اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۲۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ شهادت» ثبت شده است

ادرک اخا...

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۰۱ ق.ظ

شهادت را خودم برای فرزندانم انتخاب کردم - قدس آنلاین

 

عباس علیه السلام حیا میکرد حسین را برادر بخواند او پسر فاطمه بود. جایگاه قدسی داشت. عباس خودش را فدایی امام می دانست. تا لحظه آخر که از عمق جان، برادر را برادر خواند...

راه دفاع از حرم آل الله برای افغانستانی ها هموار بود. مصطفی و مجتبی بختی نگفتند ما با هم برادریم. نامی جعلی برای خودشان تراشیدند. گفتند پسرخاله ایم و تازه از افغانستان به ایران آمده ایم. یک خاله در مشهد داریم و همین. خاله که بود؟ همان مادرشان که در این ماجرا با آنها هم داستان شد. مثل پسرهایش تمرین کرد لهجه افغانستانی یاد بگیرد. قرار شد وقتی برای تحقیق زنگ زدند بگوید خاله آن دو است.

چندباری رفتند تا پای اعزام ولی هر بار به دلیلی لو رفتند و دیپورت شدند. گفتند این طوری نمی شود. باید از مشهد برویم. آخرش می فهمند ایرانی هستیم. بلند شدند آمدند قم، با همان ادعا و داستان قبلی. بالاخره اعزام شدند. به آرزوی دیرینه شان رسیدند. عملیات شد. موقع نبرد نارنجکی میانشان افتاد و هر دو را با هم به شهادت رساند.

چون فرم اعزامشان از قم پر شده بود پیکرهایشان با همان نام مستعار به قم آمد. غریبانه هم تشییع شدند و گرد ضریح بانو چرخیدند. آخرین لحظات یکی از مسئولان اعزام به ذهنش رسید گوشی آنها را چک کند ببیند در ایران فک و فامیلی دارند یا نه. دید یک شماره در مشهد است که زیاد با آن تماس گرفته اند. به همان شماره زنگ زد. مادر گمان کرد باز هم برای تحقیق زنگ زده اند. خیلی عادی با لهجه شبیه افغانی گفت من خاله شان هستم و... طرف هم با خیال راحت خبر را رساند...

مادر مکثی کرد. بغضش را فرو خورد. گفت من مادرشان هستم. اسم واقعی این دو هم مصطفی و مجتبی بختی اهل مشهد است. پسرهایم را بیاورید با آنها کار دارم.

مادر می گفت گاهی که دلم برای این دو تنگ می شد می رفتم اتاق خواب، وسط دو تختی که متعلق به آنها بود دراز می کشیدم تا احساس آرامش کنم.

پیکرها را آوردند مشهد هم طواف دادند. مادر گفت آنها را بیاورید خانه. تابوت ها را آورد داخل اتاق خواب. همه را فرستاد بیرون. با پسرانش تنها شد. رفت وسط دو تا تابوت دراز کشید. نفس عمیق کشید. خواست بی قراری کند. حق مادر بود داغ ناگهانی دو پسر رعنا او را بی تاب کند. یاد حضرت زینب افتاد. هر پیکری که از میدان می آوردند زینب می دوید به استقبالش. جلوتر از همه حرکت می کرد. قدمهایش تسلی خاطر همه بود. جز وقتی که دو پسرش شهید شدند از خیمه بیرون نرفت مبادا که اباعبدالله از روی خواهر شرمنده شده و خجالت بکشد.

مادر از زینب خجالت کشید بی قراری کند.

اما

گفت فقط یک فکر و دغدغه و سوال ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. مصطفی و مجتبی از اول اعزام تا میدان نبرد برای اینکه کسی مانعشان نشود خودشان را پسر خاله معرفی کردند. آیا لحظات آخر که داشتند جان می دادند توانستند یکبار دیگر همدیگر را برادر صدا بزنند یا نه؟ بگویند اخا ادرک اخا... این حسرت به دلشان نمانده باشد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

از وادی مردستان

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۴ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۹ ق.ظ

photo_2024-06-23_09-44-57_qev.jpg

 

هر سال چند روز مانده به عید غدیر سر ما حسابی شلوغ است. زیاد مهمان می آید و می رود و از قبل باید آماده آماده باشیم. پارسال عید غدیر روز جمعه بود. یک روز قبلش یعنی پنج شبنه حتی یک لحظه بیکار نبودم. کارهای مربوط به میزبانی مهمانان غدیر یکطرف، از طرف دیگر چون پسرم قرار بود به اردویی یکهفته ای برود که در زندگی اش تأثیر گذار بود کمی بیشتر دچار اضطراب بودم. 

عصر پنج شنبه دوستی تماس گرفت و گفت دختر خانم جوانی از بستگانش که جزو سادات هم هست و خیلی مذهبی است بخاطر کشف حجاب! بازداشت شده است. از من خواست کاری کنم. می دانستم کسی را بخاطر کشف حجاب زندانی نمی کنند و حتماً ماجرا جور دیگری اتفاق افتاده است.

با رفقای سپاه تماس گرفتم. گفتند این خانم کشف حجاب کرد و وقتی یک بسیجی به او تذکر داد شروع به پرخاش و درگیری نمود. حتی وقتی او را پیش قاضی بردند به قاضی هم فحش داد که نهایتا بازداشت شد. دیدم شکر خدا قاضی پرونده آشناست.

از دوستان بسیج خواستم که به میمنت ایام غدیر از این دختر سیده راضی بوده و شکایت خصوصی شان را پس بگیرند. بزرگواری کردند و پذیرفتند. به قاضی پرونده زنگ زدم و گفتم که رضایت شاکی را جلب کرده ام می ماند جنبه عمومی جرم که اگر عذرخواهی صورت گرفت به گل روی مولا علی آزادش کنند. قاضی که خودش از سادات بزرگوار بود پذیرفت. عصر پنج شنبه نزدیک اذان مغرب که همه جا تعطیل است به دادگاه رفت. بستگان دختر هم رفتند و پس از اخذ تعهد و عذرخواهی وی دستور آزادی اش صادر شد.

چقدر از این اتفاق خرسند بودم. پیش خودم گفتم این عیدی حضرت زهرا و مولا علی برای من بود که توفیق دادند شب جشن غدیر، واسطه آزادی سیده ای از نسل شریفشان باشم. دعا کردم آن دختر خانم هم هدایت شود. گفتم عید غدیر امسال تا آخر عمر به یادم خواهد ماند.

اذان مغرب را که گفتند تماسهای رفقا هم شروع شد. هر کسی زنگ می زد تبریک می گفت دلش خوش بود اولین نفری است که تماس گرفته. من هم توی ذوقشان نمی زدم.

سفره شام را خیلی زود پهن کردیم. تجربه داشتیم گاهی مهمانها از همان شب غدیر قدم رنجه می کنند. اواسط شام گوشی همراه من زنگ خورد. یکی از رفقا بود. جواب ندادم. دیدم قطع نمی کند و پشت هم زنگ می زند. یادم آمد او مدتی است برای تحصیل مقطع دکترا از بابل به اصفهان می رود و گاهی در قم توقف می کند. گفتم شاید در قم مانده و جایی ندارد. گوشی را جواب دادم.

- حمید! پا شو بیا حسین تموم کرد... زود باش...

خدای من! اصلا نفهمیدم چه گفت. چند بار پرسیدم تا برایم جا افتاد. نمی توانستم باور نکنم. چون او از نزدیکترین دوستان حسین بود. ولی به خودم امید دادم شاید صحت نداشته باشد. به رفقای مشترک دیگر زنگ زدم. رحمت الله علیه. حسین منصف واقعا رفته بود.

این عید غدیر دیگر امکان نداشت از خاطرم برود. آن شب مگر توانستم بخوابم؟ رفقا هم تا صبح تماس می گرفتند. اغلب هم اصرار داشتند بیا و کارها را دست بگیر. نرفتم. نمی شد بروم. هم میهمان داشتم. هم باید پسرم را راهی اردو می کردم. هم دلم می خواست مراسم حسین با آرامش برگزار شود. وقت هست برای آنکه حرفهای حسین را به گوش همه برسانیم.

دیگر بابل نرفتم تا اواخر دی ماه. در این مدت البته گاهی با خانم حسین و دوستان مشترک در تماس بودم. آنها لطف داشتند و در بعضی کارها نظر می خواستند. دوستانی که وبلاگ مرا دنبال می کنند می دانند در این یکسال هر فرصتی دست داد خاطره و نکته و عکسی از حسین را منتشر کردم. ان شاءالله تا زنده ام این کار را خواهم کرد. هر چند خیلی دلم برای دوستانی چون حسین منصف و جواد جلالی نیا و حاج آقا یزدانی و ... تنگ شده است. خدا می داند آن دنیا بیشتر از این دنیا دوست و آشنای صمیمی دارم.

قمری حساب کنیم امشب شب سالگرد حسین است. یادم است اولین مطلبی که بعد از فوت حسین نوشتم دعوت به خویشتنداری و استمرار جشن و شادی غدیر بود. مگر نمی خواهیم روح حسین شاد شود؟ حسین دلش می خواست پرچم اهل بیت و شهدا و انقلاب بالا بماند. خودش هم زندگی اش را وقف انقلاب و اسلام و شهدا و امام و آقا کرد. چقدر تهمت خورد. چقدر اذیتش کردند. خدا می داند لحظه ای از راه خدا برنگشت.

حسین در اسارت آزاده بود. آزاد هم که شد آزاده ماند. در مقابل هیچ زورگویی سر خم نکرد. به هیچ یک از تعلقات مادی دنیا دلبسته نشد. تا لحظه آخر عمرش رزمنده ماند. هیچ وقت خسته نشد. هیچ وقت ناامید نشد. خدا خواست پاسدار آزاده ای که یک عمر در مسیر عدالت کوشید و طعم فحش و تهمت و شلاق را چشید در شب جشن امام عدالت آسمانی شود. درست در موکب عید غدیر وقتی تمام روز را یک نفس دوید و دم و دستگاه موکب را علم نمود. موقع نماز مغرب که شد گفت برویم جلوی موکب سر خیابان نماز بخوانیم. از تبلیغ راه خدا غافل نبود. خیلی برای شهدا زحمت کشید. اولین روایتگری های شهدا اولین نمایشگاههای شهدا، اولین راهیان نورهای درون شهری و استانی و... چقدر برای شهدا قلم زد و قدم برداشت. همان روز تصاویر شهدا را با دست نشان داد و گفت ببینید آمده اند به ما کمک کنند. برای همین است امروز کارها خوب و با سرعت پیش رفته است. نماز مغرب و عشا را خواند قلبش دیگر نای حرکت نداشت. قلبی که یک عمر در رنج و محنت و مجاهدت تپید در آستان جانان حس آرامش یافت و به خواب فرو رفت. نیما سرمد آمده بود، حسین موقر، احمد و محمود کاکا.... همه شهدا آمده بودند دستش را گرفتند شب جمعه ای میهمان خوان کرامت اباعبدالله شدند. حسین در شب غدیر از جام شراب طهور ساقی کوثر نوشید و به قافله عشق پیوست.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حمید نوری، عرفه و عاشورای قربان!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۴۰ ق.ظ

مقاله ای در مورد منطق الطیر عطار نیشابوری | مرکز پژوهشی موسسه آوای توحید

 

حمید نوری در مصاحبه اش گفت دیروز در هواخوری زندان سوئد بودم امروز در تهران و ان شاءالله عید قربان را کنار خانواده ام هستم، در حالی که منافقین می گفتند حتی خدا هم نمی تواند تو را آزاد کند. این کار خداست...

در این ماجرا و ماجراهای مشابه برای ما عبرت و درسی وجود دارد. همه در مقابل خدا هیچیم. اناالرجل و منیت و تکبر در مقابل خدا مسخره و پوچ است. معروف است سازنده کشتی تایتانیک گفت این کشتی را خدا هم نمی تواند در آب غرق کند. در همان سفر اول غرق شد! یا ماجرای نمرود و مرگ دردناک به واسطه یک پشه ... در مقابل خدا غرّه نشویم. ضعف خودمان را بشناسیم و در همه امور به او متصل شویم.

خدا خدای ناممکن هاست. آنقدر اعجاز از خودش نشان داده که ناامیدی از او برای اهل خرد ناممکن است. آنکه خدا را دارد غنی است و بی خدا هر که هست و هر چه که دارد فقیر و محتاج و ذلیل خواهد بود.

امروز روز عرفه است. عرفه یعنی شناخت. فردا عید قربان است، عید قرب و نزدیکی و بندگی خدا. شناخت مقدمه انس و قرب الهی است. کسی می تواند نفس و هر آنچه که بدان تعلق دارد را در پیشگاه الهی ذبح کند که خدا را بشناسد و بداند بدون او هیچ است و با او همه چیز. صبغةالله و من احسن من الله صبغه. هر که به رنگ خدا در امد خدایی شد. آب حیات و رمز جاودانگی ما در اتصال به معبود است. دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است. حسین علیه السلام نمونه جهانی و تمدن ساز جاودانگی در محضر خداست. هند و غزه و سومالی و یمن و نیکاراگوئه و بوسنی و... هر جا مقاومتی جانانه و تاریخ ساز در برابر ظلم صورت گرفت نام و یادی از اباعبدالله نیز در میان بود. حسین ماند و هر انکه به شهدای کربلای ناتمام تاریخ پیوست به حکم قاطع "التی حلّت بفنائک"، جاودانه گردید.

به قول عطار:

جان چه خواهی کرد، بر جانان فشان     در ره جانان چو مردان جان فشان

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بسیجی یعنی این

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۴۶ ق.ظ

شهادت مرزبان هرمزگانی در درگیری با اراذل و اوباش

 

هنگ مرزبانی هرمزگان کار میکرد. آمد مرخصی یاسوج. با اهل و عیالش رفت پارک حال و هوایی تازه کند. دید چند مأمور انتظامی با عده ای از اراذل و اوباش درگیر شده اند. در مأموریت نبود، وظیفه سازمانی نداشت؛ اما احساس کرد یک جای خالی را باید پر کند. رفت کمک نیروی انتظامی که با شلیک گلوله یکی از اوباش مقابل چشم زن و فرزندش به زمین افتاد و تا آسمان پرواز کرد.

بسیجی یعنی احسان فرخیانی که از حق خودش بگذرد اما اجازه ندهد کار خدا و دین خدا روی زمین بماند. روحت شاد شهید غیرت و شرف.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ارتفاع پست!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۲۴ ب.ظ

رونمایی توییتری علی لاریجانی از دو شعار انتخاباتی خود: ⁧ارتفاع بگیریم و‏  ملت قوی

 

اولین رییس جمهور ایران یک آقازاده بود. خارج تحصیل کرده بود. نقشی در انقلاب نداشت. همه را از بالا به پایین نگاه می کرد. خودش را از امام هم بالاتر می دید. سرنوشتش با خفت و خاری گره خورد.

علی لاریجانی یک آقازاده است. سرد و گرم دنیا را نچشیده. در غرب تحصیل کرده است. هزینه نداده و در بحران و خطر حضور نداشته نه در انقلاب نه دفاع مقدس نه در فتنه ها. او هم به زبان تحقیر و تبختر عادت دارد و میخواهد رییس جمهور شود.

خدایی که نمرود را ذلیل کرد هر متکبر خودپسندی را نیز رسوا می سازد. ان الله لایحب کل مختال فخور.

یک نکته را هم باید به دنیازدگان سیاست باز و قدرت پرست یادآور شد. همه شهدا در ظاهر به زمین افتادند. تکه تکه و غرق در خون شدند؛ اما شهادت به فرموده رسول الله بهترینهای امت را گلچین می سازد. عزت از آن خداست. شهدا عزیز ملت و چشم و چراغ تاریخند. چه بسیار فرعونها و یزیدیان و نمرودیانی که در ظاهر به ارتفاع رسیدند اما در دنیا و آخرت ذلیل و حقیر گردیدند. عزت از آن خداست.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وصیتنامه شهید سید روح الله عمادی

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۴۶ ق.ظ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام و درود به خاتم انبیاء حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و ذریه تابناکش و سلام و درود به منجی عالم بشریت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف و سلام و درود به روح بلند و ملکوتی حضرت امام رحمت الله علیه وبا سلام و درود بی کران بر ارواح پاک و طیبه مطهر سرخ جامگان که با ایثار خون و هدیه جان، سرودی به قامت کلمه حق سرودند و پیام آور خبر آزادی و حریّت گشتند و سلام و درود به رهبر عزیزم.

خدایا بی پناهم ز تو جز تو نخواهم       اگر عشقت گناه است ببین غرق گناهم

دو دست دعا فرا برده ام به سوی آسمان ها    که تا پر کشم ز بال فلک رها در کهکشان ها

خدایا چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت، سراپا تقصیر و نافرمانی ام. گر چه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب العفو.

خدایا نمیرم در حالی که از من راضی نباشی، ای وای که سیه روز خواهم بود. خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم. خدایا قبولم کن. یا اباعبدالله شفاعت.

شنیدم سیدالشهدا دم جان دادن می آید، آقاجان! از همین جا سلام می دهم السلام علیک یا اباعبدالله.

روز مرگم وعده دیدار بده        و آنگه تا به لحد خرّم و دلشاد ببر

آنقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار پروردگارش ولی چه کنم تهیدستم.

خدایا قبولم کن. در تاریخ اسلام چیزی که امام حسن علیه السلام را شکست داد نبودن تحلیل سیاسی و بصیرت در مردم بود. چیزی که فتنه خوارج را به وجود آورد و امیرالمؤمنین علیه السلام مظلوم را آن طور زیر فشار قرار داد و قدرتمندترین آدم تاریخ را آن گونه مظلوم کرد و الا همه مردم که بی دین نبودند.

عزیزانم! اگر شبانه روز شکر گذار باشیم که نعمت اسلام و امام و ولایت را به ما عنایت فرموده باز کم است. آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم و  خطر وسوسه های درونی و دنیا فریبی را شناخته و برحذر باشیم و خلوص در عمل تنها چاره ساز است. ای عاشقان اباعبدالله! بایستی شهادت را در آغوش گرفت. بایستی محتوای فرامین امام رحمت الله علیه و رهبر عزیزمان را درک و عمل نماییم. بصیرت داشته باشیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را از شکرگذاری به جا آورده باشیم. بی طرفی در دعوای حق و باطل معنا ندارد. باید مقابل باطل ایستاد اگر شاعری هنرمندی و یا هر کسی دیگری در جنگ حق و باطل بی طرف باشد تضییع نعمت خداوند است و اگر طرف باطل بود خیانت است و جنایت است. در اسلام تماشاچی نداریم.

گاهی شهید شدن آسان تر از زنده ماندن است. این نکته را اهل معنا و دقت خوب درک می کنند. گاهی زنده ماندن و تلاش کردن درک محیط و بصیرت داشتن به مراتب مشکل تر از شهید شدن و به لقای الهی پیوستن است.

دعا کنید شهید باشیم نه این که فقط شهید شویم.

اصلاً تا شهید نباشیم شهید نمی شویم.

سخنی چند با دوستانم:

دوستان و همرزمان عزیزم! برای دفاع از اسلام و ولایت و ایران عزم راسخ داشته باشید چرا که پیروزی از آن شماست. هجمه دشمن (فرهنگی/ نظامی/ سیاسی/ اجتماعی و ...) بسیار سنگین و خصمانه است و راه مقابله با این هجمه به فرموده حضرت امام خمینی رحمت الله علیه پشتیبانی از ولایت فقیه است. نیّت ها را خالص کنید و پشت سر ولایت حرکت کنید و نتیجه اش را به خدا بسپارید چرا که خودش وعده نصرت و پیروزی داده است.

تهاجمی که به قشر مذهبی و خصوصاً ما بسیجیان و  سبزپوشان حریم ولایت می شود بیانگر قدرت روزافزون شما و ضعف وناتوانی دشمن است. خوسازی کنید. تعلیم تهذیب و ورزش سه شاخصه شما باشد. همدیگر را دوست داشته باشید و با علم و عمل به پیش بروید و منتظر تقدیر و تشکر کسی نباشید. اجرتان عندالله.

و اگر بدی از بنده حقیر دیدید به بزرگی خودتان حلال کنید.

سخنی با پدر و مادرم

پدر و مادر عزیزم سلام. چه بگویم که زبانم قاصر است و چه بنویسم که دست هایم لرزان، زندگی کردن در شرایط سخت روستا و کمبود امکانات موجب می شد که شما بیشتر تلاش کنید تا زمینه آسایش ما فراهم شود و هیچ وقت زحمات بی دریغ شما را فراموش نخواهیم کرد. کارهای سخت و طاقت فرسا موجب شده که بدنتان رنجور شود و خستگی بر تنتان نمایان گردد و این برایم سخت و عذاب آور بود. حال زمانی فرا رسیده است که ما کمک حال شما باشیم. ولی متأسفانه پی زندگی و کار خود رفتیم. و با دور ماندن از شما به خاطر شرایط شغلی ام نتوانستم آن چه شایسته شماست خدمت کنم.

پدر و مادر عزیزم بهترین لحظات زندگی ام موقعی بود که به شما کمک می کردم و رضایتمندی را در چهره تان می دیدم ولی چه سود که لایق نبودم تا بیشتر خادمتان باشم. پدر بزرگوارم قدت خمید تا ما راست شویم و بدنت خسته شد تا ما حرکت داشته باشیم. کوه رنج بودی و من غافل. حلالم کن.

مادر عزیزم فدای محبت مادرانه ات. فدای موهای سفیدت. حلالم کن که جز زحمت چیزی نداشتم. مادرم مواظب عمادم باش.

سلام بر حاج ننه و همه همسایه ها و هم روستایی ها حلالم کنید.

درد و دلی با همسرم.

همسر گرامی ام فاطمه خانم سلام.

چه عمر با هم بودنمان کوتاه بود. چه آرزوها و برنامه هایی برای زندگی مشترکمان داشتیم. قسمت این بود که چند صباحی در کنار هم باشیم. البته شرمنده ام که نتوانستم زندگی شایسته برای شما فراهم کنم. شرمنده ام به خاطر شرایط شغلی ام که اکثر مواقع مأموریت بودم. این بار سنگین زندگی و تربیت فرزند به دوش شما بوده است.

شرمنده ام که همیشه تحملم کردی و نگذاشتی از این اهدافم فاصله بگیرم. شرمنده ام از این که سختی زیادی کشیدی تا من و عماد راحت باشیم. شرمنده ام از این که با مریضی عمادم کنار آمدی و یک بار گلایه نکردی و شرمنده ام از این که کنارم و بودی و نتوانستم خوشبختت کنم. خانم مهربانم! مثل همیشه نمازت را اول وقت بخوان و برایم دعا کن. پسرمان را مکتبی و ولایی تربیت کن؛ برای سربازی امام زمان(عج).

در حفظ حجاب اسلامی کوشا باش؛ چرا که برای حفظ چادر سیلی ها خورده شده و خون ها ریخته شد. مواظب عماد باش. بدنش خیلی رنجور است. نگذار بی پدری را حس کند. با توجه  به مشکلی که دارد از نظر اخلاق و علم تقویتش کن.

هر وقت بهونه منو گرفت بیارش پیش من. حتماً می آیم. دیگر سفارش محمد عماد را نمی کنم. به خانواده ات (پدر بزرگوارتان، مادر مهربانتان، خواهر و برادرت) سلام برسان و بگو حلالم کنند. فاطمه عزیز حلالم کن.

پسر عزیزم محمد عماد!

سلام عماد جانم. وقتی این مطلب را می نویسم تمام خاطراتت برایم تداعی می شود و بغض می کنم. چقدر برایت زود بود دکتر رفتنت. چقدر برایت زود بود هر شب آمپول تزریق کردنت. چقدر برایت زود بود بی پدر شدنت. چقدر برایت زود بود مرد خونه شدنت. فدای بازوهایت بشم که هر شب تحمل آمپول می کرد.

عماد جان! – به یاد بازی کردنت- به یاد گریه های ناشی از سوختن بدنت- به یاد دست دادن محکمت- به یاد افتادنت- به یاد دویدنت- به یاد قصه هایی که برایت می گفتم- به یاد زبون ریختنت- به یاد دست های کوچکت- به یاد ذوق زدگی دیدارهای اولمان و به یاد ناراحتی های خداحافظی هایم.

محمدعماد عزیزم! شنیدم کانون ثبت نام کردی و همیشه به من می گفتی مهندس صدات بزنم. عماد جانم خوب درس بخوان درس خواندن همراه با اخلاق اسلامی و عمل تا فرد مفیدی برای جامعه ات باشی. عماد جان شرمنده اتم چرا که نتونستم حق پدری را ادا کنم. شما هم شرایط شغلم را تحمل می کردی و خود را به اسباب بازی که می خریدیم دلخوش می کردی. شرمنده ام که با سن کم شرایط منو درک می کردی. شرمنده ام که زود مسئولیت سنگین را به شما سپردم. پسر عزیزم حلالم کن و پشتیبان مادرت باش. دوستت دارم.

خواهرها و برادرها دامادها زن داداش ها خواهرها و برادرزاده های عزیزم سلام. مدتی نه چندان طولانی در خدمت شماها بودم و آرزوی من همیشه موفقیت شما بود. حاضر بودم در سختی باشم تا شماها راحت باشید ولی حیف که توفیق نداشتم و چیزی جز زحمت برایتان نبودم. از این که همیشه تحملم کردید از همه شما سپاسگذارم. وجود پدر و مادر مانند سفره ای است که فقط یک بار پهن می شود. قدر این فرصت را بدانید و به پدر و مادر خوب و شایسته خدمت کنید. همدیگر را دوست داشته باشید و پشتیبان هم باشید. بزرگوارانم در نزد خداوند بالاترین عمل که از شهادت در راه خدا اسلام نیز افضل تر می باشد این است که همیشه و در همه حال به یاد خدا باشید و پشتیبان ولایت باشید تا به مملکت و کشورتان آسیب وارد نشود.

یک درخواست دارم مواظب محمدعمادم باشید.

راستی آقا رمضان و آقا محمدطاهر خیلی دوست داشتم در جشن عروسی شما باشم.

عزیزان من برایم دعا کرده و حلالم کنید.

ای حیات! با تو وداع می کنم. با همه ظاهر زیبنده و با هیبتت. ای روح من به فرمان مشتاقانه به سوی شهادت حرکت کنید و ای بدنم که سال ها به من خدمت کردید در لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید.

ای قلب من این لحظات آخر را تحمل کن. به شما قول می دهم که در یک استراحت عمیق و ابدی آرام گیرید.

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نروم جز به همان ره که تو ام راه نمایی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۳۶ ب.ظ

photo_2024-05-26_20-36-09_tx7.jpg

 

هر دو فرزند خمینی هستند و وصفی از او را به دوش می کشند.

خمینی روح الله بود، روح خدا در کالبد زمان و چون ابراهیم بر فرق بتهای زمانه کوبید و کاخهای ستم و استبداد را به لرزه انداخت.

سید روح الله عجمیان با شهادتش جانی دوباره به انقلاب بخشید، نقاب از چهره تزویر و مدعیان دروغین آزادی زدود و توحش و نفاق شان را بر ملا ساخت.

سید ابراهیم رئیسی بت تبختر و فرعونیت و جاه طلبی و کبر را در هم شکست. یکبار دیگر نشان داد جمهوری اسلامی رئیسی دارد اما رئیس، نه! هر کس در هر مقامی که باشد "مسئول" است و نوکر ملت.

آیا این قاب ساده، اتفاقی ثبت شده است؟ کسی از پشت پرده حوادث عالم خبر ندارد. هر دو مسافر اربعین اباعبدالله در طریق کربلا و بیعت با نهضت عاشورا هستند نه فقط در قاب کوچک تصویر که مرام و مسلکشان نیز عاشورایی بود. هر دو مظلوم زیستند و مظلوم شهید شدند؛ اما شهادتشان راه سبز ایمان و هدایت و ایستادگی بر صراط حق را بیش از پیش روشن ساخت و انقلابی در دلها رقم زد. شهادت یک انتخاب است، ثمره اختیار در سلوک حیات. شهید، بیدار است و فلسفه شهادتش بیدارگری است. این خصلت شمع است که می سوزد و نور می پراکند. پیر میکده جماران فرمود "خدا می داند راه و رسم شهادت کور شدنی نیست."  سلیمانی ها، رییسی ها، زاهدی ها،عجمیان ها، علی وردی ها و ... حجت خدا هستند. چراغ راه خدا خاموش ناشدنی است و مردان روزگار را گرد خود جمع می کند. عاشورا به پایان نرسیده، ندای هل من ناصر سالار شهیدان، لبیک اصحاب صدق و ایمان و جهاد و شهادت و رستگاری را تا انتهای تاریخ طلب نموده و دلداگان کوی وصل را به مسلخ عشق فرا می خواند. هر که دارد هوس کرببلا بسم الله...

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بالاخره صف اول یا آخر؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۴ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۵۳ ب.ظ

تظاهر و خودنمایی یا بیماری ریا

 

این مصرع "از آخر مجلس شهدا را چیدند" گویا روی دل بعضی ها حسابی سنگینی میکرد. عقده شده بود برایشان، آنها را یاد آن شعر معروف عید فطر درباره صف اولی ها می انداخت و این دو را از نظر معنایی خلط کرده بودند.

این چند روزه تریبونی گیرشان می آید انگار که بخواهند رو کم کنی کنند حتماً اشاره ای به این موضوع هم دارند که بعله این دفعه دیگر شهدا را از صف اول چیدند و بردند!

 حاج قاسم و سردار زاهدی و موسوی و ایرلو و ... صف اولی بودند یا صف آخری؟ مگر اولین بار است از بین مسئولان عالی رتبه کشور شهید می دهیم؟ بهشتی و رجایی و باهنر و چمران و قرنی و تندگویان و کلانتری و عباسپور و قندی و ... را که فراموش نکرده ایم.

دوستان دقت داشته باشند که آخر مجلس یا صف اول و ... صرفا یک کنایه ادبی است. مصرع قبلش هم شفاف است. "ما مدعیان صف اول بودیم".

قضیه کاملا واضح است. اصلا مهم نیست شما جزو مسئولین و مقامات کشوری و لشکری باشید یا جزو بسیجیان و مردم معمولی کوچه و بازار؛ اول مجلس بنشینید یا آخرش. بحث ادعا داشتن و ژست گرفتن یا خاکی بودن و بی ادعایی و صداقت است. از این منظر سید ابراهیم رییسی و آل هاشم و امیرعبداللهیان یا حاج قاسم و... فارغ از هر مقام و منصبی که داشتند داعیه خاصی نداشته و سلوکشان یکرنگی و صداقت بود. پس همه این بزرگان به کنایه شعری جزو آخر مجلسی ها به شمار می آیند.

پاسدار شهید مدافع حرم، اسماعیل خانزاده در یکی از یادداشت های خود به زیبایی ویژگی مزوّرانه انسانهای مدعی را توصیف کرده است:

« ... امروز کسانی مدعی شهادتند در شعار، که حبّ دنیا در دل آنها خیمه نموده، خودشان را منتظران ظهور و تداوم بخش راه شهادت می دانند؛ ولی به پای عمل که رسیدند هراسان و گریزانند، غافل از اینکه راه فراری نیست. خدایا! اگر شهادت را هم نصیبم کردی از تو می خواهم که مرا جزء این دسته از انسان ها قرار ندهی ...

خدایا امروز که دین لقلقه زبان شد و سلاح و سنگری شده برای کرسی قدرت و عده ای هم برای مطرح نمودن نام، خود را سرباز دین معرفی می کنند، آنجا که محفل فرهنگی و سیاسی باشد، آنجا که یادواره شهدا باشد و یا نماز جماعت و یا محفل عزاداری اهل بیت علیهم السلام باشد؛ خود را آن چنان پررنگ جلوه می دهند که احساس می کنی دین در آنها خلاصه شده. وقتی به سیمای آنها نگاه می کنی محاسنی آراسته و شانه زده و انگشتانی پر انگشتر رنگارنگ دارند و دائم ذکر بر لب دارند و تسبیح همچون شمشیر در دستشان می باشد، ولی وقتی که موقع کارزار می شود و میدان زمانه، حضور آنها را می طلبد به راحتی با بهانه های واهی شانه خالی می کنند و مهر خاموشی بر لب می زنند و کارهای دنیایی را بر آن ترجیح می دهند و وقتی که آشوب و فتنه خاموش شود همانان در صف اول وام و تسهیلات و درجه و جایگاه می باشند و مدعی هستند که سازمان، حق آنها را ادا نکرده و طلبکار انقلاب هستند ... »

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

همراهی تا آسمان

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۰۷ ق.ظ

مشاهده و خریداینترنتی کتاب همراهی تا آسمان خاطرات شهیدشهروز مظفری نیا

 

کتاب همراهی تا آسمان را خواندم. من طرفدار این مدل کتابها هستم موجز و مختصر و رسا. البته ناشرها باید دید باز داشته و با توجه به تنوع مخاطب به تنوع آثار از لحاظ قلم و حجم و ... نیز توجه نشان بدهند.

خاطرات شهید شهروز مظفری نیا سرتیم حفاظت سردار سلیمانی اگر چه باز هم جای کار دارد اما نمایی زیبا از حیات معنوی پاسداری جوان و خودساخته را ترسیم می کند.

کمی هم دلم گرفت. یاد خاطرات شهید سید روح الله عمادی افتادم که یک و سال نیم است به دلایلی هنوز منتشر نشده. به ناشرش پیام دادم حیف نیست این کار روی زمین مانده؟ گفت به زودی ان شاءالله. شما هم دعا کنید لطفا.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بر سبیل هدایت

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۵:۰۲ ب.ظ

File:امامزاده علی بن جعفر قم 02.jpg - Wikimedia Commons

 

امام صادق علیه السلام امام صادق است. اگر کسی میخواهد در مسیر روشنگری و جهاد تبیین به پیروی از امام صادق شرکت کند باید مثل ایشان صداقت داشته و از غلتیدن در کذب و تهمت و تخریب ولو آن که هدفش الهی باشد بپرهیزد.

فرمود دوست دارم جوانان مذهبم را یا دانشمند ببینم یا در حال کسب دانش. همه ائمه عالم بودند؛ اما امام صادق علیه السلام چون مجال نظام بخشی بر علوم دین و نشر سازمان دهی شده معارف اسلام را یافت رییس مکتب شیعه لقب گرفت.

امسال سالگرد شهادت موسس فقه جعفری مقارن شده است با سالگرد شهادت استاد مرتضی مطهری. انقلاب اسلامی نیز برخاسته از جنبش عالمان و اندیشمندان است.

چند سال پیش آقا خطاب به جوانان فرمود به جای آنکه ساعتهای عمرتان را هر روز صرف خواندن مطالب بعضا بی فایده و فرصت سوز فضای مجازی کنید کمی هم وقت بگذارید آثار شهید مطهری را بخوانید.

کسی می خواهد راه ائمه را ادامه دهد، کسی می خواهد انقلاب را در گامهای بعدی همراهی کند باید اهل مطالعه و تفکر باشد.

خیلی ها اهل اندیشیدن نیستند.

خیلی ها اهل کتاب خوانی نیستند.

بدتر آنکه خیلی از آنهایی که ساعتها در فضای مجازی حضور دارند یک متن ساده و معمولی منتشر شده در همین فضا را هم درست و حسابی و عمیق نخوانده و گاه بر اساس تیتر یا حروف برجسته یا تصاویر آن برداشتی نموده و به اظهار نظر می پردازند.

می توانستند امام را دست بسته به دارالاماره ببرند؛ کسی که در مقابلشان دست به شمشیر نبرد و مقاومتی نکرد، اما خانه اش را به آتش کشیدند تا زن و بچه و اهل و عیال را به واهمه بیاندازند؛ جگر امام را بسوزانند. نبرد نبرد حق و باطل، ستیز شرک و توحید، تقابل پلشتی و رذالت با فطرت و انسانیت و شرافت است. گفت اگر دلم سوخت نه برای زن ها و بچه هایی است که از ترس آتش و حمله مأموران به این طرف و آن طرف پناه می برند، در خانه علی را هم آتش زدند در حالی که دختر رسول پشت آن ایستاده بود؛ اگر دلم سوخت برای زن ها و بچه هایی است که از ترس آتش و حمله دشمن جایی نبود که بتوانند به آن پناه ببرند. باید برای اسیری و آوارگی آماده می شدند. ما تا ابد داغ کربلا و مصیبت کوچه های مدینه بر سینه داریم.

همه ائمه عالم بودند. همه ائمه لزوماً دست به شمشیر نبردند؛ اما همه شان شهید هستند. علم و معرفت و معنویتی ارزشمند و مفید و موثر است که دشمن از آن احساس خطر کند. اگر دنبال دانش و هنر و معرفت و... رفتیم مثل مطهری و مفتح و هاشمی نژاد و دستغیب و شهریاری و کاظمی آشتیانی و آوینی و طالب زاده و... جامعه اسلامی یا محیط پیرامون خود را یک قدم به جلو ببریم. آن که طرف دار شرک و عصیان و پلشتی است باید از ما بیزار باشد. اگر رهرو صراط حقیم از هیچ بلیه ای نهراسیم.

امام صادق علیه السلام یک فرزندی دارد در قم به نام علی بن جعفر. وقتی امام رضا به امامت رسید زنده بود و سن و سالی از ایشان می گذشت. بین مردم جایگاه و منزلتی داشت. دید عده ای در امامت علی بن موسی الرضا تشکیک می کنند. اناالرجل نخواند. دکان و دستگاه باز نکرد. خاضع و خاشع رفت جلوی جمع، دست برادر زاده را که سالها از او کوچکتر بود بوسید و حقانیت امامت ایشان را به همه مریدان اهل بیت و آنهایی که دچار شبهه و تردید بودند اثبات نمود. امروز مزار نورانی او شمع پروانه های دلسوخته وادی عشق و وصال است. شده است محور و نگین حلقه مستان شراب طهور ایمان و شهادت. هر کس به گلزار شهدای قم آمده و به یاران صدیق ولایت سلام می کند عرض ارادتی هم به آن پیر فرزانه یادگار امام صداقت دارد. مسیر شهدا، مسیر ائمه، مسیر هدایت و روشنگری است. اینگونه است که فرموده اند یتیم نوازی کنید و بالاترین مصداق یتیم نوازی، دستگیری و هدایت سرگشتگانی از امت رسول الله است که راه حق را گم کرده اند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی مؤذن به شهر بازگشت

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۴۳ ق.ظ

1879799_478_7tof.jpg

 

حسن درستی نماز را دوست می داشت. بازی فوتبال هم اگر بود، صدای اذان را می شنید راهش را می کشید می رفت مسجد. از ابتدای جوانی شد مؤذن مسجد محل. صبح ها زمستان بود یا تابستان قبل از اذان بلند می شد می رفت مسجد و اذان می گفت. در مسجد محلشان نماز جماعت صبح برقرار نبود. اذانش که تمام می شد با دوچرخه خودش را می رساند پانصد متر آن طرف تر مسجد دیگری نماز جماعت می خواند. مادر از سر دلسوزی گفت: چه کاری است حالا خودت را زحمت می اندازی؛ این وقت صبح می روی مسجد برای اذان. گفت: حتی اگر یک نفر با صدای اذان من برای نماز بیدار شود می ارزد.

والفجر هشت در خاک عراق مفقود شد. بیست و هفت سال بعد خواستند منطقه را تفحص کنند. روز آخر ماه ذی الحجه بود. گفتند فردا اول محرم است. بد نیست توسلی به سیدالشهدا داشته باشیم. بعد از توسل و روضه و با چشم اشک بار که کار را شروع کردند سرخی پرچم کوچک سه گوشی نظرشان را به خود جلب کرد. خاک را آهسته کنار زدند. روی پرچم نوشته بود یا ثارالله. زیر آن بدن مطهر شهیدی بود که زیر لباس نظامی اش پیراهن مشکی پوشیده بود. مدارک هویتی اش هم کامل بود؛ حسن درستی از بابل.

خبر در شهر پیچید. پوستر شهید همه جا پخش شد. همه جا حرف از حسن بود. حسن باز هم مؤذن شهر شد. یکبار دیگر رایحه جهاد و ایثار و شهادت در کوچه پس کوچه های شهر پیچید. خیلی ها می گفتند ما خواب بودیم بازگشت پیکر حسن، بیدارمان کرد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

محمدحسن طوسی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۳، ۱۰:۰۰ ق.ظ

فاتح اروند

پنجره ای رو به حیات طیبه شهید محمدحسن طوسی

 

سالروز شهادت شهید محمدحسن طوسی - ایسنا

 

تولد یک نابغه

محمدحسن قاسمی طوسی معروف به طوسی، متولد 1337 روستای طوسکلا شهرستان نکا

1344 آغاز تحصیل در دبستان روستای محل سکونت؛ مقطع راهنمایی را در مدرسه فردوسی نکا خواند و تحصیلات دبیرستان را در مدرسه آیت الله طالقانی ساری آغاز کرد.

در این سالها با ورود به عرصه فعالیت های انقلابی و آشنایی با افکار حضرت امام خمینی(ره) به یک جوان مبارز تبدیل شد.

ترک تحصیل به دلیل وضع بد معیشتی برای کمک به خانواده، تصمیم قطعی او بود. بعد از مدتی درس ها را در مدرسه شبانه پی گرفت. سن و سالش به سربازی رسید. تازه نامزد کرده بود. گفت به رژیم شاه خدمت نمی کنم. سر حرفش ماند. آمدند دنبالش. اعزام اجباری  به سربازی پادگان بیرجند و صحنه سازی جهت دریافت معافیت! در شمار خاطرات جذاب زندگی اوست.

حضور در تهران جهت مشارکت در تأمین امنیت امام در 12 بهمن 57، تشکیل کمیته انقلاب اسلامی در نکا، عضویت در سپاه پاسداران استان 1358، نقش آفرینی در کنترل غائله گنبد، اعزام به مناطق غربی کشور به منظور مقابله با تحرکات جدایی طلبانه و آشنایی با جاویدالاثر احمد متوسلیان، بازگشت به مازندران با دعوت مسئولان وقت سپاه و تشکیل گروه ویژه "شهید" جهت مقابله با ناآرامی های ضدانقلاب در جنگلهای شمال، معاونت عملیات سپاه ساری و مسئولیت عملیات محور سوادکوه جهت پاکسازی جنگل از لوث وجود عناصر تروریستی ضدانقلاب، حضور در دفاع مقدس از جبهه های سرپل ذهاب تا عملیات فتح المبین و آزادسازی خرمشهر قهرمان و آشنایی و همکاری با نخبه اطلاعات و عملیات، شهید حسن باقری، فرماندهی تیپ 3 قرارگاه عملیاتی حضرت ابوالفضل علیه السلام، معاونت طرح و عملیات سپاه پاسداران منطقه3 مازندران و گیلان، جانشین قرارگاه قدس مازندران، معاونت اطلاعات لشکر25 کربلا، حضور موثر در عملیاتهای والفجر4 و 6، بدر، خیبر، قدس1 و 2، والفجر8، کربلای1و 4 و 5 و 8 از دیگر سوابق درخشان حیات نورانی این فرمانده بی ادعا و خستگی ناپذیر است.

آخرین مسئولیت وی جانشینی فرماندهی لشکر25 بود. قرار بود فرماندهی لشکر نیز به ایشان واگذار شود که در کربلای8 شلمچه، 19 فروردین 1366 به آسمان گمنامی شهدای فاطمی پیوست و پیکر مطهرش هشت سال بعد رایحه شهادت را دوباره در جانها زنده نمود.

اسم پدر بزرگش بود محمد، پدرس محمدعلی و اسم او را هم گذاشتند محمدحسن.

پدربزرگش معروف بود به ملامحمد. سواد مکتب خانه ای داشت و از مریدان صمیمی آیت الله کوهستانی -از علمای بزرگ و شاخص مازندران- بود. نقش روحانی روستا را داشت. گاهی به منزل آیت الله کوهستانی دعوت می شد و در جلسات هفتگی روضه، سخنرانی میکرد. نفس حق عارف بزرگی چون مرحوم آیت الله کوهستانی برکت معنوی این خانواده بود.

محمدعلی هم مدتی در محضر آن عالم بزرگ، شاگردی کرد و بعد به روضه خوانی روی آورد.

محمدحسن در چنین خانواده ای تربیت شد. پدر و مادرش دنبال رزق حلال بودند و ساده ترین مسائل دینی را رعایت میکردند. تا سه سال بعد از ازدواج، صاحب اولاد نشدند. دست به دامان خدا و اهل بیت شدند. مادر که دلی صاف داشت شب خواب دید حضرت زهرا به خانه شان تشریف آورده. اولین هدیه اهل بیت به این خانواده، محمدحسن بود. باز هم صاحب اولاد شدند. پدر، خودش هم اهل جبهه و جنگ بود بی اعتنا به سن و سالش. سه نفر از پسران رشیدش (محمدحسن، محمدابراهیم و محمدحسین) به خیل شهدای کربلا پیوستند. پدر روضه هایش را باور داشت. اشکهایش تصنعی و مجلس گرم کن نبود. خانواده اش را بالاتر از خانواده اباعبدالله نمیدانست. برای تحمل هر مصیبت و سختی در راه اسلام آماده بود. داغ سه فرزند را دید اما بی قرار نشد و یک قدم از راهی که انتخاب کرده بود عقب نرفت.

 

نخ تسبیح زندگی

بچه های روستا از کار کردن نمی ترسند. کار هم در خانه های روستا همیشه هست و تمامی ندارد.  کم می خورند، کم حرف می زنند و زیاد کار می کنند. قدیم اوضاع معیشتی روستا رو به راه نبود. محمدحسن از همان طفولیت پا به پای مادر وپدر کار میکرد در حالی که نانی ساده، قوت غالبشان بود؛ از رسیدگی به دام و طیور تا رفتن به زمین کشاورزی و انجام کارهای سخت مربوط به آن. هیچ وقت هم نق و نوق نداشت. از نه سالگی می نشست پشت تیلر و راه می برد. کار خودشان را می رسید کار بقیه را هم انجام میداد. در و همسایه و فامیل قدردان او بودند. بچه وقتی کار میکند و مسئولیت به عهده میگیرد حتی خرابکاری هم کند باز نبوغش بارور می شود. یک با تیلر گیر کرد داخل گل. هول شد. زیاد بار زده بود. یاد گرفت که گاری تیلر را بیش از حد سنگین نکند. با همین تجربیات برای خودش مردی شد.

به مدرسه هم میرفت باز می آمد پای زمین می ایستاد و کار میکرد. چشم باز کرد یک پای مسجد و جلسات روضه بود. از پنج سالگی، خودش ایستاد به نماز. راه پدر و پدر بزرگ را در اتصال به خدا و اهل بیت پسندید. دبیرستان که رفت چشم و گوشش باز شد! دستش اسلحه دیدند. وارد گروههای مسلح و مبارز با شاه شده بود. با روحانیون مطرح دم خور بود و اطلاعیه های حضرت امام را پخش میکرد. با سایر جوانهای محل متفاوت بود، یک جورهایی رمزآلود و راز دار. کمتر کسی از کارهایش سر در می آورد. قد بلند و هیکل تنومندی داشت. راهپیمایی ها را سر و سامان می داد. شناسایی اش کرده بودند و دنبالش بودند. از دست مأموران فرار میکرد. یکبار مجور شد چند کیلومتر را زیر بدنه کامیون مخفی شود تا از تعقیب مأموران ساواک در امان بماند. دنبال زن و تشکیل خانواده نبود. اما پدر و مادر تصمیم گرفتند دستش را بند کنند. گفت چشم. با دختر عمه اش حلیمه عرب زاده نامزد شد. موقع سربازی بود. گفت به طاغوت خدمت نمیکنم. می آمدند دم در دنبالش. دید پاسگاه ول کن نیست. رفت سربازی. پایش به بیرجند که رسید قبل از معاینه پزشکی مقداری توتون و تنباکو خورد. دل و روده اش پیچید به هم. چشمانش سیاهی میرفت. ضربان قلبش تند شده بود. فکر کردند این بیماری همیشگی اوست. معافیتش را صادر کردند. برگشت و آمد. می خندید. حرفش حرف بود. دی ماه سال 56 عروسی کرد و دی ماه سال 57 صاحب فرزند شد. اسم دخترش را به یاد اولین شهیده اسلام گذاشت سمیه. شیرینی نداد. چند روزی صبر کرد. شاه که رفت دو رأس گوسفند قربانی کرد و به همه فامیل و اهل محل سور داد.

بعد از انقلاب که به سپاه رفت همان خلق و خوی همیشگی اش را با خود برد. کار برایش عار نبود. ابتدا راننده ساده سپاه بود. نبوغش را یکی یکی رو کرد. فهمیدند آدم به درد بخوری است. تا عالی ترین و حساس ترین مراتب فرماندهی پیش رفت. باز هم خاکی بود. باز هم بیشتر از همه کار میکرد. جلوتر از همه به دل خطر میزد. حرفی میزد پایش می ایستاد. با نیروهایش همرنگ بود. خسته نمی شد. ابتکارات نظامی و شمّ اطلاعاتی اش گره گشا بود. ایجاد امنیت در غرب کشور، تار و مار کردن ضدانقلاب در جنگلهای انبوه شمال، شناسایی و طراحی در عملیات محیرالعقول والفجر هشت و کربلای یک و ... از نقش آفرینی های بزرگ این فرمانده جوان زیرک و چابک و بی آلایش روستایی است.

 

سردار جنگل

جنگل های انبوه مازندران، محل امنی برای اختفای گروهک های مارکسیستی قرار گرفته بود. استان مازندران به دلیل همجواری با ابرقدرت شوروی سابق که مرکز اندیشه کمونیسم بود و نیز فاصله نزدیک به پایتخت کشور همواره مورد طمع ضدانقلاب قرار داشته است. فقر ناشی از ضعف اقتصاد کشور و گرایش های ناآگاهانه نسبت به مقوله عدالتخواهی، راه انحراف را برای بسیاری از جوانها هموار ساخته بود. با توجه به این که نهادهای امنیتی استان، تازه تأسیس بوده و تجربه و ابزار کافی برای کنترل اوضاع را نداشتند چالش های امنیتی ناگواری در سطح استانهای شمالی کشور رقم خورد.

غائله گنبد هم راستا با غائله جدایی طلبان خلق آذربایجان و کردستان و بلوچستان از جمله فعالیتهای مسلحانه نیروهای ضدانقلاب در استان های مرزی به شمار می آید. شهید طوسی علاوه بر حضور در جبهه های غرب و مبارزه با ضدانقلاب در غائله گنبد نیز حاضر شد و با همراهی نیروهایش توانست در مدتی کوتاه این غائله را ختم نماید.

طوسی در جبهه های غرب بود که از او دعوت شد به شمال برگردد. فعالیت های چریکی گروهکها آسایش مردم را سلب کرده بود. گروهکهای مسلح از جمله منافقین در پناه جنگل ها اقامت موقت گزیده و با اشراف نسبت به فضای منطقه، هز ازگاه وارد شهرها و جاده ها گردیده و اقدام به ترور مردم می نمودند. به طور مثال در جاده هراز (مسیر آمل به تهران) با لباس مبدّل و ماشین شبیه گشت کمیته های انقلاب اسلامی، جلوی خودروی حجت الاسلام شریعتی فرد را گرفته و وی را از ماشین پیاده نموده و مقابل چشم خانواده اش به رگبار بستند. به سپاه شیرگاه حمله نموده و شبانه عده ای از پاسداران و بسیجیان را به شهادت رساندند. در جاده قائمشهر – ساری، با لباس سپاه جلوی مینی بوس عبوری را گرفته و درخواست کمک کردند. هر کس که پیاده شد را تحت این عنوان که لابد بسیجی است به رگبار بسته و به جنگل گریختند. و...

شهید طوسی پس از استقرار در استان و به عهده گرفتن مسئولیت امنیتی سپاه، ابتدا به تحقیق و مطالعه گسترده پیرامون وضعیت جنگلها و نیز نوع و روش فعالیت گروهکها پرداخت. از جمله اقدامات ایشان تشکیل گروه ضربت با عنوان "شهید" بود. گروهی شهادت طلب که در هر شرایطی آماده حضور در عملیات و گذشت از جان خود بودند.

دعوت از مردم برای معرفی خانه های تیمی، روش دیگر برای شناسایی و ضربه زدن به گروهکها بود. بچه های اطلاعات سپاه در تحقیقات میدانی خود متوجه شدند منافقین و مارکسیست ها با ظاهری موجّه و به بهانه خودسازی! در جنگلها مستقر شده و اعتماد مردم بومی را برای تهیه آذوقه و دیگر مایحتاج خود جلب می نمودند. در این خصوص آگاهی بخشی به اهالی ساکن جنگل که از پاک ترین مردمان این خطه هستند در اولویت قرار گرفت. کار فرهنگی و تبیینی و افشای ماهیت گروهکهای سفاک در نهایت منجر به شکل گیری هسته های محلی برای کنترل اوضاع جنگل گردید. عده ای از روستاییان و جنگل نشینان که با پیچیدگی های منطقه آشنا بودند یا به عنوان راه بلد یا در قالب نیروی بسیجی به کمک اطلاعات سپاه شتافتند که نقش بسزایی در پاکسازی وجب به وجب جنگلهای شمال اعم از مازندران و گیلان داشتند.

یکی دیگر از ابتکارات شهید طوسی برای ضربه زدن به گروههای معاند که نفس آنها را بند آورد طراحی برای نفوذ نیروهای سپاه به بدنه تشکیلات منافقین بود. نمونه ای موفق و ماندگار از این عملیات پیچیده و راهگشا مربوط می شود به نفوذ طلبه ای بنام محمد تورانی در بین نیروهای ضدانقلاب.

محمد تورانی از طلاب جوان و مستعد و باسواد و زیرک و چابک منطقه کیاسر ساری بود که جذب سپاه شد. با توجه به داشته های علمی خود در سطح مساجد ساری به سخنرانی بر ضد گروهکها می پرداخت و گاه با آنها به مناظره می نشست و پیروز می شد. هنر بازیگری داشت و گاه با چادر زنانه می رفت برای خرید و کسی متوجه نمی شد! خودش را از نظر این استعداد نیز محک زده و تقویت می نمود. محمد نیروی توانمند و دوست داشتنی سپاه در عملیاتی محرمانه تحت نظر شهید محمدحسن طوسی با اتخاذ مواضع سیاسی و اعتقادی مشکوک به ظاهر از سپاه اخراج شد و به مرور توانست اعتماد منافقین را به خود جلب نموده و کتابهای آنها را تدریس کرده و حتی به رده های بالا و کادر مرکزی منافقین نفوذ کند.

کسی از این عملیات محرمانه مطلع نبود و این مسأله باعث مظلومیت مضاعف محمد تورانی می گردید. نمی توانست دلیل اتخاذ مواضع جدیدش در مخالفت صوری با انقلاب را به کسی حتی همسرش بگوید. همسرش او را به خانه راه نمی داد و دوستان سابقش اگر دستشان به او می رسید دمار از روزگارش در می آوردند. فعالیت اطلاعاتی او در حالی که کاملاً مبتنی بر ذوق و توانمندی های شخصی بود و هیچ گونه دوره مهارتی و آموزشی را نگذرانده بود منجر به لو رفتن بسیاری از خانه های تیمی و فروپاشیدن شبکه اصلی گروهکها در سطح استان گردید. او در یکی از درگیری ها در جنگلهای آمل وقتی متوجه محاصره سه تن از نیروهای سپاه گردید به کمکشان شتافت و نجاتشان داد اما خودش لو رفت و توسط منافقین دستگیر شد و به بدترین شکل ممکن مورد شکنجه قرار گرفت. پوست سرش را کندند، جنازه اش را تکه تکه کرده و به آتش کشیدند و... محمد تورانی شهیدی بود که از جان و آبروی خود گذشت تا امنیت را برای مردم به ارمغان بیاورد. (کتاب عملیات نفوذ)

شهید طوسی بعد از شهادت او راز این عملیات بزرگ را فاش نمود.

مجموعه فعالیتهای اطلاعات سپاه استان مازندران در نهایت منجر به پاکسازی جنگلها و دستگیری یا فرار گروهکهای مسلح گردید. این اقدام بزرگ در نماز جمعه تهران توسط حجت الاسلام هاشمی مورد تقدیر قرار گرفت.

حاج مهدی بابایی فرمانده وقت سپاه منطقه 3 در این باره می گوید:

"بنابر قانون سلسله مراتب اداری ما وظیفه داشتیم گزارش عملکرد نیروهای سپاه در شمال را به اطلاع مسئولان بلند پایه‌ کشور برسانیم. در این بین ضمن این که آقای فخرالدین حجازی به مازندران آمده بود تا از نزدیک نتیجه‌ کار نیروهای سپاه و مردمی را پی‌گیری نماید خیلی وقت‌ها خودم به تهران رفته شرح فعالیت‌ها را به فرماندهان سپاه گزارش می‌کردم. یک وقت شنیدم که آقای هاشمی رفسنجانی در خطبه‌ی نمازجمعه‌ تهران این چنین گفت:

روش ما در کنترل و سرکوب شورش، در جنگل‌‌های شمال کشور علیه عملیات‌های ضدچریکی در دنیا سابقه نداشته و در حد معجزه بوده است. به علتِ اهمیت این تاکتیک‌ها و کاربرد آن در آینده‌ نیروهای مسلح، از افشای جزئیات آن خودداری می‌کنم و باید این تجربیات ارزنده برای آیندگان باقی بماند.

طبیعی است که بخش مهم موفقیت‌های به دست آمده،  بر می‌گردد به تلاش نیروها و فرماندهانِ‌شان که از جمله‌ی آن‌ها می‌توان به تلاش‌های برادرمان محمدحسن طوسی، اشاره کرد."

محمدحسن طوسی کسی نبود که کناری بنشیند و نیروهایش را از دور و از پشت میز هدایت کند. مستقیم وارد عملیات می شد و فرماندهی نیروها را برعهده می گرفت. منافقین توانسته بودند این جوان رشید مو فرفری را شناسایی کرده و دنبال ترورش باشند. چند باری در اطراف منزل مسکونی و محل تردد وی کمین گذاشتند که به لطف خدا و هوشیاری نیروهای مردمی و سپاه شناسایی شده و ناکام ماندند.

برقراری آرامش در جنگل و تثبیت اقتدار نظام در شمال، نام محمدحسن طوسی را به عنوان فرماندهی شجاع و نخبه در بین مسئولان اطلاعاتی سپاه بر سر زبانها انداخت.

 

 دشمن شکن

همان اول که رفت جبهه، جنمش را نشان داد. شجاع و با تدبیر بود. درایت و هوشمندی او خود به خود باعث شد نیروها دورش حلقه بزنند و او را امیر و پیش رو بدانند. نظر فرمانده هان هم به سوی او جلب شده بود. اوایل جنگ خیلی اوضاع جبهه، سازمانی و منظم جلو نمی رفت. کاستی هایی بود که در بلبشوی مدیریت خائنانه بنی صدر و نفوذ منافقین در جبهه و برتری اولیه نظامی دشمن، باعث رنجش و تأثر رزمندگان می شد. جوّ روانی بدی به نفع دشمن در جریان بود.

سردار عمرانی از همرزمان شهید طوسی خاطره جالبی در این باره بیان کرده است:

نه سلاح داشتیم و نه تجربه‌ جنگ کلاسیک، تنها کاری که می‌کردیم، شب‌ها می‌رفتیم و تعدادی تیر به سمت عراقی‌ها شلیک می‌کردیم و بر می‌گشتیم. آن چند سلاح هم، ام یک بود. دیدم محمدحسن طوسی خیلی عصبانی است. پرسیدم:

«چی شده؟» گفت:

«این که نمی‌شود! این همه نیرو آمده‌اند اما برای جنگیدن اسلحه نداشته باشند. هر طور شده باید سلاح تهیه کنیم.»

شب از ما خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. دم دمای صبح بود که دیدم خوش‌حال و خندان در حالی که یک قبضه کلاشنیکف و چند خشاب فشنگ و بند حمایل سرباز عراقی را با خود به همراه آورده است!

با دیدن اسلحه کلاش، دوستان دور آن جمع شدند و هر کدام از ما با آن عکس یادگاری گرفتیم.

با این کارِ طوسی، وِلوِلهای توی بچه‌ها افتاد و باعث شد رزمنده‌ها به این نتیجه برسند، دشمن، آن چنان که ادعا می‌کند، قوی نیست.

 

 

نقش هنر

به ابتکار شهید طوسی قرار شد نیروهایی که از مازندران به جبهه اعزام می شوند در قالب یک کاروان بزرگ و فراگیر و با تبلیغات وسیع و دشمن شکن باشد که باعث قوت قلب مردم شود. این ابتکار تحت عنوان طرح لبیک یا خمینی به اجرا در آمد. نیروها از شهرهای مختلف استان جمع شده و در نقاط مختلف با اجرای مانور و رژه، شوری خاص در دل مردم ایجاد نمودند. این ابتکار بعدها مورد توجه و استقبال فرماندهی سپاه کشور قرار گرفت و مشابه آن شاهد تبلیغات وسیع برای اعزام سراسری و صد هزار نفری سپاهیان حضرت محمد(ص) بودیم که ده هزار نفر آن از مناطق شمالی کشور بودند. این طرح بزرگ، فضای روحانی و حماسی خاصی در کشور ایجاد کرد.

شهید طوسی که متوجه ارزش تاریخی این رویداد بزرگ بود پیشنهاد داد یکی از شعرا نوحه ای حماسی با محوریت رزمندگان مازندرانی سروده و موقع اعزام نیروها توسط یکی از مداحان خوانده شود.

صادقعلی رنجبر این شعر ماندگار را سرود و عسکری اسماعیل پور نیز به صورت نوحه به اجرا درآورد که بازتابی گسترده در سطح مازندران و کل کشور داشت و هنوز بعد از گذشت چند دهه به عنوان یکی از آثار هنری ماندگار و تاریخی خطه شمال در حافظه مردم ثبت مانده و گاه توسط رسانه ها به منظور یادآوری حال و هوای سالهای ایثار و شهادت منتشر می شود:

بهر فتح کربلا با کاروان

می رود این لشکر از مازندران

پر امید و پر نشاط و و پر توان

می رود این لشکر از مازندران

....

 

 

فاتح اروند

محمدحسن طوسی در چند عملیات بزرگ و کوچک شرکت داشت. مسئولیت او بنا بر ذوق و مهارتش، شناسایی و طراحی عملیات بود. سال 64 وقتی زمزمه فتح فاو مطرح شد همه نگاهها به سمت محمدحسن طوسی چرخید.

والفجر هشت یکی از بزرگترین عملیات های جمهوری اسلامی در دوران با شکوه دفاع مقدس است که البته پیچیدگی های این عملیات باعث شد در بسیاری از محافل تخصصی نظامی دنیا نیز مورد بررسی و واکاوی قرار گرفته و از آن به عنوان "عملیات عبور" یاد کنند.

اروند یک رود وحشی است. بر خلاف ظاهر آرامی که دارد امواج زیرین آن در ساعاتی از شبانه روز تا شصت کیلومتر در ساعت نیز شتاب پیدا می کند. شنا در اروند کار هر غواصی نیست و نیاز به ماهها ممارست و البته برخورداری از دلی شجاع و سری نترس دارد. ارتش بعث عراق به رغم برخورداری از مجهزترین ابزار و ادوات و تجهیزات نظامی که ماهها قبل از آغاز تهاجم گسترده به خاک مقدس جمهوری اسلامی فراهم کرده بود، به رغم آن که تصرف خوزستان و به خصوص شهر مهم و بندری آبادان برایش از اهمیت خاصی برخوردار بود باز هم هیچ گاه جسارت آن را نداشت که با عبور از آب اروند قدم به خاک ایران گذاشته و حمله ای را آغاز کند.

از این رو دشمن خودش نیز گمان نمیکرد رزمندگان ایرانی با وجود برخورداری اندک از تجهیزات نظامی که به دلیل تحریم های شدید و جهانی تسلیحاتی و اقتصادی ایجاد شده بود و نیز تسلط میدانی سربازان بعثی در نقاط آبی و اشراف اطلاعاتی هم پیمانان حزب بعث، یارای طراحی عملیاتی پیچیده جهت فتح شهر بندری فاو را داشته باشند.

فاو شهر مهم و بندری کشور عراق و شاهراه ارتباطی این کشور با خلیج فارس و آبهای آزاد بود که امنیت آن اهمیت اقتصادی وافری برای دولت عراق داشت. سربازان عراقی در هر لحظه از شبانه روز مراقب تحرکات مرزی رزمندگان ایران در کنار آبهای اروند بودند و اجازه حضور هیچ جنبنده ای را بر روی آب اروند نمی دادند. این بخش از مرز آبی ایران و عراق توسط نیروهای ژاندارمری محافظت می شد.

قرار شد فاو به تصرف نیروهای ایرانی در بیاید تا گلوگاه اقتصادی و نفتی عراق تحت فشار قرار بگیرد.

محمدحسن طوسی و یارانش سابقه کار شناسایی آبی در منطقه هور را داشتند اما هنوز در حیطه رود خروشان اروند که سطح آب آن فاقد نیزار و در تیررس مستقیم آتش دشمن بود و دو بار در شبانه روز دچار جزر و مد می شد تجربه کار شناسایی نداشتند.

شش ماه قبل از موعد عملیات، طوسی و یارانش به صورت محرمانه، ناشناس و با لغو هر نوع مرخصی ابتدا به کنار رود بهمنشیر در آبادان منتقل شدند. به منظور حفظ وضعیت موجود و عدم ایجاد حساسیت در دشمن و جاسوسانی که احتمالا در مناطق مرزی تردد داشتند باید نکات امنیتی ویژه ای رعایت می شد. هر نوع ارتباط با خانواده ها ممنوع شد. نیروهای عمل کننده در بهمنشیر که اصلا با اروند وحشی قابل قیاس نیست به تمرین پرداختند. رفت و آمدها به حداقل ممکن رسید. طوسی ونخبه ترین یارانش به نزدیکی اروند رفته و در نخلستانهای اطراف بوفلفل و پاسگاه فرخ پی و خسروآباد مخفی شده و وضعیت اروند و موقعیت دشمن را تحت نظر گرفتند. نوع پوشش رزمندگان اطلاعات با لباس سازمانی سپاه و بسیج مغایرت پیدا کرد. امکانات غذایی و بهداشتی و ... با روندی پیچیده و مخفیانه و با رعات اصل استتار به دست نیروها می رسید. نیروهای اطلاعات در بیشتر ساعات روز استراحت کرده و شبها در گرما و سرما به آب زده و وجب به وجب سطح اروند را در ساعات مختلف و شرایط متفاوت جزر و مد اندازه گیری می کردند. حساسیت و دقت نظر فوق العاده شهید طوسی باعث می شد روی کار نیروهایش تمرکز کامل داشته و خود نیز شخصاً به دل آب زده و از دقت و صحت اطلاعات ثبت شده اطمینان حاصل نماید.

بالاخره بعد از شش ماه کار دقیق و نفس گیر اطلاعاتی، عملیات شگفت انگیز والفجر هشت در شامگاه بیستم بهمن ماه 1364 با رمز مقدس یا زهرا سلام الله علیها آغاز شد و بندر استراتژیک فاو عراق در حمله ای غافلگیرانه به تصرف نیروهای ایرانی درآمد.

رژیم بعث عراق علاوه بر ضربات نظامی و اقتصادی که از این تهاجم بزرگ و حماسی دریافت کرد در معرکه سیاست و دیپلماسی نیز ضربه سنگینی خورد و جلوی همپیمانان غربی و عربی که میلیاردها دلار خرج تجهیز ارتش بعث کرده بودند بی اعتبار گردید.

رژیم بعثی که قرار بود سه روزه خوزستان و هفت روزه تهران را به اشغال درآورد حالا نه تنها اغلب شهرهای اشغالی مثل خرمشهر و هویزه و بستان و ... را از دست داده بود بلکه یکی از مهمترین شهرهای خودش نیز به تصرف نیروهای ایران درآمد.

اندکی بعد به منظور تأمین خوراک تبلیغاتی حزب بعث، صدام دستور اشغال شهر مهران در استان ایلام را داد و چنین وانمود کرد که مهران در مقابل فاو!

امام خمینی رحمت الله علیه دستور آزادسازی مهران را صادر کرد تا کام دشمن همچنان تلخ باقی بماند. نیروهای اطلاعاتی شهید طوسی بی اعتنا به ماهها خستگی ناشی از شناسایی خط فاو و نیز حضور میدانی در کنار رزمندگان فاتح فاو، برای تحقق فرمان امام بی درنگ به سمت خطوط دفاعی شهر مهران حرکت نمودند. با شناسایی دقیق خطوط و وضعیت دشمن همپای سایر لشکرهای سپاه و ارتش، مهران نیز به یاری خدا در کربلای یک آزاد شد و گل لبخند و پیروزی بر لبان مبارک حضرت امام و فرزندان آسمانی اش نقش بست.

به دنبال درخشش تیم اطلاعاتی لشکر 25 کربلا دستور تشکیل گردانی ویژه تحت نظر شهید طوسی صادر گردید. "گردان ویژه عاشورا" یک گردان اطلاعاتی و رزمی و زبده بود که در سال65 با اشراف شهید طوسی برای انجام مأموریتهای بزرگ و مهم ذیل لشکر25 کربلا تشکیل و راه اندازی شد.

سردار محسن رضایی فرمانده وقت سپاه کشور در خاطرات خود ضمن ارج نهادن به زحمات شهید طوسی و یارانش اذعان میدارد که توفیقات اطلاعاتی این گروه باعث شد گاه مأموریت های کلان شناسایی و اطلاعاتی سپاه در اموری که مرتبط با مأمورتهای لشکر 25 نبود نیز به شهید طوسی و یارانش واگذار شود.

 

پاسدار اسلام

اضافه حقوق و حق مأموریت و این جور حرفها که برای سرباز خمینی بی معنا بود. محمدحسن طوسی بالاترین مسئول اطلاعاتی لشکر، چهار هزار تومان حقوق می گرفت هزار تومانش را دوباره واریز میکرد به حساب سپاه! می گفت بابت هزینه های اسکان و آب و برق خانه سازمانی.

خانه سازمانی کوچکی را به صورت مشترک با یک خانواده دیگر در پایگاه شهید بهشتی اهواز در اختیارش قرار داده بودند، اما بابت همان هم اجاره پرداخت می کرد. از غذای پایگاه هم استفاده نمی کرد. برنجش را از شمال می آورد. باقی خریدها را با پول خودش در اهواز انجام می داد. خانمش آشپزی میکرد تا دینی از بیت المال گردنش نباشد. به همسرش می گفت هر چقدر کمتر از بیت المال مصرف کنیم حساب و کتاب قیامتمان راحت تر است. پتویی که از سپاه به خانواده اش داده بودند را هم برد و پس داد. بچه های رزمنده هم گاهی مهمانی می آمدند پایگاه، خانه او، نمی رفت از غذای سپاه بردارد. دستپخت خانمش را می گذاشت جلوی آنها.

یکی از نخبگان و چهره های خلّاق استان را برای طراحی چند ابزار مبتکرانه مرتبط با شناسایی به جبهه دعوت کرد. با اینکه کار سپاه بود باز هم هزینه پذیرایی او را از جیب خودش پرداخت.

فلسفه واگذاری خانه های سازمانی این بود که فرمانده هان برخلاف نیروهایشان که به صورت فصلی و مأموریتی و محدود به جبهه می آیند باید همه طول سال را در مناطق جنگی بمانند و طبعاً فرصت کافی برای سرکشی از خانواده هایشان را نخواهند داشت. شهید طوسی هم خانواده اش را به اهواز آورد اما کمتر به آنها سر می زد. اغلب پیش نیروهایش سر بر زمین می گذاشت و استراحت می کرد. نمی خواست کسی به حال او غبطه بخورد، دلش برای خانواده اش تنگ بشود و... می خواست با زیر دستانش هم کاسه باشد. همین بود که بعد از مدتها کار طاقت فرسای شناسایی در هوای مرطوب هور که بدن بچه ها را تُرد کرده بود باز هم کسی حاضر به گرفتن مرخصی نبود. می گفتند خجالت می کشیم از اینکه فرمانده مان میتواند پیش زن و بچه اش برود و نمی رود...

 فاتح اروند و فاو بود، از کوههای سر به فلک کشیده غرب و جنگلهای انبوه شمال تا خاکریزهای پر فراز و نشیب جنوب، سربلند و پیروز و فاتح بسیاری از جبهه ها بود؛ اما قبل از آن، فاتح قلب های رزمندگان بود. نیروهایش به او عشق می ورزیدند و وجود نورانی و زلالش را سرمشق خود قرار داده و با جان و دل از او اطاعت می کردند.

سفر حج هم اسمش درآمده بود. قبول نکرد. می گفت جنگ واجب تر است. نمی توانم بچه های مردم را که امانتند به حال خود رها کنم، نمی توانم کار جنگ را که به قول امام در رأس امور است زمین بگذارم. حج من در زمین های تفدیده جبهه است.

پدرش هم در جبهه بود. بین دو عملیات کربلای4 و 5 آمد و درخواست مرخصی کرد. محمدحسن روی او را بوسید و معذرت خواست؛ اما اجازه مرخصی نداد. می گفت با درخواست مرخصی دیگران مخالفت کردم نمی توانم برای شما امتیاز ویژه قائل شوم.

برادرش محمد ابراهیم موقع گشت در جنگل تعدادی فشنگ گم کرد. محمدحسن می خواست او را به دادگاه معرفی کند. محمدابراهیم دست به دامان همسر او شد، افاقه نکرد. محمدحسن می گفت فرقی بین برادر من و دیگران نیست. یا برود فشنگ ها را پیدا کند و به بیت المال برگرداند یا طبق قانون باید به دادگاه معرفی بشود. محمدابراهیم رفت و آن قدر گشت تا فشنگ ها را پیدا کرد.

همین محمدابراهیم در والفجر شش شهید شد. بدن مطهرش کنار سایر ابدان شهدا باقی ماند. شهید مرشدی خواست برود پیکر او را به عقب بیاورد. محمدحسن نگذاشت گفت یا همه یا هیچ کس. پارتی بازی نداریم. همه این شهدا برادران من هستند. محمدابراهیم نزدیک به چهارده سال زائری جز مادرش حضرت زهرا نداشت تا آنکه بالاخره توسط جستجوگران نور از خاک غربت بیرون آمد واستخوانهایش بر دوش مردم شهر تشییع شد.

 

عشق و عمل

برای حرف و نظر نیروهایش ارزش قائل بود. این طور نبود که بگوید چون من فرمانده ام، چون از شما با تجربه ترم و چند پیراهن نظامی بیشتر پاره کرده ام، موفقیت هایی که کسب کرده ام سر زبانها دارد می چرخد و... پس حرف حرف خودم است و شما که نیروی جزء هستی باید اندازه و جایگاهت را بدانی و بنشینی و ببینی من چه میگویم و...

خیر! نه تنها به نقد و نظر زیر دستانش حتی اگر نیرویی ساده و کم سن و کم تجربه بودند توجه می کرد خودش هم گاهی آنها را به حرف می گرفت و نظرشان را می پرسید. می خواست با دیدگاه آنها آشنا شود. می دانست خدا گاهی راه و فکری نو را در دهان کسی قرار می دهد و این گونه مسیر انسان را نشان داده و هموار می سازد. نیرو هم احساس شخصیت و خودباوری پیدا می کرد. فایده دیگر این کار البته سنجش توانایی و استعداد نیروها بود. محمدحسن از این طریق می توانست کارآمدی نیروهایش را شناخته و تشخیص بهتری در نحوه به کار گیری و سپردن مأموریت به زیر دستانش داشته باشد.

همین آشنایی با زوایای فکری مختلف و نگاه نو و ایده های جدید به مسائل باعث می شد در جلسات عالی ستاد فرماندهی همیشه حرف و طرح و نظری راهگشا داشته و دستش پر باشد.

نیرویی زخمی می شد یا مشکلی داشت می رفت سراغش، سرکشی می کرد، اگر لازم بودی پولی کف دستش می گذاشت، مشورتی می داد، سفارش می کرد گره کارش را باز کنند، نیروی اطلاعات یک نیروی زبده است. هزینه می شود و زمان می برد تا نیرویی خبره و کاربلد تربیت شود. اگر حضور نیروها در خط ضرورتی نداشت دستور می داد سریع تر عقب بیایند تا از تیر رس دشمن خارج شوند. می دید کسی کسل است یا روحیه اش را از دست داده، افسرده شده و ... می نشست بساط شوخی و خنده را راه می انداخت فضا را عوض می کرد. نمی گذاشت فشار کار و سختی رزم در دل آتش و خون روحیه کسی را تضعیف کند.

سردار پاشا در این خصوص می گوید: "محمد حسن طوسی با این که فرمانده اطلاعات عملیات و معاون فرماندهی لشکر 25 کربلا بود، لباس غواصی می پوشید و به شناسایی می رفت. گاهی اوقات با همان لباس غواصی به بهمن شیر می رفت و نیروهای گردان رزمی را که در حال آموزش غواصی بودند، تشویق و ترغیب می کرد. با رسیدن زمستان و سردی بیش از حد آب، محمد حسن طوسی امر کرد برای بچه ها عسل بیاورند تا بدن آنها از خطر سرماخوردگی حفظ شود. ایشان به عنوان فرمانده، تقریباً در همه کارها نظارت مستقیم داشت؛ به خصوص در بحث آموزش نیروها. ایشان به نحوه حمل اسلحه توسط نیرو در آب، حمل مهمات به وسیله نفر در موقع عبور از رودخانه یا چگونگی ارتباط بی سیم چی و این که نیرو چگونه بتواند با بی سیم از آب عبور کند، دقت بیش از اندازه ای داشت. از آن طرف نیز می آمد روی کیفیت شناسایی، نحوه آن و مقدار پیشرفت کارها، نظارت می کرد. خیلی اصرار داشت تا از دشمن بیشتر بداند."

اما همین محمدحسن موقع کار جدی و قاطع بود. دغدغه داشت مبادا کاری از روی دقت و ریزبینی انجام نشده باشد. خودش هم می رفت دل خطر، جایی فراتر از خط مقدم، به محدوده دشمن نزدیک می شد تا شناسایی ها کامل و درست انجام شود. احساس می کرد نیرویی کم گذاشته و کارش را درست انجام نداده ناراحت می شد. گاهی هم عصبانی می شد و سرش داد می زد؛ اما بعد از دلش در می آورد و برایش توضیح می داد که کار اطلاعات – عملیات چقدر حساس است و باید دقت خاصی به کار برد تا جان کسی به خطر نیفتد و عملیات درست طراحی شود.

یکبار بد جوری شیمیایی شده بود. صورتش سیاه و کبود بود. به سختی به هوش می آمد. نای حرف زدن نداشت. چند روزی استراحت کرد. حالش خوب نشده بود که از ادامه درمان شانه خالی کرد و خودش را به خط رساند.

چند روز بعد درگیری شدیدی شد. این بار دستش تیر خورد. بدنش ضعیف شده بود. او را دوباره به بیمارستان آوردند. از اتاق عمل که درآمد باز سودای رفتن به خط را داشت. در جواب همسرش که از او خواست مدتی بماند و استراحت کند، ‌گفت: خانم! تکلیف است. دشمن در پشت مرزها به جان، مال، دین و ناموس ما چشم طمع و تجاوز دوخته. چطور می‌توانم آرام بگیرم. زمانی پشتم روی زمین آرام می‌گیرد که به لقاء خدا رسیده باشم!

میگرن داشت و سردردهای عجیبی سراغش می آمد. ولی هیچگاه تسلیم آن نشد. آمپولهای قوی میزد تا درد را کنترل کند. فشار کار رویش زیاد بود. خسته می شد می گفت ده دقیقه میخوابم سر ده دقیقه بیدارم کنید. همان ده دقیقه هم تلفن زنگ می زد یا می آمدند دنبالش بلند می شد کارها عقب نماند.

مرتضی قربانی فرمانده لشکر دستور داد برود اوضاع خط را بررسی کند و نتیجه را بیاورد. سوار موتور شد. لا به لای تیر و ترکش و موج انفجار و آتش دشمن، رفت سمت کارخانه نمک. در همین گیر و دار ترکشی به دستش خورد که آه از نهادش برخاست. خیلی خون از او رفت. ایستاد و کار شناسایی را انجام داد. اصرار دوستانش بی فایده بود. حاضر نشد برود بیمارستان. گزارشش که کامل شد خودش را به فرمانده رساند، اوضاع خط را مو به مو توضیح داد، وضعیت دشمن و شرایط جبهه خودی را با جزییات بیان کرد. تدبیری لازم بود که جلوی پاتک دشمن گرفته شود. پیشنهادش را مطرح کرد؛ در حالی که دیگر رمقی به تن نداشت. خیالش که از انجام مأموریت راحت شد با رنگ و روی پریده رفت و خودش را رساند به بیمارستان. گفتند مدتی باید بستری شوی. دو روز که گذشت بلند شد دوباره برگشت خط. نگران بود اتفاقی برای بچه ها نیفتاده باشد. به خط که رسید اوضاع آرام بود. فرمانده با طرح پیشنهادی او موضع نیروها را تقویت کرده بود و پاتک دشمن خنثی شد.

تعهدش در عبادت هم دیدنی بود. جنگیدنش عاشقانه بود، فراتر از چارچوبهای مرسوم سازمانی، عبادتش هم رنگ و بوی عاشقانه داشت. همرزم او سردار تقی مهری در خاطره ای می گوید: " بعد از یک شناسایی که به اتفاق آقای طوسی انجام داده بودیم موقع برگشت بین دو پایگاه ماندیم. شب شده بود و هوا بسیار سرد بود. رفتیم به پایگاه برادران ارتشی، می‌‌خواستیم نماز بخوانیم آب را که به صورت می‌ریختیم صورت‌مان یخ می‌زد. آن‌جا من یک صحنه‌ای دیدم که تا آخرعمر یادم نمی‌رود. بعد از وضو چشمم به صورت آقای طوسی افتاد. روی محاسن بلندش بلورهای یخ کاملاً بسته شده بود. در همان‌جا عده‌ای بودند که می‌گفتند؛ به خاطر سردی هوا ما آب را گرم می‌کنیم. برای مسح وضو پلاستیک می‌گذاریم روی پوتین‌ها بعد از روی آن مسح می‌کشیم. اما محمدحسن بی اعتنا به سرمای استخوان سوز هوا، وضویی عاشقانه گرفت و با دل و جان به نماز ایستاد."

بحث انتصابش برای فرماندهی لشکر هم مطرح بود اما غرق کار بود و هیچ وقت پی اش را نگرفت.

 

دل دار

از بس شب بیداری می کشید و کار می کرد همیشه چشمانی خسته و خواب آلود داشت با این حال کم می خوابید تا کارها عقب نماند. می سپرد تلفن را قطع نکنند و او را صدا بزنند کسی معطلش نماند.

یک بار آمده بود خانه. رفت داخل اتاق و خوابید. چیزی نگذشت که صدای فریادش به هوا بر خاست. دوان دوان خودم را به او رساندم. دور خودش می چرخید. مرا که دید لبخندی زد. کمی رنگ و رویش برگشته بود. گفت بیرون کاری دارم بر می گردم. پیش خودم گفتم لابد خواب آشفته ای دیده که این طور داد زده و از جا پریده. به هر حال او یک مرد جنگی است و طبعاً با صحنه های دلخراشی سر و کار دارد. رفت بیرون. آمدنش زیاد طول کشید. نگران شدم. یکی از همکارانش آمد و شوخی وجدی خبر آورد که باید همراه او به بیمارستان بروم. محمدحسن را عقرب نیش زده بود. گاهی در خانه سازمانی عقرب و رتیل می دیدیم و می انداختیمش بیرون. آن روز عقرب به رختخواب رفت و او را نیش زد. محمدحسن از جا پرید و عقرب را گرفت. اما برای اینکه من روحیه ام را نبازم، مبادا زن و فرزندش نگران شوند و آب توی دلشان تکان بخورد اصلاً به روی خودش نیاورد. عادی و معمولی بلند شد ماشین را روشن کرد و رفت بیمارستان.

روزی حسن آقا از منطقه آمد و گفت: واقعاً پیش بچه مان شرمنده ام. می ترسم یک روز شهید بشوم وآرزوی بردن پارک در دلش بماند. آن روز به قدری خسته بود که حد نداشت. به اتفاق دخترم به پارک رفتیم و دخترمان در  حا ل بازی با تاب بود؛ اما حسن آقا از فرط خستگی روی نیمکت خواب رفته بود. در همین حال سمیه او را صدا زد و از او خواست تابش دهد و او سراسیمه از خواب بیدار شد و به طرف تاب دوید و دوتایی مشغول بازی شدند.

هر وقت می خواست سمیه را از خواب بیدار کند، حوصله به خرج می داد و حسابی قربان صدقه اش می رفت. این همه دلدادگی اش اما باعث نمی شد از رسالت اصلی خود در راه جهاد و شهادت و دفاع از حریم اسلام غافل شود. ما را به مناطق آزاد شده می برد و از مظلومیت مردم آن دیار سخن می گفت و از وظیفه ای که برای دفاع از دین و میهن دارد. مرا با خودش به دیدار خانواده های شهدا می برد و می گفت دوست دارم مثل آنها صبور باشی.

روزی بمباران شد. حسن آقا ماشین را روشن کرد تا به طرف مدرسه دخترم برود. گفت: دخترمان می ترسد. لحظه ای دیدم که آرام گرفت و از رفتن منصرف شد به او گفتم: چه شده؟ گفت به یاد دویدن حضرت رقیه سلام الله از دست سربازان یزید افتادم. خدا می داند حضرت رقیه چه حالی داشتند. مگر دخترم از فرزند حسین علیه السلام بالاتر است؟ گفت: "می خواهم بنشینم و برای غربت حضرت رقیه گریه کنم.

پایم بر اثر تصادف شکسته بود. مدتی طولانی در گچ بود. گفت این مدت خیلی به من محبت کردی باید جبران کنم. آماده‌ سفر به سوی مشهد الرضا(ع) شدیم. هر جایی که توقف می‌کردیم، مرا سوار ویلچر می‌کرد و با خودش به این طرف و آن طرف می‌بُرد، در حالیکه یک دست خودش نیز بابت مجروحیت در جنگ در گچ بود.

ـ آقا! من خجالت می‌کشم که روی ویلچر بنشینم.

ـ اما من افتخار می‌کنم که در خدمت همرزم خودم باشم! تو را همرزم خودم می‌دانم. رزم به این نیست که حتماً اسلحه بگیری و به جنگ بروی. شما سختی‌های زیادی را به خاطر این که شوهرتان در جبهه است، متحمل می‌شوی. برای همین شما را یک همرزم، برای خودم می‌دانم. این اواخر دیگر مظلومانه حرف می زد و از من حلالیت می خواست. می گفت برایتان کم گذاشتم. پیش من سختی کشیدید....

اما من در کنار او جز خوشبختی، حسی نداشتم.

جنگ، خشن و سخت و سنگین است. اما هیچ وقت نتوانست مردانی چون محمدحسن را که با نگاه زینبی "ما رأیت الا جمیلا" وارد عرصه جهاد و شهادت شده بودند از عواطف انسانی و محبت به خانواده و... دور سازد. رزمنده ای که برای خدا می جنگد، همه جا خدا را در نظر دارد. کم به خانه می آمد اما همان فرصت اندک هم خاطراتی خوش رقم می زد که جای همه نبودن هایش را پر می کرد.

 

بزم گمنامی

از دوستانی که در این عملیات (والفجر هشت) به شهادت رسیده بودند ذکر خیر به میان آوردیم و با بردن نام شان تجدید خاطره‌ای از ایشان به عمل آوردیم. در فضای یاد و خاطره‌ این دوستان بودیم که دیدم در سیمای آقای طوسی ناراحتی موج می‌زند. در وهله‌ اول با خودم گفتم؛ این طبیعی است که یک فرمانده آن هم با خصوصیات روحی و روانی که محمدحسن طوسی دارد، علاقه‌اش به نیروها، رأفت و مهربانی‌اش با پرسنل، وقتی جای خالی یارانش را می‌بیند حق دارد که ناراحت باشد. اما احساس­کردم، موضوع غیر از این‌ها باید باشد. طاقت نیاوردم و پرسیدم که چرا این قدر نگرانی؟ بی مقدمه گفت:

این که قرآن این همه فریاد می‌زند که یَدِ واحده باشید. ائمه معصومین(ع) این قدر ما را به اتحاد و همدلی دعوت می‌کنند. [این که به فرمایش امام خمینی آن چیزی که ما را به پیروزی رساند همین وحدت کلمه است] چرا با همه‌ این توصیه‌ها، مؤمنین باید این قدر متفرق باشند؟ ما بارها نتیجه‌ مثبت اتحاد، همدلی و یگانگی را دیده‌ایم که یک مصداق آن، همین عملیات والفجر 8 می‌باشد. اما بعضی وقت‌ها آن قدر متفرق می‌شویم که گویی از یک جنس و یا از یک نسل نیستیم.

قدری که مسیر را طی کردیم. دیدم با حال عجیبی شروع کرد به بردن اسم یکایک شهدای اطلاعات، که در این عملیات شهید شده بودند. شهید نصیرایی، مرشدی، بهاور، معصومی، روستا و ... از خصوصیات آن‌ها گفت. از شیرین کارهای‌شان، از عبادات و معنویات، از اطاعت پذیری شان از فرماندهی، ایثار، خودگذشتگی‌ها و ... همین‌طور که می‌رفتیم یک دفعه دیدم ایشان با حالت موری* دارد نام آن‌ها را می‌برد و برای‌شان گریه می‌کند. بعد از آن، خودش را سرزنش می‌کند که چرا آن‌ها رفته‌اند و من مانده‌ام؟ ایشان را  آن‌جا خیلی دلنازک دیدم. [تا آن موقع این قدر ایشان را رقیق القلب ندیده بودم.] به ایشان دلداری دادم و گفتم:

ان شاءالله شما هم شهید می‌شوید! ما اول برای جنگیدن و پیروزی آمده‌ایم. حال، توی این مسیر اگر به شهادت برسیم خوش به حال مان.

آقای طوسی! با این اوضاع و احوالی که من از شما می‌بینم، شما نیز مسافر آن بالا بالاها هستی! یک وقت متوجه شدم می‌گوید:

حاج کمیل، حرف‌های‌تان را رد نمی‌کنم اما من حتی برای بعد از شهادت خودم هم ناراحت هستم! گفتم:

بعد از شهادت که ناراحتی ندارد. حقیقت مطلب این بود که من این حرف آقای طوسی را در آن  لحظه‌ درک نکرده بودم و واقعاً نمی‌دانستم که در درونش چه می‌گذرد؟ چرا که آدم‌ها هر کس برای خودش اندازه‌ای دارند. حتی شهدا هم با هم‌دیگر فرق داشتند. ظرف آدم‌های دنیا با هم فرق دارد و متفاوت است. ما ظرف‌مان با ظرف محمدحسن طوسی خیلی فاصله داشت. ایشان ظرفیتش خیلی بیشتر از ماها بود. دیدم می‌گوید:

ببین! خودت از زحمات، زجرها، محرومیت‌ها، مصیبت‌ها، گرسنگی‌ها، تشنگی‌ها و ... امثال نصیرایی، مرشدی، روستا، بهاور، معصومی و دیگران خبر داشتی و داری. دیدی که این بچه‌ها چه‌قدر مظلوم بوده‌اند. چه کارهای بزرگی توی جبهه انجام داده‌اند. نتیجه‌ کار این شد که این عزیزان به شهادت رسیدند. اما بیش‌ترین کاری که برای‌شان می‌کنند این است که حداکثر در محدوده‌ شهرستان خودشان تشیع می‌شوند و در همان جا از این‌ها تجلیل به عمل می‌آورند. ولی آن طوری که این‌ها سزاوارش هستند از مقام‌شان تجلیل به عمل نمی‌آید. در حالی که کارهای بزرگ و شایسته را این‌ها انجام داده‌اند. اما اگر من یا امثال من شهید بشویم چون اسم دَر کردیم، استاندار اعلامیه می‌دهد، نماینده‌ امام می‌آید و در تشییع جنازه‌مان شرکت می‌کند. صداوسیما تبلیغات می‌کند. خلاصه کلی سر و صدا می‌شود که مثلاً محمدحسن طوسی به شهادت رسیده است. در صورتی که ما این شأن و مقدار را نداریم.

[آقای کهنسال] من خودم را شرمنده‌ همه‌ شهدایی می‌دانم که به شهادت رسیده‌اند. من خودم را کوچک‌تر از این‌ها می‌دانم. تلاش را این‌ها کرده‌اند، زحمت را این‌ها کشیده‌اند، ما فقط مسئول‌شان بودیم. بالا سر این‌ها بودیم. دستور می‌دادیم و امر و نهی می‌کردیم. حقیقتش من سزاوار این نیستم که این جوری از من تجلیل شود. حق مطلب آن است که امثال نصیری‌ها، بهاورها، مرشدی‌ها و .... سزاوار تجلیل هستند. *

 

 

 

 


*. اصطلاحی مازندرانی که در فراق کسی زمزمه می‌کنند.

*. حاج‌کمیل کهنسال می‌گوید: عجیب است که شهید طوسی وقتی به ندای خدای خودش لبیک گفت، پیکرش باز نگشت و تشییع نشد. او به آرزویش رسید. مدت‌ها از زمان شهادت‌ش گذشت و آن چیزی که ایشان از آن ابا داشت حادث نشد. شهدای همرزمش به موقع شناسایی و تشییع شدند اما جسم مطهر ایشان سال‌ها در دشت تفتیده‌ شلمچه ماند تا در نهایت با کمک تفحص لشکر 25 کربلا پیدا شد. موقع تشییع جنازه‌اش هفتاد شهید دیگر نیز تشییع شدند. از تمامی هفتاد شهید یک جا تجلیل به عمل آمد. شب وداع انجام شد. همان‌طور که ایشان قبلاً و قلباً می‌خواست با شهادت ایشان صنفی برخورد نشد، برنامه ویژه ای تدارک دیده نشد و هم کاسه و همرنگ همه شهدا قرار گرفت.



 

منابع: کتابهای علمدار لشکر و سرو سرخ اثر سید ولی هاشمی/ قلب فرمانده اثر سید حسین ولی پور/ عشق و آتش منتشر شده در کنگره شهدای استان مازندران/ آرشیو سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس/ آرشیو نشریه سبز سرخ/ مصاحبه نویسنده/

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اتاق جنگ

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۰۰ ق.ظ

اتاق-جنگ:-خاطرات-قاسم-جعفریان | مشق-وابسته-به-م.-ف.-ه-حدیث-مهتاب | خانه کتاب  و ادبیات ایران

 

کتاب "اتاق جنگ" را دقایقی پیش به پایان بردم. اثر زیبایی از حسن و حسین شیردل حاوی خاطرات خواندنی قاسم جعفریان. حسین منصف این کتاب را دوست داشت و دوست داشت دیگران هم بخوانند. در دیدار خانوادگی که با همسر این آزاده مرحوم داشتم اتاق جنگ را از ایشان هدیه گرفتم.

خواندن این کتاب از دو جهت برای من لذت داشت. یکی حال و هوای شمال و بچه هایی که کم و بیش با شخصیت خیلی هایشان آشنایی دارم و دیگر اما زاویه دید قاسم جعفریان بود که همیشه دلم می خواست از نگاه او خاطرات جنگ را ببینم. آدمهای باهوش نگاه خاص تری به وقایع روزمره زندگی دارند.

به کربلای یک که رسیدم گفتم گل خاطرات کتاب همین جاست؛ به کربلای 4 و ام الرصاص که رسیدم گفتم نه این قسمت دلچسب تر است؛ اما همه خاطرات جبهه و جنگ یک طرف، ستیز درونی در کارزار عشق و دلبستگی از آن دست ناگفته هایی است که کمتر قابل تصور و حتی تصویر سازی است. رزمنده تازه دامادی که به همسرش عشق می ورزد اما حاضر است برای خدا از او هم بگذرد و حجله دامادی را رها نموده و به خط مقدم بشتابد و نوعروس جوانی که داغ یک خواهر و دو برادر دیده، راه و هدف برادران شهید و همسرش را می ستاید ولی دلواپسی های نفس گیر زنانه، طاقتش را طاق کرده و خلوت و اشک را دلخوشی غربت و نگرانی هایش قرار می دهد. نمی دانم سینما میتواند روزی به این بخش از ناگفته های جنگ، عرض ارادتی داشته باشد یا نه.

زخم طعنه و تیر کنایه و زهر زبان جماعت عقرب صفت نیز قصه ناتمام دلسوختگی و آتش نهان قلب عاشقان راه خداست که هر صفحه ای از تاریخ، نشانی از آن بر جگر پاره خویش ثبت نموده است.

جنگ در سال 65 به اوج خود رسید. در سال 66 رها شد. رها شدن جنگ یعنی فرسایش جبهه، کم شدن حضور نیروها، سرد شدن مسئولان، نرسیدن امکانات و عادی شدن بی عاری و تقویت فرهنگ بی تفاوتی. اینگونه بود که مقدمه عقب نشینی های سال 67 چیده شد و جام زهر به کام امام مان فرو نشست.

یادمان باشد هیچ وقت در هیچ جبهه ای مصاف با دشمن را رها نسازیم. بی تحرک و سرد و بی برنامه نمانیم. خودمان و دشمن را به حال خویش رها نسازیم. عقب نشینی فرهنگی این سالهای ما ثمره رخوت و بی عاری و سکون و سکوتی است که از یکی دو دهه قبل آغاز شد و چه ضربه سختی خوردیم.

راستی بی صبرانه منتظرم جلد دوم این اثر با نام "اتاق جنگ بعد از جنگ" را هم دیده و بخوانم.

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حاجتش روا شد

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۳، ۰۱:۵۴ ب.ظ

photo_2024-04-05_16-14-51_yzvy.jpg 

 

یک هفته پیش، جمعه دهم فروردین 1403 مصادف با هفدهم ماه مبارک رمضان، شهید محمدرضا زاهدی اینجا ایستاده بود و با دوستان شهیدش نجوا میکرد. حالا قرار است درست همین نقطه در جوار یاران دیرینش به خاک سپرده شود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

در حاشیه تهدید داعش

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۴۷ ب.ظ

شهادت یکی از پاسداران سپاه تهران توسط تروریست‎ها - خبرگزاری مهر | اخبار  ایران و جهان | Mehr News Agency

 

داعشی صهیون!

تو که حرفی از شهید و شهادت و استقامت و توکل و قیام نشنیده بودی، فرهنگ و مرامت، توسری خوری و انفعال و ذلت پذیری بود تا اینکه انقلاب ما پیروز شد، حرف امام در گوش جهان پیچید، فرهنگ ایثار و جهاد و شهادت، نسخه نجات بشریت از شرّ ظلم و جور و استکبار قرار گرفت و تو به اراده اربابانت مامور شدی مفهوم جهاد و شهادت را به تحریف برده و کتاب خدا را در جنایت و ناجوانمردی تفسیر نمایی و دست به اسلحه ببری و کودک و زن و مرد و پیر و جوان بی گناه را وحشیانه به قتل برسانی.

تو حالا برای ما که پیام آور ایثار و شهادتیم و مکتبمان علوی و فاطمی و حسینی است رجز خوانده و تهدید به شهادت میکنی که مثلا شب قدرمان را به خاک و خون میکشانی به خیالت محفل نورانی این شبهایمان را خلوت کنی؟

احمق! نخواندی و نشنیده ای بزرگترین آرزوی ما در شبهای قدر، امضای صحیفه اعمالمان به خط سرخ شهادت و جرعه نوشی از باده حیات بخش ساقی کوثر است. حاج قاسم های ما تربیت یافته شبهای قدر هستند.

ما وارث محراب سرخ کوفه و زمین تفتیده نینواییم، جامانده قافله عشق و وصالیم. ما پژواک ندای ملکوتی فزت و رب الکعبه را از خانقای بازی دراز تا کوچه پس کوچه های غریب غزه تجسم بخشیده و مکتب شهادت را با پایمردی و محبت و سعادت بشریت و دستگیری از انسانها تفسیر نموده ایم. نجوای شب و رزومان است:

این تیغ تیز و این قفای گردن من

جانا ز سرخی کن کفن پیراهن من

اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک

  • سیدحمید مشتاقی نیا

امروز در تاریخ می ماند

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۵۰ ب.ظ

برای حضور در محفل قرآنی امام حسنی‌ها،چگونه به ورزشگاه آزادی برویم -  خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency

 

محفل امام حسنی ها که به ابتکار برنامه تلویزیونی محفل که هم اینک در حال برگزاری در ورزشگاه انبوه از جمعیت صدهزارنفری آزادی است یک اتفاق مبارک و ماندگار است که مدتها قابل بررسی و تحلیل خواهد بود.

خیلی مختصر میخواهم اشاره کنم هوای تهران سرد است باد نسبتا شدیدی می وزد. ایام عید نوروز است و تهران خلوت شده. ملت ساعتهاست در ورزشگاه نشسته اند و به سرما و باد بی اعتنا هستند. یک دستشان کتاب خداست و یک دستشان تصویر قهرمان شهیدی از غزه

قرآن میتواند مردم را دور هم جمع کند.

صدا و سیما میتواند مرجع و تأثیرگذار و جریان ساز باشد.

قرآن و اهل بیت مکمل هم هستند.

خروجی انس با قرآن و اهل بیت باید انسان انقلابی مبارز باشد.

همه مسلمین با هر مذهب و گرایشی زیر چتر قرآن باید جهاد برای آزادی قدس را آغاز نمایند.

محفل امام حسنی ها مانور فرهنگی ام القرای اسلام در مبارزه با رژیم غاصب است. امروز زیاد النخاله و اسماعیل هنیه هر دو در تهران بودند.

سحرگاه روز میلاد امام حسن، حمله آمریکا به دیرالزور شهید ایرانی دیگری را به شهدای طریق القدس افزود.

ظرفیت جهان اسلام باید برای جنگ مستقیم با رژیم غاصب آماده شود. مرگ با عزت بهتر از زندگی در سایه سکوت و مماشات با ظلم و طاغوت است.

امام حسن همان امام حسین است. اگر در شرایط برادر بود همان کار را انجام میداد که او انجام داد. امروز میتواند مبدأ عاشورای امام حسنی در قرن 21 باشد. 

دیشب شاعری در محضر آقا بیتی خواند که آقا تأیید و تحسین کرد: 

همیشه راه رسیدن به حق سیاسی نیست

که گاه، چاره به جز حمله حماسی نیست

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ولایتِ الله

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۴۱ ب.ظ

نوسروده افشین علا برای شهیدی که 37 سال چشم به راهش هستیم - تسنیم

 

فرمانده شجاع و با تدبیری بود. یک بار قبل از عملیات داشت سخنرانی می کرد. خبر آوردند برادر طلبه ای که برای شناسایی رفت، تیر و ترکشی خورد و شهید شد. دید بچه ها سرشان را گذاشتند پایین و غمگین شدند. شروع کرد با حرارت صحبت کردن: اینجا حلوا خیرات نمیکنند، میدان میدان جهاد و شهادت است. ما قرار است مثل ابالفضل العباس، مثل حسین بن علی، مثل علی اکبر حسین شهید شویم. دست و پایمان قطع شود، سرمان برود، بدنمان ارباً اربا شود اما عاشورایی بمانیم و حسین را تنها نگذاریم...

حرفهایش انگیزه رزمنده ها را دو چندان کرد.

یکبار در فتح المبین کار گره خورد. یاد اباعبدالله افتاد. بلند شد ایستاد و رجز خواند... هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله... بچه ها روحیه گرفتند و پیش رفتند.

مطلع الفجر موفقیت آمیز نبود. خیلی شهید و مجروح دادیم. برادر خودش هم شهید شده بود. برق ها را خاموش کرد. گفت هر کس می رود برود اما یادمان باشد میدان را خالی کنیم به امام و امت خیانت کرده ایم دشمن جلو می آید... اغلب بچه ها غیرتی شده و ماندند.

داشت بر می گشت بابل برای مرخصی. احساس کرد دوباره جبهه دارد عملیات می شود. قرآن را باز کرد سوره فتح آمد. بی معطلی از همان مسیری که می رفت، به جبهه برگشت و خودش را به عملیات رساند.

بچه ها تشنه شان بود. می دانست آن اطراف آب باریکه ای هست. دلش نیامد کسی را بفرستد. نیروهایش خسته بودند. خودش دو دبه بیست لیتری آب را دست گرفت و رفت. دید چند عراقی مسلح دارند دست و روی شان را می شویند. سلاح نداشت. نمی خواست دست خالی برگردد. دلش را به خدا سپرد و با رعایت اصل غافلگیری رفت جلو و خلع سلاحشان کرد. آنها را هم همراه دبه های آب آورد عقب. از عراقی ها پرسیدند شما که سلاح داشتید چرا اسیر شدید؟ گفتند هیبت و ابهت این مرد ما را گرفت. دست و پایمان شل شد...

می گفت پنج نفر بودیم مسیری را طی می کردیم. دلمان افتاد توسلی به امام زمان پیدا کنیم. حال خوشی به همه دست داد. احساس کردیم عطر دل انگیزی در فضا پیچیده. کسی با خودش عطر و اودکلن نداشت. یکی گفت یعنی آقا دارد به ما توجه می کند؟ همه زدند زیر گریه. چند روزی نگذشت. آن چهار نفر شهید شدند و فقط من ماندم.

خودش هم زیاد نماند. گاهی دوستان شهیدش را اسم می برد و به شان می گفت: بی معرفت ها!

یوسف سجودی فرمانده تیپ1 بود. هم از نظر حماسی هم از نظر معنوی زبانزد رزمنده ها بود. با این حال گاهی می نشست کنار ضریح دانیال نبی، مناجات و حال و هوای رزمنده هایی که برای زیارت به شوش آمده بودند را نگاه می کرد، اشک می ریخت و به حالشان غبطه می خورد. می گفت: اینها از من جلوتر هستند. فرمانده اصلی جبهه این بچه ها هستند...

پرونده شهید در سازمان حفظ و نشر آثار

1- آخرین مسئولیت سردار شهید یوسف سجودی، فرماندهی تیپ سوم لشکر17 علی بن ابیطالب علیه السلام قم بود و در 1363/12/26 عملیات بدر شرق دجله در 26 سالگی به شهادت رسید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اصالت ها

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۰۴ ب.ظ

فرازی از وصیت‌نامه شهید «محمدباقر روحی کاشی»

 

صدای خوبی داشت. اذان می گفت، قرآن می خواند، مداحی می کرد. خط زیبایی داشت و خوشنویسی می کرد. به حفظ میراث فرهنگی علاقه داشت و ضرب المثل ها و بازی ها و رسوم محلی را گردآوری و ثبت می کرد.

 روستا را سیل برداشته بود. خانه ما هم در محاصره آب قرار داشت. حیاط خانه پر از آب و گل شده بود. پدرمان روحانی بود. حسینیه ای در خانه داشتیم. محمدباقر رفت و با نیّت فروکش کردن سیلاب، قرآن خواند. آب اندکی بعد عقب نشست.

تیر و ترکشی می خورد و می رفت بیمارستان، دلش پیش رزمنده ها بود. اولین فرصتی دست می داد خودش را خلاص می کرد و به جبهه می شتافت. سعی می کرد کمتر مرخصی بگیرد. سربازهایش شهید می شدند خودش را می رساند و به خانواده شان تسلی می داد. بچه های ارتش به تدین و ایمان و معنویتش باور داشتند. جزو اولین دانش آموخته های دانشگاه افسری بعد از پیروزی انقلاب بود که به خاطر رشادت هایش از سوی امیر سپهبد صیاد شیرازی مورد تشویق قرار گرفت.

ایام وضع حمل خانمش بود. آمده بود مرخصی. دوست داشت تولد فرزندش را ببیند. فهمید اوضاع منطقه شلوغ شده و به حضورش نیاز است. خانمش را رساند بیمارستان. تماس گرفت و به خانواده اطلاع داد. معطل نکرد و رفت. بیست روز بعد توانستند با او تماس گرفته و خبر تولد پسرش را بدهند. دوست داشت بیاید پسرش را ببیند. درگیری ها شدید بود. اغلب نیروهایش شهید شدند. خودش ماند و بیسیم چی اش. تا توان داشت ایستاد و مقاومت کرد. مجروح که شد افتاد دست دشمن. عراقی ها دیدند درجه دار ارتش به چنگشان افتاده برایش آب آوردند. بقیه اسرا هم تشنه بودند. محمدباقر روا ندید این آخرین لحظات عمرش دشمن شاد شود. می دانست سلام گرگ بی طمع نیست. لب به آب نزد. گفت از دست دشمن آب نمی خورم. افسر عراقی شروع کرد به اهانت. جوابش را با آب دهان داد. افسر بعثی سرسختی او را که دید و فهمید امکان ندارد بتواند از زبانش حرفی بیرون بکشد همان جا کلتش را در آورد و تیر خلاص زد. دلش خنک نشد. غیرت و مردانگی فرمانده جوان ارتش حزب الله، خونش را به جوش آورده و جلوی آن همه نیرو و اسیر، حقیر و ذلیلش ساخته بود. راه دیگری برای فرو نشاندن خشم حیوانی اش جست. پرید روی تانک. دستور حرکت داد. با تانک از روی بدن مطهر شهید رد شد تا خاک مقدس فکه و شرهانی با گوشت و پوست و استخوان یکی دیگر از بهترین اصحاب آخرالزمانی عاشورا عجین شود.

امیر سرافراز ارتش ایران، شهید محمدباقر روحی کاشی که جوانی خودساخته و مزیّن به آداب و اخلاق اسلامی بود در وصیتنامه نورانی اش نیز اینگونه سفارش نمود:

"در این برهه از زمان که انقلاب اسلامی عزیز با خطرهای گوناگونی مواجه است بزرگترین و مهمترین وظیفه، انجام یک انقلاب اخلاقی است در جامعه. این مهم را اگر انجام رساندید پیروزید و در این راه امام را سرمشق خود قرار دهید."

  • سیدحمید مشتاقی نیا

السلام علی الاعضاء المقطعات

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۳۲ ب.ظ

img_7069_ta4v.jpg

 

به یاری خدا فردا عازم سفر راهیان نور و نایب الزیاره همه دوستان هستم. مثل هر سال دو دعا را ورد زبان خود قرار داده ام. یکی اش قوّ علی خدمتک جوارحی است که به خصوص با سن بالا و ظهور نشانه های پیری به کمک بیشتری از خداوند متعال محتاجم. برای این سن و سال اتوبوس نشینی چند روزه، کمی دشوار است. دعای دیگرم اما رب اشرح لی صدری و یسّر لی امری و احلل عقدة من لسانی است. خدا رفتار و گفتار تأثیرگذار به ما بدهد.

از خدا می خواهم حافظه قوی داشته باشم از این شهدا لااقل یک خط خاطره برای بر و بچه های نسل جدید راهیان نور بیان کنم. ستارگان درخشان و پرفروغی چون شهیدان: علمدار، تورانی، دوامی، دادگر، تازیکه، وسکره، طوسی، آقاجانی، ایزدهی، ولی پور، زارع، شجاعیان، بزاز، روحی، رضانیا، رضایی، ضابط، ابراهیمی، نصیرایی، علی امامی، مصطفی پور، مصطفی نژاد، خنکدار، مهرزادی، سعادتی، کریمی، پام، نیک، بالازاده، همت، همتی، تدین، بدرنیا، بختی، بذری، جعفری مجد، مرزبالی، خسروی، زمانی، ملاآقایی، کاکا، منصف، زربیانی، ملازاده، محمدزاده، رحیمی، عبوری، بابازاده، مجیدی، حیدری، رعیت رکن آبادی، توسلی، متوسلیان، قنوتی، محمدی، فتاحی، وکیلی، جوزی، جزی، طباطبایی، اصلانی، دخانچی، کتابی، کشتکار، ترابیان، کورسل، آوینی، آیینی، چمران، جهان آرا، مجید، رنجبر، رنجبران، هادی، رشیدی، پیل افکن، خادم، ذبیح نیا، علیمردانی، نجاریان، بصیر، خلتعبری، صیاد شیرازی، یاسینی، سینایی، بابایی، مرادی، انشایی، عرفان، عشایری، الله وردی، صالحی، صادقی، آبشناسان، منفرد نیاکی، مشتاقی، رجایی فر، طاهر، بلباسی، داغمه چی، رادمهر، کمالی، بواس، جلیلیان، موسوی، حسینی، باکری، باقری، برونسی، دهستانی، صابری، محمودوند، محمدخانی، ذوالفقاری، نوری، اسدی، جمشیدی، وزوایی، شهیان زاده، شیرسوار، حجازی، فرومندی، کوهستانی، مجازی، خرازی، پورمند، روستا، عالی، یوسفی، خردمندی، خلیلی، مهدی پور، مهدی زاده، علم الهدی، سعیدی، جرفی، خیام، قدوسی، حاتمی، ملایی زمانی، بهرامی، رسولی، پروری، معماریان، مغنیه، اکبری، دریاقلی، هاشمی، ضرغام، سجودی، اوصیا، شهبازی، قجه ای، ربیعی، رفیعی، تورجی زاده، نواب، طوقانی، عجمیان، علی وردی، ویزشفرد، تلخابی، زین الدین، احدی، نیری، گلدوی، کیخواه، امرایی، نوبخت، قصابیان، کریمیان، دهقانی، عباسی، گُرد، مهدوی، داورپناه، ابوالفضلی، خوش سیرت، ردانی پور، شفیعی، فخری، آخشن، فراهانی، میرزایی، گراییلی، گلریز، محبوبی، دلدار، شریفی، شفیع زاده، کابلی، عشریه، خاکسار، اصفهانی، درستی، جیلان، سلیمانی، حججی، قربانخانی، شالیکار، تقی پور، کارگر، یحیی پور گنجی، جعفرزاده، خجسته، فخار، کشوری، شیرودی، خانزاده، لشکری، ابوترابی، عباسپور، شیخ حسنی، بقایی، آژند، روا، خوانساری، اکبرزاده، علیجانی، بهشتی، مدنی، مطهری، رجایی و...

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سر شوریده

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۰۶ ب.ظ

 

از حرفی که موقع خداحافظی زد تعجب کردم. نه به آن همه شور و حرارت که زمین و زمان را به هم می دوخت تا جبهه برود. مرحصی هم که می آمد دلش را آنجا جا می گذاشت. روزشماری می کرد انگار تا اولین فرصت برود خودش را به دوستانش برساند. حال و هوای جبهه از سرش نمی افتاد و... نه به امروز که موقع خداحافظی می گوید این بار آخرین باری است که جبهه می روم...!

  • چیزی شده که فکر و خیال جبهه و جنگ از سرت افتاده؟ اعزام به جبهه دلت را زد؟ می خواهی بمانی اینجا کار و زندگی ات را پی بگیری؟ اشکالی ندارد؛ اما خب علتش را بدانم بهتر است. واقعاً چرا دیگر نمی خواهی بروی جنگ؟!
  • خیال بد نکن داداش! این بار آخرین باری است که به جبهه اعزام می شوم. جبهه را که دوست دارم ولی دیگر عمرم به دنیا نیست و مجال اعزام نخواهم داشت. این دفعه که بروم شهید بر می گردم.
  • ای بابا! حالا تو علم غیب داری مگر؟ می روی ان شاءالله صحیح و سالم بر میگردی. عمر دست خداست...
  • درست است اما... راستش خواب دیدم پیکر بی سر من به سمت آسمان می رود. من هم مثل یاران اباعبدالله... حرفش را خورد.

سعی کردم اعتنایی نکنم. خواستم بگویم اگر یقین داری که شهید می شوی این بار را نرو و بمان. دلم نیامد. سعی کردم باور نکنم حالا یک چیزی برای خودش گفته است؛ اما لبخندش و آن آرامشی که در نگاهش بود دلم را به لرزه انداخت.

والفجر هشت بود، بهمن 64. خبر شهادتش را آوردند. پیکر مطهرش که رسید قامتش کوتاه شده بود. خوابش درست از آب درآمد. گلوله توپ، سرش را با خود برده بود. مثل یاران اباعبدالله سربلند شد.

به روایت برادر شهید محمدرضا زمانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا