بسم الله الرحمن الرحیم
نم نم آفتاب
داستان های کوتاه از زندگی رهبر
سید حمید مشتاقی نیا
طلیعه
آفتاب منبع نور و گرما است. گسترده شعاع آن همه جا را در بر می گیرد. تشعشع آفتاب رویش و شادابی را به خاک هدیه می دهد و سردی وسستی را از بین می برد.
آفتاب شب شکن است......
بعد از آقا روح الله که زمستان ایران را بهاری کرد پرچم قبیله خورشید حالا در دست گلی دیگر از بوستان ولایت آقا سید علی می درخشد.نم نم آفتاب قدم به قدم ما را آماده تر می کند؛ برای روییدن برای شکوفایی برای سرسبزی وشادابی......
کهکشان پر تلألوی آسمان فردای مان روشن وپر فروغ خواهد بود با ستاره های کوچک و بزرگی که نم نم آفتاب را می نوشند و بر فراز بام سعادت راه آینده گان چراغانی می نمایاند.
زمستان 87
مرکز فرهنگی تبلیغی آینده سازان
آینده نگری استاد
شیخ انسان بزرگی بود. شاگردی او را افتخاری برای خود می دانستیم. همه طلبه هایی که توفیق حضور در پای درس او را داشتند مطمئن بودند نام شیخ در فهرست فقهای بزرگ و صاحب نظر شیعه ماندگار خواهد بود. بسیاری از طلاب از نقاط دور و نزدیک خودشان را به محضر آشیخ می رساندند و بهره ای اندک از فضایل و معلومات آن بزرگوار را فرصتی مغتنم و بزرگ می دانستند. من به همین این مسائل واقف بودم اما به هر حال احساس می کردم حرفی که در ذهن خود نگاه داشته ام را باید در فرصتی مناسب خدمت استادم عرض می کردم. اشتیاق طلبه ها برای استفاده از دروس ایشان هر روز بیشتر می شد. آن بزرگوار حتی در خانه خود نیز از سوال های علمی شاگردانش در امان نبود. می دانستیم که برای رسیدگی به کارهای شخصی خود نیز با کمبود وقت مواجه است؛ اگر چه او خود این راه را انتخاب کرده بود و دوست داشت بی هیچ توقعی دانسته های خود را در اختیار همه علاقمندان قرار دهد.
با این اوصاف هر چه قدر که فکر می کردم بیشتر به خود حق می دادم که تذکرم را خدمت شان عرض کنم. چند روزی بود شیخ دیرتر به سر درس می آمد. اول نگران شده بودیم که نکند اتفاقی افتاده باشد. پرس و جو که کردیم فهمیدیم شیخ طلبه ای را به طور خصوصی در خانه خود درس می دهد. نمی دانم آیا واقعا با وجود این همه طلاب پر اشتیاق و نیز فرصت اندکی که در شبانه روز در اختیارشان بود آیا صحیح است که وقت گرانبهای خود را فقط برای یکنفر صرف نماید؟ مگر آن طلبه با بقیه شاگردان استاد چه تفاوتی داشت که اینگونه گلچین شده بود؟
ظاهرش که مثل همه طلبه ها ساده و معمولی بود. حالا چه ویژگی او استاد را مجذوب خود کرده بود را نمی دانم. بالاخره طاقتم طاق شد و روزی در کوچه ای که محل عبور استاد بود خدمتشان شرفیاب شدم. ایشان با اخلاق و حوصله به گرمی احوال پرسی کرد. سوالم را بی رودربایستی پرسیدم؛ هر چند ممکن بود باعث ناراحتی ایشان شود. آشیخ مرتضی حائری بی آن که ناراحت شود تبسمی کرد و پاسخ داد:
این طلبه را شما نمی شناسید. او با بقیه فرق می کند. سیدعلی بسیار خوش فهم است. برای همین روی او حساب دیگری باز کرده ام.
ثواب نخواندن قرآن!
پیر مرد سرش را نزدیک گوش او آور و با مهربانی گفت: پسرم !نه نگو خواندن قرآن ثواب دارد اگر قبول کنی صد تومان پیش من جایزه داری. جواد لبخندی زد و گفت: ببخشید حاج آقا نمی توانم قبول کنم...
پیرمرد دوباره گفت: آخر چرا حیف است پسرم ... دویست تومان جایزه داری قبول کن دیگر... دو سه نفری که نزدیک آنها نشسته بودند با تعجب جواد را نگاه می کردند. پیشنهاد وسوسه کننده ای بود. جواد می خواست بگوید نه که یاد پیراهن سبز رنگ چارخانه ای افتاد که چند روزی بود فکر او را به خود مشغول کرده بود. صدایی تو دلش گفت: دیدی پسر؟ خدا برایت ساخت! چه شانسی!
اگر قبول نمی کرد از فردا چه جوری توی چشمان آقای محسنی نگاه می کرد. محسنی معلم شان بود که آن روزها مسئولیت برگذاری مسابقات قرآنی را از اداره اوقاف دریافت کرده بود پیشنهاد ناگهانی او برای قرائت قرآن در مراسم افتتاحیه جواد را غافلگیر کرده بود. حالا آن پیرمرد نیز با اصرار هایش او را مردد ساخته بود. شک و دو دلی آرامشش را بر هم زده بود. بالاخره تصمیمش را گرفت. از جایش بلند شد با لبخند به پیرمرد نگاهی کرد وگفت: حاج آقا شرمنده حتی پانصد تومان هم بدهید خدا راضی نیست این جا قرآن بخوانم...
از در که بیرون رفت یکی از پشت سر صدایش زد: جواد! جواد جان... آقا جواد!
گام هایش را تندتتر کرد. خانه آقا سید علی شلوغ بود. جمعیت تمام اتاق را پر کرده بود. همه به صحبت های آقا گوش می دادند. جواد با پدرش وارد شد و گوشه ای نشست. آقا روحانی محله شان بود. تا چشمش به او افتاد حرف هایش را برید و صدایش زد. جواد آرام برخاست و نزد ایشان رفت. فکر کرد شاید چیزی را باید بیاورد یا خبری را برساند. مردم با تعجب نگاه می کردند. آقا پانصد تومان از جیبش در آورد.
_بفرمایید این هم بدهی من به شما. مردم بیشتر از جواد بهت زده بودند. بدهی آقا به یک پسر بچه نوجوان؟!
_ من همیشه به خاطر خواندن قرآن به نوجوان ها جایزه می دهم اما به این بار به خاطر نخواندن قرآن در جایی که عده ای قصد سوء استفاده به نفع طاغوت را داشتند ... .
جواد صدای دیگری راهم شنید که آشنا به نظر می رسید. همان پیرمرد بود. با هیجان شروع کرده بود به تعریف کردن ماجرا.
واقعاً خودش بود
قیافه اش خیلی شباهت داشت؛ ولی بعید بود خودش باشد. چند بار سر به عقب برگرداندم و وراندازش کردم. او هم انگار متوجه نگاه های کنجکاوانه من شده بود. خیلی عادی رفتار می کرد و چیزی به روی خودش نمی آورد. این بار زیر چشمی نگاه کردم. یعنی واقعاً خودش بود؟ بعد از سخنرانی های معروفی که در یکی از مساجد مشهد داشت حالا تحت تعقیب بود و کمتر کسی خبر از ایشان داشت. می گفتند اگر ساواک او را ببیندبی معطلی دستگرش می کند. بعید است با این وضعیت خطرناک،ایشان وقت خودش این جا صرف کند. تازه بر فرض هم که مورد تعقیب نباشد به هر حال وقت ایشان ارزشمند است و حتماً یکی از مریدان خود را برای اینجور کارها می فرستد. اما...
نه انگار حدسم درست بود. واقعاً خود آقا اینجا ایستاده بود؛ با لباس هایی که خیلی قیافه اش را تغییر داده بود. من هم باید عادی
رفتار می کردم تا کسی شک نکند. آهسته طوری که انگار یکی از دوستان قدیمی ام را دیدده ام چند قدمی عقب آمدم. سلام و احوال پرسی کردم. آقا نیز به گرمی جوابم را داد. صورتم را جلو تر بردم و به آرامی گفتم: آقا جان! فدایتان شوم، هر لحظه ممکن است شناسایی شوید، چرا بیشتر مراقبت نمی کنید...؟ آقا با لبخند نگاهم می کرد. پس لااقل چند تا نان می خواهید، نوبتم که شد برایتان می گیرم. اصرار هایم بی فایده بود. می گفت دو سه جلوتر از من ایستاده اند. نباید حقشان پایمال شود.
سر سفره زندانی
یواش یواش داشتم بهش شک می کردم. دلایل ونشانه ها را ردیف می کردم کار از شک هم می گذشت. تقرباً دیگر برایم یقین شده بود که خبرهایی است. از سر کار که می آمد ناهار نمی خورد. می گفت سیرم، اداره غذا خوردم. تا آنجا که می دانستم شهربانی به کار کنانش ناهار نمی داد. رفتارهایش هم به کلی عوض شده بود. اصلاً انگار آدم دیگری شده بود. دیگر از اخم و عصبانیت هایش خبری نبود که هیچ با بچه ها بازی و شوخی هم می کرد. بعضی وقت ها هم به نقطه ای خیره می شد و مدت ها حواسش به دور و برش نبود. خلق و خوش نرم شده بود اما باز هم جرأت نمی کردم از او سؤالی بپرسم. یاد پرخاش گری های گذشته اش تنم را به لرزه می انداخت. نمی خواستم اوضاع به حالت سابق برگردد. از طرفی هم نگران بودم که نکند اتفاقی افتاده باشد و من از آن بی خبر باشم. بعضی وقت ها میرفت یک گوشه می ایستاد و نماز می خواند. هر روز کارم شده بود زیر نظر داشتن رفتار او. به تدریج از این روش خسته شدم. دلم شور میزد. دوست نداشتم بعد از بیست سال زندگی مشترک، نگرانی هایی دست به گریبانم شود که زندگی را به کامم تلخ کند. دیگر تا کی باید می نشستم و دست روی دست می گذاشتم تا شاید از رفتار و گفتارش حدس و گمانی بزنم و... نه دیگر باید دست به کار می شدم. وقتش رسیده بود به توهمات و سوء ظن های خود پایان دهم و سر از کارش در بیاورم. صبح، بچه هارا به امان خدا گذاشتم و راه افتادم طرف شهربانی. یک گوشه پشت درختی ایستادم و طوری که کسی متوجه حضورم نشود آن جا را زیر نظر گرفتم. همه چیز حالت طبیعی داشت. فکر و خیال ها دست از سرم بر نمی داشتند. به درستی کار خودم شک داشتم. شاید باید به این تغییرات رفتاری همسرم دلخوش می ماندم و کنجکاوی های زنانه را کنار می گذاشتم. با خودم کلنجار می رفتم. ظهر شده بود ورفت وآمد برخی افراد نظرم را جلب کرد. آنها زن ها و مرد هایی که به قیافه شان نمی خورد با شهربانی ارطباتی داشته باشند. زیر بغلشان بقچه ها و دیگ های غذا بود که به شهربانی می بردند. همسرم را فرموش کردم. ذهنم فقط به دنبال علت این ماجرا بود. نکند داششتند به مأمورها رشوه می دادند؟ نه بعید است؛ غذا هم مگر می شود رشوه؟!
بد گمانی های خودم کم بود این قصه هم به آن اضافه شد. بعداز ظهر که همسرم به خانه آمد سر صحبت را باز کردم. وقتی دیدم حوصله اش رو به راه است گفتم امروز برای کاری بیرون رفته بودم. جلوی شهربانی افرادی را دیدم که دیگ به دست داشتند. آنها چه می خواستند؟ همسرم لبخندی زد:
_چند روزی است که روحانی بزرگواری به نام آقای خامنهای در شهربانی بیرجند بازداشت شده تا مأمورهای ساواک از تهران برای بازجویی وانتقالش برسند. مردم که موضوع را فهمیدند
برایش هر روز غذا میی آورند. غذاها آن قدر زیاد ومتنوع است که آقا همه کارکنان شهربانی را سر سفره اش مهمان می کند. این چند روزه اخلاق ورفتارش حتی روی زندانی ها هم تأثیر گذاشته...
زن، محو گفته های همسرش بود؛ آن قدر که دیگر جایی برای کنکاوی هایش باقی نماند.
راهی برای سوختن
دست خودم نبود. طاقتم طاق شده شده بود. افتاده بودم کف سلول و ناله می کردم، حال خودم نبودم.درد چنان در بدنم بالا و پایین می پرید که ناله هایم را به آسمان می دوخت. اتاقک، تاریک وسرد بود اما می دانستم سرتا پایم را خون فرا گرفته است. آن روز چند ساعت مرا بسته بودند و چند نفری افتاده بودند به جانم. آنقدر زدند تا خودشان خسته شدند. مأموران شکنجه با این که بار اول شان نبود اما حسابی به نفس نفس زدن افتادند. حال من که دیگر مشخص است.
بعداز برگذاری جشن های پر فساد2500 ساله شاهنشاهی، حوزه های علمیه، حرکت های اعتراض آمیزی را انجام داده بودند. در مشهد چند صدنفر را به عنوان عوامل محرک اعتراضات مردمی دستگیر کردند که یکیشان من بودم. آن روز از چه لجشان در آمده بود نمی داندم اما خیلی بیشتر از روز های دیگر شکنجه ام کردند. شاید دیگر امیدی به اعتراف نداشتند، نمی دانم. هر چه بود حالا داشتم از درد می مردم. ضعف شدید باعث شده بود که هرچند دقیقه، احساس کنم که دیگر در این دنیا نیستم و دوباره فریاد های دردآلود خودم را می شنیدم. می دانستم ضبحه هایم تمام زندان را پر کرده است. اما کسی دلش به حالم نمی سوخت. لااقل اگر فقط یک هم سلولی داشتم می توانست بدنم را ازکوفتگی کشنده نجات دهد. دیگر داشتم ناامید می شدم. شاید شب آخر زندگی ام بود. کاش کسی را داشتم تا وصیتم را به گوش خانواده ام برساند. اما نه... عاقبت من همین بود. تنها و زخمی و غریب باید جان می دادم. هرچه بود راهی بود که با تمام وجود و عشق قلبی ام انتخاب کرده بودم. راهی برای سوختن...
نیمه های شب بود که احساس کردم کمی از دردهایم کاسته شده است.شاید روبه بهبود بودم اما نه، این خیال خامی بیش نبود. آرامش قبل از طوفان بود. شنیده بودم همه بیماران روبه موت، لحظاتی قبل از مرگ، احساس آرامش وبهبود پیدا می کنند. شهادتینم را گفتم و به سمتی که فکر می کردم روبه قبله است دراز کشیدم.
شاید موقع اذان بود که از خواب پریدم. واقعاً زنده بودم. درد هایم کمتر شده بود و فقط احساس کوفتگی می کردم. دیگر از داد و فغان خبری نبود. ساعتی گذشت. متوجه شدم کسی دارد از پنجره کوچکی که روی در سلول تعبیه شده بود نگاهم می کند. گمان کردم شاید زندان بان است. اما زندان بانان هر وقت که می آمدند چند کلمی رکیک نثارمان می کردند. سرم را بالا آوردم. خدای من... آقای خامنهای؟!
شنیده بودم که ایشان به دلیل تأثیری که روی زندان بان ها گذاشته می تواند بعضی وقت ها از سلول خود بیرون آمده و به زندانیان دیگر سری بزند. در آن حال و روز، چیزی از این خوشحال کننده تر نمی توانست برایم اتفاق بیفتد. ایشان هم مرا شناخت. گفت پس تو بودی که اینقدر ناله می کردی؟! من به خاطر لباس ها و بدن خونیم خیلی نگران نمازم بودم. وقتی پرسیدم، آقا گفت این شاید درست ترین نماز عمرت بود که خوانده ای. نگاهی سرشار از محبت، هدیه آقا بود که باز لبخندی زد و گفت دیشب ناله هایت خیای مرا متأثر کرده بود. به جدهام حضرت زهرا سلام الله علیها متوسل شدم تا صاحب ناله هر که هست آرامش پیدا کند...
چه قدر آن لحظات برایم شیرین و دلنشین بود. دیگر دردهایم را فراموش کرده بودم.
نماز تا... نماز
بزغاله...! این جا چه می کنی؟!
زبان بسته، تمام معنویات ما را بر باد داد. بدی نماز جماعت در فضای باز همین است دیگر! آخر این از کجا سبز شد نمی دانم. من که دیدمش خنده ام گرفت. درست آمد جلوی چشمانم رژه رفت. بالا و پایین پریدنش را که شروع کرد بقیه هم تعادلشان را از دست دادند و شروع کردند به خندیدن. بزغاله هم انگار از خندیدن ما خوشش آمده بود؛ حرکاتش را بیشتر کرد و هی ادا و اطفار در می آورد. جمعیتی که از نقاط مختلف کشوربرای دیدار به تبعید گاه ما آمده بودند حالا غرق خنده بودند. نماز همه باطل شده بود. دست خودمان که نبود. بزغاله شیطان با شیرین کاری هایش حوتس همه را پرت کرده بود. یکی بلدن شد که بگیردش اما حیوان زود فهمید و فاصله گرفت. سر جایمان نشستیم. منتظر بودیم تا آقا نمازش را تمام کند و دوباره از اول به ایشان اقتدا کنیم. در این فاصله هرکس داشت از حالت های اولیه خود موقع دیدن بزغاله و تلاشی که برای کنترل خود کرده بود تعریف می کرد. من که چند ماهی خدمت آقا در تبعید بودم بیشتر فکرم به ایشان بود که چطور با دیدن آن حیوان و بازی گوشی هایش توانسته بود بر خودش مسلط باشد و نمازش را باطل نکند. سلام نماز را که گفت، پرسیدم: آقا جان چطوری توانستید جلوی خندهتان را بگیرید؟ خوب به خودتان مسلط هستیدها! آقا با تعجب علت سؤالم را پرسید. ماجرای بزغاله را که گقتم معلوم شد آقا اصلاً چیزی ندیده... هر نمازی که نماز نیست... .
اندیشه راهگشا
تازه از راه رسیده بودیم. خستگی مسیر طولانی رفسنجان تا ایرانشهر در تنمان جا خوش کرده بود. اما وقتی اوضاغ نابسامان ایرانشهر را دیدیم فکر استراحت از سرمان پرید.
منظره خانه های ویران شده و مردم بی پناه، دلهارا به درد می آورد. باید زود دست به کار می شدیم. چیزی که آن جا نظرها را به خود جلب می کرد، وجود هماهنگی در امداگران مردمی بود.
با این که از مسئولین دولتی خبری نبود اما نظمی خاص در کمک رسانی به چشم می خورد. پرسوجو کردمیم تا ببینیم مسئولیت امر بر عهده چه کسی است. سیدی رشید را نشانمان دادند که کیسه به دوش گرفته بود و با پاچه های تا زانو بالا زده در آب گل آلود راه می رفت و بین مردم غذا پخش می کرد. چهره ای شاداب اما خسته از تکاپوی چند روزه داشت. پرسیدیم بیشترین نیاز مردم چیست تا از شهر خود تهیه کنیم. ایشان گفت همه چیز مورد نیاز است اما ضروری ترین نیاز، پول نقد است که بتوان سروسامانی به وضع معیشت سیل زدگان داد.
به رفسنجان برگشتیم وبعد از جمع آوری کمک های نقدی مردم شهر خود دوباره به ایرانشهر رفتیم. سید از دیدن ما خوشحال شد. همه را در مسجد جمع کرد. با این خود فردی مورد قبول همه بود و وجهه ای کاملاً مردمی و قابل اعتماد داشت اما برای مصرف پول های جمع آوری شده از همه خواست تا نظر خودشان را بگویند.
هر کس چیزی می گفت. وضعیت آوارگان آن قدرنامساعد بود که هر کمکی، ضروری به نظر می رسید؛ اما باید از میان همه پیشنهادها با توجه به محدودیتهای مالی، گزینه ای انتخاب می شد که تأثیر بیشتری در زندگی اهالی آن منطقه داشته باشد.
سید،سخنان همه را با دقت گوش داد. ا از ایشان خواستیم تا نظر خود را نیز بیان کند. او با این که از اهالی آن جا نبود اما پیشنهادی داد که مورد پسند همه قرار گرفت.
_برای هر خانوار یک گوسفند پاکستانی بخریم که شیر فراوان دارد و زاد و ولدش هم زیاد است. مردم می توانند از آن به عنوان یک سرمایه، استفاده خوبی ببرند. فکر بکری بود. ریشه ای ترین کاری که می شد با آن مبلغ کم انجام داد همین بود. این طوری وابستگی مردم سیل زده به کمک های دیگران خیلی کمتر می شد و به مرور می توانستند روی پای خودشان بایستند.
این سید روحانی تبعیدی، عمل و اندیشهاش هر دو راهگشا بود.
رییسها و دفترها!
حالا خوب است فقط دو سال از پیروزی انقلاب می گذرد آن وقت اینقدر قیافه می گیرد. انگار از دماغ فیل افتاده! انقلاب کردیم که بگوییم مقام های مادی و دنیایی ارزشی ندارد و فقط بهانه ای است برای خدمت بیشتر و... اما همین اول کار، خوب ماهیت خودشان را نشان دادند. معلوم شد این شعار ها یعنی فقط کشک! آقایان دنبال پست و مقام خودشان بودند. برای همین هم به جان شاه افتادند. والا کی دلش برای مردم سوخته؟! کی دنبال خدمت است! نمونه اش همین آقا. انگار نه انگار به خاطر جنگ آمده جبهه. اصلاً وظیفه اش هست که بیاید خظ مقدم. رفته یک گوشه جای بی خطر، دفتر و دستک راه انداخته که مثلاً دارد جنگ را فرماندهی می کند. ای کلاه بردار...! من ساده را بگو که می خواستم مسائل مهم مربوط به جنگ را با او در میان بگذارم. حالا که مرا در تشکیلاتش سرکار! گذاشتند می روم پیش نماینده امام. وای به حالش اگر او هم قیافه بگیرد و رییس های دفترش مرا دست به سر کنند. آن موقع دیگر پته همهشان را می ریزمیم روی آب. طاغوت که شاخ ودم ندارد.
همین ادا اطفارهاست دیگر. خدا به این یکی رحم کند. والا همه عصبانیتم را س او خالی می کنم. کار شخصی که ندارم. به خاطر همین آب و خاک دارم جوش می زنم. آن وقت آقایان سردمدار نظام در منطقه جنگی هم دست از امروز فردا کردنشان بر نمی دارند... می دانم چه بلایی سرشان در بیاورم... وارد سالن می شوم. یکی روی تخت سربازی نشسته و در خطوط سیاه کاغذ هایش فرو رفته است. باید با تحکم صحبت کنم. جوری که بترسد و دفتر نماینده امام را نشانم بدهد. آن وقت دیگر نیازی به هماهنگی و وقت قبلی و... نیست. سرم را می گذارم پایین و می روم داخل.
می ایستم. گلویی صاف می کنم. زور می زنم صدایم کلفت شود و هوار می کشم... جناب! با شما هستم . مرا به دفتر نماینده امام راهنمایی کنید همین الان... . سرش را بالا می آورد. انگار هنوز غرق آن نوشته هاست. عینکش را جابهجا کرده و سر تا پایم را ورانداز می کند. بر افروختگی مرا که می بیند تبسمی می کند.
_سلام علیکم برادر بفرمایید. خودم هستم امرتان...؟
خشکم زده بود. او خیلی با بنی صدر فرق داشت... نماینده امام بود.
عملیات در قلب دشمن
با وضعیتی که پیش آمده بود نتیجه کار برای مان از قبل مشخص بود. مسئولین هیچ توجهی به ما نداشتند. اصلاً انگار روی مردم حسابی باز نکرده بودند. اسلحه که جای خودش دارد، مواد غذایی هم جیره بندی شده بود. خرمشهر در محاصره کامل قرار داشت. جز باریکه راه آبی آن هم در تی رس مستقیم نیروهای دشمن، راه ارطباتی دیگری با عقبه وجود نداشت. وضعیت مجروحین هم که جای خود دارد. با همه این احوال، مقاومت کوچه به کوچه مدافعین شهر، ارتش آماده عراق را که قصد تصرف یک هفته ای ایران را داشت چهل روز معطل کرده بود. همان جا بود که بعثی عا حساب کار دستشان آمد. گویا آن ها هم مثل رییس جمهور ما مردم را در پیش بینی ها و محاسبات خود راه نداده بودند.
در بین مدافعین شهر از هر قشری به چشم می خورند. بیشتر آنها غیر نظامی و آموزش ندیده بودند؛ اما تاکتیک های خود جوش ومن درآوری شان! دماغ عراقی ها را به خاک مالیده بود. یاد جهان آرا، بهروز مرادی، موسوی و... به خیر. عملیات چریکی برای بر هم زدن آرایش تانک های مهاجم، بیترین تأثیر را در مختل کردن تک های دشمن داشت. آن روز ها برخی ها که کمتر در جریان امور بودند فقط زمزمه اش را شنیده بودند که سیدی، قد بلند و پر شهامت به جمع بچه های خرمشهر پیوسته و بسیاری از این گونه عملیات ها را فرماندهی می کند. ما ولی بهتر می دانستیم که او کسی نبود جز نماینده حضرت امام. آقا سید علی به جنگ های چریکی هم بسنده نمی کرد. بی اعتنا به حساسیت جایگاه خود در قالب گروه های سه تا پنج نفره به قلب نیرو های دشمن نفوذ می کرد و همیشه اخبار و آمارهایی تازه و شنیدنی از شناسایی موقعیت نظامی ارتش دشمن در اختیار داشت. گذارش های او به حضرت امام درباره جنگ به طور معمول مستند به دیدههای شخصی خود بود. حضور پر برکت آقا، درد ناجوانمردی یاران بنی صدر را تسکین می داد.
راه های سد ناشدنی
جنگ دتشت به نتایج خوبی می رسید. هر وقت در جبهه موفقیتی به دست می آمد دشمن انتقامش را در شهر ها می گرفت. تهدید های منافقین شدت گرفته بود. باید از مکان هایی که احتمال بمب گذاری یا ترور وجود داشت به شدت محافظت می شد. آن روز نماز جمعه با تمام تهدید هایی که از سوی دشمنان داخلی و خارجی وجود داشت با شکوه گسترده ای برگذار شد. مردم گویا از هیچ خطری هراس نداشتند. زن و کودک پیر و جوان، صحنه هایی از آمادگی عاشقانه برای شهادت را نقش زده بودند. دوربین های خبری دنیا انگار برای همین آمده بودند. شکار صحنه هایی که می توانست شهرت بین المللی رسانه های شان را چند برابر کند.
کافی بود به هر دلیلی مراسم نماز جمعه ناتمام بماند، آن موقع همه دشمنان جشن می گرفتند.. خطبه ها به نیمه رسیده بود که ناگهان صدای مهیبی توجه همه را جلب کرد. بمب پر قدرتی در میان جمعیت بی دفاع منفجر شده بود. صدا عده ای را گیج کرده بود. تکه های جدا شده بدن های شهدا و مجروحین به اطراف پرت شده بود. خاک پاک آنان همه جارا آغشته بود. صحنه های تکان دهندهای مقابل چشم مردم ایجاد شده بود. موج انفجار، تریبون نماز جمعه را نیز بی نصیب نگذاشته بود.
همهمهای از سوز و آه و وحشت به گوش می رسید. یکی از درد ناله می کرد و یکی با صدای بلند شعار می داد. عدهای مجروحین و شهدا را از زمین بلند کرده بودند. بوی مشمئز کننده گوشت و پوست سوخته، فضا را پر کرده بود. خبرنگاران خارجی انگار به سوژه مورد نظرشان رسیده بودند. لابد تیتر خبرهای شان می شد: تعطیلی نماز جمعه تهران. احتمال انفجار های دیگری وجود داشت. جان امام جمعه و همه مردم در خطر بود. تشویق، اضطراب و خشم، جمعیت را به تلاطم انداخته بود. اما همه این ها فقط برای چند لحظه بود. آقا خطبههایش را از سرگرفت. این یعنی هراس و خشم و اضطراب، راهمان را سد نخوهد مرد. وقتی همه دیدند امام جمعهشان که هر نوع خطری بیش تر از همه او را تهدید می کرد بی پروا در سنگر خود استقامت می کند، آنها هم آرام سر جای خود نشستند. اصلاً انگار اتفاقی نیفتاده بود. مقاومت، خون و شهادت دارد. این راه سد شدنی نیست... .
قیافه خبرنگاران خارجی دیدنی بود. آنها ترسیده بودند و متعجب که این خطبه ها نمازها چقدر عزیزند و این راه چه س ناشدنی... .
نقش بر آب
از رفتار ها و نگاه های مشکوکشان باید حدس می زدم که برنامه ای دارند. بعضی های شان مارا که می دیدند مرموزانه به هم چشمک می زدند. مطمئن بودم نقشه ای دارند؛ اما در ذهنشان چه می گذشت نمی دانستم. تا این که رسیدیم به راهرویی که به اتاق جلسه ختم می شد. آن جا بود که دیگر دستشان رو شد. نامردها! حیله شیطنت آمیزی را طرح کرده بودند. در خیلی از عرصه ها از ما کم آورده بودند و حالا می خواستند با این رفتار، خودشان را برتر و زیرک تر نشان بدهند. از دیدن در راهرو خشکم زده بود. آن را کوتاه ساخته بودند طوری که هر کس قصد ورود به راهرو را دارد مجبور شود سرش را خم کند. سرخم کردن آن هم در مقابل...؟ احترام اجباری. آن هم به یک شئ بی ارزش؟! خودشان می دانستند ما به صاحب آن هم حاضر نبودیم تعظیم کنیم. دوربین های شان هم کاشته بودند آن طرف در که این صحنه را به تمام دنیا نشان دهند.
لحظات داشت به سرعت می گذشت. فرصتی برای اعتراض نبود. در را که نمی شد از جا کند. راه دیگری را هم برای ورود همراهان سراغ نداشتیم. دلم آشوب شده بود. قلبم داشت از جا کنده می شد.هر چه توان داشتم به ذهنم فشار آوردم. اما فایده ای نداشت. تا آن موقع تجربه چنین برخوردهایی را نداشتم. این هم برای خودش جنگی بود؛ یک جنگ سیاسی. شکست در آن به معنای آبروریزی برای چند میلیون ایرانی بود. یکی به عربی داد زد: رییس جمهوری اسلامی وارد می شوند. سرم گیج رفت. ای کاش به این سفر نمی آمدم و چنین صحنه ای را هرگز نمی دیدم. آنها می خواستند در تمام دنیا ما را حقیر کنند و این طوری به صدام روحیه بدهند. شیطنت ناجوانمردانهای بود. آقا به همراه محافظین و هیئت همراه، قدم به قدم به در راهرو نزدیک تر می شد. چشمان میزبانان برقی زد. لبخند مرموزانه بر چهرهشان نقش بست. آقا نگاهی به در انداخت با این که نمی دانست آن طرف چه خبر است اما فهمید که توطئه ای سیاسی انتظارش را می کشد. آن جا پای آبروی یک ملت در میان بود. با خودم گفتم الان است که عصبانی شود و داد و بیداد کند شاید هم راهی را که آمده برگردد؛ اما این طوری خیلی بد می شد. غربی ها حتماً از این اتفاق خوشحال می شدند. آقا بی اعتنا به اطراف با آرامش به در راهرو رسید. یعنی می خواست رد شود؟ خواستم داد بزنم آقا جان نرو صبر کن... آقا!
اما... ایشان درست در آستانه در ایستاد. لحظه ای مکث کرد. من با نگرانی به همراهان نگاه کردم. آنها نیز دچار اضطراب بودند. دوربین ها به اتفاق روی در زوم کرده بودند. آقا برگشت. انگار می خواست چیزی بگوید. قدری خم شد شاید چیزی از دستش افتاده بود اما نه همان طور عقبی پایش را بلند کرد و وارد راهرو شد. خدای من! چه صحنه ای. لبخند رضایت و پیروزی بر صورت اعضای هیئت ایرانی می درخشید. میزبان های ما این جایش را دیگر نخوانده بودند. چهرهشان برافروخته بود وعصبانیت از رفتارشان زبانه می کشید. سریع دوربین هارا خاموش کردند. یکی دوید و عکس رهبرشان را از روی دیوار مقابل پایین آورد. شکست تلخی بود. دلم می خواست به یاد سال های کودکی زبان در بیاورم و انگشت اشارهام را روی بینی بمالم. آخ چه کیفی داشت!
یار در خانه و...
همه چیز را که نمی شود با تعصب سیاسی نگاه کرد. هر کاری معیار خاص خودش را دارد. علاقه زیادی، کار دستت داده؛ چشمانت را کور کرده. آخر برادر من کمی منطقی باش. هر رشته ای تخصص خودش را لازم دارد. تبحر می خواهد عزیز من! همین طوری که نمی شود. خودت تعجب نمی کنی اگر یکی بگوید کره در فوتبال از برزیل بالا تر است و برزیل در ورزش های رزمی از آن جلو تر؟ بی دلیل که نمی شود حرف زد.
حالا درست است از من بیشتر سر رشته داری اما خوب قبول کن، داری اغراق می کنی. می گویی نه؟ اصلاً بیا برویم سؤال کنیم. این جا که عربستان است؛ وادی اعراب. همه دارند با لهجه مادریشان صحبت می کنند،خالص خالص. برویم پیش مسجد النبی(ص). او آدم مهمی است. لابد همه قبولش دارند که آن جارا به او سپردهاند. از علمای بزرگ اهل سنت است. نماز خواندنش را دیدی؟ چه قرائتی! چه لهجه ای! حظّ می برد انسان.
دو زانو نشستم کنارش. مستحبات را که تمام کرد برگشت و نگاهی به من انداخت. فوری سلام کردم. جوابم را داد. با عربی دست و پا شکسته سؤالم را به او فهماندم. فکر کردم الان یکی از هموطنان خود یا یکی از بزرگان مصر را معرفی خواهد کرد تا نوارش را تهیه کنم؛ اما لبخندی زد و جوابی داد که تا عمق جانم نفوذ کرد:
«ترتیل امام جمعه تهران(سیدعلیخامنهای) به مراتب از ترتیل ما بهتر است.»
از یک تا چهار
نفر اول... معمولی بود.
نفر دوم هم... معمولی...
سومی هم... چهارمی هم... پنجمی.
اصلاً اغلب مردم همینطوری اند. فرقی هم نمی کند که از چه قشری باشند. عده کمی هستند که با بقیه متفاوتند یا دوست دارند که خودشان را متفاوت نشان بدهند. لب حوض نشستهام. دست زیر چانه گذارده و به اطراف نگاه می کنم. آن چهار نفر هم این گونه بودند شاید هم پایین تر. وقتی بستههاشان را باز کردند نتوانستند خوشحالیشان را پنهان نگهدارند. با نجابتی خاص، تشکر می کردند. وقتی هم فهمیدند از طرف چه کسی است اشک شوق در چشمانشان حلقه زد. نسیم ملایم، آب حوض را به رقص وا می دارد. ماهی های قرمز کوچک دم تان می دهند. همهشان شبیه هم هستند؛ چه کوچک، چه بزرگ. شاید هم یکی نسبت به بقیه، برتری هایی داشته باشد؛اما ظاهرشان چیز خاصی را نشان نمی دهد. یاد مغزه دار می افتم. همان اول که دید، پسندید و زود از دستم بیرون کشید. آدم منصفی بود. جای آن، چهار تای دیگر داد دستم. طلبه ها کتاب به دست از مقابلم رد می شوند، می روند و می آیند، گاهی بحث می کنند، گاهی می خندند، گاهی آرام درد دل می کنندو... به عباهای شان خیره می شوم و باز همان حرف در خاطرم زنده می شود:
دستشان درد نکند عبای خوبی است؛ اما من که عبای چند ده هزار تومانی استفاده نمی کنم. ببر عوض کن هر چند تا شد بده بده به طلبه های نیازمند.
_ می شود کار را ساده تر انجام داد. همین عبا را به یک نفر دیگر هدیه می دهیم، حتماً خوشحال می شود. دردسری هم ندارد.
تبسمی کرد: نه! تجملات را نباید در جامعه رواج داد... .
زیره به کرمان
کسی به من چیزی نگفتته بود؛ خودم احساس تکلیف کردم. آدم باید خودش انگیزه داشته باشد تا دنبال کاری راه بیفتد! وقتی برنامه ملاقات روز دوشنبه را دیدم فهمیدم که این دیدار معمولی نیست. حتماً عدهای در آن جلسه همه چیز را زیر ذرهبین می گیرند. آن جا دیگر نمی شود حرف های معمولی زد. لااقل باید به آنها فهماند که در حد عمومی با تخصصشان آشنایی وجود دارد. هر چه کتاب دم دست بود جمع کردم. به اینترنت هم سری زدم. باید حرف های نو را پیدا می کردم. کار سختی بود؛ اما دشوار تر از آن، حفظ کردن همه این مطالب با اصطلاحات عجیب و غریب شان بود. هر چه بیشتر جمع می کردم از به نتیجه رسیدن کارم دلسردتر می شدم.
مگر با آن همه ازدحام کار و برنامه، می توان این مطالب را از حفظ برای آنان گفت؟ بی فایده بود. اگر تسلط قبلی وجود نداشته باشد نمی توان اظهار نظر کرد و... نه باید فکر دیگری می کردم. اصلاً چه اشکالی دارد؛ می شود به کلیات بسنده کرد. مل خیلی از سخنرانی های دیگر می شود فقط شعار فلسفی داد؛فلسفه باید در بطن جامعه امروز فراگیر شود. در هر رشته ای باید نگاه فلسفی داشت تا چیستی و ماهیت هر عنصری را موشکافانه شناخت و گامی بلند در گسترده پر پیچ و خم دنیای علم و دانش برداشت... .
به به! خیلی هم بد نیست. با همین بافتنی ها! نیم ساعتی را می توان پر کرد. کسی هم معمولاً اعتراض نمی کند... این چیز ها را لابد خود ایشان وارد هستند. لازم نیست من چیزی بگویم.
جلسه که تمام شد من چیزی سر در نیاورده بودم؛ اما همهشان بهت زده بودند. از لا به لای حرف هایشان شنیدم که بعد از سال ها مطالعه تخصصی و عضویت در مجامع معتبر فلسفی چقدر حرف های تازه و ایدههای نو، تحلیل های عمیق و نکته های ظریف شنیده بودند و اسم کتاب هایی که خیلی هایشان هنوز تورقی هم نکرده بودند.
سخنی ماندگار از بهترین یادگار
آن روز ها کم و بیش حرف هایی شنیده می شد؛ اگر چهدر بین مردم کمتر این چیز ها به چشم می خورد. بعضی ها را می دیدم که تا صحبتی گل می کرد بحث را عوض می کردند و حرف های خودشان را می زدند. می دانستم بخشی از این ادعا ها شایعاتی بیش نیست و بالاخره بعضی ها منافعشان به خطر افتاده یا حسودیشان شده است. اما نمی توانستم همه شنیده هارا تکذیب کنم.
اطلاعات من اندک بود. به کمتر کسی هم اعتقاد داشتم تا دیده هایش را باور کنم. طبیعی است که وقتی کسی به سمتی بالاتر می رسد، دست و بالش هم بازتر می شود و تغییری در زندگی اش ایجاد می کند. ولی به هر حال از یک روحانی و مرجع تقلید که رهبری میلیون ها انسان مسلمان در سراسر جهان اعم از فقیر و غنی را عهده دار است توقع دیگری می رود.
این بحث ها ذهنم را به خود مشغول می کرد. باید جواب سؤال هایم را هر جوری که بود دریافت می کردم. شاید خواست خدا بود که در دیداری به محضر حاج سید احمد آقا مشرف شدیم. ایشان یادگار عزیز پیرمردان بود و کسی که من از اعماق قلبم اورا دوست داشتم و به راستگویی و دلسوزی او ایمان داشتم. دوست داشتم موقعیتی پیشمی می آمد تا از ایشان صحت و سقم این ادعا ها را جویا می شدم. آن روز خواست خدا بود شاید، خود ایشان از آخرین دیدارشان با آقا برایمان گفت و حرف هایی زد که عیار ارزش شنیده هایم را روشن کرد:
وظیفه خود می دانم این مهم را به مردم مسلمان و انقلابی ایران بگویم که من از وضع منزل حضرت آیت الله خامنهای مطلع هستم. در خانه مقام معظم رهبری هرگز بیش از یک نوع غذا بر سفره نیست. خانواده ایشان روی موکت زندگی می کنند. روزی به منزل ایشان رفتم. یک فرش مندرس و پوسیده زیر پاهایم پهن بود که من از زبری و خشنی آن فرش که ظاهراً مهریه همسر ایشان بود اذیت می شدم. از آن جا برخاستم و به موکت پناه بردم.
شب آفتابی
غریبی بد دردی است. آدم احساس دلشکستگی می کند. به خصوص اگر این غربت در یک کشور دیگر باشد که آن موقع واقعاً خیلی به انسان فشار می آید. هم وطن و هم زبان نبودن، خودش دردی مضاعف است. من چند هفته ای می شد که به این کشور آمده بودم. کشوری که هیچ نقطه مشترک جز از نظر دین و مذهب با مردم آن نداشتم؛ اما احساس می کردم من با دیگر افرادی که دور از وطن خود گرفتار غربت می شوند تفاوتی دارم.
من خود خواسته و با اراده کامل پا در راهی گذارده بودم که باید برای شدید ترین و سخت ترین فشارها و مشکلات آمادگی پیدا می کردم. مراحل قانونی برای صدور مجوز اقامت و تحصیل علوم اسلامی کمی به درازا کشیده بودم. من در این مدت در حجره طلاب هم وطنم مهمان بودم اما دیگر خودم احساس می کردم که طولانی شدن حضورم باعث مزاحمت برای آنهاست. تصمیم خودم را گرفتم و برای اقامت به مسجد مقدس جمکران رفتم. یک شب بد جوری دلم گرفته بود. شرایط بی پولی و بی مکانی و نامشخص بودن سرنوشت، فشار روحی زیادی را بر من تحمیل کرده بود. دلم شکست و به آقا امام زمان(عج) متوسل شدم. گفتم آقا جان من برای سربازی شما این راه طولانی را طی کردهام. من این جا کسی را جز شما ندارم. سرپرست ما شما هستید. کمکم کنید آقا... .
همان شب در خواب کسی به من گفت فردا شب رهبر انقلاب به این مسجد می آید؛ مشکلاتت را در کاغذی بنویس و به ایشان بده. صبح فردا اولین کارم نوشتن نامه بود. تا شب منتظر ماندم. هیجان خاصی داشتم. دیدن رهبر بزرگ ایران از نزدیک؟! خروج از بلا تکلیفی و پیوستن به جمع طلاب علوم دینی... .
وسوسه هایی هم در دلم جرقه می زد. آیا واقعاً آن خواب صحت داشت؟ چطور ممکن است فرد اول یک مملکت با آن همه وجاهت و شهرت سیاسی در جهان بخواهد به مکانی بیاید اما خبری از چراغانی، تبلیغات و بگیروبند و... نباشد. هیچ خبری از رفت و آمد های خبرنگاران و نیرو های مسلح نبود. یعنی خواب مفهوم دیگری داشت و من متوجه نشدم؟! شب به نیمه رسیده بود. مردم به خانه های شان می رفتند و مسجد به تدریج خلوت می شد. نسیم خنک، صورتم را نوازش می داد. به آینده مبهم خود می اندیشیدم و قدم می زدم. باید وقعیت را می پذیرفتم و دلم را به خوب و رویا خوش نمی کردم. در اوهام خود غوطه ور بودم که دو اتومبیل وارد حیاط شدند. خدای من! آن روحانی سیدی که در بین چهار پنج نفر کت و شلواری، پیاده به شبستان مسجد می رود رهبر بزرگ کشور ایران است که تصویر او را بارها از قاب تلویزیون کشورم دیده بودم. آن لحظه به هیچ چیزفکر نمی کردم. بی پروا خودم را به ایشان رساندم، خم شدم و دست آقا را بوسیدم. زبانم در دهانم قفل شده بود. اشک ریختم و نامه را دو دستی تقدیم ایشان کردم. خشکم زده بود. ایستادم و رفتن ایشان را به مسجد را نظاره نمودم. دورو برم که خلوت شد به خودم آمدم. آبی به دست و صورتم زدم. شاید از فرط خستگی و تحمل این همه فشار دچار توهمات عجیب و غریب شده بودم. چه رویای شیرینی! اما نه...
دو سه روز بعد دوباره به مرکز جهانی علوم اسلامی مراجعه کردم. هیچ مشکلی سر راهم نبود. گفتند با عنایت مقام معظم رهبری پذیرش شده ای و می توانی از فردا درس هایت را شروع کنی.
محرمانه
برنامه ریزی مان نقصی نداشت. خیلی حساب شده عمل کرده بودیم. همیشه هم موفق می شدیم! اما این بار محاسباتمان درست از آب در نیامد. با تمام وجود احساس کردم که حساب و کتاب های بشری نمی تواند همیشه صد در صد و بی عیب و نقص باشد. گاهی حکمت، چیزی دیگری است.
چند بار از همین روش استفاده کرده بودیم. پیشنهاد خود ایشان بود. برای این که حرف های مردم را مستقیم و بی واسطه بشنود در لباس مبدل و ظاهری متفاوت با گروه فیلمبرداری همراه می شد. هیچ کس شک نمی کرد. اصلاً کسی فکرش را هم نمی کرد که بالا ترین شخص مملکت کنارش بشیند و درد دل هایش را باحوصله گوش دهد. آقا معتقد بود شاید در دیدار های رسمی عده ای به دلیل جایگاه ایشان در بیان دردهایشان دچار حیا و رودربایستی شوند؛ اما حضور مخفیانه، این حسن را داشت که همه بی پرده نطرات و خواسته های خود را بیان می کردند.
به بعضی از خانواده های بندرعباس سر می زدیم و مصاحبه می کردیم. آنها هم حرف دلشان را به راحتی بیان می کردند بدون آن که بدانند یکی از افراد حاضر در آن جمع، رهبر و مرجع تقلیدشان است. شگرد خوبی بود. اصول حفاظتی را با کمال دقت رعایت می کردیم تا کسی بویی نبرد. اما آن روز همه چیز بر خلاف محاسبات ما شکل گرفته بود. خانواده شهیدی با نی های خشک، خانه ای کپری به عنوان سر پناه برای خود ساخته بود. مادر شهید پیرزنی تکیده و رنجور بود. وقتی وارد شدیم از برخی رفتار ها حدس زدیم که گویا چیز هایی می دانند. مادر شهید که شروع به صحبت کرد پیشانیمان خیس عرق شد. خشکمان زده بود. خیلی برای ما گران تمام شد. آبروی حفاظتی مان در خطر بود! باید راه خروجی خبر را شناسایی می کردیم تا دیگر از این اتفاق ها نیفتد.
اما پیرزن خودش اعتراف کرد. کار پسرش بود. در تاریکی شب بی آن که کسی بویی ببرد خبر را به او رسانده بود. آن چه بیشتر آتشمان زد پیغام او بود که گفت: به آقا بگویید این قدر از خدا طلب شهادت نکند. خیلی کار ها است که او باید انجام بدهد...
حالمان گرفته شد. برای روح آن شهید بزرگوار فاتحه ای خواندیم و رفتیم.
قندی که آب نشد
جلسه که شروع شد همه هوش و حواسم به این بود که چه جوری سر صحبت را دست بگیرم و حرفم را بزنم. به هر حال در این چند سال، تجربیاتی کسب کرده بودم که باید در اختیار همگان قرار می دادم. چه کسی بهتر از مام معظم رهبری. پیشنهاد من می توانست باعث شود ایشان با اطلاع از مسائل جاری در نقاط مختلف کشور، تسلط بیشتری بر امور داشته و در تصمیمات، ضریب موفقیت بالا تری داشته باشند. با راهاندازی صندوق های پیشنهادات و انتقادات، اخبار همه مناطق را می شد جمع آوری رد. فکر بکری بود و حتماً تحسین همه را بر می انگیخت. احساس می کردم وظیفه دارم این طرح را در اختیار ایشان بگذارم. آن روز بهترین موقعیت فراهم شده بود.
جلسه ای در محضر ایشان شکل گرفته بود که از من هم دعوت کرده بودند تا در آن شرکت کرده و درباره مسائل مربوط به منطقه خود توضیحاتی را ارائه دهم. جلسه شروع شده بود. بعد از فرمایشات آقا نوبت حضار بود تا به نوبت، حرف هایشان را بزنند. دوست داشتم هرچه زود تر نوبت به من برسد. عکس العمل ایشان در قبال حرف های من می توانست دیدنی باشد. یقین داشتم که به وجد می آیند.
نوبت من که شد گلویم را صاف کردم و بعد از کمی مقدمه چیینی رفتم سر اصل مطلب. پیشنهادم را که بیان می کردم ایشان با دقت و حوصله، گوش می دادند. حرف هایم که تمام شد لحظاتی تأمل فرمودند. از کار خودم خوشم آمده بود. قند بود که توی دلم آب می شد! آقا لبب به سخن گشودند و از منطقه ای که در آن بودم و مشکلات و مسائل جاری در آن شروع به صحبت کردند. اطلاعات ایشا بسیار دقیق بود. انگار خودشان از نزدیک همه چیز را از نزدیک مشاهده کرده بودند. اشراف ایشان به مسائل یک نقطه دور افتاده کشور، حیرت مرا برانگیخته بود. هاج و واج مانده بودم که چه بگویم. احساس کردم آب دهانم خشک شده است. یعنی واقعاً ایشان این قدر به فکر مردم هستند که اوضاع و احوال جامعه، ریز ترین اخبار را جمع آوری می کنند؟
اصلاً نکند طرح ابتکاری من لو رفته باشد؟ ستون پنجم... هان؟!
اما نه این ها فقط اوهام زودگذری بود که حتی در ذهن خود من نتوانست جایی پیدا کند. نگاه مبهوت من ایشان را بر آن داشت تا درباره روش خود بیشتر توضیح دهند:
من بیست سال تجربه مدیریتی در کشور دارم. می دانم چه روش هایی کمتر یا بیشتر جاب می دهد. از هجده کانال، اطلاعات به من می رسد حتی مسئولین دفتر من هم از این مسائل بی خبر هستند. دریافت خبر از منابع مختلف، احتمال اشتباه را کمتر می کند و توان سنجش صحت و سقم اخبار را افزایش می دهد... .
بدوک
دور تا دور نشسته بودیم و تلوزیون را تماشا می کردیم. برای صدمین بارم بود شاید. بیشتر از آن که به فیلم اشتیاق نشان بدهم در افکار خودم بودم. یک ساعت دیگر، کمتر یا بیشتر، فیلم به اتمام می رسید. آن موقع نوبت عکس العمل ها و اظهار نظر ها بود. نقد های زیادی را شنیدم و تحمل کرده بودم اما آن روز اگر فیلم مورد انتقاد واقع می شد تلخ ترین روز عمرم شاید رقم می خورد. آن روز ها همه محافل فرهنگی، اجتماعیو سیاسی به نوعی از بدوک سخن می گفتند؛ فیلمی تلخ و انتقادی درباره محرومیت مردم یکی ز نقاط دور افتاده کشور. خیلی بهشان بر خورده بود. می گفتند این همه سد وسیلو ساخته ایم پرا از اینها نگفتهاید؟! نوشتند این فیلم دروغ و سیاه نمایی است و... .
آن روز ناباورانه در کنار بزرگترین شخصیت سیاسی کشور نشسته بودم و نظاره گر مرور صحنه به صحنه بدوک. ساعتم را نگاه کردم چیزی به پایان فیلم نمانده بود. ایشان اگر فیلم را نمی پسندید انگار تمام دیوارها بر سرم ویران می شد. عصبانیت شخصیت های برجسته امور اجرایی این کشور مرا درباره دیدگاه مثبت ایشان دچار تردید کرده بود/ حاضران گاه به ایشان و
نگاهی به من چشم می دوختند. نفس در سینه ام حبس شده بود. آهسته سرم را بالا آوردم و نیم نگاهی به ایشان انداختم. چهره شان سرخ و برافروخته بود و در فکر فرو رفته بودند. باید هر اتفاقی را می پذیرفتم. از حجم نگاه ها و سکوت، احساس سنگینی می کردم. دیگر باید لب باز می کردم و توضیح می دادم: آقا! نگاه من به هیچ وجه مغرضانه نبوده و قصد اصلاح داشته ام. من عنصر دشمن نیستم. دلم می خواهد به کشورم خدمت کنم. حالا کاری است که شده ولی باور کنید منظور بدی نداشتم.
با خودم کلنجار می رفتم. یش از هر اظهار نظری باید همه چیز روشن می شد؛ اما مجال حرف زدن نیافتم.
_ اگر فیلم بر مبنای درام است که حرفی نیست؛ اما اگر مبتنی بر واقعیات است من حرف دارم.
خبر از نفی و توبیخ نبود. دیده های خود را به ایشان گذارش کردیم. چندی نگذشت که هئیتی از طرف ایشان روانه آن منطقه شد و پس از تحقیق، همه مسئولین آن جا بر کنار شدند.
کار غلط، غلط است!
من هم مثل همه مردم و مسؤولین منطقه از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. رهبر عزیز انقلاب در سفر استانی خود قصد داشت یکی از محرومترین روستا هارا مورد بازدید قرار دهد. همه به تکاپو افتاده بودند که این مراسم، باشکوه بیشتر برگذار شود. مردم در پوست خود نمی گنجیدند. آن ها با این که از نظر مادی به شدت در مضیقه بودند اما هر یک به وسع و توان خود می کوشید در این استقبال، نقشی داشته باشد. یکی لامپی را مقابل خانه اش نصب می کرد، یکی روی کاغذ، خوش آمد می نوشت؛ دیگری از شهر، عکس های آقا را خریداری کرده بود و بین مردم پخش می کرد، شور و حال مردم وصف ناشدنی بود.
مسؤولین هم از این موضوع خوشحال بودند؛ اما... بعضی هاشان هم دچار دلهره شده بودند. آنها نگران بودند که ضعف های موجود در خدمت رسانی به مردم برایشان گران تمام شود. کمترین فایده این دیدار این بود که مسؤولان، خودشان را نقد می کردند و قوت و ضعف های عمل کرد خود را می سنجیدند. بعضی ها هم در صدد بودند تا در همین یکی دو روز فرصت باقیمانده، برخی مشکلات ظاهری را بر طرف کننند.
سرانجام روز موعود فرا رسید. مردمی که تا آن روز بعضی از مسؤولین شهری را هم در جمع خود ندیده بودند، رهبر و مراد خویش را چون نگینی زیبا در میان گرفته بودند و اشک شوق می ریختند.
آقا هم در جمع آنها خوشحال به نظر می رسید. دیدار عمومی که به پایان رسید ایشان برای بازدید به سطح روستا رفتند. مدرسه ده، نیمه ساخته و کوچک بود. آقا وارد مدرسه شد و به کلاس درس رفت. بچه های مدرسه با خوشحالی دور ایشان حلقه زده بودند. در همان نگاه اول،چشم ایشان به میز و صندلی ها افتاد. می دانستم ایشان با تیزبینی، موضوع را فهمیده؛ اما شاید می خواهد به روی خودش نیاورد. این جور کارها دارد یواش یواش مُد! می شد.
آقا اما شاه و سلطان نبود که از ظاهر زیبای امور لذت ببرد؛ رو به بچه ها کرد و پرسید: این میز و صندلی ها را کی برای شما آوردند؟ یکی جواب داد همین دیروز...
نفس ها در سینه حبس شده بود. نگاه غضب آلود ایشان روی ما سنگینی می کرد. سرمان را پایین انداخته بودیم تا نگاهمان به ایشان نیفتد و بیشتر از این شرمنده نشویم.
مسأله برای ایشان مهم تر از آن بود که به سادگی از کنارش بگذرند. هر چه قدر هم که این جور کار ها مد شود از نظر ایشان روشی غلط به حساب می آید. از خودمان خجالت می کشیدیم. آقا با کلامی عتاب الود فرمودند: ضرورت ندارد به خاطر مسؤولینی که خودشان از مشکلات اطلاع دارند این طور صحنه سازی کنید...
اشک های بدرقه
هرچه می گشتم کمتر انرژی پیدا می کردم. ارتباط رادیویی ما قطع شده بود. در آن کوهستان پر فراز و نشیب هر اتفاقی ممکن بود رخ بدهد. اضطراب، وجودم را پر کرده بودم. تصمیم گیری در این جور مواقع کار خیلی سختی است. مانده بودم برگردم یا جستجویم را ادامه بدهم. خوبی بازگشت به مقر این بود که امکان تماس با واحد های دیگر ایجاد می شد و این طوری از سر در گمی نجات پیدا می کردم. اما فاصله تا آن جا زیاد بود؛ آن هم در این مسیر ناهموار.
تمام نگرانی من به خاطر پیدا نکردن واحد های پیشرو بود. بدگمانی نسبت به احتمال بروز حوادث امنیتی وادارم می کرد تا در همان اطراف، کارم را ادامه دهم و اگر خدای ناکرده اتفاقی در شرف وقوع بوده من نیز در دفاع از عزیز ترین کس خود تا پای جان سهیم باشم. این گونه اوهام، تشویشم را چند باربر می کرد. من از اول هم با این دیدار موافق نبودم. دلیلی نداشت که شخص اول مملکت آن همه شهر های بزرگ را کنار بگذارد و برای دیدار مردم یک روستای محروم در نقطه ای صعب العبور، این گونه دردسر بکشد. کنترل امنیتی در مناطق کوهستانی دشوار است، اما ایشان تصمیمش را گرفته بود. می خواست درد مردم مظلوم این خطه را از نزدیک مشاهده کند.
قرار شد من در مسیر بازگشت به آنها ملحق شوم. گویا استقبال در آن روستا با شور و هیجان خاصی همراه بود. از پشت بیسیم می شنیدم که بچه های حفاظت با دیدن صحنه های استقبال، چگونه به تکاپو افتاده بودند.
طبق ساعت باید الان در این منطقه بین راهی به آنها ملحق می شدم. از راه افتادنشان مطمئن بودم؛ اما حالا هر چه انتظار می کشم خبری از آنها نیست. تماس ما هم قطع شده است. هر چه هم اطراف را گشته بودم فایده ای نداشته است. راه دیگری هم برای عبور وجود ندارد. همه اینها موج نگرانی را در وجودم دامن می زد. بازگشت بی معنی بود. بسم الله گفتم و آماده حرکت شدم. سعی کردم به اعصابم مسلط باشم.
مالک مالک- علی. مالک مالک- علی. نه فایده ای نداشت.
ماشین روی سنگلاخ ها بالا و پایین می رفت. تمام اطراف را زیر نظر داشتم. شاید چیزی توجهم را جلب کند. چند کیلومتری که رفتم تعدادی اتومبیل که آن طرف تر از جاده ایستاده ایستاده بودند نگاهم را به سمت خود کشاندند. آهسته پیاده شدم. دو سه نفری آن جا ایستاده بودند. اسلحه را از ضامن خارج کردم. جلو تر که رفتم بچه های خودمان را شناختم. نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم. این حدس را دیگر نزده بودم که آقا بخواهد برای طبیعت و مناظر آن جا هم وقت بگذارند! با چشمانم دنبال ایشان بودم. از صخره ای بالا رفتم. زنان روستایی با لباس های مندرس و هیزم هایی که بر پشت خود بسته بودند دور ایشان حلقه زده بودند و اشک ریزان به صحبت هایشان گوش می دادند.
یکی از همکاران گقت ایشان وقتی چشمش به زنانی افتاد که این طور با زحمت فراوان مشغول کار بودند، ماشین را نگه داشتند تا به درد دل ها و مشکلات آنان رسیدگی کنند. وقتی از آن جا می رفتیم، زن ها نه به خاطر هدیه های آقا که از دیدن مقتدای بزرگ خود با اشک، بدرقهمان می کردند.
بدون رو دربایستی
عربستان خودش را مهم ترین کشور عرب می داند. اگر چه دارای جمعیت زیادی نیست اما به دلیل موقعیت خاص خود که هر سال پذیرای میلیون ها مسلمان زائر خانه خدا از سراسر جهان است در نظر کشور های منطقه، جایگاه ویژه ای دارد. قدرت های جهانی هم روی آن حساب دیگری باز کرده اند.
آنها خادمی حرمین شریفین را بزرگترین سعادت خود می دانند و از این بابت به دیگر مسلمانان فخر می فروشند. البته مدعی هستند که در میهمان نوازی هیچ گاه کم نگذاشته اند. روابط ایران و عربستان نیز هنوز بعد از چند سالی که از واقعه کشتار زائران ایرانی در مکه می گذشت بهبودی مناسبی پیدا نکرده بود.
حالا ولیهد عربستان با بوق و کرنای تبلیغاتی و پرستیژی که حاکی از ادعای سیادت اعراب بود وارد ایران شده بود. قرار شد ملاقاتی هم با رهبر معظم انقلاب داشته باشد. دوست داشتم در آن جلسه حضور داشته باشم و نحوه برخورد رهبر را با مقام عالی رتبه یک کشور پر ادعا از نزدیک شاهد باشم.
لابد اگر کمی روابط ما با آنها بهتر و شرایط، مساعد تر بود معظم له از ایشان می خواستند تا نسبت به بهبود امکانات مربوط به ایام حج، توجه بیشتری داشته باشند. اما حیف که اوضاع، مناسب نبود. خیلی هم باید مراقبت می شد تا سوء تفاهمی در روابط دو کشور به وجود نیاید که دیگر وضع را از این هم بدتر می کرد.
روز دیدار فرا رسید. جلسه به شکل کاملاً رسمی و جدی آغاز شد. نمایندگان میهمان با غرور و حفظ ابهت! خویش مقابل رهبر انقلاب نشستند. پیش بینی می کردم جلسه با بیان چند موضع کلی و یا تعارفات سیاسی به اتمام برسد. اما آقا بی توجه به مسائل حاکم در روابط سیاسی دو کشور صحبت را به مسائل حج کشاندند و خیلی جدی و با تحکم فمودند: یا منا را بسازید یا خودمان مهندسانمان را بفرستیم منا را بسازند.
خدای من! این مسأله قطعاً باعث دلخوری آنها می شد. نگاهها به امیر عبدالله دوخته شد. او اما همچنان محو شکوه آن دیدار بود که بی اعتنا به جایگاه سیاسی خود دست بر سرش گذاشت و گفت: علی عینی یا سیدالقائد.(روی چشمم ای رهبر بزرگ).
نفس راحتی کشیدم. پیش خودم گفتم این بابا سیاسی کاری کرده والا با آن همه ادعا مگر به این راحتی تحت تأثیر قرار می گیرد؟
سال بعد که به حج مشرف شدم، در منا تمام امکانات لازم برای زائران فراهم شده بود. کاش می توانستم به همه مردم بگویم این از برکت شخصیت معنوی و کلام نافذ و الهی رهبر ماست که باعث شده خدام حرمین شریفین، کوتاهی های خود را پذیرفته و درصدد رفع آن بر بیایند.
آقای دبیرکل! شما بفرمایید...
در تمام مدتی که مسئولیت سیاسی و اجرایی داشتم با شخصیت های مختلف از کشور های گوناگون دیدار داشتم؛ اما معروف ترین و کار کشته ترین سیاستمدار در عرصه بین الملل شاید دبیر کل وقت سازمان ملل متحد، خاویرپرزد کوئیار، بود. روز های پس از صدور قطعنامه 598 فشار های جهانی برای تحمیل خواسته های غرب بر ایران زیاد شده بود. جناب دبیرکل هم باید در این راستا به ایران سف کرده و با مسئولین عالی رتبه کشور ملاقات می نمود. با این که برای اولین بار بود که از نزدیک او را می دیدم اما سال ها پیش از ایین، کارها و گفتارهای سیاستمدارانه اش را پیگیری می کردم. از این منظر او را انسانی می دانستم که نسبت به دیگر سیاستمداران غربی یک سر و گردن بالاتر است. وقتی به ایران آمد بنا به مسئولیتم در بیشتر دیدار ها همراهی اش می کردم. از رفتار هایش مشخص بود که همه چیز را با دقت و تأمل زیر نظر داشته و تجزیه و تحلیل می کند. این هم نشان دیگری از توانمندی های زیرکانه او بود. طبیعی بود که مسئولین ما هم وقتی در مقابل چنین شخصیتی قرار می گیرند باید آن قدر حواسشان را جمع کنند که مبادا خدای نکرده رفتارشان از نگاه یک سیاستمدار حرفه ای و با سابقه، خارج از عرف دیپلماتیک جلوه دهد. دلم می خواست از زاویه دید جناب دبیرکل، درباره سطح سیاسی مسئولان ایرانی سؤال کنم و تحلیل اورا بشنوم. این جوری هم بر تجربه خودم افزوده می شد و هم با انتقال گفته های او به مسئولین، باعث پیشگیری از تکرار رفتار های غیر حرفه ای می شدم.
بعد از دیدار با رییس جمهوری اسلامی ایران، آیت الله خامنهای بود که فرصتی دست داد تا نزد دبیرکل بروم. می خواستم سر صحبت را باز کنم. ایشان در فکر فرو رفته و به نقطه ای خیره شده بود. مردد بودم بگویم یا نه که خودش رو به من کرده و پرسید: رییس جمهور شما در کدام دانشگاه سیاسی فارغ التحصیل شده است؟ دلم لرزید. اگر چه سؤالش تا حدودی در راستای پرسش ذهنی من بود اما پیش خود نگران شدم که احتمالاً جناب دبیرکل متوجه عدم سابقه تحصیلی مسئولین کشور ما در رشته های مرتبط با علوم سیاسی شده است. لابد یک نقطه ضعفی دیده که می خواهد تذکر دهد.
باید خودم را آماده می کردم که در صورت بیان هر نوع اظهار نظر تحقیر آمیز، پاسخی درخور تحویل ایشان بدهم.
گلویی صاف کردم: چه طور؟!
دبیرکل، جرعه آبی نوشید و با حالتی حسرت آلود گفت:
من از چند دانشگاه معتبر دنیا مدرک دکترای علوم سیاسی دارم و بیش از سی سال است که کار سیاسی می کنم و اکنون ده سال است که دبیرکل سازمان ملل متحد هستم. در این مدت، کمتر شخصت سیاسی و رییس جمهوری است که ندیده باشم و با او گفت و گو نکرده باشم. ولی... ولی تا کنون شخصیتی سیاستمدارتر و هوشمندتر از رییس جمهور شما ندیدهام...
دل و دلدار
آمریکاست... آمریکا! شوخی که نیست؛ ابرقدرت دنیاست. از نفوذ سیاسی و اقتصادی اش در کشورهای دنیا که بگذریم بیشترین زارتخانه های تسلیحاتی را در اختیار دارد.
سلاحهای عجیب و غریبی ساخته و بمبهایی در اختیار دارد که از راه دور هر نقطه ای را می تواند خاکستر کند. مگر کسی جرأت دارد بگوید بالای چشمت ابروست! سازمان ملل هم از او حساب می برد. حق وتو دارد و هر وقت بخواهد به راحتی دولتی را محکوم می کند. اصلاً حمله نظامی می کند مثل افغانستان، عراق، سومالی و ... هیچ سازمان جهانی هم به خودش جرأت نمی دهد آمریکا را محکوم کند. طوری هم تبلیغات می کند که دل برایش می سوزد. اسرائیل جانش! را نمی بینید که به راحتی هر جنایتی دلش خواسته انجام داده؟ گر کسی اعتراض کرد؟ با پول و زور و... برای خوش متحد درست می کند... .
آمریکاست دیگر، با او که نمی توان شوخی کرد. حالا درست است با هم دعوا داریم، اما این روزها اوضاع فرق کرده، دیگر کار از تهدید و ارعاب گذشته. آمده پشت مرز ها و دارد چنگ و دندان نشان می دهد.
فکر می کنید همه ااین ناوگان ها و موشک ها و... فقط به خاطر عراق و افغانستان است؟ آنها ایران را نشانه رفتهاند. ما را دور زده اند. مگر تحلیل های سران کشورهای غربی را نمی بینید؟ دارند جنگی جهنمی را پیش بینی می کنند. حالا متحد ما کدام کشور است؟ اصلاً می توان روی این همسایه های همیشه تسلیم! حسابی باز کرد؟
بد نیست چشمکی! چراغ سبزی، چیزی نشان بدهیم. خلاصه یعنی این که ما هم بعله... اهل جنگ نیستیم. سازش که نه ولی خوب... می سازیم با هم....
سیاست یعنی همین. بعضی وقت ها مقداری کرنش بد نیست. نمی شود با همه دنیا طرف شد. پارچه سفید را برای همین مواقع ساخته اند!...
فایده ای نداشت. سخنرانی ایشان کوبنده تر از همیشه بود. انگار نه انگار که آمریکا در چند قدمی ماست. بعد از آن در جلسه ای با آرامش خیال فرمودند ما روی خدا حساب باز کرده ایم. به خدا اطمینان و اعتماد داریم. این جور نیست که ندانیم آمریکا کیست و چیست. چنگ و دندان آمریکا را هم هر روز داریم می بینیم. وحشی اینها را می فهمیم؛ اما ما به خدا اعتماد کردیم و دل در گرو او قرار داده ایم.
بر اساس خاطراتی از:
1- جواد سادات فاطمی
2- حجت الاسلام قرائتی
3- نقل از معظم له
4- حجت الاسلام صادقی
5- حجت الاسلام راشد یزدی
6- حجت الاسلام عباس پورمحمدی
7- حجت الاسلام شهید عباس شیرازی
8- حجت الاسلام ذوالنور
9- حجت الاسلام محمدی عراقی
10- آیت الله خزعلی
11- حجت الاسلام جلالی
12- حجت الاسلام مرحوم سید احمد خمینی (ره)
13- حجت الاسلام کعبی
14- مجید مجیدی
15- سردار باقرزاده
16- حجت الاسلام موسوی کاشانی
17- علی محمد بشارتی
18- حجت الاسلام مروی