اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۲۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ مقاومت» ثبت شده است

سرنوشت وطن فروشی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۵۶ ق.ظ

 

سرنوشت وطن فروشی و خیانت در دوران اسارت، بسیار آموزنده و شنیدنی است. در یک دقیقه توضیح داده ام:

 

عاقبت خیانت و وطن فروشی، به مناسبت سالروز ورود ازادگان سرافراز، فایل شماره ۲

#سیدحمیدمشتاقینیا #اشکآتش #ازادگان #فرهنگازادگی #خیانت #وطنفروشی #اسارت #تابستانداغ۶۹ #سالروزورودآزادگان #۲۶مرداد #آموزهایازاسارت #جاسوسهابهبهشتنمیروند #تبادل_اسرا

https://www.instagram.com/p/CD6oQCBFbn_/?igshid=1nowo3cosj4gj

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

لبنان، عشق من!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۳۱ ب.ظ

 

خیلی از دهه هفتادی ها و هشتادی ها و نودی ها این فیلم ایرانی لبنانی را ندیده اند. بنظرم سال 74 بود که این فیلم بر پرده سینماها نقش بست. تماشای آن را این روزها به یاد مردم صبور لبنان، از دست ندهید. از طریق سایت های معتبر می توانید نسبت به تهیه فیلم سنمایی لبنان، عشق من اقدام کنید.

کارگردان:

حسن کاربخش

 

خلاصه‌‌‌‌‌فیلم:

ماری، دختری فرانسوی از گروه صلیب سرخ فرانسه به کمک آسیب دیدگان جنگ نیروهای اسراییلی و مسلمانان در لبنان آمده است. او و همکارانش هنگامی که تعدادی از بچه های بی سرپرست را از خیابان جمع کرده اند، توسط نیروهای اسراییلی در جاده متوقف می شوند. اسراییلی ها که حضور نیروهای صلیب سرخ را به عنوان شاهدان جنایت های خود مزاحم می بینند؛ آمبولانس را منفجر می کنند. ولی ماری موفق به فرار می شود. از طرفی، دو جوان مسلمان که همرزم مجروح خود، ابوقاسم را حمل می کنند، در میانه راه با ماری همسفر می شوند. با هجوم نیروهای اسراییلی که در تعقیب گروه مسلمانان بوده اند، ابوقاسم که پسرش قبلاً شهید شده و همسرش چشم انتظار اوست، خود را در مقابل اسراییلی ها قرار می دهد و با شهادت خود، عده زیادی از مهاجمان را نیز از طریق مواد منفجره ای که به خود بسته، نابود می کند. دو مبارز مسلمان و ماری به کمک کایت از ارتفاعات به سوی مقصد خود پرواز می کنند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سفارت عقل و عشق!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۱۰ ق.ظ

 

فرزندانت را به قربانگاه می برند؛ همسرت بی پناه است، خودت را دقایقی دیگر از فراز بام دارالاماره به پایین پرت می کنند، سر به بدن نخواهی داشت، تشنه ای و کامت خشک شده؛ اشک می ریزی برای غربت اباعبدالله که بی خبر از جفای کوفیان با فرزند و عیال و خانمان راهی قتلگاه خویش خواهد شد؟ و در آخرین لحظات عمرت دست بر سینه می گذاری و رو به حجاز می ایستی و چشمانت را می بندی و صدایت را به نسیم خزان می سپاری که: السلام علیک یا اباعبدالله؟!

تسلیم قضا و قدر خدایی، مسلم. او را شناختی که در رکاب ولیّ او شهد وصال نوشیدی و در عرفه به مقام قرب الهی رسیدی. اصلا مگر نه آن که عرفه قرین قربان شده است که بیاموزیم معرفت مقدمه نزدیکی به خداست؟

همین است که گفته اند زیارت حرم ولیّ خدا نیز اگر با معرفت همراه باشد ضامن ورود به بهشت است و یک ساعت تفکر، برابر با هفتاد سال عبادت. معرفت، مرحله عقلانیت و تحرّک قوای فکری در طیّ طریقت دلدادگی است. آن که با عقل و برهان به خدا برسد در بزنگاه زندگی از لغزش ها مصون خواهد بود. پای مسلم در آوردگاه غربت و بی کسی و اسارت نلرزید و محکم و استوار تا آخرین نفس، راه حق را یاری نمود. عرفه مقدمه قربان است. خدا را که بشناسی خدایی می شوی. روز عرفه را باید روز اندیشه نامید؛ گوهر وجود انسان در ساحت فکر به آستان حق راه یافته و در بزم قرب او حیات جاودانه خواهد یافت.

حسین کشتی نجات است. اگر می خواهی مسلمان زندگی کنی و مسلمان بمیری، مسلم درگاه ولیّ حق باش و یاور سلوک هدایتش.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

کربلا در اروپا!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۴۸ ب.ظ

See the source image

 

رضا برجی می گفت حاج سعید قاسمی و نیروهایش در مرکز پلیس سارایوو محاصره شده بودند. نجات جانشان یک طرف اینکه مدرکی از حضور ایرانی ها دست دشمن نیفتد از طرف دیگر شرایط حساسی را رقم زده بود. حاج سعید می گفت یک وانت موشک آر پی جی برسانید محاصره را می شکنیم. مستاصل مانده بودم چه کنم. کرواتها اصلا قابل اعتماد نبودند. چشمم به یکی از قاچاقچیان بین المللی افتاد که مدتی قبل در کراچی با او آشنا شده بودم. مشکل تا ساعتی بعد حل شد و خطر از بیخ گوش همه گذشت.

نادر طالب زاده می گفت: یک تپه ای بود که صربها هر جنبنده ای را روی آن شکار می کردند. بوسنیایی ها حسابی ترسیده و کپ کرده بودند. سعید قاسمی پرید پشت ماشین و گفت سوار شو برویم. از ترس نفسم بند آمده بود اما چاره ای نبود بالاخره یکی باید به دل آتش می زد تا ترس بقیه هم بریزد و خط دشمن بشکند.

سعید قاسمی می گفت رزمنده های بوسنی عکس حسین فهمیده را داخل اسکناس های ما دیده بودند. می گرفتند جلوی نور و با لذت نگاه می کردند. از ما می خواستند هر جوری شده برایشان سربند درست کنیم. اهل سنت بودند اما قاب عکس لا فتی الا علی در خانه هایشان نصب بود. زیر آتش صربها نماز جمعه می خواندند می گفتند به یاد مردم ایران که زیر موشک باران دشمن نمازجمعه را تعطیل نمی کردند.

به سید مرتضی آوینی که رفته بود برای ساخت مستند خنجر و شقایق گفتند خوش به حالت می روی بوسنی و باز هم شانس شهادت داری! گفت نه من شهیدی جا مانده از شهدای فکه ام.

محمد حسین نواب اما با نوای سوزناک شهید تورجی زاده حال خوشی داشت و بوسنی را معراج خویش می دانست و به آرزویش رسید.

امروز بیست و پنجمین سالروز قتل عام هشت هزار نفر از مردم مسلمان سربرنیتساست. شاید روزی کتابی جامع برای بوسنی نوشته شود نه فقط از این باب که زحمات بچه های ایرانی ثبت و ضبط شود بلکه از این جهت که لازم است به دنیا یاد آوری شود سالها قبل از آن که داعش در دل جهان اسلام متولد شود بدتر از داعش یعنی صربهای خون آشام در جلوی دیدگان غرب به بدترین جنایات انسانی دست زدند و صدایی از کسی برنخواست. چند هزار زن و مرد و کودک به وحشیانه ترین و ناجوانمردانه ترین شکل ممکن در سربرنیتسا و توزلا و ... به خاک و خون کشیده شدند و غرب وحشی ساکت همچنان داعیه انسانیت و حقوق بشر دارد.

ورودی قبرستان توزلا جمله ای روی تابلو نقش بسته که مردم بوسنی می گفتند از شما ایرانی ها این حرف را یاد گرفته ایم:

زنده نیستیم برای آن که زندگی کنیم

زنده نیستیم برای آن که بمیریم

ما می میریم تا دیگران زنده بمانند

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روح الله

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۵۲ ب.ظ

 

من که در مبارزه شاه جلّاد، زیر سایه امام خمینی شهید شدم و این افتخار بزرگی بود برای من و امثال من که به دست مزدوران پهلوی خائن جنایتکارکشته شده­ام و من از آن زمانی که دست به مبارزه زدم، همیشه افتخارم بر این بود که جانم، روحم، خونم، عمرم برای فدائی از یک رهبر انقلابی، یک مرجع مجاهد یک عالم سیاسی، یک مبارز با فساد، کفر، ظلم و ستم رها کنم. این درسی بود برای دیگران، برای برادران و خواهران مجاهد اسلامی که این مرجع تقلید تمام شیعیان جهان را تنها نگذارند و به دیگران هم درس آزادی، تقوا، مردانگی و جانبازی دهید.

                              ای عالم ربانی     تو مرجع جهانی

از من به تو ای ملّت ایران از راه محّبت     این پهلوی خونخوار آدم شدنی نیست

   

و دوستان، رفقا، برادران، خواهران، پدران و مادران از شما تقاضا می کنم که تا سرنگونی شاه کثیف و ریشه کن ساختن دودمان پهلوی و مزدوران اطرافش، دست از مبارزه گرم خود بر ندارید و ریشه پلید دشمن و پرچم کفر و ستم را از این مملکت قطع کنید و پرچم محمد (ص) اسلامی زیر نظر حضرت آیت الله العظمی الامام خمینی برقرار سازید.

 

                           حکومت اسلامی

                        خدا        قرآن      دین       

                                خمینی

                                   

امضا شهید

 

وصیتنامه شهید حسین محمودنژاد، قم/ شهادت: شب22 بهمن، تهران مزار در بهشت زهرا سلام الله علیها

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید بروجردی هم اخراجی بود؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۰۴ ب.ظ

 

شهید بروجردی را در سِمَت فرماندهی قرارگاه حمزه سیّدالشهدا که کاملاً شایستگی بیش‌تر از آن را هم داشت، قرار ندادند. در پوسترهایی که بعد از شهادتش برای او زدند نوشتند «جانشین قرارگاه حمزه سیّدالشهداء علیه‌السّلام» ولی واقعیت این است که در زمان شهادت، او جانشینِ قرارگاه هم نبود. اصلاً هیچ سِمَتی نداشت.

 

وقتی او را دیدم، به او گفتم: «حاجی! برای چی این‌جایی؟»

 

گفت: «می‌خواستی کجا باشم؟ حالا می‌خواهی چه بگویم؟ احساس می‌کنم کار کوچکی از دست من برمی‌آید همان را انجامش می‌دهم. چه اشکالی دارد؟ مگر مشکلی است که عنوان‌های مسئولیتی با دیگران باشد؟»

 

اول خرداد سالگرد شهادت سردار رشید اسلام، مسیح کردستان، محمد بروجردی است. رجانیوز مصاحبه ای با سردار احمدی مقدم از همنفسان شهید بروجردی منتشر کرد که بسیار خواندنی و جالب است. لینک مطلب را به خوانندگان اشک آتش تقدیم می کنم:

 

http://www.rajanews.com/news/336844/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%B1%D9%88%D8%AC%D8%B1%D8%AF%DB%8C%D8%9B-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D8%AF-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D8%A7%D8%B1-%D9%86%D8%B8%D8%A7%D9%85%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%BE%D8%A7%D9%87-%D8%AA%D8%A7-%D8%A7%D8%AD%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%90-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-%D8%A8%D9%87-%D9%81%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B4

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سلیمانی عزیز!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۲۱ ق.ظ

کتاب «سلیمانی عزیز» منتشر شد

 

به عنوان یک خواننده پر و پا قرص آثار دفاع مقدس و کسی که خودش از دور یا نزدیک دستی بر آتش دارد نمی توانم به راحتی از بعضی کتاب ها تعریف و تمجید کنم و یا به حال نویسنده اش غبطه بخورم و ...

بعضی کتاب ها هستند که ویژگی خاصی دارند. کتاب پرواز تا بی نهایت را حدود هجده سال پیش خواندم. عقیدتی سیاسی ارتش این کتاب را درباره شهید خلبان عباس بابایی به نگارش دراورده بود. قلم کتاب اصلا دلچسب نبود اما محتوای خاطرات آنقدر غنی و جذاب بود که خواننده را سر جای خود میخکوب می کرد و عنان دلش را در کف می گرفت.

کتاب سلیمانی عزیز قلم خوب و گیرایی دارد؛ اما باید اعتراف کرد که محتوای آن هم بسیار جذاب و خواندنی است. از آن دست آثاری است که انسان را با خودش همراه نموده و در عالمی دیگر به سیر می کشاند. عالمی که از تعلقات مادی و رذالت های نفسانی تهی است و رنگ و بوی انسانیت و شرافت و وجدان در آن موج می زند.

سلیمانی عزیز نام کتابی است از خاطرات سردار شهید قاسم سلیمانی. نویسندگان اثر اذعان داشته اند که این کتاب همه خاطرات و زوایای زندگی این شهید نیست و ثبت و ضبط خاطرات این سردار شیدایی باز هم ادامه خواهد داشت.

قاسم سلیمانی خودش این ویژگی را دارا بود که رفتار و منش و سلوکش خاطره انگیز و سازنده باشد. حاج قاسم نمونه یک انسان توحیدی بود که مسلک دلدادگی را در ذره ذره وجود خویش آغشته ساخته و اعمال پیدا و پنهانش نیز متأثر از رایحه ایمان و خدامحوری، درس چگونه زیستن و سبک زندگی الهی را در خود جای داده بود. خاطرات این شهید خواندنی است نه فقط از بابت زیبایی و جذابیت که صفحات آن مدرسه شرف و مردانگی و انسانیت را در ذهن و جان آدمی برپا می دارد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دانلود کتاب مرد و درد

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۳۹ ب.ظ

 

به پیشنهاد دوستان، فایل پی دی اف کتاب "مرد و درد" حاوی خاطرات طلبه شهید ابوالقاسم بزاز به عنوان نماد یک روحانی مبارز واقعی که متن آن در سه قسمت در وبلاگ منشر شده بود به مخاطبان عزیز تقدیم می شود.

جهت دانلود به این آدرس مراجعه نمایید:

 

http://uupload.ir/filelink/rb0mSlUrayFw/u9b_مرد_و_درد.pdf

 

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد و درد (قسمت آخر)

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۷:۵۲ ب.ظ

 

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

 

 

3

روی خاک نشست. زانوهایش را بغل زد و به چشمان او خیره شد. دوست داشت بپرد و او را آغوش بگیرد و مثل آن روزها آن قدر فشارش دهد تا صدای استخوان هایش را بشنود. می خواست ببوسدش؛ اما می ترسید. می ترسید این بار دیگر تحویلش نگیرد. نگران بود که نکند دیگر حتی نیم نگاهی هم به او نیندازد. مرد، مشتی خاک را در دستش فشرد. خاک از لای انگشتانش بیرون زد. مشتش را بالا برد و بازش کرد. با فوتی محکم خاک ها را در هوا پاشید. فوتش هم داغ بود، مثل صورتش که گُر گرفته بود. خودش این را به خوبی حس می کرد. مرد، رویش را برگرداند تا شاید او متوجه خیسی چشمانش نشود. پیش از این بارها او را بغل زده بود، سر بر روی شانه هایش می گذاشت و می گریست؛ اما حالا دوست نداشت او حتی اشک هایش را هم ببیند. عمامه اش را در آورد و روی خاک گذاشت. موهایش به پوست سر چسیبده بود. آن ها را با دست نوازشی کرد و چشم به آسمان دوخت. دوست داشتن آسمان را هم از او  یاد گرفته بود. هم آبی زلالش و هم تیرگی ابرهایش را دوست می داشت. همه چیز را از او یاد گرفته بود. حتی طلبه شدنش را. در ایلام بود که با او آشنا شد. ساواک ایلام را که می خواستند بگیرند، او را دیده بود که پیشاپیش بقیه حرکت می کرد و زودتر از همه وارد ساختمان شد. همان وقت بود که مجذوبش شد. بعدها که فهمید او به کردستان رفته، راه افتاد و خودش را به او رساند. سنندج آن موقع دست کومله ها بود. آن ها به کسی رحم نمی کردند. اگر پاسداری را می دیدند، حمله می کردند. یک بار راننده ای که برای پاسدارها غذا می آورد را گرفتند و یک چشم و یک دست و یک پایش را جدا کردند. خیلی ها اسم سنندج را که می شنیدند مو برتنشان سیخ می شد؛ اما شنید که او خودش داوطلب شده و با هفت هشت تا از بچه های مازندران آمده به سنندج. مرد این را می دانست. می دانست که او از آن طلبه های پردل و جرات است. شنیده بود او از هواپیما که پیاده شد وصیت نامه اش را هم داد به دوستانش. می دانست که دیگر بازگشتی در کار نیست. به او گفتند« تو متاهل هستی، نباید در کردستان بمانی.» اما او ذوق و شوقش از مجردها هم بیشتر بود. آن قدر اصرار کرد تا با ماندنش موافقت کردند. قبل از اعزام، اسم پنجاه شصت نفر از فقرا را داد دست دوستانش. حتی آن پیرمرد کاروانسرای مستعد را هم فراموش نکرده بود.

سفارش های لازم را کرد. خانواده را به خدا سپرد و رفت کردستان. به دوستانش نماز میت یاد می داد و می گفت: «هر کی شهید شد براش بخونیم.» اما خودش می دانست که آنجا فقط منتظر او هستند.

مرد خودش را روی خاک جا به جا کرد. نفسی  از سینه بیرون داد. یادش آمد شب آخر را که به او گفته بود: « تو واسه چی اینجا اومدی؟  حیف نیست؟» او، که از این نصیخت ها خسته شده بود این بار با ناراحتی نگاهی کرد و زیر لب خواند: «لقاء الله عند الملیک المقتدر.» مرد چند بار این جمله را در دهانش مزمزه کرد. تنش لرزید. آخرش هم ته دلش شنید که انگار یکی می گفت: انا لله و انا الیه راجعون.

مرد اشک  چشمانش را با آستین پاک کرد. به درختی تکیه داد و باز به فکر فرو رفت. دوست نداشت خاطراتش را به همین راحتی فراموش کند. او با این خاطرات زندگی می کرد. همین خاطرات او را از غرب تا شمال کشانده بود. یادش آمد آن موقع بچه های قدیمی تر خیلی از او تعریف می کردند. می گفتند او با آقای ناطق در کمیته ی استقبال از امام بود. بعد هم شد جزو محافظین مخصوص امام. اما با آن سوابقی که داشت هیچ مسئولیتی را قبول نکرد. آمد و شد عضو ساده سپاه بابل. فکر می کرد این طوری بهتر می تواند به انقلاب خدمت  کند. هم مسئول فرهنگی بود و هم گزینش. می گفتند خیلی سختگیر است. دوست داشت فقط بچه های مخلص انقلاب بتوانند لباس سپاه را تن کنند.

خودش مثل بقیه، نگهبانی می داد. لباس های سبز سپاه را می پوشید. عمامه را سر می گذاشت و اسلحه را محکم  به دست می گرفت و قدم می زد. این طور مواقع، خیلی جدی بود. تمام اصول انظباطی را رعایت می کرد. هر چند قدم که بر می داشت، بر می گشت و پشت سرش را می پایید.

یک شب در سنندج از خاطرات همراهی اش با امام تعریف می کرد. شب هایی که به عنوان محافظ، پشت بام خانه امام قدم می زد و زیر چشمی، امام را تماشا می کرد.  پیرمرد را می دید که به راحتی و با آرامش، وسط حیاط، روی تخت می خوابد. نیمه های شب بلند می شود و نماز می خواند. او این ها را که تعریف می کرد، گریه اش می گرفت. می گفت: «امام فرشته است. ما نگران جان امام بودیم؛ اما خودش بیخیال می خوابید. انگار نه انگار که این همه دشمن داره.»

چند بار رفته بود نزدیک امام. می خواست دست ایشان را ببوسد؛ اما ابهت نگاه امام باعث شد که دست و پایش را گم کند و اصلا یادش برود که برای چه جلو رفته است.

او به خاطر شکستگی قفسه ی سینه اش دیگر نتوانسته بود به محافظت از امام ادامه دهد و این موضوع، از تلخ ترین خاطرات زندگی او بود.

پایش را که به سنندج گذاشت، روحیه ی بچه ها را هم عوض کرد. با همه شوخی می کرد. می گفت و می خندید. به موقعش هم، همه را جمع می کرد و با کمیل و ندبه و توسل، اشکشان را در می آورد. روزها لباس کردی می پوشید و می رفت داخل دکه ای که مقابل سپاه سنندج کاشته بودند. آن جا می نشست و با مردم صبحت می کرد. از اسلام و انقلاب می گفت و سوال های آنان را جواب می داد. حقیقت آمریکا و اسراییل را افشا می کرد. خیلی وقت می گذاشت و با ضد انقلاب ها سر و کله می زد. خیلی از جوان های کُرد از رفتار او خوششان می آمد. می گفتند: « کومله ها شما را خون خوار می دونن؛ اما شما به راحتی با ما صحبت می کنین و می خندین.»

ضد انقلاب این چیز ها را می دانست. جاسوس ها این اخبار را به کومله ها می رساندند.

او مردم سنندج را خیلی دوست داشت. می گفت: « کُردها آدم های پاکی هستن... دشمن روی ذهن این ها کار کرده.» روزش را این طور می گذراند. شب ها، همه که می خوابیدند، او تازه بر می خاست و خلوت می کرد. می رفت گوشه ای و نماز می خواند. بعد، طوری که نگاهش به آسمان بیفتد، قرآن کوچکش را از جیب پیراهن در می آورد و زمزمه ای شیرین، سر می داد. می گفت: «این قرآن، خیلی شب ها تو بیابان ها تنها همراه من بوده است.» قرآن را می بوسید و بر سرش می گذاشت. طوری مناجات می کرد که انگار، روزهای آخرش را می گذراند. اصلا آمده بود برای آن که دیگر بر نگردد. در شهر، احساس غربت داشت؛ اما در خط مقدم پیش رزمنده های سپاه و کرد های وفادار انقلاب، احساس خوبی داشت. آرزویش این بود که همه چیزش را برای اسلام بدهد. یک بار قرار بود با یک جیپ ارتشی به اطراف شهر بروند. چون احتمال داشت ضد انقلاب به آن ها حمله کند، لازم بود یک نفر آماده فداکاری باشد و برای اینکه بقیه سالم بمانند، زود خودش را روی او بیندازد. سر این موضوع، دعوایشان شد. همه داوطلب بودند. آخرش کار به قرعه کشید. اسم او بیرون آمد. نیشخندی زد. بقیه از این که باز هم پیروزی او را می دیدند، حسودی شان می شد! وقتی برگشتند، به سرشان زد کاغذها را باز کنند. روی همه شان اسم او نوشته شده بود!

اوایل انقلاب، دو طرز فکر در طلبه ها وجود داشت. عده ای می گفتند که باید بچسبیم به درس و بحث. عده ای هم معتقد بودند که با شرایطی که نظام دارد باید با چنگ و دندان از انقلاب دفاع کرد. او از  دسته ی دوم بود . آن موقع، حتی بعضی از انقلابی ها هم می گفتند:« آخوندها ترسو هستند.» اما وقتی او را می دیدند که بی پروا، پا به سنندج گذاشت، حرف شان را پس گرفتند. می دانستند هرکس به کردستان برود، دیگر معلوم نیست که سالم برگردد.

رفتارش برای همه جالب بود. با تمام مشغله ای که داشت، ریز ترین مسائل اطرافش را زیر نظر داشت. هرچه می خواست بخرد، جنس ایرانی اش را انتخاب می کرد. به دوستانش هم سفارش می کرد که «باید از اقتصاد کشورمان حمایت کنیم.» در منزل هم این گونه بود. به خانواده اش خیلی توجه می کرد. با بچه ها کشتی می گرفت تا روحیه شان به خاطر دوری او خراب نشود. در اوج گرفتاری هایش روی تربیت بچه ها حساسیت نشان می داد. به همسرش سپرده بود که  نگذارد بچه ها برای بازی، خانه همسایه هایی بروند که زیاد به مسائل دینی پایبند نیستند.

*****

باد که وزید، چند تا از برگ ها، چرخی زدند و روی پاهای مرد افتادند. مرد، برگی را برداشت و جلوی صورتش برد. بوی پاییز می داد. احساس کرد سردش شده. عبایش را دورش پیچید. یاد آن زمستان یخ زده سنندج افتاد. چند سالی از آن حادثه تلخ می گذشت. اما مرد همه چیز را خوب به یاد می آورد.

آن روز صبح، روی تختش نشسته بود و همان طور که ریش های کم پشتش را شانه می کرد، به آینده خود می اندیشید. دوست رو حانی اش به او گفته بود که برای آینده اش باید برنامه داشته باشد. راست می گفت. شاید از این مهلکه، جان سالم به در ببرد، آن موقع چه؟

جوان بود و با استعداد، از آن بچه های پرکار ایلام بود. برای انقلاب زحمت کشیده بود. حالا هم به خاطر دوست روحانی اش به سنندج آمده بود. دوستی که برایش الگویی از یک جوان متدین و انقلابی بود. حالا همین دوستش از او خواسته بود تا برای آینده زندگی اش تصمیمی بگیرد. ته دلش می خواست اگر زنده ماند، همراه او به مازندران برود. فکر می کرد کنار او بهتر می تواند دینش را بشناسد.

از جایش بلند شد. خواست برود آینه را از جیب اورکتش در بیاورد که صدایی مهیب او را سر جایش میخکوب کرد. شیشه های ساختمان به شدت می لرزید. صدا برایش آشنا بود. فهمید که به مقر، حمله شده. ته دلش شور می زد. اسلحه را برداشت و به طرف پنجره رفت. از آن بالا کلی از نیروهای ضدانقلاب را دید که از چند طرف، در حالی که دست هایشان را به نشانه خوشحالی تکان می دادند، به سرعت می دوند و از اطراف سپاه دور می شوند. جوان معطل نکرد. اسلحه را از ضامن خارج کرد. سریع دوید و خودش را به محوطه رساند. دکه تبلیغات را دید که منهدم شده بود. گوشه و کنار، خون و تکه های استخوان، پخش شده بود. بچه های دیگر هم خودشان را رساندند و زود بر اوضاع، مسلط شدند. گویا چند نفر مجروح و یکی دو تا هم شهید شده بودند.

یکی از بچه ها آمبولانس را روشن کرد تا مجروحان و شهدا را سریع به عقب برساند.

جوان در همان حال که مراقب اوضاع بود، از یکی پرسید که « چه خبر شده؟» آن پاسدار سرش را تکان داد و با حالتی پریشان  که نشان می داد حادثه را با چشمان خودش دیده، توضیح داد که ضد انقلاب ها دست یکی از کودکان کُرد، جعبه ای شیرینی داده بودند تا به بهانه جشن بدهد دست پاسدارها. آن بچه هم از همه جا بی خبر جعبه را آورد جلو. یکی از پاسدارها خواست آن را باز کند که حاج قاسم دوید تا مانعش شود. اما دیگر دیر شده بود. چاشنی بمب عمل کرد... .

جوان، یک لحظه ماتش برد. ناباورانه فریاد زد« کدام حاج قاسم؟!»

مرد پاسدار، سرش را پایین انداخت. جوان دو دستی به سرش زد. سرش گیج می رفت. همان طور دور خودش می چرخید و زار می زد. در گوشه ای  از خیابان، چشمش به دو پای خون آلود افتاد که کنار جوی آب، دراز شده بود.

افتان و خیزان، خودش را به آنجا رساند. عمامه ای سرخ رنگ را دید که قِل خورده بود داخل جوی آب . زانو زد. دستش می لرزید. بدنش سست شده بود. آرام چفیه را از صورت او کنار زد. چشمانش را بست و خودش را روی جنازه انداخت. نمی خواست آن چه را که دیده باور کند. سینه اش را می بوسید و می خواند: لقاء الله عند الملیک المقتدر.

نفسش بند آمده بود. بادی سرد، زمستان را به رخ او می کشید. خیالش راحت شد. دید بالاخره او هم خوابید. همان جا دراز کشید. دوست داشت همان لحظه، خوابش ببرد. برای همیشه. مرد آهی کشید و اشک هایش را با آستین پاک کرد. لباسش را با دست به آرامی تکاند.

مردمی که از کنارش رد می شدند، زیر چشمی نگاهش می کردند و در گوش هم چیزهایی می گفتند. مرد بی اعنتا به همه آن ها، عمامه اش را برداشت و رفت خودش را به سنگ قبر چسباند. سنگ را بویید و بوسید. بعد هم رفت جلوتر. نشست و قاب عکس را با دست نوازش کرد. زل زد به چشم های آبی او. عمامه را با احترام گذاشت روی سنگ قبر.

اولش می ترسید؛ اما تردید را کنار گذاشت. آهسته گفت: « منم قاسم... با معرفت! تحویلم بگیر.» لبخندی زد. چشمانش را بست. دلش می خواست قاسم با همان دست های سفیدش عمامه را بر سر او بگذارد. با همان دست های نورانی، دست هایی که تاج خورشید را نوازش می کرد... .

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد و درد (قسمت دوم)

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۰۷ ق.ظ

 

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

 

 

2

از در دیوار شهر فریاد بر می خاست. همهمه ای در کوچه ها و خیابان ها، شنیده می شد. قم آبستن فاجعه ای خونین بود. چهارراه بیمارستان (شهدا)، مقابل کلانتری مملو از جمعیت بود. جمعیتی خشمگین که در عصر هجدهم دیماه هزار و سیصد و پنجاه و شش، خود را برای صبح خون بار فردا آماده می کردند. با دخالت پلیس و همدستی ساواک، جمعیت به تلاطم در آمد.

سرهنگ جوادی، بلندگو را دست گرفت و دستور داد مردم پراکنده شوند. عده ای به این سوی و آن سوی می دویدند تا در صورت درگیری، بتوانند از خودشان محافظت کنند. سرهنگ، بادی به غبغب انداخت. او مغرورانه به تماشا ایستاده بود. گاهی با دست و گاه با فریاد، مردم را به عقب می راند. از این که می دید برخی با سر و صدای او صحنه را ترک می کنند بیشتر کیف می کرد. درلابه لای جمعیت، چشمش به جوانی خوش سیما افتاد که سر جایش ایستاده بود و همچنان شعار  می داد. چند بار داد و بیداد کرد تا شاید جوان بترسد؛ اما تاثیری نداشت. او به روی خودش هم نمی آورد. سرهنگ، خشمگین شد. کلتش را درآورد و به سمت او نشانه گرفت. فکر می کرد با این کار می تواند او را فراری دهد. چشم غرّه ای رفت. لبش را گزید: « برو پسر تا نزدم بدبختت نکردم...» جوان با خشم به او نگاهی انداخت. دستش را مشت کرد و به طرفش راه افتاد. سرهنگ، یکه خورد. رفتار جوان برایش غیر منتظره بود. انگشتش را روی ماشه، چسباند و با حیرت به او چشم دوخت. جوان در یک قدمی او قرار گرفت. سینه اش را به لوله چسباند و با صلابت فریاد زد: « بزن نامرد! بزن منو بکش. وقتی به مراجع ما توهین می کنن، همون بهتر که کشته بشیم.»

سرهنگ بک قدم به  عقب رفت. دستانش احساس سستی می کرد.  شاید صلابت او بود که تردید را در دل سرهنگ حاکم کرد. شاید اگر می دانست این طلبه جوان که با پیراهن سفید و یقه شیخی و نعلین زرد، رو به رویش ایستاده همان کسی است که مدت ها دنبالش بودند، تصمیم دیگری می گرفت. اگر می دانست این همان قاسم معروف است که صبح همین روز با لهجه شمالی فریاد می کشید و طلبه ها را تحریک می کرد و به خیابان می کشاند، به این راحتی اسلحه را کنار نمی گذاشت.

عصر هفده دی که روزنامه اطلاعات با مقاله ای توهین آمیز نسبت به امام(ره) در سطح کشور توزیع شد، هیچ کس گمان نمی کرد که تا دو روز دیگر، خشم مردم، دستگاه حکومت را این طور بلرزاند.

صبح هجده دی، کلاس های درس، تعطیل بود. طلبه ها وقتی برای کسب خبر، به مدرسه خان ( آیت الله بروجردی) – که بعد از تعطیلی فیضیه محل تبادل تازه ترین اخبار بود- رفتند، طلبه ای سفید رو را دیدند که با تمام قدرت داد می زد: « چرا نشستید؟ مگه نمی دونید به رهبرتون توهین کردن؟...» کمی بعد، خودش با بیست نفر دیگر از طلبه ها به میدان آستانه رفت و شعار داد. قاسم برای تحریک بقیه، پایش را به زمین می کوبید  و از عمق جان فریاد می کشید. درگیری که شروع شد، مردم هم به آنها ملحق شدند. بعد هم به خانه مراجع رفتند. اما نوزده دی، جمعیت طور دیگری بود. رییس ساواک ترسیده بود، دستور داد مردم را به گلوله ببندند.

قاسم، شجاع تر از آن بود که با این قیل و قال ها از میدان به در رود. او دیگر آبدیده شده بود. او یک انقلابی بود. بارها در شدیدترین درگیری ها حضور داشت. یک بار وقتی ساواک و کماندوهای مذدور، به تجمع متعرضین در حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) حمله کردند؛ قاسم با دیدن مظلومیت زائرین، خونش به جوش آمد. افسری را دید که گوشه ای ایستاده. دوید و با یک حرکت سریع، او را به زمین انداخت. مامورین دنبالش دویدند؛ اما او لا به لای جمعیت رفت و ناپدید شد. کمی  بعد دوباره به مقابل حرم رفت. فرجی را دید که بی سیم به دست، نیروهایش را فرماندهی می کند. مردم قم او را به خوبی می شناختند. فرجی از خون آشام ترین روسای ساواک بود که در شکنجه و قتل بسیاری از مبارزان دست داشت. قاسم خیلی عادی خود را به او رساند و ناگهان در یک فرصت مناسب با لگد به زیر شکم او زد.

فریاد فرجی به آسمان رفت. مردمی که زیر باتوم مامورین به شدت کتک می خوردند با دیدن این صحنه، با صدای بلند،  الله اکبر گفتند و جوان را تشویق کردند. مامورین خشمگین شدند و دنبالش دویدند. یکی از آنها، باتوم را محکم بر سرش کوبید. قاسم بی هوش روی زمین افتاد. مردم به دادش رسیدند و از چنگال ساواک نجاتش دادند. به هوش که آمد، می خندید دیگر به این چیز ها عادت کرده بود. چندبار در بابل و قم از دست مامورین کتک خورده بود و هر بار نیز مردم نجاتش داده  بودند. یک بار، موقع فرار، بالای دیوار رفته بود که تیری به پایش اصابت کرد. یک بار هم در خیابان چهارمردان قم، مامورین دنده های سینه اش را خورد کردند، ولی نتوانستند دستگیرش کنند. قاسم از این موضوع تا آخر عمر رنج می برد. می دانست که این درد، یک روز، کار دستش می دهد. برای سلامتی اش تلاش می کرد تا بهتر بتواند به انقلاب خدمت کند. بدنش را ورزیده کرده بود. رفته بود چند کشور خارجی و انواع آموزش های چریکی را گذرانده بود. افغانستان، پاکستان، عربستان، سوریه، اردن. مدتی را در نجف پیش امام بود. تمام عشقش شده بود خمینی.  اورا که شناخت، شوقش برای مبارزه بیشتر شد. همان ابتدای ورود به قم، خود را به طلبه های عرب نزدیک کرد. مثل آن ها عربی حرف می زد. مثل آنها غذا می خورد و لباس می پوشید.

در اولین فرصت به واسطه همان ها از کشور خارج شد و خود را از راه اردن به  عراق رساند. آن موقع، رابطه ی ایران و عراق دچار تنش شده بود. در نجف که بود در منزل امام، ساکن شد. او برای انقلاب به هر کاری دست می زد.  در جنبش ها و آشوب های بسیاری از شهرها، نقش کلیدی داشت. در زمان تحصن دانشگاه تهران که آیت الله بهشتی و برخی بزرگان دیگر در آن شرکت داشتند، قاسم مسئولیت حفاظت از دانشگاه را بر عهده داشت . او از آن طلبه هایی بود که به خاطر انقلاب، نعلینش را به کتانی تبدیل کرده بود. رفقایش بعدها این خبر ها را می شنیدند. با این حال، هربار که صحبت از کارهایش می شد، با ایماء و اشاره از کنار آن می گذشت. دوست داشت گمنام بماند. بعضی دوستانش بارها اقرار می کردند که نمی توانند همپای او باشند. گاهی خسته می شدند. خیلی از انقلابی ها هم بودند که او را نمی شناختند. حتی به او بدبین بودند. او این چیزها را می دانست؛ اما به روی خودش نمی آورد.

به حوزه که رفت، بیشتر اعضای خانواده او را طرد کردند. آن موقع، حوزوی شدن برای خانواده ها عار بود. او با مادرش صمیمی تر بود. مشکلات مالی اش شدید بود؛ اما کتاب هایش را می فروخت و به فقرا کمک می کرد. به  خاطر فعالیت هایش از طرف ساواک تحت تعقیب قرار داشت. خشکه مقدس ها هم به خاطر مقابله فکری قاسم با آن ها، او را کمونیست می دانستند؛ حتی برای کشتنش تا مشهد رفته بودند که قاسم مجبور شد به افغانستان فرار کند. یکی از همین مشکلات کافی بود تا هر کسی را از ادامه مبارزه منصرف کند. قاسم در یکی از روستاهای نزدیک افغانستان، شهید اندرزگو را ملاقات کرد. این دیدار و آشنایی با شخصیت ایشان خیلی رویش تاثیر گذاشت. او از راه بیابان خودش را به افغانستان رساند، با هزار زحمت و مکافات. مدتی هم در پاکستان بود. موقع بازگشت، گذرنامه نداشت. سوار قطار که شد، روی صندلی نشست و شروع کرد به خواندن قرآن. مامور بازرسی که آمد، قیافه او را ور انداز کرد. قاسم اعتنایی نکرد. بغل دستی اش گفت: « اومعلم قرآن است.» پاکستانی ها به معلمان قرآن خیلی احترام می گذاشتند. مامور، تعظیمی کرد و رفت. قاسم هرگاه که این خاطرات را مرور می کرد، صورتش گل می انداخت و لبخندی روی لب هایش می نشست. پیش از قم مدتی در مشهد طلبه بود. آن جا هم جلساتی را راه انداخت. قبل از آن در بهشهر از شاگردان ممتاز حاج آقا ایازی (سرپرست حوزه علمیه در رستم کلای بهشهر، متوفای 1381 ه . ش) بود.

اوایل طلبگی، تا توانست بنیه ی معنوی اش را قوی کرد. دوستان همرازش می دیدند که او چطور به تحصیل و عبادت اهمیت می دهد. آن جا  به درجاتی رسیده بود که شاید خیلی از بزرگان اهل سلوک به این زودی به آن نرسیده بودند. چشم باطنش باز شده بود. این هارا به کسی نمی گفت؛ اما یک بار از دهانش پرید که داخل ماشین حتی موتور و میل لنگ آن را به راحتی می بیند. یک بار احساس کرد سماوری کنارش افتاده. از جایش پرید. ترسیده بود. دوستانش به او دلداری دادند. با خانه تماس گرفت. سماوری روی پای مادرش افتاده بود. خانواده اش وقتی می دیدند که او با این که در منزل نیست، خیلی از مسائل خانواده را می داند تعجب می کردند. حال خوشی داشت. نماز هایش دیدنی بود. تا آخر عمر، سر نماز گردنش را کج می کرد. این طوری راحت تر با خدا حرف می زد. گاه در قنوت و گاه در سجده اشک هایش به پهنای صورت روان بود. با نان و ماست می ساخت و اسیر شکم نبود.

تقیّد شدید او به احکام شرع و رعایت نکات مستحبی و پرهیز از مکروهات، بسیاری از دوستان انقلابی را شگفت زده می کرد. آن موقع معروف بود که افراد موجّه، یا بسیار مقدس اند که معمولا این افراد به مبارزه اعتقاد زیادی نداشتند و یا اهل مبارزه اند که اغلب آنان خیلی پای بند به مسائل شرع نبودند.

این تقسیم بندی، چندان درست نبود. دوستانش به شوخی می گفتند که او، هم مقدس است هم مبارز. این موضوع برای خیلی ها جا نیفتاده بود.

وقتی احساس کرد خشکه مقدس های شهر، تبدیل به یک جریان انحرافی شده اند؛ با آن ها مقابله کرد. طاقت نداشت ببیند عده ای با ظاهر مذهبی، منکر ولایت تکوینی ائمه باشند. آن ها هم طاقت نیاوردند و شایعه کردند که قاسم، کمونیست شده. به او می گفتند چشم آبی کافر! قاسم به این حرف ها بی اعتنا بود. او تمام آرمان هایش را در تفکر امام می دید. برای همین خودش را وقف انقلاب کرد. برای جوان ها جلسه راه انداخته بود. از خارج، اسلحه و کتاب های حضرت امام را آورده بود. برای عده ای آموزش مواد منفجره گذاشت. دستگاه فتوکپی در منزل داشت و بیانیه های امام را تکثیر می کرد. آن موقع کتاب حکومت اسلامی امام را- که ساواک برای یک جلد آن هم دردسر ایجاد می کرد- بسته بسته می آورد و توزیع می کرد. جسارت فوق العاده  او باعث می شد تا دوستانش ارادت بیشتری به او پیدا کنند. وقتی شنید حاج آقا یزدانی( از پیش کسوتان مبارزه بر ضد طاغوت و از روحانیون خستگی ناپذیر شهرستان بابل) 100 جلد کتاب حکومت اسلامی درخواست کرده، بدون معطلی تهیه کرد و برایشان فرستاد. این کار از دست کس دیگری ساخته نبود. ساواک دیگر او را شناسایی کرده بود. خیلی از مواقع، جای ثابتی نداشت.

برای خودش هیچ گاه غصه نمی خورد؛ اما وقتی می دید برخی روحانیون با انقلاب همراهی نمی کنند، برای مظلومیت امام اشک می ریخت. بعد از راهپیمایی روز عاشورا در تهران که کمر شاه را شکست، امام پیام داده بود که «با شعار مرگ بر شاه، شاه دیوانه را دیوانه تر کنید.» قرار شد در بابل نیز راهپیمایی بزرگی راه بیندازند. به قاسم گفتند: « بعضی از بزرگای شهر با مرگ بر شاه مخالفن. می گن نباید آرامشو بر هم زد.» قاسم دلش شکست. اشک در چشمانش حلقه بست. نمی توانست تحمل کند کسی روی حرف امام حرف بزند. گفت:«حالا که این طوره ما کار خودمونو می کنیم.» رفت و بلندگو آورد. می گفت: «اگه کشته بشم هم باید دستور امامو عملی کنم.»

در مبارزه با کسی رودربایستی نداشت. این کارهایش خیلی ها را با او دشمن کرده بود؛ اما او اگر به تصمیمی می رسید فارغ از همه تعلقات دست و پا گیر، انجامش می داد.

قرار شد برای چهلم شهدای نوزده دی، مجلسی در مسجد قهاریه برگزار شود، آن هم بی سر و صدا. فقط نیروهای انقلابی از این جریان خبر داشتند. نیم ساعت قبل از شروع مجلس، ساواک آمد و همه را بیرون کرد. قاسم کمی دیر به مجلس رسید. از حال و هوای مسجد موضوع را فهمید. به روی خودش نیاورد. بی توجه به اطرافش قرآن را برداشت و چهار زانو نشست. فریاد زد: «فاتحة مع الصلوات!» بعد شروع کرد به خواندن قرآن. مامورین دست و پایش راگرفتند و پرتش کردند وسط خیابان.

قاسم فقط می خندید. خوشحال بود از این که توانسته به تکلیفش عمل کند.

جدیتش در مبارزه، هیچ گاه لطافت های روحی او را تحت الشعاع قرار نداد. خون گرم و مجلس آرا بود. صدایش را برای کسی بلند نمی کرد. خاکی بود با همه می گفت و می خندی.د کسی فکر نمی کرد که او هم ممکن است در زندگی مشکلی داشته باشد. شوخی هایش را همه دوست داشتند. دوست و دشمن، سعه ی صدر او را تحسین می کردند.

به مادر سپرده بود دختر ها و پسرهای دانشجو را موقع فرار از دست مامورین، به خانه اش پناه دهد. می دانست خیلی از آنها فریب خورده اند. با شاه می جنگیدند؛ اما از روی ایده های غلط  جماعت توده ای. می نشست با تک تک شان صحبت می کرد. چنان گرم می گرفت که آن ها احساس می کردند او هم یکی از خودشان است. با همان حرف های صمیمی، خیلی از جوان های توده ای را منقلب می کرد. با آن ها جلسات هفتگی راه می  انداخت. بعضی از دختر های بزک کرده ی دانشجو به مادرش می گفتند: «تا الان این مدل آخوند ندیده بودیم. فکر می کردیم وقتی ناخن های لاک زده و چهره های آرایش کرده ی ما رو ببینه و از عقایدمون مطلع بشه، ما رو تکفیر میکنه؛ اما او حتی اخم هم نکرد.» بعضی هایشان هم از مادر قاسم می خواستند که دل پسرش را به سمت آنها جذب کند! خیلی از همان ها الان محجبه هستند. شاید هم گاهی برای قاسم فاتحه می خوانند.

یک شب از مسجد که می آمد، حاج آقا معتمدی، از مسجدی های قدیمی، او را کنار کشید و خوش و بشی کرد. بعد هم رفت سر اصل مطلب. گفت: « تو دیگه وقت آستین بالا زدنت شده...»

قاسم خجالت کشید. لپ هایش گل انداخت. پایین را نگاه کرد. احساس می کرد صورتش داغ شده. حاج آقا گفت: « اگه مایل هستی بیا داماد من بشو.» قاسم خجالت را کنار گذاشت. گفت: «آقای معتمدی! مگه دخترتون ایرادی داره؟!... من که تو هفت آسمون یه ستاره هم ندارم. نه خودم پولی دارم و نه خانواده ام با من جور هستند.» حاجی تبسمی کرد و گفت: « پسر خیالت راحت باشه، ما از تو چیزی نمی خوایم.» او به همین راحتی زن برد. هربار که با هیجان، این جریان را تعریف می کرد، پشت سرش هم می خواند: « من کان مع الله کان الله معه ». روز عروسی به اصرار شیخ جواد محامدی برای همیشه، عمامه را به سرش گذاشت. لباس هیچ وقت نتوانست محدودش کند. قاسم با همان کفش های کتانی تا آخر، سرباز انقلاب ماند.

یک اتاق در قم اجاره کرد. اتاقی که فقط به اندازه ی خوردن و خوابیدن دو نفر جا داشت. با این حال می رفت پیش رفقایش عذر خواهی می کرد. دلش پیش آنها بود. می گفت: « شما غذای ناجور حجره را می خورید و من از غذاهای خوب منزل استفاده می کنم.» هر وقت برایش مقدور بود از خانه برای دوستانش غذا می برد. همین کارهایش، باعث می شد در دل همه جا باز کند. می رفت به علمای تبعیدی سرکشی می کرد. خودش پیش از این بارها طعم غربت را چشیده بود، آیت الله مشکینی را مثل یک پدر می دانست. او را دوست داشت و رابطه ای قلبی بینشان برقرار بود. در کلاس های درس آیت الله مشکینی که استاد فقه و تفسیر و اخلاق بود، سر تا پا گوش می شد.

شخصیت مستقل و محکمی داشت و همین ویژگی باعث می شد عده ای دوستش داشته باشند و عده ای هم از او متنفر باشند؛ اما او به همان اندازه که دشمن داشت، دوست هم داشت. اگر بعضی از بچه های محل از پشت سر برایش گوجه می انداختند، خیلی ها هم نازش را می خریدند.

ازدواج که کرد عوض نشد. عبادتش ترک نشد. نوافل را تا آخر عمر می خواند. باز هم در نماز گردنش کج  می شد. مبارزه اش را  هم ادامه داد. همسرش را خیلی  دوست داشت. همه جا از او تعریف می کرد. هر جا می رفت اول دلش برای او تنگ می شد، اما راهی را انتخاب کرده بود که باید تا وجب آخرش را گز می کرد. همسرش این را می دانست. با شهریه نا چیز طلبگی می ساخت. او قاسم را تا آخر همراهی کرد. یاسر و سمیه را بغل می زد و تنهایی شان را با لالایی هایش پر می کرد. قاسم می گفت: « با این همسری که من دارم خیالم از بابت همه چیز راحت است.» زن می دانست شریک زندگی مردی شده است که با مرگ، یک خانه فاصله دارد. او تمام عشقش را برای قربانی آورده بود. او «بله» اش را به تمام رنج های زندگی با یک طلبه انقلابی گفته بود.

(ادامه دارد)

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد و درد! (قسمت اول)

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۰۴ ب.ظ

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

1

تو حال خودش بود. زیر لب زمزمه می کرد. شب قدر بود؛ شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان. اطرافش پر از جمعیت بود. موقع پذیرایی که شد، یکی با بغل دستی اش حرف می زد. یکی می رفت و می آمد. یکی خانه را ورانداز می کرد.... خانه نگو عین قصر. اتاق ها تمیز و بزرگ. حمام، شوفاژ، کولر. آن موقع از این خانه ها کمتر پیدا می شد. لوسترهای بزرگ و زیبا. پرده های رنگارنگ. کلی هم وسایل تزیینی و قشنگ. این ها چشم خیلی ها را خیره می کرد.

صاحب خانه، فردی پول دار و خیّر بود. به خیلی از مساجد، فرش و قالی هدیه می داد. شب های احیا، مردم را دعوت می کرد. تا سحر دعا برگزار می کرد و اطعام می داد.

آن شب جمعیت بیشتری آمده بودند، از دور و نزدیک. جا تنگ شده بود. بعضی ها مجبور شده بودند دو زانو بنشینند. همیشه شب های بیست و یکم طور دیگری است. عزاداری تمام شده بود. حالا صاحب خانه می خواست از همه پذیرایی کند. دوست داشت بیشتر ثواب ببرد. صدای هق هق کسی ناگهان توجه همه را جلب کرد. صدا از ته مجلس بود. مردم کنجکاو بودند ببینند چه خبر است. جوانکی سر به پایین داشت و شانه هایش می لرزید.

رفیقش با آرنج زد به پهلوی او. آهسته گفت: «قاسم! مراسم که تموم شده ...» جوان، اشک هایش را پاک کرد. نگاهی به دوستش انداخت. هاله ای از غم در صورتش به وضوح دیده می شد. او عصبانی تر از آن بود که بتواند حرفی بزند. پا شد و با چهره ای درهم خانه را ترک کرد.

شب از نیمه گذشته بود. حالش دگرگون بود. بغضی که مدت ها گلویش را می فشرد با آن حرفی که از صاحب خانه شنید، ناگهان منفجر شد. درخیابان قدم می زد. سکوت شب به او آرامش داد. سر به آسمان بلند کرد و از عمق جان، آه کشید. نفس عمیقی کشید. خنکی هوا را در تمام رگ هایش حس کرد. صدا هنوز در گوشش شنیده می شد: «غذا رو اول به این گدا گشنه های ... بدین، برن»!

گرسنه بود اما گدا؟! نه. اصلا گرسنه هم نبود. غرورش اجازه نمی داد این طور تحقیر شود. پیش خودش تکرار کرد: «گرسنه ی لاشخور؟!» باز چشمانش نمناک شد. دلش سوخت برای صاحبخانه. می خواست تا آخر عمر، منت کسی بر سرش نباشد. این طور زندگی کردن را دوست داشت. می خواست آزاد و سربلند باشد. او فقیر نبود. اگر هم بود گدا نبود. دوست داشت ساده زندگی کند مثل همه مردم. دوست داشت در رنج آنها شریک باشد.

از وقتی که به طور جدی، خود سازی را شروع کرد، همه اش مراقب رفتار خودش بود که یک وقت دست از پا خطا نکند. نقاشی را کنار گذاشت و چسبید به مطالعات مذهبی.

از بچگی، اسلام را دوست داشت. در همان سن و سال، امر به معروف می کرد. از چهار سالگی نماز می خواند. با همان سنش جلوی بی نمازها می ایستاد و دعوایشان می کرد. همه فامیل می گفتند: « او بزرگ شود پیش نماز خواهد شد». شش سالش بود که علاقه زیاد به خواندن کتاب، او را به مدرسه کشاند. ساعت هایی که معلم در کلاس نبود و یا حوصله درس نداشت، قاسم برای بچه ها قصه های مذهبی تعریف می کرد. از همه کوچک تر بود. بچه ها بلندش می کردند و روی میز می گذاشتند و به حرف هایش گوش می دادند.

معلمش می گفت: «این پسر در آینده، سخنران خوبی می شه» معدلش که بیست شد، اجازه دادند تا به کلاس دوم  برود.

بزرگتر که شد، شب های جمعه را با کمیل سر می کرد. صبح هم خودش را به بهشهر می رساند تا ندبه را پیش حاج آقا کوهستانی (از علما و عرفای بزرگ استان مازندران، متوفای 1352 ه . ش ) باشد و از صحبت های او استفاده کند. دبیرستان که رفت، جدیتش بیشتر شد. به هر قیمتی بود، غسل عایش را انجام می داد، حتی غسل های مستحبی را.

آن موقع، کمتر پیش می آمد که در خانه ها حمام بسازند. خانه ها آن ها هم همین طور بود. بعضی وقت ها می رفت مسجد آهنگرکلا و توی حوض بزرگ آن جا غسل می کرد. نیمه های شبی برای غسل، مجبور شد که به داخل چاه خانه شان برود. سطح آب در خیلی از مناطق شمال، بالاست و از سطح زمین با یکی دو سکو می شود به آب رسید. آن پایین، روی سکو ایستاده بود که متوجه شد کسی از اعضای خانواده برای برداشتن آب، سراغ طناب چاه آمده. مانده بود چه کند. خجالتش می آمد. آهسته صدا زد: «من اینجام»

صدای نعره ای او را سر جایش میخکوب می کرد:« آی جن ... جن...»! همه ریختند بیرون.

بعضی مواقع هم برای غسل های مستحبی می رفت رودخانه حمزه کلا؛ آن هم توی سرمای زمستان. نه این که پول حمام نداشته باشد، نه. وضعشان خوب بود. خودش اینجوری دوست داشت.

خیلی احتیاط می کرد. از پول های شهبه ناک می ترسید. خیلی از ریزه کاری های مذهبی را انجام می داد. دفتری داشت که در آن حدیث می نوشت و حفظ می کرد. با قرآن مأنوس بود. نمازش را اول وقت می خواند. سعی می کرد  نماز شبش ترک نشود. به اندازه ای غذا می خورد که سیر نشود. بعضی وقت ها پای پدرش را می بوسید. این طوری می خواست روحش را بزرگ کند. دوست داشت به خدا نزدیک تر باشد. لباس هایش تمیز و مرتب، اما ساده بود. ساده بودن را دوست داشت. به مادرش می گفت که وسایل تزیینی نخرد. می گفت خیلی از مردم در هزینه های اولیه شان مانده اند. دوست داشت رنج فقرا را بچشد. یک بار در مدرسه، همکلاشی اش را دید که به خاطر پاره بودن کفشش از سرما می لرزد. چکمه اش را در آورد و به او داد و خودش با گالش پاره او به منزل رفت. مادرش دیگر به این خلق و خو عادت کرده بود. درآن محیط ضد دینی کمتر می شد چنین جوانی را دید. او با همکلاسی هایش فرق داشت، چه در دبستان رحمانی و چه در دبیرستان شاهپور. (نام فعلی آن، دبیرستان امام خمینی(ره) است.)

خودش از روی عمد که گناه نمی کرد هیچ، از محیطی که در آن گناه بود هم فرار می کرد. وضع نابسامان مدرسه، او را آزار می داد. بعضی بچه ها خیلی بی قید و بند بودند. کسی همه به کارشان کار نداشت. آخرش مجبور شد از دبیرستان روزانه به دبیرستان شبانه برود. آن جا هم وضع بهتری نداشت. پسرها با دخترها با هم مخلوط بودند. سن و سال خودش را درک می کرد. مراقب خودش بود که دچار غفلت نشود. حتی غذاهایی که ممکن بود قوه ی شهوانی را تحریک کند استفاده نمی کرد. یک بار که شهوت خیلی به او فشار آورده بود پیش یکی از دوستان با ایمانش رفت. او هرچه ذکر و دعا بلد بود به قاسم یاد داد. فردای آن روز، قاسم را دید که انگشتانش زخمی است. گفت:« رفته بودم حمام هرچه دعا خواندم اثری نداشت. نمی توانستم فشار را تحمل کنم . دلم هم نمی آمد گناه کنم. تیغی آن جا بود. برداشتم و زدم به انگشتانم.» می خندید. می گفت: «درد باعث شد که حال گناه از بین برود.» با خودش رودربایستی نداشت. در فضای مسموم قبل از انقلاب، خودش را این طور ساخته بود.

خوشگل و خوش تیپ بود؛ ولی زیباییش او را به گناه نکشاند. عصرها با رفقایش راه می افتاد و می رفت مسجد. پشت سر حاج آقا حسینی (آیت الله سید ابوالحسن حسینی، امام جماعت مسجد خاتم الاوصیا، متوفای 1376 ه . ش) می ایستاد به نماز. حاج آقا هم خیلی به او علاقه داشت. گاهی به شوخی صدایش می زد: «قِشنگه ریکا» (به لهجه ی مازندرانی به معنای پسر زیباست.)

یک روز غروب که به مسجد می رفت، چند تا دختر دبیرستانی از کنارش رد شدند. سرش پایین بود. زیبایی چهره اش از طرفی و ظاهر مذهبی او از یک طرف، دخترها را وسوسه کرد تا اذیتش کنند و کمی هم خوش به حالشان شود! یکی شان که ضایع تر بود، دست برد توی مو های فر دارش. ابروهایش را تکان داد. عشوه ای آمد و چیزی گفت.  یکی دیگر هم پشت سرش. نیش شان باز شد. قاسم، تیکه های آن ها را که شنید به خودش لرزید. نمی توانست باور کند چند تا جوان به همین راحتی گناه می کنند. این صحنه برایش غیرقابل تحمل بود. هرچه به خودش فشار آورد نتوانست. از ناراحتی، سرش را تکان داد. حالت تهوع داشت. به زمین افتاد. بیچاره دخترک ها، کلی به پُزشان بر خورد. تا الان نشده بود به کسی متلک بگویند و طرف، بالا بیاورد!

تقیّد او به رعایت نکات شرعی، مورد توجه بسیاری از نیروهای مذهبی قرار گرفت. جوان های مذهبی با او دوست می شدند. آن موقع برخی از اشخاص افراطی هم بودند که همه، آن ها را خشکه مقدس می نامیدند. طرز فکرشان در مورد دین، طور دیگری بود. خیلی از جوان هایی که به مذهب گرایش داشتند را به سمت خود جلب می کردند؛ ولی هرچه تلاش کردند، نتوانستند قاسم و دوستانش را جذب کنند. قاسم این نوع اسلام را قبول نداشت. او با انزوا طلبی، مخالف بود، از اسلام یکجانشین، اسلام پاستوریزه، اسلام آسه برو آسه بیا، اسلامی که تحرک و پویایی در آن نباشد بیزار بود. او طرفدار اسلام انقلابی بود. اسلامی را می خواست که بعدها تبلور آن را در شخصیت امام خمینی دید و عاشقش شد.

در دبیرستان، او فقط یک نوجوان مذهبی نبود. حالا او انقلابی شده بود. احساس می کرد که برای جامعه،  باید کاری بکند. نمی تواند دست روی دست بگذارد و ببیند فضای جامعه از اسلام و خدا فاصله می گیرد. ظلم و بی عدالتی برایش قابل هضم نبود. زنگ تفریح که می شد، بچه ها را دور خودش جمع می کرد و از شاه بد می گفت. می گفت: «بچه ها این شاه به درد کشور نمی خوره. همش به فکر خودشه. حرف هم که بزنین، کارتون تمومه. خودش توی کاخ نشسته ولی روستاهای شما جاده نداره. اون قدر باید درس بخونید تا به جایی برسید و مملکت رو اصلاح کنید ... باید شاه و دار و دسته اش رو کنار زد...»

این حرف ها یواش یواش کار دستش می داد. چند تا از معلم  هایش بهایی بودند. دست از پا خطا می کردند، قاسم جلوی شان سبز می شد. چند بار از کلاس، محرومش کردند.  یک روز که به خانه آمد،  سر و صورتش کبود بود. مادر طاقت نیاورد. فردایش رفت مدرسه پیش مدیر.

ناظم هم آمده بود. می گفت:« خانم! هر چی نصیحتش می کنیم گوشش بدهکار نیست. حرفای بودار می زنه. با معلم های بهایی هم درگیر می شه. دیگه چاره ای جز تنبیه نبود.» مدیر هم وقتی همه رفتند گفت: « رییس فرهنگ که خودش بهاییه؛ دیگه از ما چه انتظاری دارید؟»

قاسم دید مدرسه شبانه و روزانه فرقی با هم ندارند. بنای سیستم آموزشی بر این است که بچه های مردم را لاابالی بار بیاورد. جوان لاابالی و بی قید و بند و خوشگذران دیگری کاری به کار حاکمان ندارد. دلش ببه فساد خوش است و زیر بار هر زور و زورگویی کمر خم می کند. تا این که یک روز، یکی از معلم ها شروع کرد به دفاع از نظریه داروین. بعدش به روحانیت، بد و بیراه گفت. می گفت حجاب را آخوندها از خودشان در آورده اند و ...

قاسم طبق معمول، سکوت نکرد. احساس تکلیفش گل کرده بود. شمرده و منطقی جوابش را داد. معلم کم آورده بود و احساس کرد جلوی شاگردانش توسط یک جوان مذهبی محاکمه شده است.  پسر عموی معلم شان رییس ساواک بود. فردایش آمدند سراغ دوستان قاسم و شروع کردند به پرس و جو. قاسم اوضاع را که دید، فهمید نقشه ای برایش کشیده اند. فرار کرد به مشهد. به خانواده اش توضیحی نداد. فقط گفت: «وضع فرهنگی مدرسه خرابه، می خوام ترک تحصیل کنم.»

مشهد که بود، حسابی فکر کرد. شب ها می رفت حرم، گوشه ای می نشست  و نگاهش را به ضریح، گره می زد. یک شب گره کارش باز شد. احساس کرد که دیگر راهش را پیدا کرده است. تصمیمش را گرفت. ته دلش احساس رضایت داشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

هواپیمای مرگ و استاندارد دوگانه شهادت!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۱۴ ب.ظ

درجات شهدا با هم برابر نیست. گاه در ادبیات دینی ما به کسانی که بر اثر سوانح طبیعی کشته می شوند نیز شهید گفته می شود. مردی هم که در طلب روزی حلال و تأمین معاش خانواده از خانه خارج شده و جانش را در این راه از دست می دهد اجر شهید را دارد؛ اما جایگاه این دو با هم مساوی نیست، چه برسد کسی که توسط دشمن به شهادت می رسد مثلا در جریان حمله هوایی و توپخانه ای به مناطق مسکونی، اینها با شهید میدان جنگ که حتی پیکرش نیاز به غسل و کفن ندارد همسان نیستند. شهید در غربت یا اسارت اجر بیشتری دارد و ...

درجات شهدا با هم یکسان نیست.

خون شهید همه گناهان او را می شوید و از بین می برد مگر حق الناس.

تا اینجای مطلب درباره گستره مفهوم شهادت و تطبیق آن بر مصادیق مختلف بود؛ اما

این که ستاد کل نیروهای مسلح در بیانیه خود مسافران پرواز اوکراین را هموطنان شهید لقب داده اشکالی ندارد؛ اما نکته این جاست که چرا گاه در چارچوب تعاریف سازمانی، مفهوم شهید را منتزع از نگاه دینی دانسته و مثلا درباره بسیجی مدافع و خادم حرم حضرت زینب سلام الله علیها که داوطلبانه به منطقه خطر رفت و در حین تعمیر بارگاه ملکوتی آن بانو، بر اثر اصابت پرتابه های انفجاری– مستند به گزارش مکتوب پزشک قانونی که در همین وبلاگ منتشر شد- جان باخت تنها به بهانه فقدان حکم مأموریت معتبر از کاربرد واژه شهید ابا داریم؟!

مردم و نسل های آینده قطعا جایگاه کسانی را که با آگاهی و اختیار، از علقه های مادی و عشق به زن و فرزند و پدر و مادر دل کندند و جان خود را در راه احیای فرامین الهی و دفاع از مظلومین سر دست گرفتند بیش از ما ارج خواهند نهاد.

ما راه شهدایی را ادامه خواهیم داد که قدم در مسیر جهاد فی سبیل الله گذاشته و با "ایثار" و "از خودگذشتگی"، بزرگترین داشته های مادی خویش را خالصانه تقدیم راه دوست نمودند و حیات و مماتشان برای جامعه منشأ خیر و برکت بوده است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

داریم کربلایی می شویم!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ق.ظ

 

سه راهی ورودی شهر توزلا، قبرستانی است مملو از شهدای نبرد با صربها. ورودی قبرستان، مدتی پس از جنگ، تابلویی نصب شد که روی آن نوشته بود:

زندگی نمی کنیم برای آن که زنده بمانیم؛

زندگی نمی کنیم برای آن که بمیرم؛

ما، می میریم برای آن که دیگران زنده بمانند!

مردم توزلا می گفتند بعد از ورود رزمندگان ایرانی به بوسنی فرهنگ و باورهای ما هم دگرگون شد و حیات و ممات، معنای دیگری برای مان پیدا کرد. حالا به جای آن که با ترس بمیریم، می ایستیم و می میریم تا با استقامت ما دیگران زنده بمانند.

خدا رحمت کند مرحوم حاج عبدالله ضابط، علمدار روایتگری سیره شهدا را؛ جمله معروفی داشت با همان لهجه مشهدی که مدتی کلیپ ثابت مراسم شب های خاطره و اتوبوس های راهیان نور بود. می گفت: شهید مثل یک شیشه عطر است. وقتی در شیشه را باز کنید همه فضا را عطرآگین می کند.

این روزها به برکت شهادت حاج قاسم سلیمانی توسط دولتی خبیث و غاصب و جنایتکار، یک بار دیگر رایحه شهادت در فضای جامعه پیچیده و مفاهیم بلندی چون عشق و ایثار و رشادت و غیرت و جهاد و شهادت، ممتازتر از باورهای مادی و دنیایی، رخ می نمایاند. این روزها حال و هوای شیرین دهه شصت احیا شده است.

مسئولان حواسشان باشد قدر این فرصت را بدانند. نگذارند موریانه های فضای مجازی و وسوسه گران شیطان صفت، باز هم شکم بارگی و دغدغه خورد و خوراک را به معیار تفکر و تصمیم جامعه تبدیل کنند. الان اگر نتوانیم با تکیه بر آخرت باوری و شهادت طلبی مردم، غیرت های زخم خورده را به دست انتقام الهی سپرده و دشمن وحشی را سر جای خود بنشانیم رنگ ذلت را پذیرفته و اندیشه پایداری و مقاومت و مردانگی را مسخ نموده ایم. امروز اگر به بهای جان نجنگیم، نسل های بعد سرافکنده و بی هویت و بی جان و اسیر خواهند ماند.

میراث نهضت اباعبدالله و پیام تاریخی و سازنده آن که منشأ تحول فطری جامعه در ایجاد انقلاب اسلامی بود را از یاد نبریم:

بزرگ فلسفه قتل شاه دین این است که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روایت کوتاه فتح المبین

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۹ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۴۲ ق.ظ

آمدم تا کربلای شوش را زیبا کنم

آمدم تا کرخه را از خون خود دریا کنم

آمدم تا در شب تاریک در صحرای شوش

خالصانه با خدای خویشتن نجوا کنم

همه جای جبهه ها کربلا بود. همه جا عطر و بوی ایمان و ایثار و شهادت میداد. مردم شهر شوش با مقاومتی جانانه اجازه ورود ارتش بعث به این شهر رو ندادن. مردم اندیمشک در کنار پل نادری به مقاومت پرداختن و ارتش متجاوز رو عقب روندن.

این منطقه یعنی غرب شوش و دزفول و اندیمشک تا دهلران، در واقع قسمت شمالی استان خوزستان برای دشمن از این نظر اهمیت داشت که راه اصلی مواصلاتی خوزستان با مرکز رو قطع کرده و با محاصره شهر اهواز، بتونه این استان رو به اشغال خودش دربیاره و به زعم خودش اسمشو بذاره استان عربستان و به عراق ملحق کنه. مردم عرب زبان همین منطقه در کنار عشایر و مردم فارس و لر و بختیاری و ... اجازه تحقق این رویای شوم دشمن رو ندادن.

اما پیشروی دشمن پشت دیوارهای شهر شوش تا دهلران باعث شده بود شهرها و جاده های اطراف در تیر رس سلاحهای سنگین دشمن قرار بگیره و ناامن بشن.

بعد از عزل بنی صدر و تغییر استراتژی انفعالی و شروع عملیاتهای گسترده در آبادان و سوسنگرد متکی بر روحیه خودباوری و خداشناسی و معنویت، آزادی مناطق غربی شوش و عقب زدن دشمن از شمال خوزستان در اولویت رزمندگان اسلام قرار گرفت.

سحرگاه دوم فروردین 1361 عملیات بزرگ و غرور آفرین فتح المبین با رمز مقدس یا زهرا توسط نیروهای ارتش و سپاه و بسیج آغاز شد و دشمن تا نقطه صفر مرزی عقب زده شد. این عملیات اونقدر بزرگ و مهم بود که مقدمه آزادی خرمشهر محسوب شد. دشمن در این عقب نشینی بیش از پونزده هزار اسیر و بیش از بیست و پنج هزار کشته و مجروح داد و بسیاری از تانکها و اداواتش منهدم شد یا به غنیمت نیروهای اسلام در اومد.

فرمانده بزرگ این عملیات، شهید صیاد شیرازی بود که در کتاب خاطراتش، توسل به اهل بیت رو در آغاز عملیات، راز کسب این پیروزی بزرگ بر میشمره. از ابتکارات جالب این نبرد، حفر تونلی بزرگ در زیر پای دشمن بود که بخشی از نیروها تونستن دشمن رو دور زده و غافلگیر کنن. شهید غلامحسین رعیت رکن آبادی اهل یزد، استاد حفر چاه بود که اصطلاحا مُقَنّی گفته میشه و این تونل رو ایجاد کرد.

نام گذاری عملیات بر اساس استخاره ای بود که فرمانده وقت سپاه برای آغاز عملیات انجام داد و آیه انّا فتحنا لک فتحاً مبینا در جوابش اومد و نوید پیروزی داده شد.

دشمنی که ادعا میکرد قصد داره سه روزه خوزستان رو فتح کرده و یک هفته ای به تهران برسه، حالا بعد از ماهها توقف، مجبور به عقب نشینی با تلفات سنگین شده بود. این روح خودباوری و حماسه و فرهنگ "ما میتوانیم" بود که با تکیه بر معنویت و فرهنگ عاشورا جوانانی فداکار و ایثارگر رو به وجود آورد که با کمترین سلاح و در اوج محاصره اقتصادی و تسلیحاتی و تجاری، دشمن متکی به حمایت ابرقدرتها و اعراب منطقه رو با روحیه شهادت طلبی از خاک مقدس خودشون بیرون کنن. شادی روح همه شهدای بی نام و نشان این عملیات و بزرگ تاریخ ساز صلواتی هدیه کنیم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

انسان فقط جسم نیست!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۱۰ ب.ظ

در کربلا، کم سخت گذشت؟! تحمل فاجعه ای به این عظمت، کار آسانی است؟ زین العابدین علیه السلام همه این صحنه های دردناکی که شنیدنش هم اشک ما را در می آورد در روز عاشورا دیده و خون گریسته بود.

اما

وقتی از ایشان سوال می شود در ماجرای کربلا، کدام اتفاق برای شما سخت تر بوده، مثل کسی که دست روی نقطه دردش گذاشه باشند، از ته دل آه می کشد و سه بار پشت سر هم می گوید: الشام الشام الشام!!

چرا؟

امام دلیل می آورد: در شام، دورشان حلقه زدند و شمشیر آخته را به نمایش گذاشتند، مقابلشان به هلهله و شادی پرداختند، از بالای بام بر سرشان آب و آتش ریختند، آنها را به محله یهودیان بردند و گفتند: اینها خانواده قاتلان پدران شما در خیبر بودند، سرهای شهدا را درمیان زنان و دختران شهدا به نمایش گذاشته و  گاه لگدمال می ساختند، در خرابه ای بی سقف نگاهشان داشتند و در شب از سرما و روز از گرما آزار دیدند و ...

از نگاه مادی، جان با ارزش ترین کالای حیات است و همین که انسان زنده بماند می ارزد که مدتی درد و مشقّت و تحقیر و شکنجه را تحمل کند. حفظ جان بر همه چیز اولویت دارد؛ اما از نگاه معنوی، انسان شخصیت و عزت خود را برتر از جان دانسته و اسارت در دست ناجوانمردان هتّاک را بدتر از مرگ می داند. آسمانی ها مرگ با عزت را بهتر از زندگی با ذلت می دانند و دنیازدگان و فرومایگان، خورد و خواب و راحتی چند روزه را به انسانیت و شخصیت و عزت خویش ترجیح می دهند.

باید دید انسان را در چه قالبی تعریف می کنیم، جسم خاکی و حیوانی و یا روح آسمانی و الهی؟

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهدای غریب (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۵۵ ب.ظ

در میان شهدای غریب اسارت، سه شهید هستند که از ویژگی‌ خاصی برخوردارند. یکی از آنها شهید محمدجواد تندگویان، وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران است. دو تن دیگر شهدایی هستند که پیکرهایشان پس از سال‌ها، سالم به وطن بازگشت و سندی شد برای اثبات حقانیت شهدای مظلوم دفاع مقدس. شرح مظلومیت این شهدا، خود به کتابی بزرگ و ماندگار نیاز دارد.

 

 

شهید محمدجواد تندگویان

محمدجواد تندگویان 26 خرداد 1329 در محله خانی‌آباد جنوب تهران به دنیا آمد. از نوجوانی در مبارزات انقلاب اسلامی مشارکت داشت. همین مسأله باعث شد تا با وجود اینکه امتیاز لازم را برای اعزام به خارج به عنوان سهمیه بانک ملی به دست آورده بود از اعزام به خارج از کشور برای ادامه تحصیل، کنار گذاشته شد. در سال 1354 به تحصیل در دانشکده نفت در آبادان مشغول شد. شهید رجایی با توجه به سوابق انقلابی مهندس تندگویان، او را برای تصدی وزارت نفت برگزید. در روزهای آغازین تهاجم دشمن، شهید تندگویان که به قصد تشویق و تقدیر کارکنان شجاع تأسیسات نفتی از یک راه فرعی عازم آبادان بود، مورد تهاجم مزدوران صدام قرار گرفت و به اسارت دشمن درآمد.

تلاش‌های بین‌المللی جمهوری اسلامی برای آزادی این گروگان جنگی، راه به جایی نبرد و اطلاعی از سرنوشت ایشان به دست نیامد. بعد از مدتی دولت عراق مدعی شد وزیر نفت ایران خودکشی کرده است! این مسئله به هیچ وجه قابل قوبل نبود. شهید تندگویان انسانی مقاوم و متعهد بود که زندان و شکنجه‌های ساواک را تجربه کرده بود. با پیگیری‌های فراوان دولت جمهوری اسلامی، در آذرماه 1370 بالاخره مسئولان دولت عراق بعد از مدت‌ها کارشکنی، قبر این شهید در قبرستان الکرخ واقع در 60 کیلومتری جاده بغداد ـ رومادی را نشان دادند.

بررسی‌های متعدد پزشکی قانونی بر روی پیکر این شهید نشان داد هنگام شهادت، دست‌ها و پاهای وی بسته بود. بر اثر فشار به ناحیه قفسه صدری، دنده‌های دهم راست و هفتم چپ ایشان شکسته بود. آثار طناب باعث شکستگی استخوان لامی و خون‌مردگی در ناحیه حلق و حنجره شده بود. پیکر شهید تندگویان در تاریخ 25 آذر در عتبات عالیات نجف، کربلا و کاظمین با حضور اعضای هیأت اعزامی و کاردار سفارت ایران و خانواده‌شان با احترام طواف داده شد و از مرز خسروی به خاک جمهوری اسلامی منتقل گردید.[1]

پدر شهید درباره آخرین تماس با فرزندش می‌گوید: یک ساعت قبل از آخرین سفرش، به مغازه من تلفن کرد و گفت: پدر من دارم به جنوب می‌روم، می‌خواستم خداحافظی کنم. گفتم: مواظب خودت باش. خندید و گفت: به من حسودی می‌کنی پدر؟ پرسیدم: حسودی؟! از چه بابت؟ گفت: برای اینکه ممکن است شهید بشوم! در پایان صحبت خود، مبلغی را نام برد که بابت خمس و زکات بدهکار است.[2]

مادر شهید نیز در بیان خاطره‌ای در خصوص روحیات آن شهید می‌گوید: هرگاه در منزل کاری نداشت، از نوارهای قرآن که در خانه داشتیم، استفاده می‌کرد. من ندیدم که وقتش را به بطالت طی کند. همیشه می‌گفت: اگر امروزم با دیروزم یکی باشد، از غصه دق می‌کنم. صفت سخاوت در او به قدری برجسته بود که صفات دیگرش را تحت‌الشعاع قرار داده بود. به طوری که مادرم (مادربزرگ جواد) می‌گفت: جواد باعث خدابیامرزی من است.[3]

 

 

شهید محمدرضا شفیعی

محمدرضا شفیعی اهل قم بود. اولین‌بار با دستکاری شناسنامه‌اش در سن 14 سالگی به جبهه رفت. آخرین بار که به جبهه رفت، نوزده سال داشت. از نیروهای واحد تخریب لشکر علی‌بن‌ابی‌طالب(علیهما‌السلام) بود. در عملیات کربلای چهار به دشت مجروح شد و دیگر خبری از او به دست نیامد. خانواده‌اش سال‌های چشم‌انتظار ماند. آزادگان به میهن بازگشتند اما باز هم خبری از او نشد. یکی از آزادگان گفته بود: ما دیدیم محمدرضا اسیر شد. ناله‌ها و گریه‌های خانواده بیشتر شده بود. همه آرزو داشتند خبری از گمشده‌شان به دست آورند. سال 1380 عراق و ایران برای تبادل اجساد توافق کردند. مرداد 81 خبر بازگشت پیکر محمدرضا اعلام شد. خبر عجیبی بود. پیکر محمدرضا بعد از 16 سال سالم است.

گفته می‌شود او در هنگام اسارت مجروح شده بود. عراقی‌ها یازده روز او را به همان وضع نگه داشتند. بعد از او خواستند تا به امام توهین کند. او هم فریاد زد: مرگ بر صدام. بعثی‌ها آن‌قدر او را زدند تا به شهادت رسید. بعد از 16 سال که پیکر او را از زمین خارج کردند، بدنش سالم بود! بعثی‌ها سه ماه پیکر او را زیر آفتاب انداختند تا پوسیده شود. آهک و دیگر مواد فاسدکننده بر بدنش ریختند؛ اما بدنشان همچنان سالم مانده بود! فرمانده عراقی که پیکر او را تحویل می‌داد، گریه می‌کرد و می‌گفت: خدا از سر تقصیرات ما بگذرد!

وقتی محمدرضا شفیعی را در گلزار شهیدا علی‌بن‌جعفر(علیهما‌السلام) قم، به خاک می‌سپردند، حاج حسین کاجی از دوستان همرزم او می‌گفت: نماز شب این شهید ترک نمی‌شد. غسل جمعه را انجام می‌داد. وقتی برای امام حسین(علیه‌السلام) گریه می‌کرد، قطرات اشک را به صورت و سینه و محاسنش می‌مالید... .[4]

 

 

شهید هداوند میرزایی

حسن هداوند میرزایی در سال 1337 در یکی از روستاهای ورامین دیده به جهان گشود. او در مقطع دبیرستان به ارتش پیوست و از نیروهای کماندویی گردید. به دلیل عدم همراهی با ارتش شاه در سرکوب ملت، بارها مورد مؤاخذه و برخورد مسئولان نظامی قرار گرفت. با پیروزی انقلاب در کردستان، حماسه‌های بزرگی خلق کرد، به گونه‌ای که نیروهای کومله، برای سرش 150 هزار تومان جایزه تعیین کردند.

در دوم خرداد 1361 یک روز پیش از آزادسازی خرمشهر در حالی که فرماندهی گروهانی را بر عهده داشت، به اسارت دشمن درآمد. در طول اسارت، با صدایی خوش به مداحی و روضه‌خوانی می‌پرداخت و شور و حالی معنوی در بین اسرا ایجاد می‌کرد. او هیچ‌گاه حاضر به همکاری با دشمن نشد، از این‌رو زندانبانان بعثی، کینه‌ای عجیب از این ارتشی انقلابی به دل داشتند.[5]

سرهنگ مجتبی جعفری، درباره شهادت این آزاده سرافراز می‌گوید: یک شب مانده بود به آزادی اسرای اردوگاه 19 که زندانبان عراقی، بیست نفر از بچه‌ها را با خودش برد. ساعاتی بعد نوزده نفرشان برگشتند به غیر از حسن هداوند میرزایی. سراغش را گرفتیم. عراقی‌ها مدعی شدند که مرده است! صبح بچه‌ها را به صف کردند و تهدید کردند که اگر امضا ندهید حسن با مرگ طبیعی از دنیا رفته، مانع آزادی‌تان می‌شویم. در نهایت اسرا برای آنکه کسی با مشکلی مواجه نشود، به ناچار این نامه را امضا کردند. سرهنگ عراقی، عکسی هم از جنازه حسن گرفت و داد دست بچه‌ها تا همه از مرگ او مطمئن شوند. آن بعثی خبیث می‌گفت: حسن سال‌ها ما را عذاب داد! و ما در اردوگاه از دست او سختی کشیدیم. دلم نمی‌آمد او به این راحتی برود و به خانواده‌اش برسد.

اسرا که به کشور برگشتند، موضوع را به مسئولان اطلاع دادند. سال 1381 موقع تبادل جنازه‌ها، جنازه حسن سالم بود، طوری که برخی گمان کردند او به تازگی شهید شده است. آن عکس فرمانده عراقی ثابت کرد که این پیکر با گذشت دوازده سال، همچنان سالم مانده تا سندی برای رسوایی دشمنان اسلام باشد. بدن مطهر شهید، خود گویای شکنجه‌هایی بود که در راه حمایت از آرمان‌های اسلام ناب محمدی (صل‌الله علیه و آله) تحمل کرده بود.[6]

 

 

 


[1]. مرکز اسناد انقلاب اسلامی، آرشیو.

[2]. سایت دانشجویان مسلمان پیرو خط امام.

[3]. همان.

[4]. آرشیو بنیاد حفظ و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان قم.

[5]. آرشیو کنگره شهدای ورامین.

[6]. نشریه خُم، شماره 1، ص24، امیر مهریزدان.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهدای غریب (1)

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۸ ب.ظ

همه شهدای دفاع مقدس، غریب و مظلوم هستند. اما شاید یکی از غریبانه‌ترین جلوه‌های شهادت را باید در میان شهدایی سراغ گرفت که در بند دشمن بوده و به رغم توانایی دشمن برای حفظ جان آنها، از حداقل حقوق یک انسان اسیر محروم مانده و در دیار غربت به شهادت رسیده‌اند.

هم‌اکنون آمار دقیقی از تعداد اسرایی که در چنگال دشمن به شهادت رسیده‌اند در دست نیست. پیکرهای مطهر بسیاری از این شهدا نیز هنوز به خاک میهن بازنگشته است؛ این موضوع در مورد شهدای مفقودالاثر از قوت بیشتری برخوردار است. به دلیل عدم ثبت نام بسیاری از اسرای ایرانی در فهرست اسرای جنگی سازمان صلیب سرخ، از سرنوشت خیلی از شهدای مظلوم کشورمان اطلاعی در دست نیست و پیکرهای شماری از آنان هیچ‌گاه به کشور اسلامی خود بازنگشته است.

برخی از اسرای ایرانی در همان بدو اسارت، توسط دژخیمان بعثی مقابل چشم هم‌رزمان خود به شهادت رسیده یا زنده به گور می‌شدند. این اقدام، اغلب به خاطر ایجاد رُعب در سایر اسرا و یا عصبانیت افسران بعث از برخی تکاوران ارتش و پاسداران انقلاب اسلامی صورت می‌گرفت:

«ما را پیاده کردند و بردند در محوطه‌ای و کنار هم قرارمان دادند. در بین مجروحان یکی از سربازان تیپ ذوالفقار بود که آرم تکاوری روی پیراهنش بود. فقط به خاطر این‌که تکاور بود، آن‌قدر او را زدند تا شهید شد.»[1]

«برخی از برادران پاسدار را جلوی لوله تانک قرار می‌دادند و با شلیک گلوله توپ، بدن مبارکشان را تکه پاره می‌کردند.»[2]

«بچه‌هایی که در زبیدات عراق اسیر شده بودند، می‌گفتند: فصل تابستان بود و گرما بیداد می‌کرد. وقتی اسیر شدیم، عراقی‌ها اول پیراهن‌های ما را درآوردند و سپس ساعت‌ها زیر آفتاب داغ نگه داشتند. عده‌ای از برادرها بر اثر تشنگی از حال می‌رفتند، در حالی که عراقی‌ها رو به روی آنها می‌نشستند و برای زجر دادن بچه‌ها، آب قمقمه‌ها را طوری سرمی‌کشیدند که از بناگوششان بر زمین می‌ریخت. وقتی ما را به عقب آوردند، برادری که به دشت حالش وخیم شده بود، از عراقی‌ها تقاضای آب کرد. سرباز با اینکه قمقمه‌اش آب داشت به جای دادن آب، بر سر اسیر فریاد زد و قنداق تفنگ را حواله دنده‌هایش کرد. لحظاتی بعد، در حالی که اسیر سرش را روی زانوان سعید گودرزی گذاشته بود، جان به جان آفرین تسلیم کرد.»[3]

در داخل اردوگاه‌ها نیز برخی اسرا به دلیل جراحت و بیماری و عدم رسیدگی عراقی‌ها، شکنجه، تنبیه و... به شهادت رسیده‌اند:

«نگهداری خودکار و کاغذ و رد و بدل کردن پیام اگر لو می‌رفت، عواقب بسیار وخیمی در برداشت. خودفروختگانی که در میان اسرا بودند، یک‌بار گزارش دادند شخصی به نام فرخی خودکار و کاغذ دارد. سرباز عراقی وارد سلول شد. بدون جستجو و پرسش، فرخی را به شدت کتک زد. به طوری که چند قسمت از بدن ایشان جراحات سخت برداشت. از قضا، گزارش دروغ از آب درآمد. فرخی به سازمان صلیب سرخ شکایک کرد. دکتر عراقی ادعا کرد زخم‌ها ناچیز است و تنها به چند قرص مسکن اکتفا نمود. این عزیز آزاده سه روز درد کشید و شب چهارم به شهادت رسید.»[4]

«ماجرای آن چهار اسیر شنیدنی است! فقط اسم یکی‌شان یادم هست، علی بیات. آن سه نفر دیگر یادم نیست. آنها هیچ کاری نکرده بودند. فقط عراقی‌ها برای این‌که از دیگران زهر چشم بگیرند، قرعه شکنجه به نام آنها افتاد. سرهنگ دستور داد هر چهار نفرشان را به چند ستون بستند. هیچ‌کس نمی‌دانست با آنها چه خواهند کرد؟! ولی وقتی گازوئیل آوردند، دل همه آتش گرفت. کبریت روی پای علی بیات را خود فرمانده کشید. آن چهار نفر را مظلومانه به آتش کشیدند. بوی گوشت بود و تماشای عراقی‌ها و فریاد جگرخراش سوختگان. علی بیات که زنده ماند، تا مدت‌ها با چرخ راه می‌رفت. مدتی بعد از این واقعه نمایندگان صلیب سرخ برای بازدید اردوگاه آمدند. بچه‌ها با هر زبانی بود، ماجرای آدم‌سوزی دشمن را گزارش دادند. وقتی آنها رفتند، فقط فرمانده اردوگاه عوض شد. هیچ کار دیگری انجام نگرفت.»[5]

 


[1]. یک قفس، صد پرنده، هزار پرواز، ص21.

[2]. چون اسرای کربلا، ص57.

[3]. یادها و زخم‌ها، ص32.

[4]. خداحافظ موصل، ص81.

[5]. یادها و زخم‌ها، ص20.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مقاومت رمز عزت

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۳۰ ب.ظ

5l50_photo_Û²Û°Û±Û¹-Û°Û¶-Û°Û¸_Û°Û·-ÛµÛµ-Û´Ûµ_(2).jpg

 

غرور صفت خوبی نیست. کجا؟ در برابر خدا و در برابر بندگان خوب خدا.
اما گاهی باید مغرور بود به خصوص آنجا که هویت ملی مذهبی شما در گرو افتخاری است که از رهگذر رشادت و مردانگی به دست آمده باشد.
در قاب دوربین با تمام آنچه از مفهوم غرور در ذهن دارید ایستادم.
این جا مزار سه سرباز دلیر خطه شیران است. این قبر، جایگاه رفیع سرجوخه ملک محمدی است که همراه با دو سرباز وفادار، دو روز ارتش متجاوز شوروی را در نقطه صفر مرزی رود ارس معطل کردند.
ژنرال فرمانده مهاجمین بعد از شهادت این سه مرد وقتی فهمید توان نظامی اش را در مصاف با همین معدود غیوران ایرانی صرف کرده است به پاس شهامتشان تمام قد ایستاد. درجه نظامی اش را کند و بر شانه این سرجوخه شهید نصب کرد و دستور داد به رسم مسلمین و با تشریفات نظامی در این نقطه به خاک سپرده شوند.
آرزو داشتم عمرم کفاف دهد و مقتل و مدفن این سه اسطوره مقاومت را زیارت کنم.
مزار این سه پاسدار عاشورایی شهید جنگ جهانی دوم تا ابد حافظ مرزهای ایران اسلامی است. رحمت الله علیهم اجمعین و حشرنالله معهم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک، مسئولیت می آورد!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۲۴ ب.ظ

اشک، مسئولیت می آورد!

زبان فقط یکی از نعمت های خداست که اگر قدرش را بدانیم بهشتمان را تضمین میکند و اگر ندانیم...

زبان سلاحی است که خدا مفت و مجانی در اختیارمان قرار داده تا در راهش به کار گرفته و حقایق عالم را تبلیغ کنیم. علی اکبر با همین زبان، که نعمت خداست، از حق می گفت و دین خدا را ترویج می کرد. با همین زبان بچه های فامیل را دور خودش جمع می کرد و از حجاب و نماز برایشان می گفت و جایزه می داد که بیشتر به احکام خدا علاقمند شوند. می گفت: سعی کنید کارهایی که باعث خشنودی حضرت زهرا می شود را بیشتر انجام بدهید. با همین زبان آن چه را که از رفاقت وهمکلامی با روحانیون آموخته بود به دیگران نیز منتقل می کرد. از امام و راه امام می گفت و جوان ها را دور هم جمع می کرد و برای مبارزه با شاه تشکیلات راه می انداخت. دوران سربازی را در تهران گذراند. همان جا بود که به حلقه های مبارزین انقلابی راه پیدا کرد و اعلامیه ها و تصاویر امام را با خودش به بابلسر می آورد. مطالعات عمیق مذهبی داشت. مدتی نگذشت که دانشجوهای دانشگاه را در تهران و یا در بابلسر دور هم جمع می کرد، جلسه تشکیل می داد و آنها را برای مبارزه با شاه سازمان دهی می نمود. دیوارنوشته های انقلابی یارانش در خیابان های بابلسر و فریدون کنار به چشم می آمد.

هر جا می نشست به هر بهانه ای با همین زبان که نعمت بی منّت خداست، از ظلم شاه و ذلت دولت می گفت و از امام و راه کربلایی اش و با منطقی شیوا به تبیین اهداف انقلاب می پرداخت. همین شد که توانست نخستین تظاهرات رسمی ضد حکومت ستمشاهی را در بابلسر راه اندازی کند. آخر تظاهرات هم می ایستادند به نماز. گاه خودش پیشنماز می شد که نشان دهد انقلاب قرار است اسلامی باشد.

او موسس گروه "انقلابیون شهر" بود. برای راهپیمایی به شهرهای اطراف هم می رفت؛ آنهم با غسل شهادت که یعنی تا آخر این راه حتی اگر بی بازگشت باشد، آمده و آماده است و از تیر و تیغ دشمن واهمه ای ندارد.

انقلاب که پیروز شد با همین زبان، بچه ها را دور هم جمع می کرد و به پاسداری از انقلاب فرا می خواند. با همین زبان، مردم را به انجام کار خیر دعوت می کرد و با کمک های آنها مشکلات نیازمندان را برطرف می ساخت. خودش هم هر چه دستش بود را با دیگران قسمت می کرد. به آدم هایی که از نظر مادی جایگاهی نداشتند بیشتر از همه احترام می گذاشت و تواضع نشان می داد. جهاد سازندگی که شروع به کار کرد به مناطق محروم می رفت و باری از دوش بر می داشت و حمام و مدرسه و مسجد و جاده ای را به یادگار می گذاشت.

می رفت پیش مسافرانی که کنار دریا می آمدند و وضع حجاب و رفتارشان چندان مناسب نمود. با آنها صحبت می کرد و از فلسفه حجاب و عفاف می گفت. انگار هر عرصه و میدانی را محل تبلیغ و فرصت معرفی حقایق و معارف دین و انقلاب می دانست.

ماه های اول پیروزی انقلاب، انواع گروهک های انحرافی مثل قارچ همه جا سبز می شدند و روی ذهن جوانها تأثیر می گذاشتند. علی اکبر با آنها بحث می کرد و نمی گذاشت کسی به راحتی فریب بخورد و جذب گروهک هایی بشود که بعدها سر از دامان شرق و غرب در آوردند.

بابت توانمندی های رزمی اش شد مسئول عملیات سپاه محمودآباد و مربی رزم. آموزش نیروها را که برعهده گرفت با جدیّت و مهارت به کار می پرداخت و رزمنده هایی را تربیت می کرد که در دفاع و پاسداری از اسلام و انقلاب با مهارت و ایمان آماده جانفشانی باشند.  اعزام تیم رزمی او به فرماندهی شهید نوبخت به کردستان منجر به نبرد جانانه ای با ضدانقلاب و جدایی طلبان شد که در نهایت، آزادی کامل شهرهای سنندج و دیواندره و سقز و ... را به همراه داشت. شهید علیرضا نوبخت فرماندهی سپاه سقز را برعهده گرفت و علی اکبر هم شد فرمانده عملیات سپاه شهر. نبرد میدانی و نظامی با ضدانقلاب سرجای خود، مثل همیشه با جوان ها ارتباط گرفت و با زبانی خوش و منظقی گویا به بیان حقایق انقلاب و افشای ماهیت ضدانقلاب پرداخت. سقز، جوان های کرد، مجذوب رفتار و گفتار علی اکبر شدند و پا به پای او هر صبح، تحت عنوان پیشمرگان کرد مسلمان، در سطح شهر پیاده روی می کردند و شعارها و سرودهای انقلابی می خواندند و ابهت انقلاب اسلامی را منظم و با شکوه به رخ ضدانقلاب می کشاندند.

تبلیغ فقط مخصوص روحانیون نیست. کسی که دغدغه دین را داشته باشد هر فرصتی را برای تبلیغ و معرفی دین خدا مغتنم می شمارد.

جنگ که شروع شد گروهی چهل و پنج نفره تشکیل داد. این چهل و پنج نفر بعد از آموزش های رزمی، به طور مستقل و هر کس با هزینه شخصی، راهی مناطق عملیاتی جنوب شدند. مدتی طول کشید تا فرماندهان منطقه به گروه تحت فرماندهی علی اکبر قصابیان شناخت کامل پیدا کنند؛ اما وقتی کار حفاظت از یکی از نقاط مرزی شهر محاصره شده آبادان را به این فرمانده دلیر و نیروهایش سپردند دیگر همه جا سخن از توانمندی نیروهایی بود که علی اکبر از بابلسر و فریدونکنار و محمودآباد و تهران در محور "کوت شیخ" جمع کرده بود.

خانواده اش ابتدا با رفتن او به جبهه مخالفت می کردند. با همین زبان نرم و منطق شیوایش دست و پای مادر را بوسید و از ضرورت دفاع از اسلام و میهن و انقلاب و راه امام سخن گفت و بالاخره همه را قانع کرد که پاسداری از امام و دفاع از کشور آنهم در شرایطی که بخش هایی از خاک وطن زیر چکمه های دشمن است، بر همه امور حتی ازدواجش ترجیح دارد.

با همین زبان بود که در آخرین اعزام، از شهادت و شیرینی لقاءالله گفت و از مقام شهیدان و لذت پیوستن به قافله نینوا و دلها را برای وداع در آخرین دیدار آماده کرد. آخرین جمله ای که خانواده از او به خاطر دارد همین است: دیدار به کربلا...

هربار اسم امام زمان را که می شنید اشک از چشمانش جاری می شد. اشک، انتهای عشق او به امامش نبود بلکه نشانه ای از آغاز مسیری بود که جهاد با ذهن و زبان و قلم و قدم و جسم و جان از لوازم آن است. اشک اگر حقیقی باشد، نقطه جوشش تعهد است و مسئولیت به همراه دارد. دست و پا و زبان و جسم و روحش در خدمت اشکی بود که به شوق مولایش می ریخت. برای همین بود که آرام و قرار نداشت.

 

علی اکبر قصابیان

تولد: 26 تیرماه 1334 قاضی محله بابلسر

شهادت: 4 دی ماه 1359 آبادان

مزار: گلزار شهدای امامزاده ابراهیم علیه السلام بابلسر

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حکومت در قلب دشمن!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۵۸ ق.ظ

حجت‌الاسلام علی‌اصغر صالح‌آبادی از آزادگان سرافراز سبزواری است که در دوران اسارت، تجربیات بسیاری را در کنار مرحوم ابوترابی کسب کرده است. ایشان پس از اسارت، داماد خانواده ابوترابی گردید و هم‌اکنون در شهر مقدس قم به فعالیت‌های علمی و اجتماعی اشتغال دارد. حجت‌الاسلام صالح‌آبادی در خصوص بعضی از ویژگی‌های مرحوم ابوترابی در دوران اسارت چنین می‌گوید: «ابوترابی به آنچه که می‌گفت، عمل‌ می‌کرد. تقوا و عبادت او به دل همگان می‌نشست. رفتارش با اسرا بسیار دوستانه بود. او با محبت‌های خود در قلب همگان حاکم می‌شد تا جایی که توانست بسیاری از اسرایی را که به دلیل فشارهای دوران اسارت و ضعف ایمان دچار تزلزل شده بودند، به جمع نیروهای‌ انقلاب بازگرداند. تدبیر ابوترابی کمک شایانی در حفظ وحدت و سلامت اسرا می‌نمود. اگرچه مرحوم ابوترابی شکنجه‌های بسیاری را تحمل کرد، اما به مرور بسیاری از سربازان بعثی و نیروهای وابسته به صلیب سرخ به شخصیت او علاقمند شدند و احترام ویژه‌ای برای ایشان قائل گردیدند.

شاید بتوان سلوک اجتماعی او در دوران اسارت را این‌گونه بیان کرد که می‌دید هر جا که مشکلی هست، آن‌جا حاضر می‌شد و سعی می‌کرد خلأهای موجود را با معنویت و محبت خود جبران نماید. او شبکه‌ای از مدیریت و رهبری را در اردوگاه‌هایی که حضور می‌یافت، تشکیل داده بود و حتی پس از آنکه از اردوگاه منتقل می‌شد، فردی را به عنوان جانشین خود برای هدایت فکری، مذهبی و سیاسی اسرا انتخاب می‌کرد. توصیه‌ها و نگاه مدبّرانه او به مقوله اسارت، باعث کنترل افراط‌ها و تفریط‌ها می‌گردید. رویکرد مدیریتی مرحوم ابوترابی توسط اسرایی که به اردوگاه‌های دیگر منتقل می‌شدند، در بین بسیاری دیگر از آزادگان نشر پیدا می‌کرد که بزرگ‌ترین ثمره آن، حفظ و تقویت سلامت اعتقادی و روانی اسرا بود. گاهی از برخی سربازان عراقی که تحت تأثیر اخلاق و رفتار انسانی حاج آقا ابوترابی قرار گرفته بودند، شنیده می‌شد که می‌گفتند اگر خمینی هم این‌گونه باشد، ما به او ایمان می‌آوریم. حاج آقا در پاسخ آنها می‌گفت: من یک شاگرد کوچک در مکتب امام خمینی هستم. شما او را ببینید چه خواهید گفت!»

  • سیدحمید مشتاقی نیا