدم که از کسی شنیده ام یکی از معلم ها به او قول نمره داده است! شیطنتم گل کرده بود. خیلی جدی، جلویش نشستم و شماره مجتمع آموزشی را گرفتم. بعد از کسی که گوشی را برداشته بود خواستم که آن معلم را صدا بزند. کمی بعد پشت گوشی شروع کردم به پرخاش که آیا به فلانی قول نمره داده اید؟ چرا چنین کاری کرده اید؟ کارتان اشتباه است و... بنده خدا ترکمانی سرخ شده بود و با دستپاچگی به من علامت می داد که حرفم را ادامه ندهم. من به روی خودم نمی آوردم و با جدیت، آن معلم را تهدید می کردم. ترکمانی سریع گوشی را قطع کرد. گفتم: این طوری که بد شد معلم شاید فکرهای ناجوری بکند. دوباره تماس گرفتم و گفتم: باید از کارتان اظهار پشیمانی کنید. الان گوشی را می دهم به آقای ترکمانی، باید به او بگوئید که حاضر به ارفاق نیستید. ترکمانی با ترس و لرز گوشی را از دستم گفت. چندبار الو گفت. خبری نشد. لبخند مرا که دید فهمید اصلاً خبری نیست که هیچ بلکه اصلاً گوشی، بوق ندارد. اصل قضیه نمره و ارفاق هم از اساس فضاسازی ای بود که خودم انجام داده بودم. وگرنه این بنده خدا را چه به این کارها؟ او همّت بلندی داشت و در فضای جنگ و جهاد و کنار کارهای تبلیغی اش، درسش را هم می خواند. وقتی فهمید بازهم سر به سرش گذاشته ام، اول قدری ناراحت و عصبانی شد. ولی به خاطر صمیمیّت مان و علاقه ای که بین ما حاکم بود به راحتی قضیه را فراموش کرد و دیگر به روی خودش نیاورد.

یک بار او هم خواست ادای کسی را دربیاورد و از پشت تلفن اذیتم کند. زود صدایش را شناختم و نقشه اش را باطل کردم.

سخنرانی­های حاج آقای ترکمانی، جذّاب و بامحتوا بود. تنها ضعفش این بود که اگر موقع سخنرانی، چشمش به من می افتاد، دیگر نمی توانست ادامه دهد. خنده اش می گرفت و صحبتش خراب می شد. به همین خاطر من همیشه موقع سخنرانی، سر به زیر ترین مستمع او بودم.

یک روز، قاسم ادهم که از بچه های اطلاعات عملیات لشکر بود به اتفاق مهدی ضرابی از اهواز به هفت تپه آمدند. موقع بازگشت، من و رضا دادپور هم همراهشان رفتیم. همان چند روز، هفت تپه توسط هواپیماهای عراقی هدف قرار گرفته بود. مهدی ضرابی، دوست خوبی داشت به نام رضا نیکو. رضا از نوجوان های فرز و اهل حال بابل بود. بچه ها به سرشان زد و  نقشه ای کشیدند تا سر به سر رضا بگذارند.

به پایگاه شهید بهشتی اهواز که رسیدیم، من و مهدی ضرابی برای خوردن شام به نمازخانه رفتیم. قاسم ادهم و رضا دادپور هم رفتند پیش بچه ها. آن ها کمی مِن و مِن کردند تا این طور وانمود کنند که می خواهند خبر تلخی را بدهند. همه گوش ها تیز شد. قاسم و رضا طوری صحبت کردند که هفت تپه بمباران شده. بعد بغض کردند و کمی بعد گفتند که مهدی ضرابی هم ... آن دو خیلی طبیعی شروع کردند به گریه. همه تصور کردند مهدی شهید شده است. رضا نیکو خشکش زده بود. ناگهان بلند شد و رفت به پشت بام و شروع کرد به گریه و زاری. ناله های جانسوزش بچه ها را از این شوخی پشیمان کرد. ما هنوز توی نمازخانه بودیم که رضا و قاسم دوان دوان خودشان را رساندند و از مهدی خواستند سراغ رضا نیکو برود. می گفتند او به شدت بی تاب شده و ممکن است کار دست خودش بدهد. من و مهدی به پشت بام ساختمان رفتیم. رضا نیکو از ته دل ناله می زد و با خدا راز و نیاز می کرد. او هم برای مهدی بی تاب بود هم از این که جامانده و شهید نشده به خدا شکایت می کرد. صحنه خاصّی بود. مهدی طاقت نیاورد و رضا را صدا زد. رضا با دیدن او جا خورد. فهمید که بچه ها سر به سرش گذاشته اند. اشک هایش را پاک کرد. بلند شد و افتاد دنبال قاسم و رضادادپور. آن دو هم با تمام قدرت می دویدند تا دست رضا بهشان نرسد. به مرور، زمزمه عملیات شنیده می­شد. هیچ کس نمی­دانست عملیات در چه زمان و در چه منطقه­ای انجام خواهد شد. گردان ها به نوبت اعزام می شدند. هر کس که می پرسید عملیات در کجاست، می گفتند ما داریم می­رویم مشهد! مشهد در زبان عربی، اسم مکان است. یعنی محل شهادت. از بچه های بهداری هم اغلب نیروها اعزام شدند. رضا دادپور و خیلی از بچه ها اعزام شدند. دلم گرفت. باز هم به من اجازه نمی دادند و می گفتند: تو اگر بروی شهید می شوی!

مصطفی هاشمی از بچه های اطلاعات عملیات بود. او مدتی هم درس حوزه خوانده بود. گاهی با او خلوت می کردم. از حال و هوای حوزه، حرف هایی می­زد که مرا به فکر فرو می­برد. یک بار از او پرسیدم که بچه ها به کجا اعزام می شوند؟ گفت: اطراف مریوان. فهمیدم عملیات در غرب است.

 آن قدر به فرمانده ها اصرار کردم تا با اعزامم موافقت کردند. بیست و هفتم اسفند بود. اتوبوس که می خواست راه بیفتد، حکم مأموریت اتوبوس را به نام من صادر کردند. حدود یک ماه بود که وارد هفده سالگی شده بودم و از نظر سن و هیکل از همه کوچک تر بودم. کمی سختم شده بود ولی سعی کردم پذیرش این مسئولیت را عادی بدانم و اعتماد به نفسم را حفظ کنم.

همان موقع برادر بزرگم محمد که به عنوان راننده ماشین های سنگین، برای یک دوره چهل و پنج روزه، داوطلبانه به جبهه آمده بود مسیرش به هفت تپه افتاد و سراغ مرا گرفت. به او هم گفتند فلانی رفته است مشهد! آن بنده خدا باورش شد و به خانواده اطلاع داد. خانواده هم ایام عید راهی مشهد شده بودند. بعدها تعریف کردند که چشمشان سفید شد، از بس گوشه کنار حرم گشتند، اما نتوانستند اثری از من پیدا کنند.

داخل اتوبوس بودیم که خبر عملیات والفجرده و فتح شهر حلبچه عراق به دست رزمندگان اسلام، از رادیو پخش شد.

یک شبی در مریوان خوابیدیم. سپس با تویوتا به سمت بالای کوه حرکت کردیم. جاده برفی و صعب العبور بود. در ارتفاعات ملخور مستقر شدیم. سوله ای از فلز و سیمان ساخته بودند که باید از آن به عنوان بیمارستان استفاده می کردیم. در پایین پای ما، خورمال بود و دزلی و بعد از آن حلبچه. همان وقت بود که عراق ناجوانمردانه، شهر را بمباران شیمیایی کرد. توپخانه آنها نیز مواد شیمیایی شلیک می کرد. تقریباً اغلب بچه های ما آن جا شیمیایی شدند. مردم کرد عراقی به طرف بالای کوه و به سمت مرز ایران حرکت می کردند تا خودشان را به بیمارستان رسانده و از آن جا وارد ایران شوند. عده ای با گوسفند و سایر احشام خود به سمت بالا می آمدند. تعداد مجروحان شیمیایی بسیار زیاد بود. بچه های بهداری، لحظه ای آرام و قرار نداشتند. صحنه هایی دردآور از جراحت شیمیایی کودکان و زنان و... جلوی چشممان ترسیم شده بود. کرد افشار اهل گرگان بود. او زبان کردی را به خوبی صحبت می کرد. برای همین به عنوان نیروی اطلاعات، قبل از عملیات والفجر ده وارد منطقه شده بود. او تعریف می کرد اهالی حلبچه به شدت از بچه های ما استقبال کرده و پیش پایشان گوسفند قربانی کردند. عراق از این مسائل باخبر بود. برای همین درصدد انتقام از مردم برآمد.

مردی عراقی همسرش را آورده بود و می گفت که وقت زایمانش است. زن درد می کشید. به او گفتند اینجا بیمارستان به معنای واقعی اش نیست. بچه ها ماشینی جور کردند و زن را به مریوان فرستادند.

از بچه هایی که به بیمارستان می آمدند خبر شهادت رضا نیکو و مصطفی هاشمی را شنیدم. هر دو حسرت شهادت را در دلشان داشتند. یاد گریه های آن شب رضا نیکو افتادم. شاید به خاطر همین ناله فراغ و شوق شهادت بود که در اوّلین عملیات، بار خود را بست و این بار او بود که مهدی ضرابی و بقیه دوستان را برای همیشه تنها می گذاشت.

شب عید را در ملخور گذراندیم. شاید ساعت هشت نه شب بود که سال تحویل می شد. حس و حال غریبانه ای داشتم. گوشه اتاق فرماندهی، رادیو را روشن کرده بودم. مشغول شدم به راز و نیاز با خدا. سال که تحویل شد در سجده بودم. به این امید که سال جدید را با عبودیت شروع کرده و به پایان برسانم.

دوسه هفته بعد به هفت تپه برگشتیم. تویوتا ما را تا جایی می رساند. داخل تویوتا متوجه شدم کوله ام را اشتباهی برداشته ام. دیگر امکان بازگشت نبود. در کوله را باز کردم. یک اورکت پلنگی عراقی بسیار زیبا در آن بود. پنیر کوچک بسته بندی شده هم داخل آن بود که من برای اولین بار چنین چیزی را می دیدم. دوست ناشناس ما، اینها را از عراقی ها به غنیمت گرفته بود.

آن جایی که از تویوتا پیاده شدیم هیچ ماشینی گیرمان نمی آمد. هر چه ایستادیم فایده ای نداشت. بعد از چند ساعت معطلی، تویوتای دیگری آمد و گفت که فقط می تواند ما را تا بخشی از مسیر مورد نظرمان برساند. توی راه، غصه مان گرفته بود که از این جا به بعد را چطور برویم. نفری صد و ده بار ذکر گفتیم و از خدا کمک خواستیم. جایی که پیاده شدیم فقط چند لحظه ایستادیم. اتوبوسی آمد که از قضا تا هفت تپه می رفت. این اتوبوس که مخصوص جا به جایی نیروها بود ما را تا داخل ستاد لشکر رساند.

یک مرخصی پانزده روزه گرفتم و رفتم بابل. به جای پانزده روز حدود بیست و پنج روز ماندم. وقتی برگشتم گوشزد کردند که نباید مسئولیتم را به امان خدا رها می کردم. از تنبیه نظامی خبری نبود. در این مدت، بخشدار یکی از توابع شهرستان تنکابن به واحد تبلیغات آمده بود. آن بنده خدا فکر می کرد این سیدسجاد که می گویند مسئول تبلیغات است، فردی جاافتاده و باابهت است. مرا که دید تعجب کرد. او از این که می دید کسی که مافوقش شده از او بسیار کوچکتر است حسابی جاخورد؛ اما با این که مقام و منصبی داشت متواضعانه در کنار من ایستاد و به عنوان نیروی زیردستم در کارها به من کمک می کرد.

جوان دیگری هم به تبلیغات آمده بود. او اهل تهران بود و می گفت که سابقه کار فرهنگی دارد. انتقادهای تندی به وضعیت تبلیغات ما داشت و می گفت می تواند اوضاع تبلیغات گردان را متحول کند. یکی از ایرادهایش هم، رفت و آمدهای متعدد دوستانم از گردان های دیگر به سوله تبلیغات بود که گاهی مهمان من می شدند.

 یک روز مهدی جعفری که جانشین گردان بود، آمد و زمینه چینی کرد تا مرا قانع کند کار را تحویل آن جوان مدعی بدهم. لحظه ای درنگ نکردم و مسئولیت تبلیغات گردان را تحویل او دادم. معتقد بودم ما برای این عناوین به جبهه نیامده ایم که حالا بخواهیم سرش دعوا کنیم. دوباره شدم پیک گردان. آن بنده خدا به رغم همه ادعاهایش، فقط یک ماه در تبلیغات ماند و بدون این که کارها را تحویل بدهد، گردان را رها کرد و رفت. دوباره مهدی جعفری آمد سراغ من. کمی ناز کردم و بالاخره پذیرفتم که مجدّد مسئول تبلیغات شوم!

گردان دیگری هم به موازات گردان بهداری تشکیل شد به نام انصارالمجاهدین. وظیفه این گردان، فقط حمل مجروح بود. اغلب نیروهای آن هم سرباز بودند. مهدی جعفری، فرمانده این گردان شد و محمدرضا عظیمی، جانشین او. محل استقرار آنها نزدیک مقرّ بهداری بود. آن جا هم رفت و آمد داشتم.

فضای هفت تپه کمی با سال های پیش متفاوت شده بود. سوله ها جای بسیاری از چادرها را گرفته بود. امکاناتی مانند حمام و.. بهتر و بیشتر شده بود. نمازشب ها و خلوت های بچه ها همچنان ادامه داشت، ولی برخلاف گذشته، گاهی از بلندگوی تبلیغات بعضی از گردان ها، نوار شجریان یا نوار سرود بچه های آباده (مادر برام غصه بگو) پخش می شد که طبیعتاً با مخالفت هایی همراه بود. یک دانشجوی پزشکی بود به نام نقویان. غصه می خورد و بابت تغییر فضای معنوی هفت تپه نگران بود. می گفت: اگر معنویت کمرنگ شود، روح حماسه و سلحشوری نیز رنگ می بازد و قدرت رزم نیروها تحت الشعاع قرار می گیرد. یک بار شب جمعه، دعای کمیل حاج منصور را از بلندگو پخش کردم. یکی از مسئولان گردان تماس گرفت و پرخاش کرد که چرا نواری پخش می کنم که دل آدم می گیرد؟! باید نوار شاد بگذارم و...! گفتم: این مسئله مربوط به تبلیغات است... تهدید کرد می­آید و سیم­ بلند گو را قطع می­کند و...! از حرف خودم کوتاه نیامدم. گفتم: شب جمعه است وشب مناجات و...

یک روز وقتی می خواستم رادیو را به برق وصل کنم تا اخبار از بلندگو پخش شود، ناگهان برق مرا گرفت. یک آن، تمام صحنه های زندگی ام در مقابل چشمم به نمایش گذاشته شد. در همان حال فکر کردم اگر این طوری بمیرم مردم درباره من چه خواهند گفت؟ حیف است آدم بیاید جبهه و به خاطر برق گرفتگی شهید بشود! ناگهان به شدت پرت شدم. عزرائیل مرا ول کرده بود و برق مرا پرت!

آن موقع عادت داشتم اگر رفتار اشتباهی کردم خودم را جریمه غذایی کنم. یک بار به خاطر عمل اشتباهی که از من سر زد خودم را تنبیه کردم و چند وعده غذا نخوردم. تا آمدم بلند شوم ناگهان بدنم ضعف کرد و خون به سرم نرسید. یک لحظه چیزی نفهمیدم و محکم به زمین خوردم و سرم به جایی خورد که تا مدت ها درد می کرد. تصمیم گرفتم روشم را برای تنبیه خود عوض کنم!

ماه خرداد بود که زمزمه عملیات دیگری پیچید. این بار عملیات در شلمچه بود. اعزام شدیم و پس از عبور از جاده اهواز – خرمشهر، در پشت بیمارستان امام سجاد علیه السلام مستقر شدیم. نام عملیات، بیت المقدس هفت بود. ما با خط فاصله داشتیم. من در این عملیات هم مانند عملیات کربلای پنج، ده ها هواپیمای عراقی را دیدم که سقوط کرده اند. بچه ها نقطه خاصی را تصرف نکرده و به موضع خود بازگشتند، ولی تلفات بسیار سنگینی را به دشمن وارد کردند. آقای هاشمی در مصاحبه ای گفت که هدف این عملیات، تصرف جایی نبود و قصد ما فقط وارد ساختن ضربه به دشمن بود. شهید محمد عباسی که در خط بود، برایم تعریف کرد که بچه ها تا جاده های بصره پیشروی کردند و سپس بازگشتند.

مأموریت ما تمام شد و به شهر بازگشتیم. ماه مبارک رمضان بود. شب ها پاتوق من و بسیاری از بچه های رزمنده، مسجد بی سرتکیه بود. ناگهان ولوله ای بین بچه ها افتاد. خبر رسید عراق حمله گسترده ای را آغاز کرده و فاو و حلبچه و مجنون و... را به تصرف خود درآورده است. باور این موضوع برایمان دشوار بود.

غلام اوصیا بچه ها را جمع کرد. غلام، جوانی لوتی مسلک بود. شجاعتش بی نظیر بود. یک داش مشدی با معنویت بود. نیروهای گردانش به شدت به او دل بسته بودند. غلام روحیه خاکی داشت. با همه عیاق بود و هر چه داشت با همه تقسیم می کرد. یک بار چهل پنجاه نفر را برای شام به منزلش دعوت کرده بود. خبر بین بچه ها پیچید و حدود دویست نفر راهی منزلش شدند. شامش آبگوشت بود. غلام به روی خودش نیاورد و با اخلاق خوب از همه پذیرایی کرد. سر شام رو به جمعیت کرد و گفت: آقایان ببخشید، غذای ما آبگوشت است. آب منزل ما هم بیشتر از این فشار نداشت که داخل آن بریزم!

همه از آن آبگوشت پر از آب خوردند و لذت بردند.

بچه ها همدیگر را خبر کردند. غلام دو دستگاه اتوبوس آماده کرد و خیلی زود بچه ها را به هفت تپه برد. من هم همراهشان رفتم. این اعزام به صورت خودجوش و غیر رسمی بود. از اندیمشک که می گذشتیم چشممان به رزمنده هایی می افتاد که ظاهر مضطرب و پریشانی داشتند. معلوم بود که به تازگی از خط برگشته اند.

وارد هفت تپه شدیم. من هم همراه سایر نیروها به گردان فاطمة الزهرا سلام الله علیها رفتم، گردانی که فرماندهی اش با غلام بود. دوست داشتم همراه بچه های رزمی به خط بروم و با چنگ و دندان از کشورم دفاع کنم. بچه هایی که از فاو و حلبچه برگشته بودند می گفتند آن جا نیرو بسیار کم بود و نیروی جدیدی هم اعزام نمی شد.

حدود یک هفته در هفت تپه ماندیم. ما را به خط اعزام نمی کردند. آخرش هم گفتند به شما نیاز نداریم و برگردید به شهر خودتان! این حرف خیلی عجیب بود. درک آن برای ما سخت بود. با ناراحتی و نگرانی به بابل بازگشتیم.

 

9

 

پیامی از حضرت امام در رسانه ها پخش شده بود که بر اصلی بودن مسئله جنگ، تأکید داشت. امام، وضعیت جنگ را با مفاهیمی چون کربلا و عاشورا قیاس کرده بود. این پیام امام، شوری را در دل رزمنده ها به پا کرد. از طرف دیگر، بعضی رسانه ها دائم از صلح حرف می زدند و اعتنایی به خط امام نداشتند.

احساس کردیم جبهه، غریب است و سخن امام بوی تنهایی می دهد. با بعضی بچه ها تصمیم گرفتیم خودمان را به جبهه برسانیم. با این که دوم تیر از هفت تپه برگشته بودم ولی مجدّداً در تاریخ دوشنبه بیست تیر، خودم را سوار بر مینی بوس سپاه، آماده اعزام می دیدم. عباس رضایی، محمد بیژنی، سیدمحمد دابوئیان، حمید رجب نسب و سید احمد هاشمی هم بودند. سید احمد را برای اولین بار می دیدم. سه چهارسال از من بزرگتر بود. تازه امتحان کنکورش را داده بود و می بایست آماده انتخاب رشته می شد. سابقه جبهه اش زیاد بود. از شجاعت های او تعریف هایی شنیده بودم.

حمید رجب نسب که با او صمیمیتی داشت  از حال و هوای متفاوت او می گفت. تعریف کرد:

یکبار وقتی از شجاعت و نترسیدن در رویارویی با دشمن و مرگ سخن به میان آمد احمد درباره خودش گفت «...قبل از عملیات دلم کمی شور می زند اما وقتی وارد درگیری شوم اصلاً نمی ترسم. فقط به جنگ فکر می کنم. با این منطق که اگر نکشم کشته می شوم، ترس فراموش شده و دل شوره ام کنار  می رود...».

حمید می گفت: در یکی از نمازهای ظهر قبل از عزیمت به جبهه، در مسجد بیسرتکیه بودیم. پدر شهیدان «شمس»که از اعضای هیئت امنای مسجد بود، اعلام کرد: فردی مستحق کمک بوده و نماز گزاران می توانند کمک های خود را در قالب صدقه پرداخت کنند. سید احمد در گوشه حیاط مسجد، مرا کنار کشیده و گفت: دستت را در جیبم کن و بدون اینکه نگاه کنی، هرچه پول است را بردار و به آقای شمس بده! من نیز چنین کردم، اما چون مدارک شخصی او لای پول ها بود، برای جدا کردنِ آن، به ناچار دستم را نگاه کردم. پول زیاد و قابل توجهی بود. سید احمد ناراحت شد و اعتراض کرد: مگر نگفتم نگاه نکن! آقای شمس هم از دیدن این مبلغ زیاد تعجب کرد و گفت: این همه پول را سهم سادات بدهیم یا ...؟ گفتم باید از صاحبش بپرسم. از سید احمد پرسیدم. گفت: هرچه هست را نصف ـ نصف کنید. دوباره آقای شمس مرا خواست و یک سری اوراق شخصی را که لابه لای پول ها جامانده بود به دستم داد. من و سیداحمد با هم از مسجد خارج شدیم. در مسیر راه، سید احمد گفت: جنگیدن علیه دشمن متجاوز در اسلام جهاد اصغر است و لیکن مبارزه با نفس، جهاد اکبر محسوب می شود. بعد ادامه داد: جنگیدن آسان است اما جهاد با نفس واقعاً سخت است.

به هفت تپه که رسیدیم، یک راست به سراغ گردان یارسول (ص) رفتم. حوصله ام از کارهای تبلیغات و بهداری، سر رفته بود. می خواستم این بار در گردان رزمی باشم تا شانس بیشتری برای حضور در خط مقدم داشته باشم. گردان یارسول به سوله های بتنی در نزدیکی معبد چغازنبیل منتقل شده بود.

ناهار را در چادر فرماندهی گردان یارسول (ص)، مهمان یحیی خاکی که هنوز فرماندهی گردان را در اختیار داشت، بودیم. یحیی وقتی فهمید سید احمد قبلاً در گردان مسلم، فرمانده گروهان بود، او را به عنوان جانشین اکبر عظیمی که فرمانده گروهان یک بود منصوب کرد. حمید رجب نسب هم شد مسئول یکی از دسته های گروهان. رضا دادپور هم بعد از چند روز، از گردان بهداری منتقل شد و به جمع ما پیوست.

گفتند سریع آماده شوید، باید به شلمچه رفته و خط را از بچه های گردان عاشورا تحویل بگیرید. دوگروهان بودیم که راه افتادیم. روز سه شنبه 28/4/67  توی اتوبوس و موقع اخبار ساعت چهارده بود که رادیو خبر قبول قطعنامه از طرف ایران را اعلام کرد. بچه ها در بهت و حیرت فرورفتند. البته چند روزی بود که زمزمه آن در بین رزمنده ها پیچیده بود، ولی خیلی ها پذیرش قطعنامه را جدی نمی گرفتند. پیام امام که خوانده شد صدای هق هق گریه ها بلند شد. عبارت جام زهر، ناله رزمنده ها را به هوا برد. این اشک ها و گریه ها هم برای تنهایی و غربت امام بود، هم به خاطر نگرانی از آرمان های جهانی که شعارش را داده بودیم، هم بابت نگرانی از هدر رفتن خون شهدا، هم ترس از جاماندگی از قافله شهادت... همه توی لاک خودشان فرورفته و هر کس با خودش زمزمه ای داشت.

از جاده اهواز خرمشهر، یک فرعی بود که به طرف شلمچه می رفت. جایی در آن حوالی که خط سه محسوب می شد مستقر شدیم تا دوسه روز بعد، خط را از گردان عاشورا تحویل بگیریم. پنج شنبه 30/4/67 بود که اکبر عظیمی به فرماندهی گردان منتقل شد و سید احمد هاشمی به فرماندهی گروهان یک منصوب گردید.

عراق که گمان می کرد ایران چون در وضعیّت ضعف قرار دارد قطعنامه را قبول کرده است حملات شدیدی را با محوریّت منافقان در غرب و ارتش بعث در جنوب تدارک دید. در همان روزها خبر آمد که گروهک منافقین از غرب طی حمله ای با پشتیبانی ارتش عراق وارد خاک ایران شده است.  نیروهای ایرانی به مقابله با آن ها پرداختند. بعدها این عملیات بزرگ که به سرکوبی گسترده منافقین انجامید، به عملیات مرصاد مشهور شد.

ما در منطقه جنوب بودیم. خبری از منافقان نبود؛ اما عراقی ها می خواستند دوباره بخش هایی از کشور را اشغال کنند. دو سه شب از آمدن ما به قرارگاهمان گذشته بود. شب جمعه ای بود و دعای کمیل خواندیم. شاید یکی از به یادماندنی ترین دعاهای کمیل در جبهه بود. حال همه دگرگون بود. به خاطر شرایط به وجود آمده احساس می کردند آخرین دعای کمیل زمان جنگ باشد.  دغدغه همه این بود که آیا سفره شهادت دیگر جمع شده است؟ آیا باید از جمع دوستان با صفای جبهه جدا شده و  به شهرهای خود برمی گشتیم و دنیایی می شدیم و...

یکی از نیروها آمده بود پیش احمد هاشمی. پوتینش پاره شده بود. احمد پوتین خودش را درآورد و به او داد. او قبول نمی کرد. احمد اصرار کرد که من فرمانده تو هستم. من می توانم فردا برای خودم یکی تهیه کنم. پوتین را به او داد و خودش پابرهنه شد.

صبح جمعه 31/4/67 هنوز آسمان گرگ و میش بود که خبر رسید عراق آتش شدیدی را روی خطوط مقدم نیروهای ایرانی آغاز کرده است. دشمن خط را شکسته و به سمت ما حمله کرده بود و باید هر چه سریعتر منطقه را تخلیه می کردیم. تعجب کردیم. نمی دانستیم چه خبر شده. فاصله ما با عراقی ها زیاد بود. آن جایی که بودیم عراقی ها خیلی هنر داشتند می توانستند با توپ، ما را هدف قرار دهند. حالا آنها کی توانسته بودند این همه راه را جلو بیایند خدا می دانست.

رفتیم عقب و خودمان را به جاده اهواز خرمشهر رساندیم. سر جاده خاکریزی قرار داشت. پشت آن موضع گرفتیم. از طرفی نگران بودیم که سمت راست و چپ ما خالی است. پشت سر ما هم که به فاصله بسیاری زیادی فقط بیابان بود شهر شادگان قرار داشت. نگران بودیم به خاطر حجم کم تجهیزات اگر دشمن از راه برسد پشتوانه مناسبی برای مقاومت نداشته باشیم.

شروع کردیم به کندن سنگر انفرادی تا اگر عراقی ها سرریز شدند جان پناهی برای مقاومت و دفاع داشته باشیم. به مرور نیروهای دیگر از راه رسیدند و در دو طرفمان موضع گرفتند. خبرهایی هم از حمله منافقین به مرز غرب و حرکت به سمت کرمانشاه به گوش می رسید.

ظهر شده بود. گرمای هوا بیداد می کرد. ناگهان سروکله تانک های عراقی پیدا شد. فقط تانک بود که به چشم می خورد. آنها در فاصله ای دور، در کنار بیمارستان امام سجاد علیه السلام که تخلیه شده بود مستقر شدند. این بیمارستان، همنام  همان بیمارستانی بود که نزدیکی شلمچه، مدتی در آن مستقر بودیم.

گویا تکلیفشان مشخص نبود. خودشان هم فکر نمی کردند که به این سادگی به جاده اهواز خرمشهر برسند. احتمالاً قصدشان محاصره خرمشهر و حمله به اهواز بود. هیچ وقت فکرش را نمی کردم روزی در این نقطه، یعنی جاده اهواز خرمشهر باید بایستیم و از کشور خود دفاع کنیم. نمی دانستم چرا اوضاع این طور شد. تانک ها جلو نمی آمدند. گویا منتظر سایر نیروهایشان بودند که به آنها ملحق شوند. شنیدیم بچه های گردان عاشورا در مقرّشان مانده و در محاصره قرار داشتند. چشمم به سید احمد هاشمی افتاد. هنوز پابرهنه بود. تعجب کردم روی این آسفالت داغ، چگونه با پای برهنه راه می رود؟! قبلاً یک بار پایم را بدون کفش روی آسفالت داغ گذاشته بودم و می دانستم تحمل چنین وضعیتی تقریباً محال است. بیابان هم پر از خار و خاشاک بود. احمد کلاه هم نداشت. حوله ای را روی سرش انداخته بود تا آفتاب کمتر اذیتش کند. با همان وضعیت به کار بچه ها می رسید و وضعیتشان را سر و سامان می داد.

بچه های خمپاره انداز آمدند. کنار سنگر ما با دوربین، گرای تانک را می گرفتند. یکی دوبار شلیک کردند، نخورد. دلم افتاد که اگر دشمن بخواهد واکنش نشان دهد، اولین نقطه، همین جا را می زند و پدر ما را درمی آورد! بعد از چند شلیک، یک گلوله خمپاره به شنی تانک خورد و آتش گرفت. گویا دست خمپاره انداز تازه گرم شده بود. چون یک گلوله اش هم به تانک خورد و آن را هم به آتش کشید. فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد.

بعد از ظهر حدود ساعت چهار مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا به بچه های ما ملحق شد. قرار شده بود دسته یک و دو از گروهان یک به فرماندهی سید احمد، ضرب شصتی به دشمن نشان داده و پس از ضربه زدن به دشمن، به عقب برگردند. ما بچه های دسته سه منتظر ماندیم. حمید رجب نسب هم که فرماندهی دسته ما را بر عهده داشت بدون اینکه به کسی چیزی بگوید، با آن ها رفت. در حالی که یک تانک جلوی آن ها حرکت می کرد دو دسته به همراه چندین آرپی چی زن به سمت دشمن پیشروی کردند. امید چندانی به موفقیت این حمله وجود نداشت. سید احمد به وسیله بی سیم با فرمانده لشگر، مرتضی قربانی تماس گرفته و از احتمال محاصره شدن بچه ها خبر داد؛ اما مرتضی قربانی همچنان به حرکت به سمت دشمن تأکید داشت. ناگهان با آغاز درگیری و شکار شدن چند تانک، دشمن که از عقبه مطمئنی برخوردار نبود، تانک ها را به سمت عقب برگردانده و از منطقه گریخت.

بچه ها این صحنه را که دیدند شیر شدند، از جا برخاسته و با فریاد الله اکبر دنبال تانک ها دویدند، عده ای با موتور، عده ای سوار بر تویوتا، برخی پیاده و ...

چون حمید رجب نسب فرمانده دسته ما پیشاپیش جلو رفته بود، ما هم به همراه سایر بچه ها با پای پیاده، تانک ها را دنبال کردیم. کمتر کسی شلیک می کرد. می دانستیم در شرایط بدی هستیم و تحریم ها باعث شده است با کمبود سلاح مواجه باشیم. برای همین رزمنده ها به طور معمول تا ضرورتی پیش نمی آمد شلیک نمی کردند. دیگر چیزی به نام نظم و هماهنگی دیده نمی شد. همه می خواستند از هم سبقت گرفته و خودشان را به دشمن برسانند. دویدن در آن هوای گرم و شرجی، آن هم با تجهیزات، کار بسیار سختی بود.

گرچه قدری از راه را با ماشین، قدری را با موتور و بسیاری را دوان دوان می رفتیم؛ اما گرمای هوا، طولانی بودن راه و تجهیزاتی که به همراه داشتیم، دیگر نای راه رفتن برای ما باقی نگذاشته بود. از تشنگی داشتم هلاک می شدم. آبی که همراه داشتم را خیلی زودتر از این خورده بودم. اینجا می شد این حکایت که می گویند در صحرای کربلا امام حسین (ع) آسمان را تیره و تار می دید احساس کرد. ناگهان چشمم به یک منبع آب افتاد. زود به طرفش رفتم. آب، زیر آفتاب مستقیم، بسیار داغ شده بود. به این چیزها توجه نداشتم. شیر آن را باز کردم و دهانم را زیر آب بردم. احساس می کردم گواراترین آب را در طول زندگی­ام می نوشم. این آب گرمی که شاید در حالت عادی کسی رغبتی برای خوردن آن نشان ندهد، برای من در حکم یک شراب بهشتی بود. جانی گرفتم و دوباره دنبال بچه ها دویدم.

آن قدر راه رفتیم که حتی از محل استقرار قبلی خودمان هم رد شدیم. سر یک سه راهی که همه مستقیم می رفتند،  دیدم محمد بیژنی ایستاده تا به بچه های ما علامت بدهد که از سمت چپ بیایند. او سعی داشت بچه­های گردان یارسول را جمع کند. خطی که بچه های گردان عاشورا هنور در آن مستقر بودند در همین مسیر سمت چپ بود و باید سریع به کمک بچه های گردان عاشورا می رفتیم. در آن شلوغی و بی نظمی، هدایت بچه ها کار بسیار سختی بود. چند نفر که جمع شدیم راه افتادیم به سمت چپ تا به طرف محل استقرار بچه­های گردان عاشورا برویم. من بودم، رضادادپور و عباس رضایی و سیداحمد هاشمی و یک نفر دیگر.

همین طور که راه می رفتیم و از بچه های دیگر فاصله می گرفتیم، سر یک پیچ، دوتویوتا همراه نیرو از راه رسید و به ما گفتند که زود سوار شوید. خوشحال شدیم که دیگر مجبور نیستیم در این هوای گرم، پیاده راه برویم. هنوز سوار تویوتا نشده بودیم که یک تانک عراقی درحالی که با فاصله از ما در حال فرار بود، ناگهان ایستاد و تیرباری که روی آن قرار داشت سریع به طرف ما چرخید و نشانه گرفت. تندی پریدیم کنار خاکریز پشت پیچ تا از دید مستقیم تانک در امان باشیم. تیربارچی بی وقفه شلیک می کرد. معلوم بود که تانک هم می خواهد شلیک کند. هر کس گوشه­ای خزید و پناه گرفت. سیداحمد هاشمی همان طور با پای برهنه و حوله ای که بر سر داشت ایستاده بود و نیروها را مدیریت می کرد. انگار ترس را احساس نمی کرد. تویوتاها راه افتادند و رفتند. ناگهان صدای مهیبی پیچید. تانک شلیک کرده بود. انفجار گلوله آن، همه جا را به لرزه درآورد. به سمت خاکریز سینه خیز شدیم. سرم را لای دستانم مخفی کردم. ترکش های ناشی از انفجار گلوله تانک، مثل باران در کنارم فرود می آمد و خاک خشک و نرم اطراف را بر سرم می ریخت. صدای باران خاک و ترکش که تمام شد، سرم را بالا گرفتم. هیچ ترکشی برای من حواله نشده بود. حالم خوب بود. چشمانم دوید دنبال بچه های دیگر. رضا دادپور و عباس رضایی کنارم بودند. تویوتاها رفته بودند. احمد هاشمی هم معلوم نبود کجا غیبش زده است. یک بنده خدایی هم که همراهمان بود مجروح شده بود.

تیربارچی عراقی دوباره شروع کرد به شلیک. ما سه نفر فقط کلاش به همراه داشتیم و حریف تانک و تیربار نمی شدیم. راهی نداشتیم جز این که به عقب برگردیم و خودمان را به سایر نیروها برسانیم. آن مجروح که نمی شناختیمش از ما می­خواست همراه خودمان ببریمش. این کار در آن وضعیت امکان پذیر نبود. او را به خدا سپردیم.

باید به صورت نیم خیز و با سرعت می دویدیم. نه وقت و نه موقعیّتی برای پناه گرفتن نبود. با تمام توان شروع کردیم به دویدن تا خودمان را به همان سه راهی، پیش سایر نیروها برسانیم. نمی دانم چگونه بود که از چند نقطه دیگر هم به طرف ما تیراندازی شد. گلوله تانک و خمپاره بود که انگار فقط به گرای ما شلیک می شد.

سر سه راه هیچ کس نبود. دو سه کیلومتر آن طرف تر، سمت راست مسیر، سیاهه ای از نیروها دیده می شد. به آن طرف دویدیم. از سمت دشمن انگار فقط داشتند به طرف ما سه نفر شلیک می کردند و از آن طرف، انگار همه نیروها ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند و منتظر بودند تا به آن ها ملحق شویم. باران تیر و گلوله در اطرافمان به زمین می خورد. دیگر نه می شد خوب دوید و نه می شد خیز رفت. چون ممکن بود گلوله تانک و خمپاره ای از راه برسد و کارمان را بسازد. ابر و باد و مه خورشید و فلک، دست به دست هم داده بودند تا تیری، ترکشی نصیبمان کنند. تشنگی مفرط و خستگی زیاد، امانم را بریده بود. تجهیزات هم مزید بر علّت شده بود. همه تجهیزاتم را در حالی که می دویدم رها کردم. ماسک شیمیایی، خشاب ها و... در همان حالت بند اسلحه را باز کردم و آن را به دوشم انداختم. به همین خاطر، اسلحه روی دوشم جا خوش کرده بود و به زمین نیفتاد. احساس می کردم دیگر نمی توانم بدوم. سرم گیج می رفت و تمام دنیا دور سرم دور می زد. تیر و ترکش حریفم نشده بود، اما خستگی مفرط و تشنگی داشت فاتحه مرا می­خواند. خاکریزهای کوچکی در اطراف ما بود که کمی باعث درامان ماندنمان از تیرو ترکش می شد.

در کمال ناباوری، خودمان را به نیروها رساندیم. تیر و ترکش ها هم تمام شد. انگار همه منتظر ما ایستاده بودند. تا رسیدیم دستور آمد نیروها راه بیفتند. من دیدم دیگر طاقت ندارم حتی یک قدم بردارم. عباس رضایی هم مثل من بود. رضا رفت. من و عباس سنگری را در آن نزدیکی پیدا کردیم و خودمان را داخل آن انداختیم. دراز که کشیدم با چشم خودم می دیدم که هر چه اطرافم است دارد دور سرم می چرخد. آب دهانم مثل آدامس! شده بود و به زبانم می چسبید. از فشار تشنگی و گرسنگی و خستگی در آستانه بیهوشی بودم. وضعیت عباس هم تعریفی نداشت.

به خودمان که آمدیم دیدیم غروب شده است. از سنگر بیرون آمدیم. نه از بچه ها خبری بود، نه موقعیّت بچه ها را می دانستیم، مسیر هم طولانی بود، وسیله ای هم در دسترس نبود. همانجا هم نمی توانستیم بمانیم؛ زیرا ممکن بود در حالی که در سنگر هستیم عراقی ها دوباره برگردند و ما اسیر شویم.

تصمیم گرفتیم برگردیم به طرف عقب تا لااقل آشنایی پیدا کنیم و سراغ بچه هایمان را بگیریم. توی راه، تانک های عراقی را دیدیم که همین طور گوشه و کنار رها شده بودند. از سر کنجکاوی به یکی دوتا از تانک هایی که اطرافمان بودند نگاهی انداختیم. چشممان به نشریاتی خورد که تصاویری نامناسب از زن ها در آن چاپ شده بود. ماهیّت دشمنان به خوبی از آن تصاویر معلوم بود.

قدری ایستادیم، ماشینی از راه رسید و ما را تا سر جاده اهواز خرمشهر، همان جایی که صبح منتظر تانک های دشمن بودیم، عقب برد. از هر کس سراغ بچه های خودمان را می گرفتیم کسی خبری از محل استقرارشان نداشت. از یکی از تانک­هایی که آن جا مستقر بودند قدری غذا خواستیم. نداشتند. فلاسک آبی را گرفتیم و سرکشیدیم. فلاسک را از آب پر کردیم و به عنوان امانت با خودمان بردیم. توی سنگری خزیدیم و خوابیدیم. تا صبح چندبار از تشنگی و گرسنگی بیدار شدم. هربار سرم را زیر فلاسک آب می بردم و تا جایی که می شد آب می خوردم. شکمم پر می شد و دوباره خوابم می گرفت. کمی هم از وضعیّت نامعلوم منطقه و موقعیّت ایرانی­ها و عراقی­ها در هراس بودیم.

نماز صبح را خواندیم. هوا روشن نشده بود که فلاسک را تحویل تدارکات دادیم. اثری از بچه های خودمان ندیدیم. ماشین تدارکات می خواست جلو برود. سوارش شدیم تا در جایی پیاده شده و از نیروهای دیگر، سراغ بچه های خودمان را بگیریم.

مقرّی بود که ماشین تدارکات وارد آن شد. ناگهان چشممان به رضا دادپور افتاد. گل از گل هر سه ما شکفت. همه نگران یکدیگر بودیم و در آن آشفته بازار می ترسیدیم که سر کسی بلایی آمده باشد. رضا آمده بود برای بچه ها قدری غذا و آب ببرد. ماشینی همراهش بود. سوار شدیم و راه افتادیم. از همان سه راهی که تانک و تیربار به جانمان افتاده بودند رد شدیم. سر آن پیچ هم رسیدیم. جای گلوله توپی که در نزدیکی ما به زمین خورده بود روی زمین معلوم بود. یاد احمد هاشمی افتادم. سراغش را از رضا گرفتم. می خواستم بدانم او یک دفعه کجا غیبش زد؟ رضا با حالتی گرفته، فقط نگاهم کرد. همه چیز دستگیرم شد. همان گلوله تانک، او را آسمانی کرده بود. بدنش چند تکه شده بود. توی خودم فرو رفتم. سیداحمد هاشمی که در جهاد اصغر و اکبر پیروز شده بود، در آخرین روزهای جنگ، به یاران آسمانی اش ملحق شد. از بدنش هم فقط تکه هایی گوشت و استخوان سوخته باقی مانده بود. به قول معروف، بدنش ارباً ارباً (تکه تکه) شده بود.

در جبهه رسم بود، بچه ها برای کسانی که به اصطلاح، نوربالا می زدند، صدقه می دادند. رزمنده ای بود که بچه ها می گفتند نور بالا می زند. چون یقین داشت که رفتنی است وسائلش را به دیگران یادگاری می داد. ساعتش را به احمد هاشمی یادگاری داده بود. غافل از این که سید احمد رفتنی بود و خودش در زمره جاماندگان قرار داشت.

به خط که رسیدیم، بچه های گردان عاشورا رفته بودند و فقط نیروهای گردان یارسول(ص) آن جا مستقر بودند. تا همان شب عراقی ها عقب رفته و خط ها تا حدودی تثبیت شده بود. گاهی صدای تیراندازی به صورت متفرقه شنیده می شد. از آن پس وضعیت ما وضعیت نه جنگ و نه صلح بود. گاهی یک طرف شلیکی می کرد و گاه سکوت کامل در خط حاکم می شد.

بین ما و عراقی ها دویست سیصدمتر فاصله بود. یک خاکریز ما داشتیم، یکی هم عراقی ها. وسط این دوخاکریز، آب بود که به نوعی مرز ما با دشمن محسوب می شد. خاکریزهای میان بُر هم داشتیم که تا بخشی از رودخانه جلو رفته بود. بعدها بچه ها پشت این خاکریزهای کوچک به شنا می پرداختند. آن جا در تیررس دشمن قرار نداشت و امن بود. پشت سر ما هم یک خاکریز قرار داشت. تجهیزات ما در خط محدود بود.

دوسه بار آمدند و گفتند می خواهیم امشب تک بزنیم. کالک و نقشه هم آوردند و نیروها را توجیه کردند. هربار تا مکانی می رفتیم و نیمه های شب مستقرّ می شدیم. بعد خبر می دادند عملیات لغو شده است و باید برگردید.

دوسه بار هم گفتند عراقی ها می­خواهند تک بزنند، آماده باشید. می­دانستیم که با توجه به خالی بودن اطراف ما و تجهیزات اندکی که داشتیم در صورت حمله عراق، تنها باید مقاومت می کردیم. خمپاره های عراقی هر از گاه به سمت ما شلیک می شد. بیشتر خمپاره ها میان ما و خاکریزی که پشت سر ما قرار داشت فرود می آمد. اغلب خمپاره هایی هم که دشمن شلیک می کرد، عمل نمی کرد. شاید عراقی ها آنها را دست کاری کرده بودند. به گمانم تمایلی به ادامه درگیری نداشتند.

معمولاً در داخل سنگر مراسم دعا و سینه زنی داشتیم.  طبق عادت پشت جبهه، شب های دوشنبه یاد هیئت خودمان را اینجا زنده نگه می داشتیم. یک شب وقتی صدای سینه زنی و فریاد نوحه ها بالا رفته بود، ناگهان دیدیم سر و صدای زیادی از سوی عراقی ها راه افتاده است. عراقی ها تیراندازی شدیدی راه انداختند. زود بیرون آمدیم. دیدیم تیرهای هوایی و رسام (دارای نور زیبا) است. آنها با هر چه دستشان می آمد به آسمان شلیک کرده و نورافشانی می کردند. دو سه شب این نورافشانی ادامه داشت. در حالی که دوستان ما از بسته شدن سفره شهادت ناراحت بودند، اتمام جنگ برای عراقی ها از عروسی هم لذّت بخش تر بود. مسأله سرِ جنگ طلب بودن نبود. بلکه با اتمام جنگ، به هر صورت آن ها از جهنم نجات پیدا می کردند و ما از بهشت دور می شدیم. طبیعی بود که آن ها خوشحال باشند و ما ناراحت.

با این حال بعضی وقت ها گلوله هایی که شلیک می کردند، به بچه ها اصابت می کرد. در یک شبی که ما برای عملیات آماده می شدیم و برخی عطر زده و برخی حنا بسته بودند و پشت سنگر منتظر دستور حمله بودیم، محمد بیژنی از ناحیه گلو مجروح شد. او را فوری به عقب بردند. شکر خدا حالش خوب شد. حسین نادری از بچه های بابل بود. یک شب، راز و نیاز خاصی با خدا داشت. سوز ناله هایش بوی جدایی می داد. فردایش عیدقربان بود. خمپاره ای آمد و خدا قربانی خودش را انتخاب کرد و او را برد.

ما چندنفری که بسیار با هم عیاق بودیم سنگر جداگانه ای داشتیم. بقیه نیروها در سوله ای بزرگ می خوابیدند. ما رفقایی بودیم که در بابل هر شب دوشنبه، پاتوقمان هیئت محبان الحسین علیه السلام بود. این هیئت جزو یادگاری های شهید مهدی نصیرایی است. بچه های این هیئت، همه بچه بسیجی بودند و موقع عزاداری، حال و هوای خاصی داشتند. در هفت تپه یا خطوط مختلف جبهه هم این بچه ها هر جا همدیگر را پیدا می کردند ولو سه چهارنفر هم می شدند شب های دوشنبه دور هم می نشستند و عزاداری می کردند.

غروب های باصفایی داشتیم. نماز مغرب و عشا را پشت سر سید محمد دابوئیان که طلبه بود می­خواندیم. رضا دادپور هم بعد از هر نماز، دعایی را با سوز خاصی زمزمه می کرد. مداحی های رضا هم دلنشین بود. گاهی وقت ها پیش خودم فکر می کردم، اگر از جبهه برگردیم و چند سالی بگذرد، باز هم می توان چنین حال و هوایی را در شهر پیدا کرد؟ همین موضوع فکرم را به خود مشغول می کرد. می دانستم با استعداد خوبی که دارم، می توانم دیپلمم را گرفته و به دانشگاه بروم، ولی حال و هوای حوزه شباهت بیشتری با جبهه داشت. یک روحانی عالم، اگر بخواهد کار کند، بهتر از دیگران می تواند آرمان های امام و انقلاب را ترویج کند.

در جمع بچه های گردان، چند نفر از بچه های علی آباد کتول هم آمده بودند که رفتار چهارپنج نفرشان خیلی به رزمنده ها نمی­خورد. اواخر جنگ بود شاید آمده بودند تا سهمیه رزمندگان نصیبشان شود. شاید می خواستند قهرمان بازی دربیاورند، شاید هم جوّ گرفته بودشان... آنها در مراسم شرکت نمی کردند. اهل نماز هم نبودند. یک بار تصمیم گرفتیم کاری فرهنگی انجام دهیم. در سنگر ما جا برای یک نفر دیگر بود. یکی از آنها را راضی کردیم و به سنگر خودمان آوردیم. شب، بچه ها داخل سنگر به مناجات و سینه زنی می پرداختند. آن بنده خدا، حال خاصی پیدا کرده بود. مراسم که تمام شد، گوشه ای کز کرده و در فکر فرو رفت. بعد حمید رجب نسب را صدا زد و با هم از سنگر بیرون رفتند. آن دو تا ساعتی با هم قدم زدند و صحبت کردند.

صبح که شد بعد از نماز، مشغول استراحت بودیم. حوالی هشت نه صبح بود که صدای انفجار خمپاره ای ما را بیدار کرد. پریدیم بیرون. عراق خمپاره زده بود. این خمپاره به کنار خاکریز کوچکی خورد که داخل رودخانه رفته بود. خیلی کم پیش آمده بود گلوله ای آن جا فرود بیاید. برای همین منطقه ای امن برای شنای بچه ها محسوب می شد. خبر آمد همان جوان که در سنگر ما مهمان بود برای شنا آن جا رفته بود که با ترکش کوچکی از این خمپاره شهید شد.

هم به حالش حسرت خوردم که در روزهایی که جنگ به اتمام رسیده، به شهدا ملحق شده و هم تعجب می کردم که او با این حال و روزش چگونه به شهادت رسیده است؟! چند روزی این مسئله ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. یک روز داشتیم لباس های اضافی داخل سنگر را جا به جا می کردیم. لباسی پیدا شد که صاحب نداشت. داخل جیبش را گشتیم. همراه کارت شناسایی آن شهید، یک عکس نامناسب نیز از جیبش بیرون کشیده شد. حالا تعجبم بیشتر شده بود. واقعاً چرا چنین فردی شهید شد و ما که سوابقمان بهتر از او بود جاماندیم؟!

بالاخره حمید رجب نسب، راز این شهادت را بازگو کرد. او می گفت آن شب آن جوان با حالتی دگرگون با او درد دل کرده بود. او می گفت جوانی­اش را در راه باطل گذرانده و حالا وقتی حال و هوای این بچه ها را دیده متحول شده و می خواهد توبه کند.

او یک شب در کنار این بچه ها بود و همان یک شب باعث شد این طور متحول بشود و توبه کند. توبه اش واقعی بود و خدا او را خرید! خدا نه تنها مشتری او شد بلکه آبرویش را هم خرید. اگر او با آن لباس شهید می شد وقتی به عقب منتقلش می کردند و جیبش را می گشتند آبرویی برای او و خانواده اش باقی نمی ماند. خدا کاری کرد او بدون این لباس برای شنا برود و در داخل آب شهید شود؛ آن هم یک شب بعد از آن که توبه کرد. حتی مجال نیافت پیش رفقایش برود. ممکن بود آنها او را از راه جدیدی که انتخاب کرده بود پشیمان کنند. جایی شهید شد که احتمال شهادت وجود نداشت. خدا او را انتخاب کرده بود.

چند روز که گذشت دیگر هیچ آتشی رد و بدل نمی­نشد. شرایط کاملاً عادی بود. ما دیگر حتی بالای خاکریز هم می رفتیم و رو به روی عراقی ها می نشستیم. آتش بس برقرار شده بود.

بچه ها بیکار که می شدند سر به سر هم می گذاشتند. مجید یکی از بچه های علی آباد که قد کوتاهی داشت و به خاطر سوابق جبهه اش فرمانده دسته بود، بسیار شیطنت می کرد و به هر کس به نحوی آزار می رساند. البته قصدش فقط شوخی بود. مثلاً می آمد این قدر یکی را نیشگون می گرفت که دادش دربیاید. یک بار آمده بود سراغ من. بچه ها ریختند سرش، او را بلند کردند، روی یک برانکارد خواباندند و با طناب او را محکم به آن بستند. بعد تا می توانستند کتکش زدند. او التماس می کرد و می گفت: غلط کردم. دلم به حالش سوخت. وساطت کردم تا رهایش کنند. دست و پایش را که باز کردند، بلند شد ایستاد. همه را ورانداز کرد و با صدایی غضبناک گفت: پدر همه تان را درمی آورم. کسی اعتنایی نکرد. تعداد ما بیشتر بود. یک روز وقتی همه بچه هایی که او را کتک زده بودند داخل سنگر، جمع بودند با یک نارنجک وارد سنگر شد و تهدید کرد که اگر بابت کتک آن روز از او عذرخواهی نکنند نارنجک را منفجر می کند. کسی جدی نگرفت. گفتند: برو بابا پی کارت... ناگهان او ضامن نارنجک را کشید و دوباره تهدید کرد. قیافه اش غضبناک بود و حالتش شبیه دیوانه ها شده بود. از چشمانش جنون می بارید! گفتند: برو دیوانه! این چه کاری است... دید کسی عذرخواهی نمی کند، نارنجک را پرت کرد وسط سنگر و خودش پرید بیرون. چند نفر خودشان را انداختند بیرون. دو نفر هم که نتوانسته بودند از سنگر بیرون بپرند گوشه ای پناه گرفتند. چند ثانیه گذشت. نارنجک منفجر نشد. معلوم شد چاشنی آن را در آورده بود. با صدای بلند زد زیر خنده. از این که می دید این طور بچه ها را به وحشت انداخته و انتقام کتکی که خورده را گرفته، احساس غرور و پیروزی می کرد. البته بچه ها دوباره ریختند سرش و از خجالتش درآمدند.

رزمنده ها آن روزها خودشان را برای وداع با جبهه آماده می کردند. خدا به ما فرصت داده بود تا در جبهه، زندگی بر اساس فطرت را تجربه کنیم. جبهه، واقعاً یک معراج بود. جایی بود برای درک اصالت های انسانی.

بعد از چهل چهل و پنج روز خط را تحویل نیروهای جدید دادیم. باید برمی گشتیم به هفت تپه. هر چه راه می رفتیم به جاده اصلی نمی رسیدیم. یاد آخرین تک دشمن افتادم. باورم نمی شد ما چگونه این راه را در آن گرمای هوا دویده بودیم؟ عراق چگونه این همه پیشروی کرده بود؟ در مسیر اهواز تا نزدیکی های شهر، تانک های سوخته دشمن به چشم می خورد. بچه ها اگر دیر می جنبیدند ممکن بود اهواز هم سقوط کند و اتفاق تلخی بیفتد که حتی در روزهای نخستین جنگ نیز نیفتاده بود. خدا می داند اگر عشق به امام نبود چه می شد. همیشه همین عشق و ارادت بود که محاسبات مادی تئوریسین های سیاسی و نظامی دشمنان ملت را خنثی می کرد.

 

 

 

 

تصاویر و اسناد

 

 

 

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا